#پارت_10
حتی به اینم فکرنکردم که دارم از محوطه ی اصلی دورتر و دورتر میشم یه دفعه پام گیر کرد به یه سنگ محکم خوردم زمین مچ پام درد گرفت دیگه نای بلند شدن نداشتم هرچه بادا باد اون موجود بهم نزدیکتر شد یهو یه نوری افتاد رو چشمم دستمو گرفتم جلوش تا چشممو اذیت نکنه.
- فکر میکردم شجاعتر از این حرفها باشی.
صدای بهراد بدون دیدن هم میشد فهمید با شنیدن صداش فور
فورا دستمو از کشیدم کنار نور گوشی موبایلش بود درست انداخت انداخته بود رو صورتم
- نورو بکشید کنار
نور گرفت طرف دیگه الان میتونستم ببینمش پوزخندی رو لبهاش بود مردک دیوانه از عصبانیت داشتم منفجر میشدم - کارتون خیلی مسخره ست خیلی (با همه ی خشمی که در توانم بود گفتم) خودشو زد به کوچه ی علی چپ: کدوم کار ??
-محک زدن شجاعت من، شما پیش خودتون چی فکر کردین ?? فکر کردین کی هستین که به خودتون جرات میدین با من همچین شوخی مسخره ای بکنید ??
- درمورد چی دارین حرف میزنین ??
- شما پررو ترین آدمی هستین که تا بحال دیدم. این جمله رو هم با داد گفتم
- کافر همه را به کیش خود پندارد. میخواستم جوری بزنمش که دیگه نتونه حرف بزنه ولی خوب با یه نگاه به اون هیکل گنده ش میشد فهمید که امر محالیه
- من موندم خونواده ی تو چطور راضی شدن بزارن بری آلمان اونجا یکی شب جلوت ظاهر میشد چکار میکردی
نشست رو زمین کنارم و سرشو آورد جلو صورتش رو به روی صورتم بود
- حتما هر کاری که میخواست براش انجام میدادی براش مگه نه ???
از لحن گفتن هرکاری فهمیدم که منظورش چیه برا همین بیشتر عصبی شدم
- اونش دیگه به تو مربوط نیست. پوزخندی زد هرچی بیشتر عصبی میشدم چهره ی اون بازتر وشادتر میشد: چرا به من مربوط نیست خیلی هم مربوطه خوبه آدم امکانات دوروبرشو بدونه.
وقیحانه زل زد تو چشام و گفت : شاید یه روزی بخواد ازش استفاده کنه ولذت ببره.
یواش یواش داشت از حرفاش گریه میگرفت صوتمو برگردوندم تا چشام به اون چشای وقیحش نخوره دیگه نمیخوام باهاش کل کل کنم حرفاش بدجور آزارم میداد از گوشه چشمم لبخندشو دیدم که وقتی متوجه عقب نشینی من شد زد شادی از همه ی صورتش میبارید بلند شد و ایستاد
- همه ی تصوراتمو از خودت خراب کردی. پوزخندی زدم و گفتم : به درک .. شنید ولی چیزی نگفت .
-نمیخوای که اینجا بمونی.
دیوونه هم که بودم باز هم اونجا نمیموندم . دستمو رو زمین گذاشتم و بلند شدم به زور. پامو که گذاشتم دادم رفت رو هوا. خیلی درد میکرد. اصلا نمیتونستم بذارمش زمین چه رسد به اینکه روش وایستم به زور تعادلمو حفظ کردم با صدای من بهراد که سرشو انداخته بود پایینو داشت میرفت برگشت نگام کرد :چته ??
دیگه واقعا اشکم در اومده بود: الان من چکار کنم. اینو که گفتم دوباره افتادم رو زمین به عبارتی پلاس شدم. آخر ناامیدی بود بهراد اومد سمتم:چته باز ? چرا نشستی.
دوباره با ناله گفتم:نمیتونم راه برم. نشست روبه روم:چرا ? پات چیزی شده ??
-درد میکنه نمیتونم روش وایستادم.
زل زد به صورتم شروع کرد به کنکاش تو صورتم انگار دنبال چیزی بود فکر کنم فکر میکرد دارم فیلم بازی میکنم اشک چشام دلشو برحم آورد انگار بلند شد و ایستاد :بلند شو بهم تکیه کن بریم
با تعجب بلند گفتم :چی ??
-نخودچی...زود باش دیگه من خسته م میخوام زودتر برگردم اتاقم
- ولی ...
- اما و ولی نداره زودباش من حوصله ندارم دو تا راه بیشتر نداری یا میمونی اینجا تا صبح یا بلند میشی با من میای فکر نکن خیلی خوشم میاد از این کار مجبورم میفهمی مجبور .. غیرت مردونم نمیذاره اینجا بذارمت برم .. فهمیدی.
حرفاش بیشتر آزارم میداد خدایا عذاب بهتر از این نداشتی .. تو فکر بودم که دستشو انداخت زیر بازومو محکم بلندم کرد مجبور شدم دستمو دور بازوش حلقه کنم و تکیه بدم بهش و راه برم خدا رو شکر این دفعه شعورش کشید و زیاد تند تند راه نرفت آروم
خدایا هیچ وقت بنده هاتو محتاج دشمنش نکن ...
تا صبح از دردو عصبانیت نتونستم بخوابم. مطمئن بود همه ی اتفاقات دیروز تقصیر بهراد بود یه حسی به من میگفت اون دیشب چیزی تو غذام ریخته تا مجبور شم نصف شب از خواب بلند شم برم بیرون. صبح مجبور شدیم برگردیم شهر اول رفتیم دکتر. بعد از گرفتن عکس دکتر گفت که خوشبختانه نشکسته و فقط مو برداشته که اگه مواظب باشم دو الی سه هفته ای خوب میشه فقط باید زیاد بهش فشار وارد نکنم .بعد از اون رفتیم هتل عصر بود که رسیدیم بهراد دوتا اتاق دیوار به دیوار هم گرفت مجبور بودم تا تموم شدن کار نظارت بهراد بمونیم.
میگفت باهم برگردیم بهتره رسیدیم هتل تا آماده شدن اتاق ها بهراد کیک و چای سفارش داد خداییش گرسنه بودم. همین که رفتیم اتاقهامون با هزار مکافات رفتم حموم باید مواظب پام می بودم. بعد از حموم اومدم از خستگی همونجور رو تخت ولو شدم و خوابم برد. صبح ساعت یازده از خواب بلند شدم وقت صبحانه گذشته بود باید تانهار صبر میکردم شکلاتی که همراهم بود خوردم بهراد رفته بود سر پروژه . حوصله بیرون رفتن نداش
#پارت_11
نداشتم کلا تو اتاق موندم شب هم شام و سفارش دادم بیارن اتاق. در و که زدن فکر کردم شامو آوردم مانتو مو تنم کردم و شالمو انداختم رو سرم درو که باز کردم دیدم بهراد. خوشتیپ کرده بود سر تا پامو بررسی کرد
-سلام
سلام خوبی وضع پات چطوره? بد نیست با مسکن دردشو ساکت میکنم
- اوهوم... خوبه.اومدم فقط حالت و بپرسم
- ممنون خوبم
- خوب دیگه من رفتم تو برا شام نمیای پایین
- نه مرسی گفتم بیارن اتاقم
- فعلا
- فعلاد
شامو خوردم خوابیدم مسکن ها بدجور خواب آور بودن صبح ساعت و بلند شدم رفتم پایین وصبحونه امو خوردم برگشتم تازه رسیدم اتاقم که گوشیم زنگ خورد مهندس ارشد پروژه بود بهم گفت که مشکلی پیش اومده در کارگاه ولی از دیروز عصر هر چی زنگ زدن جواب نداده کارم تو کارگاه خوابیده گفتن اگه هتله من بهش بگم خودشو برسونه کارگاه رفتم دراتاقش تا ببینم اونجاست یا نه در اتاق و زدم بعد از مدتی در باز شد.
