رمـانکـده مـذهـبـی
🌹🍃🍃🌺🍃🌹 ✍ *داستان های جذاب؛* #رمان_حورا #قسمت_صد_و_بیست_و_پنجم مهرزاد در راه آهن از بقیه جدا شد و ب
🌹🍃🍃🌺🍃🌹
✍ *داستان های جذاب؛*
#رمان_حورا
#قسمت_صد_و_بیست_و_ششم
حورا نمازش را که خواند، قرآن را از کنار سجاده اش برداشت.
چند آیه ای را تلاوت کرد.
قرآن خواندن بعد از نماز حس خوبی را به حورا می داد. انگار خدا داشت با او سخن می گفت.
حس آرامشی پیدا می کرد که در هیچ مکانی نمی توان آن را پیدا کرد؛ مگر در درگاه خالق هستی.
حورا در خلوت خود به یاد حرف های مارال افتاد.. که می گفت مهرزاد به جنوب رفته.
پسری که از او حمایت می کرد و
حورا مانند برادر او را دوست داشت.
حالا به سفر جنوب رفته بود.
چه کسی فکرش را می کرد یک روز مهرزاد آن قدر خوب و با ایمان بشود که شهدا او را دعوت کنند؟
یعنی هنوز هم او را دوست داشت؟
عشق حورا بود که باعث شد مهرزاد به آرامشی که حورا قبل تر آن را یافته بود برسد.
صدای زنگ موبایل، خلوت حورا را بر هم زد.
به سمت تلفن رفت گوشی تلفن را برداشت.
_سلام حورا جان. خوبی؟!
_سلام دایی جان. ممنون شما خوبین؟ چطورین با زحمتای ما؟
_رحمتی دخترم. می خواستم بگم که امشب بیا خونه ما تا درموردآیندت و جواب خواستگارت صحبت کنیم.
_چشم میام.
_چشمت بی بلا. پس منتظرتم.
_مزاحم میشم، خدا نگهدار.
حورا بعد از خداحافظی سجاده اش را جمع کرد.
کمی خانه ی کوچکش را مرتب کرد.
دوساعتی استراحت کرد و بعد هم برای رفتن به خانه دایی رضا آماده شد.
چه قدر از آن خانواده دور شده بود که حتی شب را هم نتوانست آن جا بماند.
در خانه آقا رضا باز دعوا راه افتاده بود.
آقا رضا از مریم خانم خواسته بود برای شب که حورا به خانه شان می آید شام درست کند و مهرزاد را که نا غافل برگشته بود به بیرون بفرستد.
اما مریم خانم قبول نمی کرد و
می گفت: دختر خواهر تو میخواد ازدواج کند
من باید کلفتیشو بکنم؟ بعدشم مهمون که نیست. اصلا تو به چه حقی زنگ زدی دعوتش کردی؟ شب اولیه که پسرم اومده اون دختره نحسم گفتی بیاد؟
نمیزاری تو آرامش زندگی کنیم رضا؟ باز می خوای مهرزاد بفهمه دردسر بشه؟
از این به بعد هم که با شوهرش می خواد تلپ شه اینجا، واقعا که.
ادامہ دارد....
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌹🍃🍃🌺🍃🌹 ✍ *داستان های جذاب؛* #رمان_حورا #قسمت_صد_و_بیست_و_ششم حورا نمازش را که خواند، قرآن را از ک
🌹🍃🍃🌺🍃🌹
✍ *داستان های جذاب؛*
#رمان_حورا
#قسمت_صد_و_بیست_و_هفتم
مهرزاد که پشت در بود و همه چیز را شنیده بود کمی مکث کرد. پس بالاخره امیر مهدی پا پیش گذاشته بود.
انگار کمی دو دل شد. بالاخره یک زمانی حورا را بسیار دوست می داشت.
در زد و وارد شد.
_مامان جان بسه لطفا دعوا راه ننداز. من همه چیو میدونم. برام مهمم نیست که چه اتفاقی افتاده. شام تو اتاق میمونم اگه دوست ندارین تو جمعتون باشم اگرم نه که خوشحال میشم تبریک بگم به دختر عمم.
آقا رضا و مریم خانم با تعجب مهرزاد را نگاه می کردند. باورشان نمی شد که همان پسری که تا دیروز تا پای جان از دختر مورد علاقه اش دفاع می کرد و در به دست آوردنش مصر بود حال دارد با بی خیالی از ازدواج همان دخترحرف می زند.
_چیه چیشده؟؟ نکنه انتظار داشتین تا آخر عمر منتظر جواب مثبت حورا باشم؟
مریم خانم ته دلش قنج رفت و سریع پرید و پسرش را بغل کرد.
_ آخ قربونت بشه مادرت می دونستم که سر عقل میای. می دونستم این دختره رو فراموش می کنی. خدایا شکرت آرزوهامو بهم برگردوندی. ممنونم ازت.
