eitaa logo
رمان کده
2.3هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
407 ویدیو
2 فایل
ارتباط با ادمین @Adminchanels تبلیغات در بیش از 10کانال:👇👇👇 https://eitaa.com/tabligh_ita 🌸 💌رمان های #عـاشــــ‌مذهبی‌ـــقانه💝
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃❤️ ســخـــــن هـــــا دارم از دســتِ تـــــو بــر دل ولـیـکــن دَر حــضـــــــورت بـــــی زَبـــــانــــم…🙃 سعدی ‌‌ https://eitaa.com/romankadeh
رمان کده
#ماهگل🌼🌸 #پارت131 بعد از این که پرونده رو سر جاش میذاره و وضعیتمو چک میکنه به طرف کیفم می ره و وقت
ماهگل🌸🌼 نمیدونم چند دقیقه یا چند ساعته که دارم اشک میریزم ولی با شنیدن صدای در به خودم میام. در باز میشه و کسی وارد اتاق میشه. ملافه رو بیشتر بین مشت هام فشار میدم و گوش هام حریص میشه برای شنیدن صدای کسی که وارد اتاق شده. احتمالا یا دکتره یا پرستار، به غیر از اینها چیز دیگه ای به ذهنم نمیرسه. چند دقیقه گذشته و صدایی به گوشم نمیرسه. فکر میکنم که شاید توهم زدم، ولی وقتی ملافه رو کمی پایین میدم و با چشم های پر شده و قرمز شده از اشکم به اتاق نگاه میکنم، فکرم غلط از آب در میاد. با دیدن مرد میان سال خوش پوشی که به دیوار تکیه داده و با چشم هایی که مهربونی و محبت از اون صاتع میشه و بهم نگاه میکنه، آروم آروم ملافه رو کامل از روی صورتم پایین میارم و با چشم های گرد شده و پر از تعجب بهش زل میزنم. لبخند مهربونی میزنه و آروم و با قدم های محکم به طرف تخت میاد. –بالاخره بیدار شدی. حرفی نمیزنم و درحالی که اخم کمرنگی روی پیشونیم نشسته با تعجب بهش خیره میشم. چند دقیقه بینمون سکوته و اون مرد با چشم هایی پر حرف و مهربون بهم خیره شده. نوع نگاهش هیز نیست ولی اونقدر سنگین هست که من معذب بشم و سرمو بندازم پایین. –ش.... شما کی هستید؟ چرا.... چرا اینطوری به من نگاه میکنید؟ نفس عمیقی می‌کشم و با صدای ضعیفی که خودم هم به سختی می شنوم ادامه میدم: - منو معذب میکنید. بعد از اتمام حرفم بلافاصله نگاه سنگینش از روم برداشته میشه و من نامحسوس نفسی از سر راحتی می کشم و با بالا آوردن سرم به مرد رو به روم که حالا کمی کلافه هم هست نگاه میکنم. –ببخشید دخترم، نمیخواستم معذبت کنم ولی.... ولی تو بی نهایت به کسی که من می شناختم و خیلی هم برام عزیز بود شبیهی، به همین خاطر داشتم توی صورت تو دنبال خاطرات گم شده میگشتم.
😍😍😍🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
رمان کده
#پارت۳۰۲ -پس به خاطر همین منو یک ساعت معطل کردی؟ سریع و هیجان زده گفت : -نه گفتم که...........