اما از دیدن صحنه ای که پشت در بودن تعجب کردم . یه دختر جلوم وایستاده بود از اون عملی ها بود . به طور دقیق بگم پوستشو کمی برنزه کرده بود موهای خیسشم بلوند کرده بود لنز آبی و گونه گذاشته بود دماغش عمل بود و لبهاشم که پروتز کرده بود اما چیزی که بیشتر متعجبم کرد طرز پوشش بود پوشش که چه عرض کنم...کلا لباس تنش نبود بجاش یه حوله رو از زیر بازوهاش رد کرده بود و پیچیده بود دور خودش بلندی حوله هم به زیر بیست سانت پایینتر از کمرش بود تازه اون حوله هم جوری دورش پیچیده بود که هر آن احتمال داشت بیفتد. با همون نگاه سرسری هم میشد فهمید نصف هیکلش پروتز ...همه ی اینا به کنار این کی بود اینجا چکار میکرد نکنه اتاقو اشتباهی اومده باشم ولی مطمئنم اون روز بهراد رفت تو این اتاق هنوز هاج و واج وایستاده بودم که دختره با عشوه ی خاصی گفت :شما کار خاصی دارین ??
- ببخشید فکر کنم اشتباهی اومدم. خواستم برگردم برم که صدای بهراد و شنیدم:نه درست اومدی خانم مهندس.
برگشتم سمت در دوباره که باز شوکه شدم یا خدا از اینا چشونه. چرا همچین میکنن این که وضعش از اونم بدتر بهرادم هیچی تنش نبود اینم یه حوله پیچیده بود دور کمرش وبس. سرمو انداخت پایین بهراد رو کرد به دختره و گفت: عزیزم تو برو داخل من الان میام.
دخترم که انگار راضی به رفتن نبود با حالت خاصی گفت : باشه عشقم فقط زودتر بیای هاا.....حين گفتن حرفش دستاش رو تن بهراد حرکت میداد .. اه اه چقدر چندشن اینا اصلا دوست نداشتم اونجا وایستم برای همین فورا گفتم :اومدم بهتون بگم یه تماس با مهندس ارشد بگیرین همین...
اینو گفتم برگشتم که برم آستین مانتومو گرفت و مانع شد:: کجااا ?? درست و حسابی توضیح بده ببینم چی شده.
دوباره خیلی سریع گفتم: صبح مهندس زنگ به من گفت بهتون بگم باهاشون تماس بگیرین همین
- اولا سرتو بگیر بالا نگام کن بعد حرف بزن دوماشمرده شمرده بگو متوجه شم اونقدر سریع میگی که کلماتتو نمیفهمم.
داشتم از دستش کلافه میشدم .
گفتم: مهندس... با حالت تحكم حرفو قطع کرد: گفتم سرتو بگیر بالا بعد
به زور سرمو بلند کردم زل زدم تو صورتش:صبح مهندس زنگ زد به من گفت یه مشکلی تو کارگاه پیش اومده باید شما حتما برین اونجا ...
دستاش زد به سینه اشو وهمون پوزخند مسخره ام نشوند رو لبش: بعد اونوقت مهندس چرا به خودم زنگ نزده??
- اتفاقا ایشون گفتن از دیشب دائم با شماره ی شما تماس گرفتن ولی گویا سرشو شما شلوغ بوده نتونستین جواب بدین (جواب طعنه ای که زد و با طعنه زدن دادم).
پوزخندی زد و صورتشو آورد جلو درست رو به روی صورتم :انگار خیلی حسودی شدی خانم کوچولو...
یا خدا این بشر داشت کفر منو دیگه در میاورد :به کی حسودیم شه ??اولا که همه میتونن هرزه باشن کار سختی نیست دوما من حاضرم بمیرم ولی یه دقیقه هم با آدم مثل تو باشم تفهیمه ??
یهویی قهقهه ای زد و گفت :اونم به وقتش معلوم میشه قدیسه ی محترم .... -از الان معلومه بهرادخانه جاوید . خوش باشین...
اینو گفتم و پشتمو کردم بهش و رفتم تو اتاقم داشتم از عصبانیتت میمردم مردک بیشعور عوضه فکر کنه همه مثل خودش و دورو بری هاش هرزه آن ... خدایا آدم قحط بود منم اومدم افتادم دست این خدایا کرمت شکر....
