رمان کده
#پارت۲۳۹ -کی رسیدی ؟ -گزارش میگیری!! - به مامانت یه زنگ بزن و بگو کتابهات و آماده کنه سر راه
#پارت۲۴۰
هفته به همراه نازنین خریده بود آرایش ملایمی کرد ومیان انبوه شال و روسریهایش یک شال قرمز خوشرنگ روی
موههای روشن حالت زده اش انداخت .رنگ قرمز روی پوست سفید وظریفش بیشتر از هررنگی همخوانی داشت
وجذابترش می کرد
با شنیدن صدای در آخرین نگاه را در آینه به خودش انداخت و با اعتماد به نفس از اتاق خارج شد
مسیح لپ تاپ و کتابهای درون دستش را روی میز گذاشت و با گفتن تو حاضری! از پله ها باال آمد .کنار در
اتاقش رودروی یکدیگر قرار گرفتند .نگاه مسیح به روی او افتاد ولحظه ای جا خورد .
نگاهشان در هم گره خورده بود برقی در نگاه مسیح بود که برای افرا تازگی داشت واو راخیلی عمیق گرفتار
ومفتون خودش کرده بود .
برای فرار از دست نگاه سوزنده مسیح آشفته و پریشان به طرف پله ها دوید اما در یک لحظه کنترلش را از دست
داد و میخواست با سر به پایین پرت شود که مسیح سریع خیز برداشت و با دستهای قدرتمندش او را محکم
گرفت وبه طرف خودش کشید وهیجان زده در آغوش مسیح جای گرفت
همه وجودش از گرمای تن مسیح آتش گرفت
قلبش بیقرار وتند تند در سینه اش می زند وگونه هایش از حرارت
سرخ شده بودند .هر دوبهت زده با نگاهی دلپذیر به هم خیره شدند و با کلام نگاه از درد درونشان پرده برمی
داشتند در آن لحظه حس میکرد با وجود گرمای عشق مسیح در وجودش تحمل هر سختی و سردی را دارد هر
چند این عشق یکطرفه و پوشالی باشد
شرمگین نگاهش رابه زیر انداخت مسیح او را آرام از آغوشش بیرون آورد و زمزمه کرد :
-اینهمه عجله برای چیه ؟
از تاثیر گرمای آغوش مسیح نفسش بند آمده بود و قادر به تکلم نبود .بدون آنکه جوابش را دهد سردرگم
ودستپاچه ازکنارش گذشت وسریع از پله ها پایین رفت
مسیح که با چشمانی حیران به رفتنش خیره شده بود ،دهان باز کرد چیزی بگویید اما منصرف شد وبی هیچ
حرفی وارد اتاقش شد
پشت چراغ قرمز نگه داشت و نیم نگاهی به افرا انداخت ،هنوز ساکت و مغموم در هم فرو رفته بود، این حالش را
ناشی از ترس پرت شدن می دانست و به همین دلیل ترجیح می داد سکوت کند و سر به سرش نگذارد اما هر بار
که نگاهش به چهره زیبا و جذابش می افتاد نا خدا گاه چیزی در وجودش آزارش می داد.
با حالتی کلافه نگاهش را به ثانیه شمار چراغ راهنما انداخت .روی آخرین ثانیه طاقت نیاورد وبا زدن راهنما بعد از
اینکه چراغ سبز شد جهت مسیرش را تغییر داد و دور زد .افرا با تعجب به طرفش برگشت و معترضانه پرسید :
-پس چرا دور زدی؟
#پارت۲۴۱
آرام نجوا کرد.
-جایی کار دارم.
صورتش را اخمی عمیق وترسناك که خود به خود باعث ترس افرا میشد ؛ پوشانده بود .وباعث شد دوباره سکوت
بینشان برقرار شود
مسیح مقابل یک مرکز خرید چند طبقه توقف کرد و در حالی که کمربندش را باز می کرد گفت:
-باید چیزی بخرم ،می خوای توهم بیا .
نگاهی به ساختمان مجتمع انداخت وبا بی حوصلگی گفت :
-ترجیح میدم همینجا منتظر بمونم
مسیح با گفتن :)هر جور راحتی (از اتومبیل پیاده شد وبا گامهایی منظم به طرف مجتمع رفت
افرا با نگاه رفتنش را تعقیب کرد و وقتی از مقابل دیدگانش ناپدید شد بی حوصله سرش را به پشتی صندلی
تکیه داد وبه ترانه ای که از سیستم اتومبیل پخش می شد گوش سپرد.
به تو رسیدنم اگه قیمت جون داره بگو
فرصت با تو بودنم اگه همین باره بگو
راضی نشو لبای من فریادو از یاد ببره
قصه به قصه بودنم با تو شنیدنی تره
شب از سرم گذشته تو صدام بزن نفس نفس
نذار بمیره شونه هام تو گیر و دار این قفس
هم آشیون خواستنی
شاپرك شکستنی
بگو بگو بهم بگو
که تا ابد مال منی
هم آشیون خواستنی
شاپرك شکستنی
#پارت۲۴۲
بگو بگو بهم بگو
که تا ابد مال منی
که تا ابد مال منی
بگو برای عاشقی
چه قیمتی باید بدم؟
بگو که می شناسی منو
بگو می دونی عاشقم
بگو بگو بهم بگو
که قلبمو نمی شکنی
بگو که می مونی برام
بگو فقط مال منی
با نوای این ترانه به آرامش رسید .ترانه حال دل شکسته اش بود که با آهنگی غمگین و صدایی دلپذیر پخش می
شد.تا آمدن مسیح چندبار ترانه را ریپلی کرد
تقریبا حفظش شده بود و با خواننده زیر لب تکرار میکرد وبا هر
مصرع آن به دور دستها سفر میکرد
در افکار شیرین خود غوطه ور بود که با صدای باز شدن در ماشین هراسان چشمانش را گشود ، بی اختیار دستش
روی قلبش رفت و نفس عمیقی کشید.
مسیح در حالیکه پک شاپ کوچکی در دستش بود سوار شد و پک شاپ را به طرفش گرفت وگفت :
-بیا این مال توهه!
متعجب ابروانش را بالا داد و در حالی که نگاه جستجوگرش را به درون پک شاپ می انداخت آهسته گفت
- مال من !
سپس با حیرت به مسیح خیره شد و پرسید :
-خوب چیه؟
ماشینش را روشن کرد وبه سردی گفت :
#پارت۲۴۳
-بهتر شالتو عوض کنی ،این رنگه خیلی جیقه وتابلو شدی
از لحن سرد کلامش بوی تحقیر می آمد و او دلش نمی خواست طابع دستورش شود .
