eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
189 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 راهنمای سعادت پارت65 من بهت قول میدم زود برگردم، باشه؟ دیگه گریه نکن چشای قشنگت قرمز شدن! بغ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖راهنمای سعادت💖 پارت66 اینجا قبلا اتاق دخترم بود. وقتی فهمیدم میخوای بیای رفتم و تمیزش کردم. برو وسایلت رو بزار و بیا پایین..! لبخندی زدم و تشکر کردم، وارد اتاق شدم همه چی باسلیقه چیده شده بود اتاقی با تم صورتی و کاملاً دخترونه.. کاش خواهر امیرعلی بود و میدیمش مطمئنم اون خیلی خوشگل و مهربون بوده! میشه گفت این خانواده هم غم بزرگی کشیده دوتا عضو از خانوادشون به رحمت خدا رفتن. پدرش که به گفته امیرعلی خیلی وقته که به رحمت خدا رفته و خواهرش هم چندسالی میشه از دنیا رفته! لباسایی رو که با خودم اورده بودم رو توی کمد گذاشتم و بعداز عوض کردن لباسام رفتم طبقه پایین کمک فرشته خانوم کنم. توی آشپزخونه بود و داشت غذا درست می‌کرد. گفتم: - چی درست می‌کنید؟ بنظر خوشمزه میاد، بوی خوبیم داره! لبخندی زد و گفت: - دیروز بیمارستان بودی و مطمئنم الان خیلی گشنته و چیز خوبیم بهت ندادن که بخوری واسه همین می‌خوام واسه امشب قورمه‌سبزی درست کنم. ذوق زده گفتم: - عاشق قورمه سبزیم، ممنونم (چند ساعت بعد) سفره رو پهن کرده بودیم که شام رو بکشیم که گوشی امیرعلی زنگ خورد و رفت که جواب بده. همین که برگشت با عجله به سمت اتاقش رفت و گفت: - نیلا پاشو لباساتو عوض کن باید بریم. تعجب کرده بودم! می‌خواستم چیزی بگم که مادرش قبل از من گفت: - کجا میرید؟ میخواستم شام بکشم! امیرعلی گفت: - منو و نیلا کاری برامون پیش اومده باید بریم. مامان شما اگه گرسنته بخور ماهم برگشتیم می‌خوریم. مادرش گفتم: - نه عزیزم منتظر میمونم برگردید. رفتم لباسم رو عوض کردم و چادرم رو برداشتم و خداحافظی کردیم و باعجله به سمت ماشین رفتیم. سوار ماشین که شدیم گفتم: - کجا میریم؟ چیشده که انقدر عجله می‌کنی؟ امیرعلی گفت: - همون پیرمرده زنگ زد و گفت اون مرد دوباره برگشته و دنبال تو میگرده منم گفتم کمی معطلش کنه تا برسیم. آشوبی توی دلم برپا شد، یعنی ایندفعه چه بلایی قراره سرمون بیاد؟! بعداز چند دقیقه رسیدیم. نمیدونم چرا اما وقتی اون مرد و پشت در خونمون دیدم پیشم آشنا اومد! منو و امیرعلی پیاده شدیم شدیم و به سمتش رفتیم. امیرعلی دستی روی شونش گذاشت که اون برگشت و من با تعجب بهش خیره شدم و گفتم: - شهاب؟ امیرعلی این وسط هنگ کرده به من نگاه کرد که سرم رو پایین انداختم و دیگه چیزی نگفتم. امیرعلی گفت: - اینجا چی می‌خوای؟ کی تورو فرستاده؟ نیلا تو این مرد رو میشناسی؟ خجالت زده گفتم: - اره، همونیه که بردم توی اون کار.. شهاب گفت: - نیلا بخدا من از قصد این کارا رو نکردم. من فقط دستور بردار بودم! اینا همش نقشه هست تا از چیزی که ممکنه در آینده بفهمی جلوگیری کنن که همه چی به نفع خودشون تموم بشه. امیرعلی با عصبانیت گفت: - بار آخرت باشه زن منو با اسم کوچیک صدا میزنی! الانم شفاف تر برامون توضیح بده چی داری میگی؟ نویسنده: فاطمه سادات ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖راهنمای سعادت💖 پارت66 اینجا قبلا اتاق دخترم بود. وقتی فهمیدم میخوای بیای رفتم و تمیزش کردم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖راهنمای سعادت💖 پارت67 شفاف تر برامون توضیح بده چی داری میگی؟ شهاب رو به من گفت: - ببین من چیز زیادی نمیدونم همه چی توی دفتر خاطرات مادرت هست و دقیق توضیح داده شده! من می‌دونم مادرت ایرانی نبوده و بعداز اینکه مسلمون شده به ایران مهاجرت می‌کنه و با پدرت ازدواج می‌کنه. به گفته‌ی بهروز، چون مادرت تک فرزند بوده و خیلی وقته که از پدر و مادرش دور بوده الان اومدن ایران و دارن دنبال مادرت میگردن و هنوز نمیدونن که مادرت از دنیا رفته. مثل اینکه میخوان وارثشون رو پیدا کنن و همه‌ی اموالشون رو به نامشون بزنن! الان بهروز دنبال فرصته که تورو ببره پیش خودش و باهاش کار کنی یا اینکه می‌کشنت! اون دختره اسمش چی بود؟ آها رها حتی اون عکسارو هم بهروز خان بهش داده بود. توی اون پارتی هایی که میومدی از همون اول که همو دیدیم همش یه نقشه بود. منم مجبور بودم همکاری کنم وگرنه منو میکشتن! من که همینجوری خشکم زده و بود و نمیدونستم که چی بگم؟! امیرعلی گفت: - چطور بهت اعتماد کنیم؟ چطور حرفاتو باور کنیم؟ از کجا معلوم حرفایی که زدی واقعی باشه؟ ببین اصلا حرفایی که زدی با عقل جور در نمیاد! شهاب خندید و گفت: - درسته، اصلا با عقل جور در نمیاد اما چه بخواید و چه نخواید باید باور کنید چون واقیعت داره و این حرفایی که زدم همش توی دفترچه‌ی مادر نیلا هست و اون دفترچه دست بهروز خانِ..! امیرعلی عصبانی شد که بازم منو با اسم صدا زد و دستاشو مشت کرد که به صورت شهاب بزنه که من مانع شدم و با بدنی که می‌لرزید گفتم: - امیرعلی ولش کن بریم! داشتیم می‌رفتیم که شهاب داد زد و گفت: - فقط خواستم کمکتون کنم و بگم بهروز خان خیلی وقته فکر همه چیو کرده و به زودی میاد سراغتون..! من شمارم رو به صاحب اون مغازه میدم چون مطمئنم به زودی به کمکم نیاز دارید پس سریع تر با این موضوع کنار بیاید. سوار ماشین شدیم که امیرعلی گفت: - تو که حرفاشو باور نکردی؟ ببین نیلا همینطور که خودش گفت اینا همش نقشه بود اصلا از کجا معلوم این نقشه‌ی جدیدشون نباشه؟ اصلا به خودت استرس و نگرانی وارد نکن، باشه؟ نگاهم فقط به جلو بود و حرفای امیرعلی رو درست نشنیدم چون صدا های زیادی تو ذهنم اکو می‌شد و سردرد بدی گرفته بودم! به خونشون رسیدیم و پیاده شدیم. من زودتر از امیرعلی داخل رفتم و فرشته خانوم تا منو دید گفت: - کجا بودید عزیزدلم؟ بیا بریم سفره رو بکشیم مطمئنم گشنته! گفتم: - ببخشید اما میل ندارم و به سمت اتاق دویدم! امیرعلی هم بعداز من اومدم و شنیدم که به مادرش گفت: - مامان غذاشو بده من براش ببرم اون الان باید تنها باشه فکر کنم به زمان نیاز داره! رفتم توی اتاق و در رو قفل کردم! امیرعلی دسته‌ی در رو کشید و فهمید در رو قفل کردم بخاطر همین گفت: - نیلا بچه نشو بیا غذاتو بخور از دیروز تا الان هیچی نخوردی! هیچی نگفتم که دوباره گفت: - غذاتو میزارمش پشت در خودت بیا بردارش اما وقتی برگشتم باید خورده باشی! امیرعلی رفت توی اتاق خودش و منم دوباره خودم موندم و تنهایی های خودم..! قلبم به تندی میزد! با مشت های آروم روی قلبم ضربه میزدم و می‌گفتم: - دلم برات میسوزه که عضوی از بدن منی! بمیرم برات که هیچوقت آروم و قرار نداری! اشک می‌ریختم اما خیلی آروم و با دست جلوی دهنم رو گرفته بودم تا صدای هق هق هام بیرون نره، چون دوست نداشتم کسی از بیرون صدای منو بشنوه! نویسنده: فاطمه سادات ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖راهنمای سعادت💖 پارت67 شفاف تر برامون توضیح بده چی داری میگی؟ شهاب رو به من گفت: - ببین من چ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖راهنمای سعادت💖 پارت68 جلوی دهنم رو گرفته بودم که صدای هق هق هام بیرون نره چون دوست نداشتم کسی از بیرون صدای منو بشنوه! یعنی واقعاً مامانم ایرانی نبوده؟ اصلا نمیتونم باور کنم! نکنه اتفاقایی که براشون افتاد و مردن همش نقشه بوده؟ واقعاً دارم گیج میشم..! بهروز کی بود؟ چی از جون من می‌خواد؟ یه حسی بهم میگه پدر و مادرمو همون نامرد کشته! اما کی بود؟ یادم میاد توی پارتی هایی که میرفتم همه حرف از بهروز خان میزدن! اما هیچوقت نفهمیدم کیه و کجاست! سرم خیلی درد می‌کرد که دلم می‌خواست سرمو به دیوار بکوبم. یک میز گوشه‌ی اتاق گذاشته بود و یه تقویم روش گذاشته شده بود! اتفاقی نگاهم بهش افتاد و فهمیدم فردا تولدمه! حتی تولدمم یادم نبود! بعداز اینکه پدر و مادرم از دنیا رفتن زمان خیلی دیر برام گذشت و هرسال موقع تولدم می‌رفتم سر قبرشون و اونجا پیششون بودم یادم میاد مثل دیوونه ها می‌نشستیم و باهاشون حرف می‌زدم و اشک می‌ریختم. همش می‌گفتم چرا تنهام گذاشتین چرا توی سختی ها رهام کردین؟ از زمین و زمان شاکی بودم! فکر می‌کردم تولد هجده سالگیم بهتر از اینها باشه! فکر می‌کردم همه چی درست میشه. اما چی شد؟ درست موقعی که همه چی داشت خوب پیش می‌رفت دوباره زمین و زمان بهم ریخت! مثل اینکه واقعاً یه بدشانس و بدبختم! اون موقع ها خدا رو درست نمی‌شناختم و بهش اعتقادی نداشتم اما الان چی؟ الان که تغییر کردم چی؟ خدایا واقعا هنوزم نمیخوای منو ببینی؟ از ناله کردن خسته شدم و سرم رو روی بالش گذاشتم و فارغ از هرچیزی به خواب رفتم. (از زبان امیرعلی) همش توی فکر نیلا بودم. غذاشو نخورده بود! واقعا چرا این دختر باید اینهمه سختی بکشه؟ برای خودم متاسفم که حتی ذره‌ای نمی‌تونم حالشو خوب کنم. روی تخت دراز کشیده بودم که گوشیم زنگ خورد! این موقع شب کی میتونست باشه؟ گوشی رو برداشتم و نگاهی به شماره انداختم! ناشناس بود! جواب دادم که صدایی از پشت گوشی گفت: - بهتره هرچه زودتر اون خانوم کوچولو رو از خودت دور کنی وگرنه بد میبینی! اخمی کردم عصبانی گفتم: - ببین مردک حرف دهنتو بفهما وگرنه بد میبینی! از پشت تلفن خندید و گفت: - چرا عصبانی میشی برادرِ رزمنده؟ ببین من عادت ندارم واسه چیزی که از اول مال من بوده بیخودی حنجره‌ی خودمو پاره کنم و داد بزنم، بهتره فردا خودت بری و بهش بگی ما بدرد هم نمی‌خوریم و تمام! شنیدی چی گفتم؟ خنده‌ای از روی عصبانیت کردم و با خشمی که سعی داشتم کنترلش کنم گفتم: - ببین من نمیدونم کی هستی و چی از جون زندگیمون می‌خوای اما کور خوندی اگه فکر میکنی میتونی نیلا رو ازم بگیری! خندید و گفت: - مثلا الان فکر کردی خیلی شجاعی؟ ببین من هزاران نفر مثل تورو نابود کردم تو دیگه کی باشه؟ اگه فردا کاریو که بهت گفتم انجام ندی جون نیلا خانومت به خطر میوفته حالا بشین خوب فکراتو بکن. بعدم خنده‌ای وحشتناک کرد و گوشی رو قطع کرد! نویسنده: فاطمه سادات ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖راهنمای سعادت💖 پارت68 جلوی دهنم رو گرفته بودم که صدای هق هق هام بیرون نره چون دوست نداشتم ک
