رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖برگرد نگاه کن💖 پارت15 همانطور که نگاهش میکردم فکر میکردم که چطور موضوع را بگویم. –چی میخ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖برگرد نگاه کن💖
پارت16
–الان که نماز ظهر و عصر باید بخونیم نه نافله. مگه تو این چند سالی که من نماز نخوندم نماز دیگه ایی به نمازها اضافه شده؟ چند رکعت هست؟
–اصلا ولش کن. نه هیچی اضافه نشده. تو فقط همون ظهر و عصر رو با جماعت بخون، بعدشم بشین بزار دیگران برن، خلوت که شد برو پیش خانمه.
بعد اشاره ایی به لاک ناخن هایش کردم.
اینارو باید پاک کنیا، اینجوری نمیشه.
–چرا؟ من خودم یکی دو نفر رو دیدم که با ناخن کاشته شده و لاک زده نماز میخونن.
–وا! خب شاید اونا مجبورن.
آخه اینجوری یه جوریه، تابلوئه نماز زورکیه فقط انگار میخوای از سرت باز کنی. لو میری ها...
جعبهی پد را از کیفش درآورد و درش را باز کرد و یک برگ از داخلش بیرون آورد و شروع به پاک کردن لاکهایش کرد.
–باشه بابا پاک میکنم، خیالی نیست. اینجوری هزینه خودت میره بالاها، گفته باشم.
بعد هم زیر لب با خودش گفت:
–اینجوری وادارت میکنه ها...حالا دیدی اون بخواد میتونه، ولی نمیخواد گذاشته به عهده ی خودت.
کنجکاو نگاهش کردم.
–با کی حرف میزنی؟
–هیچی، داشتم با خدا میاختلاطیدم. ببین من میگم تو خودتم بیا مسجد، همون ساعت، و دورا دور اون خانم رو بهم نشون بده. یه وقت اشتباهی میرم سراغ یکی دیگه ضایع میشه و همه چی خراب میشه.
–آخه من خودمم اون خانم رو یه بار بیشتر ندیدمش که...
–خب باشه، بالاخره بیشتر از من بهتر میشناسیش، یه پیش زمینه داری.
فکری کردم و گفتم:
–قول نمیدم. اگه تونستم میام، چون کارم رو که نمیتونم ول کنم. بهت خبر میدم.
–البته این مسجد تو کرونا همیشه باز نیستا، فوتیها میره بالا میبنده، دعا کن اون روز فوتیها کم باشه.
–منم تعجب کردم. چون خیلی مسجدها بسته هستن. اینجا چطوری بازه؟
–چه میدونم. اینا خودمختارن انگار.
بعد از رد و بدل کردن شماره تلفنهایمان از یکدیگر جدا شدیم.
حسابی دیرم شده بود.
با عجله خودم را به کافی شاپ رساندم.
خوشبختانه مشتری نداشتیم، تعویض لباس کردم و منتظر ایستادم.
–اوه اوه غرق نشی تو فکر و خیالات.
خانم نقره بود. با لبخند نگاهم میکرد. من هم لبخند زدم و گفتم:
–راستش تو فکر اینم چطوری ظهر میتونم یک ساعت مرخصی بگیرم.
چشمکی زد و گفت:
–اینطوری که یه نفر رو جای خودت بزاری و بری. حالا چی کار داری که یه ساعته حل میشه؟
–میخوام برم همین مسجد سر خیابون نمازم رو بخونم و بیام.
ابروهایش بالا رفت.
–خب مثل همیشه همینجا بخون.
–خب یه کار دیگه هم دارم. فقط امروزه، میشه شما جای من یه ساعت بمونید؟
سرش را کج کرد.
–من حرفی ندارم، اگه آقای غلامی اجازه بده.
لیلافتحیپور
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖برگرد نگاه کن💖 پارت16 –الان که نماز ظهر و عصر باید بخونیم نه نافله. مگه تو این چند سالی ک
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖برگرد نگاه کن💖
پارت17
چند دقیقه بعد آقا ماهان به طرفم آمد و گفت:
–خانم حصیری من به آقای غلامی گفتم شما هر ساعتی خواستید میتونید برید کارتون رو انجام بدید. من جاتون هستم.
ابروهایم بالا رفت:
–شما جای من میمونید؟
–بله، خیالتون راحت باشه.