-خوب منظور!
نیم نگاهی به او انداخت و گفت :
-منظورم و خیلی واضح و روشن گفتم
یک روسری ساتن نقره ای با طرحهای طلایی از پک شاپ بیرون آورد و در حالی که لمسش میکرد با لجبازی گفت
:
- فکر کنم رنگ شالی که پوشیدم بیشتر بهم میاد،تازه خیلی هم دوستش دارم
مسیح به خوبی می دانست با خشونت و تهدید راه به جایی نمی برد وهرگز نمی تواند افرا را مجبور به تعویض
این شال که درست روی اعصابش بود ؛کند . پس با لحنی ملایم و مهربان گفت :
رنگ نقره ای هم رنگ زیباییه که بیشتر از هر رنگی به چشمهای عسلی تو میاد خصوصا که روی رنگ چشمهات
تاثیر می ذاره وخاکستری نشونشون می ده
با نگاهی متحیر به مسیح خیره شده بود تغییر رفتارش کاملا غیر منتظره ونفس گیر بود چرا که هرگز فکر نمیکرد
روزی مسیح بخواهد با این احساس در مورد رنگ چشمانش نظر دهد .
در حالی که با زیر و رو کردن روسری در ذهنش رابطه رنگ نقره ای را با رنگ چشمانش بررسی می کرد با ناباوری
آرام گفت :
-ولی..................
مسیح سریع میان حرفش پرید و گفت :
-حالا چرا امتحانش نمی کنی!
نگاهی به کفشهای قرمزش که با شالش ست کرده بود انداخت وگفت :
-پس کفشهام و چکار کنم ،اینجوری که پرچم می شم .
با نگاه کوتاهی به کفشهای افرا ، تازه متوجه رنگ کفشهایش شد .پس با آرامش گفت:
-هنوز زیاد دور نشده ایم،برمیگردیم یه جفت کفش نقره ای هم می خریم.
#پارت۲۴۴
مردد نگاهش کرد .راه رفتن در کنار مسیح و شانه به شانه اش جزء آرزوهای دست نیافتنی اش بود اما از این
میترسید که مسیح با اخلاق نچسب وچندشش بخواهد حالش راجلو همه بگیرد ؛تحقیر جلو همه برایش از یک
کابوس هم وحشتناکتر بود پس ترجیح داد پا روی خواسته دلش بگذارد وبا لحنی جدی آرام بگوید
-نه ،کلی دیر شده و ممکنه مامانت نگران بشه.
بازهم با گفتن )هر جور راحتی ( سکوت را برقرار کرد
اما لحظه ای بعد طاقت نیاورد و با نگاهی به افرا که با تردید به روسری در دستش خیره شده بود با لحنی باور
نکردنی گفت:
-رنگش و نمی پسندی یا طرحش و.
-اتفاقا هم طرحش زیباست هم رنگش،در واقع تو خیلی خوش سلیقه ای.
نیم نگاهی به خیایان انداخت ودوباره به طرفش برگشت وگفت :
-پس چرا برای پوشیدنش اینهمه دو دلی.
داشت نهایت سعی و تلاشش را برای اینکه افرا شالش را عوض کند بکار می برد و افرا که از نیت قلبی و اصلی
او اگاهی نداشت نهایتا با سادگی تمام تسلیم اراده قوی اش شد و روسری را به جای شال پوشید و پس از اینکه
آن را در آیینه روی سرش مرتب کرد به طرف مسیح برگشت وذوق زده پرسید :
-به نظرت خوب شدم ؟
مسیح نگاه کوتاهی به او انداخت و با لحنی سرد گفت:
-آره ،خوبه !
افرا از لحن بیانش وا رفت،اصلا رفتار این موجود قابل پیش بینی نبود.
مسیح که خیالش از بابت شال افرا راحت شده بود .جهت صحبت را عوض کرد و پرسید:
-فردا کلاس داری؟
افرا گرفته و با دلخوری گفت:
-چطور مگه؟
-اگه کلاس نداری یه زنگ به ساغر بزن ،می خواست که ریاضی باهاش کار کنی.
نگاهش را از پنجره کناریش به خیابان دوخت وگفت :
#پارت۲۴۵
-بهش قول داده بودم،فردا خودم برم اونجا.
-خودشم همینو گفت:اما من بهش اصرار کردم بیاد خونه تا که تو تنها نباشی.
به طرفش برگشت و با حرص گفت :
- از کی تا حالا تو نگران تنهایی من شدی.
با آرامش گفت :
-من با رفتن تو به اونجا هیچ مشکلی ندارم،همین طور که قبلا هم نداشتم،مشکل من این پسره است که اگه دست
من بود می فرستادمش همونجایی که این چندوقته بوده
-یعنی بخاطر وجود نیما من باید قید پدر و مادرمو بزنم.
درعمق چشمانش زل زد وگفت
-من اینو گفتم؟!
عصبی گفت:
-پس چی،اصلا من نمی دونم مشکل تو با نیما چیه؟
گفتم حق نداری اسم این پسره رو جلو من به زبون بیاری.
پر از خشم به تندی گفت :
-مثلا اگه بیارم میخوای چکارکنی؟
-مثل اینکه به این زودی قرارمونو فراموش کردی.
از سر ناچاری بغض الود گفت :
-فراموش نکردم ولی!............ولی قرار نبود تا اینجا پیش بری که حتی اجازه نداشته باشم اسم نیما رو هم بیارم.
مسیح از لحن غمگینش برای دفاع از نیما عصبانی شد وبا خشم فریاد کشید:
-اگه جرات داری یه بار دیگه اسمش و به زبون بیار تا همینجا پیادت کنم.
از فریاد مسیح بغضش را قورت داد وبا لجبازی پوزخندی زد وگفت:
-چه خوب، منم یه تاکسی می گیرم مستقیم تا در خونه بابام.
به طرفش برگشت و محکم گفت:
رمان کده
#ماهگل🌼🌸 #پارت124 بزاق دهنمو با ترس قورت دادم و خواستم ازشون فاصله بگیرم که دونفرشون سریع به سمتم او
#ماهگل🌼🌸
#پارت125
خنده دوبارش باعث شد اخم هام بیشتر توی هم فرو بره.
همونطور که جلوم می نشست و می خندید، مشغول باز کردن طناب های دورم شد.
توی تاریکی شب، تنها تشخیص چشم های مشکیش که برق خاصی داشت و می تونستم ببینم.
