eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
185 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را اف
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت 🤲همه بلند آمیــــــــــــــــــــن گفتند..🤲 همه کم کم بلند شدند.. حاج یونس مداحی میکرد.. تا اینکه با لحن عربی.. مداحی«یاعباس جیب المای» را خواند.. 🏴یاعبــاس جیب المای لسکینه..😩😭 (عبــــاس(ع).! برای سکینه آب بیاور) همه هروله میکردند.. و به سر و سینه میزدند.. 🏴یاعبــــاس جیب المای لسکینه..😭😩 (عبــــاس(ع)! برای سکینه آب بیاور) حاج یونس فریاد میزد.. معنای فارسی اش راهم می‌گفت.. 🏴یاعبــــاس شوف الخیم حرقوه..😭 (عبــــاس(ع)! ببین خیمه ها اتیش گرفتند..) فاطمه نگرانتر از قبل..😰😭 متوسل به صاحب مجلس.. فقط سلامتی همسرش را میخواست..😱 🏴یاعبــــاس شوف الحسین عطشانا.. (عباس(ع).! ببین حسین(ع)تشنه هست) حاج یونس میگفت.. و جمعیت تکرار میکردند.. 🏴یاعبــــاس شوف البنان تعبانه (عباس(ع).! ببین دختران خسته اند..) لحظه ای همهمه شد..😭😱 چند نفر.. عباس را روی دست بلندکردند.. و به حیاط مسجد آوردند.. فاطمه از دلشوره.. خودش را به حیاط رساند.. متحیر و شکه نگاه میکرد..😱😰😭اما میان این همه .. نمیتوانست جلوتر رود... عباس را وسط حیاط گذاشتند.. هرچه کردند.. نتوانستند هوشیاری عباس را برگردانند.. او را به گوشه ای بردند.. و به اورژانس زنگ زدند..🚑 فاطمه به خودش آمد.. اطراف همسرش را که خلوت دید.. سراسیمه خود را.. بر بالین عباسش رساند..😱😭 اورژانس آمد.. به قلبش فشار وارد شده.. نفسش بالا نمی آمد.. مدام با کف هر دو دست.. به قفسه سینه اش فشار میدادند.. رفقایش اطرافش بودند.. همه نگران.. در دل دعا میخواندند.. مجلس همه یکپارچه.. شور و فریاد بود.. صدای یاعباس.. زمین مسجد را میلرزاند.. احیاگر.. دوباره با کف هر دو دست.. به قفسه سینه اش فشار داد.. نفس عباس برگشت.. سرمی زد.. سرم را به محسن داد تا برایش بگیرد.. مسکنی به او خوراند..💊چند آمپول تقویتی در سرم ریخت و رفت.. حسین اقا، اقاسید... و همه اطرافش بودند..فاطمه همانجا.. روی زمین نشست..از خود ارباب.. سلامتی عباسش را خواست..😭🤲چشمان فاطمه مثل کاسه خون شده بود..😭😰😭نگرانی اش یک لحظه کم نمیشد.. 🖤نمیدانست برود یا بماند.. نه دل رفتن داشت.. و توان ماندن.. اگر عباسش او را میان این همه میدید.. به پا میکرد.. بعد از زدن سرم.. کم کم همه از اطرافش رفتند..حسین اقا سرم را از محسن گرفت.. و خود به بالین پسرش نشست.. عجب شبی بود..😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭 سینه زنی کم کم تمام شده بود.. ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را اف
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت سینه زنی کم کم تمام شده بود.. حاج یونس دعا میخواند و همه بلند آمین میگفتند.. _بارالها... اقامونو زودتر برســــــــان..به حق دستهای بریده علمدار کربلاااا... اللهم عجــــــل لولیک الفـــــــرج... آمیــــــــــــــن😭🤲🤲🤲🤲🤲😭😭😭😵😵😵😵😵😵😵🗣🗣🗣🗣😭😭😭🤲🤲🤲🤲 _پروردگاراااا... عاقبت همه ما را ختم بخیــــــــــر بفرمـــــــــــا... آمیـــــــــــن😭😭😭🤲🤲🤲😵😵😵😵😵😵😵🗣🗣🗣🗣🗣🗣🗣😭😭😭😭🤲🤲🤲 حاج یونس دعا میکرد.. صدای آمین گفتن ها.. کل محله را به لرزه درمی آورد.. نیمی از سرم تمام شد.. اما عباس چشمانش را باز نمیکرد.. چشمه اشکش جوشیده بود.. فاطمه بالای سر همسرش.. با چشمان اشکبار..آرام آمین میگفت.. مسجد خلوت شد.. همه رفته بودند.. عباس چشمانش را باز کرد.. نگاهی به اطرافش کرد.. کف حیاط مسجد بود.. فاطمه_عباااس! بهتری؟! 😢 عباس غمگین و ساکت.. لبخندی زد.. بلند شد..و نشست.. _از کِی اینجایی.؟ _خیلی نگرانتم عباس! عباس دیگر چیزی نگفت.. سرم را از دستانش بیرون کشید.. نخواست به انتظار تمام شدن سرم بنشیند.. با چهره نگران پدرمادرش و آقاسید و ساراخانم مواجه شد.. هر ۴ نفر بالای سرش بودند.. پاسخ تمام نگرانی های.. زهراخانم و ساراخانم را.. با محبت، ادب و لبخند میداد.. همه باهم.. از مسجد بیرون می آمدند..عباس ساکت و سر به زیر.. آرام قدم برمیداشت.. مدتی بود.. که پایش را به زمین نمیکشید.. صدای لخ لخ کفشش بلند نبود.. محکم و مقتدر راه میرفت.. فاطمه به راه رفتن عباسش.. نگاه می‌کرد.. لبخند میزد..فهمیده بود.. عباس بخاطر او.. این عادت را ترک کرده بود..💞 قول داده بود.. عباس بود و قولش.. میانه راه.. زهراخانم و حسین اقا..خداحافظی کردند.. اما عباس تا درب خانه..با خانواده اقاسید همراه شد.. 🏴صبح تاسوعا بود.. ساعت ١٠ تا ١٢ مراسم سنج و دمام.. و بعد هم.. نماز ظهر تاسوعا.. بعد از نمازظهر.. عباس دو زانو نشست.. صف نماز را ترک نکرد.. دستش روی قلبش گذاشت..دوباره نفسش بالا نمی آمد..چهره اش در هم رفته بود.. لحظاتی بعد.. به هر طریقی که بود..دست روی زانو گذاشت..بلند شد.. آرام آرام وارد حیاط مسجد شد.. لبه حوض نشست.. شاید هوای آزاد بهترش کند..چهره ای درهم.. سر به زیر انداخته بود.. قلبش را ماساژ میداد..😣 از درد.. در خودش.. مچاله شد.. به آبدارخانه رفت.. مسکنی در جیبش داشت.. خورد و کمی آرام گرفت.. کم کم هوا تاریک🌃 میشد.. شب عاشورا🏴 رسید.. از بیمارستان به امین تماس گرفتند.. ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را اف