–ولی آخه، نمیخواستم به شما زحمت بدم من به خانم نقره گفتم که...
حرفم را برید.
–مگه فرقی داره؟ ما همه با هم همکار هستیم، منم یه روزی کاری داشتم شما انجام میدید.
دلم نمیخواست اون جای من بماند و میخواستم دوباره حرفی بزنم که پشیمان شود. در حال منو من کردم بودم که نقره به جمع ما پیوست.
–تلما جان من میخواستم کارت رو انجام بدم ولی ماهان گفت تو اون ساعت کاری نداره میتونه جای تو بمونه، خودشم رفت به آقای غلامی گفت و مرخصیت رو گرفت.
نمی خواستم مدیون آقا ماهان باشم ولی در عمل انجام شده قرار گرفته بودم.
برای همین فقط تشکر کردم.
آقا ماهان از این که من قبول کردم خیلی خوشحال شد.
–دقیقا موقع اذان وارد حیاط مسجد شدم و به طرف سرویس بهداشتی رفتم تا وضو بگیرم. با ساره همانجا قرار گذاشته بودیم. ولی نبود. گوشی ام را از جیبم بیرون آوردم و شماره اش را گرفتم.
با اولین بوق جواب داد و فوری گفت:
–من تو سرویس مسجدم. تو کجایی؟
منم سرویسم ولی تو رو نمیبینم. همان لحظه ساره وارد شد. چشماتو باز کنی میبینی دختر حواس پرت.
گوشی را داخل جیبم سر دادم. زود باش وضو بگیر بریم. مگه قرار نبود جلوتر از همه تو صف اول بشینی، تازه الان میای؟
–باور کن مترو اونقدر شلوغ بود نشد زودتر بیام.
–حالا زود باش وضو بگیر بریم.
–دیگه دیر شده، وضو واسه چی؟ نمازش سوریه دیگه.
لبم را گاز گرفتم.
–مگه نمازم سوری میشه؟ وقتی اینجوری حرف میزنی ازت میترسم.
–آخه هوا هم یه گم سرد شده.
بی تفاوت گفتم:
من رفتم. وضو گرفتی زود بیا، اونجا پیش من نشینی ها، کارمم داشتی پیام بده.
همه ایستاده بودند برای شروع نماز که دیدم ساره با صورت خیس و با عجله وارد شد و خودش را در همان صف اول جا داد. خبری از وسایلش نبود. لباسهای مشگیاش بین بقیهی خانمها که چادرهای روشن به سر داشتند زیادی جلب توجه میکرد. انگار میخواست بدون چادر نمازش را شروع کند. برای تابلو نشدنش فوری رفتم و از بین چادرهای مسجد یک چادر برداشتم و کنارش گذاشتم.
–خانم چادر هست، چرا استفاده نمیکنید.
بعد فوری در صف دوم ایستادم و چادر نمازم را مرتب کردم. البته به خاطر کرونا تعداد کمی آمده بودند کلا دو صف بیشتر نبود.
بین دو نماز بلند شدم و به بهانه ی آوردن قرآن نگاهی به صف اول انداختم تا آن خانم را پیدا کنم. با فاصلهی چند خانم با ساره نشسته بود. چون چادرش گلهای سبز درشت داشت راحت توانستم نشانیهایش را به ساره بدهم.
ساره بعد از این که پیامم را خواند خم شد و به خانم نگاهی کرد و از خانم کنار دستیاش نام آن خانم را پرسید.
ریسک کرد ولی خوشبختانه آن خانم اطلاعات خوبی در اختیارش
گذاشت.
بعد از تمام شدن نماز و تعقیباتش چند نفر کنار آن خانم نشستند و با او شروع به صحبت کردند.
نگاهی به ساعتم انداختم. چیزی به تمام شدن مرخصی یک ساعتهام نمانده بود.
بلند شدم چادر نماز را سرجایش گذاشتم و شمارهی ساره را گرفتم.
–ساره من باید برم. خانمه رو بهت نشون دادم دیگه. صبر کن دورش خلوت شد برو جلو.
کارت تموم شد بهم زنگ بزن.
–خب صبر کن منم بیام. با هم بریم دیگه.
–آخه تو فکر کنم باید حداقل نیم ساعتی صبر کنی، میبینی که سرش شلوغه، من دیرم میشه.
