eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
186 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ #رمان: #رهایی #پارت: #هشتادو
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : : کمی گذشت. فکری به سرم زد بهتر بود برای کپی جزوه بیرون بروم. حرف هایم را سَبک سنگین کردم. مضطرب وارد آشپزخانه شدم اجازه گرفتن از مادرم کار دشواری بود. آن هم با کار هایی که من کرده بودم سر سوزنی بهم اعتماد نداشتند، این درحالی بود که آنها فقط از وجود محسن باخبر بودند و نه پسر های دیگر. شب مهمان داشتیم و مادرم سخت درتکاپو بود. تک سرفه ای کردم. _ مامان میگم من باید برم یه جزوه کپی بگیرم اگر میشه هم بهم پول بده هم بزار الان برم تا مغازه بسته نشده. باید بِبرم با خودم سر کلاس + رها وایسا بابات بیاد میگیره برات _ مامان چندوقت از اون ماجرا میگذره هنوز بهم اعتماد نداری؟ یبارم شده من و به حال خودم رها کن بابا من چیکار میخوام بکنم تو این چند دقیقه + رها من هرموقع بهت اعتماد کردم چوب اعتمادم و خوردم چرا یکاری میکنی بابات بیاد و دعوات کنه _ قول میدم هیچی نشه اوکی؟؟ + چی بگم اگر قبول نکنم که تا شب همینجا یه لنگه پا حرف خودت رو میزنی باشه برو ولی دیر نکنیا پولم از تو کیفم بردار با خوشحالی دویدم داخل اتاق اول از همه باید محسن را با خبر می کردم. پیام را نوشتم. _ محسن من دارم میام زیاد نمی تونم بمونم فقط سریع بیا منتظر جواب نماندم و به سرعت لباس هایم را تَنم کردم. به گوشی ام نگاه کردم آدرس را برایم فرستاده بود. بلد بودم و تقریبا یک خیابان با خانه امان فاصله داشت. هرچقدر نزدیک تر می شدم بغض گلویم متورم تر می شد انگار منتظر حرفی بود تا منفجر شود و سیل اشک هایم روانه صورتم شود. شماره اش را گرفتم. _ سلام سر کوچم بیا طبق معمول چندتا از دوستانش پیشش بودند خبری از ناراحتی در صورتش نبود و لبخند به لب داشت به سمتم آمد و به پشتش اشاره کرد حرکتی نکردم که دستم را گرفت و کشید. به گوشه ای رسیدیم که تکیه بر دیوار زد و خیره صورتم شد. + دلم برات تنگ شده بود _ منم + رها چقدر تغییر کردی بزرگ شدی _ گاهی دنیا اونطوری که تو می خوای طبق مراد دلت پیش نمیره دستش را نوازش وار روی صورتم کشید و بوسه ای به پیشونی ام زد. + رها بغض نکن خوب میدونم من مقصرم میدونم _ میخوای همین حرف هارو بزنی؟ آنقدر گفتی بیا بیا + رها فعلا که باهمیم خوب نمیخوام فعلا بیام ببینمت هنو زوده اونورا آفتابی نمیشم _ هرطور خودت می دونی + بریم اینجا کسی ببینمتون شر میشه _ تو برو منم میام گونه ام را بوسید و ازم رو گرفت و رفت. با کلافگی مشهودی پشت سرش راه افتادم. نزدیک دوستانش که شدم هر کدام تیکه ای بار محسن کردند و خندیدند. من اما خنثی نگاهی به آنها انداختم و از آنجا گذشتم، عقلم به قلبم فرمان می‌داد که اینبار هم می رود مبادا گذشته را کنار بگذری و از اول آن را اجرا کنی. به قول پرهام " محسن خودش هم تکلیف خودش را نمی داند اصلا نمی داند چند چند هست. " فکر و خیال تا خانه امان نداد. : : ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ #رمان: #رهایی #پارت: #هشتادو