مهرزاد خندید و دستی به پشت مادرش کشید.
با همان خنده گفت:البته زیادم خوشحال نباشین شرایطم سخت تر شده.
_یعنی چی؟؟
_میگم حالا. فعلا برم استراحت کنم خسته ام.
مهرزاد به طبقه بالا رفت و ساعاتی استراحت کرد. اول از این که فهمید حورا دارد ازدواج می کند کمی ناراحت شد اما بعد با خود فکر کرد و گفت: زندگی دیگران که به من ارتباطی نداره چرا خودمو ناراحت کنم؟ یه زمانی به حورا علاقه مند بودم اما الان میدونم یه چیزی داره جاشو میگیره که خیلیم قوی و محکمه. انقدر محکم که تو این چند روز دیگه فکرم مشغول حورا نشده.
مهرزاد برای مطمئن شدن از این که دیگر به حورا فکر نمی کند، تصمیم گرفت امشب او را ببیند. دیدن حورا می توانست به او ثابت کند که چه قدر برایش مهم است.
تا شب ساعاتی استراحت کرد و بعد برای دیدن حورا به طبقه پایین رفت. او آمده بود
با همان چادر مشکی همیشگی
با همان معصومیت خاص همیشگی
با همان حیا و غرور خاص دوست داشتنی اش
مهرزاد از او چشم برداشت و زیر لب گفت:تو چادرت را نگه دار من چشم هایم را.. این است رسم شهیدان.
وقتی نزدیک حورا رسید، حورا برخواست.
_سلام.
_سلام دخترعمه. حالتون چطوره؟
حورا از لحن رسمی و سر پایین و ته ریش مرتب مهرزاد متعجب شد. واقعا این مهرزاد بود که این گونه با او رفتار می کرد؟ این همان مهرزاد بی پروا بود که به او دلبسته بود؟!
ادامه دارد....
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌹🍃🍃🌺🍃🌹 ✍ *داستان های جذاب؛* #رمان_حورا #قسمت_صد_و_بیست_و_هفتم مهرزاد که پشت در بود و همه چیز را ش
🌹🍃🍃🌺🍃🌹
✍ *داستان های جذاب؛*
#رمان_حورا
#قسمت_صد_و_بیست_و_هشتم
او که زمین تا آسمان فرق کرده بود. اصلا مگر با او چه کرده بودند که این همه نگاهم آسمانی شده بود؟
چقدر برادرانه تر شده بود برای حورا.
_خوبم ممنون. شما بهترین؟
_شکرخدا عالیم.
_خداروشکر.
_تبریک میگم امر خیرتونو امیدوارم که خوشبخت باشین و سال های سال زیر سایه امام زمان زندگی خوب و عالی رو سپری کنین.
حورا همان طور مات و مبهوت مانده بود. او انگار مهرزاد نبود. یک جورهایی شهدایی شده بود. لبخندش آسمانی بود و چشمانش می درخشید.
شاید اغراق بود اما حورا فکر می کرد که کلا تغییر کرده است.
کجاست آن نگاه های بی پروا؟
کجاست آن همه بزن و برو؟
کجاست آن همه علاقه و طرفداری؟
وقدر مهرززاد از این صفات دور شده بود.
ته ریش تازه در آمده اش انگار جوانه نویدی تازه بود.
حورا لبخندی به صورت برادرش زد و گفت:ممنونم.
_امیدوارم این آقا سید لیاقت حورا خانم ما رو داشته باشه. در ضمن شما هم مثل خواهر من میمونین اگه امری بود برادرانه کمکتون می کنم.
مریم خانم، آقا رضا، مونا و حورا همه مات این پسر و حرف هایش شده بودند.
_اگر هم قبلا حرف هایی که زدم باعث ناراحتیتون شده بنده عذر میخوام من دیگه اون آدم قبل نیستم و بابت گذشته ام واقعا خجالت می کشم.
_ خجالت مال آدمیه که هنوز از کارش پشیمون نشده. خوشحالم که راهتونو پیدا کردین آقا مهرزاد.
مهرزاد دست بر سینه گذاشت و گفت:لطف دارین. بفرمایین بشینین خواهش می کنم ببخشید ایستاده نگهتون داشتم. بفرمایین..
همه نشستند و سکوتی سنگین فضا را گرفت.
– خب بابا نمی خواین حرفی بزنین؟
_چرا چرا..
آقا رضا رو کرد به حورا و گفت: خب دایی نظرت چیه؟
_من که.. راستش..
_من من نکن حورا جان. رک و راست بگو. حرفتو بزن می خوام بدونم. چون من که مشکلی ندارم با این پسره. پسر معقول و خوب و فهمیده ای هست. سرشم به کار خودشه، مومنه، خانواده داره.. به نظر من که مشکلی نیست. تو چی می گی دایی جان؟
_منم... اگر.. شما مخالفتی... ندارین... حرفی ندارم.