دیگر منتظر جوابش نشدم و گوشی را قطع کردم و فوری کفش هایم را پوشیدم و راه افتادم.
لیلافتحیپور
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖برگرد نگاه کن💖 پارت17 چند دقیقه بعد آقا ماهان به طرفم آمد و گفت: –خانم حصیری من به آقای غ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖برگرد نگاه کن💖
پارت18
در حال سفارش گرفتن از مشتری بودم که گوشیام زنگ خورد. ساره بود. دگمه کنارش را فشار دادم. سفارش را تحویل نقره خانم دادم.
گوشیام دوباره زنگ خورد.
–سلام ساره جان، چی شد.
–هیچ معلوم هست تو کجایی؟
–ببخشید دستم بند بود بگو چی شد؟
–اول شما این دستمزد مارو بده بعد بگم.
–خب میدم دیگه، من که نمیخوام پولت رو بخورم.
–نوچ، نمیشه، اول پول.
–آخه الان نمیتونم، سر کارم.
–من عجله ایی ندارم.
–باشه ساعت سه و نیم بیا همون ایستگاه متروی مسجد.
–باشه، پس میبینمت.
–صبر کن، حداقل بگو زندس یا نه؟
–آره بابا، بعد هم تماس قطع شد.
یعنی چه شده؟ اصلا چرا باید برایم مهم باشد.
–تلما جان بیا ببر.
نگاهی به سینی که حاوی دو فنجان قهوه بود انداختم و پرسیدم:
مال کدوم میزه؟
میزه چهار.
مدام به ساعت نگاه میکردم که زودتر ساعت کاریام تمام شود. پشت پیشخوان ایستاده بودم و زل زده بودم به ساعت ایستادهی گوشهی سالن.
تقریبا نیم ساعت مانده بود تا تمام شدن ساعت کاریام که
آقا ماهان کنارم ایستاد و گفت:
–خانم حصیری اگر شما کاردارید برید من هستم.
–نه ممنون، دیگه چیزی نمونده. در محل کار فقط با نقره خانم راحت بودم اگر هم کاری داشتم فقط به نقره میگفتم. این محبتهای آقا ماهان معذبم میکرد چون احساس میکردم اینجا به طور عجیبی زیر نظر هستم.
در ایستگاه مترو ایستادم و سرک کشیدم. خبری نبود. چند بار هم زنگ زدم ولی ساره جواب نمیداد. در این فکر بودم که بروم یا بمانم که صدایش را شنیدم. به طرفم میدوید. از کنارم که رد میشد گفت:
–بدو بیا دنبالم.
پله ها را دوتا یکی بالا میرفت، من هم به دنبالش تقریبا میدویدم.
به خیابان که رسیدیم ایستاد. دستم را گرفت و به صورت پیاده روی تند از آنجا دور شدیم. در تقاطع خیابان میدان کوچکی بود که سبزه کاری شده بود. خودش را روی چمن ولو کرد و نفس نفس زنان گفت:
–چیزی نمونده بود مامور مترو جنس ها رو بگیره ها. دستش را گرفتم:
–پاشو بشین زشته اینجا مردم رد میشن.
به زحمت نشست رو به من گفت:
–خب پولو بده بدو.
از کیفم سه اسکناس ده هزار تومانی درآوردم و مقابلش گرفتم.
آنچنان محکم زیر دستم زد که اسکناسها پخش زمین شدند.
–این چیه؟
با تعجب به اسکناسهای ریخته شده نگاه کردم. از جایش بلند شد.
–من رو مسخره کردی؟ این همه وقت من رو گرفتی، کلی ضرر کردم، تازه آوردی سی تومن بهم میدی؟
کارش برایم عجیب بود.
–خب چقدر باید بدم؟ تو فقط رفتی یه سوال پرسیدی.
دستش را درهوا تکان داد.
–فقط یه سوال پرسیدم؟ تو اون سرما وضو گرفتم رفتم این همه سر پا وایسادم نماز خوندم اونوقت تو میگی فقط یه سوال؟ میدونی چقدر وقتم رو گرفت، کارم رو ول کردم افتادم دنبال کار تو، میتونستم کلی فروش داشته باشم؟
با تعجب نگاهش میکردم. لبهایم را روی هم فشار دادم.