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت از بیمارستان به امین تماس گرفتند.. نماز تمام شد..اما هنوز مراسم شروع نشده بود.. علی در آغوش مادرنرجس در قسمت خواهران بود.. امین به مادر نرجس زنگ زد.. خبر را گفت.. مادر نرجس علی را به دست زهرا خانم و سمیه سپرد.. از ورودی خواهران بیرون آمد..امین در ماشینش منتظر بود..مادر نرجس سوار شد.. و سریعا به سمت بیمارستان حرکت کرد.. تمام راهرو بیمارستان را.. امین میدوید.. به ایستگاه پرستاری رسید.. هنوز نام نرجس را به پرستار نگفته بود..که خانم دکتر.. از بخش مراقبت‌های ویژه بیرون آمد.. با لبخند به سمت امین آمد.. _تبریک میگم بهتون.. خانمتون بهوش اومد.. امین مشتاق گفت _میتونم ببینمش.؟ _الان نه.! به بخش که منتقل شد..مشکلی نداره.! خانم دکتر.. به سمت ایستگاه پرستاری رفت.. خودکارش را از جیب روپوشش درآورد.. نسخه را نوشت.. مهر کرد.. و به امین داد.. _هرچه زودتر داروهاش رو بگیرید.. البته داروخونه اینجا نداره! باید از بیرون تهیه کنین.. مادرنرجس.. با لبخند روی صندلی نشست.. دستش را به آسمان برد و خدا را شکر میکرد..امین کنارش رفت.. _نسخه رو بده به من بگیرم مادر.! _نه مادرجون خودم میگیرم..شما... حرفش نیمه تمام ماند.. صدای ویبره گوشی امین بلند شد.. امین نگاهی به گوشی اش کرد.. رو به مادر نرجس.. ببخشیدی گفت و از بخش بیرون رفت.. حسین اقا بود.. بلند حرف میزد.. بخاطر مراسم صدا به صدا نمیرسید.. _خب چیشد امین.. چه خبر.! _خبر خوش عمو.. نرجس بهوش اومده..😍 دکمه آسانسور را زد.. طاقت ایستادن به انتظار اسانسور را نداشت..از راه پله.. پله ها را دوتا یکی پایین میرفت.. _فقط باباجون رو شما بهش خبر بدید.. من دارم میرم.. داروهای نرجس رو بگیرم.. تند تند حرف میزد.. به حیاط بیمارستان رسید.. خیلی ذوق و شوق داشت.. بلند قدم هایش را برمیداشت.. حسین اقا دلش را قرص کرد.. که نگران هیچ چیز نباشد.. و فقط توکل کند..چه خوب حرف های عمو حسینش آرام و قرار را به دلش برگردانده بود.. 🏴👥جمعیت خیلی زیادی.. وارد مسجد میشدند.. موج جمعیت اجازه نمیداد به راحتی وارد و یا خارج شوند.. اقاسید.. از میگفت.. از ..که حتی توفیق را از آدمی میگیرد.. عباس گوشه مسجد.. دست به سینه.. به دیوار تکیه زده بود.. حالا دیگر جملات اقاسید را خوب میفهمید.. کلمه .. مثل ناقوس در گوشش مینواخت.. آرام قطره مرواریدی میان محاسنش.. راه خود را پیدا کرده بودند.. اقاسید هرچه بیشتر میگفت.. عباس را بیشتر و میساخت.. باید تمام حقوق را .. سامیار، فرهاد، نیما... موکت ها را تند تند پهن میکردند..فکر نمیکردند.. امشب این همه جمعیت را اینجا ببینند.. حتی از محله های دیگر هم.. به اینجا آمده بودند..شور و حرارتی را.. امام حسین(ع) در دلها انداخته بود.. که اصلا خاموش شدنی نبود..بیشتر از هزار نفر جمعیت روی موکت ها نشسته بودند.. تمام خیابان های اطراف مملو از جمعیت👥👥👥👥 و ماشین🚙🚙🚕🚗🚙🚕🚕🚗🚗🚕🚙🚕 شده بود.. اقاسید میگفت.. از ایمان، و امام.. از حتی در وقت و سختی.. 🏥نرجس را وارد بخش کردند.. مادرنرجس پشت سرشان وارد اتاق شد.. با کمک پرستاران.. او را روی تخت گذاشتند.. پرستاری همه چیز را چک کرد.. و با لبخند بیرون رفتند.. مادرنرجس بالای سر دخترش رفت.. لبخند مطمئنی زد.. اما نرجس به دلیل تاثیر داروها.. خواب بود.. در خیابان بیرون از بیمارستان.. دسته های زنجیر زنی عبور می‌کردند.. و صدای دلنواز مداحی، طبل و زنجیرزنی حال و هوای بیمارستان را حسینی کرده بود..✨🏴 مادرنرجس کنار پنجره رفت.. به زنجیر زنان و جمعیتی که درخیابان بود نگاه کرد.. همراه با مداح و زنجیر زنان، میخواند.. سینه میزد و گریه میکرد.. 🎤حاج یونس نمیگذاشت.. که عباس وسط بایستد..و میانداری کند.. اما قبول نکرد.. احدی حریفش نمیشد.. که او میاندار نباشد.. آن هم بخاطر شرایط جسمی اش.. از ابتدای مجلس لحظه ای خشک نمیشد.. ✨حاجی دیگر مناجات نخواند.. را بی پرده شروع کرد.. ✨دیگر بی ملاحظه میگفت..از اقا صاحب الزمان(عج) پوزش طلبید..به سر و سینه خود میزد.. ✨میگفت و میکرد.. از سادات عذرخواهی میکرد..و از خواند.. ✨فرازی از را که خواند..صدای زجه ها و ناله های همه بلند بود.. ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را اف
