☔️ رمان زیبای #فرار_ازجهنم 🔥☔️
قسمت #سوم
خداحافظ بچه ها
نفهمیدم چطوری خودم رو به بیمارستان🏥 رسوندم ...
.
قفل در شل شده بود ... چند بار به مادرم گفته بودم اما اون هیچ وقت اهمیت نمی داد ... .
.
بچه ها در رو باز کرده بودن و از خونه اومده بودن بیرون ...
نمی دونم کجا می خواستن برن ... توی راه یه ماشین 💨🚙با سرعت اونها رو زیر گرفته بود ...
ناتالی درجا کشته شده بود ...
زمان زیادی طول کشیده بود تا کسی با اورژانس تماس بگیره ...
آدلر هم دیر به بیمارستان رسیده بود ...
.
بچه هایی که بدون سرپرست مونده بودن ... هیچ کس مسئولیت اونها رو قبول نکرده بود ... .
.
زمانی که من رسیدم،
قلب آدلر هم تازه از کار ایستاده بود ... داشتن دستگاه ها رو ازش جدا می کردن ...
.
نمی تونستم چیزی رو که می دیدم باور کنم ...
شوکه و مبهوت فقط از پشت شیشه به آدلر نگاه می کردم ... 😳😧حس می کردم من قاتل اونهام ... باید خودم در رو درست می کردم ...
نباید تنهاشون می گذاشتم ... نباید ... .
.
مغزم هنگ کرده بود ...
می خواستم برم داخل اتاق اما دکترها مانعم شدن ...
داد می زدم و اونها رو هل می دادم ... سعی می کردم خودم رو از دست شون بیرون بکشم ... تمام بدنم می لرزید ... شقیقه هام می سوخت و بدنم مثل مرده ها یخ کرده بود ...
التماس می کردم ولم کنن اما فایده ای نداشت ... .
.
خدمات اجتماعی تازه رسیده بود ... توی گزارش پزشک ها به مامورین خدمات اجتماعی شنیدم که آدلر بیش از 45 دقیقه کنار خیابون افتاده بوده ...
غرق خون ... #تنها ... .😖
ادامه دارد....
📚 #نویسنده_شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
#کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨ 🕊🕊 #تاپــــروانگی 🕊🕊 قسمـت #دوم کیک اسفنجی پخته
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨
🕊🕊 #تاپــــروانگی 🕊🕊
قسمـت #سوم
ترانه آمده بود با یک کوه حرف و خبر داغ،...
دسته گل نرگس🌼 و قیمه نذری🍛 زری خانم ،مادر شوهرش.
شاید توی این دنیا تنها کسی که به علایقش اهمیت می داد همین ترانه بود و بس....
با دستی که به شانه اش خورد حواس پرت شده اش را جمع کرد.
ترانه_ریحان جون دیدی که خدا چقدر زود حاجت شکمو میده؟!
_شما هم واسطه ای نه؟😜
ترانه_شک نکن!والا انقدری که زری خانوم از دور هوای تو رو داره ها یه وقتایی لجم می گیره ازت...😬😁
_چیه خواهری یکیم پیدا شده ما رو یاد می کنه تو ناراحتی؟😌
ترانه_ناراحت که نه چون بالاخره از من هیچی کم نمیشه ولی خب گفتم که در جریان حسادتام باشی!😆
و چقدر همیشه حسرت زندگی جمع و جور خواهرش را می خورد...
که از بعد ازدواج با مادرشوهرش زندگی می کردند..
و با همه ی سادگی و سختی خوشحال و دور هم بودند،..
برعکس خودش که ناخواسته #اسیرتجمل پوچ خانواده ارشیا شده بود،..
هر چند مادر و برادرش ایران نبودند اما زخم زبان از دور هم شنیده می شد..
و خنجر می زد بر دل نازکش!
آلبوم گوشی ترانه را می دید که پر بود از عکس های دو نفره و خندانش با نوید ... خداروشکر تار می دید!
گاهی همینقدر حسود می شد ...
حتی بیشتر از شوخی های غیرواقعی ترانه ..
تازگی ها دیدش هم دچار مشکل شده بود.
مثل قبل نمی توانست خوب بخواند و ببیند،
اما از رفتن پیش چشم پزشک و عینکی شدن هراس گنگی داشت...
مثل بچه ها!دلش می خواست حالا که مادری نیست،حداقل ارشیا به اجبار دستش را بگیرد و به مطب ببرد...😣😞
بعد هم دوتایی فِرمِ قشنگی انتخاب کنند،یا نه،
حتی هر چه که او می پسندید ...
مثل همیشه!
آهی کشید و فکر کرد که کاش فقط می فهمید سوی چشم های زنش چقدر کم شده ...دکتر و عینک فروشی پیشکش!
💭💭💭💭💭💭
💭ذهنش پَر کشید به سال ها قبل و خاطره ی اولین هدیه ای🎁 که گرفته بود.
هوا سوز برف داشت..
اما خبری از سپیدپوش شدن زمین نبود هنوز.
کلاسش تمام شده بود و با نگار مشغول حرف زدن و قدم زدن به سمت ایستگاه بود که با شنیدن صدای بوق برگشت.