****
تو آینه خودمو برانداز کردم از صبح که بیدار شدم حال عجیبی داشتم در اصل از وقتی که این کارت عروسی بدستم رسید حالم عجیب بود امشب عقدکنون بود عقدکنون دختر پسر عموی بابا یه باغ اجاره کردن بودن برا مراسم کل فامیل هم دعوت بودن کل فامیل.. البته برا من کل فامیل یعنی دانیال...دروغ چرا شدیدا دلم میخواست ببینمش از آخرین دیدارمون سه سال نیم گذشته . دلم میخواد ببینم چقدر تغییر کرده ولی از طرفی هم به شدت استرس داشتم نمیدونستم واکنشش چی خواهد بود وقتی منو میبینه. نظر اون راجع به من چه خواهد بود ...هر ساعتی که به شب نزدیکتر میشد حال من خرابتر میشد. چند روز قبل رفتم موهامو بلوند کردم تا اون روز هیچ وقت همچین کاری نکرده بودم گرچه مامانم زیاد از این
#پارت_12
کار خوشش نمیومد ولی بعد از دیدن نتیجه اقرار کرد که خیلی خیلی بهم میاد . تنها کسی که خیلی عصبانی شد از دستم تیرداد بود وقتی عکسمو براش فرستادم دیوانه شد کلی دعوام کرد که چرا همچین کاری کردم حیف موهام نبود الان دیگه هیچ شباهتی به دخترهای شرقی ندارم ...خلاصه پدرمو در آورد. البته بعد اینکه ذوق و شوق خودمو دید کمی آروم شد
لباس شب مشکی رو که روزهای آخر برگشتنم از آلمان گرفته بودم پوشیدم . کلا لباس پوشیده ای بود فقط یقه ی بازی داشت که اونم با شال حریری که چند روز پیش خریده بودم میتونستم بپوشونم دلیل اصلی انتخاب این لباس این بود که دوست نداشتم لباس باز بپوشم که فردا پس فردا کلی پشت سرم صفحه بزارن که رفته آلمان خودشو گم کرده فکر کرده اینجام مثل اونجا هرکی هر کیه. دوست داشتم باوقار متین باشم تا نگن اصلیتشو فراموش کرده. البته بجاست اگه بگم که این لباس خیلی تو تنم شیک و زیبا بود انتخاب تیرداد بود یه روز جلوی مغازه این لباسو تن مانکن دیده بود اومد گفت الا بلا باید بیای بریم اونو برات بخریم . خداییش تیرداد خیلی خوش سلیقه بود. آرایش دودی کردم البته خیلی غلیظ نبود. آماده بودم بقیه هم آماده بودن. رسیدیم اونجا باغ نسبتا بزرگی بود حیاط بزرگی داشت که میز و صندلی برای مهمونها چیده بودن با چند تا پله میرسیدی به سالن سرپوشیده اش البته قبلش یه بالکن هم داشت. خیلی از فامیلهایی که ندیده بودم رو دوباره دیدم خیلی ها نظرشون این بود که خیلی عوض شدم آب رفته زیر پوستم ترگل ورگل شدم. ستاره نیومده بود ستاره رو از وقتی اومدم ندیدم باردار بود از همون ماههای اول پزشکش استراحت مطلق براش تجویز کرده بودن الانم که ماه آخرش بود ... نیم ساعتی از رسیدن ما گذشته بود که خانواده ی دانیال هم اومدن. هول برم داشت میدونستم که خیلی چشم دیدن منو ندارن مخصوصا مادرش ولی چاره ای نبود باید میرفتم جلو و حال و احوال میکردم باهاش با دیدنم متوجه تغییر حالشون شدم ولی به روم نیاوردن بجز دایانا بقیه باهام سرد برخورد کردن ناراحت نشدم بالاخره حق داشتن مخصوصا با چیزهایی که شنیدم از اطرافیان در مورد حال و احوال دانيال بعد از رفتنم شنیدم حق رو بهشون رو میدادم من زندگی پسرشون رو نابود کردم منم بودم رفتارم اینجوری بود ... دل دل میکردم دانیالو ببینم بدجور حس کنجکاوی داشتم میدونستم مثل بقیه مردها تو حیاط و ایستاده نمیتونستم همین الان برم بیرون تابلو بود باید کمی صبر میکردم.
بعد از مدتی رفتم بالکن چند نفر از دخترهای فامیل اونجا وایستاده بودن و گرم صحبت بودن رفتم کنارش ایستادم از رفتنم استقبال کردن و شروع کردن به پرس وجو در مورد آلمان و شرایط زندگی و از اینجور حرفا سرسری به سوالاشون جواب دادم وقتی خودش. شروع به بحث در این مورد کردن من آروم با چشام دنبال دانیال گشتم خوشبختانه زود پیداش کردم کنارش دو نفر دیگه ام ایستاده بودن و گرم صحبت بودن فاصله اش از ما زیاد دور نبود ومیشد تشخیص داد چی به چیه . تغییر کرده بود دیگه اون پسر سرخوش و مغرور و دلبر نبود برعکس آروم شده بود سنگین شده بود متین شده بود و... آقا شده بود مردانگی خاصی رو چهره اش نقش بسته بود جوری که نه تنها از جذابیش کم نشده بود بلکه بسیار بسیار جذاب ترش کرده بود به زور میشد از فاصله ی دور چند تا دونه تار موی سفید کنار گوشهاشو تشخیص داد. ولی من متوجه اونام شدم. مثل همیشه هنوز هم شیک پوش بود. کت و شلوار مشکی مات با پیراهن مشکی پوشیده بود به کراوات سفید با خطهای مشکی هم بسته بود یه ساعت خوشگل فلزی به رنگ نقره ایم دستش بود هیچی از شیک بودن گذشته اش کم نشده بود حس کردم کمی لاغرتر شده اما هنوز هیکلش همون ابهت قبل رو داشت. بنظر خودم بهتر از قبل شده بود شنیده بودم که بعضی ها میگن سن که بگذره یه هاله ی جذابی رو صورت آدمها میشینه الان من اونو تو صورت دانیال به وضوح میدیدم ... برگشتم داخل یه گوشه دنج پیدا کردم و نشستم مادر و خواهرم گرم صحبت با فامیل بودن. کم که گذشت صدایی توجه مو جلب کرد صدای مادر دانیال بود با کمی فاصله از من با چند نفر از خانم فامیل گرم صحبت بود.
-ماهم دیگه داریم یواش یواش برا دانیال جون آستین بالا میزنیم بسه دیگه تنهایی باید سروسامون بگیره پسرم البته اینبار دقت میکنم کی رو براش میگیرم.
بی هیچ تردیدی مطمئن بودم که میدونه دارم صداشو میشنوم یکی از همون خانمها گفت: قضیه بچه دار نشدن دانیال خان چی پس ???
- وایییییی ... گلی جون الان که اینجور چیزها مسئله نیست اولا علم پیشرفت کرده دوما با وجود این مشکل خیلیا دارن برا دانیالم سرو دست میشکن شوهر بهتر از دانیال من کی میتونه پیدا کنه نگا نکن بعضی قدر پسر منو ندونستن ...نمونش دختر دوست باباش ...دختر خوشگل خوش استایل تحصیلکرده اصیل با نجابت پولدار خلاصه بگم چیزی کم نداره تازه هم از خارج اومدن همین چند وقت پیش خونه ی ما بودن صحبت دانیال و زندگیش شد وقتی فهمید زنش طلاق گرفته گل از گلش ش
#پارت_13
گل از گلش شکفت گفت بعدم که گفتم سرچی از هم جداشدن برگشت گفت زنش خیلی امل بوده آخه آدم شوهری مثل دانیالو به خاطر بچه ول میکن تو اروپا مردم کلی این درو اون در میزنن که بچه دار نشن اونوقت این زنه بخاطر یه بچه دانیال ول کرده والا اون لیاقت دانیال داشتن بعدا میفهمه چه اشتباهی کرده ... الانم دائم دورو برو دانیال میگرده و کلی هواشو داره راستشو بخوای میخوام برا دانیالم ازش خواستگاری کنم فکر کردن اگه برن دیگه پسرم نمیتونه زن بگیره ولی اشتباه کردن پسر من زن میگیره سر تر از اون این اونه که بی شوهر میمونه...
دیگه دوست نداشتم حرفاشو بشنوم اون نباید در مورد من اینجوری صحبت میکرد از دست اون دختره هم عصبی بودم اون کی بود که در مورد من قضاوت میکرد اون از زندگی من چی میدونست آخه دانیال چرا وقتی اون دختره در مورد من بد میگفت نزده تو دهنش ... پوزخندی زدم وجواب خودمو دادم خوب معلومه حتما اونم دلش پیش دختره گیره به درک بذار هرجور در موردم فکر میکنن بکنن فقط خدا منو میفهمه وبس...
