رمـانکـده مـذهـبـی
🌐💫🌐💫🌐💫🌐💫🌐 #رمان_حورا #قسمت_چهلم آن روز به سختی با بی محلی مریم خانم مواجه شد اما برایش عادی شده بو
🌐🌼🌐🌼🌐🌼🌐🌼🌐
#رمان_حورا
#قسمت_چهل_و_یکم
وسط کوچه حورا چرخید سمت مهرزاد و گفت:چرا با من صمیمی حرف میزنین؟
مهرزاد متعجب نگاهش کرد و گفت:چ..چی؟
_من خوشم نمیاد از این حورا جان گفتنای شما. خوشم نمیاد منو به برادر دوستتون معرفی می کنین؟ این کارا چه دلیلی داره؟!
_مگه..کار بدی کردم؟
_بله خیلی.. دلیلی نداره منو به ایشون معرفی کنین.
_امیر مهدی اصلا از اون پسرا نیست. هیئتی و مسجدیه بچه خوبیه.
_خوب بودنش دلیل بر این نیست که شما منو به ایشون معرفی کنین و هی حورا جان حوراجان صدام کنین.
من مثل دخترای دیگه نیستم که با جان گفتن شما خوشحال بشم.
من تو خانواده شما فقط یک مزاحم به حساب میام و دوست ندارم برخلاف نظر پدر و مادرتون با من خوب برخورد کنین و تظاعر کنین که منو دوست دارین.
_تظاهر؟؟؟
_حالا هرچی... من دوست داشتن شما رو نمی خوام. نمی خوام کسی دوستم داشته باشه.
باز بغض بر گلویش چنگ زد.
_می خوام مثل همه این سال ها تنها بمونم و کسی بهم ابراز علاقه نکنه.
تا مهرزاد خواشت حرفی بزند، حورا گفت:آقا مهرزاد خواهش می کنم بیشتر از این نفرین مادرتون رو دنبال خودم و خودتون نکشین.
سپس به راه افتاد و تا خانه دوید. با کلید در را باز کرد و داخل شد.
برق ها خاموش بود. خودش را به اتاقش رساند و غذایش را روی میز تحریر گذاشت.
آن شب حس کرد چقدر تنهاست اما وقتی یاد خدا افتاد خودش را سرزنش کرد و قول داد به تنهایی فکر نکند تا خدا را دارد.
صبح باز دلش می خواست به حرم برود اما حوصله تحمل اخم های مریم خانم را نداشت.
غذای دیشب را برای ظهر گرم کرد.
مشغول کشیدن غذا داخل بشقاب بود که مارال از راه رسید.
_سلام حورا جونی خوبی؟
_سلام عزیزم خسته نباشی. خوبم تو خوبی؟
_خوبم ممنون. امروز خسته شدم.
_ای جونم. برو لباساتو عوض کن. صورتتم آب بزن بیا با هم ناهار بخوریم.
مارال که رفت، حورا متوجه شد ناهاری در کار نیست و فقط برنج و قرمه سبزی دیشب در آشپزخانه بود.
دلش نیامد دایی و مونا و مهرزاد گشنه بمانند.
حتما مریم خانم کلاس بود.
شروع کرد به درست کردن ماکارانی با قارچ و مرغ.
چون مارال گشنه بود غذایش را به او داد و خودش تا درست شدن ماکارانی صبر کرد.
مونا تقریبا ساعت۴رسید و با دیدن حورا در آشپزخانه چشم غره ای رفت و سمت اتاقش قدم برداشت..
#نویسنده_زهرا بانو
📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
🌐🌼🌐🌼🌐🌼🌐🌼🌐 #رمان_حورا #قسمت_چهل_و_یکم وسط کوچه حورا چرخید سمت مهرزاد و گفت:چرا با من صمیمی حرف می
🌐🌹🌐🌹🌐🌹🌐🌹🌐
#رمان_حورا
#قسمت_چهل_و_دوم
بشقاب کوچکی ماکارانی برای خودش کشید و بقیه اش را با ظرف سالادی برای اهالی خانه گذاشت و رفت به اتاق مارال تا برایش داستان بخواند.
این بار تصمیم گرفت داستان حضرت یوسف را برایش تعریف کند چون برای خودش هم جذاب بود.
هنوز به اواسطش هم نرسیده بود که مارال خوابید. حورا رویش را بوسید و لبخندی به چهره معصومش زد.
پتو را رویش کشید و به اتاقش رفت. تصمیم گرفت برای نماز مغرب به مسجد برود.
چند روزی بود از هدی خبر نداشت. با او تماس گرفت تا از حالش با خبر شود.
_الو بله؟
_سلام هدی خانم.. ستاره سهیل. حال شما احوال شما؟ خوب هستین؟ بدون ما خوش میگذره؟
_ایش خیلخب بسه ترمز کن برسم بهت.
_نمی خوام بی معرفت. معلوم هست کجایی؟
_خب راستش یک مسافرت چند روزه رفته بودم با خانواده.
