eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
189 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
✨#بـانـوے_پـاک_مـن 🌹قسـمـت سـے ام مادرجون اومد تو آشپزخونه و گفت:الهی بمیرم مادر همیشه زحمت ظرفا می
🌹قسـمـت سـے و یکم "لیدا" از فردای روزی که فهمیدم کارن کار پیدا کرده درجستجو محل کارش بودم.میخواستم ببینم کجا کار میکنه،همکاراش کیان،اصلا اگه تونستم همکارش بشم تا دهن آناهید بسته بشه. باید یک کاری میکردم که نه خیلی جلف و سیریش تصورم کنه نه خیلی مغرور و خودخواه. باید دلشو به دست میاوردم.هرطوری که شده.وگرنه اسمم لیدا نبود. صبح ازخونه زدم بیرون و با آدرس کمی که داشتم شرکتش رو پیدا کردم.ساختمون بلندی بود که نمای قشنگی هم داشت. فکر کنم هنوز کارن نیومده بود پس وقت خوبی برای سرک کشیدن بود. رفتم طبقه سوم شرکت نقشه کشی آریا.منشی،دخترجوون و آرایش کرده ای بود که با ناز گفت:جانم کاری داشتی؟ دلم میخواست خفه اش کنم دختره پررو رو.اگه کارن اینو میدید که اسم منو هم یادش میرفت.هوف کم دردسر که ندارم.یکیش آناهید اینم از این دختره. _کاری نداشتم ببخشید زود سوار آسانسور شدم و رفتم پایین.نباید میزاشتم پای کارن به اینجا باز بشه. نمیدونم چرا انقدر بدجنس شده بودم اما از درون داشتم میسوختم که کارن رو کنار این دختره تصور میکردم. کاش میتونستم مثل زهرا آروم باشم و سرم به کار خودم باشه اماحیف که نمیتونستم فکر کارن رو از سرم بیرون کنم.واقعاسخت بود برام. یک تاکسی گرفتم و تاخونه فقط تو فکر این بودم که چیکار کنم پای کارن به اون شرکت باز نشه.هرچند نمیتونستم همچین کاری کنم چون کارن روی کاری که میکرد مصمم بود و من نمیتونستم منصرفش کنم.واقعا گیج شده بودم و احتیاج به استراحت روحی داشتم. تارسیدم خونه مامان خبری داد که دنیا دور سرچرخ زد. گفت مادرجون و عمه دارن دنبال دخترمناسب واسه کارن میگردن تا از بلاتکلیفی دربیاد. نکنه کارن ازدواج کنه و این وسط فقط من ضربه بخورم؟! دیگه خوابم نبرد و کلا بهم ریختم.خیلی داغون بودم و اینو فقط خودم میفهمیدم و خودم. زهراهم که کلاس بود.یک گوشه اتاقم نشستم و زانو غم بغل گرفتم.تصور کارن کنار هر زن دیگه ای دیوونم میکرد. نمیدونم همه عاشقا هم مثل منن یا نه!؟اما من دیگه دل تو دلم نبود تا کارن رو ببینم.دل تو دلم نبود تا خبر بد بعدی رو بشنوم.خدا خودت کمکم کن. هی به مامان میگفتم چیشد مادرجون کسیو پیدا نکردن؟مامانم میگفت نه هنوز دارن کارن رو راضی به ازدواج میکنن. آخه مگه به زور هم میشه کسی رو وادار به ازدواج کرد؟خیلی غصه داشتم و با کسی هم نمیتونستم حرف بزنم. شب شده بود و من همچنان منتظر بودم که خبر برسه گارن گفته من اصلا قصد ازدواج ندارم تا خیال منم راحت بشه. گوشی خونه زنگ خورد و من باعجله برداشتم. _بله؟ _سلام دخترم خوبی مادر؟ _سلام مادرجون ممنون شماخوبین؟ _مرسی عزیزم خوبیم.میخواستم یک سوالی ازت بپرسم.تو دوستات دخترخوبی سراغ نداری که باشرایط کارن کنار بیاد برای ازدواج؟منظورم همین خارجی بودن و مسلمون نبودنشه. کاش میتونستم بگم مادرجون خودم هستم.تا من هستم دوستام چرا؟! اما بغض کردم و گفتم:پیدا کردم بهتون میگم _دستت درد نکنه مادرجون خداخیرت بده.سلام برسون به همه خداحافظ _خدانگهدار. چقدر سخته منتظر یک خبر خوب باشی میون اینهمه اتفاقای بد. ادامه دارد... 📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
