رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 تواب💗 #پارت۵۰ بعد از رفتن محمد و خواهرش دایی شروع کرد به صحبت _حاجی این دونفر از کجا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗 تواب 💗
#پارت۵۱
گیج خواب بودم ولی صدای زنگ گوشیم مگه
میذاشت
این چند روز یه خواب درست و حسابی نداشتم کلافه نشستم و دنبال گوشیم بودم به محض پیدا کردنش بدون چک کردن مخاطب تماس رو وصل کردم
_بله
_هنوز که خواابی؟
صدای پراز جیغ و داد نازنین بود که خواب رو کلا پروند
_چیه ؟ چی کارم داری ؟
_پاشوبابافکر کردی اومدی خوش گذرونی که تا این موقع هنوز خوابی؟
پاشو برو دنبال بلیط
_بلیط برا چی؛کجا؟
_بلیط دربست به جهنم!
پاشو برو بلیط برگشت رو بگیر
فقط مراقب باش بلیط حاجی رو هم تو باید بگیری که کنار هم باشیم .
کامل نشستم دیگه خواب شیرین به کل از سرم پرید
_خب اون وقت چه جوری براشون بلیط بگیرم؟
_اون دیگه به استعداد خودت برمیگرده
پاشو زود باش خوابت نبره دوباره!
_نه بابا خوابو که کوفتمون کردی!
حالاهم خداحافظ
بای بای پراز خنده ی نازنین رو دیگه گوش نکردم و قطع کردم.
تو فکر این بودم چه جوری میتونم برای حاجی هم بلیط بگیرم!
آخه نمیگه به تو چه خودم میگیرم؟
ااای خدا عجب گرفتاری شدم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗 تواب💗
#پارت۵۲
نه نشستن فایده نداره .
پاشدم لباس پوشیدم و به سمت فضای باز هتل رفتم همین طور که در حال قدم زدن بودم صدای خیلی وحشتناکی من رو شوکه کرد.
گیج فقط به اطرافم نگاه میکردم
صدای چی بود؟
این سوال رو از مردی پرسیدم که پریشون داخل هتل شد.
_داداش بیرون اوضاع خرابه!
_برای چی؟
_مگرخبر نداری؟
دیشب یهویی اعلام کردن بنزین گرون شده!
مردم خیلی عصبی اند ریختن تو خیابونها
این سرو صدا ها واسه همینه
هنوز مرد کنار دستم نرفته بود که حاجی و اون دایی که کمال بود اسمش، هراسون اومدن بیرون
بهشون گفتم داستان چیه و صلاح نیست برن بیرون من و حاجی راهی داخل هتل شدیم ولی آقا کمال گفت: میره بیرون ببینه اوضاع چه طوره
به سالن هتل رسیدیم و کنار حاجی نشستم
دنبال حرفی بودم که بتونم سر صحبت رو باز کنم تا بلیط برگشت رو من بگیرم ولی مگه حرفی پیدا میشد کلافه سرم رو چرخوندم دیدم حاجی به تلویزون نگاه میکنه ...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 تواب 💗 #پارت۵۱ گیج خواب بودم ولی صدای زنگ گوشیم مگه میذاشت این چند روز یه خواب درست
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗 تواب💗
#پارت۵۳
خودشه همین درگیری ها میتونست بهانه ای باشه واسه بلیط گرفتنم سرخوش از روزنه ی امیدی که پیدا کرده بودم گفتم:
_ اوه حاجی مثل اینکه اعتراض ها هم خیلی سنگینه ؛حالا چه طور برم بلیط بگیرم تو این شلوغی؟
_کارهای دنیا راحت شده آقامحمد ناراحت نباش ؛ اینترنتی؛ بدون هیچ دردسری بلیط میگیریم
ای بابای تو دلم.گفتم:
چی فکرکردی محمد که حاجی بچه اس که راحت گول بخوره اون تیز تر از حرفاست.
نمیشه بابا ؛اینترنتی نمیشه بلیط گرفت
صدای گرم دختر حاجی بود که نوید خوشی بهم.میداد ایستادم و سلام کردم
نمیدونم چی شده بود که وقتی این دختر رو با این حجب و حیا می دیدیم اختیار پاهام دست خودم نبود.