ارشیا بود ...
توی ماشین آن چنانیش لم داده بود و با غرور همیشگی نگاهش می کرد.
دلش قنج زد هم برای او هم برای نشستن در جایی گرم و نرم.
تند و با عجله از دوستش خداحافظی کرد و سوار شد.
برای سلام پیش دستی کرد و به جواب زیر لبی او رضایت داد.
دست های یخ زده اش را جلوی بخاری گرفت تا گرم شود.☺️❄️
💞با هم محرم بودند و تازه عقد کرده.. 💞
ولی هنوز هم کم رویی می کرد وقتی اینطور خلوت می کردند...
ماشین راه افتاد...
بدون هیچ حرفی،نمی فهمید این همه سکوت خوب بود یا بد،... از نداشتن علاقه بود یا...!؟
چند وقتی بود که قدرت تفکیک و حتی حس اعتمادش نسبت به همه ی آدم ها کم و کمتر شده بود...
خودش وارد بیست و سه شده بوداما ارشیا سی و دو را پر می کرد.
دقایقی از باهم بودنشان گذشته بود که بلاخره دستش را گرفت و گفت:
_از این به بعد دستکش چرم بپوش!
پر از تعجب شد،از شوق شکستن سکوت خندید و با لحنی که بی شباهت به مخالفت بچگانه نبود گفت :
_ولی من از چرم خوشم نمیاد!☺️
اخم ارشیا را جذاب می کرد و همانقدر ترسناک شاید!
_چون هنوز بچه ای!به همین دستبافت های خانم جانت اکتفا کن پس.😠
ادامه دارد...
نویسنده ؛الهام تیموری
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚 🌷رمان کوتاه و #واقعی 💞 #عشق_آسمانی_من قسمت #دوم با آژا
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚
🌷رمان کوتاه و #واقعی
💞 #عشق_آسمانی_من
قسمت #سوم
وارد حرم میشوم،...🕌🕊
قبل اینکه من دهان باز کنم مهدیه میگوید:
_سلام،من اینجام!😄✋
نگاهی به مهدیه می اندازم و میگویم:
_مامان شدنت مبارک😊👶🏻
دستم را میگیرد و آرام میگوید :
_آرومتر، آبرومو بردی.😅
فرحناز با خنده به سمتمان می آید:
_ببخشید دیگه بعد از گذشت دوسال ما نتونستیم زهرا رو آدم کنیم😁😜
سرم را بلند میکنم و چشم غره ای برایش میروم...
مهدیه لیوان را با دو دستش میگیرد:
_اتفاقا زهرا خانومه،فقط یکم شلوغه😍😉
لحظه ای مکث میکند و میگوید:
_بریم زیارت،بعد بریم خونه ما...
صدای فرحناز دوباره در گوشم میپیچد:
_نه عزیزدلم،ما که نمیتونیم بیایم شما این عتیقه خانم رو ببر، باید یک ماهم تحملش کنی!😁
مهدیه لبخندی میزند :
_قدمش روی چشمام
همانطور که زیپ کیفم را میکشم، میگویم:
_دلت بسوزه فرحناز خانم.😌
کیف را روی شانه ام می اندازم،مطهره رو به من میگوید:
_زهرا بریم زیارت؟😊
مهدیه آخرین جرعه آب را مینوشد:
_بریم عزیزم.😊
لب میزنم:
_آره بریم،خسته شدیم اینقد وایستادیم😅
فرحناز زبان درازی میکند:
_الهی بمیرم عرق از سر و روت میباره، اصلا معلومه خسته شدی!😂
چادر سفید رنگم را روی سرم می اندازم و میخندم...
دو رکعت نماز میخوانم به نیت تمام کسانی که التماس دعا گفته اند.
صدای آرام مهدیه را از چند فاصله چند قدمی میشنوم:
_زهرا جان بریم؟
سرم را برمیگردانم:بریم...
پر انرژی فرحناز و مطهره را صدا میزنم،صدای بشاش مطهره میپیچد:
_خدافظ زهرا☺️👋
بوسه بر صورتش میزنم و میگویم:
_خدافظ،ببخشید شدم رفیق نیمه راه.😘
با شیطتنت لب میزنم:
_میدونم برم دلتون برام تنگ میشه
فرحناز بلند میگوید:
_نه تو فقط برو،دل ما واسه تو تنگ نمیشه!😂
زیر چشمی نگاهش میکنم:
_من که دلم خیلی ضعف میره برای آسمون چشمات!😌
مهدیه میزند زیر خنده...
از در خروجی خارج میشویم،مهدیه تا کنار ماشین یکی از ساک هایم را می اورد...💨🚕
ماشین جلوی خانه می ایستد:
_بفرمایید خانم.😊
زیپ کیفم را میکشم تا کرایه را حساب کنم، مهدیه سریع میگوید:
_زهرا
بدون معطلی میگویم:_بله
دستم را نگه می دارد و کرایه را حساب میکند...😠☺️
مقابل در خانه می ایستم،مهدیه در را باز میکند:
_زهرا جان بفرما..
وارد حیاط خانه میشوم،با یک دست چادرم را نگه میدارم و با دستی دیگر چمدان را.