با باز شدن طناب ها از دورم نفس راحتی کشیدم و شروع به مالیدن دست های دردناکم کردم.
–خوبی؟
–بله خوبم، اگر شما نیومده بودید معلوم نبود که کدوم یک از حیوونهای جنگل منو میخوردن.
توی گلو خندید و طناب هارو روی زمین انداخت.
–خواهش میکنم خانوم کوچولو. ولی دفعه بعد تنها نیا یا حداقل این موقع نیا.
از روی زمین بلند شدم و مشغول تکوندن خاک روی لباسم شدم.
–میشه..... میشه اسمتو بدونم؟
–اسمم؟ اسمم ارسلانه، پسر کوچیک خان!
★★
–ارسلان..... پسر کوچیک خان..... ارباب کوچیک..... هــــــہ شوهر خوب و وفادار من.
پلک هامو محکم روی هم فشار میدم و قطره اشکی روی گونم میریزه.
کاش هیچ وقت اون روز لعنتی پامو از توی خونه بیرون نمی ذاشتم و نمی دیدمش!
خودمو بیشتر گوشه مبل جمع میکنم.
از خاطرات کودکیم بیرون میام و صحنه ای که یک ساعت پیش شاهدش بودم تمام اعضای بدنمو درگیر میکنه.
قلبم از بی رحمی این دنیای لعنتی به درد میاد. هنوز خیانت ارسلان برام غیر قابل باوره.
رمان کده
#پارت۲۴۵ -بهش قول داده بودم،فردا خودم برم اونجا. -خودشم همینو گفت:اما من بهش اصرار کردم بیاد خو
#پارت۲۴۶
-پس امتحانش کن ،چون منم خیلی دلم می خواد یه بهونه داشته باشم تا که برای همیشه از دست لوس بازیهای و
حماقتهای تو راحت بشم.
لحن جدی و محکم مسیح جای هیچ بحثی را برایش باقی نگذاشت .او عادت داشت برای پایان دادن به هر بحثی
از این لفظ استفاده کند و این برای افرا اصلا تازگی نداشت،پس بی هیچ حرفی نگاهش را به خیابان دوخت و در
سکوت به رفتار غیر قابل پیش بینی اش اندیشید.
**********************
مهری مثل همیشه او را گرم و صمیمی به آغوش کشید و با خودش به داخل برد وقتی در کنار مسیح روی مبل می
نشست مهری با هیجان گفت:
-وای افرا هر بار که تو رو می بینم از روز قبلت خوشگلتر شدی.
آقای محتشم لبخندی زد و گفت:
-به خاطر رنگ لباس و روسریشه که باعث شده رنگ چشماش خاکستری نشون بده.
مسیح که انگار از اینکه محور گفتگو زیبایی افرا باشد زیاد راضی نبود در حالی که دسته ای از طرحهای در
دستش را مقابل پدرش قرار می داد روبه او گفت:
-اینم طرحهای پروژه ، بچه ها امروز یکسره
روشون کار می کردند تا بتونند به موقع تحویلشون بدن .
مهری با اعتراض گفت:
-مسیح تو باز هم با طرح و نقشه اومدی اینجا.
آقای محتشم با خنده رو به همسرش گفت:
-اگه با طرح ونقشه نیاد اینجا ، پس کی می خواد جوابگوی خواسته های سرسام آور شما خانما باشه.
مهری دست افرا را در دست گرفت و با محبت گفت :
بیا عزیزم ،بریم آشپزخانه ،بذاریم آقایون کارشون برسن
محتشم با اعتراض گفت :
با افرا دیگه چه کار داری ،بذار باشه یه چیزی یاد می گیره برا آینداش خوبه .
اون نیازی به درسهای تو نداره ،مسیح همیشه کنارشه وحمایتش می کنه .
از جا برخاست وبی هیچ حرفی به همراه مهری به آشپزخانه رفت.
#پارت۲۴۷
مهری از زری خواست که برای مسیح و همسرش چای ببرد و سپس در حالی که صندلی میز غذا خوری را کنار
میکشید رو به افرا با مهربانی همیشگی گفت:
-بیا بشین عزیزم !
روبروی مهری نشست ومهری قبل ازاینکه او چیزی بگوید پرسید
از زندگی متاهلی راضی هستی ؟-
خیلی کوتاه جواب داد :
-بله
-از مسیح چی ، اون که اذیتت نمی کنه .
با لبخندی تصنعی گفت :
-اون همیشه گرفتاره ،گرفتاری هم دیگه وقتی برای اذیت کردن من باقی نمی ذاره
مهری آهی از سر حسرت کشید وگفت :
-آره اون همیجوره ،خودشو فدای این شرکت کرده و اصلا یادش رفته جوونه و باید جوونی کنه
افرا حس کرد غمی عمیق در دل مهری نهفته است پس برای دلداریش آهسته گفت :
-بچه های شما خیلی خوبند و فکر کنم به خود شما رفته باشند .
مهری با لبخندی گفت :
-پس هنوز اون روی سگش و ندیدی ،دلم می خواد ببینم اونوقت هم میگی به من رفته .
در دلش نالید :) اون روی سگش و هم دیدم (
مهری که پر واضح بود هدفی را دنبال میکند
نتتظر جواب افرا نماند وادامه داد.
-افرا جان ، تو نزدیک سه ماهه که عروس ما هستی ،ولی احساس می کنم هنوز با ما راحت نیستی وغربیگی
میکنی ،عزیزم ! من و محتشم تو رو خیلی دوست داریم ، اینکه اصرار می کردیم حتما تو عروسمون باشی به این
دلیل بود که با تو احساس نزدیکی می کردیم ، دلم می خواد همیشه با من راحت باشی و منو دوست خودت بدونی
، من نمی خوام برای تو فقط یه مادر شوهر باشم .مسیح پسر منه و من بزرگش کردم و کاملا می دونم چقدر
اخلاقش گند و نچسبه !! پس اگه با او مشکلی داری بهم بگو ، همه رو تو قلبت نریز ، می دونم به مادرت گفتی با
مسیح خوشبختی و اینم می دونم که اینو فقط به این دلیل گفتی که خیالش از بابت تو راحت بشه ،کار خوبی
#پارت۲۴۸
کردی اما خواهش میکنم به من اعتماد کن ، با اینکه مسیح به هیچ کس اجازه نمی ده توی زندگی خصوصیش
دخالت کنه ولی فراموش نکن که من مادرشم .
لبخند تلخی زد و گفت :
-من با مسیح هیچ مشکلی ندارم ،باور کنید که از ایشون راضیم .
