eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
185 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂 🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ... 🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ... 🍂🍂🍂🍂🍃🍃🍃🍃 🍃 🍃 🍃 قسمت من ارشیا هستم... پسر دوم خانواده "مفتخری". نازنین 22 ساله و سوگل 15 ساله خواهرهای من👭 هستند. نمیخوام از خودم تعریف کنم.. ولی بهترین شاگرد مدرسه بودم و همیشه تو آزمون های کشوری حرف اول رو میزدم.☺️ الان 20 ساله هستم ولی سال اولی هست که وارد دانشگاه شدم... شاید بپرسید که چرا منی که همیشه شاگرد اول بودم 👈یک سال هم پشت کنکور گیر کردم. خب باید اینطوری شروع کنم که همه چیزم در ✨18 سالگی✨ تغییر کرد... تا قبل از 18 سالگی... هم قیافه خیلی خوبی داشتم هم درسم خیلی خوب بود (از گفته دوستام میگم... هم پسرها و هم دختر ها) ... پدرم هم رئیس یک شرکت بزرگ ساختمان سازیه🏘 برای همین هم از نظر مالی هیچ مشکلی نداشتیم .😊 زندگیمون نسبتا آروم بود... اصلا آدم سیاسی نبودم اصلا هم از رجال سیاسی کشور خوشم نمیومد همه چی بر وفق مراد بود تا یکی از روز های زمستان❄️..... صبح☀️ یکی از روزهای نزدیک به عید بود که توی خیابون نزدیک خونمون نازنین و یکی از دوستاش رو با 👥سه تا پسر غریبه👤 دیدم. 👫👬👭 قیافشون خیلی عجیب بود😐 سر تاس، و انگشترهای اسکلتیشون👽 من رو یاد فیلم های افسانه ای می انداخت. این اتفاق ها زیاد توی خانواده ما می افتاد... نه اینکه بگم بی غیرت بودیم، نه، ولی توی این مسائل خیلی دید بازی👉 داشتیم، اما... ✋ چیزی که اونروز من رو داد بیشتر از همیشه خواهرم به این 👤پسرها👥 بود. از این و بدنم مور مور شد. جلو تر رفتم.... و کنار یکی از درخت 🌳های اطراف خیابون به حرف هاشون گوش دادم. ... یکی از پسرها سیگار 🚬نصفه کشیده اش رو از دهنش در آورد.... سیگار رو نزدیک صورت خواهرم گرفت و با یک صدای خشن و زمخت گفت: "بکش برای نابودی این رژیم آخوندی." بعد هم همه با هم خندیدند و خواهرم سیگار رو کشید...🚬 🍂 اثــرے از؛✍ ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران 🌹قسمت #چهل_وسه به همه چیز #دقیق بود، حتی توی
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان زیبا و واقعے 🌹قسمت من هم نمی توانستم ببخشم... هر چيزی که منوچهر را می آزرد،مرابیشتر می داد.... انگار همه شده بودند... چقدر بهش گفته بودم.. گله کند و حرف هایش را جلوی دوربین بگوید...😭 هیچ نگفت... اما توقع داشتم از بنیاد کسی زنگ بزند و بگوید یادشان هست... چه قدر منتظر مانده بودم....😭 همه جا را جارو کشیده بودم، پله ها را شسته بودم. دستمال کشیده بودم، میوه ها را آماده چیده بودم و چشم به راه تا شب مانده بودم. فقط که فکر نکند شده.....😭 نمی خواستم بشنوم _ "کاش ما همه رفته بودیم." نمی خواستم منوچهر غم این را داشته باشد که کاری از دستش بر نمی آید، که ... نمی خواستم بشنوم _«ما را بیندازید توی دریاچه ی نمک، نمک شویم اقلا به یک دردی بخوریم." همه ی ناراحتیش می شد یه حلقه توی چشمش... و می کرد. من اما وظیفه ی خودم می دونستم که حرف بزنم،.. اعتراض کنم،... داد بزنم.. توی بیمارستان ساسان که چرا تابلو می زنید «اولویت با جانبازان است»، اما نوبت ما رو می دید به کس دیگه و به ما میگید فردا بیاید....😡😭 چرا باید منوچهر آنقدر وسط راهرو بیمارستان بقیةالله بمونه برای نوبت اسکن... که ریه هاش عفونت کنه و چهار ماه به خاطرش بستری شه....😡😭 منوچهر سال هفتاد و سه رادیوتراپی شد، تا سال هفتاد و نه نفس عمیق که می کشید می گفت: _"بوی گوشت سوخته رو از دلم حس می کنم." این درد ها رو می کشید... اما توقع نداشت از یه بشنوه _ "اگه جای تو بودم حاضر بودم بمیرم از درد اما معتاد نشم." منوچهر دوست نداشت کنه،راضی میشد به مرفین زدن.... و من دلم می گرفت... این حرف ها رو کسی می زد که نمی دونست کجاست و یعنی چی.... دلم می خواست با ماشین بزنم پاشو خورد کنم... ببینه میتونه مسکن نخوره و دردش رو تحمل کنه؟