رمـانکـده مـذهـبـی
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿❀رمان #واقعی ✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_ب
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #بیست_وچهارم
بستری شدن ایوب آنقدر زیاد بود که بیمارستان و اتاق ریکاوری مثل خانه خودم شده بود.
از اتاق عمل که بیرون می آوردنش نیمه هوشیار شروع می کرد به حرف زدن:
_"شهلا من فهمیدم توی کدام دانشگاه معتبر خارجی، پزشکی تدریس می شود. بگذار خوب بشوم، می رویم آنجا و من بالاخره پزشکی می خوانم."
عاشق #پزشکی بود. شاید از بس که زیر #تیغ_جراحی رفته بود...
🌷و نصف عمرش را توی بیمارستان گذرانده
بود.🌷
چند بار پیش آمد که وقتی پیوند گوشت به دستش نگرفت خودش فهمید عمل خوب نبوده.
یک بار بهش گفتم:
+ ایوب نگو، چیزی از عملت نگذشته صبر کن شاید گرفت.
سرش را بالا انداخت.
مطمئن بود.
دکتر که آمد بالای سرش از اتاق آمدم بیرون تا نماز بخوانم.
وقتی برگشتم تمام روپوش دکتر قرمز شده بود.😳😨
بدون اینکه ایوب را #بیهوش کند با چاقوی جراحی گوشت های فاسد را #بریده بود.
وگرنه کمی بعد به جایی رسید که دیگر گوشت دست خود ایوب بود و خون...
ملافه ی زیر ایوب و لباس دکتر را قرمز کرده بود.
ایوب از حال رفته بود...
که پرستارها برای #تزریق مسکن قوی آمدند. 😢
دوست نداشت کسی #جزمن کنارش باشد.
#مادرش هم خیلی #اصرار کرد اما ایوب قبول #نکرد.
ایوب وقتی خانه بود کنار رختخواب و بساط چایش☕️ همیشه #کتاب📚 بود.
از هر موضوعی،کتاب می خواند.
یک کتاب دو هزار صفحه ای به دستش رسیده بود که از سر شب یک لحظه ام آن را زمین نگذاشته بود.
گفتم:
+ دیر وقت است نمیخوابی؟
سرش را بالا انداخت
+ مگر دنبالت کرده اند؟
سرش توی،کتاب بود.
_ باید این را تا صبح تمام کنم.
صبح که بیدار شدم، تمامش کرده بود.
با #چوب_کبریت پلک هایش را از هم باز نگه داشته بود.
تا دوساعت بعد هنوز جای دوتا فرورفتگی کوچک، بالا و پایین چشم هایش باقی مانده بود
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س.
🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور
🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
🐎 #آفــٺــاب_در_حجــــــاب
🌴قسمت #سی_وهشت
آنجا را نگاه کن...!
آن #بى_شرم ، دست به سوى #گردن_سکینه یازیده است.
خودت را برسان زینب !
که سکینه در حالى نیست که بتواند از خودش دفاع کند....
مواظب باش که لباس به پایت نپیچد!
نه !
زمین نخور زینب !
الان وقت لرزیدن زانوهاى تو نیست . بلبند شو!
سوزش زانوهاى زخمى قابل تحمل تر است از آنچه پیش چشم تو بر سکینه مى رود.
کار خویش را کرد آن #خبیث_نامرد!
این #گوشواره_خونین که در دستهاى اوست و این خون تازه که از #گوش و #گردن و #گریبان_سکینه مى چکد.
جز نگاه خشمگین و نفرین ، چه مى توانى بکنى... با این دشمن #سنگدل بى همه چیز.
گریه سکینه طبیعى است...
اما این #نامرد چرا #گریه مى کند؟!
گریه ات دیگر براى چیست اى خبیثى که دست به شوم ترین کار عالم آلوده اى!
نگاه به سکینه دارد و دستهاى خونین خودش و گوشواره . و گریه کنان مى گوید:
_به خاطر مصبتى که بر شما اهل بیت پیامبر مى رود!