مهری نفس عمیقی کشید و گفت :
-امیدوارم همین جور باشه که میگی .
از اینهمه دروغ حالش بهم می خورد ، ولی او به مهری هم اعتماد نداشت چرا وقتی مطمئن بود که مسیح در کنار
افرا خوشبخت نیست . اینهمه به این ازدواج اصرار کرد بود .
مهری افرا را که در فکر دید دوباره گفت :
-دیشب من و محتشم رفته بودیم خونه پدرت .
از نام پدرش با هیجان گفت :
-جدی خوب بودند !
با لبخند شیرینی گفت :
-معلومه که خیلی دوستشون داری که اینهمه ذوق زده شدی .
- من اگه هر روزم ببینمشون بازم دلتنگشونم
-مادرت میگفت شب قبل اونجا بودی؟
-برا مسیح کاری پیش اومده بود نمی خواست تنها باشم به همین دلیل رفتم اونجا
-می دونم ، برای بستن یه قرار داد جدید با محتشم رفته بود اصفهان ، البته محتشم چند روز قبل به همراه مهدی
رفته بود و همه کارها رو انجام داده بودن ولی مسیح به بهونه کارهای شرکت شبی که قرار بود قرارداد امضاء کنند
رفت . و با پرواز دو همون شب هم برگشت :
بهش اصرار کردم تو رو بیاره اینجا که قبول نکرد و گفت : اونجا
راحتری .
حال آن لحظه افرت قابل توصیف نبود .پس مسیح با بدجنسی تمام او را دست انداخته بود . به یاد حرف شب
قبلش افتاد و از سادگی و حماقت خودش لبخندی روی لبش نقش بست که از چشم تیز بین مهری دور نماند و با
لبخند گفت :
#پارت۲۴۹
-مسیح قبلا همه کارهای بستن یه قرار داد و خودش انجام می داد ولی این بار مهدی و مسئول این کار کرد و من
فکر می کنم دلیلش تو بودی که نمی خواست تنها باشی ، مامانت هم دیگه خیالش از بابت تو راحت شده و
خوشحاله که رابطه تو و مسیح با هم خوبه و شما تونستید با هم کنار بیاید. بهم می گفت که از نبود مسیح چقدر
گرفته و عصبی بودی و حتی گفت:که مسیح هم تماس گرفته و حال تو رو پرسیده
از هرکلام مهری چشمانش گشادتر میشد
-من از اینکه خانواده ات خیالشون از بابت تو راحت شده خوشحالم و می دونم که نجابت و پاکی تو بالاخره مسیح
و سر عقل میاره و اون متوجه اشتباهاتش می شه
افرا گیچ حرفهای مهری بود ، چرا هر بار مهری وانمود می کرد، از وخامت رابطه او و مسیح خبر دارد و طوری
رفتار می کرد که انگار مسیح یک بیمار روانیست و افرا باید برای بهبودیش تلاش کند
مهدی وارد آشپزخانه شد و گفت :
مامان قرار نیست شام رو .......
ولی با دیدن افرا بهت زده ادامه حرفش را فراموش کرد وذوق زده گفت :
بهههه افرا عزیزمم که اینجاست .......فکر می کردم مثل همیشه مسیح تنها اومده -
به احترامش از جا برخاست و پس از سلام و احوالپرسی با لبخندی گفت :
-اگر از بودنم ناراحتی، می تونم برگردم .
-این دیگه چه حرفیه دختر خوب !..تو که می دونی من چقدر از دیدن تو خوشحال می شم .
مهری برخاست و در حالی که ظرف میوه را مقابل افرا و مهدی قرار می داد گفت :
-افرا مهدی واقعا تو رو دوست داره وهر بار که تماس می گیره فقط سراغ تو رو ازم می گیره ،نمی دونی چقدر تو
خانواده ما محبوب و عزیزی .
-شما لطف دارین مهری جون .
مهری رو به مهدی گفت :
-صحبت بابات با مسیح به کجا رسید
-فعلا که گرفتارن
-من برم ببینم به چیزی احتیاج ندارن
#پارت۲۵۰
مهری که رفت مهدی پرتقالی از میوه خوری برداشت ودر حالی که سرگرم پوست کندن بود ، گفت:
-دیگه سراغ ما رو نمی گیری ؟
-من که سرگرم درس و خونه داری هستم ، تو چرا به ما سر نمی زنی ؟
همراه با نفس عمیقی گفت :
-من مدتیه نبودم ،در واقع ناظر یکی از پروژه های اصفهان شدم و مدام در رفت و آمدم.
آرام زمزمه کرد
-متاسفم ،نمی دونستم
-نمی دونستی ، چون سراغ نمی گرفتی .
از لحن تند کلامش ناراحت شد وگفت :
-حالا چرا از من اینهمه دلگیری ؟
مهدی دوباره با دلخوری گفت :
-چرا تلفنت خاموشه ،هزار بار تماس گرفتم .
-تلفنم از دستم افتاد شکست ، هنوزوقت نکردم برم گوشی بخرم . می تونستی به تلفن خونه زنگ بزنی .
-چند بارتماس گرفتم یا گوشی رو برنمی داشتی یا مسیح برمی داشت و می گفت خواب هستی .
-من نمی دونستم تماس گرفتی مسیح چیزی به من نمی گفت .
آهی کشید وگفت :
-خودم می دونم !....... فردا برات یه گوشی جدید می خرم
-نه نمی خواد شما زحمت بکشی خودم همین روزها با نازنین می رم می خرم .
عمیق نگاهش کرد وگفت :
-افرا !چرا با من اینهمه رودربایستی داری !باورکن من با تو خیلی راحتم و خوشحال می شم برات کاری انجام بدم .
دوست ندارم تو رو به زحمت بندازم ،در واقع من توی خرید خیلی سختگیرم .-
-کافیه بهم بگی از چه گوشی خوشت میاد دقیقا همون و می خرم .
من بدون گوشی راحترم مهدی ، اینجوری نازنین با اس های بی مزه اش کمتر سربسرم می ذاره .
#پارت۲۵۱
-حالا که دوست نداری من برات گوشی بخرم ، الاقل یه گوشی اضافه بهت بدم فعلا استفاده کن تا که گوشی
دلخواهتو بخری
-نه گفتم که همین جوری راحترم.
پس اصلا دوست نداری گوشی داشته باشی ،باشه من دلیلشو نمی دونم !ولی ایراد نداره .-
سپس نفسی کشید و ادامه داد .
