رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗انتظار عشق💗 قسمت45 بعد از خوردن آش اینقدر خسته بودم که خوابم برد با صدای مرتضی بیدار
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗انتظار عشق💗
قسمت46
حسین اقا : ای بابا ، مرتضی داداش یعنی عکس تو رو هم نکشیده
مرتضی: چرا عکس منو کشیده...
مریم جون: اره هانیه ،راست میگه؟
- نه ،من عکسی نکشیدم
مرتضی: عع هانیه یادت رفت اون شب کشیدی؟
- اها ،اون که اصلا ربطی به این موضوع نداره
مرتضی : دیگه کشیدن و که کشیدی (از حرفش ناراحت شدم ، دیگه غذا از گلوم پایین نمیرفت )
- عزیز جون دستتون درد نکنه خیلی خوشمزه بود
عزیز جون: چیزی نخوردی که مادر - سیر شدم ،دستتون درد نکنه ( بلند شدم رفتم تو آشپز خونه ، یعنی گریه ام داشت در میاومد ).
همه انگار متوجه شدن از برخوردم
مرتضی هم چیزی نگفت
ظرفا رو که شستیم
مرتضی صدا زد : هانیه جان کارت تموم شده بریم آماده شیم ،باید بریم خونه رضا اینا ( اصلا ،اقا رضا رو فراموش کرده بودم ،معلوم نیست فاطمه الان چه حالی داره)
از همه خدا حافظی کردم ورفتم خونه
لباسمو عوض کردم ،مرتضی هم جلوی در تکیه داد به دیوار داشت منو نگاه میکرد
یه دفعه یاد عکس افتادم
رفتم دنبال عکس گشتم ،پیداش نکردم
کل خونه رو زیر و رو کردم
مرتضی متوجه شد : دنبال چیزی میگردی ؟
( حرفی نزدم ، و دوباره شروع کردم به گشتن)
مرتضی: دنبال این میگردی؟
( باورم نمیشد عکس تو جیبش بود ، رفتم عکس و از دستش گرفتم و بغض داشت خفم میکرد
با دستای خودم جلوی چشمان عکس و تیکه تیکه کردم ،اینقدر ریزش کردم ،که حتی نشه به هم وصل بشن نشستم روی زمین و شروع کردم به گریه کرد )
مرتضی: الان آروم شدی خانومم؟
- با گفتن این حرفش ،خنجری زد به قلبم
( بغلم کرد )
مرتضی: ببخش که ناراحت شدی ،منظوری نداشتم ( جلوی چشماش عکسشو پاره کردم و الان اون از من عذر خواهی میکنه،وایی خدا این بنده ات چه جور آدمیه )
کمی که آروم شدم ،پیشونیمو بوسید: بریم حالا؟ دیر میشه هاا !
بلند شدم و دست وصورتمو آب زدم و راه افتادیم توی راه سرمو به شیشه ماشین تکیه دادمو چیزی نگفتم
رسیدیم دم در خونه ،انگار همه میدونستن که اقا رضا قراره بره ،همه دم در منتظر ما بودن
از ماشین پیدا شدیم
به همه احوالپرسی کردیم
چشمم به فاطمه افتاد ،مشخص بود که خیلی گریه کرده ،حق هم داشته مرتضی هم به اقا رضا گفت با فاطمه عقب ماشین بشینن ،شاید حرفی داشته باشن باهم
من هم جلو نشستم
هر از گاهی به فاطمه نگاه میکردم که چقدر آروم اشک میریزه
مرتضی: اقا رضا ،یه شیرینی بدهکاری به ما هاااا!
آقا رضا: چشم ،این دفعه برگشتم جبران میکنم
مرتضی: داداش یه دفعه اونجا تک خوری نکنیااا ،منتظر ماهم باش...
اقا رضا خنده اش بلند شد: نه داداش خیالت راحت ،جا تو نگه میدارم تا بیای...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗انتظار عشق💗 قسمت46 حسین اقا : ای بابا ، مرتضی داداش یعنی عکس تو رو هم نکشیده مرتضی:
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗 انتظار عشق💗
قسمت47
( یه نگاهی به مرتضی کردم ،مرتضی هم یه نگاه به من کرد متوجه نگاهم شد)
مرتضی: قربون دستت داداش فعلن رییس ما اجازه نمیده ،ما همین روی زمین هستیم
اقا رضا: ای زن زلیل ،فقط به ما میرسی سیاست داری پس ...