_عه بسلامتی کجا؟
_جمکران.
حورا ناخودآگاه خندید و گفت:خوش بحالت. کاش بهم میگفتی التماس دعا مخصوص می گفتم بهت.
_خیالت تخت همش به جون توتحفه دعا می کردم.
خندید و گفت:ممنون دوست جانم. دیگه چه خبر؟خانواده خوبن؟خودت چی؟
_زنده ام نفس می کشم. بقیه هم خوبن. تو چیکار میکنی؟واسه جشن آماده ای؟
_کم و بیش.. بهش فکر نمی کنم.
_بله منم خرخونی می کردم لازم به فکر نداشتم حتما قبول می شدم.
_خیلخب حسود خانم امشب میای اینجا؟
_ چی؟؟کجا؟؟ خونه داییت؟؟ نه بالا غیرتت حوصله زن دایی فولاد زره تو رو ندارم.
_عه هدی غیبت نکن. منظورم اینه بیا با هم شب بریم مسجد محلمون بعدشم بریم حسینیه شب آخره فاطمیه است. هرشب هیئت داره اینجا. مداحشم خیلی خوبه بیا دیگه.
_اگه شام میدن میام.
_هدی؟!
_خیلخب نزن میگم بابام بیارتم.
_آفرین دختر خوب منتظرتم.
_باشه گلی مواظب خودت باش. تا شب فعلا..
خیلی خوشحال بود از دیدن هدی و این که میتواند مدتی را با او بگذراند. با کسی که در این دنیای تنگ و تاریکش با او فقط راحت بود. از داشتن دوستی مانند هدی خیلی خوشحال بود.
#نویسنده_زهرا_بانو
📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
🌐🌹🌐🌹🌐🌹🌐🌹🌐 #رمان_حورا #قسمت_چهل_و_دوم بشقاب کوچکی ماکارانی برای خودش کشید و بقیه اش را با ظرف سالاد
🌐🌾🌐🌾🌐🌾🌐🌾🌐
#رمان_حورا
#قسمت_چهل_و_سوم
از اتاقش بیرون رفت و با دیدن دایی اش که روی مبل نشسته بود و روزنامه مطالعه می کرد، ایستاد و به رسم ادب سلام کرد.
_سلام دایی.
_سلام دختر. خوبی؟ خوشی؟ کم و کسری نداری؟
_خوبم ممنونم. نه کم و کسر ندارم. خواستم ازتون اجازه بگیرم که..
آقا رضا عینکش را برداشت و گفت:که چی؟
_که امشب نماز برم مسجد از اون طرف هم برم حسینیه. البته دوستمم باهام میاد.
آقا رضا بلند شد و رفت جلو. دستش را روی شانه دخترخواهرش گذاشت و گفت:چقدر تفاوته بین تو و مونا.
لبخند کوچکی روی لب های حورا نشست و پرسش گرانه، دایی اش را نگاه کرد.
_بهت میگم کم و کسر نداری میگی نه... اما به مونا که میگم شماره کارت میده بهم.
میای ازم اجازه بگیری که... که بری مسجد و حسینیه اما مونا بدون اجازه میره مهمونی و تولد دوستاش.
تو میگی با دوستت میری چون فکر می کنی تنها رفتن از نظر من عیبی داره... اما مونا هر جا بره تنها میره شایدم با دوستای...
سرش را گرفت و گفت:لا اله الا الله.
حورا باز هم سکوت کرد و سرش را به زیر انداخت. آقا رضا دستش را از شانه حورا برداشت و کلافه به سمت پنجره رفت.
پرده را کنار زد و به بیرون خیره شد.
_برو دایی جان من به اندازه چشمام بهت اعتماد دارم.
سپس لبخندی زد و به اتاق کارش رفت. حورا با لبخندی روی لب به آشپزخانه رفت و دو تا چای ریخت و به اتاق مارال برد.
بالای سرش نشست و روی موهای مشکی رنگش دست کشید.
بوسه ای روی پیشانی اش گذاشت و گفت:مارال جان؟ عزیزکم؟ خانوم کوچولو؟ بیدار شو دیگه داره شب میشه گلم. برات چای ریختم با هم بخوریم.
بیدار شو دیگه گل دختر.
مارال با دیدن حورا چشمانش را باز کرد و گفت:عه سلام حورا جون. قبل خواب و بعد خواب دیدنت چقدر خوبه. مامان هیچوقت منو اینجوری بیدار نکرده.
تازشم صبحا برای مدرسه هم خودم بیدار میشم بدون صبحونه میرم مدرسه.
دل حورا برای این دخترک شیرین زبان سوخت و او را در آغوش کشید.
_از فردا صبح خودم بیدارت میکنم خانومی غصه نخور. حالا هم پاشو با همچای عصرونه بخوریم.
مارال با ذوق بلند شد و بوسه کوچکی روی گونه حورا گذاشت.