عاقد که اومد همه ی مهمانان جمع شدن تو سالن اصلی که سفره ی عقد پهن شده بود. دانیال هم اومد زیر چشمی نگاش کردم رفت کنار خانوادش وایستاد و گرم صحبت با اونا شد بعدم که توجه شو جلب عروس و داماد کرد بدون اینکه نگاهی به دور و بر بندازه شک نداشتم میدونه که من هم تو اون عروسی شرکت کردم اما انگار هیچ کنجکاوی به دیدنم بعد این سه سال نداره برعکس من .......... البته با حرفهایی که از مادرش شنیدم رفتارش زیادم عجیب نبود. بدون اینکه جلب توجه کنم از سالن زدم بیرون. سمت راست ساختمان فضایی بود که درختانی رو نزدیک به هم کاشته بودن زیر درختها هم یه نیمکت چوبی بود نور کمی اون قسمت از حیاط رو روشن کرده بود. رفتم اونجا و رو نیمکت نشستم ورفتم تو فکر ... به دیدار آخرمون فکر کردم بنظرم تا عمر دارم اون صحنه ها از یادم نمیرن جز به جزشو یادم میاد. لحظه ای ازم خواست خوب بمونم. لحظه ای دستمو گرفت و گذاشت رو قلبش بهم گفت :هیچ وقت یاد نره یه گوشه این دنیا قلبی هست که فقط و فقط به عشق توئه که میزنه .. یا وقتی پیشونیمو بوسید و نگاه آخرش نگاه آخرش لحظه های زیادی جلو چشمم میومد اون نگاه حسرت بار همراه همیشگیم بود
- چرا اومدی اینجا??
با شنیدن صدا از جام پریدم . دانیال بود با کمی فاصله دست به سینه روبه روم وایستاده بود نگاش رو صورتم در حال گردش . با دیدن نگاه متعجب لبخند زد از همون لبخندها که دلم سخت برایش تنگ شده بود
-نمیخوای جواب بدی ??
- چی رو ? ?
- پرسیدم چرا اومدی اینجا نمیخوای مراسم عقدکنون رو ببینی??
نشستم سر نیکمت
- یه قانونی هست که میگه شگون نداره زنی که طلاق گرفته تو مجلس عقدکنون حضور داشته باشه
نشست کنارم : که اینطور...
شما چرا اینجایید
- این قانون در مورد آقایون هم باید صدق کنه مگه نه ???
- نمیدونم
کمی سکوت کرد و بعد پرسید: تجربه ی خوبی بود?
برگشتم سمتش به روبه رو نگاه میکرد
-چی ??
برگشت سمتم: تجربه ی زندگی در خارج از کشور -خوب یه تجربه مثل خیلی از تجربه های دیگه .. -که اینطور کار تو شرکت بهراد سازه چطور پیش میره ??
چشام از تعجب گرد شده بود این از کجا میدونست من اونجا کار میکنم انگار حرفامو از چشام خونده بود :دنیای مهندسی خیلی کوچیکه خانم مهندس الان نمیخوای بگی حالا مشکلی که نداری ??
پیش خودم گفتم چرا یه مشکل بزرگ به اسم بهراد جاوید.به آن فکر کردم اگه دانیال میفهمید بهراد چه بلاهایی سرم آورده چکار میکرد بدون شک با مشت میزد اون ریخت نحسشو بهم میریخت با این فکر لبخند نشست رو لبهام ..
- فکر کنم اونجا بهت زیادی خوش میگذره که تا بهش فکر کردی لبخند رو لبهات نشست...
- نه زیاد فقط مهندسهای خیلی خوب و سرشناسی داره مهندس جاوید هم خیلی خوبن.
با حالت خاصی جواب داد : آره خوبه
- چرا اینجوری گفتی ??
- هیچی گفتم خوبه دیگه تعریفشو زیاد شدم البته تعریف های دیگه ایم ازش شنیدم.
-منظورت از تعریفهای دیگه چیه؟
مشکوک نگام کرد
#پارت_14
یعنی تو خودت چیزی نشنیدی ?? مثلا چی ??
-هیچی
- یعنی چی که هیچی من هر چی از مهندس شنیدم همه تعریفهای خوب خوب بود و تمام.
آروم جواب داد :شاید خودت نخواستی بدهاشو بشنوی.
با تعجب نگاش کردم:میشه بگی این حرفات چه معنی میدن ??
-بیخیال
بی حوصله گفتم :اه ..خوبه میدونی از حرفهای ناقص خوشم نمیاد بگو دیگه جون سوگند بگو.
با اخم نگام کرد و گفت: خوب نیست سر چیزهای بی خودی جون خودتو قسم بخوری دفعه اول و آخرت باشه فهمیدی ??
آخی این لحن حرف زدنش منو یاد گذشته ها انداخت از همون اولشم جون سوگند نقطه ضعفش بود یعنی الانم باز همونجوره یا از سر عادت گفت این حرفو با صداش به خودم اومدم: خداییش تو چیزی جز تعریف از این بهراد خان نشنیدی ??
با شنیدن اسم بهراد شوکه شدم :صبر کن ببینم نکنه از کی منظور تو بهراد بود؟
-خوب مگه منظور تو بهراد نبود
- معلومه که بهراد نبود منظور من مهندس جاوید پدر بود نه پسر
-واقعأ ??? آخه شنیدم خود جاوید بزرگ دیگه خیلی کم میان شرکت بیشتر پسرش اونجاست
که اینطورالان متوجه لحن وطعنه های دانیال آخی نکنه هنوز روم غیرتی ........بمیرم هنوز این عادت از سرش نپریده پسر کوچولوی حسود یکی نیست بگه آخه بهراد جاوید هم حسادت داره یه موی گندیده ی تو می ارزه به کل هیکل بهراد باز یادش افتادم اعصابم خط خطی شد .. . نمیدونم چرا به دانیال دروغ گفتم شاید خواستم نگران من نباشه دیگه:من زیاد بهراد و ندیدم برا همین زیاد راجع بهش پرس و جو نکردم کنجکاوم نیستم در مورد آدمی که دورا دور میشناسم وشاید سالی یه بار ببینمش چیزی بدونم
- واقعا تو کم میبینیش ??
میخواست دلش قرص شده لبخند زدم و جواب دادم: آره بابا من و چه به بهراد جاوید من با خود مهندس جاوید کار کردم چون خودش منو استخدام کرد.
واسه همین پیش خودم گفتم آره ارواح عمت ..حتما اونی هم که چند وقت پیش بازوی اون پسره رو دو دستی چسبیده بودم باز عمت بود کجا بود دانیال که منو تو اون وضع ببینه بدون شک اگه دانیال دانیال سه چهار سال پیش بود تو اون لحظه هم گردن منو میشکست هم گردن دانیال و ولی نه دانیال تحت هیچ شرایطی به من آسیب نمیزد ..
- خوبه که با خود مهندس جاوید کار کنی اون تجربه اش بیشتره اگه باز کاری یا مشکلی داشتی رو کمک من حساب کن لبخند زدم و گفتم: حتمأ..