این رو از تعجب کردن نازنین هم میشد فهمید وقتی چشماش رو گرد کرده بود و با پوزخند نگاهم میکرد
جواب کوتاه وآرومی بهم داد برعکس نازنین که صداش مثل شیپور بود تو مغزم...
همه که نشستند حاجی رو به دخترش گفت:
_سوجان بابا ؛ چرا اینترنتی نمیشه بلیط گرفت؟
_ اینترنت قطع کردن باید برای خرید بلیط حتما حضوری رفت.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗تواب💗
#پارت۵۴
تعلل دیگه نباید می کردم سریع پاشدم گفتم: _بلیط های برگشت با من
و منتظر اعتراض حاجی نموندم.
بعد از خرید بلیط قطار به هتل برگشتم
وقتی به هتل رسیدم تصمیم گرفتم بلیط ها رو خودم بدم به حاجی به در اتاق حاجی رسیدم بعد از در زدن سر پایین منتظر موندم تا بیاد و بلیط رو بهشون بدم در که باز شد با لبخند گفتم:
_بفرماییدحاجی ......
سرمو که بلند کردم دیدم
جای حاجی دخترش درو باز کرده
_سلام
_سلام ببخشید فکر کردم پدرتون هست.
بلیط رو گرفتم سمتشون بفرمایید.
_پدر بیرون کار داشتند نیستند
بعد بلیط هارو گرفت و ملایم تشکری کرد و ادامه داد:
_اینم هزینه ی بلیط ها بفرمایید.
سرمو که تا اون موقع پایین بود کمی بالا آوردم ونگاهمو روی گل های چادر سفیدش نگه داشتم بیشتر از این اجازه ی بالا اومدن به نگاهم رو ندادم
دلخور گفتم :
قابلی نداره از طرف من به حاجی بگید همین که تو این سفر باهاشون آشنا شدم کفایت میکنه
بعد هم سریع یک
یاعلی گفتم برگشتم سمت اتاقم...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 تواب💗 #پارت۵۳ خودشه همین درگیری ها میتونست بهانه ای باشه واسه بلیط گرفتنم سرخوش از ر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗 تواب💗
#پارت۵۵
امروز روزآخر این سفره و ما هنوز کاری نکردیم مشخص نیست آخر این داستان چی میشه من واقعا باید این کار رو بکنم یا نکنم؟
وگرنه سر زن عمو ودختر عموم چی پیش میاد؟
کلافه و سردرگم تو همین فکر ها بودم که در اتاق به صدا در آمد
_بله؟
_داداش جون آماده نشدی ؟
صدای نازنین بود مگه ما قرار بود بریم جایی؟
پاشدم در رو باز کردم و نازنین رو با کمی فاصله جلوی در کناره دختر حاجی دیدم
_داداش!!
چرا هنوز آماده نیستی بعد میگن خانم ها دیر حاضر میشن زود باش الان حاجی هم میاد!!!
وقتی دید از هیچی خبر ندارم رو کرد به دختر حاجی و گفت:
_سوجان من با اجازه یه کمکی به داداش بکنم تا زودتر بشه بریم
_باشه عزیزم من منتظرم
نازنین از کنارم رد شد با اتاق و آروم گفت: مگه اون گوشیتو چک نکردی؟؟؟
_نه
_ای بابا محمد اصلا حواست نیستا برا چی ما اینجاییم!!
_خب حالا مگه چی شده؟
_زود بپوش برای آخرین بار با حاجی و دخترش بریم حرم تا من جا پای این دوستی رو خوب محکم کنم.
درضمن یه پیراهن یشمی داشتی اونو بپوش یکم تو چشم باشی !
این رو گفت و رفت بیرون
منم به ناچار سریع همون پیراهن یشمی رو پوشیدمو واسه رفتن آماده شدم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗تواب💗
#پارت۵۶
با حاجی و دخترش راهی حرم شدیم.
نمی دونم چرا این داییشون هیچ وقت باهاشون نیست.
به ورودی حرم که رسیدیم حاجی گفت :بهتره بریم زیر زمین تا درقسمت خانواده گی باشیم و راحت بتونیم دعا وداع رو بخونیم.
_عالیه حاج آقا خدا خیرتون بده
نازنین بود که سریع جواب داد منم که فقط نظارگر بودم.