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖راهنمای سعادت💖 پارت69 بعدم خنده‌ای وحشتناک کرد و گوشی رو قطع کرد! اگه بلایی سر خودم میاوردن برام مهم نبود اما نیلا نباید اتفاقی براش بیوفته. حتی توی فکرمم نمیگنجه که بخوام از نیلا جدا بشم اصلا امکان نداره! اصلا خودم به درک نیلا چه ضربه ای می‌خوره این وسط؟ سوالات زیادی توی سرم بود همش با خودم می‌گفتم نکنه بلایی سرش بیارن! تا صبح بیدار موندم و به خیلی چیزا فکر کردم. چشام کلا قرمز شده بود و بغضی توی گلوم بود! من نمیتونستم اجازه بدم اونا بلایی سر نیلا بیارن پس باید باهاشون کنار میومدم. ساعت شش صبح بود. گوشی رو برداشتم و بهش زنگ زدم! در حالی که با صدای نحسش بلند بلند می‌خندید، گفت: - چیشد فکراتو کردی؟ بغض کرده گفتم: - من دقیقاً باید چکار کنم که نیلا سالم بمونه و هیچ صدمه‌ای نبینه؟ خندید و گفت: - خوشم میاد عاقلی! فقط کافیه وقتی بیدار شد برسونیش خونشون و همونجا بهش بگی ما دیگه بدرد هم نمیخوریم و همه چی رو تمومش کنی! بعدش افراد من میان و میبرنش از بابت همه چی هم خیالت راحت نمیزارم هیچ صدمه‌ای ببینه البته اگر تو دست از پا خطا نکنی. اوکی شد؟ غمگین گفتم: - تو دقیقا کی هستی؟ چرا داری این بلاها رو سرمون در میاری؟ تهدید وار گفت: - بهتره هیچوقت نفهمی من کیم! اینطوری به نفع هردومونه..! کاریو که گفتم انجام بده و حواست باشه دیگه هیچوقت حق نداری ببینیش! سعی کردم جلوی خودمو بگیرم که صدام جلوش نلرزه و گفتم: - باشه! و گوشی رو قطع کردم. نمی‌دونم تصمیم درستی گرفتم یا نه اما من فقط میخوام نیلا هیچ صدمه‌ای نبینه. ممکنه وقتی ترکش کردم منو یه خیانتکار یا نامرد فرض کنه اما برام مهم نیست تا زمانی که سالم باشه و صدمه‌ای بهش وارد نشده باشه! رفتم پایین دیدم نیلا هم توی آشپزخونه داره کمک مامان می‌کنه! خداروشکر مثل اینکه آروم شده بود و تقریباً با همه چی کنار اومده بود. سلام و صبح بخیری گفتم که مامان و نیلا با خوش رویی جوابم رو دادن. سفره‌ای کشیدن و دور هم صبحانه خوردیم. مثل اینکه آخرین باری بود که دور هم صبحانه میخوردیم! رو به نیلا گفتم: - نیلا صبحانت رو خوردی حاضر شو بریم بیرون! مامان گفت: - دوباره نرید بیرون نیلا غمگین برگرده ها وگرنه من میدونم و تو! غمگین لبخندی زدم و از مامان بابت صبحانه تشکر کردم و رفتم توی اتاقم..! بنده خدا نمیدونست امروز قراره آخرین روزی باشه که نیلا رو میبینه. چند دقیقه بعد صدای باز شدن در اتاق نیلا رو شنیدم که نشون می‌داد به اتاقش برگشته! در زدم و وقتی اجازه داد وارد اتاقش شدم و گفتم: - نیلا همه‌ی وسایلت رو جمع کن. نیلا با تعجب گفت: - مگه کجا میخوایم بریم؟! نویسنده: فاطمه سادات ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖راهنمای سعادت💖 پارت69 بعدم خنده‌ای وحشتناک کرد و گوشی رو قطع کرد! اگه بلایی سر خودم میاوردن