زهرا در اتاق را باز میکند:
_برو تو وسایلاتو بذار زمین خسته شدی ...😊
خانه ای نقلی اما پر از عشق،همین که وارداتاق میشوم...
عکس #حضرت_دلبر_امام_خامنه_ای دیده میشود...
مهدیه چادرش را از سرش برمیدارد و به سمت اتاق خواب میرود:
_زهرا توهم وسایلاتو بیار بذار این اتاق...
لباسهایم را عوض میکنم و از اتاق خارج میشوم. صندلی را عقب میکشم مینشینم.
_زحمت کشیدی عزیزم😊
مهدیه درحالی که غذا را میچشد میگوید:
_رحمتی خانم☺️
و بعد سریع ادامه میدهد:
_زهرا با 🌸همسر شهید 🌸هماهنگ کردی ؟
جرعه ای از شربتم را مینوشم:
-بله عزیزم.. فقط باید الان پیام بدم و ساعتش رو هماهنگ کنم.
در مخاطبهایم نام همسر شهید را پیدا میکنم و چندخطی تایپ میکنم
خط آخر را از بقیه خط ها فاصله میدهم:
_ساعت ۱۱صبح در حرم ...🕙🕌
مهدیه همانطور که چشم به من دوخته میگوید:
_فکر کنم خوابت میاد
لبخند کم رنگی میزنم و به سمت اتاق خواب میروم:
_نه زیاد،میرم وسایلای فردا رو حاضر کنم...
کیفم را از روی میز برمیدارم،مهدیه تقه ای به در میزند و وارد اتاق میشود:
_ضبط صوت یادت نره...
خمیازه ای میکشم و جواب میدهم:
_نه عزیزم گذاشتم تو کیف...
کیف را دوباره روی میز میگذارم و مینشینم...
با صدای مهدیه چشمهایم را باز میکنم:
_جانم😴
آرام میگوید:
_عزیزم بلند شو لباست رو عوض کن بخواب...😅
❣❣❣❣❣❣
چشمهایم را باز میکنم،کش و قوسی به بدنم میدهم و از اتاق خارج میشوم.
آبی 💦😌به صورتم میزنم و دوباره به اتاق برمیگردم...
روسری گلبهی رنگم را از داخل چمدان برمیدارم مقابل آیینه لبنانی میبندم.
چادرم را برمیدارم و از اتاق خارج میشوم.
در حیاط زیر درخت مینشینم...
صدای مهدیه از اتاق خیلی ضعیف به گوشم میخورد:
_هیچی جا نذاشتی زهرا؟
به سمت پنجره اتاق میروم و آرام میگویم:
_نه،بیا بریم دیر شد...
وارد کوچه میشوم،
ماشین🚙 جلوی در خانه منتظر است،دستگیره در را به سمت خودم میکشم و مینشینم...
#ادامه_دارد
✍نویسنده؛ بانو مینودری
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س.
🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور
🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
🐎 #آفــٺــاب_در_حجــــــاب
🌴قسمت #سوم
بایست بر سر #حرفت زینب! که این هنوز اول #عشق است.
🏴پرتو دوم🏴
سال #ششم هجرت بود که #تو پا به عرصه #وجود گذاشتى اى
#نفرششم_پنج_تن!
بیش از هر کس ، #حسین از آمدنت #خوشحال شد....
دوید به سوى پدر و با خوشحالى فریاد کشید:
_✨پدرجان! پدرجان! خدا یک #خواهر به من داده است!
زهراى مرضیه گفت:
_على جان! #اسم دخترمان را چه بگذاریم؟
حضرت مرتضى پاسخ داد:
_نامگذارى فرزندانمان #شایسته پدر شماست. من #سبقت نمى گیرم از پیامبر در نامگذارى این دختر.
پیامبر در #سفر بود...
وقتى که بازگشت، یکراست به خانه #زهرا وارد شد، حتى پیش از ستردن گرد و غبار سفر، از دست و پا و صورت و سر.
پدر و مادرت گفتند که براى نامگذارى عزیزمان چشم انتظار بازگشت شما بوده ایم.
#پیامبر تو را چون جان شیرین ، در آغوش فشرد، بر گوشه لبهاى خندانت بوسه زد و گفت:
_نامگذارى این عزیز، کار خود #خداست . من #چشم_انتظار اسم آسمانى او مى مانم.
بلافاصله #جبرئیل آمد و در حالیکه #اشک در چشمهایش حلقه زده بود، اسم ✨ #زینب ✨را براى تو از آسمان آورد،
اى زینت پدر!
اى درخت زیباى معطر!
#پیامبر از جبرئیل سؤ ال کرد که #دلیل این غصه و گریه چیست ؟!
#جبرئیل عرضه داشت:
_✨همه عمر در #اندوه این دختر مى گریم که در همه عمر جز #مصیبت و اندوه نخواهد دید.
#پیامبر گریست.
#زهرا و #على گریستند.
#دوبرادرت حسن و حسین گریه کردند و #تو هم #بغض کردى و لب برچیدى.
همچنانکه اکنون بغض، راه گلویت را بسته است..