دور از جمعیتو در خلوت ترین قسمت نشستیم و حاجی کتاب رو باز کرد و شروع کرد به دعا خوندن دخترش و نازنین هم کتاب به دست نزدیکش نشستند و منم به ناچار کنار حاجی نشستم.
داشت کم کم حوصله ام سر میرفت که
وسط های اون کلمه های عربی که میگفت:
شروع به مناجات کرد یه مناجاتی که عجیب به دلم نشست
(خدایا ټومنو خوب میشناسی،
من همان طفل بازیگوشم،هر جا که بروم،
هر دستهگلی که به آب دهم،
آخر سر، پناهم تویی خدای من)
یعنی واقعا؟؟؟
این دسته گلهایی که من به آب دادم خدا
می بخشه؟
یعنی هنوز هم میشه برگشت؟
حاجی چی میگه؟؟؟؟
میگه لذت بخش ترین لحظه ؛ لحظه ی توبه هست!!!
باید بگه سخت ترین کار دنیا!!!
نمی دونم چرا دوست دارم واسه یه توبه ی جانانه دست به کار بشم ولی ته دلم قرص نیست که بخششی هم در کار باشه!!
این همون ناامیدیه که حاجی میگه مؤمن نباید داشته باشه و واسش ممنوعه.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 تواب💗 #پارت۵۵ امروز روزآخر این سفره و ما هنوز کاری نکردیم مشخص نیست آخر این داستان چی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗 تواب💗
#پارت۵۷
سرمو که بلند کردم از تعجب چیزی که میدیدم خشکم زد.
نازنین...!!!
نازنین داشت گریه میکرد!!!
یعنی اینقدر تو نقشش فرو رفته؟
صدای گرم و دلنشین حاجی منو به گذشته برد زمانی که به این نقطه از سیاهی نرسیده بودم
کمی پاک تر و کمی بهتر از الان بودم
خودمو هر چه تو گذشته گشتم بهتر از الان دیدم
نمیدونم چرا اختیار اشک هام دستم نبود
حالم یه جوری بود !
جوری که تا حالانبودم و این از من کمی عجیب بود...
انگاری دلم داشت میگفت:
_نازنین داره یه اتفاقی می افته!!
یه چیزی مثل پشیمونی از موقعیت الانت داره تو قلبت قوت میگیره
ولی یه دلم هم.سر سخت میگفت:
باید نقش بازی کنم
باید تلاش کنم تابتونم گول بزنم و نقشه ام داره خوب جلو میره اینها همه واسه اینه که من دارم کارم رو عالی انجام میدم.
خودمو که نمی تونستم قوول بزنم و خوب میدونستم کدوم صحت بیشتری داره ولی چرا باورش سخته برام رو نمیدونم؟
لحظه ای نگاهم به سوجان افتاد ظاهر و حال و هواش برام جالب و جدید بود.
فکر کنم داشتن این جور دوستی یه نعمت باید باشه که من هیچ وقت نداشتم و نخواهم داشت.
آخرهای دعا بود و من دور از چشم همه کلی اشک که بی اراده ریخته بودم.
سریع و پنهونی صورتم رو پاک کردم و در جواب التماس دعای سوجان رو با همچنین ،
گرفته ای گفتم.
بعد از دعا راهی هتل شدیم تا برای فردا آماده بشیم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗 تواب💗
#پارت۵۸
امروز هم مثل این چند روز خسته و کلافه بودم باید یه استراحت اساسی داشته باشم خواستم سمت تخت برم که نگاهم روی میز افتاد
بسته ی مشکل گشایی که اون دختربچه بهم داده بود.
با خودم گفتم ببین این هم یه نشونه است!
نگاهم که به بسته افتاده یه لحظه یادم اومد اون روز تو بیمارستان موقعی که دختر عموم حالش خیلی خراب بود ؛ که فکر می کردم دیگه پر میکشیه.
به محوطه بیمارستان رفتم حالم اصلا خوب نبود...
من تو این دنیا کسی رو جز دختر عمو و زن عموم نداشتم بغض بدی گلومو گرفته بود.
اصلا حواسم به مرد سالخورده ای که کنارم نشسته بود، نبود
پیرمرد بعد از چند دقیقه گفت :
_پسرم من نمیدونم برای چی گریه
میکنی فقط اینو میدونم از رحمت خدا هیچ وقت نباید غافل ناامید شد.