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖راهنمای سعادت💖 پارت70 نیلا با تعجب گفت: - مگه کجا میخوایم بریم؟! گفتم: - میشه سوالی نپرسی و کاری که گفتم رو انجام بدی؟ نیلا گفت: - باشه حالا چرا عصبی میشی؟ چیزی شده که من خبر ندارم؟ اخمی کردم و گفتم: - نیلا مگه نگفتم سوالی نپرس؟ فقط همه‌ی وسایلت رو جمع کن توی راه برات توضیح میدم. نیلا باشه ای گفت و رفت سراغ وسایلش و همه رو توی کوله پشتیش جا داد. باید چیزی به مامان می‌گفتم پس بلند صداش زدم اما جوابی نشنیدم! نیلا گفت: - فرشته خانوم رفت خونه‌ی همسایه گفت که اونجا کاری داره و زود برمیگرده. خیلی خوب شد حالا که مامان نیست راحت تر میتونیم بریم! سری تکون دادم و رفتم پایین و به نیلا گفتم: - من میرم ماشین رو از پارکینگ بیرون بیارم توهم زود بیا! (یک ساعت بعد) به خونه‌ی نیلا که رسیدیم از ماشین پیاده شدم و کیفش رو از صندوق عقب درآوردم و بهش دادم. اونم از ماشین پیاده شد و با تعجب نگاهم می‌کرد! نیلا گفت: - باز چی بهت گفتن؟ چرا قبل از اینکه قضاوتی در مورد من کنی قبلش باهام صحبت نمی‌کنی؟ سرم رو باشرمندگی پایین انداختم و گفتم: - کسی چیزی نگفته منم قضاوتی نکردم فقط دیدم بدرد هم نمی‌خوریم. بیا دیگه همدیگه رو نبینیم! نیلا خندید و گفت: - اینا همش شوخیه؟ اگه شوخیه اصلا شوخیه خوبی نیست بهتره تمومش کنی. امیرعلی می‌دونی داری چی میگی؟ یعنی چی دیگه همدیگه رو نبینیم؟ نیلا داد زد و دوباره گفت: - وقتی باهات حرف میزنم توی چشام نگاه کن! چی میگی؟ هان؟! سرم رو بالا آوردم و به چشای دریاییش خیره شدم و گفتم: - حرفی برای گفتن ندارم فقط فهمیدم که ما بدرد هم نمی‌خوریم. لطفا فراموشم کن! سوار ماشین شدم و خواستم برم که نیلا گفت: - دمت گرم، هدیه‌ی خوبی روز تولدم بهم دادی! این دفعه‌ی چندمته که پا روی غرورم میزاری و منو بازیچه‌ی خودت می‌کنی؟ راستشو بگو این‌بار کی پیامت داده و گفته قیدشو بزن؟ این‌بار چه عکسایی بهت نشون دادن؟ چیزی نگفتم و فقط سعی کردم ازش دور بشم که دیگه اشکاشو نبینم! خدا منو ببخشه! چرا نفهمیدم امروز تولدشه؟ چرا امروز باید اینکارو می‌کردم؟ چرا روز تولدش رو براش سخت کردم؟ اشکام مثل بارون جاری می‌شد و قلبم آروم و قرار نداشت! یعنی واقعاً دیگه قرار نبود ببینمش؟ این تصمیمی که گرفتم مبارزه‌ای بین قلب و مغزم بود اخرشم مغزم پیروز شد و شرمنده‌ی قلبم شدم! (از زبان نیلا) خدایا اخه چرا هرکی وارد زندگیم میشه دو روز بعدش میره؟ اون از مامان و بابام اینم از امیرعلی..! چرا این زندگیه نحسیه من تموم نمیشه؟ خدایا چرا جونمو نمی‌گیری و راحتم نمی‌کنی؟ روی زمین نشسته بودم و مثل دیوونه ها اشک می‌ریختم و هرکی هم رد می‌شد با ترحم نگاهم می‌کرد. آخ که چقدر از این نگاها بدم میومد از کوچکی وقتی کار می‌کردم این نگاه ها با من بوده تا الان..! اینم از تولد هجده سالگیم..! عجب تولدی شد، خیلی دردناک تموم شد. چرا توی اوج جوونی باید انقدر عذاب بکشم؟ توی حس و حال خودم بودم که یه ماشین جلوم ترمز زد! نویسنده: فاطمه سادات ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم‌120 جلوی شاهین نشاندیمش و شاهین آرش را نوازش کنان به زینب بیحال ن