اقا رضا: هانیه خانم ،شرمنده ،من نیستم مواظب فاطمه باشین - چشم
آقا مرتضی : خیلی ممنونم
رسیدیم فرودگاه
از ماشین پیاده شدیم و با اقا رضا خدا حافظی کردیم
بعد منو مرتضی رفتیم داخل ماشین تا فاطمه و اقا رضا هم با هم خدا حافظی کنن
چه صحنه ی دردناکی بود
از نگاه گریان فاطمه میشد فهمید که داره با چشماش التماس میکنه که نره ولی نمیتونست فقط بیانش کنه اقا رضا رفت ...
و فاطمه همچنان چشم دوخته بود به رفتنش
از ماشین پیاده شدم رفتم سمت فاطمه
فاطمه تا منو دید بغلم کرد شروع مرد به گریه کردن منم انگار منتظر یخ تلنگر بودم
هم نوا با فاطمه شروع کردم به گریه کردن
مرتضی اصلا از ماشین پیاده نشد
چون واقعن میدونست حالمون چقدر خرابه ،هر چند حال فاطمه بدتر از حال من بود....
فاطمه رو رسوندیم خونه پدرش ،خودش اصرار میکرد که بره خونه خودش ولی با این وضعیتی که داشت اصلا صلاح نبود خونه باشه
بعد خودمون رفتیم خونه
لباسامو عوض کردم چشمم به کاغذ ریز شده افتاد مرتضی با دیدن چهره ام رفت همه رو جمع کرد ،ریخت تو سطل آشغال...
- مرتضی
مرتضی: جانم
- ببخش ،دست خودم نبود
مرتضی( یه لبخندی زد):
درکت میکنم ،اشکال نداره - بخشیدی؟
مرتضی: به شرطی که یه بار دیگه عکسمو بکشی ...
- باشه
اینقدر خسته بودم که صبح مرتضی منو بیدار نکرد و خودش رفت پایگاه
منم ساعت ده بیدار شدم ،دست و صورتمو شستم ،لباسمو پوشیدم رفتم بهشت زهرا
خیلی وقت بود که نرفته بودم اول رفتم سمت گلزار شهدا بعد رفتم سمت غسالخونه...
- سلام...
اعظم خانم: به عروس خانم ،ستاره سهیل شدی؟
زهرا خانم: سلام عزیزم، گفتیم حتمن دیگه نمیای - یه کم سرم شلوغ بود ، شرمنده دیگه
لباسمو عوض کردم مشغول کار شدم
نزدیکای ۴ بود که گوشیم زنگ خورد ،مرتضی بود - سلام عزیزم
مرتضی: سلام هانیه جان، کجایی ؟
- اومدم بهشت زهرا، شرمنده یادم رفت بهت خبر بدم
مرتضی: اشکال نداره، همونجا باش میام دنبالت - نمیخواد خسته ای ،خودم میام
مرتضی:با دیدن تو خستگیم از تنم بیرون میره خانومم ،منتظرم باش
- باشه
نیم ساعت بعد لباسمو عوض کردم رفتم سمت گلزار ،تا مرتضی بیاد
مرتضی: سلام - سلام ،خسته نباشی
مرتضی: شما هم خسته نباشی
بریم یه فاتحه ای بخونیم؟
- بریم ...
بعد از خوندن فاتحه ،با مرتضی رفتیم یه کم با ماشین دور زدیم بعد رفتیم خونه...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 انتظار عشق💗 قسمت47 ( یه نگاهی به مرتضی کردم ،مرتضی هم یه نگاه به من کرد متوجه نگاهم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗انتظار عشق💗
قسمت48
دو هفته ای گذشت و من هر روز به همراه مرتضی به پایگاه میرفتم و عکسای شهدا رو طراحی میکردم حتی چند تا از عکسا رو قاب گرفتیم واقعن قشنگ شده بودن چند وقتی بود که مرتضی تو حال و هوای خودش بود کلافه بود ،انگار یه چیزی میخواست به من بگه و روش نمیشد یه شب کنار حوض نشسته بود و داشت فکر میکرد من چادرمو گذاشتم سرم و رفتم کنارش نشستم...