فقط اونکه میتونه کمکت کنه.
قطره اشکی روی گونه هاش سر خورد پایین اومد و ادامه داد
مرگ و زندگی دست خداست ما از آینده خبر نداریم.
اینو من دیر فهمیدم
وقتی باعث شدم نامزدی پسرم با دختر که سرطان داشت بهم بخوره در حالی که اون دوتا خیلی همدیگه رو دوست داشتند..
اون دختر الان بیماریش کاملا خوب شده
اما الان پسرم دوماه تو کماست ...
بازی سرنوشت رو میبینی ....
همش به پسرم میگفتم این دختر چند ماهی بیشتر زنده نیست اینقدر گفتمو گفتم...
تا از دختره سرد شد.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 تواب💗 #پارت۵۷ سرمو که بلند کردم از تعجب چیزی که میدیدم خشکم زد. نازنین...!!! نازنین
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗تواب💗
#پارت۵۹
تازه فهمیدم چقدر بی عقل بودم
نگاه بغض آلودی به آسمون کردو ادامه داد
همچی دست اون بالا سریه ماست
صدای دختری اومد که گفت:
_ بابا اینجا نشستی؟
_سلام دخترم آره یکم نشستم.
جعبه ای تو دستش بود به طرفم گرفت _بفرماییدمثل اینکه این یدونه هم قسمت شما بوده برای شفا یه مریض دعا کنید ان شاالله مشکل شما هم حل میشه آجیل رو برداشتم
همین جور که به رفتن اون پیرمرده و دخترش نگاه میکردم قول دادم اگه وضعیت دختر عمو تغییر کنه ؛ عوض بشم ؛ ولی نشدم.
شاید این یه نشونه باشه از طرف خدا!
هنوز هم نفهمیدم چی تو این چند دونه نخود و کشمش نهفته شده.
ولی تو اون شرایط من به خدا قولی دادم
اصلا یه معامله کردم
خدا جواب داد ولی من چی...؟
همون طور که بسته آجیل تو دستم بود روی تخت دراز کشیدمو به این زندگیی که برا خودم درست کردم فکر می کردم
به خودم
به اینکه کجا هستم
برای چه کاری
به قولی که دادم و بد قولی که کردم .
به دختر عموم که چه طور دوباره خدا بهمون برش گردوند...
اونقدری روحم خسته و پر از چراها بود
که
پلکام سنگین شد و خوابم برد..
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗 تواب💗
#پارت۶۰
وسایلها مونو که جمع کردیم راهیه راه آهن شدیم.
کل حواسم به نازنین بود که چقدر قشنگ بادختر حاجی صمیمی شده بود
و دیگه به راحتی دوتا دوست شده بودند.
مهارت خاصی در نقش بازی کردن داشت.
اصلا خود من هم باورم شده بود که نازنین یک دوست بامحبت و مهربون شده برا دختر حاجی.
داخل کوپه نازنین و دختر حاجی و حاجی یه سمت نشسته بودند
و منو دایی هم یه سمت
خیلی دلم میخواست بدونم چطوری باید
کار این دایی رو بی سرو صدا باید تموم کنم.
ولی افسوس که یک کلمه هم حرف نمیزد یا اگر حرفم میزد مخاطبش من نبودم.
_داداش محمد
نگاهم خیره به دایی بود یکباره سمت نازنین چرخید که گفت:
_بریم بیرون کوپه یه چرخی بزنیم؟
اینو گفتو بلند شد منم به اجبار همراهش به بیرون کوپه رفتم
کمی با فاصله کنار پنجره ایستادم که سریع با صدای آرومی توپید بهم؛
_چه خبره ؟
چرا میخ داییه شده بودی؟
خیلی تابلوعه رفتی تو نخش بابا یارو واسه خودش کسیه شک میکنه بهمون!
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
هدایت شده از (( ستاره)) (آخر) یا (یکی به آخر)
﷽با بهترین های ایتا همراه شوید🔻
➖➖➖❄️☃️➖➖➖
« #ترفندهای_خانه_داری »
نکات ریز و درشت کدبانوهای نمونه
#آشپزی و آموزش انواع غذا دسر و.....