مونا دست زد و گفت: پس مبارکه..
همه دست زدند و بعد از خوردن شام حورا رفت. هر چه آقا رضا اصرار کرد که شب بماند نماند و رفت. خانه اش از هر جایی راحت تر و دل پذیر تر بود برایش.
به خانه که رسید طی پیام کوتاهی به هدی خبر امشب را رساند و سپس خوابید.
"برای آنان كه بايد، شبيه جايی باشيد تا در شما آرام بگيرند،
به چيزی فكر نكنند،
نفس تازه كنند..
جای دنج يار باشيد و رفيق خوب ..
شبيه بالكنی باشيد كه تنها نقطه ای از خانه است كه می شود در آن نشست و ماه را ديد،
شبيه آن نيمكتی باشيد كه در انتهای پارك زير درخت شاهتوت سايه ای بزرگ دارد و سنگفرش های پارك به آنجا راهی ندارند،
شبيه يك خانه قديمی باشيد كه نمای آجريش را پيچك سبزی پوشانده و در انتهای يک بن بست در سكوتی عجيب است، انگار نه انگار كه در شهر است ...
خلاصه برای بعضی ها گوشه دنجشان باشيد ...!"
ادامہ دارد...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌹🍃🍃🌺🍃🌹 ✍ *داستان های جذاب؛* #رمان_حورا #قسمت_صد_و_بیست_و_هشتم او که زمین تا آسمان فرق کرده بود.
🌹🍃🍃🌺🍃🌹
✍ *داستان های جذاب؛*
#رمان_حورا
#قسمت_صد_و_بیست_و_نهم
اما مهرزاد کمی از ته دلش ناراحت بود. دلش می خواست حالا که مسیر زندگیش تغییر کرده کسی مثل حورا شریک زندگیش شود.
کاش زودتر می آمد.
کاش قسمتش حورا بود...
آن شب امیر مهدی با دیدن مهرزاد جا خورد. مانند حورا کلی تعجب کرد و رفت جلو.
_سلام.
_به آقا مهدی! سلام حالت چطوره داداش؟
_خوبم حال شما چطوره؟ سفرا بی خطر!
مهرزاد لبخندی شیرینی زد و گفت: ممنونم راهیان نور که خطری نداره داداش.
_ پس معلومه حسابی خوش گذشته بهت.
_خیلی زیاد. جای شما خالی. بشین داداش راحت باش.
همه نشستند و حورا چای آورد. نشست کنار دایی رضا و مجلس رسمی شروع شد. بعد از صحبت های اولیه، قرار شد امیر مهدی و حورا دوباره با هم حرف بزنند.
مثل دفعه پیش به اتاق رفتند و حورا سوال های آماده شده اش را از او پرسید و بعد از او امیر مهدی چند سوال پرسید.
همین صحبت ها یک ساعت و نیم طول کشید و بعد از آن قرار عقد را برای هفته آینده گذاشتند.
همه چیز انگار خیلی سریع اتفاق می افتاد. شب زود گذشت و خانواده حسینی موقع رفتن، انگشتر زیبایی رو به دست حورا کردند برای نشان.
مهرزاد لبخند میزد ولی ته دلش بغض بود.. گریه بود..
چقدر از خودش بدش می آمد. چقدر سخت بود فراموش کردن خاطره ها.
اما او باید فراموش می کرد. یعنی دیگر راهی نداشت. مهمان ها رفتند و حورا هم با اصرار شب همان جا ماند. مریم خانم در اتاقشان شوهرش را سوال جواب می کرد.
_ یعنی می خوای جهیزیشو بدی؟
_ عه مریم من جای پدرشم مگه میشه ندم؟ ما همه ارثشو بالا کشیدیم اون ارث پول جهازشم بود. خیلی بیشترم بود. پس وظیفمه که تمام وکمال جهازشو بدم.
مریم خانم با حرص گفت: آخخخ رضا از دست تو. خب اونا پولدارن می تونن خونه با جهاز کامل بدن تو نگران نباش.
ادامہ دارد...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌹🍃🍃🌺🍃🌹 ✍ *داستان های جذاب؛* #رمان_حورا #قسمت_صد_و_بیست_و_نهم اما مهرزاد کمی از ته دلش ناراحت بود.
🌹🍃🍃🌺🍃🌹
✍ *داستان های جذاب؛*
#رمان_حورا
#قسمت_صد_و_سی_ام
چند روزی از جواب مثبت دادن حورا می گذشت که به دانشگاه رفت.
_حورا چرا هرچی صدات میزنم جواب نمیدی ؟؟
_عه سلام ببخش این روزا خیلی ذهنم درگیره نمیدونم چرا این روزا بیشتر احساس تنهایی میکنم.