-افرا من بابت اون اتفاق معذرت می خوام ، تقصیرمن بود که مریض شدی و چند روز تو خونه افتادی ، من هرگز
خودمو به خاطر اون شب نمی بخشم .
لبخندی زد و مهربانانه گفت :
-خودتو ملامت نکن. تو اصلا مقصر نبودی ، این خودم بودم که باعث این اتفاق شدم توی این مدت خیلی نگران تو
بودم و می خواستم هر طور شده بابت این جریان ازت عذر خواهی کنم ، مامانت بهم گفت که بخاطر بیماری من
خیلی ناراحت بودی
-وقتی مسیح بهم گفت که شب رو تا به صبح تو تب سوختی ، از اینکه بچه گانه بهت اجازه این کار و داده بودم از
دست خودم خیلی عصبی بودم .
مسیح وارد آشپزخانه شد و با صدای نسبتا بلندی گفت :
-کسی نمی خواد به ما شام بده !
افرا به طرف او برگشت و گفت :
-مهری جون منتظر تمام شدن کارهای شما بود
خیلی سرد گفت :
-کار ما تموم شده اگه حرف شما هم تموم شده لطف کن تو چیدن میز به مامان کمک کن .
از جا برخاست و با حرص زمزمه کرد .
-بسیار خوب
****
بعد از شام کنار آقای محتشم نشست ودر حالی که میوه برایش می گذاشت سر صحبت را با او باز کرد و بعد از
کمی این در و آن در زدن بالاخره محور گفتگو را به دانشگاه کشاند و آقای محتشم با مهربانی از او پرسید :
#پارت۲۵۲
-امسال حجم درسهات چطورن؟
بدك نیست با اینکه سال آخرمه ولی احساس می کنم از سال قبل حجم درسهام خیلی کمترند.
محتشم آرام در گوشش گفت :-
مسیح که سر کلاس اذیتت نمی کنه ؟-
لبخندی شیرینی زد و گفت:
-من فقط دو واحد باهاش دارم
- من خوشحالم که عروسمم رشته خانوادگیم و می خونه ، وقتی شنیدم تو هم دانشجوی عمرانی خیلی خوشحال
شدم ، و از همین حالا یه کار خوب توی
دفترخودم برات در نظر گرفتم ، تو باید به خودت افتخار کنی چون اولین
زنی هستی که تو شرکت محتشم استخدام می شه .
مرسی عمو ، ولی من فعلا فقط قصد ادامه تحصیل و دارم.-
-ایراد نداره ، تو تا هر مقطعی که بخوای ،می تونی ادامه بدی و من حمایتت می کنم ، ولی هرگز سعی نکن از
مسیح بیشتر بخونی . چون اون مغروره و ممکنه که بهت گیر بده .
جو را مناسب برای بیان خواسته اش می دید پس نباید این فرصت طلایی و ناب را به راحتی از دست می داد پس با
لبخندی محجوبانه که در برگیرنده شخصیت معصومش بود رو به محتشم گفت :
-عمو می تونم خواهشی ازتون داشته باشم
-البته عزیزم
-خواهش می کنم اگه امکان داره یکی از همکلاسیهای قدیمیم و تو شرکت استخدام کنید
محتشم متفکر و با ناراحتی گفت :
-متاسفم دخترم ،اما مسئول کار گزینی وانتخاب مهندسین ما مسیح و اون اصلا میونه ای با خانمها نداره وتحت
هیچ شرایطی خانمها رو تائید نمی کنه
سریع گفت :
-اما اون خانم نیست !
نگاهی عاقل اندر سفیه به او انداخت و گفت :
-جدی ،خوب مدرکش چیه ؟
#پارت۲۵۳
-مهندسی عمران با گرایش نقشه کشیه
-این که عالیه ،خوب من به خاطرتو تائیدش می کنم واگه خودت به مسیح بگی حتما اونم قبولش می کنه
با لحنی مغموم و ناراحت گفت:
-اما یه مشکلی هست که ممکنه مسیح تائیدش نکنه
-چه مشکلی ،نکنه هنوز فارغ اتحصیل نشده
-نه نه...... اون فقط سربازه
-این که خیلی بد شد
شتاب زده ودستپاچه گفت :
-آخه می خواد ازدواج کنه و خانواده دختر مورد علاقه اش شرط گذشتن که باید حتما تا قبل از ازدواج بره سر
کار
-نمی تونه صبر کنه تا سربازیش تموم بشه
- خانواده اش دختر عموش و براش در نظر گرفتن که اگه اونجا ردش کردند باید حتما با این یکی نامزد بشه ،پسره
از خانواده سنتی و اصیلیه که نمی تونه رو حرف خانوادش حرف بزنه
با لبخندی معنی دار به مبل تکیه زد وگفت :
-پس قضیه عشق و عاشقیه ،ببین عزیزم رگ خواب ما مردها فقط دست شما زنهاست ،مسیح رو که می شناسی
چقدر غد و یکدنده است ،اگه من بهش بگم عمرا که همچین موردی رو تائید کنه ،نه فقط برا اینکه سربازه ،بلکه
مهندسین ما حتما باید سابقه کار پنج ساله داشته باشن وحداقل روزی 8 ساعت کار مفید انجام بدن ،که با
شرایطی که دوست تو داره هیچ کدوم از این شرایط و نداره ،ولی باز هم می گم من به خاطر تو تائیدش می کنم
چون تو جزئی از خانواده ام هستی و اون شرکت متعلق به تو هم هست ولی بهتره که خود تو با مسیح صحبت
کنی ، هرچه باشه اون شوهرته و بهتر با هم کنار میاین
افرا که تازه به عمق بغرنجی مساله پی برده بود با نا امیدی گفت :
-اما مسیح به من اجازه دخالت توی کارهای خصوصیش و نمی ده
لبخندی مرموز گوشه لبش نشست وبا شیطنت گفت :
-اما شما زنها حربه هایی دارید که ما مردها همیشه مقابلتون کم میاریم و تسلیمیم ،سعی کن با این حربه ها دل
مسیح و نرم کنی ،منم قول می دم از اون طرف بهت کمک کنم
💕💕
من عاشقتم ،تنها دلیلشم اینه با تو میتونم از ته دل بخندم♥️
#همسرانه
#عاشقانه
#دوستت_دارم
https://eitaa.com/romankadeh
💕💕
قلب من امنترین جا
واسه تا ابد نفس کشیدنته😍
#همسرانه
#عاشقانه
#دوستت_دارم
https://eitaa.com/romankadeh
رمان کده
#ماهگل🌼🌸 #پارت125 خنده دوبارش باعث شد اخم هام بیشتر توی هم فرو بره. همونطور که جلوم می نشست و می
#ماهگل🌼🌸
#پارت126
اون شب ارسلان به خونه برنگشت و من تا خود صبح گریه کردم و خاطرات لعنتیمو چندین بار مرور کردم تا بفهمم دقیقا به کی ظلم کرده بودم که همچین فاجعه ای روی سر من و زندگیم آوار شده بود!