🐠🥗🍔🏠🧻🧺🧹
eitaa.com/joinchat/964296708C8e35757d3e
➖➖➖❄️☃️➖➖➖
💥 « تولد دختر پسر خواهر برادر والدین عشق»
💫 eitaa.com/joinchat/3771728049C5853da455a
💥 «ترفند خانه تکانی وکاشت سبزه عید »
💫 eitaa.com/joinchat/964296708C8e35757d3e
💥 دلبری و لوندی زنانه « اتاق خواب زوجین»
💫 eitaa.com/joinchat/957349892Cb385f66187
💥 استیکرولنتاین استیکرگل استیکرقلب
💫 eitaa.com/joinchat/990118245C40448e8ea1
💥 با این کانال هر روز غذای جدید درست کن
💫 eitaa.com/joinchat/3077046400Cb43c24114a
💥 استیکرهای جذاب و خاص ایتا
💫 eitaa.com/joinchat/844235029C8e491056e6
💥 «آهنگ جدید،کلیپ ترکی لری،کلیپولنتاین»
💫 eitaa.com/joinchat/1365442889C3460cf0cf3
💥 رمانــ مـذهـبـۍــکده
💫 eitaa.com/joinchat/3001483390Ca3e24f9c09
💥 «زنان بارداری؛ درمان نازایی و زایمان »
💫 eitaa.com/joinchat/956301316Ca5e5ca88c4
💥 «بیا شیرینی های عیدتو خودت درست کن »
💫 eitaa.com/joinchat/959381508C4d573965a9
💥 «لذت آشپزی مدرن و سنتی باسرآشپز»
💫 eitaa.com/joinchat/958660612C408e37f148
💥دلبری و لوندی زنانه « اتاق خواب زوجین»
💫 eitaa.com/joinchat/957349892Cb385f66187
💥 دلنوشته های دلنشین
💫 eitaa.com/joinchat/423035176Ca9ed57254a
➖➖➖❄️☃️➖➖➖
#دلبری و #سیاست_زنانه و #نکات_همسرانه
👇👇👇👇👇👇👇👇
👩❤️👨 eitaa.com/joinchat/2598699414C43ce004cb2
➖➖➖❄️☃️➖➖➖
💥لیست از 2335 تا 5630 💫
پنجشنبه ۲۶ بهمن ۱۴۰۲
«جایگاه: #یکی_به_آخر یا #آخر» (ستاره🌟)
eitaa.com/joinchat/1697120619Cf369f28699
کانال لیست ها:✨✨✨✨✨
🌟 @tabsetareh 🌟
➖➖➖❄️☃️➖➖➖
هدایت شده از لینکدونی تخصصی مذهبی حوزوی
ناب ترین ڪاناݪ هاے لینکدونی تخصصی مذهبی، حوزوی و مفید ایتا
eitaa.com/joinchat/3630759937C6c810e67cf
➖➖➖ 🔷🔶🔹🔸🔷🔶 ➖➖➖
🌺⃝⃡💖 آموزش آنلاین کیک و شیرینی در ایتا
انواع کوکی،کلوچه،کاپکیک و....👇
🍎eitaa.com/joinchat/4184735819Ce5263f77d7
🐠فرقه های عجیب و جهان ماوراء
eitaa.com/joinchat/3478585344Cfddd4eceb2
🐠هر روز با ۵ کلید طلایی روز خود را شروع کنید
eitaa.com/joinchat/3950313565Ce02df5906e
🐠دنیـای بکــگراند،ادیت و استیکر ، پروفــایل خفن!!!
eitaa.com/joinchat/4022468732C79dd6d034b
🐠پروفایـــل های جذاب ست و عاشقــونه ، کلیپ های دونفره اینجا !!!!
eitaa.com/joinchat/3011051764C501be2c9ff
🐠دنیای دختــرونه منبع آرامـش و حـال خوب !!!
eitaa.com/joinchat/3316711636C07b25fdd41
🐠دنیای آموزشی آشــپزی با کلیپ های صفر تا صد!!!!
eitaa.com/joinchat/1404436591C3c36c8acfe
🐠زن با سیـاست و معشوقه ی حاذق و ماهر باش!!!!