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم‌121 چی شده یعنی؟ وقتی زیادی میترسیدم؛جیکم در نمیامد و همه فکر میکردند بیخیال هستم.همانطور که زود گریه میکردم بجایش خشکم میزد.اما جایش کجا بود؟ آنجا که میدانستم فاجعه در راه است... ما سه نفر زرد کرده عقب نشسته بودیم و جواب پرسش هایمان خفه شوهای شاهین بود. تا تهران گوله رفتیم و شاهین در ماشین را باز کرد و نبسته به سمت خانه اش رفت.یونس ماشین را پارک نکرد و هر چهار نفر دنبال شاهین دویدیم. آرش در آغوشم بی قراری میکرد.جلوی در روی زمین گذاشتمش. وارد حیاط که شدم؛بوی خون از تک تک درخت ها به مشامم میخورد.بخدا قسم که آسمان هم سرخ بود.دیگر نخواستم داخل تر بروم.همگی دویدند و من زانوانم لرزید.بوی تعفن و کثافت از خودم و فضا حس میکردم.چه معنی داشت آسمان وسط ظهر سرخ باشد؟؟ با این وجود به سمت عمارت کشیده میشدم.از ایوان بالا رفتم و داخل شدم. متأسف هستم اما کنترل ادرار را نداشتم. حس میکردم گاهی خیس میشوم.نبودند.هیچکدام نبودند.عربده ى شاهین که آمد مسیر را به سمت چپ تغییر دادم...رفتم رفتم و دیدم.رفتم و کنار دو دختر مات زده با مانتوهای سرمه ای دبیرستان ایستادم. هرسه شوکه بودیم.نگاهمان لحظه ای از صحنه ی مقابلمان برداشته نمیشد.آنقدر نگاه کردیم تا باورمان بشود.صدای ضجه ی فرحناز که بلندشد؛نگاه خیره ام را به او دادم.انگار که او زودتر از ما به خودش آمد.باصدای وحشتناک شیونش حوریه هم بغضش ترکید.اما من،نه. دوباره برگشتم و تنها باچشمانی وق زده نگاه کردم.نمیشنیدم بین شیون و زاری اشان چه میگویند فقط میفهمیدم چیزی شبیه به التماس است.فرحناز محکم تکانم داد و باجیغ ,کشیده ای نثارم کرد: -به خودت بیا بهار.بدبخت شدیم.نمیتوانم وصف کنم.همه چیز تا چه اندازه وحشتناک بود نمیتوانی درکم کنی که چه میگویم.چشمان وحشتزده ام لحظه ای از آن صحنه نمیگریخت.حس کردم توده ی مرموزی از معده ام درست تا خود مری ام بالا آمد.نتوانستم خودم را کنترل کنم و تمامش روی حوریه پاشیده شد. حوریه دختر وسواس و اتو کشیده ی تا امروز بدون کوچکترین خمی بر ابروانش تنها نالید: -خاک برسرمون شد...خاک. از یاد آوری صحنه ها حالم بدشد و یک دستم را روى دهانم گذاشتم وبادست چپ اشاره کردم شاهین نگه دارد. فوری پارک کرد و من پریدم پائین کنار جاده بالا اوردم و برخلاف قولی که به خودم داده بودم تا گریه نکنم نتوانستم و گریه کردم و عوق زدم.شاهین آب معدنی به دست کنارم نشست و من برایم مهم نبود استفراغم را میبیند. -بیار دستتو ..هوع....هع... -چرا این کارو میکنی با خودت؟! بابا تو مقصر نبودی...بخدا نبودی... فهمیده بود یاد گذشته ها من را به این روز انداخته با گریه نالیدم: -زینب...الهی بمیرم....خدا جونمو بگیر...هوع شاهین خواست بغلم کند که تخت سینه اش کوبیدم و غریدم: -گم شو... با ناراحتی گفت: -خیله خب دستت رو بیار ببینم. به زور سروصورتم را شست و بلند شد بیا بریم... بسه... -برو بی وجدان..البته من توقعم بالاست ها..توی کثافتو چه به وجدان... 🌼زکیه اکبری🌼 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم‌121 چی شده یعنی؟ وقتی زیادی میترسیدم؛جیکم در نمیامد و همه فکر میکرد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم‌122 دلم را گرفتم و تا شیری را که در کودکیت خورده بودم بالا آوردم. شاهین داد میکشید فحش میداد کتک میزد اما من فقط عوق میزدم.زمانی شد که شاهین آمد و بلندم کرد.سرم را در آغوشش پنهان کرد ونگذاشت برگردم و دوبار ه نگاه کنم.تمام وجود وهیکلم به کثافت کشیده شده بود. شلوارم خیسه خیس بود. شاهین بدون آنکه چندشش شود من را محکم به خودش چسباند. حوریه و فرحناز زوزه میکشیدند. من اما در آغوش شاهین میلرزیدم. دو مرد مست که نام مرد برایشان زیادى زیاد بود؛به دختری معصوم تجاوز کرده و در آخر سرش را گرداگرد بریده و روی سینه و تن برهنه اش گذاشته بودند.