–خب باشه چقدر میخوای؟ مکثی کرد وبعد آرام گفت:
لیلافتحیپور
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖برگرد نگاه کن💖 پارت18 در حال سفارش گرفتن از مشتری بودم که گوشیام زنگ خورد. ساره بود. دگمه
🌸🌸🌸🌸🌸
💖برگرد نگاه کن💖
پارت19
حداقل سیصد تومن.
با ابروهای بالا گفتم:
–سیصد هزار تومن؟!
دهانش را کج کرد.
–نه، سیصدتا تک تومنی.
–مگه مامور مخفی ...
حرفم را قطع کرد.
–کمتر از مامور مخفی هم نبودم. تازه خیلی کم باهات حساب کردم.
–این خیلی بیانصافیه، فکر کنم تو من رو با این بچه پولدارا اشتباه گرفتی، باور کن من تازه دارم میرم سرکار، تازه حقوقی که میخوام بگیرم رو بیشترش رو باید بدم به خانوادم. سیصد تومن واسه من خیلی زیاده.
دستش را در هوا پرت کرد.
–خیلی خب دویست و پنجاه، ولی دیگه یه قرونم پایین نمیام.
پوفی کردم و با غیض نگاهش کردم.
–من الان اینقدر پول نقد ندارم.
–تو کارتت که دهری.
–توی کارتمم کمه. فعلا فقط میتونم نصفش رو بهت بدم. بقیهاش رو هم حقوق گرفتم میدم.
–اوه...تا سر برج صبر کنم؟
با دلخوری گفتم:
–اگه میدونستم اینقدر میخوای ازم بگیری، اصلا بهت نمیگفتم، کاش از اول میگفتی.
وسایلش را داخل کیف بزرگش جابه جا کرد. زیپ آن را به زور بست. اسکناسها را جمع کرد و مچاله کرد داخل جیبش.
پا کج کردم به طرف دستگاه خود پرداز.
با بی میلی گفت:
–باشه قبوله، ولی هر وقت کل پولو دادی میگما.
برگشتم و چپ چپ نگاهش کردم.
–اصلا نمیخوام بگی. همون سی تومنم بردار واسه زحمت امروزت. خداحافظ. به طرف مترو راه افتادم.
دنبالم آمد.
–باشه تو پولو بزن میگم.
–من دیگه به تو اعتماد ندارم، اگه من پولو زدم و تو نگفتی چی؟
همان موقع از جلوی دستگاه خود پرداز رد میشدیم. دستم را به طرف دستگاه کشید و گفت:
–مادرش کرونا گرفته.
ایستادم.
–چی؟
نگاهش را به زمین دوخت و آرام گفت:
–همون آقای امیری بود چی بود؟ اون مادرش کرونا گرفته، اینم داره ازش نگهداری میکنه. مثل این که حال مادرش خیلی بد بوده، دستگاه اکسیژن آوردن خونه و پرستار و اینا. خلاصه الان بهتره.
بیچاره آقای امیر زاده، دلم برایش کباب شده، نکند خودش هم از مادرش بگیرد.
ساره آخر حرفهایش به دستگاه ام تی ام اشاره کرد.
–اگر مجبور نبودم ازت پول نمی گرفتم. من هزارتا بدبختی دارم. فکر کردی از روی خوشی صبح تا شب تو این کرونا میرم تو متروها جنس میفروشم؟
پول را برایش کارت به کارت کردم. تشکر کرد و گفت:
–سر برج یادت نمیره. شلاق نگاهم را روی صورتش چرخاندم.
–یادمم بره حتما تو یادآوری میکنی.
سرش را پایین انداخت و گفت:
–شاید یه روز بفهمی وقتی آدم مجبوره...
حرفش را قطع کردم.
–گاهی وقتی مجبوریم یه کارایی میکنیم که بعدش پشیمون میشیم. همون موقع ها واسه خاطر همه چی یقه همه رو میگیریم، ولی حواسمون به یقهی خودمون نیست که کیا گرفتنش.
روی صندلی قطار نشسته بودم و به حرفهای ساره فکر میکردم و به پول بی زبانم که برای یک خبر ساده حیف شده بود. اگر چند روز دیگر صبر میکردم اصلا نیازی به این همه ماجرا نبود.
بیشتر حقوقم را باید برای قصد وامی که برای پول پیش خانه برداشته بودم میدادم. صاحبخانه پول پیش را اضافه کرده بود. مادر برای این که پدر متوجه نشود، گفته بود که خودش این پول را پسانداز کرده.