یواش یواش سر و کله ی چند نفر تو حیاط پیدا شد برای همین دانیال از جاش بلند شد
- خوشحال شدم که دیدمت
- منم همینطور(این حرف واقعأ گفتم از دیدنش خوشحال شدم از اینکه حالش خوبه و همه چیز عادیه خوشحالم) پشتشو بهم کرد و چند قدم رفت ولی بعد صورتشو کرد سمتم وگفت:راستی یه چیزی یادم رفت که...
منتظر نگاش کردم که بگه برقی تو چشاش بود لبخند خوشگلشم رو لبش :بلوند خیلی خیلی بهت میاد.
اینو گفت و یه چشمک دختر کشم زد و رفت و من موندم با دوتا چشم که از حدقه بیرون زده بود با یه دهن باز...
****
بالاخره بعد از 2 هفته تلاش شبانه روزی کارمون تموم شد. شرکت قرار بود تو یه مناقصه شرکت کنه موضوع پروژه یه مجتمع تجاری بود در کمال بهت همه سرپرستی گروه رو دادن به من، خودمم باورم نمیشد برای همین تو این دو هفته خودمو کشتم تا کار رو به بهترین نحو انجام بدم. البته طفلی بچه های گروه تو این دوهفته شاید در روز کمتر از چهار ساعت خوابیده باشن. یه کار اضافی که کردم این بود ما رو دو تا ایده کار کردیم. ایده اول طرحی بود که برای ساختش به فناوری جدید استفاده کرده بودیم که برای اولین بار تو ایران اجرا میشد برای همین هزینه اش بالا بود . ما تو یه پروژه در آلمان از اون استفاده کرده بودیم. اما طرح دوم یه طرح عادی بود با طراحی بسیار شیک و مدرن. خودم راغب بودم طرح اول رو پشنهاد بدیم اما نظر مهندس جاوید مهمتر بود. کار تمام شد اما مهندس جاوید دیروز برای یه سمینار رفت هلند. کار رو برای تصمیم گیری نهایی بردم پیش مهندس رحمتی که یه جورایی معاون مهندس جاوید محسوب میشد. خوشبختانه مهندس رحمتی هم از طرح اولی که دادم خوشش اومد ولی بعد حرفی زد که خوشحالیمو به غم تبدیل کرد : کارو باید ببرین پیش مهندس بهراد جاوید نظر نهایی باید توسط ایشون صادر بشه.
یا خدا این چه مصبیتیه من هی میخوام از این بشر دوری کنم تو هی منو پرت کن سمت این.شک نداشتم که بخاطر لج منم که شده طرح رو رد میکنه ای به خشکی شانس .. الان همه ی بچه ها تو اتاق منتظر من بودن از ساعت کاری یک ساعتی گذشته بود ولی انگار بهراد هنوز تو اتاقش بود رفتم سمت اتاقش. جلوب میز منشیش که وایستادم دیدم صدای خنده هایی از اتاقش به گوش میرسه معلوم بود مهمون داره قیافه ی منشی اش که پکر انگار زیاد از وجود مهمونش راضی نبود. بهش گفتم به بهراد بگه برای چند لحظه باید ببینمش زیاد وقتشو نمیگیرم سعی میکنم تو ده دقیقه توضیح بدم تموم شه بره. از صدای مهمونش که یه زن بود معلوم بود خیلی هم جلسه
#پارت_15
رسمی و مهمون رسمی نیست که نتونه تنهاش بذاره. منشی هم که انگار از خداش بود این مجلسو بهم بزنه فورا در زد و رفت تو اتاق وحرفهای منو گفت تاکید کردم که بگه زیاد وقتشو نمیگیرم در ضمن کارم واجبه. اما بهراد خان با کمال پررویی جواب دادن که حتی یه دقیقه ام نمیتونن بیان بیرون وباید منتظر بمونم تا زمانی که مهمونش بره. یا خدا این بشر عجب رویی داره یه دقیقه نمیتونه دست از هرزه بازیاش بکشه و بیاد به کار شرکت باباش برسه اونوقت انتظار داره ما از زندگیمون دست بکشیم ومنتظر جنگولک بازی های ایشون باشیم زرشک... چکار باید میکردم انگار حالا حالا قصد نداره دل از این مهمان عزیزش بکنه...
باید برایش پیام میذاشتم روی کاغذی براش نوشتم که برای بررسی طرحهایی که فردا باید تو مناقصه شرکت کنن اومده بودم مهندس رحمتی گفتن که شما باید تایید کنید ولی چون فعلا شما وقت ندارین ماهم نمیتونیم بیشتر از این منتظر شما بمونیم من طرحها رو به صورت جدا ومشخص تو اتاقم براشون میذارم ایشونم مطالعه و بررسی کنن هر کدوم رو که پسندیدن مشخص کنن تا فردا اونو بفرستیم اگر هم وقت نکردن من فردا صبح طرحی رو که خودم صلاح بدونم میفرستم..... کاغذو دادم دست منشی تا بده دست بهراد خودم برگشتم اتاق بچه ها منتظر جواب بودن قضیه رو براشون توضیح دادم و گفتم که اونا میتونن برن واقعا خسته بودن خودمم قرار شد سریع طرح ها رو به صورت مرتب و جدا رو میزم بذارم تا بهراد بیاد و بررسی کنه و بعد خودم هم برم بعد از رفتن بچه ها سریع اون کارو انجام دادم و وسایل خودمم جمع و جور کردم و کیفم و برداشتم و رفتم سمت در که یهو در باز شد و بهرادخان پشت در ظاهر شدن...
با دیدنم پوزخند زد:میبینم که هنوز نرفتی ??
- نقشه ها و فایلها رو مرتب میکردم که وقت
بررسی سردرگم نشین الان تموم کردم دارم میرم .همه چیز مرتب روی میزمه بعد از بررسی اونی که تایید کردین رو بذارین رو میز من بمونه اونی یکی رو بذارین جای دیگه ...
- من زیاد وقت ندارم الان که خودت اینجایی بهتر خودت توضیح بدی تا زود تموم شه
این دفعه دیگه نوبت من بود که پوزخند بزنم:جناب مهندس انگار زیادی بهتون خوش گذشته حساب زمان از دستتون رفته الان تقریبا یک ساعت و نیم از وقت اداری گذشته
بالبخند مسخره ای جواب داد:خوب بگذره ده پانزده دقیقه ام روش خودت گفتی زیاد وقت نمیبره
- اون حرف برا یه ساعت پیش بود نه الان من الان حتی یه دقیقه وقت ندارم برا اینکار خسته ام دارم میرم
اینو گفتم و خواستم برم سمت در که جلوم وایستاد
- اما شما مجبورین طرحتونو امروز توضیح بدین چون این طرح فردا باید فرستاده شه .
با یه پوزخند مسخره آمیز تکرار کردم :مجبور.......... کی همچین حرفی زده.