و منتظر #بهانه اى تا رهایش کنى و قدرى آرام بگیرى.
و این بهانه را #حسین چه زود به دست مى دهد
🌟یا دهر اف لک من خلیل
کم لک بالاشراق و الاءصیل
#شب_دهم محرم باشد،..
تو بر بالین #سجاد، به #تیمار نشسته باشى ، #آسمان سنگینى کند و #زمین چون جنین ، بى تاب در خویش بپیچد،
#جون_غلام_ابوذر، در کار تیز کردن #شمشیر برادر باشد،..
و برادر در گوشه خیام ، زانو در بغل ، از فراق بگوید و از دست روزگار بنالد.
چه بهانه اى بهتر از این براى اینکه تو #گریه ات را رها کنى و بغض فرو خفته چند ده ساله را به #دامان این خیمه کوچک بریزى.
نمى خواهى حسین را ازاین #حال_غریب درآورى.
حالى که چشم به ابدیت دوخته است و غبار لباسش را براى رفتن مى تکاند.
اما #چاره نیست....
#بهترین پناه اشکهاى تو، همیشه #آغوش حسین بوده است و تا هنوز این آغوش گشوده است باید در سایه سار آن پناه گرفت...
این قصه، قصه اکنون #نیست.
به #طفولیتى برمى گردد که در #آغوش #هیچ_کس آرام نمى گرفتى جز در #بغل_حسین .
و در مقابل حیرت دیگران از مادر مى شنیدى که:
_✨بى تابى اش همه از #فراق حسین است. در آغوش حسین، چه جاى
گریستن ؟!
اما اکنون فقط این #آغوش_حسین است که جان مى دهد براى #گریستن و تو آنقدر گریه مى کنى که از هوش مى روى و حسین را #نگران هستى خویش مى کنى.
حسین به صورتت #آب مى پاشد...
و پیشانى ات را #بوسه_گاه لبهاى خویش مى کند.
زنده مى شوى و #نواى آرام بخش حسین را با گوش جانت مى شنوى که:
_✨آرام باش خواهرم ! صبورى کن تمام دلم! #مرگ، سرنوشت محتوم اهل زمین است . حتى #آسمانیان هم مى میرند. بقا و قرار فقط از آن #خداست و جز خدا قرار نیست کسى زنده بماند. اوست که مى آفریند، مى میراند و دوباره زنده مى کند....
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷 قسمت #دوم غرور یا عزت نفس اون روز ... پای اون تصویر ... احساس عجیبی داشت
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #سوم
پدر
مدام توی رفتار خودم و بقیه دقت می کردم ... خوب و بد می کردم ... و با اون عقل 9 ساله ... سعی می کردم همه چیز رو با رفتار شهدا بسنجم ...
اونقدر با جدیت و پشتکار پیش رفتم ... که ظرف مدت کوتاهی توی جمع بزرگ ترها ... شدم آقا مهران ...
این تحسین برام واقعا ارزشمند بود ... اما آغاز و شروع بزرگ ترین امواج زندگی من شد ...
از مهمونی برمی گشتیم ... مهمونی مردونه ... چهره پدرم به شدت گرفته بود ... به حدی که حتی جرات نگاه کردن بهش رو هم نداشتم ... خیلی عصبانی بود ...
تمام مدت داشتم به این فکر می کردم که ...
- چی شده؟ ... یعنی من کار اشتباهی کردم؟ ... مهمونی که خوب بود ...
و ترس عجیبی وجودم رو گرفته بود ...
از در که رفتیم تو ... مادرم با خوشحالی اومد استقبال مون ... اما با دیدن چهره پدرم ... خنده اش خشک شد و مبهوت به هر دوی ما نگاه کرد ...
- سلام ... اتفاقی افتاده؟ ...
پدرم با ناراحتی سرچرخوند سمت من ...
- مهران ... برو توی اتاقت ...
نفهمیدم چطوری ... با عجله دویدم توی اتاق ... قلبم تند تند می زد ... هیچ جور آروم نمی شد و دلم شور می زد ... چرا؟ نمی دونم ...
لای در رو باز کردم ... آروم و چهار دست و پا ... اومدم سمت حال ...
- مرتیکه عوضی ... دیگه کار زندگی من به جایی رسیده که... من رو با این سن و هیکل ... به خاطر یه الف بچه دعوت کردن ... قدش تازه به کمر من رسیده ... اون وقتبه خاطر آقا ... باباش رو دعوت می کنن ...
وسط حرف ها ... یهو چشمش افتاد بهم ... با عصبانیت ... نیم خیزحمله کرد سمت قندون ... و با ضرب پرت کرد سمتم ...
- گوساله ... مگه نگفتم گورت رو گم کن توی اتاق؟ ...
.
.
ادامه دارد...