نگاهی به ساعت انداختم ساعت از یازده گذشته بود رو به نادیا گفتم.
–من میرم بخوابم، تشک محمدامین رو تو بیار بنداز.
محمد امین داخل سالن پذیرایی میخوابید و تقریبا اکثر شبها من تشکش را پهن میکردم.
تشکم را روی زمین پهن کردم و رویش دراز کشیدم. تمام فکرم مشغول ساره بود و این که چقدر سخت زندگی میکرد.
لیلافتحیپور
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💖برگرد نگاه کن💖 پارت19 حداقل سیصد تومن. با ابروهای بالا گفتم: –سیصد هزار تومن؟! دهانش را کج
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگرد نگاه کن
پارت20
چند روز بعد موقع برگشتن از سرکار از جلوی مغازهی آقای امیر زاده که رد میشدم دیدم که درش باز است. از خوشحالی ضربان قلبم بالا رفت و لبخند به لبهایم نشست.
چراغهای داخل مغازه روشن نبود برای همین درست نمیتوانستم داخلش را ببینم.
پشت ویترین ایستادم و به بهانهی نگاه کردن به ویترین میخواستم بدانم خودش آمده حالش خوب است یا نه؟
چند دقیقه ایستادم کم کم توانستم تشخیص بدهم که خودش است که مدام در داخل مغازه وسایل را جابه جا میکند و کار میکند.
نزدیک ویترین آمد چشمش که به من خورد نگاهم را دزدیدم و راهم را از سر گرفتم.
همان لحظه صدایش را شنیدم.
–دخترخانم، خانم.
برگشتم و همونجا ایستادم.
خودش را به من رساند ماسکی که در دستش بود را زد و بعد با خوش رویی سلام و احوالپرسی کرد.
بعد سرش را پایین انداخت.
–خانم من یه عذر خواهی به شما بدهکارم. اون روز شما از دستم ناراحت شدید. باور کنید من اصلا منظورم اون چیزی که شما فکر کردید نبود. من فقط خواستم...
حرفش را بریدم.
–اشکالی نداره. مهم نیست.
دستهایش را داخل موهایش کشید
–همون شب اتفاقی برام افتاد که احساس کردم دلیلش شکستن دل شما بود. همش دنبال یه فرصتی بودم که ببینمتون و ازتون عذر خواهی کنم. حتما دلتون رو شکستم که اونجور تو گرفتاری افتادم. تو این چند روز خیلی خودم رو سرزنش کردم. اون چهرهی ناراحت شما از جلوی چشمم دور نمیشد.
دستپاچه گفتم:
–نه، من زیادم ناراحت نشدم. حالا خدارو شکر که مادرتون حالش خوب شده و همه چی به خیر گذشته.
مبهوت نگاهم کرد.
–شما از کجا فهمیدین مادر من مریض بوده؟
آه خدای من چه حرفی زده بودم. اضطراب تمام وجودم را گرفت. حالا چطور جمعش ننم. به من و من کردن افتادم. خودم با زبان خودم همه چی را لو داده بودم. سعی کردم خونسرد باشم تمام توانم را جمع کردم و آرام گفتم:
–عه... از یکی انگار شنیدم. مرموز نگاهم کرد و گفت:
–بله، خدا خیلی رحم کرد. تو این دو هفته ایی که نیومدم سر همش با خودم میگفتم چقدر در حق شما بد کردم که اینطور دارم تقاس پس میدم.
–اینطورا هم نیست، این همه آدم کرونا میگیرن یعنی همشون دل یکی رو شکستن؟
دوباره با حیرت پرسید:
–این که مریضی مادرم کرونا بوده رو هم از یکی شنیدید؟
–خب، دیگه الان هر کس مریض میشه کرونا داره دیگه.
خندید.