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : : آن شب با وجود مهمان ها خوش گذشت. به گفته محسن من فقط زنگ می زدم و صحبت می کردیم. همدیگر را نمی دیدیم. یک رابطه خشک که فقط با مکالمه به سَر می شد و گاهی اصلا حِس نمی شد. محسن و پرهام باهم دعوایشان شده بود و دیگر دوستی بینشان نبود این را زمانی فهمیدم که پرهام قبل از تعطیلی مدارس به دیدنم آمد. محسن کاری کرده بود که پرهام که همیشه هوایش را داشت پشتش را خالی کرده بود. هرچه از پرهام خواستم علتش را بگوید فقط گفت " محسن اون آدمی‌ نبود که نشون میداد درست عین یه آشغال هم گند زد به خودش هم اطرافیانش " سَر در نمی آوردم اما هرچه که بود محسن رفیقی مثل پرهام را از دست داد. با فرا رسیدن سال نو درگیری هایم زیاد شد و حواسم از محسن پَرت، برخلاف پارسال امسال کمی حالم بهتر بود و خانه قلبم هم بو و عطر جدیدی به خودش گرفته بود. انگار خودم هم می دانستم این رابطه ای که دَرش هستم سر و ته ندارد. سر کلاس ها زیاد حضور نداشتم همین معلم ها را کُفری می کرد. قرار شده بود حداقل بعد از عید سر تمامی کلاس ها باشم. غیبت نمی کردم اما اکثرا گوشه ای از مدرسه تُشک می انداختیم و مبارزه می کردیم و به حرفه خوب کاراته می پرداختیم. دیگر نمی توانستم مقابله کنم با مخالفت هایشان پس تصمیم گرفتم در کلاس ها حضور داشته باشم. اما چه حضور داشتنی. سر کوچه مدرسه مغازه ای بود که شِیطونک می فروخت، من هم معلم ریاضی ام را دوست نداشتم و سر کلاس هایش حوصله ام سر می رفت. سه تا شیطونک خریدم برنامه ها داشتم. حالا که اصرار بر این بود که در کلاس ها حضور داشته باشم باید طور دیگر جبران می کردم. ردیف کناری و سمت چپ می نشستم و دو تا از دوست هایم هم کنار پنجره و در سمت راست می نشستند. تمامی بچه های کلاس من را می شناختند و خوب می دانستند که اگر من را لو بدهند خودشان بیچاره اند. قرار بر این شد که سر کلاس های خانم احمدی به جای گوش دادن به درس پی بازی کردن خودمون باشیم. + سلاممممم خریدی رها؟ : : ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول قسمت #سی ‼️چهارم: بشنو سوز سخنم... .‼️ کم
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین جلد اول قسمت - اینطور که تو می‌گی، اون مرد باید همون سرتیم ترورشون باشه که چندماهه ایرانه و ما هیچ عکس و نشونی‌ای ازش نداریم. بعیده فعلا بیرون بیاد، حداقل تا قبل انتخابات. با این حال اگه دیدی داره می‌ره بیرون، زودتر اطلاع بده که ببینم میشه یکی رو بفرستم کمکت یا نه. - چشم آقا. حسین خواست از ماشین پیاده شود که کمیل پرسید: - کجا تشریف می‌برید حاجی؟ - تو بمون تو همین ماشین، راحت‌تری. منم با موتور برمی‌گردم اداره. فقط سوئیچ موتور رو بده. کمیل سوئیچ موتور را کف دست حسین گذاشت و گفت: - فقط مواظب خودتون باشین، این شبا خیابونا یکم شلوغه بخاطر انتخابات. حسین با همان لبخند همیشگی گفت: - نگران نباش پسر! من توی همین ناآرومی‌ها بزرگ شدم! و رفت. وقتی پشت موتور نشست، دوباره جمله‌ای که به کمیل گفته بود را زیر لب تکرار کرد. حسین در خفقان و آرامش قبل از طوفانِ دهه پنجاه خودش را شناخته بود، در آشوب‌های دهه شصت و بحث‌های ایدئولوژیک با گروه‌های چپ فکرش رشد کرده بود و در جبهه‌های جنگ و زیر آتش و خون، روحش قد کشیده بود. راستی