-من
دستمو زدم به کمرم جواب دادم:جهت اطلاعتون باید بگم از مادر زاییده نشده کسی که بخواد سوگند مجبور به کاری بکنه ..
- ولی من میکنم شما باید همین الان طرحهاتونو برام توضیح بدین
- زهی خیال باطل عمراً.
با حالت خاصی گفت: که اینطور....
اینو گفت و برگشت سمت در فکر کردم حالت مصمم منو که دید دست از سرم برداشت ولی انگار یادم رفته بود این آدم بهراد كله شق تر از اونیه که فکرشو بکنی. اصولا کلید اتاقها رو در اتاقهاست در اتاقها رو کسی قفل نمیکنه ولی همیشه همونجا رو در هستن. بهراد رفت سمت در و درو قفل کرد وبعد در مقابل چشمهان بهت زده من کلید گذاشت تو جیب شلوارش
- تا زمانیکه طرحها رو توضیح ندادین این در باز نمیشه
رفتم جلوش وایستادم صورت تو صورت با ناخنم زدم به سینه اش و گفتم:نه تو ونه بزرگتر از تو نمیتونه منو مجبور بکنه کاری بکنم تفهیمه ???
- ببینیم و تعریف کنیم
- اگه فکر کردی با قفل کرده در میتونی حرفتو پیش ببری باید بگم سخت در اشتباهی شده تا فرادم اینجا بمونم میمونم ولی یه کلمه هم در مورد اون طرح ها توضیح نمیدم
خم شد سمتم و زل زد تو چشام: مطمئنم به ساعت نکشیده خودت طرحها رو میذاری رو میز و از اول تا آخرشو میگی...
- به همین خیال باش ...
اینو گفتم رفتم نشستم رو مبلمان راحتی که به گوشه اتاق بودم اونم اومد نشست رو مبل روبه رویی وزل زدیم به هم.
تقریبا نیم ساعتی همونجور نشستیم که یه دفعه کسی زد به در هردو برگشتیم درو نگاه کردیم بازم ضربه ی دیگه وقتی دید جوابی نمیدیم دستگیره رو چرخوند که با در بسته مواجه شد اینبار با شدت بیشتر به در زد: آقای مهندس آقای مهندس شما اونجایید ??
صدای منشی بهراد بود با شنیدن صدا بهراد برگشت سمت منو نگاه شیطنت آمیزی انداخت و بعد جواب داد: کاری داشتین ??
- آقای مهندس چرا این در قفله نکنه شما اونجا گیر کردین
خودمون قفلش کردیم
-خودتون ???
همونجور که زل زده بود به من جواب داد:بله من و خانم مهندس کار مهمی با هم داشتیم نخواستیم کسی مزاحم شه
چشام از حدقه زدن بیرون این چرا اینجوری میگه الان دختره فکر میکنه ما اینجا داریم چکار میکنیم خواستم چیزی بگم ولی آخه چی باید میگفتم .صدای دخترم قطع شد
#پارت_16
- شما میتونید برید منو و خانم مهندس کارمون باهم طول میکشه
دختره فورا جواب داد: ایرادی نداره من منتظرتون میمونم
باز این بهراد لعنتی اون پوزخند مسخره شو زد میخواستم خفه اش کنم. گفتم که شما برين من و خانم مهندس شاید کل شبو اینجا بمونیم یا خدا این مزخرفات چیه که این میگه از عصبانیت سرخ شده بودم خواستم بگم این مهندس عوضی منو اینجا زندانی کرده اما یهو یه فکری اومد به ذهنم این دختره که منو ندیده اینجام حرفی هم نزدم که بدونه اگه فردا پس فردا چیزی بگه می زنم زیر همه چیزو میگم من اونجا نبودم تو دیدی که باشم ? ?? آره خودشه اینجوری بهرادم فکر نمیکنه کم آوردم. .. دختره با صدای بلند و تعجب آمیز تکرار کرد: کل شب ??? قشنگ میتونستم قیافه ی بهت زده شو تصور کنم - بله تمام شب تا صبح.. -ولی مگه شما قرار شام ندارین ??
مهم نیست کار الانم مهمتر و دلچسبتر از قرار شامه
دلم میخواست با کیفم جوری بزنم تو دهنش که صداش خفه شه پسره ی عوضی...
-بهتره شما برین دیگه هم دیراون نشه هم ما به کارمون برسیم اینجوری مر رو کارم تمرکز ندارم خداحافظ_
الهی خفه خون بگیری با این حرفات.......
صدای پاشنه کفش دخترک که با حرص میکوبید رو زمین اومد این یعنی اینکه داره دور میشه و هر آن امکان انفجار منم وجود داره....
- این مزخرفات چی بود که تحویل دختره دادی الان پیش خودش هزار جور فکر چرت میکنه
-خوب بکنه به درک
اومدم جلوتر ولبه مبل نشستم : آقای مهندس برای شما شاید خیلی چیزها مهم نباشه ولی برای من هست لطفا کمی مواظب حرفاتون باشید
با بی تفاوتی جواب داد :به من چه تقصیر خودتونه اگه حرف گوش کن بودین ما الان سر کارو زندگیمون بودیم تازه اولشه ببین فردا که قضیه امروزه روهمه جا پخش کرد باید چکار کنی?
پوزخندی زدم و جواب دادم:اون این کارو نمیکنه پرسشگرانه نگام کرد:چرا اینکارو نمیکنه
- اینو دیگه ما زنها میفهمیم فقط
از همون روز اول که رفتارشو با بهراد دیدم فهمیدم تو کفشه بدجور دست و پا میزد که نظر بهراد جلب کنه ولی انگار زیاد باب میل بهراد نبود کلابهراد بهش توجه هم نمیکرد با این حساب مطمئن بودم به کسی چیزی نمیگه زنها خیلی سخت به شکست خودشون اعتراف میکنن اون دخترم همینطور نمیاد به همه بگه که ببینید من این همه خودمو کشیدم برا مهندس اما اون برام تره هم خورد نکرد اونوقت این دختره از راه نرسیده قاپ مهندسه دزدیده ...
با صدای بهراد به خودم اومدم:خوب اون نگه یکی دیگه میگه با تعجب نگاش کردم : یکی دیگه ??کسی اینجا نیست که همه ی کارمندها رفتن
_
- پس من اینجا شلغمم... این حرفو جوری ادا کرد که ناخود آگاه خندم گرفت : بهراد شلغم چقدر بهش میاد
جلو خودمو بزور گرفتم که نخندم :از طرف شما که مطمئنم چیزی نمیگین
- اونوقت چرا مثلا??
