eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
189 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ #رمان: #رهایی #پارت: #صدو‌پ
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : : جو سنگین شده بود. آروین همینطور با سر پایین و دستپاچه حرف دلش را به زبان می آورد. نمی دانستم چه کنم و چه بگویم. پس سکوت کردم. چند دقیقه‌ای گذشت که پدر آروین شروع به صحبت کرد و خطاب به پدرم گفت: + ما چندساله بیشتر از اینکه رفیق باشیم و دوست خانوادگی مثل خواهر برادر کنار هم بودیم. من از پسرم مطمئنم و حتی از دختر شما، می‌دونم وقتی پسرم ادعا کرده که دختره شمارو دوست داره قطع به یقین به بعدش هم فکر کرده. منم الان همینجا دخترم رها جان رو برای پسرم ازتون خواستگاری می‌کنم دیگه انتخاب باشما پدرم شروع به صحبت کرد. + من آروین رو عین پسرم قبول دارم وگرنه این همه سال اگر چشم ناپاکی یا خطایی می‌دیدم قطعا دوستیمون رو تموم می‌کردم. من پسر شما رو تا دیدم تو مسجد و هیئت دیدم. ازش مطمئنم. والا خودمم متوجه این دوتا مرغ عاشق شده بودم. من که مخالفتی ندارم باز حرف آخر و خوده رها میزنه. همه خوشحال از حرف پدر منتظر من بودن. که روهام وسط پرید. + یکی نظر من و نپرسه من که ناراضی‌ام ابجی من قصد ازدواج نداره. با تشری که پدرم به روهام زد همه منتظر جواب از من شدند. _ پدر نمیدونم چه جوری بگم منم همون حرف‌هایی که آقا آروین گفتن، انتخاب من واسه امروز و دیروز نیست که الان بخواد عوض بشه. منم جوابم بله هست. مامان و مهسا خانم دست زدن که پدر هم لبخندی به رویم زد. + دخترم بابا فقط یک بحثی می‌مونه اونم اینکه تو دانشگاه داری و.. ، من میگم شما و آروین صحبت کنید. خودتون تصمیم بگیرید و زمان مراسم و ... مشخص کنید اینطوری بهتره. نمی‌توانستم باور کنم. حس و حال گنگی داشتیم. یعنی خدا به حرف دلم گوش داده بود. آروین از جایش بلند شد. + عموجان قبل از اینکه ما باهم صحبت کنیم من برم کارم و انجام بدم بیام. مانده بودم چیکار می‌خواهد بکند. به سمت یکی از اتاق ها رفت. پدر آروین نگاهی به من انداخت و گفت: + دخترم میدونم که هم تو هم آروین این وضعیت براتون سخته، منظورم اینه که به هم محرم نیستید به همین خاطر هم من میگم یه چندماه خودت و آروین تعیین کنید که یه صیغه محرمیت بخونیم که بعد عقد کنید. بازم با خودتون. بیشتر از این نمی توانستم در آن جمع بمانم. هم خجالت می کشیدم هم از خوشحالی زیاد قلبم خودش را به درو دیوار می کوبید. با اجازه گفتم و به اتاقی که آروین رفته بود رفتم. در زدم که صدایی نشنیدم، نمی دانستم درسته وارد شوم یا نه؟ اما بیخیال در را کامل باز گذاشتم و وارد شدم. در حال نماز بود. سلام نمازش را داد و نگاهم کرد. + بله چیزی شده _ ا.. نه یعنی یه صحبتی شد شما رفتید اومدم بگم. فقط الان نماز چی میخونید؟ + من می‌شنوم بفرمایید. نماز شکر خوندم. که هم خدا شما و بهم داد هم راه و برامون داره هموار می‌کنه. لبخند روی لبانم نشست. من هم خوشحال بودم. _ واقعیتش پدرتون گفتن بهتره یه صیغه محرمیت بینمون بخونن تا هروقت بخوایم عقد کنیم. : : ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ #رمان: #رهایی #پارت: #صدوپن