هدی دستانش را دور شانه های حورا انداخت و گفت: عزیزم من که هستم نمیذارم اب تو دلت تکون بخوره.
لبخندی زد وگفت: آخه من ازتو تجربه ام بیشتره عسلی.
حورا خندید و گفت: مادربزرگ!! تو این چندماه تجربه جمع کردی ؟؟
_خب آره دیگه خودش یه عمر زندگیه خواهر.
وای حورا اگه بدونی مهدی چقدر خوشحاله. اصلا سر از پا نمی شناسه همش دور خودش می چرخه میگه استرس دارم.
_عوضش هدی من خیلی آرومم نمی دونم چرا. حس می کنم...همین که قراره از تنهایی در بیام... برام خیلی بهتره.
_اون که بعله معلومه.
با خنده وارد دانشگاه شدند و با هم قرار گذاشتن بعد کلاس سری به بازار بزنند تا حورا برای مراسم عقد لباس بخرد.
لباس ها آن قدر باز و کوتاه بود که حورا حتی با خجالت به آن ها نگاه می کرد.
ادامہ دارد...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗نگاه خدا💗 قسمت30 سوار ماشین شدیم و رفتیم پاتوق همیشگی مون توی راه اصلا حرفی نزدم .رفتم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗نگاه خدا💗
قسمت31
غذا رو اماده کردم رفتم توی اتاق بابا، عکسای مامانو جمع کردم بردم گذاشتم روی میز اتاقم که یه موقع مریم اومد اذیت نشه
داشتم کارامو انجام میدادم که صدای باز شدن در اومد رفتم پایین بابا رضا بود با یه دسته گل،گله مریم تن تن رفتم پایین
- سلام بابا جون خوبی؟
بابا رضا: سلام جانه بابا
بوی غذات تا سر کوچه میاومد ...
- خیلی ممنونم واسه من خریدی این گلو
بابا رضا : چند نفر تو این خونه عاشق گله مریمن...
- من من...
گل و از دست بابا گرفتم داشتم میرفتم از پله ها بالا که گفتم بابا جون مبارکه
بابا هم چیزی نگفت
واییی اتاقم مرتب و تمیز بود با گذاشتن این گل روی میز خیلی قشنگ شد اتاقم شام و خوردیم و میزو جمع کردم ظرفا رو شستم داشتم میرفتم بالا تو اتاقم که بابا رضا صدام کرد...
بابا رضا: سارا بیا اینجا کارت دارم - جانم بابا
بابا رضا: تو کی بزرگ شدی من ندیدم - من بزرگ شدن و از خودتون یاد گرفتم
بابا رضا: سارا جان فقط یادت باشه هیچ چیزو هیچ کس نمیتونه بین منو تو جدایی بندازه
- میدونم بابای خوشگلم
بابا رضا: احتمالن فردا بعد ظهر میریم محضر تو میای دیگه
- ( خواستم بگم نه که نمیدونم چرا نتونستم بگم) اره بابا جون فقط ادرسشو برام بفرستین که بعد کلاس بیام ،فعلن من برم شب بخیر
بابا رضا: برو باباجان
یادم رفته بود ساعت گوشیمو واسه ۷ تنظیم کنم ،ساعت ۸ کلاس داشتم
صبح که چشمامو باز کردم ساعت و نگاه کردم اصلا خودم نفهمیدم چه جوری بلند شدم مثل موشک رفتم دست و صورتمو شستم یه مانتوی شیک پوشیدم که هم بدرد دانشگاه بخوره هم بعد دانشگاه برم محضر
یه شال صورتی هم گرفتم گذاشتم داخل کیفم
تن تن رفتم پایین ،دیگه فرصت صبحانه خوردن نداشتم نفهمیدم با چه سرعتی رسیدم دانشگاه ساعت ۸ و ربع بود ماشین و دم در دانشگاه پارک کردم رفتم داخل دانشگاه
رفتم سر کلاس واییی استاد اومده
در زدم اجازه استاد؟
استاد: چه وقته اومدنه
-ببخشید تو ترافیک مونده بودم
استاد: بفرماییدداخل ولی اخرین بارتون باشه
- چشم
یکی یه دفعه گفت :
اخ ترافیک،
سرمو برگردوندم دیدم یاسریه
که بادیدنم میخندید منم جلو یه جای خالی بود نشستم بچه ها همههمه میکردن که با صدای ساکت استاد همه ساکت شدن کلاس که تمام شد ،همه رفتن منم داشتم نوشته های روی تخته رو توی دفترم مینوشتم
که یاسری همون دانشجویی که مسخرم کرده بود اومد یه صندلی کنارم نشست
ترسیدم، نمیدونم چرا اینقدر از این پسر اینقدر میترسیدن دخترا بلند شدن رفتن
منم دیدم که کسی کلاس نیست ترسیدم وسیله هامو جمع کردم
ولی دیدم باز همونجور داره نگاهم میکنه - ببخشید چیزی شده ،مثل چوب خشکیده زل زدین به من
یاسری : چرا باهام حرف نمزنید؟
- بیجا میکنین نگاه میکنین ،پسره ی احمق
میخواستم برم سمت در که بلند شد و بدو بدو کرد سمت در
قلبم داشت میاومد تو دهنم
- برو کنار
یاسری : تا باهام حرف نزنی نمیزارم برین - مگه خونه خاله اس که اینجوری حرف میزنی ...میری کنار یا جیغ و داد بزنم....
