eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
185 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚 🌷رمان کوتاه و 💞 قسمت _زهرا!😊 با شنیدن صدای مادرم سرم رابرمیگردانم اما حرفی نمیزنم صدای مادرم دوباره در گوشم تکرار میشود: _زهرا مادر مگه با تو نیستم؟!😐 سریع جواب میدهم: _بله😅 +همه وسایلات رو برداشتی؟😊 دستانم را پشت سرم میگذارم و نفس عمیقی میکشم: _بله...همه رو برداشتم😇 صدای فاطمه(خواهرم) گوشم را نشانه میگیرد _این همه لباس برای یک ماه؟😳 سرم را برایش تکان میدهم و میگویم: _اره آبجی...☺️ به سمتم می آید و لبخند دندان نمایی میزند: _ضبط صوت چی؟برداشتی؟😁 آب دهانم را قورت میدهم و با خنده میگویم: _اصلا به تو ربطی داره؟😃😜 صدای زنگ تلفن همراهم 📲در گوشم میپیچد، آرام کیفم را رها میکنم و جواب میدهم: _جانم «فرحناز» ؟ دارم میام... مادرم مرا در آغوش میگیرد و آرام کنار گوشم میگوید: _مراقب خودت باش😊 بوسه ای بر پیشانی اش میزنم و میگویم: _چشم مامان گلم...☺️😘 فاطمه کنارم می آید ، محکم به شانه ام میزند و ارام میخندد، عاشق شیطنت هایش هستم... دلم برای خنده هایش ضعف رفت... دستش را محکم میگیرم و گونه اش را میبوسم...خیلی دوستش دارم ✍نویسنده؛ بانو مینودری ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 🐎 🌴قسمت 🏴پرتو اول🏴 پریشان و آشفته از خواب پریدى و به سوى دویدى... بغض، راه گلویت را بسته بود، چشمهایت به سرخى نشسته بود، رنگ رویت پریده بود، تمام تنت عرق کرده بود وگلویت خشک شده بود.... دست و پاى کوچکت مى لرزید و لبها و پلکهایت را بغضى کودکانه ، به ارتعاشى وامى داشت. خودت را در آغوش پیامبر انداختى و با تمام وجود زدى. پیامبر، تو را سخت به سینه فشرده و بهت زده پرسید: _✨چه شده دخترم ؟ تو فقط گریه مى کردى... پیامبر دستش را لابه لاى موهاى تو فرو برد، تو را سخت تر به سینه فشرد، با لبهایش موهایت را نوازش کرد و بوسید و گفت : _✨حرف بزن زینبم! عزیزدلم! حرف بزن! تو همچنان گریه مى کردى. پیامبر موهاى تو را از روى صورتت کنار زد، با دستهایش اشک چشمهایت را سترد، دو دستش را قاب صورتت کرد، بر چشمهاى خیست بوسه زد و گفت: _✨یک کلام بگو چه شده دخترکم! روشناى چشمم! گرماى دلم! هق هق گریه به تو امان سخن گفتن نمى داد... پیامبر یک دستش را به روى سینه ات گذاشت تا تلاطم جانت را درون سینه فرو بنشاند و دست دیگرش را زیر سرت و بعد لبهایش را گرم به روى لبهاى لرزانت فشرد تا مهر از لبانت بردارد و راه سخن گفتنت را بگشاید: _✨حرف بزن میوه دلم ! تا جان از تن جدت رخت برنبسته حرف بزن! قدرى آرام گرفتى، چشمهاى اشک آلودت را به پیامبر دوختى، لب برچیدى وگفتى: _✨خواب دیدم ! خواب پریشان دیدم. دیدم که به پا شده است. طوفانى که دنیا را تیره و تاریک کرده است. طوفانى که مرا و همه چیز را به اینسو و آنسو پرت مى کند. طوفانى که خانه ها را از جا مى کند و کوهها را متلاشى مى کند، طوفانى که چشم به بنیان هستى دارد.