✨#بـانـوے_پـاک_مـن 🌹قسـمـت سـے و یکم "لیدا" از فردای روزی که فهمیدم کارن کار پیدا کرده درجستجو محل
🌹قسـمـت سـے و دوم اون شب من خواب به چشام نیومد.انقدر فکر کرده بودم داشتم دیوونه میشدم.همش تو هول و ولا بودم.صبح با نوازشای مامان بیدارشدم. یک علامت سوال گنده اومد رو سرم آخه تجربه نداشت مامان ازاین کارا بکنه. چشمام رو. باز کردم و گفتم:چیزی شده مامان؟ _نه عزیزمادر بخواب. نه دیگه حتما یک چیزی شده مامان الکی نمیگه عزیزمادر.نکنه عطاباز خرابکاری کرده؟! _مامان نگرانم گردیا بگو چیشده. خم شد سرمو بوسید وگفت:بیا سر سفره تابرات بگم عزیزم. وقتی از اتاق بیرون رفت،با یک عالمه سوال نشستم رو تختم.یک چیزی شده بود و من امیدوار بودم اتفاق بدی نباشه. زود دست و صورتم رو شستم و موهامم مرتب کردم رفتم بیرون. سرمیز فقط مامان و بابا بودن.سلام کردم و نشستم. _چیشده؟ بابا،همونظور که روزنامه رو ورق میزد،گفت:عجله نداشته باش چایتو بخور. به زور دو قورتی خوردم که باباشروع کرد به حرف زدن:مامان اینا که دنبال دختر برای کارن میگشتن،تو دخترای مناسب دور و اطراف به تو رسیدن و تو رو به کارن معرفی کردن.کارن هم گفته بزارین من تو شرکتم جابیفتم و کارم رو غلطک بیفته بعد درباره مسئله ازدواج با لیدا حرف میزنم.خواستم بهت بگم اگه مخالفتی داری ازهمین الان میتونی بگی. زبونم بند اومده بود از ذوق.نمیدونستم چی بگم؟!فقط خیره شده بودم به لب های بابام و دوست داشتم بپرم جلو ماچش کنم.اصلا باورم نمیشد مادرجون منو انتخاب کرده باشه برای کارن.ای خدا شکرت به آرزوم رسیدم.پس اون همه ترس و نگرانیم بیخود بود.باید برم به آناهید و زهراخبر بدم.باید پوز آناهید رو به خاک بمالم‌.وای چقدر که خوشحال بودم. باتشکری مختصر،ازسرمیز بلندشدم و رفتم سمت اتاق زهرا.میدونستم خوابه،برای همین بدون در زدن وارد اتاقش شدم. غرق خواب بود و منم غرق خوشی.برای همین نتونستم و رفتم جلو و محکم تکونش دادم گفتم:وای زهرااا پاشوووو.دیوونه بیدارشو گرفته خوابیده.خبر دست اول دارم برات.زهراااا زهرا نصف چشماش رو باز کرد وگفت:اه محدثه چته اول صبحی خوابم میاد خب‌. _خواب چیه پاشو خبردارم برات. نیم خیز شد وگفت:لابد لاکت خشک شده نه؟ _زهرا مسخره بازی درنیار دیگه. _خب بگو عزیزم چیشده؟ شونه هاشو باذوق گرفتم و گفتم:مادرجون برای ازدواج منو به کارن معرفی کرده اونم قبول کرده. یکهو انگار دست زهرا،سست شد و یک طرفه افتاد رو تخت اما تعادلش رو حفظ کرد و گفت:عه چه خوب! _آره وااای زهرا نمیدونی چقدر خوشحالم دارم بال درمیارم خیلی خیلی ذوق دارم.وای من برم به آناهیدم خبر بدم دهنش بسته بشه دختره اعتماد به سقف. زود از اتاقش رفتم بیرون و خودمو انداختم تو اتاق خودم و به آناهید زنگ زدم. ادامه دارد... 📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