چقدر دلش پر می‌زد ، برای دیدن دوستانش... دوستانی که شاید اگر نبودند، حسین نه خودش را می‌شناخت، نه فکرش رشد می‌کرد و نه روحش قد می‌کشید. دوستانی مثل وحید... مثل وحید که در همان ده، دوازده سالگی، با نهیب کودکانه‌اش حسین را از خواب خرگوشی بیدار کرده بود. آن روزها کودک بودند؛ دانش‌آموزهایی نسبتا فقیر در مدرسه‌ای که چندان زیبا و نوساز نبود؛ مثل سایر مدارس شهر. آن روزها تعداد مناطق محروم ، بیشتر از مناطق برخوردار بود! و مدرسه‌ای که حسین در آن درس می‌خواند، شاید میز و نیمکت‌های سالم و در و دیوار تمیز و رنگ شده نداشت، شاید سرویس بهداشتی درست و حسابی نداشت، شاید ساده‌ترین امکانات آموزشی را نداشت؛ اما پر بود از معلم‌های زن بی‌حجاب و بزک‌شده؛ انقدر تر و تمیز و اتوکشیده که هر بیننده‌ای از دیدنشان در آن مدرسه مخروبه متحیر می‌شد! آن روزها در مدرسه خوراکی می‌دادند ، و حسین هیچوقت به تنهایی کیک و آبمیوه‌اش را نمی‌خورد؛ بلکه ترجیح می‌داد تا عصر صبر کند تا بتواند سهمیه‌اش را با خواهر و برادرهایش تقسیم کند. یک روز؛ اما، وحید وقتی سهم تغذیه‌اش را گرفت، مقابل کلاس ایستاد و کیکش را بالا گرفت. بعد درحالی که صورتش از خشم سرخ شده بود فریاد زد: -اینا رو شاه داده که ما رو گول بزنه و ما فکر کنیم آدم خوبیه؛ ولی شاه بدجنسه! پول ما رو می‌دزده! همه کلاس خشکشان زده بود. کسی جرأت نداشت حتی در پستوی خانه‌اش چنین فکری درباره اعلی‌حضرت همایونی بکند؛ چه رسد به این که بخواهد جلوی چهل نفر دانش‌آموز این سخن را بگوید! و حالا وحید این تابو را شکسته بود. اما به این هم راضی نشد، کیک را پرت کرد داخل سطل زباله کلاس و با غیظ لگدمالش کرد. بعد هم کفش کهنه‌اش را از پا درآورد و به طرف تصویر شاه نشانه رفت. 🇮🇷ادامه دارد.... ✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
رمـانکـده مـذهـبـی
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول قسمت #سی_ویک - اینطور که تو می‌گی، اون مرد
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین جلد اول قسمت قاب عکس کج شد ، و در آستانه سقوط قرار گرفت اما نیفتاد. وحید دندان‌هایش را بر هم فشرد و تخته‌پاک‌کن را برداشت تا با پرتاب بعدی قاب را بیندازد؛ اما قبل از این که حرکتی بکند، در کلاس با ضرب باز شد و ناظم قدم به کلاس گذاشت. حالا وحید هم مثل بقیه بچه‌ها خشک شده بود؛ در همان حالت! ناظم با قدم‌های منظم به وحید نزدیک شد؛ انقدر آرام که حتی اتوی شلوارش به‌هم نخورد. همه می‌دانستند ناظم یک بمب ساعتی‌ست که فقط چند ثانیه تا انفجارش مانده؛ اما نمی‌دانستند وحید را نجات دهند یا پناه بگیرند تا از ترکش‌های این انفجار در امان بمانند؟ در چشم به‌هم زدنی دست ناظم بالا رفت، هوا را شکافت و دقیقا روی صورت وحید فرود آمد. وحید نتوانست تعادلش را حفظ کند ، و روی زمین افتاد؛ اما با سماجت و غروری که تازه در خودش یافته بود، سرش را بلند کرد و به چشمان ناظم خیره شد. غرورش حتی اجازه نداد خون گوشه لبش را پاک کند. ناظم که منتظر بود وحید به گریه و التماس بیفتد، وقتی با خیره‌سری وحید مواجه شد بیشتر به خشم آمد ، و یقه وحید را گرفت که بلندش کند. بعد گوش وحید را گرفت و او را دنبال خودش