eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
185 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 #مثل_هیچکس 🍁قسمت #چهل_وچهار چند ماه گذشت... یک شب
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 🍁قسمت مادرم بمناسبت بدنیا آمدن یوسف برای جشن بزرگی🎈🎊🎉 برنامه ریزی کرده بود و قصد داشت تمام فامیل را دعوت کند... ☺️ با وضعیتی که از جمع فامیلمان سراغ داشتم دلم نمیخواست این اتفاق بیفتد و نگران فاطمه بودم..😥 هرچقدر سعی کردم جشن را بهم بزنم نشد. فاطمه که متوجه شده بود به بهانه های مختلف دنبال بهم زدن مراسم هستم دلیلش را از من پرسید.😊 من هم همه چیز را برایش توضیح دادم و گفتم که دلیل نگرانی هایم چیست. او فقط چند نفر از بزرگترهای فامیل را روز عقد دیده بود و هیچ شناختی از بقیه ی آنها نداشت... نمیدانست وضع زننده ی پوشش زن های فامیل و بگو و بخندهای مختلطشان چقدر مشمئز کننده است.😣 چند روز مانده به جشن در سالن مشغول بازی با یوسف بودم و مادر هم مشغول نوشتن لیست خرید✍ بود.. که ناگهان فاطمه کنارش نشست و گفت : _ اینارو برای جشن میخواین؟😊🎊 مادرم همانطور که به نوشتنش ادامه می داد گفت : + آره. برای جشن نوه ی گلمه.😍👶🏻 فاطمه لبخند زد ☺️و به لیست نگاه کرد. مادرم خودکار🖊 را زمین گذاشت و گفت : + ببین راستی بنظرت چه جوری صندلیارو بچینیم که همه ی مهمونا جا بشن؟ 🤔حدود هشتاد نفر میشیم.😟 مبل ها و صندلی های میزنهارخوری که هست. شصت تا صندلی پلاستیکی هم سفارش دادم بیارن. مبلارو بکشیم اون ته سالن بهتره؟ یا بیاریم اینجا کنار میزنهارخوری؟🤔🙁 فاطمه کمی این طرف و آن طرف را نگاه کرد و گفت : _ راستش فکر می کنم هشتاد نفر برای داخل خونه خیلی زیاد باشه. یعنی خیلی شلوغ میشه.😊 + وای آره. منم همش نگرانم جا کم بیاریم. 😟حالا کلی هم بچه مچه میاد شلوغ ترم میشه. نمیدونم چیکار کنم.😕🤔 فاطمه کمی فکر کرد و گفت : _ اگه با بقیه ی همسایه ها حرف بزنید و رضایتشونو بگیرید نمیشه یه بخشی از مهمونارو بفرستیم تو پارکینگ؟ 😊مثلا چهل تا صندلی رو تو پارکینگ بچینیم؟ مادرم چانه اش را مالید و کمی فکر کرد، بعد از چند دقیقه گفت : + نمیدونم. بذار شب با پدر رضا هم حرف بزنم، شاید بشه. 😟همسایه ها که راضین، مشکلی نیست. فقط مهمونا ناراحت نشن... از فرصت استفاده کردم و گفتم : _برای چی باید ناراحت بشن؟ اتفاقا اینجوری خیلی بهتره. میدونین که چقدر سیگاری🚬 توی فامیل داریم. آقایونو بفرستیم تو پارکینگ و فضای باز که حداقل دود سیگارشون این بچه و بقیه بچه هارو اذیت نکنه.😊👌 مادرم گفت : + آره. اینم فکر خوبیه. پس همینکارو میکنیم. دیگه از مهمونا عذرخواهی میکنم، میگم چون تعداد زیاد بوده همه باهم جا نمی شدیم.😊 شب مادرم با پدرم حرف زد... بعد از کمی بدقلقی و مخالفت او، بالاخره موفق شدیم با و آن جشن را ختم به خیر کنیم.☺️ خلاصه یک ماه مرخصی تمام شد و به انگلیس برگشتیم...🇬🇧🛬 فاطمه و زیادی برای بچه داری وقت میگذاشت و یوسف را با جان و دل بزرگ می کرد. می دیدم که در تمام وعده های شیرش با چه زحمتی ✨وضو✨ می گرفت. گاهی بجای لالایی برایش ✨آیه هایی از قرآن✨ را می خواند. وقتی یوسف می شد با آنکه دست تنها بود و کمکی نداشت اما بهانه گیری هایش را تحمل می کرد...