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : : جانماز را کنار گذاشت. + رها خانم من مخالفتی ندارم. ولی اینطور که معلومه شما قصد ادامه تحصیل داری اونم تو تبریز، پس یعنی منم باید کار و زندگی و بردارم بیام اونجا. یا اینکه چندسال صبر کنم. ما راجب اینا تصمیم نگرفتیم. _ آقا اروین، من میخوام درسم رو بخونم بعد هم مطب بزنم. تو تهران دکتر زیاده دوست دارم همونجا زندگی کنم. هیچ مخالفتی هم پذیرا نیستم اینم پیشکش دلخوری هایی که ازتون دارم. خنده‌ای کرد و با صدای خندان گفت: + پس دیگه الان بخوام نخوام اعتراضی وارد نیست؟ _ دقیقا +باشه. فقط شما چند روز بمون که هم صیغه محرمیت بخونیم هم تاریخ عقد رو مشخص کنیم. من که میگم عقد و عروسی رو باهم بگیریم. _ اولین عید پیش رو برای عقد و عروسیمون خوبه؟ + بله چراکه خوب نباشه. پدر در چهارچوب در ظاهرشد که هردو ایستادیم. + دخترم خیلی براتون خوشحالم، امیدوارم عاقبت بخیر بشید. اومدم باهم صحبت کنیم. + بفرمایید بشینید. آروین صندلی میزش را به پدر داد. + فکر کنم حرفاتون رو زدید دیگه مونده تکلیف عقد و عروسی؟ من میگم امروز راه بیفتیم بریم تهران یا هرجا شما بگید یه صیغه محرمیت بخونیم بینتون بعد خودتون گوشه کارها رو بگیرید و انجام بدید. هردو موافقت کردیم. یکی یکی اعضا خانواده‌ به اتاق اومدن و تکلیف تاریخ عقد و عروسی و .. مشخص شد. تنها کسی که تو اتاق نبود روهام بود، لجبازی اش گرفته بود و کار خودش را می کرد. همه خوشحال بودیم و حس و حال خوب دوباره در خانواده‌ام رنگ گرفته بود. *** + خوشحالی؟ نگاهی به آن دو تا تیله مشکی براقش کردم. همیشه یک طور خاص برایم بود. نگاهی که هیچوقت از طرف کس دیگری دریافتش نکردم. لبخندی به رویش زدم. _ خیلی زیاد. تو چی؟ متاهلی چه حسی داره؟ نگاهش زنگ شیطنت گرفت و خندید. + الان که فکر میکنم حس خاصی نداره. جیغ بنفشی کشیدم و از دستش حرص خوردم. عقب عقب رفت و شانه ای بالا انداخت. _ آروین فقط دستم بهت نرسه، بچه پرو کیه بود سر عقد می‌گفت جون دادم بله رو بگو. دارم برات وایسا که اومدم. مثل بچه ها دنبالش دویدم که از اتاق بیرون رفت. با همان لباس و آرایش کله خونه را دنبالش دویدم. + رها بسه، نگاه خودت کن. با این لباسا اومدی کل اینجارو داری میدویی دنبال من، والا پول اجاره لباس کمر شکن بود. دوباره خندید که با نفس نفس کوسن مبل را به سمتش پرت کردم. درست خورد به کله‌تش. آنقدر جیغ جیغ کرد که مادرش از اتاق بیرون اومدم. + چه خبرتونه؟ مگه شما فردا پرواز ندارید؟ وا پسر تو چرا کله ات و گرفتی؟ خجالت زده نمی دانستم به مادرشوهرم چه بگویم. اصلا حواسم به موقعیتی که در آن بودیم نبود. با آروین برای خرید خانه و هماهنگی های لازم به تبریز سفر کردیم و بعداز انجام کارها برای مراسم عقد و عروسی به تهران بازگشتیم. قرار شده بود تا سفرمان خانه مادرشوهرم باشیم. قبل از عروسی خودمان تمام کارهایمان را کرده بودیم و با خیال راحت پیش به سوی خانه عاشقی‌امان می رفتیم. : : ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت ۲۵۰