رک و راست جوابشو دادم:درسته دخترباز بودن شما معروفه ولی شنیدم دوروبر دخترهای شرکت نمیگردین هر کی هم اومده سمتتون ردش کردین... با حالت خاصی نگام کرد :خوب دختر داریم تا دختر در ضمن اگه خودم بگم همه باور میکنن -بینید آقا مهندس شما که هیچ اگه من هم بگم هیچ کی هیچ مزخرفی رو راجع به ما باور نمیکنه جدی گرفت. اونوقت چرا?? -خوب معلومه حتی یه آدم کورم متوجه میشه که گروه خونی ما بهم نمیخوره چه رسد به مهندسهای اینجا که هم منو خوب میشناسن هم شما رو - پس چطور این دختره باور میکنه بقیه باور نکن ?? خواستم بگم مشنگ این دختره از تو خوشش میاد روت حساس اون حتی به مگس های ماده ی دورو برت حساس چه رسد به من ..منی که الان با تو تو یه اتاق در بسته معلوم نیست دارم چکار میکنم ...حق داره هر جور فکر ناجور به ذهنش بیاد دیگه.. ولی بجای گفتن اینا فقط جواب دادم :اون قضیه فرق میکنه فرقشم شما متوجه نمیشین... دستاشو جلو سینه اش گره زد و با حالت خاصی نگام کرد و گفت: که اینطور.. مطمئنم همه ی حرفاش فقط برای این بود که مثلا من بترسم و کوتاه بیام ولی کور خونده به من میگن
سوگند ...
_
گوشیم زنگ خورد وای خدااا مامانم نگرانم شده حتما نمیدونستم بهش چی بگم تصمیم گرفت تقریبا راستشو بگم گوشی رو برداشتم و بهش گفتم به دلیل حجم زیاد کاری امشب شاید تا صبح بمونم شرکت طبق انتظارم مامانم کلی غر زد سرم ولی چون تو این چند روز متوجه شده بود که اینروزها کارم فشرده ست زیاد گیر نداد در کل از وقتی رفتم آلمان و برگشتم زیاد گیر نمیده ... تماسم که تموم شد دوباره اومدم نشستم جلو بهراد با همون پوزخند رو لباش زل زده بود به من. چند دقیقه ای که گذشت گوشی اون زنگ خورد نگاه به شما رو کرد و یه اخم نامحسوس نشست رو چهره اش . جواب نداد دوباره زنگ خورد جواب نداد آخر سر بار پنجم جواب داد...
-سلام
#پارت_17
-سلام
-وقتی جواب نمیدم یعنی کار دارم دیگه... خودمو با گوشیم مشغول کردم که یعنی من حواسم بهت نیست اما کار چرتی بود خواه و ناخواه صداشو میشنیدم
نمیتونم بیام
- قرار گذاشتیم که گذاشتیم الان وقت ندارم بیام
من که همه چیزو نباید به تو توضیح بدم
- لطفا رو اعصابم راه نرو باشه
- گفتم این مزخرفات تمومش کن میگم نمیتونم بیام یعنی نمیتونم دیگه
صدای کسی رو که اونور خط بود نمیشد به وضوح شنید معلوم بود که پشت خط یه زنه چهره ی بهراد رفته رفته بی حوصله تر و عصبی تر میشد زنه یه ریز صحبت میکرد بنظر تن صداش رفته رفته بالاتر میرفت .. یهو بهراد داد زد: آره بهتر از تو رو پیدا کردم الانم با اونم مشکلیه
دادش باعث شد صاف بشینم وزل بزنم بهش، فکر کنم دختره ازش پرسید چیش از من بهتره?
- همه چیزش مثل تو قیافش عملی نیست مثل تو هیکلش پروتز نیست و مهمتر از همه مثل تو هرزه نیست حالیته هرزه نیست...
حرف که میزد زل زده بود من منم زل زده بودم به اون از طرز حرف زدنش با دختره و جمله آخرش اصلا خوشم نیومد اخم کوچیکی نشست رو چهره ام. حرفشو که زد گوشی و قطع کرد انداخت رو کاناپه
- دختره هرزه صداشو برا من میبره بالا فکر کرده کیه ...
حرفاش عصبیم میکرد جوری میگفت هرزه انگار خودش خیلی طیب و طاهر بود نتونستم جلوی خودمو بگیرن و چیزی نگم .
-شما کی میخواین طرز صحبت کردن با یه خانم رو یاد بگیرین ??
با حالت استفهام نگام کرد
- شما نباید اون حرفها رو بهش میگفتین -کدوم حرفها ??
-شما حق نداشتین بهش بگین هرزه
پوزخندی زد و جواب داد:
- محض اطلاعتون باید بگم این شما بودین که این لقبو بهش دادین.
با تعجب گفتم: من ???
-بله شما خانم مهندس قدیسه یادت نیست خوزستان هتل .. یهو یادم افتاد پس این همون دختره است که تو هتل دیدم
-یادت افتاد
- خوب کار منم اشتباه بود نباید همچین حرفی میزدم ولی کار شما اشتباه تر بود یه آدم هر کی و هرچی که باشه نباید اینجوری صریح و رک بهش بگی اینکار اصلا خوب نیست
دلمو زدم به دریا و ادامه ی حرفامم زدم هرچه بادا باد...... در ضمن اون خودش به خودی خود هرزه نشد آدمهایی مثل شما از اون به هرزه ساختین.
با شنیدن حرفم برعکس انتظارم قهقهه ای زد و گفت: من از اون هرزه ساختم چه حرفا.اون قبلتر از من اینجوری کرم از خود درخت بود
- من که اختصاصا نگفتم که تو این کارو باهاش کردی قبلتر از تو هم یکی بوده مثل تو که اینکارو باهاش کرده
- اونم استعدادشو داشته اون خودشم بهش پا داده
- بعضی از آدم ها تو زندگیشون یه خلا هایی دارن که برای جبران اون خلا گاهی دست به کارهای نامعقول میزنن مثلا خیلی هاشون تو زندگیشون کمبود محبت و عشق داشتن برای داشتن این محبت سراغ آدمهای اشتباهی میرن خیلی هاشون مشکلاتی دارن که برای فرار از اون مشکلات پناه میبرن به آدمهای دروغین .. مطمئن باش اونم یه چیزی تو زندگیش بوده که اینجوری شده.
نگاه معنی داری بهم انداخت و گفت: یعنی تو خودت هیچ وقت تو زندگیت کمبود عشق و محبت نداشتی یا مشکلات زیادی نبودن ??
فکر کردم بهش من همیشه خانواده مو داشتم که بهم محبت کردن علاوه بر اون من یه روزی تو زندگیم یه دانیال داشتم دانیالی که برام از عشق و محبت چیزی کم نذاشت خداییش دانیال منو سیراب کرده بود هیچی برام کم نذاشته بود ...
-چی شد رفتی تو فکر سوالم جواب نداشت
به خودم اومدم :من خانواده مو داشتم محبت اونا برام کافیه .مشکلم کم تو زندگیم نداشتم اما وایستادم و جنگیدم باهاشون من اونقدر به خودم متکی هستم که نیازی به دیگری نداشته باشم
-یعنی باور کنم که هیچ وقت نیازی به دوست دارم های یه مرد وحمایتش نداشتی چی میشد.