هیچ به یاد ندارم چه شد.روی مبل نشسته بودم و بهت زده به عبور مرور خرچنگ و شاهین و چندنفر دیگر نگاه میکردم.جسد زینب را جلوی چشمانم داخل پتو گذاشتند و بردند.شاهین که همیشه خونسرد بود حالا روانی شده وداد میزد: -ماشینو ییارین تو حیاط حروم لقمه ها... حوریه و فرحناز هنوز گریه میکردند شاهین نشست و سرش را گرفت.خرچنگ خونسرد و آرام و گفت: -آروم باش مگه کم کم دیدیم از این چیزا ؟!!شاهین صورتش را گرفت و گفت: -اون خیلی بیگناه بود خرچنگ.آدم باش. -اونا که مواد میسازی میدی دستشون گناه ندارن؟! خیلی ریلکس و عادی خندید: -پس پاشو جمع کن خودتو...مثل این جوجه ری*ق*و ها وبه ما اشاره کرد نشین اینجا زاربزن. شاهین فریاد زد:تو خونه ى من ؟! آخه خرچنگ درد من خیلی چیزاس!تو اتاق خواب من؟! و در کمال ناباوری گریه کرد! من اشک هیچ مردی را ندیده بودم.او اولین نفری بود که جلوی من گریه کرد. حالم بد بود. از همه شان و از خودم متنفر بودم.بلند شدم و با تنی لرزان؛کوله ام را برداشتم.شاهین با گریه گفت: -بگیرید اونو الان میمیره. برگشتم و با لکنت گفتم: -می می میرم..ک ک کلان تری او او نجا... ومحکم به زمین خوردم شاهین باشتاب به سمتم آمد و زیربازویم را گرفت اما پسش زدم و جیغ کشیدم: -م م م ما ق ق قاتل.. ایم.. م م من... شاهین به زور بلندم کرد و دادکشید: -آره ه ه ه برو لومون بده بیان ببرنمون. همانجا بود که گفتم برای همیشه ازهم جدا شویم و او پذیرفت. سه دختر شیطان صفت سوار آژانس شدیم و برای همیشه به خانه رفتیم.حتما باید فاجعه میشد تا دست برداریم. 🌼زکیه اکبری🌼 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم‌122 دلم را گرفتم و تا شیری را که در کودکیت خورده بودم بالا آوردم. ش
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم‌123 یک هفته ى تمام تب ولرز کردم و دردم را به هیچکس نگفتم.بعد هم که بهتر شدم بارها خواستم به کلانتری بروم اما نه جرأتش بود نه آن دو روباه مکار و گربه ى نراجازه دادند....این شد که تمام آرزوها و زندگیم تباه شد و تبدیل شدم به یک دختر احمق و ترسو...ضعیف و ساکت.... هیچوقت خبری نه از شاهین شد و نه از باند.آنقدر فاجعه ى پیش آمده مهم بود که شکست عشقی در سن هفده سالگی که هر دختری را نابود میکرد؛برای من ذره ای به چشمم نیامد **** -خسته شدم شاهین. -میدونم دلم یه زندگی آروم میخواد..با امیراحسان تو یه جای دور... آنقدر بغض داشتم که دلم برای خودم میسوخت ..با دخترمون...نرگس.. شاهین نیم نگاهی انداخت و گفت: -اسمشم انتخاب کردی ؟ -باباش انتخاب کرده. آه کشید.هردو باخته بودیم . یکی جرأت داشت و اعتراف میکرد؛یکی آه میکشید و جرأت اعتراف نداشت ...- -هر جا میرم درا به روم بستست شاهین.به خودش قسم هفت ساله دارم توبه میکنم .هفت ساله پشیمونم اما جوابمو نمیده. -ایده ای ندارم بهار...ببخشید فقط میتونم شنونده باشم. -خدا نمیبینمون شاهین..من خواستم جبران کنم نشد.. -بهترین تصمیم رو گرفتی بهار.اینکه با ما همراه بشی البته اگه زیرآبی نمیری. و بیحال خندید -مسخرست.. تو میگی بیشتر خودمو بندازم تو لجن؟ -لجنی در کار نیست..کسی رو نمیکشی..فقط میشی دست راست من.بهار احسانو ول کن.اون اصلاصدوهشتاد درجه با تو فرق داره.