🌷نويسنده:سيدطاها ايماني 🌷
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ #رمان : #رهایی #پارت : #دوم
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت : #سوم
لعیا خانواده ای کاملا آزاد داشت که به او حسودی می کردم، حتی در خانه آنها بطری های شراب و الکل و.. را دیده بودم. کاش خانواده من هم این تفکرات پوسیده اشتان را تمام می کردند. خیلی هم مذهبی نبودند و تعادل داشتند اما من همینم نمی خواستم. دوست داشتم لباس های جلو باز با شلوار لول تفنگی قد نود بپوشم که همیشه با مخالفت روبرو می شدم. مادرم وقتی این کار هایم را می دید می گفت هرچه من و پدرت گفتیم با عمت اینا نگرد گوش ندادی! شدی یکی لنگه اونا نکن بابات از دستت سکته میکنه
روز اول مدرسه بود ، موهایم را یک طرفه ریخم و طرف دیگر را بافت کف سر زدم، همه بافت هارا بلد بودم راحت سرچ می کردم در اینترنت و در کسری از ثانیه آن را یاد می گرفتم. کرم را به صورتم زوم چقدر پوستم را تیره تر کرد، کرمی رنگ صورتم پیدا نمی کردم بیش از حد سفید بودم. کوله لی آبی ام را بر داشتم با کفشم ست بود و تازه خریده بودم ، از حق نگذریم تا آنجا که در توان خانواده ام بود برایم وسایل می خریدند و شرایط را برایم محیا می کردند.
هرروز باید منتظر این می نشستم که مادرم بیاید و من بروم، مدرسه ام نزدیک خانه مان بود بین راه به چندتا پاساژ بزرگ می خورد که بابت همین دوست داشتم زود برم و یک سری هم آنجا بزنم. رژی کرمی روی لبم زده بودم مادرم که رسید همان جلو در سر سری سلامی کردم و رو ازش گرفتم.
رها ببینمت ، دوباره برداشتی کرم زدی؟ خجالت بکش داری میری عروسی یا مدرسه؟ نمی دانست اسمش مدرسه بود اما دست کمی از عروسی نداشت
" اه ولم کن گیر نده دیگه مشخص نیست که
زشته رها ما آبرو داریم اینکارات و بزار کنار بچسب به درست مدرسه نمونه که نرفتی لااقل همینجا درست و بخون. با بیرون اومدن لعیا حرفی نزد و منم به سرعت از پله ها پایین رفتم و لعیا هم دنبالم آمد.او هم دست کمی از من نداشت هرچند که او هم موهایش رنگ بود و هم خیلی وقت بود که صورتش را اصلاح کرده بود. که من هیچکدام از آن هارا نکردم.
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #دوم
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #سوم
ساکت میشود ،
و فقط تندتند نفس میکشد.
برای این که خونسردیام را نشان دهم،
به کمدی که پشت سرم است تکیه میدهم. هوای گرفته اتاق و بوی گند عرق سمیر دارد خفهام میکند.
میگویم:
-از داماد ابوبکر بغدادی خبر داری؟ اسمش چی بود...؟ آهان... سعدالحسینی الشیشانی.
ترس را در صورتش میبینم؛
اما سرش را سریع به چپ و راست تکان میدهد.
میزنم زیر خنده؛ البته بیصدا:
-پس منظورم رو فهمیدی! اگه بگی کسی از فرماندههاتون توی دیرالزور کشته نشده واقعاً بهم برمیخوره!
در سکوت نگاهم میکند؛
مثل خری که به نعلبندش نگاه کند!
میگویم:
-اینطور که معلومه، نزدیک پنجاهتا از کادر و فرماندههاتون توی حمله به دیرالزور رفتن به درک! میدونی، ما ایرانیها اصلا از جنگ خوشمون نمیاد. از کسایی که میخوان توی کشورمون جنگ راه بندازن هم خوشمون نمیاد.
اسلحهام را آماده شلیک میکنم،
و بیشتر روی پیشانیاش فشار میدهم:
-اشتباه بزرگی مرتکب شدی که علیه امنیت کشور من اقدام کردی!
دهانش برای التماس باز میشود؛
اما قبل از این که صدایش دربیاید، ماشه را میچکانم. صورتش در همان حال چندشآور متوقف میشود؛ با دهان باز و چشمان بیرونزده.
مثل لاشه یک حیوان،
میافتد روی تخت و صدای فنرهای تخت را درمیآورد.
حالا نوبت من است ،
که از این جهنم بیرون بزنم؛ فقط قبلش، باید یک بکآپ خوشگل از هارد لپتاپش بگیرم!
احتمالا که نه؛
قطعاً نمیدانید من اینجا، در خانه یک داعشی در شهر ٫٫بوکمال٫٫ چه کار میکنم و چرا زدم آن نامردِ داعشی را کشتم.
ماجرایش مفصل است.
راستش، خیلی وقتها، لحظهشماری میکنی برای یک اتفاق خوب که دوستش داری؛ اما نمیشود و سرخورده میشوی.
اینجور وقتها نیاز به زمان داری تا بفهمی اتفاق بهتری منتظرت بوده است.
فکر کنم سه چهار ماه پیش بود؛
نمیدانم بیشتر یا کمتر.
فرودگاه مهرآباد بودم؛ در برزخ خوف و رجا. هرچه آیه و ذکر میدانستم تندتند زیر لب میخواندم و نگاهم به صف پاسپورت بود. میدانستم همه مردهایی که با من در یک صف هستند، تقریبا به اندازه من برای آمدن چک و چانه زده اند؛
البته این را مطمئن بودم ،
هیچکدام به اندازه من التماس نذر و توسل راه نینداخته!