بعد انگشت سبابه اش را بالا آورد و پچ پچ کنان گفت:
–میشه خواهش کنم یه چند لحظه تشریف بیارید مغازه، بعد هم خودش به داخل مغازه رفت.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 رمان برِسلطان💖 پارت 20 ☆ایمان: خیلی خوشحال بودم باورم نمیشد تو این یک هفته از چی تبدیل به چی
🌸🌸🌸🌸🌸
💖 رمان برِسلطان💖
پارت 21
☆شیدا: تاوقتی رسیدم خونه گریه کردم رفتم تو قرانو بر داشنم و خوندم باید تصمیم میگرفتم، اون منو نمیخواست، باید فراموشش میکردم زنگ زدم به مدیر مزون گفتم که دیگه اونجا نمیام نباید بیینمش دیگه، دوباره اشکم در اومد ههه چرا وقتی پسرا میبینن
یکی دوسشون داره میگن این خرابه، سبکه، یا به قول شادی میگفت یه دختره هست از داداشم خوشش میاد داداشم میگه دختره چراغ سبز و راهنما میزنه، خرابه، در صورتی که دختره اصن دختر بدی نبود
واقعا چی پیش خودشون فکر میکنن، یع طرفی از ته قلبش دوسش داره اون وقط میگن دنبالم راه افتاده، نخ میده واقعا از هرچی پسره بدم میاد...
روز ها و روزها میگذشت و سخت بود فرا موش کردنش دیگه به مزون نرفتم نمیخواستم ببینمش، خود خواه مغرور
اون کاری نکرده بود هیچ توجهی به من یا هیچ نامحرم دیگه ای نشون نداده بود، در جایگاه یه مرد حتی میشد بگی باحجابه به جز دو سه بار ک تیشرت پوشیده بود، دیگه بدون پیراهن استین بلند ندیده بودمش، و ازهمه مهم تر نگاهش بودکه کج نمیرفت، بیراه نمیرفت، این حجاب واقعیه، باید ازش متنفر شم تا بتونم فراموشش کنم، ولی اونقد خوبه که چیزی واسه متنفر شدن ازش وجود نداره، اون برعکس خیلیای دیگه بدون ترس امر به معروف ونهی از منکر میکنه، استادمه منم مثلش میشم، اما خدا سر شاهده از وقتی با حجاب شدم هیچ فکر منحرفی در باره اون ندارم،بعضی از دوستام میگفتن فانتزی عاشقانه و فلان اما گناهه چون افکار ما اعمالمون رو میسازه،
امروز از کتاب خانه یه کتاب گرفتم در باره توحید واقعا عالیه دارم اونو میخونم کتاب پناهگاه توحید(( نوشته عبدالله ابن الرحمن الجبرین، عبدالرحمن بن الناصر السعدی، عبدالعزیز بن عبد الله بن باز، محمد الصالح العثیمین، ناصر بن عبدالکریم عقل
ترجمه اسحاق دبیری)) واقعا از ایمان یادم رفته بود هرچی بیشتر میخوندم فکرم باز تر میشد واقعا من تاحالا چیجوری زندگی میکردم واقعا واسه خودم متاسفم که تو نادانی به سر بردم، خدا ببخشه منو
🍁درویش سر کویش(N.B) 🍁
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 رمان برِسلطان💖 پارت 21 ☆شیدا: تاوقتی رسیدم خونه گریه کردم رفتم تو قرانو بر داشنم و خوندم بای
🌸🌸🌸🌸🌸
💖 رمان برِسلطان💖
پارت 22
☆ایمان: سر درگم با موهای به هم ریخته در حال قران خوندن بودم سوره یاسین ک تموم شد چشمامو بستم، یه قطره اشک چکید از چشمم واقعا اروم شدم«« الا بذکرِاللهِ تطمعنُّ القلوب: همانا بایاد خدا دل ها آرام میگیرد»» چند بار این ایه زیبا رو تکرار کردم نفس عمیق کشیدم و رفتم توباغ در حالی که ذکر میکردم شروع کردم به دوییدن اخیش حالم بهتر بود ساعت نه کلاسم شروع میشد رفتم سر درسم ظهری صفی اومد: سلام ایمان باید باهم حرف بزنیم اوکی!!!