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت صدای زجه ها و ناله های همه.. بلند بود.. فاطمه نگران عباس بود..😭😰🤲 و مثل باران بهار اشک میریخت.. حاج یونس..تشریح میکرد.. از روایات مستند..از آنچه که بود.. میگفت و جگرها را به آتش میکشید.. صدای نعره ها،دادها، ناله ها... همه جا بلند بود.. مسجد، بیرون مسجد، همه جا یکپارچه گریه بود و ناله.. حیاط مسجد.. جای سوزن انداختن نبود.. مسیر باریکی راهرو مانند را.. با پارچه مشکی بزرگ و محرمی درست کرده بودند.. برای رفت و آمد خواهران.. فاطمه دیگر طاقت نیاورد.. نگران بیرون آمد.. وارد راهرو شد.. سمیه، علی را بیرون آورده بود.. علی گریه میکرد.. و سمیه او را درآغوش گرفته بود و مانند گهواره..تکانش میداد.. سمیه و فاطمه یکدیگر را دیدند.. فاطمه سراسیمه.. به سمت سمیه رفت..😥از سمیه خواست.. تماسی به ابراهیم بگیرد..تا احوال عباسش را جویا شود..سمیه، علی را به فاطمه داد.. و گوشی را از کیفش بیرون آورد.. صدا بلند بود.. هرچه تماس میگرفت.. ابراهیم نمیشنید.. و برنمیداشت.. فاطمه گوشی سمیه را از او گرفت.. شماره حسین اقا را تند تند میزد.. گوشی را کنار گوشش گذاشت.. اما حسین اقا هم برنمیداشت.. 😥 مستاصل و ناراحت بود.. نگران عباسش بود.. با ریه و قلبی که چند روزی سر ناسازگاری با او برداشته..! سینه زنی شروع شد.. فاطمه نگران تر.. دستش را مشت کرد.. و روی قلبش گذاشت.. فقط ذکر میگفت.. خواست از تسبیح تربتی که در مشتش بود آرامش بگیرد.. حاج یونس میخواند و همه تکرار میکردند.. 🎤_🏴امشبی را شه دین در حرمش مهمان است... مکن ای صبح طلوع مکن ای صبح طلوع 🏴حســـــــــــــــــــــــــن😭😩🏴 عباس به سختی نفس میکشید.. دیگر بریده بود.. توان ایستادن روی پاهایش نداشت.. ولی زجه میکشید..و سینه میزد..😭 🏴عصر فردا بدنش زیر سم اسبان است.. مکن ای صبح طلوع مکن ای صبح طلوع 🏴حســـــــــــــــــــــــــن😭😩🏴 فرهاد و محسن.. نزدیکش بودند.. رنگ عباس به سفیدی گچ میماند.. سریع بطرفش رفتند.. محسن زود عباس را نشاند.. و قرص را از جیب عباس بیرون آورد.. عباس به سختی نفس میکشید.. حاج یونس با شور میخواند.. 🏴غریـــــــب آقا.. تو رو کشتنت یه عده نانجیـــــب آقــــا 🏴بمیرم بـــرات.. که مونــــدی بی حبیــــــب آقــــــا محسن قرص را.. در دهان عباس گذاشت..فرهاد سر بطری آب را.. باز کرد و به زور.. در دهان عباس ریخت.. عباس به زور قرص را قورت داد.. هوا را با حرص به ریه کشید.. انرژی ای نمیگذاشت که بنشیند.. بعد از چند دقيقه..به سختی بلند شد.. فرهاد _عباس داداش.! بشین حالت خوب نیس! محسن رو به فرهاد گفت _ببریمش حیاط.. اونجا براش بهتره.. عباس قاطع و محکم گفت _نه محسن.. نه.! خوبم.. امشبو نه.! 🏴تویه قتلگــــــاه.. پیچیـــــــده عطر سیـــــــب آقــــــا.. فرهاد _مطمئنی خوبی؟ عباس لبخندی زد.. اصرار بی فایده بود.. و هرسه متمرکز روی مجلس شدند..حاج یونس دوباره خواند..🎤 🏴غریــــــــب اقـــــــــا.. تو رو کشتنت یه عده نانجیــــب 🏴بمیرم بــــــــــرات که مونــــــــــــدی بی حبیــــــــب اقـــــــــا فاطمه همانجا در مسیر نشست.. چادرش را جلوتر کشید.. خدا را به اهلبیتش قسم داد..😭که مراقب عباسش باشد.. آنقدر با نگرانی و سریع.. ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را اف
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت آنقدر با نگرانی و سریع.. پایین آمده بود.. که فراموش کرد گوشی و کیفش را بیاورد..😞😭گوش جان و دلش را به دعاها و آمین ها داد.. شب عاشورا هم تمام شد.. کم کم جمعیت به خانه هاشان میرفتند.. اقاسید و حسین اقا.. در مسجد ماندند.. این کار هرساله شان بود.. باید مسجد را آماده مراسم صبح عاشورا می‌کردند.. امشب عباس ساکت تر و دمغ تر بود.. آرامتر راه میرفت.. ساراخانم، زهراخانم چند قدمی میرفتند و می ایستادند.. تا فاطمه و عباس به آنها برسند.. فاطمه فقط پرسید _خوبی عباسم..؟! و عباس سر تکان میداد.. و بی هیچ حرفی راه میرفتند.. صبح عاشورا ساعت ١٠ تا ١٢ مراسم بود.. حاج یونس.. میخواند.. و همه گریه میکردند.. عباس حال غریبی را داشت.. حس کسی که از قافله دور افتاده.. حس میکرد بدتر از حر است.. به خود نهیب میزد.. اما باز او را رها نمی‌کرد.. 🕯شام غریبان فرا رسید.. به محض شروع سخنرانی.. اقاسید گفت.. که تمام چراغ ها را خاموش کنند.. همه 🕯شمع🕯 روشن کردند.. تعداد شمع ها به قدری زیاد بود.. که مسجد را روشن کرد..🕯 عباس مهارت عجیبی.. در نی زدن داشت.. کنار حاج یونس و پایین پایش نشست.. حاج یونس_ دیگه همه چی تموم شد..😭😩 میکروفن را جلو دهان عباس گرفت.. عباس نی زد..حاج یونس دشتی خواند.. و عباس نی میزد.. چنان با سوز که ناله و گریه همه بلند شده بود.. کم کم حاج یونس دم گرفت.. 🏴ای اهل حـــــرم میــــــرو علمـــــــدار نیامد.. ای اهل حـــــرم میــــــرو علمـــــــدار نیامد.. علمــــــدار نیامد علمــــــدار نیامد 🏴حسیـــــــــــــــــــــــــــــن🏴😭 همه کلمه حسین را کشیده.. و با صدای بلند میگفتند.. 🏴ســـــقای حسیـــن سید و ســــالار نیامد.. ســــقای حسیــــن سید و ســــالار نیامد علمـــــدار نیامد علمـــــدار نیامد 🏴حسیـــــــــــــــــــــــــــــــن😭🏴 صدای گریه علی دوباره بلند شد.. فاطمه، علی را از سمیه گرفت.. و همانند سمیه.. نوزاد را گهواره وار درآغوشش تکان داد.. خسته میشد دست سمیه میسپرد..