😭 ادامه دارد.. 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ ✍نویسنده؛ مریم برادران ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 🐎 🌴قسمت زمزمه مى کنى : _✨تاب از کَفَت نبرد این مصیبت ، عزیز دلم ! که این قصه ، دارد میان پیامبر خدا، با جدت و پدرت و عمت . آرى خداوند متعال ، مردانى از این امت را که حکام جابرند و شهره ترند تا در زمین ، که به و این عزیزان بپردازند؛ اعضاى پراکنده این پیکرها را کنند و و این جسدهاى پاره پاره را کنند و براى پدرت ، سید الشهداء در زمین طف ، بر افرازند که و یاد و خاطره اش در ، باقى بماند. و هر چه سردمداران کفر و پیروان ضلالت در آن ، و آن گیرد و پذیرد. پس نگران کفن و دفن این پیکرها مباش که خود به کفن و دفنشان نگران است. این کلام تو.... انگار آبى است بر آتش و جانى که انگار قطره قطره به تن تبدار و بى رمق سجاد تزریق مى شود. آنچنانکه آرام آرام گردنش را در زیر بار غل و زنجیر، فراز مى آورد، پلکهاى خسته اش را مى گشاید و کنجکاو عطشناك مى گوید: _✨روایت کن آن عهد و خبر را عمه جان! تو مرکبت را به مرکب سجاد، مى کنى ، تک تک یاران کاروانت را از نظر مى گذرانى و ادامه مى دهى : _✨على جان ! این حدیث را خودم از شنیدم و آن زمان که به ضربت ابن ملجم لعنت االله علیه در بستر شهادت آرمید و من آثار ارتحال را در سیماى او مشاهده کردم ، پیش رفتم ، مقابل بسترش زانو زدم و عرضه داشتم : (پدر جان ! من حدیثى را از ام ایمن شنیده ام . دوست دارم آن را باز از دو لب مبارك شما بشنوم.) پدر، سلام االله علیه چشم گشوده و نگاه بى رمق اما مهربانش را به من دوخت و فرمود: نور دیده ام ! روشناى چشمم حدیث همان است که ام ایمن براى تو گفت . و من تو را و جمعى از زنان و دختران اهل بیت را که در همین ، دچار و شده اید و در از مردمان قرار گرفته اید. پس بر شما باد ! ! ! شکافنده دانه و آفریننده جان آدمیان که در آن زمان در تمام روى زمین ، هیچ کس جز شما و پیروان شما، ولى خدا نیست... از در مى یابى... که هر کلمه این حدیث ، دلش را و روحش را مى بخشد و در رگهاى خشکیده اش ، مى دواند. همچنانکه اگر او هم با نگاه خواهشگرانه اش نگوید که : (هر آنچه شنیده اى بگجو عمه جان !) تو خودت مى فهمى که... باید تمامت قصه را روایت کنى . تا در این بیابان سوزان و راه پر فراز و نشیب ، امام را بر مرکب لغزان خویش ، حفظ کنى: _✨ چنین گفت: عزیز دلم و کلام بر تمام گفته هاى او مهر زد: من آنجا بودم آن روز که به منزل دعوت بود و فاطمه برایش حریره اى مهیا کرده بود. حضرت على (علیه السلام ) ظرفى از خرما پیش روى او نهاد و من قدحى از شیر و سرشیر فراهم آوردم. رسول خدا، على مرتضى ، فاطمه زهرا و حسن و حسین ، از آنچه بود، خوردند و آشامیدند. آنگاه على برخاست و آب بر دست پیامبر ریخت . پیامبر، دستهاى شسته به صورت کشید و به على ، فاطمه و حسن و حسین نگریست . سرور و رضایت و شادمانى در نگاهش موج مى زد.... آنگاه رو به کرد و ابر بر آسمان چشمش نشست . سپس به سمت چرخید، دو دست به دعا برداشت و بعد سر به سجده گذاشت . و ناگهان شروع به کرد. همه و به او مى نگریستیم و او . سر از سجده برداشت و اشک همچنان مثل باران بهارى ، از گونه هایش فرو مى چکد.اهل بیت و من ، همه از گریه پیامبر، شدیم اما هیچ کدام دل سؤال کردن نداشتیم . این حال آنقدر به طول انجامید که فاطمه و على به حرف آمدند و عرضه داشتند: خدا چشمانتان را گریان نخواهد یا رسول الله! چه چیز، حالتان را دگرگون کرد و اشکتان را جارى ساخت؟! دلهاى ما شکست از دیدار این حال اندوهبار شما. فرمود: عزیزانم ! از دیدن و داشتن شما آنچنان حس خوشى به من دست داد که پیش از این هرگز بدین مرتبت از شادمانى و سرور دست نیافته بودم . شما را و نگاه مى کردم خدا را به نعمت وجودتان ، مى گفتم که ناگهان فرود آمد... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