از یک طرف فرزند جانباز بودم ،
و از طرفی، شغلم حساس. تازه یک پرونده سنگین را بسته بودم.
از همان سالی که غائله سوریه شروع شد، رویای مدافع حرم شدن در ذهنم شروع کرد به چشمک زدن. همان اوایل هم یکی دو بار اعزام شدم؛ اما کوتاه.
بالاخره آن روزی که پایم رسید به فرودگاه مهرآباد، توانسته بودم از هفت خان اعزام بگذرم
و منتظر بودم پاسپورتم مهر بخورد و...
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا ✨قسمت #دوم ✨ایران یا عربستان؟ مساله این بود در ح
✨ ﴾﷽﴿ ✨
✨رمان جذاب و مفهومی
⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا
✨قسمت #سوم
✨ قلمرو دشمن
بعد از گرفتن #پذیرش و #ورود به یکی از #حوزه_های_علمیه_عربستان،...
تمام فکرم شده بود که...
چطور به🇮🇷 #ایران🇮🇷 برم که خانواده ام، هم متوجه نشن؟ ..
سه ماه تمام،...
#شبانه_روزی و #خستگی_ناپذیر، وقتم رو روی #یادگیری زبان #فارسی و #تسلطم روی #عربی گذاشتم ...
و همزمان روی ایران، حوزه های علمیه اهل
💜 #سنت و #شیعه 💚و تاریخچه هاشون مطالعه می کردم ...
تا اینکه بالاخره یه ایده به ذهنم رسید ... .
با وجود #ترس شدید از شیعیان و ایران ...
از طرف کشورم به حوزه های علمیه #اهل_سنت درخواست پذیرش دادم...
تا بالاخره یکی از اونها درخواستم رو قبول کرد ..
به اسم تجدید دیدار با خانواده، مرخصی گرفتم ...
وسایلم رو جمع کردم و برای آخرین بار به دیدار #خانه_خدا رفتم ...🕋
دوری برام سخت بود اما گفتم:
_خدایا! من #به_خاطرتو جانم رو کف دستم گرفتم و به راهی دارم وارد میشم که ... .
به کشورم برگشتم ...
از #ترس_خانواده، تا زمان گرفتن تاییده و ویزای تحصیلی جرات نمی کردم به خونه برگردم ...
شب ها کنار مسجد می خوابیدم...
و چون مجبور بودم پولم رو برای خرید بلیط نگهدارم ، روزها رو #روزه می گرفتم ... .
بالاخره روز موعود فرا رسید ...
وقتی هواپیما توی فرودگاه امام خمینی نشست،...
احساس #سربازی رو داشتم که #یک_تنه و #باشجاعت تمام به خطوط #مقدم دشمن #حمله کرده ...
هزاران تصویر از مقابل چشم هام رد می شد ...
حتی برای #سخت_ترین_مرگ_ها، خودم رو #آماده کرده بودم ... .
#هرچیزی رو تصور می کردم؛...
جز اینکه در #راهی قدم گذاشته بودم که ...
#سرنوشت_من، دیگه توی دست های خودم #نبود ...
✨✨⚔⚔⚔✨✨
✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷بنــام خــداے دلــــــسوخٺــــــگان🌷 🌷رمان کوتاه و #واقعی 🌷 #مـــــــدافع_امنیــــٺ 🌷قسمت #دوم
🌷بنــام خــداے دلــــــسوخٺــــــگان🌷
🌷رمان کوتاه و #واقعی
🌷 #مـــــــدافع_امنیــــٺ
🌷قسمت #سوم
من و پویا از بچگی علاقه داشتیم..
اما #حجب_حیامون همیشه #مانع از ابراز این علاقه می شد..
بالاخره 💞۱۳خرداد ۹۶💞 به عقد هم آمده ایم..
دوران عاشقی من و پویا شروع شد..
پویا سرباز بود..
و قرار بود عید ۹۷...
زندگیمان شروع کنیم... 😍
که خداوند...
جوری دیگر برایمان رقم زد..😭
زمان قرائت خطبه عقد...
صدای ضربان قلب خودم و پویام میشنیدم..☺️
خطبه عقد که میخوندن...
👈باراول دوم برخلاف همه عروسها...
گفتن؛
✨عروس داره سوره نور میخونه..
✨بار دوم برای خوشبختی مون دعا کردم...
✨بار سوم با استناد از آقا امام زمان و شهدا با اجازه از پدر و مادرم و بزرگترا بله
حاج آقا_خوب ب میمنت و مبارکی
ماشاالله که آقای داماد #سربازاسلام هستن ان شاالله سرباز امام حسین بشن
سفید بخت بشید ان شاالله
دعای عاقدمون...
چه زود ب استجابت رسید...
و پویام تو ایام اربعین🌴 سرباز #امام_حسین💚 شد...
عاشقی من و پویا دوران شیرین 🙂😍بود..
ادامه دارد...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 #ازســـوریہ_ٺامنـــا🕊 💞 قسمت #دوم مراسم تمام شده بود
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿
💞 #ازســـوریہ_ٺامنـــا🕊
💞 قسمت #سوم
پدر سلما با شانه ای افتاده برگشت...