ادامه دارد...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗نگاه خدا💗 قسمت31 غذا رو اماده کردم رفتم توی اتاق بابا، عکسای مامانو جمع کردم بردم گذاش
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗نگاه خدا💗
قسمت32
یاسری : میخوای جیغ بزن واسه من که مشکلی پیش نمیاد به فکر خودت باش که معلوم نیست چی حرفایی به گوش بابا حاجیت برسه
( ازنگاهاش وحشت کردم ،داشت میاومد سمتم ،نمیدونستم چیکار کنم پاهام میلرزید ،نزدیک تر شد )
اشک تو چشمام جمع شد و از صورتم سرازیر میشد ، یه دفعه در کلاس باز شد چند نفر داخل شدن بهمون نگاه میکردن چند تا اقای ریشو بودن که تو دستاشون تسبیح بود که گفتن:
ببخشید خواهر اتفاقی افتاده ؟
منم که همینجور گریه میکردم گفتم هیچی و وسیله هامو برداشتمو از کلاس رفتم بیرون
یاسری ( اروم زیر لب گفت) :لعنتی
مثل بچه کوچیکا گریه میکردم و میدوییدم سمت محوطه که یه دفعه پام پیچ خورد و خوردم زمین تمام وسیله هام پخش زمین شده بود همه نگام میکردن یه دفعه دیدم یه آقایی داره وسیله هامو جمع میکنه
-با گریه گفتم خیلی ممنون نمیخواد خودم جمع میکنم (روشو کرد سمتم و من گریه ام بند اومد )
-شما! شما اینجا چیکار میکنین؟ ( واییی باورم نمیشد آقای کاظمی بود ، اون کجا اینجا کجا)
کاظمی : خوب من اینجا درس میخونم (چقدر تو موقعیت بدی دیدمش حتمن فکرای بدی درباره من میکنه ، برگه ها رو از دستش گرفتم )
- خیلی ممنونم که کمکم کردین
کاظمی : ببخشید میپرسم ! چیزی شده؟
- چشمام پر از اشک شدو گفتم: هیچی چیزه خاصی نیست فعلن رفتم سوار ماشین شدم
سرمو گذاشتم روی فرمونو فقط گریه میکردم
این چه سرنوشتیه که من دارم ، کاظمی اینجا چیکار میکرد چرا من ندیدمش تا حالا وایی خداا
( دیگه جونی نداشتم کلاسای دیگه رو برم تصمیم گرفتم نرم )
چشمم به یاسری افتاد پیش چند تا پسر ایستاده بود و میخندید
اه که چقدر حالم از خنده هاش به هم میخورد
چشمم به ماشینش داخل محوطه افتاد
قفل فرمون و گرفتم دستم و رفتم تو محوطه همه زل زده بودن به من یه نگاهی پر از نفرت به یاسری کردمو رفتم سمت ماشینش
با قفل فرمون کل شیشه ماشینشو شکستم ( دیدم یاسری با چه عصبانیتی داره میاد سمتم)
یاسری : چه غلطی کردی دختره بیشعور
(منم محکم قفل فرمونو گرفتم دستم که اگه اومد سمتم بزنمش )
- بیشعور خودتی و جد و آبادت
فکر کردی منم مثل این دوستای پاپتی ام که هر چی گفتی بترسم ازت
دفعه اخرت باشه اومدی سمتم
یاسری : ( تو یه قدمی من بود ) خوب ؛ اگه بیام سمتت چیکار میکنی هاااا بگو دیگه.