ناگهان در آن وانفسا چشم من به افتاد و دلم به سویش پرکشید. خودم را سخت به آن چسباندم تا مگر از تهاجم طوفان در امان بمانم . طوفان شدت گرفت و آن درخت را هم ریشه کن کرد و من میان زمین و آسمان معلق ماندم. به شاخه اى محکم آویختم. باد آن شاخه را شکست. به شاخه اى دیگر متوسل شدم. آن شاخه هم در هجوم بیرحم باد دوام نیاورد.... من ماندم و دو شاخه به هم متصل. دو دست را به آن دو شاخه آویختم و سخت به آن هر دو دل بستم . آن دو شاخه نیز با فاصله اى کوتاه از هم شکست و من حیران و وحشتزده و سرگردان از خواب پریدم... کلام تو به اینجا که رسید، ترکید. حالا او گریه مى کرد و تو و متحیر نگاهش مى کردى. بر دلت گذشت این خواب مگر چیست که پیامبر، سؤ ال تو را در میان گریه پاسخ گفت: _✨آن درخت کهنسال ، توست عزیز دلم که به زودى تندباد اجل او را از پاى در مى آورد و تو ریسمان عاطفه ات را به شاخسار درخت فاطمه مى بندى و پس از مادر، دل به ، آن شاخه دیگر خوش مى کنى و پس از پدر، دل به مى سپارى که آن دو نیز در پى هم ، ترك این جهان مى گویند و تو را با یک دنیا و ، تنها مى گذارند. *** اکنون که صداى گامهاى دشمن ، زمین را مى لرزاند،... اکنون که چکاچک شمشیرها بر دل آسمان ، خراش مى اندازد،... اکنون که صداى شیهه اسبها، بند دلت را پاره مى کند،... اکنون که هلهله و هیاهوى سپاه ابن سعد هر لحظه به خیام حسین تو نزدیکتر مى شود،... یک لحظه را دوره مى کنى و احساس مى کنى که لحظه موعود نزدیک است... و طوفان به قصد شکستن آخرین امید به تکاپو افتاده است. ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌷 🌷 قسمت ؛ دهه شصت...نسل سوخته هیچ وقت نتونستم درک کنم چرا به ما میگن نسل سوخته... ما نسلی بودیم که ... هر چند کوچیک ... اما تو هوایی نفس کشیدیم که ... شهدا هنوز توش نفس می کشیدن... ما نسل جنگ بودیم ... آتش جنگ شاید شهرها رو سوزوند ... دل خانواده ها رو سوزوند ... جان عزیزان مون رو سوزوند ... اما انسان هایی توش نفس کشیدن ... که وجودشون بیش از تمام آسمان و زمین ارزش داشت ... بی ریا ... مخلص ... با اخلاق ... متواضع ... جسور ... شجاع ... پاک ... انسان هایی که برای توصیف عظمت وجودشون ... تمام لغات زیبا و عمیق این زبان ... کوچیکه و کم میاره ... و من یک دهه شصتی هستم ... یکی که توی اون هوا به دنیا اومد ... توی کوچه هایی که هنوز شهدا توش راه می رفتن و نفس می کشیدن ... کسی که زندگیش پای یه تصویر ساده شهید رقم خورد ... من از نسل سوخته ام ... اما سوختن من ... از آتش جنگ نبود ... داشتم از پله ها می اومدم بالا که چشمم بهش افتاد ... غرق خون ... با چهره ای آرام ... زیرش نوشته بودن ... "بعد از شهدا چه کردیم؟ ... شهدا شرمنده ایم" ... چه مدت پای اون تصویر ایستادم و بهش نگاه کردم؟ ... نمی دونم ... اما زمان برای من ایستاد ... محو تصویر شهیدی شدم که حتی اسمش رو هم نمی دونستم ... مادرم فرزند شهیده ... همیشه می گفت ... روزهای بارداری من ... از خدا یه بچه می خواسته مثل شهدا ... دست روی سرم می کشید و اینها رو کنار گوشم می گفت ... اون روزها کی می دونست ... نفس مادر ... چقدر روی جنین تاثیرگذاره ... حسش ... فکرش ... آرزوهاش ... و جنین همه رو احساس می کنه ... ایستاده بودم و به اون تصویز نگاهمی کردم ... مثل شهدا ... اون روز ... فقط 9 سالم بود ... . ادامه دارد.... 🌷نويسنده:سيد طاها ايماني🌷 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❤️ رمان شماره:53 ❤️ 💚 نام رمان : رهایی💚 💜 نام نویسنده:ثنا عصائی 💜 🖤 تعداد قسمت:آنلاین 🖤 💛خلاصه↯💛