#نویسنده_زهرا_بانو
📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
🌐🌾🌐🌾🌐🌾🌐🌾🌐 #رمان_حورا #قسمت_چهل_و_سوم از اتاقش بیرون رفت و با دیدن دایی اش که روی مبل نشسته بود و ر
🏵🎗🏵🎗🏵🎗🏵🎗🏵
#رمان_حورا
#قسمت_چهل_و_چهارم
بعد خوردن چای عصرانه با مارال به اتاقش رفت تا حاضر شود.
تیپ مشکی زد و چادرش را به سر کرد. قرآن و جانمازش را برداشت و داخل کیفی گذاشت تا با خود ببرد.
مریم خانم هنوز نیامده بود. دلش می خواست مارال را با خود ببرد اما می ترسید که با برگشتن مریم خانم همه چی بهم بریزد اگر ببیند دخترش نیست.
کیفش را برداشت و از خانه خارج شد. سر کوچه کنار مسجد منتظر هدی ماند.
ده دقیقه ای گذشت که هدی آمد و حورا را از تنهایی در آورد.
_سلام دوستی جونم.
حورا بغلش کرد و گفت:سلام علیکم خانم طلا. خوبی؟ چه خبرا؟
_خوبم ممنون بریم تو که سرده منم هیچی نپوشیدم.
حورا دستش را گرفت و با هم داخل مسجد شدند.
دم در حیاط مسجد، کنار حوض آبی چشم حورا به امیر مهدی افتاد که با پسری تقریبا شبیه خودش ایستاده بود و حرف می زد.
امیرمهدی هم با دیدن حورا خودش را جمع و جور کرد و با سر سلامی کرد.
حورا با خجالت سرش را تکانی داد و با هدی رفتند داخل.
امیر رضا، برادرش را با دست تکانی داد و گفت: مهدی کجایی؟ معلوم هست؟! دختره کی بود؟
_دختر عمه مهرزاده.
امیر رضا با تعجب پرسید:چی؟ مهرزاد؟ همین مهرزاد خودمون؟؟
_ آره داداش بریم تو که الان نمازو میبندن.
امیر رضا چفیه اش را روی شانه اش مرتب کرد و با دست پشت برادرش زد و گفت:بریم سید.
با هم وارد مسجد شدند که حاج آقا هم رسید و نماز را بستند.
در قسمت خواهران، حورا بعد نماز مغرب رو کرد به هدی و گفت:قبول باشه آبجی.
_قبول حق. خب بگو ببینم چه خبرا؟ چطور شد ما رو دعوت کردی مسجد محلتون؟
حورا خندید و گفت:بی مزه نشو اگه میتونستم حتما دعوتت می کردم خونه.
_فدات آبحی از شما به ما زیاد رسیده. بی خیال چرا انقدر تو همی؟ خوبی؟
_اره الان که با تو ام عالیم. حالم خوبه آبجی.
#نویسنده_زهرا_بانو
📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
🏵🎗🏵🎗🏵🎗🏵🎗🏵 #رمان_حورا #قسمت_چهل_و_چهارم بعد خوردن چای عصرانه با مارال به اتاقش رفت تا حاضر شود. تی
💝🎗💝🎗💝🎗💝🎗💝
#رمان_حورا
#قسمت_چهل_وپنجم
بعد نماز با هم از مسجد خارج شدند و به حسینیه که کنار مسجد بود رفتند.
حورا باز هم امیر مهدی را دید اما بی ادبی دانست که جلو نرود و سلام نکند چون دوبار با هم چشم در چشم شده بودند.
به هدی گفت:بیا بریم اینجا..
_کجا؟؟
چیزی نگفت و دستش را کشید. به امیر مهدی که رسیدند هر دو سلام کردند.
امیر مهدی هم با روی باز جوابشان را داد و گفت:خوب هستین حورا خانم؟
_ممنونم خوبم. دور از ادب دیدم جلو نیام و عرض ادبی نکنم.
امیر مهدی در دلش به خود سرزنش کرد. چرا او جلو نرفت؟ چرا او حرکتی نکرد که حالا شرمنده حورا بشود.
متواضعانه دستش را روی پیراهن سیاهش گذاشت و گفت:اختیار دارین خیلی لطف کردین.
سپس نگاهی به هدی انداخت و گفت:معرفی نمی کنید حورا خانم؟
_بله ایشون دوست صمیمیم هدی جان هستن.
بعد به هدی نگاه کرد و گفت:ایشونم آقا امیر مهدی برادر دوست آقا مهرزاد هستن.
با هم که آشنا شدند امیر رضا هم رسید.
_مهدی بیا دیگه جلسه شروع شد.
_امیر رضا جان ایشون حورا خانم ایشونم دوستشون هدی خانم هستن.
رو کرد به دخترا و گفت:این آقای عجولم برادر بزرگ من امیر رضا و دوست مهرزاد.