eitaa.com/joinchat/547684562C42d0cbfc47
🐠کانال دانلود_کتاب
eitaa.com/joinchat/557187102C8b36cb06d0
🐠آشپزی با عشق با دستورات عالی و خوشمزه
eitaa.com/joinchat/513998898Ce946efdd0d
🐠کانال برترین استیکرها
eitaa.com/joinchat/2618228794Ca3dbfffd15
🐠رمانــ مـذهـبـۍــکده
eitaa.com/joinchat/3001483390Ca3e24f9c09
🐠تکنیـــک های جــذب ثـــروت و فـــراوانی (رایگان)
eitaa.com/joinchat/611516825C85ec51dbd9
🔵#ویژه: #زناشویی ویژه متاهلین🔞
سوالاتی که خجالت میکشی از مشاور بپرسی🙈👇🏼
eitaa.com/joinchat/3567648826C2e83eed008
بزرگترین کانال تخصصی #ثبت و #تبلیغ بهمراه آموزشی حرفه ای کانال داری
eitaa.com/joinchat/3630759937C6c810e67cf
➖➖➖ 🔷🔶🔹🔸🔷🔶 ➖➖➖
#بزرگترین و پربازده ترین #گروه تبادل لیستی شبانه
eitaa.com/joinchat/4227858451C02c884654b
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 ♥️عشق پایدار♥️ قسمت30 برای امدن بابا لحظه شماری میکردم, بعضی وقتا از, حس عشقی پنهان سرشار میش
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
عشق پایدار
قسمت31
فاطمه وخاله که در کمتراز,دقیقه به اوضاع واحوال ما پی بردندوفهمیدند که چه خبراست وچه کسی خواستگاری کرده و...فلطمه که خیلی با من جورد وبه غیر از دخترخاله بودن رفیقهای صمیمی هم بودیم, انگاری دلش برام سوخته بود امد داخل اتاق ومیخواست بیاد کنارم وبه نوعی دلداریم بدهد که ناگاه خاله دستش راکشید وگفت:کنار این دختره ی پررو نرو...میترسم تورا هم از راه به در کند وبا نگاهی خصمانه به صورتم خیره شد
چون نمیدانستم به چه گناهی,مجازات میشم ,صدا زدم گفتم:چیه خاله ,حالا من شدم دختره ی پررو؟؟!!به خاطراینکه خواستگاربرام اومده وسر پسرت بی کلاه مونده پررو شدم؟؟بگو که قصد داشتی منو برا جلالت لقمه بگیری وحالا یکی دیگه ,بهتر ودهن پرکن تر از پسر یک لاقبا وبداخلاقت پا پیش,گذاشته سوختی ومن شدم پررو وراه به درکن اره؟؟
خاله با خشم فریاد زد:پسر من با اون ادم کش ها قابل قیاس نیست.
گفتم:یا حضرت عباس ,ازکی خواستگاری مساوی با ادمکشی شده؟؟پس یه مشت ادمکش دورم راگرفتن وخبرندارم...
ناگاه دست خاله بالا رفت تا به صورتم بزند,دستش راتوهواگرفتم وگفتم:دیگه نشد,مامانم نیستی که بزارم کتکم بزنی,تااینجا هم احترام خالگی وبزرگتر یودنت را نگه داشتم..
با این حرف من انگار عقده دل خاله باز شدو چشماش رابست ودهانش رابازکرد:دختره ی کله خوار,مادربیچارت تنگ قبرستانه ,کدوم مادر تو اگه قدم داشتی مادرت را زیر خاک گور نمیکردی...
خدای من ,این چی میگفت؟؟مادر من که زنده است؟؟
خاله بی توجه به حال من بی رحمانه گفت وگفت...
ازعشق یوسف میرزا,از مرگ عبدالله از دربه دری ,عزیز وبتول,از مرگ مادرجوانمرگم ازرفتن ماه بی بی واز دربه دری پدر وبرادرم,داستانهای قذیمی را که سالیان سال در دل مدفون کرده بود را اشکار کرد و وقتی همچی راتمام وکمال گفت از اتاق بیرون زد,صدای گریه ی مادرم یاهمون خاله صغری رامیشنیدم ,حال خودم بدتراز او بود,پناه بردم به قران ,همون قرانی که حالا میفهمیدم یادگار پدرم اقاعزیز بود.