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ به نام خدای مهربان 💛🙂 انتشار این رمان بدون نام نویسنده غیر قانونی و پیگرد قانونی دارد. : : گاه در مسیری قرار می گیری که خود نمی دانی چگونه در آن قدم بر داشتی. در فراز و فرود زندگی آموختم که چه بسیار دویدن ها که فقط پاهایم را به درد آورده در حالی که دغدغه ای بیخود نبود. زندگی پر از غم و غصه ، تاریکی و پژمردگی اما چگونه از این تاریکی سویه امیدی پیداکنم و خودم را از آن دریای تاریکی بیرون کشم. چادرم را بر سر گذاشتم امسال اولین سالیست که با اراده خودم و بدون هیچ اجباری چادر برسرم کردم و برای حضور در مراسم اهل بیت ترغیب شدم. توی روضه های مادر عاجزانه تمنا کردم که من را در راه جدیدی که تازه در آن جوانه زده بودم و سر از خاک بیرون آورده ام یاری ام کند. چقدر خسته بودم، از وقتی به خود آمدم خود را در باتلاقی از گناه دیدم ، که آنقدر این باتلاق پر از سنگینی گناه است که من را از پای درآورده و قلبم را پوشانده اما خودم کارهایم را برای خودم تبرئه می کردم و آنهارا گناه نمی دانستم. پس این خستگی از چه بود؟ این پوچی؟ آزادی چه بود که اینگونه از من سلب می کردند. چرا من را به حال خود وا نمی گزارند؟ نمی دانم تا کی قراراست من را سرزنش کنند اما مگر نمی بینند دوستانم خیلی از من آزاد ترند ، آنوقت اسم من رها بود و امان از اینکه رها باشم. نمی دانستم چه کنم دنبال راه رهایی بودم که از شر آدمایی که آزادی ام را ازم گرفته بودند کردم. داشت نزدیکم میشد قلبم تند میزد این‌طرف و آن‌طرف نگاه کردم خدایا خودت اینبار هوایم را داشته باش ، سرشار از استرس بودم نفس هایم صدادار شده بود قدم هام و تند برداشتم کلید را داخل در انداختم در را باز کردم. در را باز نگه داشتم دیدمش بلند سرم داد زد که به خودم لرزیدم، فکر می کرد منتظر کسی بودم. درست فکر می کرد منتظر بودم الیاس را ببینم اما آنطرف ها نبود خدا خدا می کردم که اورا ندیده باشد. سرخ شده بود جرعت نفس کشیدن نداشتم چه برسد به آن که جوابی برای گفتن داشته باشم. : : ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
#بسم_الله_قاصم_الجبارین 🚨ساعت: 22:22 روز 22 بهمن 1399.... نام رمان: #رفیق نویسنده: #فاطمه_شکیبا
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین جلد اول قسمت 🥀این ناچیز، تقدیم به سیدالشهدا علیه‌السلام و شهدای گمنام و مظلوم امنیت؛ تقدیم به خون‌های ریخته شده کف خیابان وطن...