امیر رضا با دیدن حورا و هدی کلی شرمنده شد و گفت:شرمنده عجله داشتم ندیدمتون. خیلی خوشبختم از دیدارتون.
حورا گفت:منم همین طور.
هدی فقط سری تکان داد و گفت:خوشوقتم.
خلاصه مجلس معارفه که تمام شد، امیر رضا پرسید:مهرزاد امشب نمیاد؟
حورا سرش را پایین انداخت و گفت:اطلاعی ندارم شرمنده.
_ نه بابا دشمنتون شرمنده. بفرمایید داخل هوا سرده.
دخترا به داخل حسینیه رفتند و پسر ها هم رفتند قسمت اقایون.
بعد اتمام جلسه باز هم دم در هم دیگر را دیدند. این دفعه مهرزادم بود منتها با اخم هایی در هم و عصبی.
حورا به هدی گفت:اونی کهکنار امیر رضا وایستاده مهرزاده.
_ عه؟ پسر دایی منفور؟
_ هدی بس کن غیبت نکن دختر.
_ پس بزار یکم از خوبیای دوستاش بگم. ندیدی چقدر آقا و با شخصیتن؟ کمال هم نشین به این آقا مهرزاد چرا اثر نکرده نمی دونم.
_هدی!!
-خیلخب بیا بریم.
جلو رفتند و سلام کوتاهی کردند.
مهرزاد با خلق تلخ از حورا پرسید: چرا خبر ندادی تا باهات بیام؟
حورا از این لحن صمیمیش حسابی عصبی شد و مشتانش را به هم فشرد.
رک و صریح جواب داد:دوست داشتم امشب با دوستم بیام. بعدشم قرار نیست شما هرشب بادیگارد من باشین. خودم میتونم از خودم مراقبت کنم.
ظرف غذایش را از امیر مهدی گرفت و با هدی از در حسینیه بیرون رفتند.
_کسی میاد دنبالت؟
_ اره بابام. اوناش اونجاست من دیگه برم. بابت امشب ممنونم خیلی خوب بود خوش گذشت.
_فدات بشم مرسی که اومدی. سلام به خانواده برسون.
_حتما گلم خدافظ.. شبت بخیر.
_شب بخیر.
#نویسنده_زهرا بانو
📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
✨#بـانـوے_پـاک_مـن 🌹قسـمـت سـے و نـهـم قرارای عقد و محضر خیلی زود گذاشته شد و رفتن. فردا قرار بود
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹قسـمـت چهـل و یکم
پیتزا رو که آوردن با اشتها مشغول خوردن شدم اما لیدا فقط با پیتزا بازی بازی کرد.
با سرخوشی بهش گفتم:چرا نمیخوری؟
بدون اینکه نگاهم کنه،گفت:میل ندارم.
آخی طفلی زده بودم اشتهاشو کور کرده بودم.
خندیدم و گفتم:بخور بابا باید عادت کنی به این رفتار من؟
با حرص گفت:کدوم رفتارت؟بی توجهی به نظراتم یا بی اهمیتی به خودم؟
_تقریبا جفتش.
عصبی شد و محکم گفت:خجالت بکش ما تازه ازدواج کردیم.به جای اینکه همه توجهت به من باشه اینطوری رفتار میکنی؟
بینیمو خاروندم و سس ریختم رو پیتزام.
_من همون روز اول شرایطمو گفتم تو هم با اغوش باز قبول کردی.دیگه بقیه اش دست خودته من نمیدونم.
دستمال تو دستشو مچاله کرد و لبشو جوید.
شاید یکم دلم به حالش سوخت اما باز زدم به در بیخیالی و پیتزامو خوردم.
تموم که شد بلند شدم و گفتم:حیف پولی که واسه این پیتزا دادم تو نخوردی.از این ببعد حواست به میلت باشه هروقت نکشید بگو یکی سفارش بدم.
بعد رفتم سمت پیشخوان و یک جعبه برای پیتزا گرفتم.
پیتزا رو که گذاشتم تو جعبه اش رفتم سمت در که لیدا هم دنبالم اومد.
سوار ماشین شدم و اونم نشست.حرکت کردم سمت خونه دایی.
تا رسیدیم،لیدا سریع پیاده شد و رفت تو.
منم رفتم تا سلام و عرض ادبی کرده باشم.
دایی اومد جلو و روبوسی کردیم بعدشم زن دایی.
عطا اومد باهام دست داد منم جعبه پیتزا رو گرفتم جلوش و گفتم:مال تو.
خوشحال شد و رفت مشغول خوردن شد.
زهرانبود چ جای خالیش بد تو ذوق میزد.
پرسیدم:زهرا نیست؟
زن دایی گفت:چرا تو اتاقشه چند روزه از اتاقش بیرون نمیاد جز برای ناهار و شام.
تعجب کردم از گوشه گیری زهرا.
این دختر یه چیزیش بود.باید میفهمیدم.
دیدم لیدا نیست و حدس زدم تو اتاقشه.باخودم گفتم زشته ازش دور باشم ناسلامتی ما زن و شوهریم.