و من آنها را تنها گذاشتم.😔
حالم گرفته بود. نمی دانم چرا؟!
اما مطمئنم بخاطر رفتن صالح نبود. حسی به او نداشتم که از دوری اش بی تاب باشم😕
اما همیشه نسبت به #مدافعین_حرم حس نگرانی و بی تابی داشتم.😥 حتی برادر یکی از دوستانم که رفت تا روزی که دوباره بازگشت ختم صلوات گرفته بودم.
تسبیح سفید و ساده ای که به دیوار اتاقم آویزان بود برداشتم.
سال گذشته توی مزار شهدا همسر یکی از شهدای مدافع حرم آن را به من هدیه داده بود. 😍💚
تسبیح را بوسیدم و شروع کردم.
"خدایا تا وقتی که برادر سلما برگرده هر روز 100 تا صلوات می فرستم نذر حضرت زینب. ان شاء الله صالح هم سالم برگرده. بخاطر سلما... "😢🙏
ما همسایه ی دیوار به دیوار بودیم و تازه یکسال است که به این محله آمده ایم. اوایل خیلی برایم تحمل محیط جدید سخت بود.😢
از تمام دوستانم و بسیج محله مان دور شده بودم و آشنایی با بسیج اینجا نداشتم.
پدر هم بخاطر اینکه ناراحت نباشم ماشینش را در اختیارم می گذاشت😅 که به پایگاه بسیج محله ی قبلی بروم و با دوستانم دیداری تازه کنم.
یادم می آید آن روز هم با عجله از منزل بیرون رفتم و یکراست به سمت ماشین پدر دویدم.🏃
هنوز درب خودرو را باز نکرده بودم که صالح با لحنی طلبکارانه و البته مودبانه گفت:
ــ ببخشید خواهرم اشتباهی نشده؟!😠
برگشتم و سرتاپایش را از نظر گذراندم. دستی به ریشش کشید و یقه اش را صاف کرد. سرش پایین بود و کمی هم اخم داشت.😠
چادرم را جلو کشیدم و مثل خودش طلبکارانه گفتم:
ــ مثلا چه اشتباهی؟😠
اشاره ای به ماشین پدر کرد و گفت:
ــ می خواید سوار ماشین من بشید؟
خیلی به غرورم برخورد....
"مگه احمقم؟ یعنی ماشین بابامو نمی شناسم؟"😡
بدون حرفی دکمه ی قفل را فشردم و پیروزمندانه درون خودرو جای گرفتم.😏
متعجب به من نگاه کرد...
و موبایلش زنگ خورد. آن روزها سلما را نمی شناختم. انگار سلما بود که با او تماس گرفته بود و گفته بود کار واجبی برایش پیش آمده و ماشین صالح را برده.
بعدا که ماشین صالح رادیدم به او حق دادم اشتباه کند. 😅
ماشین او و پدر مثل سیبی بود که از وسط دو نیم شده بود. 🙈😅
حتی نوشته ی 💚یا حسین💚 پشت شیشه ی عقب ماشین یک جور بود. تا مدتها ماشین خودش را عمدا پشت ماشین پدر پارک می کرد که من دلیل آن اشتباه را بفهمم
و خوب می فهمیدم اما دلم هنوز هم از اشتباهش رنجور بود.😕
یادم می آید وقتی تماس سلما تمام شد خم شد و به شیشه زد. شیشه را پایین زدم و بدون اینکه به او نگاه کنم با اخم به جلو خیره شدم.😠
شرمنده بود و نمی دانست چه بگوید؟
ــ مَـ ... من... ببخشید... شرمنده تون شدم... اشتباهی رخ داده... حلال کنید خواهرم...😓
با حرص سوئیچ را چرخاندم و دنده را تنظیم کردم و گفتم:
ــ بهتره قبل از تهمت زدن از اتهام مطمئن بشید...😠
و ماشین را از جا کندم.💨🚙
لبخند تلخی زدم و تسبیح را آویزان کردم.
ادامه دارد...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #دوم به صفحه گوشی نگاه کردم،..
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #سوم
سری تکان داد و همه مبارزاتم را در چند جمله به بازی گرفت :
_آره خب!کلی شیشه شکستیم! کلی کلاسها رو تعطیل کردیم! کلی با حراست و بسیجیها درافتادیم!
سپس با کف
دست روی پیشانی اش کوبید و با حالتی هیجان زده ادامه داد :
_از همه مهمتر! این پسر سوریه ای #عاشق یه دختر شرّ ایرانی شد!
و از خاطرات خیالانگیز آن روزها چشمانش درخشید و به رویم خندید :
_نازنین! نمیدونی وقتی میدیدم بین اونهمه پسر میری رو صندلی و شعار میدی، چه حالی میشدم! برا من که عاشق مبارزه بودم، به دست اوردن یه همچین دختری رؤیا بود!
در برابر ابراز احساساتش با آن صورت زیبا و لحن گرم عربی، دست و پای دلم را گم کردم و برای فرار از نگاهش به سمت میز خم شدم تا دلستری بردارم که مچم را گرفت. صورتم به سمتش چرخید و دلبرانه زبان ریختم :
_خب تشنمه!