✨#بـانـوے_پـاک_مـن 🌹قسـمـت سـے و دوم اون شب من خواب به چشام نیومد.انقدر فکر کرده بودم داشتم دیوونه
🌹قسـمـت سـے و ســوم _بله؟ _سلام آناهیدجونم چطوری؟ _خوبم رقیب جان توخوبی؟چه خبرا؟هنوز کشتیات رو آبن؟آخه به چه امیدی؟جمع کن بار و بندبلتو دختر. _استپ استپ پیاده شو باهم بریم.اونی که باید بارشو جمع کنه من نیستم جنابعالی هستی. _یعنی چی؟ _یعنی دیگه رقیبی درکار نیست.من بردم. _با کدوم مدرک؟ خندیدم و سرخوشانه رو تختم ولو شدم. _با این مدرکی که صبح بابام گفت قراره بعد جمع و جور شدن کارای کارن بیان خاستگاری من. صدای آناهید لحظاتی قطع شد. _چیه چیشد کم آوردی؟باور نمیکنی خودت زنگ بزن از مادرجون بپرس. _خوشبخت بشی... بوق...بوق...بوق صدای بوق ممتد یعنی قطع کرده بود،یعنی قبول کرده بود که من بردم،یعنی کارن مال من شده بود‌. دستمو جلو دهنم گرفتم و جیغ کوتاهی کشیدم.امروز بهترین روزم بود باید خودمو میرسوندم خونه مادرجون.دلم برای کارن خیلی تنگ شده بود. زود حاضرشدم و گفتم میرم یکم خرید کنم زود برمیگردم. با تاکسی خودمو رسوندم خونه مادرجون.اصلا به اینم فکر نکرده بودم که ممکنه کارن خونه نباشه و رفته باشه شرکت. زنگ رو زدم که پدرجون درو برام باز کرد. _به گل دختربابا.خوش اومدی بیا تو. سریع خودمو تو بغل پدرجون جا دادم وگفتم:سلام پدرجون خوبین شما؟بقیه خوبن؟ _ممنون باباجان خوبم.اتفاقا همین پیش پای تو کارن رفت خونه ببینه از اون طرف هم بره سرکار بیا تو. _ممنون یکم خرید داشتم اومدم فقط حالتونو بپرسم.به مادرجون و عمه سلام برسونین. _باشه عزیزم خدا به همراهت. ازخونه بیرون رفتم و تا سرکوچه به امید دیدن کارن قدم زدم،اما نبود.خدایا پشت و پناهش باش من خیلی دوسش دارم. امروز تو اموزشگاه برای بچه های بی سرپرست کلاس گذاشته بودن منم باید برای تدریس میرفتم. تارسیدم دم در آموزشگاه یک پسر شیش هفت ساله پرید جلوم و مانتوم رو کشید. _خاله جونم تروخدا منو باخودت ببر چون گفتن هنوز نرفتی مدرسه نمیتونی بیای تو.تروخدااا منو ببر بخدا قول میدم شیطونی نکنم یک جا بشینم.خاله جون تروخدا نگاهی به قیافه معصومش کردم و دلم به رحم اومد.دستای کوچولوشو گرفتم و گفتم اسمت چیه خاله؟ _محمدعلی‌. دست کشیدم رو موهای مشکیش و گفتم:بیا بریم خاله جون. وقتی باخودم بردمش کلی ذوق زد و ازم تشکر کرد. دوساعتی رو با بچه ها گذروندم و سعی کردم شادیم رو باهاشون قسمت کنم.کلی باهم حرف زدیم و بهشون درس هم یاددادم.محمدعلی هم از کنار من تکون نمیخورد. موقع رفتن کلی بهونه گرفت اما به زور بردنش. دلم خیلی گرفت و بغضم شکست.کاش میتونستم یک کاری براشون بکنم تااینهمه دل شکسته نبینمشون.خدایا خودت بهشون پناه بده‌. تا‌وسایلامو جمع کردم و رسیدم خونه ساعت۲بعدازظهرشد.منم ازبس گشنه بودم ناهارمو همشو خوردم و بعدم رفتم تو اتاقم استراحت کنم. ادامه دارد... 📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