🥀 **** ‼️یکم: آب زنید راه را، هین که نگار می‌رسد... صدای تیر هوایی در گوشش پیچید ، و باعث شد تندتر بدود. اسپری رنگ را گوشه‌ای پرت کرد و دست وحید را کشید. صدای برخورد بدنه فلزی اسپری با دیوار، سکوت کوچه را شکست. وقتی صدای فریاد «ایست، ایست» مامورها را شنید، برای تندتر دویدن به پاهایش التماس کرد. کوچه‌ها را بلد نبود. همه بن‌بست بودند. این بار وحید دستش را کشید ، تا راهنمایی‌اش کند. انقدر دویده بودند که پهلوهایشان درد گرفته بود و به سرفه افتادند. وحید از پا افتاد. صدای مامورها نزدیک‌تر شد و بعد داغی گلوله را در کمرش حس کرد. دستش را به کمر گرفت و با ناله خفه‌ای از جا پرید. یک دستش را به زمین تکیه داد و با دست دیگر روی کمرش دست کشید؛ اثری از زخم گلوله پیدا نکرد. زبانش به کام چسبیده و عرق بر پیشانی‌اش نشسته بود. صدای دخترانه‌ای شنید: - بابایی! حالتون خوبه؟ نرگس صدایش می‌زد. نگاه گیجی به اطرافش انداخت. زیر چراغ کم‌نور اتاق، نرگس را می‌دید که متعجب نگاهش می‌کرد. نرگس لیوان آبی از کنار تخت برداشت ، و کنار پدر روی تخت نشست. پدر آب را تا آخر سر کشید. نرگس پرسید: - کابوس دیدین بابا؟ سرش را تکان داد ، و دستش را دور گردن نرگس حلقه کرد. سر نرگس را به سینه فشرد تا آرام شود. نرگس دختر ته‌تغاری‌اش بود و عزیز دردانه‌اش. نفسش که سر جایش برگشت، نگاهی به صفحه همراهش انداخت که خاموش و روشن می‌شد. صدای اذان صبح، از گلدسته‌های مسجد در آسمان پخش می‌شد و کم‌کم راهش را به اتاق باز می‌کرد. حسین پیشانی نرگس را بوسید و گفت: - برو نمازتو بخون باباجون. نرگس هنوز نگران پدر بود: - مطمئنید حالتون خوبه؟ - خوبم. زنگ همراهش قطع شده بود. خواست بلند شود که دوباره زنگ خورد. همراه را برداشت. اسم امید روی صفحه نقش بسته بود. تماس را وصل کرد: - سلام. - سلام حاجی. شرمنده بیدارتون کردم. - خواب نبودم. بگو! - یه بنده خدایی همین یه ساعت پیش از لندن پروازش نشست. - با مهمون عزیزمون مرتبطه؟ - اینطور که معلومه آره. - خود مهمون چی؟ هنوز نیومده؟ - نه ولی کوچه رو آب و جارو کردیم براش. - خوبه. اون که میگی تازه رسیده، اونو پذیرایی کردین ازش؟ - آره. عباس درحال میزبانیشه! - خوبه. منم تا یه ساعت دیگه میآم ببینم چیکار کردین. فعلا یا علی. 🇮🇷ادامه دارد.... ✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
رمـانکـده مـذهـبـی
🌺 #بسم_الله_قاصم_الجبارین🌺 ✨کلام نویسنده✨ خم نخواهد کرد حتی بر بلند دار سر هر کسی بالا کند با نیت
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت این ناچیز، تقدیم به امیرالمومنین علی علیه‌السلام و فرزندان علی، تقدیم به سربازان حیدری ابوتراب که تا آخرین قطره خون، پای بیعت‌شان با امیرالمومنین ایستاده‌اند؛ تقدیم به شهدای گمنام و مظلوم امنیت... ‼️یکم: کوه باشی سیل یا باران چه فرقی می‌کند؟ خدا را شکر دعاهایم مستجاب شد ، و تنهاست. مردک پست انقدر نوشیده که دارد تلوتلو می‌خورد و چرت و پرت می‌گوید؛ طوری که اگر در می‌زدم و وارد اتاقش می‌شدم هم نمی‌فهمید. در یک دستش یک بطری شراب است و دارد دور اتاق می‌چرخد، هربار از بطری جرعه‌ای می‌نوشد و سرودهای مسخره‌شان را با صدای انکرالاصواتش می‌خواند. ریش‌های حال بهم زنش هم خیسِ خیس شده. وقت زیادی ندارم. قفل در اتاق را چک می‌کنم و از محکم بودن سوپرسور(صدا خفه کن) روی سر سلاحم مطمئن می‌شوم. «سمیر» تمام بدن سنگینش را می‌اندازد روی تخت فنری و تخت بیچاره بالا و پایین می‌شود و صدای فنرهایش در می‌آید. سمیر انقدر مست است که کم‌کم بی‌حال می‌شود و می‌خواهد خودش را رها کند؛ انقدر در خلسه است که صدای قدم‌های مرا نمی‌شنود. دارد برای خودش با آن لهجه عربی و صدای نخراشیده، رجز می‌خواند: حلال لنا نسائکم...