هوفففف نمیتونم در برم ظاهرا
+باش بیا بشین
_ایمان فازت چیه داداش، دل دختر مردمو شکستی، دل ادما خونه خداست پسر، اگه میخوایش که مردانه برو خواستگاریش، اگرم نه که کلا از این جا برو خدا رو خوش نمیاد اخه، هروقط تورو میبینه اشک ب چشمش میاری، میدونم مقصر نیستی و کاری واسه جلب توجهش انجام ندادی ولی خب کار خدا بوده اونجوری مهرت ب دلش نشسته
سرم پایین بود، راس میگفت حس میکردم چقد پاک نگام میکنه اما اشتباهه گناهه،
+داداش من یه پسر کارگرم، که نون خودشو به زور در میاره دارم خرج خودمو تحصیلمو میدم، اون بچه تو ناز نعمت خونه باباش بزرگ شده، بعدم تکلیفم باخودم مشخص نیست نمیدونم میخوامش یا نه
گیج شدم، ولی دوست دارم کنار کسی باشم ک دوسش داشته باشم
که خدایی نکرده دلم واسه کس دیگه ای نلرزه،
_خب کله شق اونجوری نمیگفتی بهش خلاصه تصمیمتو بگیر
🍁درویش سر کویش(N.B) 🍁
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 رمان برِسلطان💖 پارت 22 ☆ایمان: سر درگم با موهای به هم ریخته در حال قران خوندن بودم سوره یاسی
🌸🌸🌸🌸🌸
💖 رمان برِسلطان💖
پارت 23
صفی راست میگفت باید تصمیمم رو میگرفتم باید تکلیفم با احساسم مشخص میشد، بعد ازنهار، رفتم تو باغ همیجور که میوه هارو میچیدم فکر کردم باخودم، این که یه دختر اونقد راحت بیاد به یکی بگه من دوست دارم واسم عجییه اصلا نباید
یه دختر اینو بگه اما باز هم از بچه گیشه من حوصله بچه بزرگ کردن ندارم زندگی بچه بازی نیست سخته بالا پایین داره
و احساس خودم راستش تاحالا به این که ازش خوشم میاد یا نه فکر نکرده بودم ینی خب من به این سادگی از کسی خوشم نمیاد
و معمولا با عقلم تصمیم میگیرم و زندگی میکنم اما ازدواج یه بخش دلی هم داره که نمیشه منکرش شد، باید تکلیفم با خودم مشخص شه، اون اولا ازش بدم میومد اخه خیلی بی منطق و بچه گانه رفتار میکرد ولی وقتی دیدم به حرف خدا انقد سریع پاسخ داد و تغیر کرد واقعا تحت تاثیر قرار گرفتم، اما دوست داشتن واقعی دلیل نداره ینی به نظر من اگه ادم یه چیزی رو با دلیل دوست داشته باشه اون چون از روی منطق اومده علاقه واقعی نیست اینکه ازش فرار میکردم واسه این بود که ازش خوشم اومده بود اما واسه اینکه به طرف گناه نرم نزاشتم این خوش اومدن خودشو نشون بده نمیخواستم زندگی اون دخترو خراب کنم یا به سمت رابطه گناه برم
من به خواطر خواهش دلم برخلاف معشوق حقیقی یعنی خدا حرکت نمیکنم تصمیمو گرفتم که چیکار کنم
به پسر خالم که نیشابوره زنگ زدم و ازش خواستم یه کار برام پیداکنه، حالا تاپیدا کردن و ردیف کردن کارم در باره شرایط انتقال به دانشگاه نیشابور تحقیق میکنم،
شب شد سرصفره با صفی نشسته بودم یه دفعه گوشیم زنگ خورد ناصر پسر خالم بود: الو سلام داش ناصر انشاالله که خبر خوب داری؟
~سلام برار، ها خبرم خوشه،کار ک گفتی پیدا کردم گفتم دانشجویی و صبحا کلاس داری،باغه مثل همو باغ مشهد که گفتی البته اولش قبول نکرد بعد باپسرش که رفیقم بود اتفاقا تورو هم میشناخت صحبت کردم دیگه قبول کرد حالا شماره شو میدم بهت باهاش حرف بزن
+قوربونت داداش خیره پس بفرست
~کاری نداری؟
+نه سلام به خوانواده برسون خداحافظ
~خداحافظ
قطع کردم،صفی سوالی نگام میکرد: خیره داستان چیه؟؟؟
+تصمموگرفتم صفی، نگا داداش شک دارم که واسه جلب توجه من سمت حجاب و... رفته باشه، اخلاقشم که میدونی بچه گانه ست