مسیح فریاد کشید -بهت گفتم این جعبه رو پرت کن بیرون به مسیح حق میداد عصبانی شود خودش هم از دست نیما دلگیر بود چرا وقتی بارها به اوگفته بود هیچ حسی به او ندارد اینهمه مطمئن از علاقه افرا به خودش امیدوار بود در حالیکه کاغذ را پاره می کرد برای آرام کردن مسیح گفت: -ببین این کاغذ برای من هیچ ارزشی نداره اصلا فکر کن این جعبه از طرف نیما نیست مسیح محکم داد زد : -منو احمق فرض کردی، یا خودت پرتش میکنی بیرون یا خودم این کارو میکنم مستاصل با لحن آرامی نجوا کرد : -آخه این یه هدیه است کسی هدیه رو که از بین نمیبره مسیح به طرفش برگشت ودر چشمانش زل زد وبا پوزخندی گفت : -جدی ! پس هدیه است و کسی هدیه رو از بین نمیبره ،تو که این چیزا رواینهمه خوب می دونی پس چرا برای پس دادن هدیه پدرم اون قشقرق و به پا کردی ! هان چرا؟........چرا برای اون گوشی موبایل اونهمه حرف بار من کردی مگه اونا هدیه نبودن! با نهایت درماندگی گفت : -بخدا قول میدم فراموش کنم این از طرف نیماست مسیح عصبی شیشه را پایین دادوجعبه را از دستش بیرون کشید ،افرا سریع با هر دو دستش دست مسیح را به چنگ گرفت و با التماس گفت: -مسیح خواهش میکنم این کارو نکن ! نگاه پر ازخشمش در عمق چشمان عسلی افرا افتاد ،چشمان درشت وزیبایش پرا از اشک بود باز هم این چشمان افسونگر بی قرارش میکرد جعبه را آرام به طرفش پرت کرد و با قدرت تمام پدال گاز را فشرد اتومبیل مثل پر کاهی سرعت گرفت عصبی از بقیه ماشینها سبقت می گرفت و جلو میرفت افرا با ترس دستگیره درب را گرفت و گفت: -مسیح خواهش میکنم یواشتر ممکنه تصادف کنیم
۳۰۴ بی توجه به حرف افرا همچنان با سرعت پیش می رفت افرا در حالیکه دسته در را میفشرد دوباره با التماس گفت : -مسیح التماست میکنم آرومتر من از سرعت بالا میترسم مسیح بی توجه بدون اینکه سرعتش را کم کند از یک فرعی وارد اصلی شد و نزدیک بود با خودرویی که مستقیم میرفت برخورد کند افرا از ترس جیغی کشید و چشمانش رافرو بست ولی مسیح با مهارت خاصی اتومبیلش را مهار کرد افرت چشمانش را گشود و فریاد زد -اگه میخوای کورس بذاری منو همین جا پیاده کن مسیح هم داد زد : -بهتره سر جات بشینی و خفه خون بگیری -اگه دلت میخواد خود کشی کنی بهتره تنها بمیری چون من هنوز جوانمو آرزو دارم -جدی.!..حالا که اینجور شد باید با هم بمیریم چون تنهایی اصلا اون دنیا بهم خوش نمیگذره وهمزمان سرعت ماشین را بیشتر کرد افرا با وحشت به کیلومتر نگاهی انداخت مسیح بدون اینکه راهنما بزند جهت مسیرش را عوض کرد وبدون توقف بریدگی را دور زد سرعتش چنان زیاد بود که افرا با ترس فرمان را محکم گرفت و گفت: مسیح با این سرعت بالا حتما تصادف میکنیم خواهش میکنم سرعتتو کم کن با خشم دستش را از روی فرمان پس زد و گفت: -این راهیه که خودت انتخاب کردی از سر ناچاری در حالیکه با دکمه بالابر شیشه را پایین میکشید جعبه را بیرون پرت کرد وداد زد -بیا !........حالا راحت شدی جعبه ازبرخورد به سطح اسفالت مثل بمب منفجر شد و هر تکه اش یک طرف رفت مسیح نگاهی پیروز مندانه به او انداخت وبا تمسخر گفت : -نمیدونستم اینقدر جونت برات عزیزه از اینکه باز هم تسلیم اراده اش شده بود ناراحت و عصبی با خشم داد زد :