حلال لنا اموالکم... اذبح الشيعة حتى احمر جلد يدي... نقتل الرجال الإيرانيين ونأسر نسائـ... به این‌جا که می‌رسد، دلم می‌خواهد لوله همین اسلحه را توی حلقش فرو کنم. مهلت نمی‌دهم جمله‌اش را تمام کند. با اسلحه محکم می‌زنم توی سرش و دست دیگرم را می‌گذارم روی دهان نجسش. کاش الان روبه‌رویش بودم و چشمان وق‌زده و ترسانش را می‌دیدم. حالم از بوی گند بدنش و خیسی شراب که دور دهانش ریخته به هم می‌خورد. آرام، طوری که صدایم از اتاق بیرون نرود می‌گویم: -داشتی برای کی رجز می‌خوندی؟ و سرم را می‌برم نزدیک گوشش. الان نیمرخ عرق کرده‌اش را می‌بینم. الان دو زانو نشسته‌ام روی همین تخت فنری و باز هم، صدای فنرهای تخت از تقلاهای سمیر در آمده است. بدبخت می‌خواهد خودش را از دستم رها کند؛ اما به قدری نئشه است که اصلا بدنش در کنترلش نیست. صدای حرف‌های مبهمش را از زیر دستم می‌شنوم؛ اما از عمد دستم را محکم‌تر فشار می‌دهم. صورتش دارد کبود می‌شود. با لوله سلاح، یک ضربه محکم‌تر به سرش می‌زنم تا مستی از سرش بپرد و می‌گویم: -پرسیدم داشتی برای کی رجز می‌خوندی؟ صدایش مثل ناله شده است. می‌دانم فارسی را از من هم بهتر بلد است؛ پس به خودم زحمت عربی حرف زدن نمی‌دهم: -شنیدم داشتی برای ایرانی‌ها خط و نشون می‌کشیدی، آره؟ البته اولین‌بارت هم نبود. و با قسمت خشاب اسلحه، ضربه‌ای به سرش می‌زنم. صدای ناله‌اش زیر دستم خفه می‌شود. می‌گویم: -اینو زدم تا یادت بمونه دیگه اسم ایران رو هم با دهن نجست نیاری و حرف گُنده‌تر از دهنت نزنی. اصلاً وایسا ببینم...منو شناختی؟ من عزرائیلتم...اومدم چندتا سوال ازت بپرسم و بفرستمت جهنم. نترس، به سختیِ سوالای شب اول قبر نیست. کمی مکث می‌کنم و بعد ادامه می‌دهم: -حواسم نبود نمی‌تونی حرف بزنی! خب...من الان دستمو برمی‌دارم؛ ولی اگه صدات رو بلند کنی، مغزِ پر از لجنت رو می‌ریزم کف این اتاق، فهمیدی؟ 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❤️رمان شماره :62 ❤️ 💜نام رمان : جنگ با دشمنان خدا 💜 💚نام نویسنده: شهید سید طاها ایمانی 💚 💙تعداد ق
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ ✨قسمت ✨سر هفت شیعه، بهشت را واجب می کند اکثر مسلمانان کشور من، هستن... و به علت رابطه که دولت ما با داره ، جامعه دینی ما توسط علما و مفتی های عربستانی مدیریت میشه ... عربستان و نفوذ بسیار زیادی در بین و علی الخصوص ها پیدا کرده... تا جایی که میشه گفت در حال حاضر، بیشتر مردم کشور من، 📛 📛 هستند... من هم در یک خانواده بزرگ با تفکرات و بزرگ شدم ... و مهمترین این تفکرات ... "بذر از شیعیان و علی الخصوص بود" .. من توی تمام جلسات مبلغ های عربستانی شرکت می کردم ... و این تنفر در من تا حدی جدی شده بود که برعکس تمام اعضای خانواده ام،... به جای رفتن به ، تصمیم گرفتم به برم .... می خواستم اونجا به صورت روی 💚 و 🇮🇷 مطالعه کنم... تا رو بهتر بشناسم... و بتونم همه شون رو نابود کنم ... 