بااجازه دایی،رفتم تو اتاقش.
نشسته بود رو تختش و سرش رو میون دستاش گرفته بود.
روبروش روی صندلی چرخ دارش نشستم و نگاهش کردم.
_پاشو برو بیرون کارن دیگه امروز به اندازه کافی اعصابمو خط خطی کردی.
دستامو گذاشتم رو زانوهام و خم شدم سمت جلو.
_چته تو لیدا؟میخوای به همه بفهمونی که باهم مشکل داریم؟میخوای مامان و بابات بفهمن بینمون چه خبره؟خیلی زشته دختر.
_خواهشا بامن حرف نزن که حرفاتم خنجریه تو قلبم.من برای ازدواج با تو درحد سکته کردن خوشحال بودم اونوقت تو به خودت زحمت یک لبخند الکی رو نمیدی برای شاد کردن من.
_واسه اینه که نمیخوام امیدوارت کنم.
با بغض گفت:یعنی چی کارن؟پس من تو زندگی به شوهرم امیدوار نباشم به کی باشم؟
_صبرکن..درست میشه.
اشکاشو پاک کرد وگفت:چی درست میشه؟بی محبتیای تو؟
_اره به محض اینکه حست کنمتو قلبم درست میشه.
_اگه حس نکردی چی؟
_اونش دیگه به تو بستگی داره.الانم اشکاتو پاک کن من حوصله جواب پس دادن به خانواده تو رو ندارم.
بلندشدم و با یک خداحافظی کوتاه از اتاق خارج شدم
ادامه دارد....
#نویسنده_زهرا_بانو
📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
✨#بـانـوے_پـاک_مـن 🌹قسـمـت چهـل و یکم پیتزا رو که آوردن با اشتها مشغول خوردن شدم اما لیدا فقط با پ
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹قسـمـت چهـل و دوم
از کنار اتاق زهرا که رد شدم صدای هق هق گریشو شنیدم.
یک لحظه انگار قلبم ریخت.
چرا گریه میکرد؟این گریه کردن عادی بود یا نه؟کی تونسته بود اشک اون دحتر معصوم رو دربیاره؟
نمیدونم چی شد اما تو یک لحظه در اتاقشو باز کردم.
دیدنش با اون چادر نماز سفید سر سجاده حال عجیبی بهم دست داد.
تسبیح مرواریدی خوشگلی تو دستش بود و دستاشم رو به آسمون دراز بود.
متوجه من نشده بود و داشت دردودل میکرد با خداش.
با بغض گفت:خداجونم!هیچ کاری برای تو غیرممکن نیست این خواسته منم که اصلا کاری نیست.
خواهش میکنم این حس لعنتی رو که چنبره زده تو وجودم و داره منو نابود میکنه،از دلم بکن.
خدایا نزار این احساسی که دارم،باعث بشه گناهی که تاحالا نکردم،بکنم.
گریه اش بیشتر شد و به سجده رفت.
_خداجون تو همیشه یار و یاورم بودی.مونس لحظه های تنهاییم بودی.
کسیو جز تو ندارم که ازش کمک بخوام.دستمو بگیر و تنهام نزار.
این آزمایش بزرگیه..خیلی بزرگ
بعد شروع کرد به ذکر گفتن.
یک ذکری گفت که دل منم آروم گرفت باهاش.
"الا بذکر الله تطمئن القلوب"
خیلی ذکر قشنگی بود.زهرا رو هم آروم کرد.
چه معجزه ای کرد همین دوسه کلمه.
برای اینکه متوجه حضورم نشه آروم درو بستم و رفتم پیش دایی اینا.
ازشون خداحافظی کردم و از خونشون رفتم بیرون.
تو مسیر همه فکرم جای زهرا و اون ذکر قشنگش بود.
زهرا دختر مقیدی بود و من تاحالا اشکشو ندیده بودم.
اگه بحث دین و ایمونش نبود با اون ازدواج میکردم نه خواهرش.
فقط انگار گریه های امروزش بدجور داشت عذابم میداد.
چی انقدر ناراحتش کرده که اشکش دراومده؟
چه حسی داشت؟چه گناهی؟
واقعا گیج شده بودم و جواب سوالام رو نمیدونستم از کی بخوام؟
رسیدم خونه و ماشینو تو حیاط پارک کردم.
از روزی کن خان سالار گفته بود تو این خونه آزادی من راحت تر شده بودم.
دیگه قید و بندی تو خونه نداشتم.راحت میرفتم راحت برمیگشتم کسیم کار به کارم نداشت.
هوا یکم سرد شده بود منم که سرمایی بودم سریع رفتم تو خونه.
مادرجون مشغول بافتنی اش بود و کنار شومینه نشسته بود.
رفتم پیشش و گفتم:سلام علیکم حال شما مادربزرگ؟
_به به پسر گلم.چطوری عزیزمادر؟
دستاشو بوسیدم و گفتم:خوبم.برای کی بافتنی میبافین؟
_یک شالگردن خوشگل برای تو و لیدا.