-تو یه احمق عوضی هستی مسیح کمی از سرعتش کاست و گفت: -اینجوری یاد میگیری که هیچوقت نباید از هیچ مردی هدیه بگیری در حالیکه نگاهش رابه خیابان میدوخت گفت: -زودتر برو خونه چون دیگه نمیتونم بیشتر از این تحملت کنم -مجبوری منو تحمل کنی چون میخوام برنامه امشب مو کنسل کنم -من با برنامه های تو کاری ندارم منو برسون خونمون بعد هر قبرسونی که خواستی برو -خونتون منظورت کجاست ؟ -همونجایی که آرامش دارم یعنی خونه پدرم -ولی خونه تو،خونه منه اینو همه میدونن احساس میکرد مسیح میخواهد تلافی همه رفتارهای این چند وقت اخیر را سر او خالی کند با خستگی تمام چشمانش را بر هم فشرد و فریاد کشید: -خواهش میکنم دیگه بس کن! دارم از خستگی میمیرم و حوصله بحث با تو رو ندارم حالا هر گورستونی میخوای برو ،فقط یه جا باشه که دیگه مجبور نباشم ریختتو بینم چقدر دلش برای پدر ومادرش تنگ شده بود، با یاد آوری آنها اشکش سرازیر شد بیشتر از یک هفته بود که آنها را ندیده بود دلش نمیخواست به مسیح التماس کند که او را آنجا ببرد از اینکه اینهمه ضعیف و شکننده شده بود از خودش متنفر بود مسیح نیم نگاهی به او انداخت و آهسته گفت: -برا یه جعبه مثل بچه ها گریه میکنی اشکهای روی گونه اش را پاك کرد و به تندی گفت: -بهتره خفه بشی در غیر اینصورت خودم خفه ات میکنم پوزخندی زد و گفت: -خیلی دل و جرا ت پیدا کردی خشمگین فریاد کشید
۳۰۶ -اگه یک کلمه دیگه گفتی باور کن خودمو پرت میکنم پایین با لبخندی شیرین گفت : -تو که چند لحظه پیش از فکر تصادف داشتی سکته می زدی حالا چی شده که میخوای خودتو پرت کنی پایین -این کارخیلی بهتر از تحمل کردن توئه آرام گفت : -جواب سوالمو بده تا ساکت بشم افرا سکوت کرد واو ادامه داد -تو واقعا به نیما هیج احساسی نداری در حالیکه نگاهش را به بیرون دوخته بود با لجبازی زمزمه کرد -احساسات من بتو مربوط نمیشه -اگه جواب سوالمو دادی میبرمت خونه پدرت ،..میدونم دلتنگشون هستی از اینکه مسیح اینقدر باهوش بود که همه چیز را براحتی میفهمید و به نفع خودش استفاده میکردحرصش گرفت مسیح که تردیدش را دید زمزمه کرد : -جوابم و ندادی بدون آنکه به طرفش برگردد قاطع گفت : -قبلا هم گفتم من هیچ حسی به نیما ندارم -پس چرا اون جوری رفتار میکنه که انگار ازاحساس تو به خودش مطمئنه -چه میدونم شاید فکر میکنه من دوستش دارم -مگه تو بهش نگفتی که هیچ حسی به اون نداری -من فقط بهش گفتم که مثل یک برادر دوستش دارمَ -پس اونو دوس داری به طرفش برگشت و در چشمان گستاخش زل زد و پرازخشم بی اختیار گفت :
-نصف دخترای دانشگاه هم تو رو دوس دارن حالا من باید به خاطر احساسی که اونها به تو دارن برای تو جبهه بگیرم لبخند مرموزی زد و آهسته پرسید : -مگه برای تو مهمه؟! کلافه جواب داد : -چی؟ -احساس اونها به من؟! ـتازه متوجه شد که چه گفته است با دستپاچگی گفت : -برا من.......خوب معلومه نه..........اصلا .....اصلا چرا باید مهم باشه ........ با شیطنت نگاهش کرد و گفت: -گفتم شاید حسودیت شده باشه -چرا باید حسودیم بشه،اونها فقط عاشق ریخت و قیافه ات شدن ،درصورتی که هیچ کدومشون نمی دونن تو چه آدم روانی و عوضی هستی با آرامش گفت : -اینکه سعی می کنم از زنم در برابردیگرون محافظت کنم روانیم ! باچشمانی گشاده از حیرت گفت: -زنم ؟......