👈" کسی که سر هفت شیعه رو از بدن جدا کنه، بهشت بر اون واجب میشه " .. روز به روز محکم تر می شد... تا جایی که... بالاخره شب تولد 16 سالگیم👉.. از پدرم خواستم به جای ، بهم اجازه بده... تا برای به عربستان برم و .. پدرم هم با خوشحالی، پیشانی منو بوسید ... و مشغول آماده سازی مقدمات سفر شدیم .. 👈سفری برای نابودی دشمنان خدا ✨✨⚔⚔⚔✨✨ ✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷بنــام خــداے دلــــــسوخٺــــــگان🌷 🌷رمان کوتاه و #واقعی 💞 #مـــــــدافع_امنیــــٺ ✍سخن #همسر
🌷بنــام خــداے دلــــــسوخٺــــــگان🌷 🌷رمان کوتاه و 🌷 🌷قسمت پویای عزیزم... 😭 دلم به اندازه تمام دنیا... برایت تنگ شده... 😭 از امروز تصمیم گرفتم... تا از دوران باهم بودنمان دوتایی شدنمان بنویسم... 😭 🌷-مهرناز _جانم پویای من😍 🌷-منو تو از تو شکم مامان هامون همو میخاستیما _آهان یعنی تو شکم مامانت منو دیده بودی ؟🙈 🌷-نوچ تو رو توی عالم ذر دیدمت میگم که خانومی خدا مارو واسه هم افریده...تو اون دنیا باهم...اینجا باهم اون دنیا هم باهمیم.. اصلا خدا تورو واسه من ساخته پویا پسر عمه من بود.. همسن سال هم... هردو متولد ۱۳۷۷ 😍فقط ماههامون باهم فرق داشت هیچوقت فکرنمیکردم... تو داغ عزیز ببینم داستانی که میخوانید داستان عاشقی من و پویای عزیزمه😭 ادامه دارد.. ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❤️رمان شماره :64 ❤️ 💜نام رمان : از سوریه تا منا 💜 💚نام نویسنده: بانو طاهره ترابی 💚 💙تعداد قسمت :
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 🕊 💞 قسمت ــ ببخشید مهدیه خانوم! "بسم ا... این دیگه کیه؟؟!!" رویم را برگرداندم و با صالح مواجه شدم. سریع سرش را انداخت لبخندی زد و گفت: ــ سلام عرض شد ــ سلام از ماست ــ ببخشید میشه سلما رو صدا بزنید؟ ــ چشم الان بهش میگم بیاد هنوز از صالح دور نشده بودم که... ــ مهدیه خانوم؟ میخکوب شدم و به سمتش چرخیدم و بی صدا منتظر صحبت اش شدم. کمی پا به پا کرد و گفت: ــ ببخشید سر پا نگهتون داشتم. سفری در پیش دارم خواستم ازتون بطلبم.😔 بالاخره ما همسایه هستیم و مطمئنا گاهی پیش اومده که حق همسایگی رو ادا نکردم البته بیشتر اون ماجرا... منظورم اینه که... بهر حال ببخشید حلال کنید.😔✋ هنوز هم از او دل چرکین بودم.. 😒 بدون اینکه جوابش را بدهم چــادرم را جلو کشیدم و به داخل حسینیه رفتم که سلما را صدا بزنم. ✨روز عرفه بود.. و همه ی اهل محل در حسینیه جمع شده بودیم برای خواندن دعا و نیایش. ــ سلما... سلما...😵 ــ جانم مهدیه؟😊 ــ بیا برو ببین آقا داداشت چیکارت داره؟😕 سلما با اضطراب نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و گفت: ــ خدا مرگم بده دیر شد...😨 چادرش را دور خودش پیچاند و از بین خانم ها با گامهای بلندی خودش را به درب خروجی رساند ــ سلما... سلماااا ای بابا مفاتیحشو جا گذاشت. خواهر برادر خل شدن ها...😅 ادامه دارد... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🕊🕊/°°مقدمه°°\🕊🕊 رمان «دمشق شهر عشق» 🌹بر اساس حوادث #حقیقیزمستان ٨٩ تا پاییز ٩۵ درسوریه. و با ا