سرم راگذاشتم روی قران اشک ریختم....گریه کردم....ضجه زدم و....دیگه چیزی نفهمیدم .......
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
عشق پایدار
قسمت32
نمیدونستم چه مدت گذشته,چشام رابازکردم ,خودم را درحالی که ازتب میسوختم در رختخواب دیدم,مادرم کنار بسترم با دستمالی خیس بر سروصورت داغم میکشید تادید چشام رابازکردم,مثل قبلنا مرا به آغوش کشید وهردوبی صدا گریه کردیم,مادرم سرورویم راغرق بوسه کردولی
ازم میخواست تا حلالش کنم,درکش میکردم,پدر وخواهرومادر از دست داده بود واین بین من باعث زنده شدن خاطرات تلخ شده بودم.
گفتم:مادر دیگه حرفش رانزن...من ناخواسته باعث زنده شدن کابوسهاتون شدم
تا نام مادراز دهانم خارج شد,اشک شوق از دیدگان خاله صغری روان شد,باورنمیکرد به این راحتی گذشته باشم..
چشمم به قرانی افتادکه پدر در اخرین سفرش به ماه بی بی سپرد تا به دست دخترکش برساند.دست درازکردم بردارمش ,دیدم جلدش دراثر اشکهای اون شب ,ازقران جداشده.مادرم تا نگاهم رادید گفت:قربون دختر قشنگم بشم,ناراحت نشو ,درست میشه,میدیم کتاب فروشیها درستش میکنن.....
واینگونه بود من از واقعیت وجودی خودم اگاه شدم وزندچیم رنگی دیگر گرفت,رنگی از غربت وبی کسی گرچه پدرخوانده ومادرخوانده ام مثل قبل بودند اما من مریم قبل ندم ,از بازی روزگار متعجب بودم ,یک زمان مادرم را درمقابل یوسف میرزا قرار میدهد وچرخ روزگار میچرخد ومیچرخد وسپس پسر یوسف میرزا درمقابل دختر بتول قرارمیگرد ,انگار باید باشد تا من به واقعیت زندگی ام پی,ببرم حال که فهمیدم که هستم وچه هستم باید جوری دنبال پدرم باشم,اما چگونه؟؟با چه سرنخ ونشانه ای؟با کدام یار ویاوری؟
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عشق پایدار قسمت31 فاطمه وخاله که در کمتراز,دقیقه به اوضاع واحوال ما پی بردندوفهمیدند که چه خ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
عشق پایدار
قسمت33
زندگی درسکوتی عجیب,شتابان میگذشت,پدرم ,همان پدر مهربان قبل شده بودومادر برای جبران ان سیلی تمام مهروعاطفه اش راخرجم میکرد وبیشتر از,قبل به من میرسید ونمیگذاشت آب در دلم تکان بخورد.
اما ته دلم از دست خاله کبری ناراحت بود,با اون برخورد اون روزش که با بدترین حالت رازهای مگوی زندگی مرا برملا کرد ومرا باعث مرگ مادرم معرفی کرد ,دلم ازش گرفته بود باهاش کمتر صحبت میکردم از نگاه های جلال میگریختم ,انگار یا هر نگاهش اتش غضبی را به جانم مینداخت غضبی که از نرسیدن به خواسته قلبی ام نشات میگرفت وتمام سعیم براین بود تا کمترباهاشون برخورد کنم,حتی از همصحبتی با فاطمه هم کناره گیری میکردم وروزها خود را در اتاق حبس میکردم وسرم را با دوخت ودوزهای تمام نشدنی گرم میکردم ,اخر من از رفتن بیرون منع شده بودم وخاله کبری وبچه هاش مثل شاهینی در کمین بودند تا مبادا من پا را از خانه بیرون گذارم ودر هر حال روز میگذرد و اما روزگار انجور که ما میخواهیم نمیچرخد واینک زندگی روی دیگرش را نشانم میداد.
یک ماه از آن طوفان میگذشت,بااینکه پدرخوانده ام ,آزادم گذاشته بود به شرطی که به طرف خیاطخانه نروم ,اما من میلی به خروج ازخانه نداشتم ,فقط یک بار برای ترمیم جلدقران به چندکتاب فروشی سرزدم که همه کتاب فروشی ها ,نشانی جایی را درمرکز شهرونزدیک مسجدجامع میدادند.که این کار راگذاشتم برای موقع مناسب تری.....