لبخند محوی زدم و ازش تشکر کردم.
رفتم تو اتاقم و لباسمو عوض کردم.روی تختم دراز کشیدم و انقدر اون ذکر رو تو دلم تکرار کردم که خوابم برد اونم چه خواب راحتی.
ادامه دارد...
#نویسنده_زهرا_بانو
📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
✨#بـانـوے_پـاک_مـن 🌹قسـمـت چهـل و دوم از کنار اتاق زهرا که رد شدم صدای هق هق گریشو شنیدم. یک لحظه
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹قسـمـت چهـل و ســوم
وقتی از خواب بیدارشدم،مامانو دیدم که رو صندلی جلو میز لب تابم نشسته.
باز اومده شکایت و گلایه و نصیحت..هوف
_کاری داری؟
طلبکارانه نگاهم کرد وگفت:شد یک بار بگی مامان؟شد یک بار بگی شما؟شد یک بار دل مادرتو به دست بیاری؟شد یک بار با رضایت من کاراتو انجام بدی؟
از حرفاش خونم به جوش اومده بود.
_حالام که بدون اجازه مادرت ازدواج کردی.اصلا مادر کیه؟مادر چیکاره است؟فقط بچه به دنیا بیاره و خلاص..آره؟؟
از رو تختم بلند شدم و روبروش ایستادم.
حرفایی که اینهمه سال تو دلم مونده بود رو گفتم،اونم باصدای بلند.
_مگه موقعی که من تو پارتی ها و مهمونیا سرگردون بودم شما اومدی به عنوان مادر دستمو بگیری ببری پیش خودت؟مگه منو پسرم صدا زدی که مامان بهت بگم؟مگه موقعی که با شوهرت به تیپ و تاپ هم زدین به من فکرم کردین؟مگه موقع طلاقت یک ذره به پسرت و خواسته اش اهمیت دادی که من به نظرت اهمیت بدم؟مگه موقعی که اومدیم ایران کمکم کردی که کار یا خونه پیدا کنم؟فقط سرکوفت زدی!مثل همیشه.نپرسیدی خب پسر تو چته انقدر تو همی و ساکتی؟نپرسیدی چی عذابت میده که اینهمه پریشونی؟مادری کردی برام انتظار داری وظیفه فرزندیمو به جا بیارم؟موقعی که اومدیم ایران انقدر درگیر فکر ارث و میراثت بودی که راحتی پسرتو فراموش کردی.
آره شیرین خانم اینام هست.
من برای کسی که برام مادری نکرده احتراممو خرج نمیکنم.۹ماه حملم کردی که اونم دستت درد نکنه پاداشش رو خدا بهت میده.
اصلا کاش به دنیام نمیاوردی اینجوری راحت تر بودم.
اینجوری مجبور نبودم بخاطر راحتی و آسایشم ازدواج کنم و دختر مردمو بدبخت کنم.
اگه مادرخوبی بودی برام نمیزاشتی چشمم دنبال هر کس و ناکس کشیده بشه و دنبال راحتی و امنیتم باشم.
بعد زدن حرفام احساس راحتی کردم.
بدون نگاه کردن به مامان از اتاق بیرون رفتم.
رفتم تو حیاط تا بادی به سرم بخوره خنک بشم.خیلی داغ کرده بودم و دست خودمم نبود.۲۷ساله به دوش میکشم اینهمه دردودل رو.
کم نیست!خسته شدم.
کمی که قدم زدم حالم بهترشد و برگشتم تو اتاقم اما دیگه هیچکس نیومد پیشم.
خوبه فهمیده بودن حالم خوب نیست گذاشتن تنهاباشم.
الان واقعا به یکی احتیاج داشتم که باهاش حرف بزنم.کی بهتر از همسرم؟
همسر؟هه
من اونو ازخودم رونده بودم مگه میشد برش گردوند؟
بیخیال شدم و گوشیمو کنار گذاشتم.
کاش الکی دختره رو پابند نمیکردم.کاش این تصمیم احمقانه رو نمیگرفتم.
من خودم تو زندگیم اضافیم زن دیگه چی بوده؟
کلافه دستی تو موهام کشیدم و رو تختم دراز کشیدم.
انقدر فکر کردم که بالاخره خوابم برد.
تو خواب دیدم یک خانم سفید پوش رو که صورتش معلوم نبود.
تو باغ بزرگی بودیم.اومد جلو و دستمو آروم گرفت.
نمیدونستم کیه اما آرامش خاصی بهم داد.
منو دنبال خودش کشوند و منم رفتم.کمی که راه رفتیم یک جا ایستاد.
وقتی برگشت سمتم نوزادی تو دستش بود که خیلی قشنگ و زیبا بود.
نوزاد رو به من داد و آروم گونشو نوازش کرد.