اما هرچقدر که زندگیمو زیر و رو میکردم میدیدم که من حتی آذارم به یه مورچه هم نرسیده چه برسه به این که بخوام در حق یکی ظلم کنم و آه و نفرینش دامنمو بگیره.
روی مبل دراز میکشم و خیره به یه نقطه، دوباره و دوباره مشغول مرور خاطراتم میشم تا صحنه خیانت ارسلان جون منو نگیره.
با شنیدن صدای ماشین و بعد از اون باز شدن در میفهمم که بلاخره از معشوقش دست کشیده و افتخار داده تا شبو توی خونش باشه.
بدون هیچ تغیری به اون نقطه زل میزنم و حتی شنیدن صداش هم برام تهوع آوره.
–ماهگل؟!...... ماهگل کجایی؟
کاش میتونستم بهش بگم خفه شه.
بهش بگم که صداش حالمو بهم میزنه و وجودش عذابم میده. کاش توی اون آتیش سوزی مرده بودم.
حضورش بالای سرم هم باعث نمیشه دست از نگاه کردن به اون نقطه بکشم.
عطر تلخ و شیرینی که توی مشامم میپیچه حالمو بهم میزنه.
–چرا جواب نمیدی؟.... حالت خوبه؟
سکوتم و نگاه نکردنم انگار عصبیش میکنه که پوفی میکشه و رو به روم میشینه.
اتصال نگاهم با اون نقطه از بین میره و من انگار مجبورم تا بهش نگاه کنم.
با جون کندن چشم هامو بهش میدوزم و حرفی نمیزنم، ولی فکر کنم چشم هام پر از ناگفته هاست!
اونقدر نگاهم براش سنگینه که سرشو پایین میندازه.
–من... من برای دو ساعت دیگه برای کیش بلیط دارم. یه مسافرت کاریه و معلوم نیست کی برگردم. توی کارتت پول ریختم و شاید.... شاید نتونم جواب زنگ هاتو بدم، پس زنگ نزن خودم باهات تماس میگیرم.
تنها با پوزخند و چشم های پر حرفم بهش نگاه میکنم.
دوست داشتم بهش بگم "منو خر فرض نکن. من که میدونم با معشوقت میخوای بری خوش بگذرونی! پس چرا داری منو بازی میدی لعنتی؟"
اما به جای این حرفها، تنها روزی برام تداعی شد که مورد نفرین پدر و مادر ک عزیزم قرار گرفتم.
رمان کده
#پارت۲۵۳ -مهندسی عمران با گرایش نقشه کشیه -این که عالیه ،خوب من به خاطرتو تائیدش می کنم واگه خو
#پارت۲۵۴
با پوزخندی در دلش نالید
)پر واضح است که جناب محتشم بزرگ هنوز زیر وبم اخلاق پسر گند دماغشو نمی دونه (
چقدر حرف زدن با آقای محتشم برایش شیرین و لذت بخش بود واین مرد با رفتار راحت و صمیمیش به او قوت
قلب میداد ، چیزی که اصلا در رابطه با مهری احساس نمی کرد ؛ با اینکه مهری خیلی سعی داشت با اومهربان و
صمیمی رفتار کند ولی او در تمام مدت حس می کرد مهری با او صادق نیست و دارد چیزی را از او پنهان می کند
به لبخندی کاملا مصنوعی اکتفا کرد و گفت :
-مرسی عمو
-خواهش می کنم دخترم من که کاری نکردم اگه خودم مسئول کارگزینی و انتخاب کارمندا بودم مطمئن باش
یک لحظه هم شک نمی کردم اما چه کنم که اختیارشرکت با مسیح ...
با ناراحتی دلگیری به درون مبل فرو رفت
وسکوت اختیار کرد همیشه باید گره کارش دست مسیح می افتاد والا
چرا شرکتی به این عظمت باید مسئول کارگزینیش مسیح می بود
مهدی که روی مبل کناری اش لم داده بود و با سکوت عجیبش به رفتارش دقیق شده بود وقتی او را متفکر دید
گفت:
-چیزی باعث شده اینهمه در هم و گرفته بشی.
لبخند تلخی زد و گفت:
-نه چیزی نیست.
-برا اون جریانی که به بابا می گفتی ناراحتی.
با ناباوری پرسید:
-تو شنیدی ما چی میگفتیم؟
لبخند تلخی زد و گفت :
-من همیشه حواسم به تو هست ،خودت خبر نداری.
با لبخندی ملیح گفت :
-ممنون ! تو داداش خوبی هستی.
به طرفش روی مبل نیم خیز شد و جدی پرسید
#پارت۲۵۵
-برا تو یا مسیح؟
سوال غیر منتظرمهدی او را کاملا غافلگیر کرده بود اما خودش را نباخت وگفت :
-فرقی نمی کنه برای هردومون ،.....حالا به نظرت چه جوری می تونم مسیح و راضی کنم.
مهدی دلخوریش از جواب افرا را پنهان کرد و با لحنی نا امید کننده گفت :
-راستش و بخوای،باید نا امیدت کنم و بگم اون اصلا راضی شدنی نیست،و همینطور که بابا می گفت هیچ جوری
نمی شه مخ مسیح و تو این مورد زد.
-ولی بابات منظورش چیز دیگه ای بود.
-اتفاقا من بهت نصیحت می کنم از حربه های زنانه اصلا استفاده نکن که در مسیح هیچ تاثیری ندارده و چه بسا
ممکنه وضع واز اینی که هست هم بدتر کنه.بابا اصلا خبر نداره که مسیح تا چه حد یکدنده و خود رای.
-پس چکار می تونم کنم ،من به دوستم قول دادم.
-شرمنده ام توی این مورد هیچ کاری از دستم بر نمی یاد، ولی به عنوان یکی از سهامداران شرکت می تونم مثل
بابا تائید ش کنم .ولی راضی کردن مسیح یه فاجعه است.
لبخند بی روحی زد و گفت:
-باز هم ممنونم! اما نمی دونستم کار کردن توی شرکت شما اینقدر سخت و پیچیده است.