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت ۲۵۱ حاج قاسم به همان سرعت که آمده بود، می‌رود و ما را در بهت می‌گذارد. تا زمانی که ماشین حامل سردار در پیچ و خم صحرا گم شود، نگاهش می‌کنم و زیر لب آیت‌الکرسی می‌خوانم. سردار طوری رفتار می‌کند که انگار مطمئن است قرار نیست این‌جا شهید بشود! کمیل دست دور گردنم می‌اندازد و می‌گوید: - آره، مطمئن باش حاج قاسم تا داعش رو زیر پاش له نکنه شهید نمی‌شه. هم خودش می‌دونه، هم ما. هرچند الانم فقط بدنش با شماست، روحش جای دیگه سیر می‌کنه. می‌گویم: - حاج قاسم نباید شهید بشه. هیچ‌کس نمی‌تونه جاشون رو بگیره. - خداییش حیف نیست یکی مثل حاج قاسم شهید نشه؟ دلت میاد؟ اونم تویی که خودت یه چیزایی رو دیدی... از حرفم شرمنده می‌شوم. من چطور می‌توانم لذتی را برای خودم بخواهم و برای فرمانده‌ام نه؟ نزدیک غروب است؛ یک غروب دلگیر در صحراهای شرقی سوریه. آسمان سرخ شده است. از بلندگوی ماشین بچه‌های حزب‌الله صدای مداحی می‌آید: - بدم الحسینی، نحفظ نهج الخمینی... یادم می‌افتد اول محرم است. زمینه ملایم مداحی و غروب آن هم ، در اولین شب محرم، غم عالم را روی دلم می‌نشاند. خیلی وقت است ، دلم لک زده برای یک روضه درست و حسابی؛ برای روضه‌هایی که با کمیل در دوران نوجوانی می‌رفتیم؛ برای چای روضه بعدش. چشمم به کمیلِ جوان می‌افتد ، که نشسته روی زمین و هنوز خیره است به مسیری که خودروی حاج قاسم از آن گذشت. وقتی من را می‌بیند ، که به سمتش می‌روم و متوجه حضورم می‌شود، سریع از جا برمی‌خیزد. پیداست کمی هول شده. می‌گویم: - چی شده؟ تو فکری؟ مشتش را باز می‌کند ، و انگشتر عقیقی را نشانم می‌دهد. پیداست هنوز خودش هم گیج است ، و با همان بهت و تعجب می‌گوید: - اینو حاج قاسم بهم داد! 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت ۲۵۱
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊قسمت ۲۵۲ نمی‌دانم این غبطه است یا حسادت؛ اما من هم دلم انگشتر حاج قاسم را می‌خواهد؛ نگین سلیمانی. شانه‌اش را می‌فشارم: - مبارکت باشه. صدای اذان گفتن حامد در محوطه پادگان می‌پیچد. *** - آقا... آقا حیدر! یه لحظه وایسین! همان اتفاقی که نمی‌خواستم بیفتد افتاد؛ خبرنگار گیر داده است به من و می‌گوید بیا مصاحبه کن. تازه از عملیات شناسایی برگشته‌ام ، و بعد از یک شبگردی طولانی و بی‌خوابی، فقط همین را کم دارم تا حسابی جوش بیاورم. همان اول که آمد سراغم، خیلی کوتاه و خشن جوابش را دادم که حرفی برای زدن ندارم؛ اما مثل این که ول کن ماجرا نیست. قبل از این که وارد چادر شوم، برمی‌گردم به سمتش و تلاش می‌کنم آرامشم را حفظ کنم. یک لبخند کج و کوله می‌زنم و می‌گویم: - برادر ببین من الان خیلی خسته‌م. واقعا هم حرفی ندارم که به دردت بخوره. لطفاً به من گیر نده باشه؟ و می‌خواهم وارد شوم که سریع می‌گوید: - آخه مگه میشه حرفی برای زدن نداشته باشین آقا؟ من شنیدم شما تجربیات خیلی خوبی دارین. شنیدم سابقه مجروحیت و اسارت هم... این را که می‌گوید، برق از سرم می‌پرد. جریان اسارت را قرار بود کسی نفهمد. از حالت چهره و چشمان درشت شده و خشمگینم می‌فهمد باید ساکت شود. می‌گویم: - اینا رو کدوم نادونی به تو گفته؟ می‌ترسد و به لکنت می‌افتد: - همه... می‌گفتن... خیلی... از شما... تعریف... می‌کنن... چندتا فحش تا گلویم بالا می‌آید؛ اما نفسم را در سینه حبس می‌کنم که از دهانم بیرون نیایند. لب‌هایم را محکم روی هم فشار می‌دهم. جای زخمم تیر می‌کشد. لب پایینی‌ام را با دندان می‌جوم و با عضلات منقبض شده، قدم می‌گذارم داخل چادر: - کدوم شیر پاک خورده‌ای آدرس منو به این بنده خدا داده؟ 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊قسمت ۲۵۲
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت ۲۵۳ خون دویده است توی صورتم و می‌دانم احتمالاً قرمز شده‌ام. حامد و بشیر که داخل چادر هستند، با تعجب سر می‌چرخانند و نگاهم می‌کنند. از نگاهشان می‌شود فهمید صدایم از حد معمول بلندتر بوده. نگاهی به پشت سرم می‌اندازم ، و می‌بینم که خبرنگار از ترس فریاد من وارد چادر نشده. خوب شد؛ شاید اینطوری دست از سرم بردارد. حامد از جا بلند می‌شود و با فشار دست روی شانه‌ام، مجبورم می‌کند بنشینم: - چی شده؟ یک نفس عمیق می‌کشم و دست می‌گذارم روی پانسمان زخم سینه‌ام. آرام و در گوشش می‌گویم: - مگه قرار نبود جریان اسارت من رو کسی نفهمه؟ کی به این خبرنگاره گفته؟ چهره حامد در هم می‌رود و گردن می‌کشد تا بیرون چادر را ببیند. بعد آرام می‌گوید: - چرا قرار بود؛ ولی بالاخره بچه‌ها خنگ هم که نیستن. وقتی دیدن غیبت زده و بعد چند ساعت کارت کشیده به بیمارستان، یه حدس‌هایی زدن. بعد هم یه کلاغ چهل کلاغش کردن و دهن به دهن گشته. کاریش نمی‌شه کرد. لبم را از حرص می‌جوم. بعد از چند ثانیه به حامد می‌گویم: - دستم به دامنت. خودت برو این خبرنگاره رو یه طوری راضی کن بی‌خیال من بشه. اصلا خودت باهاش مصاحبه کن. فقط بهش بگو دوربینشو سمت من نیاره، پاپیچم هم نشه. چشمان حامد گرد می‌شود و صدایش کمی بالا می‌رود: - یعنی چی که خودم مصاحبه کنم؟ این را طوری می‌گوید که انگار به او توهین کرده‌ام. سرم را به گوشش نزدیک‌تر می‌کنم ، و آرام می‌گویم: - تو که می‌دونی شرایط من رو؛ لطفاً درک کن. اگه تو مصاحبه کنی دست از سر من برمی‌داره. سرش را می‌اندازد پایین ، و دست می‌کشد میان ریش‌هایش. قیافه‌اش شبیه آدم‌هایی ست که دارند نرم می‌شوند. در ذهنم دنبال یک توجیه دیگر هم می‌گردم ، و به نتیجه می‌رسم: - ببین، ما نباید بذاریم اتفاقاتی که این‌جا می‌افته ناگفته بمونه. باید توی تاریخ ثبت بشه. یک لحظه خودم هم از حرف خفنی که زدم تعجب می‌کنم؛ من را چه به این حرف‌ها؟ یکی نیست به من بگوید تو چکار به تاریخ داری؟ وظیفه‌ات را انجام بده! 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت ۲۵۳