،ازکی تاحالا من زنت شدم ! -از وقتی که اسمت توی صفحه مشخصات همسرمن ثبت شده وقطعا تا روزی که اون تو باشه -ولی تا اونجا که من میدونم و دیدم اسمی ازمون تو شناسنامه هامون ثبت نشده -تو شناسنامه تو نه من ،و تو هم اگه دست از این بچه بازیهات برنداری قسم می خورم........ وسط حرفش پرید و عصبی گفت : -بچه بازی !........،کارای من بچه بازیه یا رفتارتو ؟ منو کردی عروسک دست خودت عین خیالتم نیست - اگه واقعا چیزی بین شما نیست ،پس چرا دوستهات کنار کیوسک بهت تکه انداختند
۳۰۸ خسته نالید: -وای خدای من ،چطورباید بگم هیچی بین منو نیما نیست درحالیکه نگاهش به خیابان بود خیلی سریع گفت : - اینو ثابت کن آشفته گفت : -آخه چه جوری؟! -بهش بگو زندگیت و دوس داری وقصد جدایی نداری -چرا باید دروغی به این بزرگی بگم -به خاطر اینکه اون می دونه هیچ رابطه ای بین ما نیست و قراره از هم جدا بشیم ،این ذهنیت باعث میشه همیشه به تو امیدوار بمونه وبه راحتی دست از سرت برنداره با لحن جدی و محکمی گفت : -من این کارو نمی کنم با غیض گفت: -چرا !چون نمی خوای اون ازت ناامید بشه خشمگین به تندی گفت : -نه !..چون چند ماهه دیگه خلاف این ثابت میشه مسیح کنار در خانه پدرش نگه داشت وگفت : -پس تا زمانی که اون دست ازسرت بر نداشته از رفتار من شاکی نباش در حالیکه پیاده میشد گفت : -من نمی تونم دروغی بگم که باعث نابودی غرورم بشه مسیح که به خوبی منظور حرفش را گرفته بود گفت : -سعی میکنم کارهام رو زود ردیف کنم و بیام دنبالت به طرفش برگشت و گرفته و مغموم گفت :
-یعنی شبو اینجا نمی مونم ؟ - نه که نمی مونی؛ می خوای به همین راحتی توافقی بودن زندگیمون لو بره -اما من فردا کلاس ندارم ،اینجا می تونم یکم استراحت کنم -فکر نکنم اونجا هم کسی مزاحم استراحتت بشه نفسش را با حرص بیرون داد و در را بست و از ماشین فاصله گرفت هنوز چند قدم برنداشته بود که مسیح درحالیکه شیشه طرف شاگرد را پایین می کشید گفت : -افرا !!! با ادا شدن اسمش توسط مسیح گرمای عجیبی همه وجودش را فرا گرفت این دومین باری بود که مسیح طی این چند ماه به اسم صدایش زده بود وچقدر تن صدایش گرم وصمیمی بود . با همان لحن دوستانه کلام با لبخند گفت : -دیگه چی شده ؟! -دلم نمی خواد به هوای این دختره،بری خونه این پسره لبخند زیبایش تبدیل به پوزخند شد و گفت: -الحق که دیوانه ای . مسیح هم با لبخند شیرینی گفت : -گفتم فقط در جریان باشی بعدا بهونه نیاری ،گوشیتو روشن بذار قبل از اومدن بهت زنگ می زنم به بابا مامانت هم سلام برسون لبخند دلپذیر مسیح همه دلخوری های ساعت قبل را از وجودش پاك کرد .شاد وسرحال با قلبی مملو از عشق به مردی که گاهی مثل دریا مواج طوفانی وگاهی ساکت وآرام بود ،وارد خانه شد احساس می کرد رابطه اش با مسیح به تلخی وسردی قبل نیست و او برای مسیح با بقیه فرق دارد حس می کرد که دیدگاه مسیح نسبت به او تغییر کرده وبه مانند قبل از او متنفر نیست،حالا از بحث کردن با مسیح لذت می برد مثل قبل خوشحال سرش را روی پاهای بی جان پدرش گذاشت وگفت : -نمی دونی چقدر دلم برات تنگ شده بود پدر دستی روی موههای نرمش کشید وبا محبت گفت : -عزیز دل بابا ،خودت می دونی که تو همه زندگی منی ،اما چه کنم که اینجوری اسیر شدم وحتی نمی تونم بهت سر بزنم