✨#بـانـوے_پـاک_مـن 🌹قسـمـت سـے و ســوم _بله؟ _سلام آناهیدجونم چطوری؟ _خوبم رقیب جان توخوبی؟چه خبرا
🌹قسـمـت سـے و چهـارم "کارن" از اتاقم بیرون اومدم و ناخودآگاه صدای مامان و مادرجون رو شنیدم و حس کنجکاویم تحریک شد. ایستادم پشت در و گوش دادم به حرفاشون. مامان گفت:یعنی چی مامان خودتون بریدین و دوختین؟برای چی زنگ زدین به شهروز و گفتین واسه کارن میایم خاستگاری؟چرا منو درجریان نذاشتین؟ مادرجون با عصبانیت گفت:هییسسس من با کارن حرف زدم.اون که مادر به فکری نداره لااقل مادربزرگش به فکرش باشه. مامان بلندشد وگفت:واقعا که مامان. اومد بیاد بیرون که مادرجون دستشو گرفت و گفت:وایستا ببینم.مگه دروغ میگم؟دست پسره رو گرفتی اومدی ایران که بدون پدر اینجوری بزرگش کنی؟نه زنی،نه شغلی،نه خونه ای.این کارشم اگه من دنبالشو نمیگرفتم که پیدا نمیکرد.چرا انقدر خودسری شیرین؟یکم به فکر بچه ات باش.اگه‌نمیخواستیش چرا باخودت آوردیش اینجا آواره اش کردی؟ _مگه میشه من جگرگوشمو نخوام؟ –پس جلو این وصلت رو نگیر.کسی بهتر و‌خانوم تر از لیدا پیدا نمیشه برای کارن. مامان با اخم کمی این پا و اون پا کرد و بعدش گفت:من دیگه نمیدونم.توهیچ چیزم دخالت نمیکنم اما میدونم کارن مرد زن گرفتن نیست. بعد اومد سمت در و منم از در فاصله گرفتم تا نفهمن گوش وایستادم. مامان که منو دید سری تکون داد و بعد رفت تو اتاقش. مادرجونم پشت سرش اومد بیرون و منو دید. فکرکنم فهمید حرفاشون رو شنیدم چون با غم نگاهم کرد.اما برای من هیچکدوم از حرفای مامان مهم نبود.اصلا من چیزی به عنوان مادر و‌پدر نداشتم.صرفا اسمشون فقط توشناسنامه ام وول میخورد. برای ازدواج با لیدا هم خودم موافقت کردم که روش فکر کنم و کارم راه بیفته چون برای خونه دار شدن مجبور بودم ازدواج کنم.نه عشقی به لیدا داشتم نه هیچی اما باید ازدواج میکردم تا بتونم مستقل شم و از مادرم جدابشم. لیدا دخترخوبی بود.درسته زیادی سیریش بود اما حس بدی هم نسبت بهش نداشتم. شاید اگه ازدواج کنم ازاینهمه کلافگی و سردرگمی دربیام. رفتم تو حیاط یکم قدم بزنم که خان سالار اومد پیشم.اصلا حوصله نصیحت هاش رو نداشتم اما اهل بی احترامی هم نبودم. _صبح لیدا اومده بود به بهونه خبر گرفتن از ما اما میدونستم اومده بود تو رو ببینه.حس میکنم دوست داره، تو نظرت چیه دربارش؟ همونطور که دستامو پشت کمرم قلاب میکردم گفتم:حس خاصی ندارم.فقط بخاطر مستقل شدنم دارم روش فکر میکنم. خان سالار ایستاد و گفت:میخوای از اینجا بری؟بهت سخت میگذره؟ ساکت شدم و شونه بالا انداختم. _این جواب من نیست کارن.با من مشکلی داری؟ _با قوانینتون مشکل دارم. _کدوم قوانین؟ _اینکه تا شما از سر سفره بلندنشی،کسی نباید بلند بشه.اینکه کسی حق نداره موقع غذاخوردن حرف بزنه،اینکه شما تصمیم آخرو میگیری،اینکه... _خیلی خب بسه فهمیدم..تو دیگه تو این خونه آزادی خیالت راحت. بعد هم رفت.با اعصاب خوردی سنگ جلو پام رو پرت کردم.واقعا اعصابم خورد بود. آدم گاهی حرفایی میزنه و کارایی میکنه که خودش پشیمون میشه. ادامه دارد... 📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