- مرتضی جان ،چیزی شده؟
مرتضی: نه چیزی نیست؟
- یعنی من شوهر خودمو نمیشناسم ؟
مرتضی: ۲۰ روز دیگه باید با بچه ها بریم
- بری ؟ کجا؟
مرتضی: سوریه ( زبونم بند اومده بود،یعنی زمان رفتن تو هم رسید پس ،یعنی زمان تنها شدنم رسید پس)
مرتضی: هانیه جان ،تو اگه راضی نباشی من نمیرم - تو چند روزه کلافه ای برای گفتن این حرف ،یعنی من بگم نرو تو نمیری؟ ( دستمامو گرفت و بوسید ) : درسته که دلم به رفتنه ،ولی اگه تو نخوای من نمیرم - چقدر خود خواهم من که بخوام جلوی دلت رو بگیرم
برو ،هر جا که دلت میره همراهش برو
از جام بلند شدم و رفتم داخل اتاق
پتو رو انداختم روی سرم و آروم شروع کردم به گریه کردن
نماز صبح رو که خوندم حالم اصلا خوب نبود
رفتم تو حیاط شروع کردم به جارو زدن حیاط
مرتضی از پشت پنجره نگام کرد و بعد نماز خوندنش رفت خوابید
کاره حیاط که تمام شد رفتم زیر کتری رو روشن کردم و چایی رو آماده کردم
سفره رو پهن کردم که مرتضی بیدار شد
مرتضی: سلام - سلام ،صبح بخیر ( طوری رفتار کردم که انگار اتفاقی نیافتاده، هر چند که درونم طوفان بود )
بعد از خوردن صبحانه همراه مرتضی به پایگاه نرفتم
مرتضی هم چون دلیلشو میدونست چیزی نپرسید منم رفتم سراغ آشپزی کردن ،از عزیز جون دستور شامی درست کردن و گرفتم
شروع کردم به درست کردن
برای بار اول خوب بود فقط شکل و قیافه اش یه کم کج و کوله شده بود ولی مزه اش خوب شده بود
برنجم آب کش کردم ،البته برنجم یه کم شفته شد نزدیکای ظهر بود که مرتضی اومد خونه مرتضی: چه بویی میاد خونه ، از بوش پیداست که شامی درست کردی؟
- اره ،از مادرجون کمک گرفتم
مرتضی : بوش که عالیه ، طعمشو بعد اینکه نوش جان کردم میگم...
سفرو پهن کردم ،غذا رو گذاشتم رو سفره
مرتضی مشغول خوردن شد
- آقا مرتضی؟
مرتضی: جانم -میشه بریم کهف
مرتضی: چشم - خیلی ممنونم. ..
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗انتظار عشق💗 قسمت48 دو هفته ای گذشت و من هر روز به همراه مرتضی به پایگاه میرفتم و عکسا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗انتظار عشق💗
قسمت49
کارامو رسیدم ،مرتضی هم یه کم استراحت کرد نزدیکای غروب با هم حرکت کردیم
وقتی که وارد غار شدم ،یه غم بزرگی اومد به سراغم رفتیم کنار شهدا نشستیم و زیارت عاشورا خوندیم سجده رفتیم و شروع کردم به گریه کردن،یه لحظه انگار وقایع عاشورا اومد جلو چشمم نفسم بند اومد
مرتضی اومد سمتم: هانیه، هانیه چی شده
مرتضی ،منو از غار بیرون برد
بیچاره از ترس رنگ به صورت نداشت
مرتضی: بهتری ،خانومم ؟
( سرمو به نشونه تایید تکون دادم، کم کم نفسم برگشت )
مرتضی: تو که منو کشتی دختر ،چی شد یه هو - نمیدونم یه دفعه نفسم بند اومد
مرتضی: پاشو یه سر بریم بیمارستان ،شاید بازم حالت بد شه - نه خوبم ،بشین کارت دارم
مرتضی: جانه دلم بگو
- ( یه لبخندی بهش زدم ) :
اقا مرتضی، مهریه امو میخوام
( صدای خنده اش بلند شد)
مرتضی: چشم ،بریم تو راه براتون میگیرم
-بی ادبی نباشه هااا ،مهریه ام دوتا بود
( یه کم فکر کرد ) : اونم به چشم، وقتی برگشتم باهم میریم - نه دیگه ،اول اینکه مهریه عند المطالبه است..