با حیرت فریاد مى زنى که :
_✨خب نکن ! این چه حالتى است که با گریه مى کنى ؟
گوشواره را در انبانش جا مى دهد و مى گوید:
_من اگر نبرم دیگرى مى برد..
#استدلال_ازاین_سخیف_تر؟!
واى اگر جهل و قساوت به هم درآمیزد!
دندانهایت را به هم مى فشارى و مى گویى :
_✨خدا دست و پایت را قطع کند و به آتش دنیایت پیش از آخرت بسوزاند!
و همو را در چند صباح دیگر مى بینى که #مختار دست و پایش را #بریده و او #زنده زنده به آتش مى اندازد....
#سکینه را که خود #مجروح و #غمدیده است...
به #جمع_آورى_بچه_ها از #بیابان مى فرستى و خودت را عقاب وار به بالین بیابانى سجاد مى رسانى.
عده اى با #شمشیر و #خنجر و #نیزه او را دوره کرده اند....
و #شمر که سر دسته آنهاست به جِد قصد کشتن او را دارد...
و استدلالش فرمان ابن زیاد است که :
_هیچ مردى از لشگر حسین نباید زنده بماند..
تو مى دانستى که #حال_سجاد در #کربلا باید چنان بشود که دشمن #امیدى به زنده ماندنش و #رغبتى به کشتنش پیدا نکند،
اما اکنون مى بینى که #کشتن او نیز به اندازه وخامت حال او جدى است...
پس میان شمشیر شمر و بستر سجاد #حائل مى شوى....
پشت به سجاد و رو در روى شمر مى ایستى ، دو دستت را همچون دو بال مى گشایى و بر سر شمر فریاد مى زنى
_✨شرم نمى کنى از کشتن بیمارى تا بدین حد زار و نزار؟ و الله مگر از جنازه من بگذرى تا به او دست پیدا کنى.
این کلام تو، نه رنگ تعارف دارد، نه جوهر تهدید....
چه ؛ مى دانى که #شمر کسى نیست که از کشتن زنى حتى مثل تو پرهیز داشته باشد.
بر این باورى که یا تو را مى کشد و نوبت به سجاد نمى رسد،...
که تو #پیشمرگ_امام_زمانت شده اى . و چه فوزى برتر از این ؟!
و یا تو و او هر دو را مى کشد که این بسى #بهتر است از زیستن در زمین بى امام زمان و #خالى از حجت....
شمر، شمشیر را به قصد کشتننت فراز مى آرد و تو چشمانت را مى بندى تا آرامش آغوش خدا را با همه وجودت بچشی..
اما...
اما انگار هنوز هستند کسانى که واقعه اى اینچنین را بر نمى تابند.
یک نفر که #واقعه_نگار جبهه دشمن است ، پا پیش مى گذارد و بر سر #شمر نهیب مى زند که :
_هر چه تا به اینجا کرده اید، کافیست . این دیگر در قاموس هیچ بنى بشرى نیست.
و دیگرى ، زنى است از #قبیله_بکربن_وائل ، با شمشیر افراشته پیش مى آید،...
#مقابل همسر و همدستانش در جبهه دشمن مى ایستد...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س.
🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور
🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
🐎 #آفــٺــاب_در_حجــــــاب
🌴قسمت #هفتاد_وسه
#رقیه خود را به روى سر مى اندازد....
و مثل مرغ پر کنده پیچ و تاب مى خورد.
مى نشیند،
برمى خیزد،
دور سر مى چرخد،
به سر نگاه مى کند،
بر سر و صورت و دهان خود مى کوبد، خم مى شود،
زانو مى زند،
سر را در آغوش مى کشد،
مى بوید، مى بوسد،
خون سر را با دست و صورت و مژگان خود مى سترد...