آنقدر سمیه و فاطمه به ترتیب.. علی را در اغوش تکان دادند.. تا علی آرام خوابید..فاطمه هنوز نگران بود.. سمیه_ توکل کن فاطمه جان ان شاالله که چیزی نمیشه! ابراهیم،ایمان بقیه پیشش هستن.. نگران نباش.. بیا بریم بالا.. فاطمه_وای نه سمیه..! تو دلم انگاری رخت میشورن.! خیلی نگرانشم.. نمیتونم بیام.. تو برو..!😥 _مطمئنی..؟🙁 _اره گلم تو برو.. التماس دعا _پس فعلا.! محتاجیم عزیزم سمیه آرام با علی بالا رفت..حاج یونس میخواند و برادران تکرار میکردند.. 🏴زینب من باش.. 🏴مراقب دخترم باش 🏴نیفتد از سر الله اکبر الله اکبر 🏴حســـــــــــــــــــــــــن😭😩🏴 خواهران جواب میدادند.. 🏴حسین ره بُود.. 🏴عاقبت این بُود 🏴از گفت سبط پیمبر الله اکبر الله اکبر 🏴حســـــــــــــــــــــــــن😭😩🏴 عباس به سختی نفس میکشید.. دیگر بریده بود..امان از دل زینب(س) 😭توان ایستادن روی پاهایش نداشت.. ولی زجه میکشید..و سینه میزد..😭 🏴شاه گفتا کربلا امروز میدان من است.. عید قربان من است 🏴حســـــــــــــــــــــــــن😭😩🏴 خواهران میگفتند.. 🏴مادرم زهرا در این گودال مهمان من است.. عید قربان من است 🏴حســـــــــــــــــــــــــن😭😩🏴 هر دو دستش را بلند کرد.. که به سینه بزند.. به زور هوا را وارد ریه اش کرد.. اما دیگر چیزی نفهمید.. نیما کنارش ایستاده بود.. سریع مسیر را باز کرد..چند نفر عباس را روی دست بلند کردند.. و از مسجد به حیاط اوردند.. جمعیتی تند تند از وسط راه بلند میشدند.. تا راه باز شود.. حاج یونس شور گرفته بود.. و میخواند.. و همه سینه میزدند.. عده ای ایستاده.. و عده ای نشسته.. از صدای همهمه جمعیت.. و بلندشدن تعداد زیادی از برادران در حیاط.. فاطمه ناگهان بلند شد.. اشک هایش را پاک کرد.. چادرش را جلوتر کشید.. و سریع به بیرون از مسجد رفت.. با چشمش دید.. عباس را روی دست بلند کرده اند..😱😭 ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را اف
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت عباس را روی دست بلند کرده اند.. و به سختی از لابلای جمعیت او را به اتاقی بردند.. پاهایش سست شد.. خودش را به راهرو ورودی خواهران رساند.. نشست به نقطه ای زل زد.. کم کم مراسم تمام بود.. مسجد خلوت تر شد.. وارد حیاط مسجد شد.. پدرش را دید.. اما عده زیادی از برادران دورش حلقه زده بودند.. نمیدانست چه کند.. برود یا نرود.. مردد گوشه حیاط ایستاده بود..نگاهی به راهرو و اتاق کرد..بیشتر از ٢٠ نفر از رفقایش و اهالی محله در راهرو و داخل اتاق بودند.. از پنجره دید.. اورژانس آمده..همه اطرافش بودند.. اما عباس را نمیدید.. زهراخانم،ساراخانم، سرورخانم، عاطفه و سمیه..به فاطمه نزدیک میشدند.. همه نگران بودند.. گوشه مسجد ایستادند.. تا کمی اطرافش خلوت شود.. ابراهیم و ایمان هم به جمع آنها ملحق شدند.. کمتر کسی بود عباس را نشناسد..همه نگران و دلواپس اطرافش بودند.. بیرون از مسجد.. دیگر کسی نبود.. همه رفتند.. سرورخانم دلواپس عروسش نرجس بود.. سرورخانم_ ابراهیم مادر منو برسون بیمارستان.. نگران نرجس هستم.! هرچه ایمان و ابراهیم میگفتند که خطر رفع شده.. بهوش آمده و به بخش منتقلش کردند.. حریف دل نگرانی سرور خانم نمیشدند.. آخر سر سرورخانم با سمیه و ابراهیم به سمت بیمارستان رفتند.. عاطفه خواست به سمت اتاق رود.. فاطمه دستش را گرفت.. _کجا میری دختر.!🙁 _فاطمه ولم کن.. داداش عباسم اونجاست.. نگرانشم..😥 _میدونم عزیزم.. ولی نمیشه بری.. بذار خلوت تر بشه باهم میریم😢 هنوز راهرو و داخل اتاق خلوت نشده بود.. فاطمه و عاطفه.. به سمت اتاق رفتند.. آرش و نیما ورودی راهرو ایستاده بودند و باهم حرف میزدند.. چند نفری هنوز در اتاق بودند.. باهم وارد اتاق شدند.. عباس کف زمین خوابانده بودند.. کنارش نشستند.. عباس نیمه هوشیار نگاهی به آن دو کرد.. در همان حال اخم کرد.. فاطمه آرام صدایش کرد.. _عبــــاس!!😥 عباس با اخم نگاهشان کرد.. _واس چی اومدین اینجا.!؟!😠 عاطفه _نگرانتیم بخدا..!😢 مردهای اتاق همه بیرون رفتند.. اما اخم عباس رفع نشد.. _بین این همه نامحرمممم...!؟!؟ پاشید برید بیرون..😠 عاطفه چشمی گفت و بلند شد.. بیرون رفت.. نگران بود اما چاره ای نداشت.. اتاق را برای زوج عاشق خلوت کرد..فاطمه بی توجه به اخمش.. با گریه گفت.. _قلبت عباااس...!😭 _به درک..!به جهنممممم!!! گفتم برووو😠 _ولی... عباااس.. قلبت..!😰😱 تروخدا.. بذار کنارت باشم!!😭الان که کسی نیس.! عباس چشم غره ای به فاطمه رفت..غرید.. باغضب و آرام گفت _از بین این همه نامحرم رد شدییییی..! که بیای اینجاااا...؟!؟! گفتمت بروو.!😡 فاطمه به خودش آمد.. اشک پهنای صورتش را گرفت _چشم.. چشم.. 