و او همانطور که دستم را محکم گرفته بود، قاطعانه حکم کرد :
_منم تشنمه! ولی اول باید حرف بزنیم!
تیزی صدایش خماری عشق را از سرم بُرد، دستم را رها نمیکرد و با دست دیگر از جیب پیراهنش فندکی بیرون کشید. در برابر چشمانم که خیره به فندک مانده بود، طوری نگاهم کرد😏 که دلم خالی شد و او پُر از حرف بود که شمرده شروع کرد :
_نازنین! تو یه بار به خاطر آرمانت قید خونواده ات رو زدی! و این منصفانه نبود که...
بین حرفش پریدم :
_من به خاطر تو #ترکشون کردم!😐
مچم را بین انگشتانش محکم فشار داد و بازخواستم کرد :
_#زینب_خانم! اسمت هم به خاطر من عوض کردی و شدی نازنین؟
از طعنه تلخش دلم گرفت🙁😒 و او بی توجه به رنجش نگاهم دوباره کنایه زد :
_ #چادرت هم به خاطر من گذاشتی کنار؟😏😏
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🇮🇷رمان امنیتی و عاشقانه #نامزدشهادت 🇮🇷 🌸قسمت #دوم دیدم درست در کنار اتومبیل من، آنهم دقیقاً هم
🇮🇷رمان امنیتی و عاشقانه #نامزدشهادت 🇮🇷
🌸قسمت #سوم
از رنگ پریده و چهره وحشتزدهام فهمیدند حالم بد شده که با اشاره به من فهماندند خبری نیست و تخریبچیها رفتهاند ولی من باز هم میترسیدم در را باز کنم و هنوز قلبم در سینه پَرپَر میزد.
یکی با اورژانس تماس میگرفت،
یکی میخواست او را به جایی برساند
و دیگری توصیه میکرد تکانش ندهند و من گمان نمیکردم به این قامت درهمشکسته جانی مانده باشد که ناگهان حسی در دلم شکست. انگار در پس همان پرده خونینی که صورتش را پوشانده بود، خاطرهای خانه خیالم را به هم ریخته بود که بی اختیار نگاهم را تا نگاهش
کشیدم و اینبار چشمانی را دیدم که برای لحظاتی نفسم بند آمد.
انگار زمان ایستاده و زمین زیر پایم میلرزید. تنها نگاهش میکردم و دیگر به خودم نبودم که بیاراده در را باز کردم و پیاده شدم.
پاهایم سست بود، بدنم هنوز میلرزید،
نفسم به سختی بالا میآمد اما باید مطمئن میشدم که قدمهای بیرمقم را به سختی روی زمین میکشیدم و به سمتش میرفتم.
بالای سرش که رسیدم،
چشمانش بسته بود و صورت زیبایش زیر بارش خون، به سفیدی ماه میزد. یعنی در تمام این لحظات او بود که به فاصله یک شیشه از من، خنجر میخورد و مظلومانه ناله میزد؟ حرکت قلبم را در قفسه سینه حس میکردم که به خودش میپیچید و با هر تپش از خدا تمنا
میکرد که او زنده بماند. از لای موهایش خون میچکید، با خون جراحتهای گردنش یکی میشد و پیکر و لباسش را یکجا از خون غسل میداد و همین حجم و بوی خون برایم بس بود که مقابل پایش از حال بروم.
درمیان برزخی از هوش و بیهوشی،
هنوز حرارت نفسهایش را حس میکردم که شبیه همان سالها نفس نفس میزد؛ درست شبیه ده سال پیش...
* * *
چادرم را با کلافگی روی مقنعه سبزم جلو کشیدم که دیگر از این چادر سر کردن هم متنفر شده بودم.
وقتی همین چادریها و مذهبیها،
با روزی هزاران دروغ، فریبمان میدهند و حقمان را جلوی چشم همه دنیا غصب میکنند، دیگر از هر چه مذهب و چادر است، متنفرم! من که از
کودکی مادرم با مذهب و حجاب پرورشم داده بود، حالا در سن 32 سالگی
بلایی بر سر اعتقاداتم آورده بودند که انگار حتی خودم را گم کرده بودم!
نگاهم همچنان روی نشریهها و پوسترهای چسبیده به دیوارها سرگردان بود
و هنوز باورم نمیشد همه چیز به همین راحتی تمام شد که در انتهای راهروی دانشکده، «پریسا» را دیدم.
به قدری پریشان به نظر میرسید،
که مثل همیشه آرایش نکرده و موهایش به هم ریخته از مقنعهاش بیرون بود. هنوز دستبند سبزش به دستش بود، مثل من که هنوز مقنعه سبز به سرم میکردم،
انگار نمیخواستیم یا نمیتوانستیم بپذیریم رؤیای ریاست جمهوری
سید سبزمان میرحسین موسوی از دست رفته است.
خواستم حرفی بزنم که پیشدستی کرد و با غیظ و غضبی که گلویش را پُر کرده بود،....
🌸🍃ادامه دارد....
🇮🇷نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