یک روز ,صبح زود باصدای بگو ومگوی پدرومادرم از خواب پریدم,تابه حال امکان نداشت این دو باهم بحث کنند ,این اولین بار بودکه اینچنین صحنه ای میدیدم.
مادرم میگفت:چکارکنم ,خواهربزرگمه,میگه همونقدرکه توحق داری ,منم حق دارم,میگه برای روزا بی بچه ایت,بچه شده ,الان دیگه سهمت تمومه ونوبتی هم باشه نوبت ماست.
وپدرم گفت:به خدا گناه داره,یک ذره وجدان داشته باشید این طفلک ضربه ی سختی خورده,بعدشم دختر درس خونده وهنرمندم رابدم به اون پسره که ده سال ازش بزرگتره واخلاقشم مثل زهرمار میمونه؟؟!!!
فهمیدم دوباره برای زندگی من است که به شور نشستن,دوباره سرپرستی من را بین خودشون تقسیم میکنند,خسته بودم.ودلشکسته ,کسی مهریتیمی ونداشتن پدر برجبینش خورد ,حق اظهارنظر ندارد
دیگه تحمل اینهمه کش وقوس وجنگیدن نداشتم ,خودم راسپردم دست سرنوشت......
وباز روزگار چرخید وچرخید ,گاهی بروفق مراد نیست ,اما همیشه هم تلخ نیست وشیرینیها در دل خود نهفته....
🌸🌸🌸🌸🌸
عشق پایدار
قسمت34
واقعا از زندگی خسته شده بودم,بعداز چندین بار خواستگاری وگفتن ها خاله برای ازدواج با پسرش جلال چون میدانستم که راه چاره ای دیگر ندارم,تسلیم شدم,اخر به چه پشتوانه ای,میتوانستم از زیر این ازدواج اجباری شانه خالی کنم,پدرخوانده ومادر خوانده ام گرچه اصلا راضی به ازدواج من با جلال نبودند اما جایی که زور زیاد است اجبار درکار است وانها هم درمقابل زورگویی های خاله کبری چاره ای جز پذیرش نداشتند ومن خیلی ساده وبی سروصدا از خانه ی این خاله که به عنوان فرزندش بودم به خانه ی ان خاله به عنوان عروسش منتقل شدم,گویی من توپی سرگردان بودم که باید بین این دوخانه خواه ناخواه پرت شوم...بلی من علی رغم میل باطنی ام پابه خانه ی جلال گذاشتم...
یک سال از ازدواج اجباری من با جلال میگذشت,خیلی ساده وبی تکلف به عقدش درآمدم,درست مثل مادرم بتول,بی سروصدا به خانه ی بخت رفتم بااین تفاوت که بین بتول واقاعزیز مهری ناگسستنی بود وزندگی من از روی اجبار.... ان هم چه زندگیی..چه استقلالی...نگوونپرس..
خاله کبری ,یکی از اتاقهاشون را داد به من وجلال,جلال مرد تندخویی بود اما ته ته قلبش من رادوست داشت وچون طبق تربیت خاله طوری بار امده بود که احساساتش را هیچ وقت بروز نمیداد بااینکه میدانستم دوستم دارد اما هیچ وقت هیچ وقت این دوست داشتن رابه زبان نیاورد.
جلال همراه با دوبرادرش دراهنگری کارمیکردند,صبح زود میرفت ووقت نماز مغرب برمیگشت,حتی نهارش هم درمحل کارش میخورد..
منم خودم راسرگرم دوخت ودوز میکردم.
کم کم ماه رمضان نزدیک میشدو من بعداز یک سال قصدکردم قران راببرم به همون ادرسی که قبلا گرفته بودم ,تا جلدش را ترمیم کنند.
به قصدبیرون رفتن چادربه سرکردم ,خاله کبری نبود ,رفتم به مادرم,(خاله صغری)گفتم:میرم بیرون قران رابدهم درست کنم,اخر من برای بیرون رفتن باید اجازه میگرفتم,یعنی درظاهر مستقل شده بودم اما درحقیقت علاوه برخانواده خودم خانواده خاله کبری هم به عنوان اقا بالا سر قبول کرده بودم...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