😭✋ عباس دستش را تکیه گاه بدنش کرد.. سوزش سوزن سرم بیشتر شد.. نفسش بد بالا می آمد.. به زور حرف زد.. لطیف تر گفت _من به قربون چشمت.. فقط برو.. برو فاطمه..! فاطمه رویش را محکمتر گرفت.. بلند شد.. و سریع از اتاق بیرون رفت.. عباس تا اخرین لحظه.. فقط به دلبرش نگاه میکرد..👀😣 تا سر حد مرگ دلبرش را دوست میداشت.. اما نمیتوانست هضم کند.. که همه به او نگاه کنند.. تا از میان نامحرمان رد شود.. گرچه فاطمه خودش بیشتر رعایت میکرد.. و کسی خیره به او نگاهی نمی‌کرد.. اما بهرحال عباس بود و غیرتش.. طاقت نداشت ببیند و حتی تصورش کند.. چند روزی گذشت.. امتحانات فاطمه تمام شد.. نرجس هم حال روحی و جسمی بهتری داشت..خانم دکتر امروز صبح.. نرجس را دیده بود.. داروهای مناسب را برایش تجویز کرد.. و برگه ترخیصش را امضا نمود.. امین ماشین را جلو در آورد.. مادرنرجس در ماشین بود و علی در آغوشش باز بی‌تابی میکرد.. به محض نشستن نرجس در ماشین.. مادرش، علی را به آغوش نرجس سپرد.. هر دو گریه ذوق داشتند..😍👶🏻لحظه ای نوزادش علی را.. از خودش جدا نکرد.. تقویم زمستان.. کم کم به نیمه بهمن ماه نزدیک میشد.. ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را اف
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت تقویم زمستان.. کم کم به نیمه بهمن ماه نزدیک میشد.. چند شبی بود حسین اقا.. خواب میدید.. اهمیتی نمیداد.. پیش خود میگفت.. خواب که حجت نیست.. اما شب بعد باز خواب میدید.. 💤پاسداری در بیابانی.. 🏜 بی سر.. با لباس سبز سپاه.. تنها و غریب افتاده.. کسی نه او را میشناسد.. و نه کمکش میکند..و مدام او را صدا میزند.. از دلهره و غم.. از خواب بیدار شد.. در زیر مهتاب.. روی پیشانی اش قطرات عرق میدرخشید.. بلند شد و نشست.. چند صلواتی فرستاد.. لیوان آبی🍶 که بالای سرش بود خورد.. نفس عمیقی کشید.. و بیرون رفت.. همسر و پسرش را دید.. که یک دستشان به قنوت بود.. و نماز شب میخواندند.. بطرف روشویی رفت.. وضویی✨ گرفت.. بی اراده اشک هایش میریخت😭 و محاسن سپیدش را خیس کرد.. اشکش را پاک کرد.. وضو گرفت.. سجاده اش را از اتاق برداشت.. کنار عباس به نماز ایستاد.. صبح☀️ از صدای.. زنگ گوشی اش📲 بیدار شد.. بدون خوردن صبحانه از خانه بیرون رفت.. سوار ماشین شد و به سمت اداره مرکزی سپاه راند.. لحظه ای خواب دیشب از یاد نمیرفت.. به دوستانش زنگ زد.. دوستان مشترکش با رضا.. که گاهی جویای احوال هم میشدند.. به هرکسی میشناخت زنگ زد.. در اداره هم هرچه میپرسید.. کمتر اطلاعات نصیبش میشد.. میپرسید تا سرنخی از رضا پیدا کند.. در این مدت سرورخانم و پسرانش.. نگران و چشم انتظار اقارضا بودند.. و حسین اقا نمیدانست.. چه جوابی به آنها بدهد.. چون خودش هم چیزی دستگیرش نشده بود.. فقط شماره اش را داد..📝 که اگر خبری شد.. اول به او اطلاع دهند.. چند روزی گذشت.. ساعت حدود ١٠ شب بود.. گوشی حسین اقا زنگ خورد.. دوست مشترکشان بود.. «مسعود زارع».. دوست قدیمی خودش و رضا.. با اشتیاق گوشی را برداشت.. بعد از سلام و خوش و بش.. از غمی که در کلام مسعود بود.. شک کرد.. به سمت پذیرایی رفت.. روی مبل تک نفره ای نشست.. حتم داشت اتفاقی افتاده.. _مسعود حرف بزن.. یه چیزی شده..!!! مسعود دیگر تحمل.. نگهداشتن بغضش را نداشت.. اشک هایش ریخت.. و حرف زد.. 🌟از رضا گفت.. 🌷از اینکه بعد از دوهفته که سیستان بود.. داوطلبانه به سوریه میرود.. ⛓از اسارت تعدادی مدافع و شهادت چند نفر از آنها.. 🕊از اینکه کسانی که اسیر شدند.. خبری از آنها ندارند.. و از بین شهدا.. رضا تنها شهید است که همه را صبح زود به کشور بازمیگردانند.. مسعود میگفت.. و حسین اقا در سکوت محض.. قطرات اشک محاسن سپیدش را.. خیس کرد.. زهراخانم و عباس.. نگران و ناراحت.. به حسین اقا زل زده بودند.. حسین اقا تلفن را که قطع کرد.. بلند شد و به سمت اتاق رفت.. _لباس بپوشین باید بریم خونه رضا! زهراخانم دلواپس گفت _چیشده حسین..؟!! عباس_ واس چی اونجا..؟؟ حسین اقا برگشت.. ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را اف
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت (آخر) حسین اقا برگشت.. نگاهی اندوهبار به همسر و پسرش کرد.. آرام و شمرده گفت.. _رضا.. به آرزوش رسید.. فردا... باید بریم.. بریم برای.. تحویل گرفتن پیکرش..😭🕊 لحظه ای هر دو کپ کردند.. زهراخانم بلند گفت _ یــــــــــا زینـــب.!😭 عباس پشت سر هم.. وای.. وای... میگفت.. و عرض پذیرایی را قدم میزد.. ساعت نزدیک ١١ شب بود.. خانواده حسین اقا نزد اقاسید رفتند.. تا باهم به خانه اقارضا بروند.. حسین اقا و اقاسید.. با کمک هم خبر را دادند.. چه شب تلخی بود.. همه به هم آرامش میدادند.. اما کسی ارام نمیشد.. سرورخانم که گویی از قبل.. خود اقارضا به او گفته بود.. بعد از شنیدن خبر.. زیاد تعجب نکرد.. انتظار خبر را داشت.. پسرهای اقارضا.. هرکدام گوشه ای چمپاتمه زده بودند..😞😣 پر بغض.. اما اشکشان را جاری نمیکردند.. سمیه، نرجس و عاطفه گاهی ارام و گاهی بلند گریه می‌کردند.. و بقیه خانم ها آنها را آرام میکردند..