یه دفعه دیدم کاظمی دستشو گذاشت روشونه ی یاسری
کاظمی : ببخشید چیزی شده؟
یاسری : نه خیر بفرما شما
کاظمی : این سرو صدایی که شما راه انداختین فک نکنم چیز مهمی نباشه
یاسری : برادر خانوادگیه شما برو به نمازت برس
- غلط کردی من با تو هیچ سری ندارم که بخواد خانوادگی باشه ( دستاشو مشت کرد که بیاد بزنه ،از پشت کاظمی دستشو گرفت)
کاظمی: دیگه داری پاتو از گلیمت دراز تر میکنی برو پی کارت
از حراست هم اومدن یاسری وبردن همراهشون
یاسری: دختر حاجی از این به بعد از سایه ات هم بترس بعد از رفتنش نشستم روی زمین گریه میکردم
کاظمی : ببخشید خانم هدایتی لطفن بیاین این خانومو کمکش کنین حالشون خوب نیست
خانم هدایتی منو برد داخل کافه یه کم آب قند برام اورد ،آقای کاظمی و چند تا از دوستاش هم دم در کافه بودن
خانم هدایتی: اسم من ساحره است ،چرا اقای یاسری همچین کاری کرد ؟
( اسم منم ساراست ،همه ماجرا رو براش تعریف کردم)
ساحره : واییی که ای بشر حقشه اخراج بشه
- ساحره گناه من چیه که اینقدر بدبختی بکشم ، من که کاری با کسی ندارم ( ساحره اومد سمتم و بغلم کرد) : عزیزززم غصه نخور درست میشه ساحره رفت سمت اقای کاظمی و دوستاش نمیدونستم چی دارن میگن
ولی من اصلا حالم خوب نبود به ساعت نگاه کردم ساعت دو بعد ظهر بود
باید زودتر میرفتم خونه لباسام همه کثیف شده بودن
ساحره : کجا میری سارا
- باید برم جایی بابام منتظرمه
ساحره : اخه تو تمام تنت داره میلرزه دختر نصف راه پس میافتی
- ماشین دارم آروم آروم میرم خودم
ساحره رو کرد به کاظمی گفت : آقای کاظمی منو محسن کلاس داریم میشه شما سارا جانو ببرین
کاظمی یه کم من من کرد و گفت باشه
( نمیدونم خوشحال بودم یا ناراحت )
ادامه دارد...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗نگاه خدا💗 قسمت32 یاسری : میخوای جیغ بزن واسه من که مشکلی پیش نمیاد به فکر خودت باش که
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗نگاه خدا💗
قسمت33
سارا جان خیالت راحت باشه آقای کاظمی پسره خیلی خوبیه
محسن : بله خواهر تا اون سر دنیا هم برین این امیر طاهای ما چشمش فقط به جاده است
کاظمی : محسن مگه نمیدونی من رانندگی نمیکنم
محسن: اره یادم نبود ،حالا امروزه رو یواش یواش برین،چاره ای نیست
ساحره : ببخشید سارا جان محسن شوهره بنده یه کم شوخ طبعه منم یه لبخندی زدمو سویچ و دادم به کاظمی ( تازه فهمیدم اسمش امیر طاهاس، مثل اسمش باوقاره)
سوار ماشین شدیم و امیر طاها یه بسم الله گفت و حرکت کرد.گوشیم زنگ خورد ،بابا رضا بود
- سلام بابا جون خوبین؟
بابا رضا : سلام دخترم ،ادرس محضرو برات فرستادم یه ساعت و نیم دیگه محضر باش
- چشم بابایی
بابا رضا: مواظب خودت باش یاعلی
امیر طاها: ببخشید کجا باید برم؟
- ببخشید اگه میشه منو برسونین خونه ،لباسامو باید عوض کنم
امیر طاها : باشه ،فقط بگین از کدوم سمت باید برم
- چشم شما برین بهتون میگم
- حتمن پیش خودتون میگین این دختره چقدر کثیفه که من دو بار نجاتش دادم نه
امیر طاها: من همچین فکری نکردم
- ولی بدونین من هیچ خطایی نکردم
امیر طاها: میدونم ( سرمو تکیه داد روی شیشه ماشین و آروم گریه میکردم )
امیر طاها منو رسوند خونه
- خیلی ممنونم که منو رسوندین، شرمنده نمیتونم تعارفتون کنم بیاین داخل کسی خونه نیست.
امیر طاها: خواهش میکنم این چه حرفیه
اگه باز جایی میخواین برین من منتظر میمونم تا بیاین ببرمتون
-نه به اندازه کافی مزاحمتون شدم ،زنگ میزنم به آژانس ،با اژانس میرم.
امیر طاها : باشه هر طور راحتین!