به حیاط کشاند. زنگ را زد تا دانش‌آموزان به حیاط بیایند؛ و بجز کلاس پنجمی‌ها که همکلاسی وحید بودند و می‌دانستند در کلاس چه اتفاقی افتاده، سایر دانش‌آموزان دلیل این صف گرفتن بی‌هنگام را نمی‌فهمیدند. ناظم دستور داد چوب و فلک را بیاورند و از آنجا به بعدش را، حسین نتوانست نگاه کند. فقط صدای ناله وحید را می‌شنید که میان فحش‌های ناجور و آبدار ناظم گم می‌شد. بعد از آن، وحید تا چند روز مدرسه نیامد و آخر کار، رحمش کردند که فقط پرونده‌اش را تحویل دادند تا برود پی زندگی‌اش و قید درس و مدرسه را بزند! از همان روز بود که حسین هم کم‌کم متوجه دور و برش شد؛ متوجه فقر و محرومیت، عقب‌ماندگی، ولنگاری و بی‌بند و باری... و همین‌ باعث شد ، رابطه پنهانی وحید و حسین روز به روز عمیق‌تر شود. وحید با این که از درس خواندن محروم شده و به شاگردی در تعمیرگاه ماشین روی آورده بود؛ اما با کمک حسین به کتاب خواندن ادامه داد. طبقه بالای خانه حسین ، محل خوبی بود برای این که بتوانند ساعت‌های زیادی را با هم بگذرانند؛ انقدر که گاه شب را هم همانجا صبح می‌کردند. پدر حسین روحانی بود ، و با دیدن اشتیاق حسین و وحید به مطالعه، کتاب‌هایش را در اختیارآن‌ها گذاشت؛ اما حسین گاه کتاب‌هایی غیر از کتاب‌های پدرش را هم در دست وحید می‌دید. وحید؛ اما دوست نداشت درباره کتاب‌ها حرفی به حسین بزند. 🇮🇷ادامه دارد.... ✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
رمـانکـده مـذهـبـی
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول قسمت #سی_ودو قاب عکس کج شد ، و در آستانه س
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین جلد اول قسمت *** چراغ اضطراری را روشن کرد ، و با بی‌حوصلگی به فندکش ور رفت. چندبار آن را روشن و خاموش کرد. این فندک تنها چیزی بود ، که او را به گذشته و روزهای نوجوانی‌اش وصل می‌کرد؛ فندک پدر که در روزهای کودکی برایش اسرارآمیز خارق‌العاده بود. وقت‌هایی که پدر از فشار اقتصادی و دخل و خرج خانواده خسته می‌شد، یک گوشه اتاق سه در چهارشان می‌نشست، با همین فندک سیگارش را روشن می‌کرد و پشت هم سیگار می‌کشید. پدرش... راستی حتما پدر و مادرش تا الان مرده بودند یا به بیان دقیق‌تر دق کرده بودند. هیچ تلاشی برای پیدا کردنشان نکرده بود؛ حتی خبر هم نگرفته بود از آن‌ها. با صدای سارا به خودش آمد: - رفتارت شبیه یه تیک عصبیه! بهزاد پوزخند تلخی زد: - از سر بیکاریه. داشتم اخبار می‌دیدم؛ ولی الان نمی‌شه. سارا تلویزیون خاموش نگاه کرد ، و بعد چشمش را به سمت ساعت مچی‌اش گرداند. فقط یک ربع دیگر تا مناظره مانده بود و سارا دلش نمی‌خواست آن را از دست بدهد. غرغر کرد: - پس برق کِی می‌آد؟ الان مناظره شروع می‌شه! بهزاد به سارا نگاه کرد. سارا درنظرش بچه‌ای لوس و نازپرورده بود که هیچ‌چیز از الفبای مبارزه نمی‌فهمید. گفت: - واقعا فکر می‌کنی این مناظره‌ها نتیجه انتخابات رو مشخص می‌کنه؟ یا فکر می‌کنی این مناظره‌ها و نتیجه انتخابات توی کاری که ما قراره بکنیم اثر داره؟ همانقدر که بهزاد، سارا را بچه می‌دید، سارا هم معتقد بود پیرمردی مثل بهزاد باید بازنشست شود و به درد مبارزه نمی‌خورد. لب پایینش را گزید و پوستش را کند. بعد گفت: - حرفایی که نامزدها توی مناظره می‌زنن، فردا می‌شه تیتر روزنامه‌ها و سایت‌ها، موضوع بحث مردم، نوشته روی پلاکاردها! همین حرفاست که موج درست می‌کنه و می‌شه روی اون موج سوار شد. بهزاد به بچگی سارا پوزخند زد: - هنوز خیلی ساده‌ای! هنوز اینو نفهمیدی که موج رو ما ایجاد می‌کنیم و روش سوار می‌شیم! تو فکر کردی واقعا قراره توی انتخابات تقلب بشه؟ کسی چه می‌دونه؟! اصلا مهم نیست واقعا چه اتفاقی می‌افته. مهم اینه که قراره مردم همونطوری فکر کنن که ما دوست داریم! سارا جواب نداد؛ چون نمی‌خواست باز هم حرفی بزند که مقابل این مبارز کهنه‌کار کم بیاورد. بهزاد ادامه داد: - هرکسی که از صندوق‌های رای دربیاد، برنامه ما برای آشوب عوض نمی‌شه! از خیلی وقت پیش قرار بوده چنین اتفاقی توی ایران بیفته و مردم رو بندازیم به جون هم. قراره خیابونای تهران و اصفهان و مشهد و همه شهرهای ایران بشه میدون جنگ، و خود مردم انقدر همدیگه رو بکشن که تا سال‌ها، دیگه رمقی برای بلند شدن نداشته باشن. سارا بالاخره حرفی که در ذهنش بود را به زبان آورد: - نتیجه انتخابات اون چیزی که ما حدس می‌زنیم نشه چی؟ چه بهونه‌ای داریم؟ بهزاد دوباره فندکش را روشن کرد. چند ثانیه به شعله‌اش خیره شد؛ انگار مسحور شعله شده بود. بعد دستش را از روی دکمه فندک برداشت؛ اما نگاهش هنوز روی فندک بود: -ماجرای پیراهن عثمان رو شنیدی؟ 🇮🇷ادامه دارد.... ✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
رمـانکـده مـذهـبـی
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول قسمت #سی_وسه *** چراغ اضطراری را روشن کرد
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین جلد اول قسمت - شنیدم ایرانیا گاهی به عنوان ضرب‌المثل ازش استفاده می‌کنن. بهزاد بازهم پوزخند زد: - وقتی نوجوون بودم زیاد پای مسجد و منبر می‌رفتم. یه روز شیخ مسجدمون گفت عثمان توی دوران حکومتش خیلی جاها زد توی خاکی؛ یه طوری که مردم ازش شاکی شدن. تا اون موقع، عثمان نماینده بنی‌امیه توی حکومت بود و حسابی به فک و فامیلش، از جمله معاویه حال میده؛ اما وقتی مردم از دستش شاکی شدن و علیه‌ش شورش کردن، تبدیل شد به مهره سوخته! علی خیلی تلاش کرد مردم عثمان رو نکُشن؛ اما بالاخره یه عده ریختن توی خونه عثمان و کشتنش! جذابیتش این‌جاست که هنوز یه روز از مرگش توی مدینه نگذشته بود که پیرهن خونیش توی شام دست معاویه بود و معاویه براش اشک تمساح می‌ریخت! سارا با بی‌صبری گفت: - خب این چه ربطی داره؟ بهزاد موذیانه لبخند زد: - وقتی این ماجرا رو از شیخ مسجدمون شنیدم، واقعاً به هوش معاویه غبطه خوردم. تا وقتی زنده‌ی عثمان به دردش می‌خورد نگهش داشت، وقتی تبدیل به یه مهره سوخته شد، از مُرده‌ش هم استفاده کرد. یه بهونه جور کرد تا هروقت خواست با کسی دربیفته، انگشت اتهام قتل عثمان رو ببره سمتش و به بهونه قصاص، مردم رو برای جنگیدن باهاش به صف کنه! حتی تا مدت‌ها بعدش، انگشت اتهام به سمت علی و بچه‌هاش بود و به این بهونه می‌تونستن علیه علی بجنگن، درحالی که علی مخالف سرسخت کشتن عثمان بود. می‌دونی، علی خوب فهمیده بود توی مغز معاویه چی می‌گذره که سعی کرد جلوش رو بگیره... سارا کم‌کم داشت معنای حرف‌های بهزاد