-کجاش و دیدی،باید هفت خوان رستم و طی کنی.
نگاه جستجوگرش را به دنبال مسیح اطرافش چرخاند وپرسید
-حالا نیستش !... کجا رفته ؟
مهدی پوزخندی زد و گفت:
-چیه میخوای بگی نگرانشی!....رفت چون مامان باهاش کار داشت،این مامان ما هر کاری رو که بخواد باید حتما
انجام بده،تحت هیچ شرایطی هم دست بردار نیست،حالا هم می خواد هرجور شده سر از زندگی مشترك شما در
بیاره ، یه بوهایی برده که شما اتاقهای جداگونه دارین ، البته به روی خودش نمی یاره،تا که مطمئن بشه خودش
می دونه که چه اشتباهی کرده و توش مونده.
در همین لحظه مسیح وارد سالن شد و در حالی که صورتش از خشم گلگون بود کنار افرا نشست.حالت صورتش
اصلا طبیعی نبود و افرا این را به وضوح حس می کرد پس از لحظه ای نفس عمیقی کشید و رو به افرا آرام گفت:
-بهتره دیگه بریم.
#پارت۲۵۶
و سپس از جا برخاست و رو به پدرش ادامه داد.
-فردا طرح ها رو میارم دفترت،ببین و نظرت و بگو.
************************************
در مسیر برگشت با خودش کلنجار می رفت که چطور سر صحبت را با مسیح باز کند
با شناختی که در این چند ماه از مسیح پیدا کرده بود مطمئن بود که تحت هیچ شرایطی راضی به انجام خواسته
اش نمی شود،خصوصا که هنوز هم چهره اش از خشم برافروخته و قرمز بود،باید راهی پیدا می کرد که بتواند ابتدا
او را نرم و سپس خواسته اش را عملی کند که این هم غیر ممکن بود .در همین لحظه مسیح نیم نگاهی به چهره
گرفته اش انداخت و پرسید:
-امشب با بابام خوب جیک تو جیک بودی، خبریه؟!
به طرفش برگشت وتوی صورتش زل زد وگفت :
-مگه باید حتما خبری باشه که با پدرت حرف بزنم.
-من تو رو خوب می شناسم ،بی خود با کسی گرم نمی گیری.
-نمی دونستم که باید از این به بعد گزارش صحبت هام رو هم به تو بدم.
- برام جالبه که تا چند وقت پیش چش نداشتی ببینیشون،ولی حالا باهاشون گرم می گیری.
-اگه از نظر تو ایرادی داره ،باشه دیگه گرم نمی گیرم،پدرت فقط داشت در مورد قرار داد جدید و سفر اصفهانتون
حرف می زد ،که فکر نکنم برا تو خیلی جالب باشه .
پوزخندی که روی لبش نقش بسته بود را مسیح تنها با لبخندی شیرین جواب داد و سکوت کرد .
از اینکه موقعیت به دست آمده را اینقدرمفت و راحت از دست داده، از دست خودش عصبی بود .
چهره مهربان نازنین مدام جلو رویش بالا و پایین می شد و او چقدر کلافه و سردرگم بود که نمی توانست راهی
برای کمک به دوستش پیدا کند.
به همراه مسیح وارد اتاقک آسانسور شد ونگاهی به چهره اخم آلودش انداخت .هر بار که می خواست چیزی
بگوید چهره سرد و بی روح مسیح قلبش را فرو میریخت وبی اختیار منصرف می شد .از اینهمه بیچارگی احساس
خفگی و تهوع می کرد .به خودش فشار آورد چیزی بگویداما در همین لحظه در آسانسور باز شد و مسیح قبل از
او از در بیرون رفت و اوهم ناگزیر به دنبالش به راه افتاد وبا گامهایی سست وافکاری متشنج وارد آپارتمان شد.
مسیح بی هیچ حرفی وسایلش را روی میز گذاشت و به طرف پله ها قدم برداشت .
#پارت۲۵۷
این آخرین فرصتی بود که اگر از دست می رفت شرمنده نازنین می شد پس از سر ناچاری نهایت سعی خودش را
کرد و با لحنی پراز خواهش وتمنا آرام گفت :
- یه خواهش ازت دارم ،خواهش می کنم رومو زمین ننداز ؟؟
مسیح با چشمانی حیران و صورتی مثل علامت سوال به طرفش برگشت چشمانش ازتعجب گشاد شده بودند ،این
اولین باری بود که افرا با آن لحن سرد وبی تفاوت همیشگی داشت از او خواهشی میکرد .اما رنگ نگاهش
باهمیشه فرق میکرد .پس در مورد افرا اشتباه کرده بود و او هم مثل همه همجنسانش بود وبا آنها تفاوتی نداشت
پوزخندی زد وبا خود اندیشید
)چقدر احمق بودم که فکرمیکردم افرا با همه زنها یی که می شناختم فرق داره(
این غرور ولجبازی افرا بود که او را متمایز با هر دختری می کرد اما اینک در نگاه پر از خواهشش دیگر هیچ
غروری دیده نمی شد.همه آن تندیس پر از غرور به چشم هم زدنی مقابلش فروریخته بود
با لحنی سرد و یخ زده خیلی کوتاه گفت :
-نه خواهش می کنم هیچی نگو !
وشتاب زده از پله ها بالا رفت روی آخرین پله بود که افرا عاجزانه نالید :
-به خدا فقط همین یه باره! ...........
لحظه ای مردد ماند .لحن التماس آمیز افرا برایش غیرمنتظره وغیر قابل باور بود ،بیشتر حس کنجکاوی بود که
باعث شدبه طرفش برگردد واز پله ها پایین بیایید .
رو در رویش ایستاد و عمیق در چشمان عسلی اش خیره شد باید می فهمید چه چیزی این دختر مغرور ولجبازرا
تا این حد تحت تاثیر قرار داده که مجبور به خواهش و التماس از او شده است تنها نیم نگاهی به چشمان پر
ازتمنای افرا او را متوجه کرد که این چشمان زیبا ومحسور کننده برق غرور همیشگی را در خود نهفته ندارد
،چشمانش را ریز کرد وآرام پرسید :
-چی می خوای ؟
از اینکه او را مجبور کرده بود به حرفش اهمیت دهد ذوق زده گفت :
-فقط یه کارمیخوام !!
برآشفت و به تندی گفت :
-اصلا حرفشو نزن ، تو این خونه چه کسری داری که دنبال کار می گردی
#پارت۲۵۸
از سوء تفاهم پیش آمده لبخندی زد و گفت :
-کار و برا خودم نمی خوام که !