امیر طاها رفت و منم رفتم خونه لباسامو عوض کردم اینقدر گریه کرده بودم چشمام قرمز و پف کرده بود ،دست و صورتمو با آب سرد شستم تا یکمآروم بشم. بعد زنگ زدم آژانس ،رفتم محضر
از پله ها رفتم بالا زیاد جمعیت نبود مادر و پدر مریم خانم با پدر شوهر و مادر شوهرش ..سمت ما هم مادر جون و پدر جون با خاله زهرا و آقا مصطفی رفتم جلو بابا رو بغل کردم ،مریمم بغل کردم
- ببخشید که دیر شد
رفتم خونه لباس عوض کردم
مریم : اشکالی نداره عاقد هم همین تازه رسید
برو بشین خسته ای حتمن
( لبخند زدمو رفتم نشستم)
اصلا فکرو ذهنم به مجلس نبود فقط داشتم به اتفاقات امروز فکر میکردم
که یه دفعه با صدای دست اطرافیان حواسم اومد سر جاش نفهمیدم مریم کی بله رو گفت
مراسم تمام شد و همه خداحافظی کردن و رفتن من مونده بودمو بابا و مریم و امیر حسین
بابا یه نگاهی به اطراف کرد
بابا رضا: سارا ماشین نیاوردی؟
- نه بابا جون حوصله رانندگی رو نداشتم با آژانس اومد.
مریم : کاره خوبی کردی همه باهم میریم خونه
منو امیر حسین پشت ماشین سوار شدیم ،مریم هم جلو .حرکت کردیم رفتیم سمت خونه
مریم : ببخشید حاج رضا اینو میگم الان که داریم میریم تا برسیم خونه شب شده میشه شام بریم بیرون
بابا رضا: سارا بابا تو چی میگی ؟
- هر چی شما بگین واسه من فرقی نمیکنه
بابا رضا پس شام میریم بیرون
امیر حسین نگاهم میکردو میخندید پسره آرومی بود ،همیشه دلم میخواست یه داداش یا خواهر داشته باشم ولی به خاطر قلب مامان دکتر اجازه نمیداد شام و بیرون خوردیم و رسیدیم خونه من به همه شب بخیر گفتم و رفتم تو اتاقم اینقدر سرم درد میکرد که با قرص خوابم برد صبح با صدای زنگ ساعت گوشیم بیدار شدم ،دو دل بودم برم دانشگاه یا نه از طرفی میترسیدم موضوع رو به بابام بگم .نمیدونستم چه فکری میکرد
به خودم گفتم میرم دفتر دانشگاه صحبت میکنم کلاسامو جا به جا کنه بلند شدمو اماده شدم کیفمو برداشتم برم پایین که چشمم به عبا خورد
خندیدمو گفتم یار در خانه و ما گرد جهان میگردیم این پسر تو دانشگاه ما بود و منه کور نمیدیدمش
عبا رو گذاشتم داخل یه نایلکس گفتم همرام ببرمش بدم به صاحبش، رفتم پایین کفشمو بپوشم که مریم صدام زد
مریم: ساراجان بیا صبحانه بخور بعد برو
رفتم سمت اشپز خونه
- سلام
مریم: سلام عزیزم بیا بشین برات چایی بریزم ( نشستمو صبحانمو خوردم )
- دستتون درد نکنه
ادامه دارد....
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗نگاه خدا💗 قسمت33 سارا جان خیالت راحت باشه آقای کاظمی پسره خیلی خوبیه محسن : بله خواهر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗نگاه خدا💗
قسمت34
مریم : نوش جونت
- فعلن من برم خداحافظ
مریم: به سلامت مواظب خودت باش
سوار ماشین شدم ،تو دلم گفتم نکنه یاسری هم امروز شیشه ماشینمو بشکنه
تصمیم گرفتم با مترو برم
سر ساعت رسیدم دانشگاه ،داخل محوطه همه نگام میکردن و زیر لب پچ پچ میکردن منم یه نفس عمیقی کشیدمو رفتم به سمت دفتر
از پله ها بالا میرفتم که یکی صدام زد برگشتم ساحره بود
- سلام ساحره جان خوبی؟
ساحره : سلام عزیزم دیشب تا صبح فکرم درگیر تو بود! بهتری الان؟
- میبینی که فعلن زنده م
ساحره : خدا رو شکر ، کجا میری؟
- دارم میرم بپرسم ببینم میتونم ساعت و روزای کلاسمو عوض کنم
ساحره : چه فکر خوبی کردی
میگم کارت تمام شد بیا کافه دانشگاه من اونجام کلاسم دیر تر شروع میشه
- باشه ( رفتم دفتر دانشگاه و همه ماجرا رو تعریف کردم اول قبول نمیکردن با کلی خواهش و التماس درسامو جابه جدا کردن فقط یه کلاسو باهاش داشتم که میتونستم یه کم تحمل کنم )
رفتم از پله ها پایین و رفتم سمت کافه دانشگاه
دنبال ساحره میگشتم که ساحره بلند شدو صدام کردم
امیر حسین و محسن هم بودن
با هم احوالپرسی کردیم
ساحره : خوب چیکار کردی....