دومم حق الناسی هست به گردنت قبل رفتن باید دینت و ادا کنی...
مرتضی: وایی از دست تو هانیه
نمیشه حالا حلال کنی وقتی برگشتم ادا کنم؟
- نوچ
مرتضی: آخه خانومم ، من تا ۱۸-۱۹ روز دیگه باید برم ،یه عالم کار رو سرم ریخته ،دیگه وقت نمیشه دورت بگردم ( از جام بلند شدم )
- من مهریه امو میخوام حالا خود دانی
از کوه یواش یواش رفتم پایین
رسیدم نزدیک ماشین
چند دقیقه بعد مرتضی اومد و سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم به سمت خونه
توی راه مرتضی هی نگام میکرد و میخندید...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗انتظار عشق💗 قسمت49 کارامو رسیدم ،مرتضی هم یه کم استراحت کرد نزدیکای غروب با هم حرکت ک
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗انتظار عشق💗
قسمت50
اصلا فکرشو نمیکردم یه روزی همچین حرفی به مرتضی بزنم که مهریه امو میخوام
ولی باید ازش میخواستم این سفرو بریم
فردا صبح که بیدار شدم مرتضی خونه نبود
دست و صورتمو شستم ،صبحانه مو خوردم
خونه رو مرتب کردم
یه دفعه صدای زنگ در و شنیدم
انگار عزیز جون خونه نبود
چادرمو سرم کردم
رفتم جلوی در ،درو باز کردم
باورم نمیشد مرتضی با ۱۲ تا شاخه گل نرگس پشت در بود
مرتضی: سلااام به خانوووم عزیزم
- سلام ،واییی چه خوشگله
مرتضی : قابلتونو نداره
داخل یه پارچ آب ریختم و گلا رو گذاشتم داخلش
کل خونه بوی خوبی گرفت
عاشق گل نرگس بودم - خوب مهریه بعدی! مرتضی خندید و دست داخل جیب کتش کرد
دوتا بلیط هواپیما آورد بیرون
اصلا باورم نمیشد ،این پسره دیونه اس ،واقعن برای رفتن چقدر عجله داره
مرتضی: واسه سه روز دیگه
- شوخی میکنی ؟
مرتضی: اگه بدونی چه جوری گرفتم ،آبروم همه جا رفت - آخه چه جوری
مرتضی: شناسنامه و پاسپورتت و بردم دادم به حاجی،اونم داد به دامادش که تو حج و زیارت کار میکنه ،اونم دست بر قضا دوتا از مسافراش کنسل کرده بودن
که قسمت ماشد - اصلا باورم نمیشه
مرتضی : باورت بشه، اقا طلبید مارو
وایی نگار دارم خواب میبینم،انگار همه چیز دست تو دست هم داده که مرتضی به سفر بره
این سه روزی مثل برق و باد رسید
پروازمون غروب بود
صبح رفتم خونه فاطمه
زنگ درو زدم ،فاطمه دروباز کرد رفتم داخل خونه ،اولین باری بود که خونه فاطمه میرفتم ( بغلش کردم): سلام عزیزم!
مامان کوچولوی ما چه طوره
فاطمه: سلام گلم،چقدر دلم برات تنگ شده بود - ببخشید که دیر اومدم پیشت
فاطمه: اشکالی نداره، میدونم که تو هم حالت این روزا خوب نیست پس درکت میکنم
- اقا رضا زنگ میزنه؟
فاطمه: اره ،هر دوسه روز یه بار تماس میگیره - خوب خدا رو شکر ، چرا اینجایی؟ چرا نرفتی خونه بابات اینا؟
فاطمه: خونه خودم راحت ترم ، میترسم جایی برم, رضا زنگ بزنه خونه نگران بشه...
- الهی فدای اون دلت بشم من،نی نی کوچولومون چه طوره ؟
فاطمه: خوبه خدا رو شکر
- فاطمه جون اومدم خدا حافظی کنم
فاطمه: کجا به سلامتی...