😍😎 زمان می گذشت و هر روز از فاطمه چیزهای بیشتری یاد می گرفتم... هرچند که زندگی در غربت و میان آدم هایی که با اعتقاداتمان نداشتند برای ما دشوار بود،.. اما شنا کردن بر خلاف جریان آب مرا و بار آورد.😊💪 سالی یک بار به ایران🇮🇷🛬 برمی گشتیم. کم کم در طی این سال ها عمق علاقه ی پدر و مادرم به یوسف و فاطمه آنقدر زیاد شد که برای آمدنمان لحظه شماری می کردند.😍☺️ فاطمه از صمیم قلبش به دنیای اطرافش عشق می ورزید❤️ و همان عشق را هم دریافت می کرد.💖 پس از تولد پسر دوممان "یاسین"👶🏻 پدر و مادرم خودشان تمام شرایط را برای برگشتمان فراهم کردند. ادامه 👇
رمـانکـده مـذهـبـی
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق 💞قسمـــٺ #ه
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ ریحانه وارد اتاق شد.. یوسف لباسهایش را عوض نکرده بود. پر فکر روی تخت نشسته بود. مات بود.. متحیر بود..😧 متعجب بود.. 😳هزار سوال در ذهنش رژه میرفت..😟 ریحانه_ یوسفم..! چیه باز که رفتی تو فکر.. 😊 _چیشده اومده اینجا..😟 _چیز خاصی نیس دعوای زن و شوهریه.! 😉 غذا گرم کنم برات.؟ چی میل داری! شربت بیارم یا چای! 😊 یوسف_ میخام برم چاپخونه. فقط یه لیوان آب میخام. اونم خودم میرم برمیدارم.. تو به مهمونت برس😊 ریحانه_ ممنون بابت گل خوشگلی که خریدی.. شما خودت گلی☺️🌹 یوسف.... نگاهی عاشقانه😍 به بانویش کرد. وسایلش را برداشت. یاالله گفت، و سربه زیر وارد آشپزخانه شد. آبی خورد و بسمت درب ورودی رفت.. سمیرا_ یوسف منو ببخش..😭 ریحانه_ آقایوسف..! سمیرا جون😍 یوسف نگاهش به زمین شده بود. _ اختیاردارین.. این چه حرفیه.. گذشته ها گذشته.. من به داداش زنگ میزنم.. میگم شما اینجا هسین.. هست که بیاد دنبال شما.. سمیرا_ نه نگو بهش آقایوسف😭 یوسف_ صلاح نیس زن داداش.. فعلا بااجازتون.. ریحانه، گل رز را بویید، در گلدان گذاشت.😍🌹و به استقبال یوسفش رفت. با لبخندی پر مهر همسرش را راهی کرد.. سمیرا،... وقتی دید یوسف رفته، مانتو اش را درآورد، ناراحت و دلخور روی صندلی نشست. سمیرا_ ریحانه چجوری شما اینقدر همدیگه رو دوست دارید.. مگه عشق با عشق فرق داره..!؟😞 خب ما هم عاشق بودیم.. ماهم خیلی همو دوست میداشتیم.. ولی نمیدونم چی شد..😭 ریحانه وارد آشپزخانه شد.. سمیرا_ بیا بشین، تو که همش تو آشپزخونه هسی ریحانه_ میوه بیارم.. الان میام😊 سمیرا_ خوش بحالت چقدر یوسف دوستت داره😞 ریحانه ظرف میوه با کارد و بشقاب در دستش بود روی میز گذاشت و روی صندلی نشست. _منم خیلی دوسش دارم... حاضرم رو بهم بریزم.. هرچی دارم کنم.. ولی یوسفم دلگیر نباشه..☺️ هیچ وقت تو فکر نباشه..با آرامش پیشرفت کنه..حاضر نیستم خم به ابروش بیاد.. همه فکر و ذکرش بشه .. داشته باشه..😊 _آره میدونم مث لیلی و مجنون.. چقدر خوب.. پس چرا من و یاشار کارمون رسید به طلاق😞😭 _تو چرا همش میگی طلاق.! دختر خوب🙁 _اصلا منو نمیبینه. انگاری براش تکراری شدم.😭فقط یه ماه اول عروسیمون برام گل می آورد.. شما الان چندین ماهه عروسی کردین هرکی خبر نداشته باشه بیاد خونتون.. فکر میکنه دیشب به هم رسیدید😞😭دلم از این میسوزه که همه ایرادها رو از من میبینه.! چقدر یوسف باشعوره.. میگه یاشار وظیفش هس.. ولی میدونم اون نمیاد.. میدونم.. اون اصلا منو دوست نداره.. همه چی اجباره.. زندگی اجباری😭 یوسف به چاپخانه رسید.. تمام کارهای عقب مانده اش را انجام داد. مدتی بود مقاله های دوستانش را ترجمه میکرد.. پول خوبی نصیبش شده بود.. پس انداز کرده بود..