😩😭 هیچ راهی بجز ذکر مصیبت سیدالشهدا (ع)💠😭 نبود.. مثل سری قبل.. دوباره پارچه مشکی محرم وسط پذیرایی نصب کردند.. این بار عباس پارچه را زد.. خانم ها پشت پرده رفتند.. آقاسید میخواند.. و همه زار میزدند..😭 تا صبح هیچکس.. خواب به چشمش نیامد.. ساعت ٩صبح کنار پیکر رضا نشسته بودند.. تنها پیکری که بی سر بود..😭🥀🕊 حسین اقا مدام به عباس و فاطمه سفارش میکرد که مراقب خانواده رضا باشند.. 🌷شهید رضا شریفانی🌷 را در قطعه شهدای مدافع حرم.. تشییع و خاکسپاری کردند.. 😭بگذریم از که.. همسایه و غریبه ها به خانواده شهید زدند.. 😭بگذریم از موی حسین اقا در فراق رفیق و یار دیرینش.. 😭بگذریم از.. چهره همسر شهید.. ⛔️دیگر این ها را .. در قالب چند جمله.. چند رمان.. و حتی چندین مصاحبه و کتاب و مقاله نوشت⛔️ هنوز هم حسین اقا.. به خانواده رفیقش سر میزند.. حتی بیشتر از قبل.. و هوایشان را دارد.. وامی برای ابراهیم و ایمان.. جور کرد.. تا هم ماشینی بخرند.. و قسط های عقب مانده.. و اجاره خانه شان را بدهند.. که یا خودش و یا عباس ضامن میشدند.. یک هفته ای از ماه صفر..که گذشت.. جشن و ❤️عباس و فاطمه❤️ برگذار شد.. 💞شیرین بود.. چون هزینه کردند ✨و بی گناه بود.. چون عروس و داماد.. (عج) را بر هر لبخندی ترجیح دادند..😍✨😍 طبقه بالای خانه حسین اقا.. لانه عشق عباس و فاطمه شد.. و این هم پیشنهاد فاطمه بود.. اول زندگی.. به همسرش سخت بگیرد.. تا وقتی که به لحاظ مالی شرایط بهتری داشته باشند.. خانه بخرند..😊💞😊 عباس گرچه مدام.. روی هوای نفس خود کار میکرد.. اما خب بهرحال.. معصوم که نبود.. خطا و اشتباه زیادی داشت..😞🤦‍♂اما .. میکرد.. مدام میکرد.. به ارباب ماه منیر بنی هاشم (ع).. از دهانش نمی افتاد.. هرسال مالش را میپرداخت.. هرچند گاهی بود.. 🌟خدا را بود..😍🤲 ☘برای تمام .. ☘برای لطف و کرم ارباب ماه منیر بنی هاشم(ع).. ☘برای که با تمام وجود او را میخواست.. ☘برای و که در زندگیش بود.. ☘و برای و ای که همیشه دلسوز و همراهش بودند.. ✨اِنّا هَدَیناهُ السَّبیل اِما شاکِراً وَ اِمّا کَفورا ✨ما راه را به او نشان دادیم.. خواه شاکر باشد یا ناسپاس ✨ 🌟آیه ٣ سوره انسان🌟 "پایان" 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 🐎 🌴قسمت اما نمى زنى ، هم نمى کنى . فقط مثل باران بهارى اشک مى ریزى و تلاش مى کنى که آتش دل را به آبدیده خاموش کنى.... چه ، مى دانى که او بهتر از تو این قوم را مى شناسد و این گذشته را ملموس تر از تو مى داند. اما به کوفه نگاه مى کند، به شام . که تو را و کاروانت را به نام در شهر مى گردانند. مى خواهد در میان این قاتلان کسى نباشد که بگوید ما گمان کردیم با دشمن خارجى روبروییم . با مخالفان اسلام مى جنگیم . مى خواهد که در قیامت کسى نباشد که ادعا کند ما مقتول خویش را نشناختیم و هویت سپاه مقابل را در نیافتیم. در مقابل این اعتراف که امام از اینها خشم و لعنت و غضب ابدى را تحویلشان مى دهد. همه آنها که صداى امام را مى شنوند، با فریاد یا زمزمه زیرلب یا هیاهو و بلوا اعلام مى کنند که: _به خدا اینچنین است.انکار نمى کنیم! مى دانیم که فرزند پیامبرى! مى دانیم که پدرت على است!قابل انکار نیست! و بعد برادرت جمله اى مى گوید که همان یک جمله تو را مى زند و را به بلند مى کند. _✨فبم تستحلون دمى ؟ پس کشتن مرا روا مى شمرید؟ پس چرا خون مرا مباح مى دانید؟ این جمله ، جگرت را به آتش مى کشد. بیان هستى ات را مى لرزاند. انگار مظلومیت تمامى مظلومان عالم با همین یک جمله بر سرت هوار مى شود. این ناخنهاى توست که بر صورت خراش مى اندازد... و این اشک توست که با خون گونه ات آمیخته مى شود... و این صداى ضجه توست که به آسمان برمى خیزد.... امام رو بر مى گرداند. به و مى گوید: ✨_زینب را دریابید. دلت مى خواهد که طاقت بیاورى ، صبورى کنى و حتى به حسین دلدارى بدهى. بچه ها چشمشان به توست ؛ تو اگر آرام باشى ، آرامش مى گیرند و اگر تو بى تابى کنى ، طاقت از کف مى دهند. سجاد که در خیمه تیمار تو خفته است ، را در آینه دنبال مى کند. پس تو باید آنچنان با آرامش و طمانینه باشى ، انگار که همه چیز منطبق بر روال معهود پیش مى رود. و مگر نه چنین است ؟ مگر تو از بدو ورود به این جهان ، خودت را نمى کردى ؟ پس باید قطره قطره آب شوى و سکوت کنى . جرعه جرعه خون دل بخورى و دم برنیاورى. همچنان که از صبح چنین کرده اى . حسین از صبح با تک تک هر صحابى ، به شهادت رسیده است ، با قطره قطره خون هر شهید، به زمین نشسته است و تو هر بار به او تسلى بخشیده اى . هر بار قلبش را گرم کرده اى و اشک از دیدگان دلش سترده اى. هر بار که از میدان باز آمده است ، افزایش موهاى سپید سر و رویش را شماره کرده اى ، به همان تعداد، در خود شکسته اى ، اما خم به ابرو نیاورى.... خواهر اگر تعداد موهاى سپید برادرش را نداند که خواهر نیست. خواهر اگر عمق چروکهاى پیشانى برادرش را نشناسد که خواهر نیست . تازه اینها مربوط به است . اینها را چشم هر خواهرى مى تواند در سیماى برادرش ببیند. 