- باورت نمیشه اصلا، کربلا
فاطمه: واییی شوخی نکن ،مگه آقا مرتضی نباید میرفت سوریه؟
- چرا میره ،داستانش مفصله بعدن بهت میگم
فاطمه: هانیه جان ،ما رو فراموش نکنیااا التماس دعا فراوون دارم ،واسه آقا رضا هم دعا کن...
هانیه: چشم حتمن ،تو هم مواظب خودت و نی نیت باش
فاطمه: چشم...
- من دیگه برم ،کلی کار دارم ،به خانواده هم سلام برسون
فاطمه: چشم تو هم به آقا مرتضی سلام برسون - چشم خدا نگهدر...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِ
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی
🌟عیون أخبارالرضا علیهالسلام، ج۲ ص۱۳۶.
🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی #شاهزاده_ای_در_خدمت
🌟قسمت ۵۱
همگان چشم به مردی داشتند که کمی قبل از این در نماز انگشتری گرانبها بخشید و به افتخارش از آسمان آیه نازل شد و خداوند بی پرده به بندگانش، این مرد را به عنوان ولیٌ خودش بعد از پیامبر صلی الله علیه واله، معرفی نمود..
حال همگان به علی علیه السلام، خیره بودند، این مرد پهلوان همو که ندای آسمانی او را «لافتی الا علی و لا سیف الا ذوالفقار» خواند، میبایست، اعجازی دیگر رو کند.
علی علیه السلام ، سلام نماز را داد و با اشاره پیامبر ، متواضعانه ازجابرخاست و به سمت ایشان رفت.
علی کنار پیامبر قرار گرفت، رسول خدا یکی از دست هایش را به دور شانه های او انداخت و علی را بیش از قبل به خود نزدیک کرد و همانطور که با محبتی عمیق او را مینگریست، لبخندی زد...
و سپس نگاهی به مرد عرب و طفل ترسان پیش رویش کرد و رو به پسرک که رد اشک هنوز بر گونه هایش باقی بود کرد و فرمود : _پسرم، آیا این مرد را دوست میداری؟
پسرک همانطور که نگاهی به پیامبر و نگاهی به علی میکرد، سرش را به نشانه تایید تکان داد و ناگهان همچون تیری که از کمان بیرون میجهد، ازجاپرید، خود را به پیامبر رساند و ابتدا دست پیامبر و سپس دست علی را بوسه باران کرد.
پیامبر صلی الله علیه واله، که کل صورتش از شادی میدرخشید.رو به مرد عرب کرد و گفت :
_برو به خانه و افکار مهمل نباف، این پسر، از آن توست و در حلالزادگیاش هیچشکی نیست...
با این کلام پیامبر ، همگان متوجه شدند که موضوع از چه قرار بوده...
فضه که از فاصله ای دورتر شاهد وقایع بود. زیر لب تکرار کرد :
_با این حرکت پیامبر برهمگان ثابت شد که محبت علی برابر است با حلال زادگی...یعنی هیچ حرامزاده ای علی را دوست نمی دارد و یعنی علی در دل تمام بندگان پاک دنیا جای دارد و چه زیبا میزان و ترازویی را پیامبر به امتش نشان داد.
در این هنگام پیامبر صلی الله علیه وآله فرمودند:
_« لا یحبه الا مومن و لا یبغضه الا منافق »
و از این رو بود که بارها و بارها علی علیه السلام فرمود :
_به خدا سوگند از جمله پیمان هایی که رسول خدا با من نهاده بود ، آن بود که جز منافق با من دشمنی نمی ورزد و جز مومن مرا دوست نمی شمارد....
🌟ادامه دارد....
🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِ
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی
🌟عیون أخبارالرضا علیهالسلام، ج۲ ص۱۳۶.
🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی #شاهزاده_ای_در_خدمت
🌟قسمت ۵۲
آری هر روز که میگذشت، اعجازها بود که از آسمان میرسید، تلنگرهایی که خداوند بر بدنهٔ جامعهٔ اسلامی میزد، تا آنها که نمیدانند، بدانند و آنها که در خواب غفلت هستند، بیدار شوند و آنان که دنبال دنیا فتاده اند ، آخرت را دریابند.