را می‌فهمید. با تردید گفت: - یعنی اگه موسوی تبدیل به مهره سوخته بشه... بهزاد حرف سارا را تکمیل کرد: - می‌کشیمش و از مُرده‌ش هم استفاده می‌کنیم! مهم نیست اونو کی کشته! ما ازش یه شهید می‌سازیم. مردم برای یه شهید مظلوم در راه آزادی سر و دست می‌شکونن و به جون هم میوفتن! بالاخره هر جنبشی به خون نیاز داره! به همین سادگی! آخرش، برنده این بازی ماییم. برق آمد و روشن شدن ناگهانی چراغ‌ها باعث شد نور چشمان سارا و بهزاد را بزند. سارا درحالی که دستش را مقابل چشمانش گرفته بود گفت: - مگر این که یکی پیدا بشه و دستمون رو بخونه! بهزاد بلند شد ، و چراغ اضطراری را خاموش کرد. از حرف سارا یکه خورده بود؛ اما به روی خودش نیاورد: - همچین چیزی امکان نداره! 🇮🇷ادامه دارد.... ✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
رمـانکـده مـذهـبـی
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول قسمت #سی_وچهار - شنیدم ایرانیا گاهی به عن
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین جلد اول قسمت *** حسین از پشت پنجره اتاقش ، به میلاد نگاه می‌کرد که در محوطه راه می‌رفت و با موبایل صحبت می‌کرد. بخت یارشان بود که بعد از رفتن حانان، میلاد درخواست مرخصی داد و حسین توانست عباس را بجای میلاد بگذارد. حسین اصلا دلیل این مرخصی بی‌موقع میلاد را، آن هم در اوج کارشان درک نمی‌کرد؛ اما ترجیح می‌داد بد به دلش راه ندهد. مدتی بود که حس می‌کرد میلاد آشفته و نگران است؛ ولی وقت نشده بود دلیلش را بپرسد. صحبت کوتاه میلاد با تلفن تمام شد ، و موبایلش را تحویل داد. وارد اتاق که شد، حسین تصمیم گرفت ابهامی که در ذهنش بود را روشن کند. میلاد را کناری کشید و دلجویانه دستش را روی شانه میلاد فشرد: - فکر نکن حواسم بهت نیستا! چی شده پسر جان؟ چرا چند وقته به هم ریخته‌ای؟ میلاد کمی عرق کرده بود. دستی به پیشانی‌اش کشید و با صدایی که سعی داشت لرزشش را بگیرد گفت: - چی بگم حاج آقا... الان وسط این همه گرفتاری گفتنش دردی رو دوا نمی‌کنه! - چرا پسرم. بگو، شاید بتونم یه کاری بکنم برات. حتی کاری هم از دستم برنیاد، هم خودت سبک می‌شی، هم من بیشتر ملاحظه‌ت رو می‌کنم. میلاد نتوانست مستقیم به چشمان حسین نگاه کند. سرش را پایین انداخت: - بچه‌م از وقتی به دنیا اومده مشکل تنفسی داشته. الان دو ساله... نتوانست حرفش را ادامه بدهد. ترسید اگر کلمه‌ای اضافه بگوید بغضش بترکد. صورتش را با دستانش پوشاند و نفس عمیقی کشید. ادامه داد: - حالش بهتر که نشده هیچ، بدتر هم شده. دکترها گفتن توی ایران نمی‌شه کاری براش کرد، باید بریم خارج. شرایط منم که می‌دونید... به این راحتی نیست.با هزار التماس حفاظت رو راضی کردم فقط خانم و بچه‌م رو بذارن برن برای درمان... الانم که رفت مرخصی و اومدم، رفته بودم فرودگاه بدرقه‌شون. خیلی نگرانشونم. دعا کنید حاج آقا... باز هم بغض صدایش را خش زد. حسین میلاد را در آغوش گرفت و آرام در گوشش گفت: - بسپارشون به خدا. ان‌شاءالله درست می‌شه. میلاد سرش را تکان داد و بغضش را خورد. حسین برگشت به طرف میزی که صابری و امید پشت آن نشسته بودند. یکی از صندلی‌ها را عقب کشید و نشست. 🇮🇷ادامه دارد.... ✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