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ ساعت از یک بامداد🕐 میگذشت، کمتر از دو ساعت تا تحویل سال ١٣٩٠ مانده بود و در این نیمه شب رؤیایی، خانه کوچکمان از همیشه دیدنی تر بود. روی میز شیشه ای اتاق پذیرایی هفت سین ساده ای چیده بودم🍃 و برای چندمین بار 🔥سَعد🔥 را صدا زدم که اگر ایرانی نبود دلم میخواست حداقل به اینهمه خوش سلیقه گی ام توجه کند.😕 باز هم گوشی به دست از اتاق بیرون آمد، سرش به قدری پایین و مشغول موبایلش بود که فقط موهای ژل زده مشکی اش را میدیدم و تنها عطر تند و تلخ پیراهن سپیدش حس میشد. میدانستم به خاطر من به خودش رسیده و باز از اینهمه سرگرمی اش کلافه شدم که تا کنارم نشست، گوشی📱 را از دستش کشیدم. با چشمان روشن و برّاقش نگاهم کرد و همین روشنی زیر سایه مژگان مشکی اش همیشه خلع سالحم میکرد که خط اخمم شکست و با خنده توبیخش کردم _هر چی خبر خوندی،بسه!😕 به مبل تکیه زد، هر دو دستش را پشت سرش قفل کرد و با لبخندی که لبانش را ربوده بود، جواب داد _شماها که آخر حریف نظام نشدید، شاید ما حریف نظام شدیم!😏 لحن محکم عربی اش وقتی در لطافت کلمات فارسی مینشست، شنیدنی تر میشد که برای چند لحظه نیمرخ صورت زیبایش را تماشا کردم تا به سمتم چرخید و به رویم چشمک زد. به صفحه گوشی نگاه کردم،👀📱 سایت العربیه باز بود... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #بیست_ونهم مضطرب از من پرسید _
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ مصطفی🌸 را میدیدم که با دستی پر از خون سینه اش را گرفته بود.. و از درد روی زمین پا میکشید.😰😭 سوزش زخم شانه،.. 😭 مصیبت خونی که روی صندلی مانده.. 😭 و همسری که حتی 🔥از حضورش وحشت کرده بودم؛🔥😭 همه برای کشتنم کافی بود.. و این تازه مکافاتم بود که سعد برایم خط و نشان کشید _من از هر چی بترسم، نابودش میکنم! از آینه چشمانش را میدیدم و این چشمها دیگر میداد و زبانش هنوز در خون میچرخید😰😭 _ترسیدم بخواد ما رو تحویل بده، نابودش کردم! پس کاری نکن ازت بترسم! با چشمهایش به نگاهم شلاق میزد و میخواست تا ابد یادم بماند که عربده کشید _به جون خودت اگه ازت بترسم، نابودت میکنم نازنین!😡 هنوز باورم نمیشد عشقم شده باشد.. و او به قتل خودم تهدیدم میکرد.. که باور کردم در این مسیر شده و دیگر روی زندگی را نخواهم دید. سرخی گریه چشمم را خون کرده و خونی به تنم نمانده بود.. که صورتم هرلحظه سفیدتر میشد و او حالم را از آینه میدید که دوباره بیقرارم شد _نازنین چرا نمیفهمی بهخاطر تو این کارو کردم؟! پامون میرسید دمشق، ما رو تحویل میداد. اونوقت معلوم نبود این جلادها باهات چیکار میکردن! نیروهای امنیتی سوریه هرچقدر خشن بودند،.. این زخم 🔥از پنجه هم پیاله های خودش🔥 به شانه‌ام مانده بود،.. یکی از همانها میخواست سرم را از تنم جدا کند.. و امروز سعد مقابل چشم خودم مصطفی را با چاقو زد.. که دیگر عاشقانه هایش نمیشد.. و او از اشکهایم پشیمانی ام را حس میکرد که برایم شمشیر را از رو کشید..😠 ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❤️رمان شماره :67 ❤️ 💜نام رمان : نامزد شهادت💜 💚نام نویسنده: فاطمه ولی نژاد 💚 💙تعداد قسمت : 10 💙