منو تو همو میفهمیم ، ببین قسم میخورم که بخاطر تنفر و دشمنیم نمیگم.هیچ آدم با غیرتی همچین کاری با زنش نمیکنه! ولت کرد به امون خدا؟ با دو تا آیه راضی شدی؟! پاکیش دلت رو برد؟ خدا هم که ماشاالله به قول خودت صداتو نمیشنوه.بیا و این سرگرد وظیفه شناس رو به خاک و خون بکشیم. باشه؟ نفس عمیقی کشیدم: -باشه. 🌼زکیه اکبری🌼 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم‌123 یک هفته ى تمام تب ولرز کردم و دردم را به هیچکس نگفتم.بعد هم که
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم124 فعلا تو هیچی نمیخواد بگی.نگاه کن یاد بگیر. با کنجکاوی خودم را جلوتر کشیدم و به محیط زیبا و رؤیایی هتل کنار دریا نگاه کردم. دو مرد عرب آمدند و روبه رویمان نشستند. فرهادی مثل بلبل عربی حرف میزد. شاهین با کلافگی گفت: -انگلیسی بلد نیستن؟ هر دو همزمان گفتند: -لا. شاهین با خنده گفت: -ولی ظاهرا فارسی رو خوب میفهمن باز همزمان گفتند: -نعم. با بی حوصلگی سرم را روی میز گذاشتم بعد از یک مکالمه ى طولانی؛زمانى که حس کردم ملاقات رو به پایان است؛سرم را بلند کردم . با شاهین به داخل هتل رفتیم.بی مقدمه پرسیدم: -علی نادرلو نگذاشت چیزی بگویم و درحالی که به اتاقش میرفت گفت: -بعدا توضیح میدم.هر وقت که حس کردم معتمدی. با پررویی ابرو بالا انداختم و گفتم: -اتاق منم از اتاقای همین هتله! فکر میکنم مجهز به تلفن و اینترنت و.... باشه نه ؟؟ خونسرد نگاهم کرد وگفت: -نه! شاهین احمق از قبل یک اتاق بدون هیچ امکانات اتصال به شبکه ای را رزرو کرده بود.بعد از یک راه دور و دراز روی این تخت نرم خوابیدن چه حالی داشت! حتی برای من..خوشا به حال کسانی که آرام هستند..کسانی که همه غمشان لباس مهمانی و خرید و امتحان و درس است. با اعصابی خراب چشم بر هم گذاشتم. * زینب در یک گلزار؛دامنی پر از گل های محمدی داشت و در همان حال شعر زیبایی میخواند.با اینکه من را دید بی تفاوت از کنارم رد شد و دیدم که نرگس را به پشتش بسته.دنبالشان راه افتادم و با اندوه گفتم: -چرا دوباره گریه میکنه؟ شعر خواندن را قطع کرد و گفت: -واسه باباش گریه میکنه. بهت زده به صورت دخترکم نگاه کردم.از لای پلک های بسته اش اشک میریخت.آرام و بی صدا -واسه امیراحسان؟ چرا؟! -باباش خیلی خستست..خیلی ناراحته.. با التماس گفتم: -زینب ،دختر فرحناز پیشت بود چون مرده بود.دختر منم میمیره؟؟ با اخم نگاهم کرد: -من نمیدونم.به تو بستگی داره. یخ زدم -به من؟ مگه اصلا من بازم امیراحسان رو میبینم؟ برگشت و دوباره شعر خواند با حالت تهوع شدیدی بیدار شدم و به دست شویی رفتم. نمیدانستم با خیال راحت بالا بیاورم یا از ترس خوابم فرار کنم؟! چند مشت آب به صورتم پاشیدم و به آئینه نگاه کردم.هیچوقت نمیفهمیدم وقتی مادرم قربان قدوبالایم میرفت و با غصه میگفت که ضعیف شده ام چه منظوری دارد؟ همیشه خودم را سلامت میدیدم اما حالا به وضوح میدیدم که رنگ به رو ندارم.زیرچشم های کبود بود.از ترس آنکه درآئینه کس دیگری را پشتم نبینم به سرعت از دست شویی خارج شدم.مانتو و روسری را هول پوشیدم و قصد رفتن به اتاق شاهین را کردم.توجهی نکردم که ساعت سه است.در زدم و جواب نداد. زنگ را زدم و بعد از مدتی خواب آلود در را گشود. 🌼زکیه اکبری🌼 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