-پس چی ؟
-برا یکی از دوستامه !
نفس راحتی کشید و با بی تفاوتی ذاتی اش گفت :
- خوب که چی؟ مگه من بنگاه کاریابی دارم ؟
سریع وهیجان زده گفت :
- فارغ التحصیل رشته عمرانه ،می خوام اگه بشه........اگه بشه ....
-جون بکن اگه چی !
تن صدایش را پایین تر برد وبا لحنی آرام وتردید آمیز زمزمه کرد
-اگه بشه تو شرکتتون استخدامش کنید
نفس عمیقی کشید و خیلی سرد و کوتاه گفت :
- بهت نگفتن ما کارمند زن توی شرکتمون استخدام نمی کنیم
به طرف پله ها چرخید و اضافه کرد
-بهتر به جایی که حلال مشکلات مردم بشی فقط به فکر خودت و درست باشی
نگاهی آشفته و پریشان به او انداخت و گفت :
-اما اون که زن نیست ،یه مرده !
روی سومین پله خشکش زد وهمانجا ایستاد
وپس از لحظه ای با تحیر به طرفش چرخی زد وبا لحنی آزاردهنده
پرسید :
-تو با یه مرد دوستی ؟
کلافه و سردرگم از اینکه نتوانسته منظورش را به مسیح بفهماند عاجزانه نالید :
-نه نه........اون فقط خواستگار نازنینه
از اسم نازنین منفجر شد و باخشم فریاد کشید
#پارت۲۵۹
-نازنین ..........نازنین.........خسته نمی شی اینهمه نگران این دختر و خانوادشی ؟!
مجبور بود اعتماد مسیح را جلب کند به همین دلیل با لحن آرامی گفت :
-اون روز توی دانشگاه هم داشتم با نیما در مورد همین مساله حرف می زدم اونها همدیگه رو دوست دارند اما به
دلیل اینکه اون بی کاره نیما ردش کرده.
کمی آرام شد وبا لحن نسبتا ملایمی گفت :
-رشته عمران که بازار کار خوبی داره پس چرا دست به دامن تو شده .
نمی دانست مشکل اصلی را با چه لحنی بیان کند .ناگزیر زمزمه کرد .
-اون ....... اون سربازه...........
مسیح دوباره آتشی شد وبه تندی گفت :
-سربازه !و تو از من می خوای کار غیر قانونی انجام بدم و کسی که پایان خدمت نداره رو استخدام کنم.
- اما این مقطعیه،سربازیش یک سال دیگه تموم می شه.
-سربازیش و کجا می گذرونه.
-توی شهرداری منطقه 6.........ناظر پروژه های شهر سازیه.
- این سربازی که روزی 8ساعت سر کار وظیفه است ؛ کی می تونه برای ما کار کنه.
بارقه ای از امید در دلش روشن شد پس خیلی سریع گفت :
-اون پسر زرنگیه بخاطر نازنین هر کاری حاضر انجام بده.
نفسش را بیرون داد و گفت:
-باید فکر کنم.......... من همینجوری کسی و استخدام نمی کنم.
آهسته گفت
-می دونم،باباتم همینو گفت
چشمان درشتش گشاد شدند و با پوزخندی گفت :
-پس اول ازاون خواستی اما چون جواب درست نگرفتی حالا داری خودت و جلو من قربونی می کنی.
- مطمئن باش تا روزی که توی این خونه ام این تنها خواهشیه که از تو دارم.
#پارت۲۶۰
- امیدوارم همینجور باشه که میگی .
از پله ها بالا رفت و روی آخرین پله دوباره به طرفش برگشت و گفت:
-راستی !من از کسایی که خودشون و به خاطر دیگران خورد و نابود می کنند متنفرم سعی کن دیگه تکرار نشه والا
مجبور می شم رفتار دیگه ای باهات داشته باشم
و با گامهای محکم وارد اتاقش شد.
به تهدید مسیح با بی خیالی شانه بالا انداخت و به دنبالش از پله ها بالا رفت در آن لحظه تنها چیزی که برایش
خیلی مهم بود رضایت مسیح بود که مطمئن بود به حرفش عمل می کند و حتما در مورد سروش فکر می کند پس
با خیالی راحت به رختخواب رفت.
ساغر با خودش یک دنیا شور و شوق به خانه اش آورده بود و افرا در کنارش احساس راحتی و آسایش می کرد.
آنقدر در این خانه تنهایی کشیده بود که حضور ساغر حسابی او را به وجد آورده بود ،افرا چون ساغر را به خوبی
میشناخت و می دانست که خیلی کنجکاو و فضول است و تا به همه جا سرك نکشد راحت و آسوده نمی شود
همان اول وقت درب اتاق مسیح را قفل کرد و کلیدش را برداشت به این طریق از سوالهای احتمالی ساغر راحت
بود .
ساغر تمام روز را کنار افرا ماند و به خوشبختی خواهرش غبطه خورد در نظر او خوشبختی فقط در پول و زندگی
راحت بود و با توجه به اینکه مسیح هم عاشقانه خواهرش را دوست داشت پس هیچ چیز نمی توانست خوشبختی
افرا راتهدید کند واز بین ببرد
عصر وقتی آهنگ رفتن کرد افرا اصرار کرد که شب رادر کنارش بماند و یا اینکه بعد از شام برود ولی او ترجیح
می داد که تا قبل از تاریکی هوا به خانه برگردد این قانون زندگی پدرش بود و افرا این را به خوبی میفهمید از
طرف دیگر نمی خواست پدر ومادرش تنها باشند
با مهربانی او را تا پای آسانسور بدرقه کرد و با
ناراحتی به آپارتمان برگشت از سکوت دوباره خانه دلش گرفت .
مانتو و روسریش را روی مبل انداخت و با افسوس همانجا نشست .چقدر دوست داشت لااقل ساغر همیشه کنارش
می بود و لحظه های تنهایش را با او قسمت می کرد .
نگاهی به ساعتش اندخت تا آمدن مسیح خیلی مانده بود .پس بی خیال روی کاناپه چرمی دراز کشید وسرگرم
مطالعه شد
.ساعتی بعد با چرخیدن کلید در قفل، نگاهش بی اختیار اول روی در و سپس روی ساعت دیواری به گردش در
آمد. مسیح خسته وارد خانه شد با دیدنش
دستپاچه از جا برخاست ومقابلش ایستاد شتاب زدگی باعث شد کتاب