غرق زیبایی نوزاد بودم که صدای سم اسب هایی رو شنیدم.
برگشتم که مردی تنومند رو سوار بر اسبی رخشان دیدم.ابهت خاصی داشت و نمیشد ازش چشم برداشت.
صورت مرد هم نورانی بود.
نزدیک ما شد و آروم از اسب پیاده شد.
جلوتر اومد که یکهو ازخواب پریدم.
با عرق سردی که به صورتم نشسته بود،نفس نفس میزدم.خواب عجیبی بود!
ادامه دارد...
#نویسنده_زهرا_بانو
📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
✨#بـانـوے_پـاک_مـن 🌹قسـمـت چهـل و ســوم وقتی از خواب بیدارشدم،مامانو دیدم که رو صندلی جلو میز لب ت
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹قسـمـت چهـل و چهـارم
"لیدا"
با اشک زل زدم به صفحه گوشیم که عکس کارن بی معرفت روش خودنمایی میکرد.
با خودش که نمیتونستم حرف بزنم برای همین حرفامو به عکساش میگفتم تا یکم آروم بشم.
_ای بی معرفت!دلمو به دلت پیوند زدی و رفتی.نگفتی بابا این دختره به من دل بسته،عاشقمه،همسرمه،زنمه..اصلا به این چیزا اهمیت ندادی.
گفتی من بی احساسم،گفتی طول میکشه تا جا بیفتم تو مفهوم خانواده،گفتی از من انتظار قربون صدقه و حرفای قشنگ نداشته باش..آره قبول همه اینا روگفتی..اما..اما نگفتی تنهام میزاری.
اینو که گفتم زدم زیر گریه.اما چون همه خواب بودن،بالش رو جلو دهنم گرفتم و اشک ریختم.
خیلی دلم شکسته بود.دلم از کسی گرفته بود که همه زندگیم بود.
کسی که حاضر بودم جونمم براش بدم.
اما اون مثل یک دستمال یک بار مصرفم که نه مثل یک چیز خیلی بی ارزش ولم کرد و رفت.
بخدا من زنتم.زن رسمی و شرعیتم چرا ازم دوری میکنی؟چه گناهی کردم که تقاصش اینه؟
دارم تاوان کدوم اشتباهمو میدم؟
اگه عاشق تو شدن گناهه من گناه کار عالمم.
از دوست داشتنت نمیتونم دست بکشم.
یکم که آروم تر شدم صدای تقه در اومد.
ترسیدم و تو خودم جمع شدم.
نکنه بابا و مامان باشن که توضیح دادن برای اونا مصیبته.
در بازشد و یک سایه اومد تو.
بابا که نبود سایه زن بود.مامانم نبود چون مامان هیکلش درشته.پس حتما زهراست.
هوف همینو کم داشتم واقعا تو این شرایط؟
نشست روبروم و با نگرانی گفت:چیشده محدثه؟گریه چرا؟؟
رومو برگردوندم و اشکامو آروم پاک کردم.
نباید بزارم کسی بفهمه این مشکلو.باید خودم حلش کنم.
_چیزی نیست.
_چرا هست خیلیم هست.این اشکا برای چیه؟
نمیدونم چیشد که یکهو خودمو انداختم تو بغل زهرا و همه چیو براش گفتم حتی آناهید و شرطمون.
وقتی همه رو تعریف کردم،اول یکم کمرمو نوازش کرد و بعد گفت:آبجی گلم خدا خیلی بزرگه.هیچوقت هیچکس روتنها نگذاشته.فقط شاید یکم دیر به دادش رسیده باشه.
اشکمو که روی گونه ام قل خورد،با انگشت گرفتم و گفتم:چرا؟
لبخند قشنگی زد وگفت:چون اولا اینکه خدا میخواد زیاد صداش کنی آخه صدای بنده هاشو خیلی دوست داره.دوم اینکه میخواد خوب با تجربه و پخته بشی.تو گرمای مشکلات میسوزونت تا دردو حس کنی و موقع شادی ناله نکنی.سومم اینکه خدا حتما برات چیزای بهتر درنظر گرفته که به موقعش بهت بده.
ناز آوردم وگفتم:نه من به موقع نمیخوام.همین الان میخوام.
سرمو گذاشت رو سینه اش و اروم و با اطمینان گفت:آبجی جونم خودت ازخدا بخواه که بهترینا رو بهت بده نه اونی که خودت میخوای.اصلا شاید همونا جزو آرزوهات باشن.
مثل یک بچه کوچیک شده بودم تو بغلش.اونم موهاموناز میکرد.ایندفعه دیگه حرفاش خسته کننده و نصیحت کننده نبود.
بیشتر آرومم میکرد.
_آروم باش و به چیزای خوب فکر کن.به شوهرت...
به بچه هایی که قراره بیارین..
به زندگی آیندتون...
کارنم اگه حرفی زده سر جوونی و خودخواهیشه.زیاد غصهنخور.
ادامه دارد...