رمـانکـده مـذهـبـی
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول قسمت #سی_وپنج *** حسین از پشت پنجره اتاقش
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین جلد اول قسمت صابری با دیدن حسین، دادن گزارش را شروع کرد: - از شنود باغ سارا و هتل شیدا و صدف، متوجه شدیم که دو نفر به اسم‌های حسام و بهزاد، از سال قبل تا الان داشتن شناسایی و جذب نیرو برای تشکیل تیم انجام می‌دادن. البته، بهزاد که گویا یکی از اعضای قدیمی سازمان منافقین هست واسطه جذب حسام بوده و الان بهش خط میده؛ اما خیلی محطاط و حرفه‌ای هست و ملاحظات امنیتی رو رعایت می‌کنه؛ برای همین تا الان شناسایی نشده و حتی الان هم هیچ عکسی ازش نداریم.حسام تا الان تونسته از بین اقشار مختلف و با استفاده از ارتباطاتی که توی محل کار و دانشگاهش داشته، حداقل هفت تا تیم رو تشکیل بده. البته این هفت‌تا رو ما ازش اطلاع داریم؛ ولی ممکنه بیشتر از این هم باشن. هنوز همه تیم‌ها و اعضاشون شناسایی نشدن؛ چون هیچکدوم به طور مستقیم با بهزاد، سارا یا حتی حسام ارتباط نگرفتن. یکی از این تیم‌ها هم شیدا و صدف هستند که گویا صرفا با هدف پوشش رسانه‌ای حوادث بعد انتخابات وارد ایران شدند؛ اما معلوم نیست برنامه بقیه تیم‌ها چیه، در چه حد آموزش دیدن، چندنفرن و مسلح هستن یا نه؟ البته این امید رو هم داریم که تا چند روز آینده، آدمِ حانان با عباس آقا ارتباط بگیره و احتمالا بخشی از کار رفت و آمدشون رو به ایشون واگذار کنه که باعث می‌شه حداقل یکی دوتا از تیم‌هاشون لو برن. هنوز هیچکدوم از تیم‌ها با سرحلقه اصلی سازمان که بهزاد و سارا هستن ارتباط نگرفتن؛ این نشون میده که این دو نفر خیلی مهم هستن و سازمان نمی‌خواد به هیچ وجه این دوتا بسوزن. امید روی میز خم شد ، و فلاسک را برداشت تا برای خودش چای بریزد و همزمان گفت: - من حدس می‌زنم برنامه طوری طراحی شده که هیچکدوم از تیم‌ها درباره تیم‌های دیگه و بقیه قسمت‌های تشکیلات و رابط اصلی سازمان چیزی ندونن تا اگه دستگیر شدن، بقیه مُهره‌ها نسوزن و بتونن به کارشون ادامه بدن. حداقل تا قبل از کلید خوردن کارشون همدیگه رو نمی‌شناسن و توی شلوغی‌ها با اسم رمزی که دارن همو می‌شناسن و به هم دست میدن. لیوان کاغذی‌اش پر شد ، و کمی از آن نوشید. سرد بود! وا رفت. نگاهی به فلاسک چای کرد و متعجب گفت: - این که یخ کرده! حسین چندبار زد سر شانه امید: - انقدر سرتون گرم بوده که یادتون رفته چای دم کنید. راستی چندروز دیگه تا انتخابات مونده؟ صابری نگاهی به تقویم کرد و چشمانش گِرد شد: - انتخابات فرداست! حسین از شنیدن این حرف جا خورد ، و چایِ یخ کرده در گلوی امید پرید. حسین به تقویم گوشی‌اش نگاه کرد. اولین دقایق روز بیست و دوم خرداد سال هشتاد و هشت بود؛ اولین دقایقِ آغاز یک طوفان! 🇮🇷ادامه دارد.... ✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
رمـانکـده مـذهـبـی
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول قسمت #سی_وشش صابری با دیدن حسین، دادن گزا