انشاالله میرم از مشهد که کلا دیگه نبینه منو ، از احساس خودم مطمعن بشم اونم از احساسش مطمئن بشه
_ولی داداش واقعا دوست داره
+درسته اما فقط دوست داشتن کافی نیست، میخوام ببینم بعد از چند ماه یا چند سال بازم همین احساسو داره، اخه زندگی یه روز و دوروز نیست من کسی رو میخوام که یه عمر باهاش زندگی کنم مادر بچه هام باشه و درست تربیتش کنه نه کسی که خودش هنوز بچه ست،
_خب من بهش بگم که واسه چی میری؟
+نه نمیخوام صبح به امید اینکه قراره منو یه روزی ببیینه از خواب پاشه یا شب با فکر من بخوابه، صفی این همه علاقه خطر ناکه میترسم استغفرالله شده باشم خدای زمینیش و ناراحتم،باید بفهمه کسی که هیچ وقت تنهاش نمیزاره خداست نه منه بنده پر گناهو اشکال، باید یاد بگیره زندگیشو بسازه بدون من رو پاهاش وایسه ،
اگرم که علاقه اش سطحیه که فراموشم کنه و به زندگیش برسه
🍁درویش سـر کویش(N.B) 🍁
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 رمان برِسلطان💖 پارت 23 صفی راست میگفت باید تصمیمم رو میگرفتم باید تکلیفم با احساسم مشخص میش
🌸🌸🌸🌸🌸
💖 رمان برِسلطان💖
پارت24 _باشه، پس بدون اینکه بهش چیزی بگی میخوای بری؟ دانشگاهت چی پس؟؟
+ اره تو هم راپورت منو بهش نمیدی و نمیگی کجا و واسه چی رفتم این جوری کمتر اذیت میشه و دانشگاهم که انتقالی میگیرم واسه دانشگاه اونجا
_هرچی خیره، چی بگم، ولی یکم زند گی رو سخت میگیری ایمان!!
+ببین کلا به مدل هم نیستیم، الان کشور ما شده پر از طلاق، من ادم ضعیفی نیستم حرفمم حرفه تکلیفمم باخودم روشنه ولی اون نه باید بزرگ شه مستقل شه، اگه من الان برم خواستگاریش و ازدواج کنیم همیشه متکی به من زندگی میکنه و امکان داره بعد از چند وقط ازم خسته بشه!!
_خب اگه وقتی برگشتی دیگه قبولت نکرد چی؟؟
+ازدواج یه چیز قسمتیه دیگه اگه قسمتم باشه و واقعا منو دوست داشته باشه قبول میکنه اگرم که نکرد چیزی نمیتونم بگم، چون با احتمال ازدست دادنش میرم البته دورا دور حواسم بهش هست
_باشه منم چیزی نمیگم، خب من چی دلم برات تنگ میشه نامرد میخوای بزاری بری!
خندیدم بغلش کردم رفیق شب تارم بود، دمش گرم
+دل منم به قول مجید برات میتنگه ، رِفِق؟
خندید: دلم واسه مجید تنگ شده کجاست سرش گرمه یه زنگ نمیزنه؟
گوشی رو برداشت زنگ زد به مجید، جواب داد : سلامممم
هَم باغ جان،(هم باغ به گویش تربت جامی یعنی هَوُ )،چیمیگی ک عشقم ازم خبر نمیگیره؟
اینا رو باصدای دخترونه میگفت،هردوموم زدیم زیر خنده، چون رو اسپیکر بود صدای منم شنید:جونننن ایمان جونم بخنده،پسره لات کجایی تو هاااا؟؟
+اولا سلام، دوما سر گرم کار ، درس، زندگی
~اره البته از تو مثبت چیز دیگه ای انتظار نمیرفت، خوبه ب خرخونی ادامه بده
+اصن ها ما اینیم
~بابا اینه تو عشقه، نمیای تربت؟
+انشاالله کارام تو نیشابور ردیف شه یه سر تربت میام
~اااا میری نشابور؟
+اره واسه دانشگاه انتقالی میگیرم
~اوکی،بینم زبون این صفی رو موش خورده هیچی نمیگه
صفی:والا تو معرکه گرفتی، به مانمیرسه حرف بزنیم
~جمع کن بابا، خودشو چی به موش مردگیم زده
،( با صدای دخترونه و حالت گریه) همین جوری ایمانو کشوندی پیش خودت جزجیگر زده
دیگه منو صفی ترکیدیم،همیشه مارو اینجوری میخندوند
یه کم دیگه که حرف زدیم قطع کردیم و صفی رفت نمازشو بخونه منم که قبلا خونده بودم خوابیدم...
🍁درویش سر کویش(N.B) 🍁
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