💫زینب.... یعنى شناساى بندهاى دل حسین ، یعنى زیستن در دهلیزهاى قلب حسین ، عبور کردن از رگهاى حسین و تپیدن با نبض حسین . زینب یعنى حسین در آینه تاءنیث . زینب یعنى چشیدن خارپاى حسین با چشم . زینب یعنى کشیدن بار پشت حسین ، بر دل. وقتى از سر جنازه آمد،... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 🐎 🌴قسمت قصه غریبى است این ماجراى .... و از آن غریبتر، قصه است که خود بر اوج منبر عطش نشسته باشد و بخواهد دیگران را در مصیبت تشنگى ، التیام و دلدارى دهد. ، آن را آسانتر مى کند... اما و ، توان از کف مى رباید... و نهال طاقت را مى سوزاند، چه رسد به اینکه علاوه بر هموار کردن بار اندوه بر پشت خویش ، بخواهى به تسلاى دیگران بایستى و به تحمل و صبورى دعوتشان کنى.... بارى که بر پشت توست ، ستون فقراتت را خم کرده است،... صداى استخوانهایت را در آورده است ، پیشانى ات را چروك انداخته است ، چشمهایت را از حدقه بیرون نشانده است ، میان مفصلهایت ، فاصله انداخته است ، تنت را خیس عرق کرده است و چهره ات را به کبودى کشانده است و... تو در این حال باید بخندى و به و آسایش کنى تا دیگران اولا سنگینى بار تو را در نیابد و ثانیا بار سبکتر خویش را تاب بیاورد. 👈این ، حال و روز توست در کربلا. در کربلا، شاید به اندازه تو زهر عطش در جانش رسوخ نکرده باشد. بچه ها که فریاد العطش سر داده اند، همگى در سایه سار خیمه بوده اند. معجر و مقنعه و عبا و دشداشه و لباس کامل ، در زیر آفتاب سوزنده نینوا، حتى خون رگهاى تو را تبخیر کرده است.... تو اگر با همین حجاب ، در عرصه نینوا مى نشستى ، عطش تمام وجودت را به آتش مى کشید، چه رسد به اینکه هیچکس در کربلا به اندازه تو راه نرفته است ، ندویده است ، هروله نکرده است مگر البته خود و تو اکنون با این حال و روز فریاد العطش بچه ها را بشنوى و تاب بیاورى . باید را در تار و پود جوانان بنى هاشم ببینى... و به تسلایشان برخیزى . باید زبانه هاى عطش را در چشمهاى کودکان نظاره کنى و زبان به کام بگیرى و دم برنیاورى. باید تصویر کوثر را در آینه نگاهت بخشکانى... تا بچه ها با دیدن چشمهاى تو به یاد آب نیفتند. باید آوندهاى خشکیده اینهمه نهال را به اشک چشم آبیارى کنى تا تصویر پژمردگى در خیال دشمن بخشکد و گلهاى باغ رسول االله را شاداب تر از همیشه ببیند. اما از همه اینها مهمتر و در عین حال سختر و شکننده تر، کار دیگرى است و آن این که نگذارى آتش ها از در و دیوار خیمه ها سرایت کند و توجه ابوالفضل را برانگیزد،... نگذارى طنین تشنگى بچه ها به گوش برسد. چرا که تو عباس را مى شناسى و از تردی و باخبرى... مى دانى که تمام و استوارى و او، در مقابل است. ✨ و مى دانى که دلش در پیش ، تاب لرزش را ندارد.✨ پس او نباید از تشنگى بچه ها باخبر شود...، او لشکر است و برادر، او اگر دلش بلرزد، طنین زلزله در کائنات مى پیچد. او اگر از تشنگى بچه هاى حسین باخبر شود، آنى نمى آورد، خود را به آب و آتش مى زند تا عطش را در جهان بخشکاند. او تاب دیدن اشک بچه ها را ندارد.... او در مقابل گریه هاى دوام نمى آورد. لزومى ندارد که از او چیزى بخواهد. او خواستنش را از سکینه در مى یابد. او کسى نیست که بتواند در مقابل نگاه سکینه بماند. سکینه فقط کافى است که لب به خواستن آب ، تر کند؛ او تمام دریاهاى عالم را به پایش مى ریزد. اما خدا چه صبر و طاقتى به این سکینه داده است . دلش را دوپاره کرده است . نیمش را با پدر به میدان فرستاده است و نیم دیگر را در زیر پاى کودکان ، پهن کرده است. ولى مگر چقدر مى شود به تسلاى کودك نشست . سخن هر چقدر هم شیرین ، براى کودك تشنه ، آب نمى شود. این دل سکینه است که در سخن گفتن با کودکان ، آب مى شود. نه ، نه ، نه ، عباس نباید لبهاى به خشکى نشسته سکینه را ببیند. نگاه عباس نباید با نگاه سکینه تلاقى کند. عباس جانش را بر سر این نگاه مى گذارد و روحش را به پاى این نگاه مى ریزد.... و بى عباس ... نه ... نه ...، تر است تا بدون . عباس ، عرصه زندگى است ، آرام جان برادر است. ، بدون عباس بى معناست و زندگى بدون ابوالفضل ، میان است... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 🐎 🌴قسمت غروب کن خورشید! بگذار شب، آفتابى شود و بر روى غمها و اشکها و خستگیها سایه بیندازد! زمین، دم کرده است.... بگذار فرا رسد و درهاى آسمان گشوده شود.... خورشید، شرمزده خود را فرو مى کشد و تو شتابناك، را بغل مى زنى، ... به نگاه مى کنى و به سمت راه مى افتى. این نگاه هم سکینه خوب مى فهمد... که این کودك باید از زنان و کودکان دیگر بماند و را به این نمک نیازارد. وقتى به خیمه مى رسى،... مى بینى که ، را کرده است. یعنى به هم اجازه داده است که از ، سهمى داشته باشند.... بچه ها را مى بینى که با رنگ روى زرد، با لبهاى چاك چاك و گلوهاى عطشناك ، مقابل ظرفهاى آب نشسته اند اما هیچ کدام لب به آب نمى زنند.... ... به آب نگاه مى کنند و گریه مى کنند.. یکى عطش را به یاد مى آورد،.. یکى تشنگى را تداعى مى کند،... یکى به یاد مى افتد،... یکى از بى تابى مى گوید و... در این میانه ، لحن از همه است که با خود مى کند: _✨هل سقى ابى ام قتل عطشانا؟