با لبخندی گفت : -این وظیفه منه که هر روز بهت سر بزنم ،ولی امسال حجم درسهام یکم زیاده ونمی تونم روی هم تلمبارشون کنم -می دونم عزیزم .......اما اگه یه روز نیای اینجا دل هممون برات تنگ میشه ،بیچاره مادرت ! حسابی دست و پا گیرش شدم ونمی تونه بهت سر بزنه ،حتما شوهرت میزاره به حساب بی اهمیتی ما -این حرفها چیه بابا ،مسیح اصلا آدمی نیست که به این مسائل بی اهمیت توجه کنه -اون پسر خوب وباشعوریه ،درست مثل بچگیهاش تودار ومنطقی -آره اون همین جوره که شما میگید -خانواده محتشم  بهت سر میزن -خیلی کم ،مسیح همیشه گرفتاره و دیر وقت میاد خونه ،تازه به خاطر حجم درسهای من ازشون خواسته زیاد مزاحمم نشن - عزیزم اونها خانواده توهستن -مسیح می گه هر چند وقت یه بار می ریم بهشون سر میزنیم -دخترم اجازه نده که گرفتاری خودت وشوهرت توی روابطتون شکاف ایجاد کنه . تو عروسشون هستی که باید مهر ومحبتت وبهشون ثابت کنی -چشم بابا ..........حالا از خودت برام بگو ،این روزها خوبی نفسی تازه کرد و گفت : -از آفتاب لب بوم که حالشو نمی پرسن آهی کشیده و ادامه داد - راضیم به رضای خدا -تو خورشید زندگی ما هستی ،ما با نور وجود شما جون می گیریم لبخند بی روحی زد وگفت : -خورشید زندگی تو کس دیگه ایه عزیزدلم ،سعی کن قدرشو بدونی و خوشبختش کنی ودر کنارش خوشبختی رو حس کنی -دارم همه سعی خودمو میکنم بابا جونی
رمان کده
ماهگل🌸🌼 #پارت132 نمیدونم چند دقیقه یا چند ساعته که دارم اشک میریزم ولی با شنیدن صدای در به خودم می
🌸🌼 با گیجی یک بار پلک میزنم و با چشمهای ریز شده بهش نگاه میکنم تا ردی از آشنایی توی صورتش ببینم، اما هرچقدر که دقت میکنم بیشتر برام ناآشنا و مبهمه. –ببیخشید اما من.... من شما رو نمیشناسم. –میدونم دخترم.... میدونم. بعد از زدن این حرف نگاه از من متعجب میگیره و با دست کردن توی جیبش، موبایلش رو بیرون میاره و بعد از چند دقیقه کنار تخت می ایسته و صفحه گوشی رو به سمتم میگیره. با همون اخم و تعجب نگاه از صورت غمگین و مهربون اون مرد میگیرم و به موبایل رو به روم نگاه میکنم. با چیزی که میبینم چشمهام از حیرت گرد میشه و بین لبهام کمی فاصله میفته. –این..... این که...... –آره، اون چیزی که میبینی کاملا درسته. صدای خنده از سر ناباوریم توی اتاق میپیچه و هنوز از تعجب و بهت پرم. –ولی.... مگه همچین چیزی امکان داره؟ با نگرانی موبایل رو به کتش برمیگردونه و کمی جلو میاد. –من.... من خودمم باورم نشده که بلاخره پیدات کردم. ★★ سرمو به شیشه دودی ماشین تکیه دادم و با سردرگمی و گنگی به بیرون خیرم. بعد از یک روز که توی بیمارستان بودم امروز مرخص شدم و حالا هم با اصرار و البته راننده شخصی ای که در اختیارمه دارم به اون خونه نفرین شده برمیگردم. پوفی میکشم و برای لحظه ای چشمهامو روی هم میذارم. توی این دو روز حتی یک لحظه هم صحنه خیانت ارسلان از جلوی چشمم کنار نرفته و همین هم داره منو دیوونه میکنه و از طرفی هم احمق بودن و ساده لوحیمو به روم میاره. –خانم رسیدیم. با صدای راننده چشم هامو باز میکنم و با گنگی به خونه ای نگاه میکنم که تا چند دقیقه دیگه باید واردش میشدم