کلاسامو تغییر دادم فقط یه کلاسو نمیشد کاری کرد که مجبورم تحمل کنم
( لبخند امیر حسین و تو چهره اش میدیدم )
محسن: خوب خیلی خوبه اون یه روزم خیلی مواظب خودتون باشین از این آدمی که من دیدم هر کاری از دستش بر میا د ( یه آهی کشیدم ) میدونم
ساحره : خوب حالا چه روزایی رو برداشتی؟
- سشنبه و پنجشنبه و جمعه فشرده صبح تا غروب
ساحره: ما هم کلاسامون دوشنبه و پنجشنبه و جمعه اس پس میبینمت
- خیلی خوبه ( ساحره به ساعتش نگاه کرد)
ساحره: اوه اوه پاشین پاشین باید بریم سر کلاس دیر شده
سارا جون مواظب خودت باش راستی شمارتو بده یه موقعی واست زنگ بزنم
- اره حتمن
( دنبال خودکارو کاغذ میگشت که دید دست امیر طاها یه کتابه لاش خودکار )
ساحره : ببخشید آقای کاظمی کتابتونو میدین
امیر طاها : بفرمایید
ساحره: بگو سارا جان ( خندم گرفته بود )
محسن : ععع ساحره این چه کاریه داخل کتاب مردم شماره مینویسی....
ساحره: عع چیکار کنم همین تو دسترس بود باز رفتیم کلاس شمارشو وارد گوشیم میکنم...
ادامه دارد....
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗نگاه خدا💗 قسمت34 مریم : نوش جونت - فعلن من برم خداحافظ مریم: به سلامت مواظب خودت باش
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗نگاه خدا💗
قسمت35
رسیدم خونه ،سلام کردم که امیر حسین اومد جلو با اون زبون قشنگش سلام کرد
منم دست به صورتش کشیدمو گفتم سلام عزیزم مریم داشت تو اشپز خونه غذا درست میکرد
مریم: سلام سارا جان ،کلاست تمام شد؟
- نه کلاسامو عوض کردم
رفتم تو اتاقم چشمم به میز افتاد عکسا کو ،عصبانی شدم فک کردم عکسا رو مریم جایی پنهونش کرده تن تن از پله ها اومدم پایین
- مریم خانم ،مریم خانم
مریم: جانم
- عکسای روی میز اتاقم کجاست
مریم: سر جاشون
- شوخیت گرفت نیست که
مریم : منظورم اتاق حاج رضاست
( هاج و واج نگاهش میکردم نمیدونستم چرا دوباره برده اونجا)
مریم : سارا جان من نیومدم تو این خونه که خاطرات گذشته تونو از یاد ببرین ،همانطور که دلم نمیخواد امیر حسین باباشو فراموش کنه
(چیزی نگفتم و برگشتم تو اتاقم ،این زن چقدر فکر بزرگی داره)
روی تختم دراز کشیدم داشتم به اتفاقات این مدت فکر میکردم که گوشیم زنگ خورد
عاطفه بود
- جونم عاطفه
عاطی: اه نمردیمو یه روز خانم شنگول بود
- یعنی حقت نیست الان گوشی و قطع کنم؟
عاطی: خوبه حالا ،واسه من طاقچه بالا نندار
زنگ زدم تبریک بگم. - خیلی ممنون
عاطی: خوب مامان جدیدت چه طوره ؟
- دفعه آخرت باشه این حرفو زدی، اون مادر من نیس
عاطی: چه داغی هم کرده ،باشه زن بابا ؟ حالا زن خوبی هست؟
- به نظرم که اره
عاطی:خدا رو شکر ،همون قدر که بتونه تو رو تحمل کنه پس زن خوبیه
- بی ادب
عاطی: خودتی، دانشگاه نرفتی؟
- نه کلاسامو عوض کردم
عاطی: چرا؟
- مفصله داستانش، اومدی بهت میگم
عاطی: هیچی ،باز معلوم نیست چه گندی زدی
- عع لوووس
توکجایی:
عاطی: خوابگاه دوساعت دیگه کلاس دارم
- اهوم باشه مواظب خودت باش
عاطی : توهم مواظب خودت باش میبوسمت....
دلم میخواست بخوابم ولی فکرو خیال ولم نمیکرد یه دفعه به یاد حرف ساناز افتادم که میگفت یه بچه مذهبی پیدا کن به بابا معرفی کن نه بابا امیر طاها هیچ وقت قبول نمیکنه ،اون پسری که من دیدم عمرن قبول کنه ، ولی ای کاش میتونستم باهاش حرف بزنم شاید کمکم کرد دیگه دلم نمیخواست برم دانشگا، ولی مجبور بودم که بابا از موضوع بویی نبره
کم کم خوابم برد
با صدای آجی سارا بیدار شدم
امیر حسین بود
امیرحسین : آجی سارا پاشو بیا شام بخوریم
منم لبخندی زدمو گفتم : تو برو من میام
بلند شدم و رفتم پایین
رفتم تو آشپز خونه سلام کردم
بابا رضا: سلام ساراجان
ادامه دارد...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