رمـانکـده مـذهـبـی
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س.
🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور
🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
🐎 #آفــٺــاب_در_حجــــــاب
🌴قسمت #بیست_ویک
برو آرام جانم!
برو قرار دلم!
من از هم اکنون باید به #تسلاى حسین برخیزم !
#غم برادرى چون تو، پشت حسین را مى شکند.
جانم فداى این #دوبرادر!
🏴پرتو هشتم🏴
عجب #سکوتى بر عرصه کربلا سایه افکنده است!
چه #طوفان دیگرى در راه است که آرامشى اینچینین را به مقدمه مى
طلبد؟
سکون میان دو زلزله !
آرامش میان دو طوفان!
یک سو #جنازه است و #خاکهاى_خون_آلود
و سوى دیگر تا چشم کار مى کند #اسب و #سوار و #سپر و #خود و #زره و #شمشیر.
و اینهمه براى #یک_تن؛☝️
امام که هنوز چشم به #هدایتشان دارد.
قامت بلندش را مى بینى که پشت به خیمه ها و رو به دشمن ایستاده است ، دو دستش را به قبضه شمشیر تکیه زده و
شمشیر را #عمود قامت خمیده اش کرده است و با #آخرین رمقهایش مهربانانه فریاد مى زند:
_✨هل من ذاب یذب عن حرم رسول االله...
✨آیا کسى هست که از حریم رسول خدا دفاع کند؟
✨آیا هیچ خداپرستى هست که به خاطر او فریاد مرا بشنود و به امید
رحمتش به یارى ما برخیزد؟
✨آیا کسى هست...
و تو گوشهایت را تیز مى کنى...
و نگاهت را از سر این سپاه عظیم عبور مى دهى و...
مى بینى که #هیچکس نیست ،
سکوت محض است و وادى مردگان . حتى آنان که پیش از این هلهله مى کردند،
بر سپرهاى خویش مى کوبیدند، شمشیرها را به هم مى ساییدند،
عمودها را به هم مى زدند
و علمها را در هوا مى گرداندند
و در اینهمه ، رعب و وحشت شما را طلب
مى کردند،
همه آرام گرفته اند،...
چشم به برادرت دوخته اند،
زبان به کام چسبانده اند
و گویى حتى نفس نمى کشند،...
مرده اند.
اما ناگهان در عرصه نینوا احساس جنب و جوش مى کنى،
احساس مى کنى که این سکون و سکوت سنگین را جنبش و فریادهاى محو، به هم مى زند.
هر چه دقیق تر به سپاه دشمن خیره مى شوى ، کمتر نشانى از تلاطم و حرف و حرکت مى یابى ،
اما این طنین این تلاطم را هم نمى توانى منکر شوى .
بى اختیار چشم مى گردانى و نگاهت را مرور مى دهى...
و ناگهان با صحنه اى مواجه مى شوى که چهار ستون بدنت را مى لرزاند... و قلبت را مى فشرد.
صدا از #قتلگاه_شهیدان است...
بدنهاى پاره پاره ،
جنازه هاى چاك چاك ،
بدنهاى بى سر،
سرهاى از بدن جدا افتاده ،
دستهاى بریده ،
پاهاى قطع شده ،
همه به تکاپو و تقلا افتاده اند تا فریاد استمداد امام را پاسخ بگویند.
انگار این قیامت است که پیش از زمان خویش فرا رسیده است....
انگار ارواح این شهیدان ، نرفته باز آمده اند،
بدنهاى تکه تکه خویش را به التماس از جا مى کنند تا براى یارى امام راهیشان کنند...
حتى چشمها در میان کاسه سر به تکاپو افتاده اند... تا از حدقه بیرون بیایند
و به یارى امام برخیزد.
دستها بى تابى مى کنند
بدنها بى قرارى .
و پاها تلاش مى کنند...
که بدنهاى چاك چاك را بر دوش بگیرند و بایستانند....
مبهوت از این منظره #هول_انگیز، نگاهت را به سوى امام بر مى گردانى و مى بینى که امام با دست آنان را به #آرامش فرا مى خواند و بر ایشان #دعا مى کند.
گویى به #ارواحشان مى فهماند که نیازى به یاورى نیست .
مقصود، #تکاندن این #دلهاى_مرده است ،
مقصود، #هدایت این جانهاى #ظلمانى است.
هنوز از بهت این حادثه در نیامده اى که صداى نفس نفسى از پشت سر توجهت را بر نمى انگیزد...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #صدوسی_وپنج با تمام قامتم روی
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #صدوسی_وشش
قلبم از وحشت به خودش می پیچید..
و آنها از پشت هلم میدادند تا زودتر حرکت کنم..
که شلیک گلوله😭😣😖😭😭😰 پرده گوشم را پاره کرد..
و پیشانی ابوجعده را از هم شکافت...🔥
از شدت وحشت..
رمقی به قدم هایم نمانده.. و با همان ضربی که به کتفم خورده بود،..
از پله آخر روی زمین افتادم...😣😭😣
حس میکردم زمین زیر تنم میلرزد..و انگار عده ای میدویدند..
که کسی روی کمرم #خیمه زد..و زیر پیکرش #پنهانم کرد...
رگبار گلوله خانه را پُر کرده..
و دست و بازویی تلاش میکرد سر و صورتم را #بپوشاند،..😭🕊
تکان های قفسه سینه اش را روی شانه ام حس میکردم..
و میشنیدم با هر تکان زیر لب ناله میزند
_یا حسین!🕊✨
که دلم از سوز #صدای_مظلومش😭😭 آتش گرفت.
گرمای بدنش روی کمرم هر لحظه بیشتر میشد.. پیراهنم از پشت خیس و داغ شده.. و دیگر ناله ای هم نمیزد که فقط خس خس نفس هایش را پشت گوشم میشنیدم...
بین برزخی از مرگ و زندگی، از هیاهوی اطرافم جز داد و بیدادی مبهم و تیراندازی بی وقفه، چیزی نمیفهمیدم...
که گلوله باران تمام شد...😣😭😭😭😣
صورتم در فرش اتاق فرو رفته بود،..
چیزی نمیدیدم..
و تنها بوی خون و باروت مشامم را میسوزاند..
که زمزمه مصطفی🌸 در گوشم نشست و با یک تکان، کمرم سبک شد...
گردنم از شدت درد..
به سختی تکان میخورد، به زحمت سرم را چرخاندم..
و #پیکرپاره_پاره اش دلم را زیر و رو کرد.😭😭😭
🕊ابوالفضل✨🕊 روی دستان مصطفی از نفس افتاده بود،..
از تمام بدنش خون میچکید..
و پاهایش را روی زمین از شدت درد تکان میداد...
تازه میفهمیدم #پیکربرادرم😱😭🕊 #سپر من بوده...
که پیراهن سپیدم...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