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت ۲۵۴ حامد سری تکان می‌دهد: - درست میگیا، باید ثبت بشه. ولی من دوست ندارم مصاحبه کنم. آخه... - آخه نداره برادر من. دو دقیقه اخلاص و این حرفا رو بذار کنار، هیچی نمیشه. زل می‌زند به چشمانم و می‌گوید: - از دست تو! بذار ببینم چکار می‌تونم بکنم. دراز می‌کشم، کوله‌ام را می‌گذارم زیر سرم و قبل از این که چشمانم را ببندم می‌گویم: - یه لطف دیگه هم بکن، به نیروهات بگو از اسارت من افسانه‌های صدمن یه غاز نسازن تحویل این بنده خدا بدن. خوابم می‌آید. شب باید دوباره بزنیم به بیابان برای شناسایی. چشمانم کم‌کم گرم می‌شوند ، و صدای گفت‌وگوهای حامد و خبرنگار را مبهم می‌شنوم. حامد اصرار می‌کند که خبرنگار تصویر نگیرد و فقط صدایش را ضبط کند. بعد شروع می‌کند به صحبت درباره‌ی... نمی‌فهمم ادامه‌اش را؛ خوابم می‌برد یا بهتر بگویم: بی‌هوش می‌شوم. *** جسمم این‌جاست؛ در کارخانه‌ها و تاسیسات اطراف دیرالزور و روحم... روحم هنوز در اردوگاه است. آن خبرنگار بدجور روی اعصابم رفته. از این که ماجرای اسارتم ، انقدر سر زبان‌ها افتاده احساس خوبی ندارم. حس می‌کنم یک نفر عمداً آن را سر زبان‌ها انداخته. اول ماه است؛ اما حتی از آن هلال باریک و بی‌رمق ماه هم خبری نیست؛ تاریکی مطلق. چشممان به تاریکی عادت کرده ، و حس شنوایی و لامسه‌مان هم به کمک بینایی ناقص‌مان آمده‌اند تا بتوانیم پیش رویمان را ببینیم. در این تاریکی، تنها سایه‌های مبهم و غول‌پیکری از ساختمان‌های مقابل‌مان می‌بینم. ساختمان جامعه الفرات ، یا دانشگاه فرات که در حاشیه دیرالزور قرار دارد؛ در حاشیه جنوبی جاده‌ای که الشولا و دیرالزور را به هم وصل می‌کند. چشمم به تابلوی دانشکده می‌افتد: - کلیۀ الآداب و العلوم الانسانیۀ. 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت ۲۵۴
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت ۲۵۵ تصور این که یک روز این دانشکده ، پر بوده از دانشجو و استاد، کمی خنده‌دار به نظر می‌رسد. انقدر این ساختمان‌ها متروکند ، که گویا سال‌هاست انسانی در آن‌ها رفت و آمد نداشته. انگار دانشجوها ، تمام آینده و آرزویشان را این‌جا رها کرده‌اند و رفته‌اند؛ بعضی به اردوگاه‌های جنگ‌زدگان و بعضی به آن دنیا. تا این‌جا را قبلا آمده بودیم؛ یعنی تا ساختمان بزرگ و گردی که از دور شبیه یک ورزشگاه است؛ ورزشگاهی که فکر کنم قبل از افتتاح شدن ویران شده. از این‌جا به بعد را باید برویم جلو ، و بسنجیم و کار سخت‌تر می‌شود؛ چون به داعش نزدیک‌تر می‌شویم؛ به شهری که داعش آن را دودستی چسبیده تا بعد از رقه، پایتختش سقوط نکند. از مقابل بیمارستان الاسد می‌گذریم؛ بیمارستانی که پنجره‌هایش را با تیر و تخته و پارچه پوشانده‌اند ، و با این وجود، از میان درز پرده‌ها نور کمی به بیرون دویده است و نشان می‌دهد داعش هنوز از بیمارستان استفاده می‌کند. با این وجود تن ساختمان بیمارستان هم پر است از اثر زخم گلوله و ترکش. این مدت که سوریه بوده‌ام، ساختمانی را ندیدم که سالم مانده باشد و نمای آن با جای گلوله تزئین نشده باشد. داخل شهر، هنوز خانواده‌هایی مانده‌اند که یا به داعش واقعاً وفادارند و یا حداقل اینطور وانمود می‌کنند. با این وجود، باز هم شهر مُرده است؛ مثل شهر ارواح. نه چراغ روشنی می‌شود دید و نه صدای همهمه‌ای. این‌جا هم مثل بوکمال است ، و قرار نیست بعد از اذان مغرب، کسی در کوچه باشد. از میان ساختمان‌های نیمه‌آوار رد می‌شویم ، و خودمان را در پناه دیوارها پنهان می‌کنیم. باید وضعیت شهر را ارزیابی کنیم ، برای حمله. صدا از خانه‌های سالم در نمی‌آید و کارمان سخت شده. به میدان الدولۀ می‌رسیم؛ اما سر و صدایی که از میدان بلند شده، باعث می‌شود متوقف شویم. صدای داد و فریاد خشن مردی می‌آید. دقت که می‌کنم، جنازه‌ای را می‌بینم که بر چوبه‌ی دار میدان تاب می‌خورد؛ جنازه مردی میانسال با دست بسته که فکر کنم زمان زیادی از مرگش نگذشته باشد. 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت ۲۵۵
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت ۲۵۶ پیراهن سرمه‌ای رنگ و شلوار مشکی مرد، خاکی ست و یکی از صندل‌هایش از پای برهنه‌اش افتاده. صورتش در اثر خفگی ، کبود است و سرش به یک سمت افتاده. یکی از ماموران داعش، کنار چوبه دار ایستاده و رجز می‌خواند. صدایش انقدر نخراشیده است که نمی‌فهمم چه می‌گوید. صدای ناله و گریه‌ی خفه دو زن هم ، زمینه صدای فریادهای آن مامور داعش است؛ زن‌هایی که نزدیک چوبه دار نشسته‌اند ، و با وجود فشردن دست بر دهانشان، نتوانسته‌اند صدای گریه‌شان را خاموش کنند. هیچ‌کس نمی‌فهمد در چنین شرایطی، وقتی خونت به جوشش افتاده و روح و روانت بهم ریخته، چقدر سخت است که ساکت و بی‌حرکت بمانی و بتوانی به ماموریتت فکر کنی. مردم فکر می‌کنند نظامی‌ها و امنیتی‌ها، بی‌احساس‌اند و راحت روی خودشان مسلط می‌شوند؛ اما این را نمی‌دانند ، که تنها چیزی که یک نفر را به چنین مهلکه‌ای می‌کشاند و وادارش می‌کند تا پای جان بایستد، عاطفه و احساس است یا بهتر بگویم: عشق. دوست دارم یک بار هم که شده، مقابل تمام دنیا بایستم و با تمام توان فریاد بزنم ما آدم آهنی نیستیم. دوست دارم یک بار به تمام مقدسات ، قسم بخورم ما به اندازه خیلی از شما و بلکه بیشتر احساس داریم، درد می‌کشیم و مجبوریم ، همه را در خودمان بریزیم و موهایمان زودتر از بقیه سپید شود و آخرش هم اگر شهید نشویم، از غصه دق کنیم... به بشیر و رستم نگاه می‌کنم ، که خیره‌اند به میدان و زن‌هایی که روی زمین زانو زده‌اند و صدای جیغ‌شان را از زیر دستانی که بر دهان می‌فشارند هم می‌توان شنید. مامور داعش با