رمان کده
#ماه من🌼🌸 #پارت26 "ماهگــــــــل" کنار سفره می شینم و نگاهم و از قیافه غمگین مامان می گیرم. دیگه ح
#ماه من🌼🌸
#پارت27
بیل و با یه حرکت توی خاک فرو میکنم و پام رو روی سطح صافش میذارم و فشار میدم تا اون علف های هرز خوب از ریشه کنده بشن.
اولین علف رو که کندم گرمم می شه و روی پیشونیم قطرات درشت عرق می شینه.
مطمئنا تا غروب، وقتی کارمون تموم بشه و بخوایم به سمت خونه بریم من حسابی نیرو و انرژیم گرفته می شد ولی میارزید!
تا ظهر مشغول کندن اون علفها بودم و تقریبا نصفی ازشون مونده. نفسم و با کلافگی بیرون می دم و به سمت مامان می رم که داره با دست هایی که با آب تمیزشون کرده، برای خودم و خودش لقمه میگیره.
من هم با شستن دستهام توی نهری که اون نزدیکی ها بود، با دستمال تمیز توی جیبم دستم رو خشک میکنم و با گرفتن لقمه از دست مامان، ازش تشکری می کنم و اولین گاز رو به لقمه توی دستم میزنم.
برام مهم نیست که لباس هام خاکی می شه، با خستگی روی زمین میشینم و با لذت لقمه توی دستم رو میخورم و بعد از اتمامش از مامان میخوام که یک لقمه دیگه برام بگیره.
نزدیکیهای عصره که از مامان میخوام به دنبال بابا بره و با هم به خونه برن، من هم بعد از اتمام کارم بهشون ملحق بشم.
اول قبول نمیکرد، ولی با اصرار زیادی که من کردم قبول کرد و ازم قول گرفت تا قبل از این که شب بشه به خونه برگردم.
بعد از این که مامان راه بهداری و در پیش گرفت، دوباره بیل رو برداشتم و توی خاک فرو کردم.
تقریبا کارم و تموم شده ولی به مامان قول دادم که قبل از تاریکی هوا خونه باشم. درسته که میخوام کاری برای فردا نمونه ولی نمیتونستم حرف مامان رو زمین بندازم.
پس به سمت وسایل میرم. میخوام از روی زمین برشوندارم که یه جفت کفش مشکی روی دسته بیلی که داشتم برمیداشتم قرار میگیره.
با ابروهای در هم چشم از کفش میگیرم و به کسی که رو به روم وایساده نگاه میکنم. با دیدن ارباب کوچیک، سریع از روی زمین بلند میشم و با پایین انداختن سرم میگم:
- سلام ارباب کوچیک.
صدای مردونش توی گوشم میپیچه:
-کجا داری میری رعیت؟ هنوز آفتاب توی آسمونه.