و با خون خود که از دهان و گوشه لبها و صورت خود جارى شده در مى آمیزد، اشک مى ریزد،
ضجه مى زند،
صیحه مى کشد،
مویه مى کند،
روى مى خراشد،
گریه مى کند،
مى خندد،
تاولهاى پایش را به پدر نشان مى دهد، شکوه مى کند،
دلدارى مى دهد،
اعتراض مى کند،
تسلى مى طلبد....
و #خرابه را و #جان_همه_خراباتیان را به آتش مى کشد....
بابا! چه کسى محاسن تو را #خونین کرده است ؟
بابا! چه کسى رگهاى تو را #بریده است ؟
بابا! چه کسى در این کوچکى مرا #یتیم کرده است؟
بابا! چه کسى یتیم را #پرستارى کند تا بزرگ شود؟
بابا! این زنان #بى_پناه را چه کسى پناه دهد؟
بابا! این چشمهاى گریان، این موهاى پریشان، این غربیان و بى پناهان را چه کسى #دستگیرى کند؟
بابا! شبها وقت خواب ، چه کسى برایم #قرآن بخواند؟
چه کسى بادستهایش #موهایم را شانه کند؟
چه کسى با لبهایش #اشکهایم را بروید؟
چه کسى با بوسه هایش #غصه هایم را بزداید؟
چه کسى #سرم را بر زانویش بگذارد؟ چه کسى #دلم را آرام کند؟
کاش مرده بودم بابا!
کاش فداى تو مى شدم !
کاش زیر خاك بودم !
کاش به دنیا نمى آمدم !
کاش کور مى شدم و تو را در این حال و روز نمى دیدم.
مگر نگفتند به سفر مى روى بابا؟
این #چه_سفرى بود که میان سر و بدنت #فاصله انداخت؟
این چه سفرى بود که #تو را از #من گرفت ؟
باباى شجاع من !
چه کسى #جراءت کرد بر سینه تو بنشیند؟
چه کسى #جراءت کرد سرت را از تن جدا کند؟
چه کسى #جراءت کرد دخترت را یتیم کند؟
تو کجا بودى بابا وقتى ما را بر #شتربى_جهاز نشاندند؟
تو کجا بودى بابا وقتى به ما #سیلى مى زدند؟
تو کجا بودى بابا وقتى کاروان را #تند مى راندند و زهره مان را آب مى کردند؟
تو کجا بودى بابا وقتى #آب را از ما دریغ مى کردند؟
تو کجا بودى بابا وقتى به ما #گرسنگى مى دادند؟
تو کجا بودى بابا وقتى #عمه_ام را #کتک مى زدند؟
تو کجا بودى بابا وقتى برادرم #سجاد را به #زنجیر مى بستند؟
تو کجا بودى بابا وقتى #شبها در #بیابانهاى ترسناك #رهایمان مى کردند؟
تو کجا بودى بابا وقتى #سایه_بانى را در ظل آفتاب از ما مضایقه مى کردند؟
تو کجا بودى بابا وقتى مردم به ما مى #خندیدند؟
تو کجا بودى بابا وقتى ما بر روى شتر #خواب مى رفتیم و ازمرکب #مى_افتادیم و زیردست وپاى شترها مى ماندیم ؟
تو کجا بودى بابا وقتى #مردم از #اسارت ما #شادى مى کردند و #پیش_چشمهاى_گریان_ما مى #رقصیدند؟
تو کجا بودى بابا وقتى بدنهایمان #زخم شد و پوست صورتهایمان برآمد؟
تو کجا بودى بابا وقتى عمه ام زینب #سجاد را در سایه شتر خوابانده بود و او را باد مى زد و گریه مى کرد؟
تو کجا بودى بابا وقتى عمه ام زینب نمازهاى شبش را #نشسته مى خواند و دور از چشم ما تا صبح #گریه مى کرد؟
تو کجا بودى بابا وقتى #سکینه سرش را بر شانه عمه ام زینب مى گذاشت و زارزار مى گریست ؟
تو کجا بودى بابا وقتى از #زخمهاى غل و زنجیر سجاد #خون مى چکید؟
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