تمام این اعجازها و تلنگرها که مانند پیکانی رو به سوی زمین بود و گویی نوک این پیکان چیزی نبود جز اینکه
«آگاه باشید که علی همان حق و حق همان علی ست»...
بدانید که ...
«علی در قرآن جاری ست و قران همه در علی آشکار است» ،
بفهمید و ایمان بیاورید که ...
«پس از پیامبر ، #ولی و #سرپرستی برای شما نیست جز علی»..
فضه، این دخترک شیرین سخن ، تمام این اشارات خداوند را که در قالب حرکات پیامبر یا آیات قرآن جاری بود میگرفت و به گوش جان میسپرد.. و انگار این مقدّر خداوند بود که دست تقدیر، او را از قصر پدرش بیرون آورد و به بهشت زندگی علی و زهرا وارد کند، چرا که او باید خود، در زمانی دیگر ، تمام آنچه را که دیده و شنیده بود و به آن ایمان آورده بود، بیرون ریزد و بر همگان آشکار کند تا شاید گمراهی به راه آید ، دنیاطلبی، عقبی طلب شود و فریفته ای راه مستقیم را بشناسد...
فضه ازخوشحالی در پوست خود نمیگنجید، زیرا حال می دانست که همنشین «بهترین خلق» است و میدانست... درخانهای زندگی میکند که آیهٔ تطهیر بر سر اهل خانه نازل شده ، میدانست محبت مولایی را به دل دارد که خداوند دل در گرو مهر او اولاد او دارد...میدانست که این محبت آنچنان پاک است که فقط دلهای پاک را تسخیر می کند.
هر روز شیرین تر از دیروز میگذشت و روزها شتابان ،مسیر خود را طی میکرد
این روزها در مدینه خبرهای دیگری برپا بود و اینبار نه مسلمانان ، بلکه مسیحیان اطراف، علیالخصوص #مسیحیان_نجران ، به طلب حقیقت پای به این شهر مقدس نهاده بودند و میخواستند معرکهای برپا کنند تا در آن معرکه، آخرین پیامبر خدا را به سخره گیرند، اما غافل از این بودند که محمد صلی الله علیه واله حق است...
دینی که آورده حق است و خداوندش هم حق است و اسلام نیست مگر همان مسیحیت، که عیسی مسیح از آسمان آورد،اما اسلام کامل تر از مسیحیت است و مسیحیت نیست مگر همین اسلام ، الفبای مسلمانیت...
🌟ادامه دارد....
🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِ
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی
🌟عیون أخبارالرضا علیهالسلام، ج۲ ص۱۳۶.
🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی #شاهزاده_ای_در_خدمت
🌟قسمت ۵۳
مکه بزرگترین پایگاه کفار قریش فتح شده بود و میرفت تا اسلام،سرتاسر شبه جزیره عربستان و حتی سرزمینهای اطراف آن را مطیع خود سازد..
مردم نجران هم که مسیحی بودند و در منطقه مرزی حجاز و یمن زندگی می کردند، ماجرای ظهور پیامبر اسلام را شنیده بودند.
در این هنگام بود که پیامبر نمایندگانی به سمت نجران فرستاد و نامهای برای اسقف، بزرگ کشیشان مسیحی مینویسد، در قسمتی از این نامه آمده است که :
...من شما را از بندگی بندگان خدا به بندگی خدا فرا میخوانم و نیز از شما دعوت میکنم که از فرمانبری و ولایت بندگان خدا بدر آمده، ولایت خدا را پذیرا شوید ، اما اگر اسلام را نپذیرفتید، پس باید که جزیه بپردازید و اگر جزیه ندهید با شما اعلان جنگ میکنم.
بزرگان نجران بعد از خواندن نامه پیامبر به شور و مشورت نشستند و مصلحت در آن دیدند که ابتدا با حضرت رسول وارد مذاکره شوند، شاید که با این روش بر او فائق آیند.
از این رو به مدینه آمدند و با آن حضرت دربارهٔ درستی ادعای پیامبریش به بحث و مناظره پرداختند.