✨#بـانـوے_پـاک_مـن 🌹قسـمـت سـے و چهـارم "کارن" از اتاقم بیرون اومدم و ناخودآگاه صدای مامان و مادرج
🌹قسـمـت سـے و پنجـم کاش میتونستم جلو خودمو بگیرم و اون حرفا رو نزنم.نمیتونستم خودمو کنترل کنم وقتی عصبی میشدم. به استخر نگاهی کردم و هوس آب تنی به سرم زد.سریع تیشرتمو درآوردم و پریدم تو استخر.سرمو فرو کردم زیر آب و نفسمو حبس کردم. اومدم رو آب و موهامو عقب فرستادم.انگار بدنم سبک شده بود و حس خوبی داشتم. یکم دیگه شنا کردم و بعدم نشستم لب استخر.پاهامو گذاشتم تو آب و چشامو بستم. زود بلندشدم و حوله پیچیدم دور خودم و رفتم تو. یکم استراحت کردم و شب هم واسه شام بیرون نرفتم.پای لب تابم ایمیلامو چک کردم و سرچ کردم تو اینترنت چیزایی رو که میخواستم بدونم. نوشتم فلسفه چادر و نوشته هایی که برام اومد باعث شگفتی بود و تعجب. چیزایی که اصلا نمیدونستم و دونستنش هم واجب بود برام. " اصولادین اسلام می خواهد مردان و زنان مسلمان با روح آرام و اعصابی سالم و چشم و گوشی پاک به انجام فعالیتهای روزمره بپردازند : آبرو و حرمت و ارزش افراد بخصوص زنان در اجتماعات حفظ گردد و کانون خانواده از استحکام زیادی بر خوردار باشد و انحرافات جنسی و فساد اخلاق در جوامع به حداقل خود برسد . لذا برای دستیابی به چنین اهدافی موضوع حجاب به عنوان یک حکم واجب از سوی خداوند متعال مطرح گردیده است . مسلما جوامعی که این اصل را رعایت نکرده و نمی کنند , افراد آن دچار بسیار از فسادهای اخلاقی به اشکال گوناگون می باشند, اساس خانواده سست و آمارطلاق بسیار بالااست . چرا که گسترش فساد و فحشاو طلاق و بی بند و باری از آثار شوم بی حجابی و بد حجابی است . هنگامی که زن با آراستگی تمام زیبائیها و زینتها پنهان خویش را آشکار کند و آن را رایگان در معرض دید نامحرمان قرار دهد , مسلما روز به روز تقاضای خود نمایی و آرایش و مد پرستی در میان زنان شایع تر و گسترده خواهد شد و چه سرمایه هاکه از این طریق به هدر نخواهد رفت ." عکس هایی که درباره چادر و‌حجاب هم بود کلی منو شگفت زده کرد.عکس دختران و زنان باحجابی که منو بیشتر مجذوب خودش کرد.متن های قشنگی از چادر و حجاب. ادامه دارد... 📚 @romankademazhabe
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5987592045970066494.pdf
2.68M
📚رمان: 👇 نویسنده: سنیه منصوری | ژانر: تعداد صفحات: 116 خلاصه: (از روز ی که رفتی) قصه آغاز شد و (شکسته هایم بعد از تو) را ندیدی. اما ما به دنبالت آمدیم با (پرواز شاپرک ها). این روزها قصه های تو را برای شهر میگویم... قصه گویی ‌های من ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
🌐💞🌐💞🌐💞🌐💞🌐 #رمان_حورا #قسمت_سی_و_پنجم ساعت۱۱بود ڪه حورا وارد خانه شد. صدای مریم خانم بلند بود. حور