اگه میتونستم بهش بگم من یه مرد داشتم یه مرد که روزگاری شب تا صبح و صبح تا شب تو گوشم دوست دارم زمزمه میکرد ... دروغ چرا آلمان که بودم خیلی از وقتها نیازمند حمایت یه مرد بودم یادم نمیره روزهایی رو که محتاج آغوش گرم وحمایتگر دانیال میشدم.همون هایی که موقع ترکشم از ته دلم میدونستم که دلتنگشون میشم آره تو غربت نیازت به یه حامی بیشتر میشد البته در بیشتر مواقع تیرداد بود تیرداد خیلی حمایتم کرد خیلی بیشتر روزهای غربت با وجود اون بود که راحت شب میشد... اما هیچ کدوم اینا رو نگفتم بجاش گفتم : من خودم برای خودم کافیم ... محتاج دوست
دارم های پوشالی کسی نیستم...
با حالت خاصی نگام میکرد لم داد به مبل : که اینطور......... دیگه نمیخواستم حرف بزنم فکرم به اینسو و آنسو پر میکشید گاهی سمت دانیال میرفت و گاهی سمت تیرداد. شکر خدا بهرادم رفته بود تو فکرو منو تو افکار خودم رها کرده بود...
#پارت_18
بهراد زنگ زد غذای خونگی برامون غذا بیاره البته بدون اینکه نظر منو بپرسه گوشی رو که قطع کرد از جاش بلند شد دکمه های بالایی پیرهنشو باز کرد جوری باز کرد که همه عضلات سینه اش ریخت بیرون از جیبش قاب سیگارشو که پر از سیگارهای مارک بود در آورد و یکیشو روشن کرد. بلند شدم لای پنجره رو باز کردم نگام کرد و پوزخندی زد. کمی که گذشت کسی به در اتاق زد بهراد در باز کرد نگهبان ساختمان بود. بهراد عمدا بهش گفت بیاد داخل و غذاها رو بذاره رو میز مطمئنم قصدش فقط و فقط این بود که نگهبان ببینه که من و اون تنها تو یه اتاق با در قفل شده ایم البته تو کارش موفق عمل کرد چون چند باری نگهبان نگاشو با تعجب بین من و بهراد با اون ریخت و لباس چرخوند میخواستم خفه اش کنم این بهراد بیشعورو ... غذا رو گذاشت جلوم کباب کوبیده بود خداییش خیلی گرسنه بود
- بهتر نبود یه نظری هم از من میپرسیدی بعد سفارش غذا میدادی ??
نگام کرد :الان یعنی چی ?? یعنی دوست نداری ? ?
- دوست دارم ولی ادب حکم میکرد که نظرمو بپرسی
لبخند گله گشادی زد و گفت : یادم میمونه دفعات بعدی که با هم بودیم بپرسم
جوابشو ندادم شروع کردم به غذا خوردن .. بعد غذا بازم سیگار روشن کرد از بیخوابی داشتم میمردم چشام میسوخت از بیخوابی اما مغزم دائم فرمان میداد نباید بخوابی نباید ...هندزفری کردم تو گوشم و صدای آهنگو زیاد کردم اومد نشست جلومو بازم اون پوزخند حرص در آرشو زد یه کم که زل زد بهم بعد ولو شد رو مبل و دراز کشید .. یه ساعتی گذشت داشتم از بیخوابی میمردم رفتم دم پنجره تا باد بخوره تو صورتمو خواب از سرم بپره.
- میترسی بخوابی.
بلند شده بود اومده بود با فاصله کم پشت سرم وایستاده بود و خم شده بود آروم این حرفو تو گوشم زمزمه کرده بود منم که متوجه اومدنش نشده بودم از این کارش نیم متر پریدم بالا.. برگشتم سمتش خیلی نزدیک بهم بود خواستم برم عقب ولی جا نبود درست چسبیده بودم به پنجره نگاش کردم نگاش یه جوری بود گنگ و نامفهوم ...
- از چی باید بترسم ??
- از من
-مگه شما لولو خوره اید که بترسم
صورتشو به صورتم نزدیکتر کرد نفسهاشو رو صورتم حس میکردم : ترسناکتر از اون.
پوزخندی زدم وجواب دادم :انگار نظر خودتونم نسبت به خودتون خوب نیست
نیشخندی زد و گفت: من از واقعیت فرار نمیکنم تو هم از واقعیت فرار نمیکنی واسه همینه که ترسیدی
-نخیر من نترسیدم.
نزدیکتر شد دیگه فاصله ای هم بینمون نبود تقریبا چسبیده بود به من منم چسبیده بودم به دیواری که نصفش پنجره باز بود ...
-میشه کمی برید عقب .
- ترسیدی که اینجوری چسبیدی به دیوار اگه یه ذره جلوتر بیام خودتو از پنجره پرت میکنی پایین مگه نه ...
حین گفتن این کلمات خم شد روم من خم شدم به سمت بیرون از پنجره کمرم به لبه ی پنجره میخورد و درد میکرد ناخود آگاه دستمو گذاشتم رو سینه اش که هلش بدم به عقب ولی مگه زورم بهش میرسید بعدشم تا دستم خورد به قسمتی از تنش که لباس نداشت مور مورم شد اومدم دستمو بکشم که گرفتش.
- دستات یخ کرده خانم کوچولو
دستمو که گرفت جری شدم بدجور ..جوری دستمو از دستش کشیدم بیرون که با اون توانش نتونست نگش داره عصبی نگاش کردم و با حالت فریاد گفتم:نشنیدی چی گفتم..گفتم برو عقب ... کف دستم کوبیدم به شونه اش که بره عقب بعد این کارم رفت عقب انگشتر اشاره شو گرفت سمتم:خودشه لعنتی خودشه.. تعجبو چاشنیه نگاه عصبیم کردم
-خود خودشه عصبی که میشی میشی عینهو یه شیر ماده ...فریاد که میزنی انگار یه شیر ماده ی عصبی غرش میکنی . میخواستم همینو ببینم جذابتر از این صحنه وجود نداره عصبی کردن تو بهترین کار دنیاست
یه قدم اومد نزدیکتر و با هیجان خاصی گفت: لعنتی تا حالا کسی بهت گفته که چقدر وقتی عصبی میشی جذاب میشی ??
با تعجب نگاش میکردم این چرا داره هذیان میگه
حرفشو که زد قدم به قدم رفت دورتر انگار میخواست یه صحنه رو از دوردست نگاه کنه بعد از چند لحظه رفت سمت در قفلشو باز کرد رفت بیرون درو بست و از پشت تکیه داد بهش من موندم با یه حالت منگی و چشایی که خیره به در بودن..
بهراد بعد از مدتی اومد داخل، بدون این که نگام کنه رفتو رو مبل دراز کشید و چشاشو بست، منم برای این که خوابم نبره لپ تاپو باز کردمو یه فیلم گذاشتم و شروع کردم به نگاه کردن.
رمان کده
😍😍شروع رمان جذاب آیناز😍😍 آیناز دختر خیاط و فقیری که مجبور میشه خدمتکار شخصی آراد بشه و در نهایت .
پارت اول رمان آیناز
ب درخواست دوستان ریپلای کردم ک راحت پیدا کنید
دوسستتون دارم❤️