#نویسنده_زهرا_بانو
📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
✨#بـانـوے_پـاک_مـن 🌹قسـمـت چهـل و چهـارم "لیدا" با اشک زل زدم به صفحه گوشیم که عکس کارن بی معرفت رو
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹قسـمـت چهـل و پـنـجـم
اشکام کم کم بند اومد اما هنوز دل میزدم.دلم به جای بغل زهرا،بغل شوهرمو میخواست اما اون نامرد ازم دریغ کرده بود.
خیلی دلم میخواست بهش زنگ بزنم و ازش گله کنم اما غرورم اجازه نمیداد.
دیگه حالم داشت از ضعف خودم بهم میخورد.
زهرا سرمو گذاشت رو پاش و آرومم کرد.اصلا نفهمیدم چطور خوابم برد.
وقتی بیدارشدم رو تختم بودم و پتو هم روم بود.
برگشتم سمت در که از دیدن کارن تعجب کردم.
اون اینجا چیکار میکرد؟یعنی دلش به رحم اومده بود؟چه جالب!
_صبح بخیر.
رو تختم نشستمو بدون توجه بهش موهامو مرتب کردم.
_زهرا گفت دیشب خیلی حالت خوب نبوده اومدم حالتو بپرسم.
پوزخندی زدم وگفتم:هه جدا؟چه زود به فکر افتادی؟تازه یادت اومد لیدایی هم هست؟!
از روتخت بلندشدم و رفتم سمت در که دستمو گرفت و کشید.
_ولم کن.
منو با زور برگردوند طرف خودش و گفت:به من نگاه کن!
نگاهمو ازش گرفته بودم و حاضر نبودم به هیچوجه ببینمش.
_میگم نگام کن.
از لحن محکمش ترسیدم و نگاهش کردم.
_بار آخرت باشه برای چیزای الکی گریه میکنی.
_الکی نبود من...
_اره میدونم به من احتیاج داشتی..به اینکه آرومت کنم..اما من..من..
_تو نمیتونی.همینو میخواستی بگی دیگه نه؟علتشو خودتم نمیدونی این خیلی جالبه.
_میدونم فقط..نمیتونم بگم.
_خیلی سخت نیست که بگی دوسم نداری!
دیگه صبرنکردم تا غرورم بیشتر شکسته بشه.دستمو از دستش درآوردم و از اتاقم بیرون رفتم.
یکسره رفتم تواتاق زهرا.طبق معمول مشغول درس خوندن بود.
اتقدر از دست کارن عصبی بودم که انگار کسی رو جز زهرا گیر نیاوردم که عصبانیتم رو روش خالی کنم.
_با اجازه کی زنگ زدی به کارن؟
از جاش بلندشد وگفت:س..سلام.
_سلام بی سلام.جواب منوبده.مگه من بهت گفتم زنگ بزنی بیاد اینجا؟چرا اینکارو کردی؟اگه لازم بود خودم زنگ میزدم.
طفلی بغض کرد وگفت:اما آبجی من...
_لطفا دیگه دایه مهربون تر از مادر نباش برام.منم قسم میخورم به اونخدایی که میپرستی هیچ حرفی دیگه به تو نزنم.نه وکیل،نه وصی،نه خواهر..
بعدم از اتاقش بیرون رفتم و در رو محکم بهم کوبوندم.
مامان با ترس اومد و گفت:چه خبرتونه شماها؟اون از شوهرت که در حیاطو اونجوری بهمکوبوند اینم از تو.معلومه چتونه؟
دندونامو بهم ساییدم و بدون جواب باز به اتاقم پناه آوردم.
کاش باهاش ازدواج نمیکردم که اینجوری نمیشد.
کاشبخاطر یک عشق،زندگیمو خراب نمیکردم.
کارن دوسم نداشت و این توهین بزرگی بود به شخصیت و غرورم.
چرا همون اول که گفت نمیتونه علاقه ای به من توخودش پیدا کنه مخالفت نکردم؟
چرا جلو رفتم؟
چرا عقب نکشیدم که زندگیم تباه نشه؟
گیج بودم و نمیدونستم دیگه چیکار کنم.
ناگهان کاغذ سفیدی رو روی تختم دیدم.
برش داشتم و تاش رو باز کردم.
دست خط شکسته اما قشنگی بود.
"سلام لیداجان.
متاسفم اگه اذیتت کردم و تو همین روز اول عقدی اینجوری اذیتت کردم.
دست خودم نیست من۲۷سال محبت ندیدم از هیچکس.برای همین محبت کردنو بلد نیستم.
امیدوار بودم بتونم با وجود تو حسی رو توقلبم پیدا کنم که سالهاست دنبالشم اما پیدا نشد.
امیدوارم پیدا بشه و تو هم کمتر اذیت بشی.
این روزا هم تموم میشه مطمئن باش.
خدانگهدار"
ادامه دارد...
#نویسنده_زهرا_بانو
📚 @romankademazhabe