(19) این منظره ، بى مدد از ، ممکن نیست. پرده را کنار مى زنى و چشم به دور دستهاى مى دوزى؛... به ازل ، به پیش از خلقت ، به لوح ، به قلم ، به نقش آفرینى خامه تکوین ، به معمارى آفرینش و... مى بینى که به اشارت که راه به پیدا مى کند و در رگهاى جارى مى شود.... که تا دمى پیش به روى بسته بود... و هم اکنون به رویشان گشوده است.... باز مى گردى. دانستن این و مرورشان ، بار مصیبت را مى کند.... باید به هر زبان که هست آب را به بچه ها بنوشانى تا و ، از سپاه تو دیگرى نگیرد.... چه شبى تا بدین پایه فرود آمده است یا زمین زیر پاى تو تا جایگاه خدا اوج گرفته است؟ حسین ، این خطه را با خود تا عرش بالا برده است... یا عرش به زیر پیکر حسین بال گسترده است ؟ 🌟الرحمن على العرش استوى.🌟 ؟! اگر چه خسته و شکسته اى زینب ! اما نمازت را ایستاده بخوان ! پیش روى خدا منشین! 🏴پرتو سیزدهم🏴 آدمى به ، شناخته مى شود یا ؟ کشته اى را اگر بخواهند شناسایى کنند، به مى نگرند یا به که پیش از رزم بر تن کرده است؟ اما اگر دشمن آنقدر باشد که را از بدن جدا کرده و برده باشد، چه باید کرد؟... اگر دشمن ، پیراهن را هم به غنیمت برده باشد، چه باید کرد؟... لابد به دنبال علامتى ، نشانه اى ، ، چیزى باید گشت. اما اگر سپاهى دشمن در سیاهى شب ، به بردن انگشتر، را هم بریده باشد و هر دو را با هم برده باشد، نشانه اى کشته خویش را باز مى توان شناخت ؟... البته نیاز به این علائم و نشانه ها مخصوص ... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 🐎 🌴قسمت چهار دست به زیر اندام نحیف او مى برید و آنچنانکه بر درد او نیفزاید، آرام از جا بلندش مى کنید... و با و بر شتر مى نشانید. تن، طاقت نگه داشتن سر را ندارد.... سر فرو مى افتد و پیشانى بر گردن شتر مماس مى شود.... هر دو، دل رها کردن او را ندارید و هر دو همزمان اندیشه مى کنید که این تن و چگونه فراز و نشیب بیابان و محمل لغزان را تاب بیاورد. فریاد مى زند: _غل و زنجیر! و همه به او نگاه مى کنند که : _براى چه ؟! اشاره مى کند به محمل سجاد و مى گوید: _ببندید دست و پاى این جوان را که در طول راه فرار نکند. عده اى .. و تنى چند اطاعت فرمان مى کنند و تو سخت دلت مى شکند. بغض آلوده مى گویى: _✨چگونه فرار کند کسى که توان ایستادن و نشستن ندارد؟! آنها اما کار خودشان را مى کنند.... را به گردن مى آویزند و را باز با زنجیر از به هم قفل مى کنند. شدن مویت را در زیر مقنعه ات احساس مى کنى... و خراشیدن قلبت را و تفتیدن جگرت را. از اینکه توان هیچ دفاعى ندارى ، را با همه وجودت لمس مى کنى. دشمن براى رفتن ، سخت شتابناك است و هنوز تو و سکینه بر زمین مانده اید... اگر دیر بجنبید دشمن پا پیش مى گذارد و در کار سوار شدن مى کند. دست سکینه را مى گیرى.. و زانو خم مى کنى و به سکینه مى گویى: _✨سوار شو! سکینه مى خواهد بپرسد: پس شما چى عمه جان! اما شما را بر خواهش دلش ترجیح مى دهد. اکنون مانده اى... و آخرین شتر بى جهاز و... یک دریا دشمن و... کاروان پا به راه که معطل سوار شدن توست. نگاه دوست و دشمن ، خیره تو مانده است... چه مى خواهى بکنى زینب ؟! چه مى توانى بکنى ؟! شب هنگام... وقتى با آن جلال و جبروت ، به زیارت قبر پیامبر مى رفتى ، دستور مى داد که را خاموش کنند، در ... و در ،... گام به گام تو را همراهى مى کردند که مبادا به بیفتد.... و ، زینب على را بیازارد.... اکنون.... اى ایستاده تنها! اى بلندترین قامت استقامت ! با سنگینى اینهمه نگاه نامحرم ، چه مى کنى ؟ تقدیر اگر چنین است چاره نیست ، باید سوار شد. اما چگونه ؟! پیش از این هر گاه عزم سفر مى کردى ، بلافاصله پیش مى دوید، زانو مى زد و رکاب مى گرفت... و تو با تکیه بر دست و بازوى بر مى نشستى. در همین آخرین سفر از مدینه ، پیش از اینکه پا به کوچه بگذارى ،... دویده بود و پهلوى مرکبت کرسى گذاشته بود، زانو بر زمین نهاده بود، پرده کجاوه را نگاه داشته بود، حسین دست و بازو پیش آورده بود تا تو آنچنانکه عقیله یک قبیله است ، بر مرکب سوار شدى. آرى ،... پیش از این دردانه بنى هاشم ، عزیز على و بانوى مجلله اهل بیت اینگونه بر مرکب مى نشست.... و اکنون ... و مانده اند تا تو را ببینند... و براى ناگزیر تو، پاسخى از یا یا بیاورند. 🌟خدا هیچ عزیزى را در طوفان قرار ندهد. 🌟خدا هیچ را دچار نکند. 🌟امن یجیب المضطر اذا دعا و یکشف السوء(21) چه کسى را صدا کردى ؟ از چه کسى مدد خواستى ؟ آن کیست در عالم که خواهش مضطر را اجابت کند؟ هم او در گوشت زمزمه مى کند... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