ولی از آنجا که محمد صلی الله علیه واله دینش، سخنش ، کلامش دلیلش همه و همه حق است و نشأت گرفته از علم الهی خداوند است پس مذاکرات مسیحیان با پیامبر به شکست انجامید...
و در پایان ، پیامبر به دستور خداوند، برای آنکه راه هرگونه فرار از حق و راستی را بر آنان ببندد، آنان را به یک نبرد جدید فراخواند.
نبردی که به پیشنهاد باریتعالی بود ، او که آفریدگار علی ست و عاشق این ولیّ آخرین پیامبرش...
گویی خداوند در این سالها که بسیار هم حساس بود ، در هر موضوعی می خواست عشقش را به علی اعلی به رخ تمام جهانیان بکشاند. تا همگان راه از چاه بازشناسند...تا همگان در حصار امن دین قرار گیرند، تا پس از پیامبرش ولی بلافصل او رهبری کند این عالم خلقت را ...
تا شورایی تشکیل نشود ....
تا سقیفه ای شکل نگیرد...
تا پهلویی نشکند،
محسنی سقط نشود ،
فرقی از هم نشکافد..
جگری پاره پاره نگردد...
و سری بالای نی نرود...
ولی داد از دست ابلیسان انسان نما که پا جای پای شیطان می گذارند و...
🌟ادامه دارد....
🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِ
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی
🌟عیون أخبارالرضا علیهالسلام، ج۲ ص۱۳۶.
🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی #شاهزاده_ای_در_خدمت
🌟قسمت ۵۴
قاصدان اسقف، یکی پس از دیگری به محضر پیامبر صلیاللهعلیه واله میرسیدند، آنها که اینک در مناظره شکست خورده بودند، به نوعی دنبال جبران مافات بودند تا آبروی از دست رفته شان را بازپس گیرند ..
اما طرف آنان نه محمدبن عبدالله، بلکه خداوند و خالق این جهان هستی بود .
در این هنگام، جبرئیل امین بر پیامبر نازل شد و آیه ای دیگر به ارمغان آورد :
_«حق همان است که از جانب خدا به تو رسیده است پس مبادا که در آن شک و تردید کنی، پس هرکس با تو در مقام مجادله درآید، بعد از آنکه به وحی خدا آگاهی یافتی، پس به آنان بگو بیایید تا هر کدام، فرزندانمان و زنانمان و جانهایمان را بیاوریم و سپس به مباهله بر خیزیم، تا روز قیامت و نفرین خدا بر دروغگویان فرود آوریم«آل عمران۶۱»»
به موجب این آیه ، خداوند راهی دیگر برای جنگ و نبرد پیش روی پیامبر و مسیحیان قرار داد، نبردی که هرگز در اسلام سابقه نداشت.
جنگی که تازه بود و برای همگان تازگی داشت ، نبردی که به تعبیر خداوند در این آیه« #مباهله» نام گرفت.
خبر نزول این آیه و این نبرد عجیب ، گوش به گوش و دهان به دهان رسید و در اندک زمانی ، تمام اهالی مدینه از آن با خبر شدند.
قاصدان اسقف مسیحی هم این جواب را که خداوند برای آنان تعیین نموده بود ، به سمع اسقف رساندند.
مسیحیان نیز از این نبرد نوظهور متعجب شده بودند و با خود میگفتند باید به این نبرد تن دهیم و ببینیم که پیامبر اسلام چگونه و به همراهی چه کسی در این نبرد به مصاف ما خواهد آمد.
اگر دیدیم که محمد بن عبدالله با اصحاب و سپاهیان خود با شوکت وجلال و جبروت به مباهله آمد، بیشک با او به جنگی بیسابقه و شدید برخواهیم خواست و تا خونش را نریزیم و اصحابش را تار و مار نکنیم ،از پا نخواهیم نشست..
اما اگر دیدیدم که او با بهترین کسان خود به میدان آمد ، آنوقت باید فکری دیگر کرد.
روز موعود این نبرد را تعیین نمودند، روز۲۴ ذیالحجه سال نهم هجرت...و همگان در انتظار این بودند که پیامبر چه خواهد کرد و سرانجام این پیکار به کجا خواهد کشید .
و فضه هم بی صبرانه منتظر رسیدن روز موعود بود...
🌟ادامه دارد....
🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