اسلحه به سرشان ضربه می‌زند که ساکت شوند. هیچ‌کس جز دو داعشیِ دیگر ، اطراف میدان نیست؛ هرچند مطمئنم مردمی هستند که الان دزدکی و از پشت پنجره خانه‌هایشان مشغول تماشای این اتفاق‌اند. حدس علت اعدام مرد ، چندان سخت نیست؛ احتمالاً خواسته فرار کند، یا با یکی از کسانی که فرار کرده ارتباط داشته است. شاید هم وسیله غیرمجازی ، در خانه نگهداری می‌کرده؛ مثل تلوزیون یا موبایل. انگشت اشاره‌ام را روی لبم می‌گذارم ، و به بشیر و رستم علامت می‌دهم ساکت باشند؛ چرا که از چشمان خشمگین و صورت برافروخته‌شان می‌شود فهمید در مرز انفجارند. تکان اگر بخوریم، عملیات لو می‌رود و از سویی، سخت‌ترین کار نشستن و تماشا کردن است. 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت ۲۵۶
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت ۲۵۷ دفعه قبل که همین طرف‌ها آمده بودم، و در خانه ابوعزیز پناه گرفته بودم، تنها بودم و نشد جلوی داعشی‌هایی را بگیرم که داشتند دختر مردم را به عنوان زکات می‌بردند. این‌بار اما تنها نیستم؛ موقعیتم خیلی فرق دارد. الان شاید بتوانم کاری غیر از نشستن و نگاه کردن انجام بدهم. ما برای حفظ جان و ناموس مسلمانان این‌جا هستیم؛ مگر نه؟ با چشم میدان را دور می‌زنم ، و دنبال راهی می‌گردم برای نجات دادن آن دو خانم از مخمصه. روبه‌روی ما و آن سوی میدان، تابلوی شکسته و زخمیِ مسجد خدیجه الکبری را می‌بینم. با این که تابلو کج شده ، و در آستانه سقوط است و چند رد گلوله روی کلماتش خورده، باز هم با دیدنش قوت قلب می‌گیرم. چشم بر هم می‌گذارم و زیر لب می‌گویم: یا خدیجه الکبری... و به بشیر و رستم علامت می‌دهم ، که هر یک، یکی از داعشی‌هایی که در میدان هست را بزند و اگر موفق به زدنشان نشدیم، فرار کنند و بدون من برگردند. صدایی از درونم فریاد می‌زند که: - مطمئنی اگه اسیر شدی عملیات بشیر و رستم رو لو نمی‌دی؟ و سریع به این صدا جواب می‌دهم: - من اسیر نمی‌شم. می‌میرم ولی اسیر نمی‌شم! همزمان که به بشیر و رستم نگاه می‌کنم، سوپرسور را روی اسلحه‌ام می‌بندم. بشیر و رستم هم همین کار را می‌کنند ، و در پناه دیوارهای خرابه موقعیت می‌گیرند. من هم، پشت ماشین سوخته‌ای ، موقعیت می‌گیرم. یکی از داعشی‌ها بالای سر آن دو زن ، قدم می‌زند و سرشان داد می‌کشد؛ دیگری هم مقابل زن‌ها ایستاده و لوله اسلحه را ، زیر چانه‌شان گذاشته تا صورتشان را ببیند. دیگری هم دور میدان قدم می‌زند. تیراندازی‌ام همیشه خوب بوده؛ اما می‌دانم در این موقعیت، غیر از هدف‌گیری دقیق، هماهنگی و سرعت عمل هم لازم است. نفس عمیقی می‌کشم ، و به بشیر و رستم می‌گویم هر یک کدام را بزنند. خودم هم آن ماموری را هدف می‌گیرم ، که مقابل خانم‌ها ایستاده است. تنفسم را منظم می‌کنم و جلوی لرزش دستم را می‌گیرم. انگشتم را روی ماشه می‌گذارم ، و دست دیگرم را بالا می‌برم تا به بشیر و رستم علامت دهم. 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