🇮🇷رمان امنیتی و عاشقانه 🇮🇷 🌸قسمت ماشین را که از پارکینگ بیرون زدم، سرایدار شرکت با نگرانی تأکید کرد؛ _خانم مهندس، خیلی مواظب باشید! میگن خیابون کلا بسته شده، یکی از بچه‌ها میگفت خواسته بره، حمله کردن همه شیشه‌ها ماشینش رو خورد کردن. ترسی که از اخبار امروز به جانم افتاده بود، با هشدارهای پیرمرد بیشتر به دلم چنگ میزد و چاره‌ای نداشتم که با کلافگی پاسخ دادم _چیکار کنم؟ بالاخره باید برم! و اضطرابم را با فشردن پا روی پدال خالی کردم که گاز دادم و رفتم. از ظهر گزارش همه همکاران و دوستان خبر از شهری میداد که در این روز برفی اواخر آبانماه، گُر گرفته و آتشش بسیاری از خیابانها را بند آورده بود. بخاری ماشین روشن بود ، و در این هوای گرم و گرفته، بیشتر قلبم سنگین میشد. مادر مدام تماس میگرفت و با دلواپسی التماسم میکرد تا مراقب باشم، اما کاری از من ساخته نبود که به محض ورود به خیابان اصلی، آنچه نباید میشد، شد! روبرویم یک ردیف اتومبیل‌های خاموش به خط ایستاده و مقابل این رانندگان تماشاچی، نمایشی وحشتناک اجرا میشد. عده زیادی جمع شده و در هیاهوی جمعیت، تعدادی حسابی در چشم بودند، با صورت‌های پوشیده و چوب و زنجیری که در دست تاب میدادند. از سطلهای زباله آتش میپاشید و شدت دود به حد ی بود که حتی از پشت شیشه‌های بسته اتومبیل، نفسم را میسوزاند. اتومبیل من در حاشیه خیابان بود و میدیدم که شیشه‌های بانک کنار خیابان شکسته و خرده شیشه از پیاده‌رو تا میان خیابان کشیده شده است. حتی سقف پل عابر پیاده در انتهای خیابان، کاملاً منهدم شده بود و تخریبچی‌ها همچنان به خودروها هشدار میدادند جلوتر نیایند. آنچنان نگاهم مبهوت مهلکه روبرویم شده بود که نمیدیدم دستان سردم روی فرمان چطور میلرزد. فقط آرزو میکردم لحظه‌ای را ببینم که سالم به خانه رسیده و از این معرکه آتش و شیشه شکسته فرار کرده باشم. در سیاهی شب و نور زرد چراغهای حاشیه خیابان، منظره دود و آتش و همهمه جمعیت، عین میدان جنگ بود! اما میدان جنگ که در میانه شهر نیست، جای زن و کودک و غیرنظامی هم نیست، خدایا این چه جنگی است؟ دو شب پیش که نرخ جدید اعلام شد، هرچند سخت شاکی شدم اما فکرش را هم نمیکردم که آتش این شکایت، دامن خودم را هم بگیرد. البته دامنم که نه، از شدت وحشت احساس میکردم امشب این جنگ جانم را میگیرد. همه راننده‌ها اتومبیل‌ها را خاموش کرده بودند و من هم از ترس، در سکوت اتومبیل خاموشم میلرزیدم. میان اتومبیل من و میدان جنگ، فقط یک ردیف از خودروها فاصله بود و مدام احساس میکردم تخریبچی‌ها حتی با نگاهشان تهدیدم میکنند. باید چشمانم را میبستم تا این کابووس زودتر تمام شود که فریادی پلکم را شکافت. وحشت‌زده چشمانم را باز کردم. با نگاهی که از ترس جایی را نمیدید، درفضای تاریک و دودگرفته خیابان میچرخیدم تا بفهمم چه‌خبر شده که دیدم درست در کنار اتومبیل من...... 🌸🍃ادامه دارد.... 🇮🇷نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