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین جلد اول قسمت امید که چایِ سردش را نوشیده بود، دوباره پشت سیستمش نشست. چند لحظه بعد، از پیامی که برایش آمد شگفت‌زده شد و گفت: - آقا... بیاید این‌جا... اون منبعمون که توی سازمان بوده پیام داده. یادتونه دو روز پیش بهم گفتید درباره بهزاد ازش بپرسم؟ ازش پرسیدم کسی با اسم سازمانی بهزاد که توی اصفهان رابط سازمان باشه رو می‌شناسه یا نه. الان جواب داده. قلب حسین به تپش افتاد؛ خودش هم نمی‌دانست چرا اینطور هیجان‌زده شده است. سعی کرد این هیجان‌زدگی را پنهان کند: - خب چی گفته؟ - چند لحظه صبر کنید قفلشو باز کنم. حسین دست به سینه بالای سر امید ایستاد. خودش هم متوجه نبود که پایش را تندتند به زمین می‌کوبد. نگاهش امیدوارانه گره خورده بود به چهره خسته امید. راستی آخرین باری که امید رفته بود خانه را یادش نمی‌آمد. حتی ته ‌ریشش هم از قبل بلندتر شده بود و چشمانش گود افتاده؛ انقدر که به صفحه کامپیوتر نگاه کرده بود. بعد از چند دقیقه، امید به حرف آمد: - نوشته نتونسته عکسی از این آدم پیدا کنه، اسم اصلیش رو هم نمی‌دونه چیه؛ ولی این مدت که توی سازمان منافقین بوده، چندتا اسم مختلف داشته. توی اشرف بهش می‌گفتن جبار؛؛ولی با اسم مسعود رفته اسرائیل آموزش دیده. یه مدت هم با چندتا اسم دیگه توی اروپا و آمریکا زندگی کرده. انقدر دائم اسم و اوراق هویتی‌ش رو تغییر می‌داده که هیچ ردی از خودش نذاره و همینم باعث شده تا الان سفید بمونه. حتی اینطور که منبعمون توی سازمان گفته، چندتا ماموریتم اومده ایران و رفته. حالا صابری هم کنار حسین ایستاده بود و دست به سینه، حرف‌های امید را گوش می‌داد. - این آقا همونطور که گفتم، خیلی وقته عضو سازمان منافقینه، از زمان جنگ. حتی سال‌های آخر جنگ، با وجود این که خیلی هم سنی نداشته؛ ولی از اسرای ایرانی بازجویی می‌کرده. چریک خیلی ورزیده‌ای و یکی از مربی‌های آموزشی اشرف هم بوده. امید چرخید به سمت حسین و گفت: - حاجی، اینطور که معلومه این یارو کارنامه‌ش خیلی پر و پیمونه و برای سازمان منافقین ارزش داره. صابری حرف امید را کامل کرد: - با این حساب باید برنامه خیلی مهمی داشته باشن که بخاطرش همچین مهره‌‌ای رو بفرستن ایران و چندماه توی یه باغ نگهش دارن. حسین به نشانه تایید سر تکان داد. ذهنش کمی به‌هم ریخته بود. به صابری گفت: - برو جات رو با عباس عوض کن، احتمالاً چندروز آینده سرش خیلی شلوغ می‌شه. بذار بره یه سری به خانواده‌ش بزنه. منم میرم خونه، فردا زود برمی‌گردم. یکم ناخوشم. امید، تو هم اگه کاری نداری برو! امید خندید و گفت: - والا آقا الان برم که دیگه مادرم توی خونه راهم نمی‌ده! ان‌شاءالله فردا که میرم رای بدم یه سر بهشون می‌زنم. حسین رضایتمندانه شانه امید را فشرد: - خدا خیرت بده. پس فعلاً شبت بخیر. - شب بخیر حاج آقا. حسین خواست از اتاق بیرون برود که صابری صدایش زد: - حاج آقا یه لحظه صبر کنید! حسین برگشت. صابری قدم تند کرد، خودش را به حسین رساند و چند برگه را به دستش داد: - از امروز عصر تا حالا، چندتا پیامک مشکوک بین مردم پخش شده. البته شاید خیلی ربطی به پرونده ما نداشته باشه ولی اینا قطعه‌های یه پازلن. حسین متفکرانه به برگه‌ها خیره شد و از صابری پرسید: - خب محتوای پیامک‌ها چی بوده؟ 🇮🇷ادامه دارد.... ✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━