😊👌 حالا بود..💞😍 بانویی که همه اش را به او پیشکش کرده بود.. باید که قافلگیرش میکرد..😍☝️ تماسی به یاشار گرفت.. به او گفت که سمیرا به شیراز آمده... ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 🐎 🌴قسمت آتش همچنان مى کند... و را یکى پس از دیگرى فرو مى ریزد.... بچه هاى را فقط مى تواند هستى ببخشد.... اما در این قحطى آب ، چشمه امید کجاست جز ؟! اگر آرامش بود،... اگر تنها آتش بود، کار آسانتر به انجام مى رسید،... اما این و کرنا و ودهل و دشمن ،... این که با ، بره هاى شیرى را دوره کرده اند، این که معلوم نیست چنگالهایشان درنده تر است یا نگاههایشان،... این ... این که شیهه مى کشند و بر روى دو پا بلند مى شوند و فرود مى آیند، این ضرباتى که با و .... که نیزه بر دست و پا و پشت و پهلو وسر و صورت شما نواخته مى شود، اینها قدرت و را سلب مى کند. همین دشمن اگر آنچه را که به زور و هجوم و توحش چنگ مى زند،... به آرامش طلب کند، همه چیز را آسانتر به دستمى آورد و به یغما مى برد. آهاى ! سوار سنگدل بى مقدار! چه نیازى است که این دخترك را به بر زمین بیندازى... و را از پایش بکشى ، آنچنانکه تمام انگشتان و کف پایش را بپوشاند؟!... هم مى توان خلخال از او گرفت.... تو بگو، بخواه ، اگر نشد به متوسل شو! به این تن بده! این فرار بچه ها از هراس هجوم سبعانه شماست... نه براى دربردن دارایى کودکانه شان. چه ارزشى دارد این تکه طلاى که تو دختر آل الله را بشکافى ؟!... نکن ! تو را به هرچه بریت مقدس است ، دنبال فاطمه نکن ! این دختر، زهره اش آب مى شود و دل کوچکش مى ترکد. بگو که از او چه مى خواهى و به از او بگیر.... خودت را نکن.... آتش به قیامت خودت نزن ! ... ببین چگونه دامنش به پاهایش مى پیچد و او را زند! همین را مى خواستى ؟ که با به زمین بیفتد و از هوش برود؟ و تن را به بگیرى ؟ خدا نه ، پیامبر نه ، دین نه ،... جوانمردى هم نه ، آن دل سنگى که در سینه توست چگونه به اینهمه رضایت مى دهد؟ کبوترانه این را از روى پیراهن نازکشان نمى بینى؟... هراس و استیصالشان تکانت نمى دهد؟ آهاى ! نامرد بى همه چیز که بر اسب نشسته اى و به یک خیز بر و دست این ، چنگ انداخته اى... بایست ! پیاده شو! و النگو را دربیار و ببر! نکشان این دختر نحیف را اینچنین به دنبال خود!... مگر نمى بینى چگونه در ، دست و پا مى زند؟! اگر از اندیشه نمى کنى،... از بترس ! بترس از آن روز که دستهاى تو را به ببندد و به خاك و خونت بکشاند. آى ! عربهاى خبیث بیابانى ! عربهاى جاهلیت مطلق ! شما چه میفهمید یعنى چه؟ و دختر کوچک چه لطافت غریبى دارد. اگر مى فهمیدید؛ را، این دختر داغدار سه ساله را اینگونه دوره نمى کردید و هر کدام به یاد ازلام(18) جاهلیت ، زخمى بر او نمى زدید. تو به کدامیک از اینها مى خواهى برسى... زینب ! به کدامیک مى توانى برسى! به که با شمشیر آخته بالاى سرش ایستاده است و قصد جانش را کرده است ؟ به بچه هایى که در بیابان گم شده اند؟ به زنانى که بیش از کودکان در معرض خطرند؟ به پسرانى که عزاى تشنگى گرفته اند؟ به دخترانى که از حال رفته اند؟ به مجروحینى که در غارت و احتراق خیام آسیب دیده اند؟ آنجا را نگاه کن !... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