🌐🌧🌐🌧🌐🌧🌐🌧🌐 _اون املے ڪه میگے لیاقتش از تو هم بیشتره. اون دختر پاڪه، معصومه، مثل آب زلال میمونه. دستش به نامحرم نخورده. موهاشو نامحرم ندیده اونوقت تو.. تو دارے مشخص میڪنے ڪے لیاقتش بیشتره ڪے ڪمتر؟ مرےم خانم همچنان عجز و ناله مے ڪرد. _خدا لعنتت ڪنه پسر ڪه همه آرزوهام رو به باد دادے. همه رویاهایے ڪه برات داشتم رو نابود ڪردے. اے خدا مگه من چه گناهے به درگاهت ڪردم ڪه پسر من باید عاشق این دختره بے همه چیز بشه؟ مهرزاد عصبے شد و بلند گفت:بسه دیگه مامان هے من هیچے نمے گم. حورا رفته حسینیه شباے فاطمیه است. اگه با تنها رفتنش مشڪل دارین از فرداشب باهاش میرم. مونا باز دخالت ڪرد:تو ڪه نمازم نمیخونے فاطمیه ات چیه؟ _میرم مراقب حورا باشم شما فضولے نڪن. الانم خودتونو جمع ڪنین حورا بیاد ببینه زشته. مهرزاد به سمت در خانه حرڪت ڪرد ڪه با حورا برخورد. حورا بدون آن ڪه نگاهے به او بیندازد همان طور بهت زده وارد خانه شد و به دایے و زن دایے و دختر دایے هایش خیره شد. _حورا؟؟ ڪی.. ڪے اومدی؟ حورا پاسخے نداد. _چی شنیدے حورا؟ _همه چیزایے ڪه باید میشنیدم شنیدم. 📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
🌐🌧🌐🌧🌐🌧🌐🌧🌐 #رمان_حورا #قسمت_سی_و_ششم _اون املے ڪه میگے لیاقتش از تو هم بیشتره. اون دختر پاڪه، معصو
🌐🌻🌐🌻🌐🌻🌐🌻🌐 مهرزاد جلوی حورا ایستاد و من من کنان پرسید:حورا جان ببین بزار برات توضیح بد.. حورا دستش را به علامت ایست جلوی صورت حورا گرفت و گفت:خواهش میکنم.. از مهرزاد رد شد و جلوی خانواده دایی اش ایستاد. با بغضی که همچنان در گلویش مانده بود، بریده بریده گفت: زن دایی جان.. من اگه... اگه جای دیگه ای.. جز اینجا داشتم... حتما میرفتم و... مزاحمتون نمی شدم... از ... از امروزم... میگردم دنبال خونه. خیالتون راحت باشه... زیاد منو تحمل... نمی کنین اما.. اما میخوام اینو بگم که... من به شما... بدی نکردم. هیچ بدی به هیچ کسی نکردم. نمیدونم چرا دارین با من این طوری رفتار می کنین. من تو دنیا بعد خدا... شما رو داشتم. اما شما هم برای من هیچوقت مثل مادر و‌پدر نبودین. من چی می خواستم مگه؟ یکم محبت مادرانه.. حمایت پدرانه.. اما شما اینا رو از من که هیچی از مهرزادم محروم کردین. چرا؟ چون همیشه از من دفاع می کرد. برگشت سمت مهرزاد و گفت:آقا مهرزاد از این به بعد من و شما فقط و فقط دختر عمه پسر دایی هستیم و جز این من به هیچ چشمی بهتون نگاه نمی کنم. بهتره برگردین سر زندگی خودتون و منو فراموش کنین. تا مهرزاد خواست حرفی بزند، حورا انگشت اشاره اش را بالا آورد و گفت:نزارین حرمت ها شکسته بشه لطفا. من از اول هم به چشم برادر بهتون نگاه می کردم. همین و بس.. پس لطفا تمومش کنین. منم زیاد اینجا نمی مونم. باز برگشت سمت خانواده آقا رضا و گفت:ببخشید اگه تو این سال ها مزاحمتون بودم. با بغض برگشت به اتاقش و دیگر نتوانست و بغض را شکست. شروع کرد به گریه کردن اما روی تخت نشست و بالش را روی صورتش محکم فشرد تا صدای گریه اش را نشنوند. تا ضعفش را نبینند. فقط خدا می دانست و خودش. دلش شکسته بود و برای مظلومی و بی کسی خودش می سوخت. آن شب کم گریه نکرده بود که باز هم داشت گریه می کرد. چشمانش می سوخت و سرش هم حسابی درد می کرد. 📚 @romankademazhabe