رمـانکـده مـذهـبـی
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌 💓 #دســــٺ_و_ݐـــا_ڇلفتــــــــے 💓قسمت #چهل_وپنج ولی خب همونطور که گفتم
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌
💓 #دســــٺ_و_ݐـــا_ڇلفتــــــــے
💓قسمت #چهل_وشش
-چطوردرک نمیکنم...مگه من کمتر از شما زحمت کشیدم؟ منم مثل شما بی خوابی کشیدم و الانم ناراحتم ولی این فقط یه بازی بود...😐☝️مثل بقیه زندگیمون... همه زندگیه یه بازیه...یه بار باخت...یه بار برد...😕توی این مسابقه همه تیم ها زحمت کشیده بودن و امروز فقط یه تیم برنده میشد...هیچکس هم با ما قرارداد امضا نکرده بود که اون تیم برنده ماییم...
ما کارمون تا قبل شکست #تلاش بود و دعا ولی الان کارمون هرچی باشه قطعا #حسرت خوردن نیست...👌
با حسرت خوردن و لعنت فرستادن به شانسمون و این و اون نه تنها اون مسابقه بر نمیگرده و دوباره برگزار نمیشه بلکه روحیه ما برای بازی بعدی زندگی هم نابود میشه...👉
چون اون بازی تموم شده ولی بازی های زندگی که تموم نشده...✌️نمیگم به شکستها فکر نباید کرد...چرا...باید حتی ریز شد و ریختش رو میز تا علتش پیدا بشه ولی نباید بایه شکست بازی رو بهم زد که😐
انتظارتون هم از خدا این نباشه که همه چیز رو #نقدا باهاتون حساب کنه...
درسته ما نماز خونیم و مذهبی هستیم ولی ما داریم به حرف خدا گوش میدیم ولی قرار نیست ما هم هرچی میگیم خدا به حرفمون گوش بده و چون مذهبی هستیم فقط خواسته های ما برآورده بشه...این #ماییم که به این نماز و عبادت #نیاز داریم نه خدا به نماز ما که حالا بخوایم سرش #منتی بزاریم...
.
.
حرف های زینب خیلی رو من #تاثیر گذاشت و من رو به فکر فرو برد...🤔
برام جالب بود که یه #دختر تو سن و سال من همچین اعتقاد و ایمان محکمی داره و پای ارمان هاش محکم وایساده...🤔💪
برام جالب بود که یه دختر که معمولا دخترا #معروفن به #احساسی بودن اینقدر جلوی مشکلات #محکم وایساده....😯🤔
.
از خودم شرمنده شدم که چقدر ناشکر بودم...😓
.
چند ماهی گذشت و رابطه من و زینب با وجود #کمرنگ شدن ولی ادامه داشت.
.
ته دلم به زینب علاقه داشتم💓😊 و بهش فکر میکردم
ولی از بیانش بهش میترسیدم...😥
چون نمیخواستم دوباره اون قضایایی که از دستش خلاص شدم دوباره برام پیش بیاد..😕
.
ولی یه جورایی زینب داشت اصلا مینا رو از ذهنم بیرون میبرد😇
و دلیلش این بود که زینب من و تغییراتم رو #میدید ولی مینا نمیدید😞
زینب حرفام رو #میشنید ولی مینا نمیشنید😞
زینب بهم #توجه داشت ولی مینا نداشت😕
از زینب برای مامانم تعرف کرده بودم که چه دختر خوب و با احساسیه...😍☺️
راستش بعد قضیه مینا با مامانم تو این مسائل راحت تر شده بودم و راحت حرفام رو میزدم...☺️👌
.
تا اینکه یه روز زینب بهم پیام داد و با گریه گفت:...
💓💓💓💓💓💓💓💓💓
ادامه دارد...
✍نویسنده؛ سیدمهدی هاشمی
📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 #مثل_هیچکس 🍁قسمت #چهل_وشش (پایان بخش اول) بالاخره
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور
🍁رمان هیجانی و فانتزی
🌷 #مثل_هیچکس
🍁قسمت #چهل_وهفت
💝راوی یوسف💝
اشک هایم😭 روی دفتر ریخت...
و کمی از جوهر نوشته ها🖊 پخش شد.
دستخطش را روی سینه ام گذاشتم و به قاب عکس دسته جمعی مان👦🏻👧🏻👶🏻👩🏻👨🏻 خیره شدم....
همه جا ساکت بود...
و بجز صدای تیک تاک ساعت چیزی شنیده نمی شد.
نگاهی به ساعت انداختم، از نیمه شب گذشته بود.
فردا صبح آزمون حفظ جزء 29 را داشتم.
#مادرم از پنج سالگی من و یاسین را برای #حفظ_قرآن آماده کرده بود...
و بعد از بازگشتمان به ایران🇮🇷 ما را به کلاس می فرستاد....
تا حافظ کل شدنم فقط یک جزء✨☝️ باقی مانده بود.
با آنکه سال بعد کنکور داشتم اما حاضر نبودم بخاطر درس ، ✨قرآنم✨ را رها کنم. این کار #بخشی_از_وجودم شده بود و نمیتوانستم از آن جدا شوم.
بلند شدم تا ✨وضو✨ بگیرم و کمی قرآن بخوانم.
آباژور سالن روشن بود.
فهمیدم مادرم مثل همیشه مشغول نماز خواندن است.
بعد از اینکه وضو گرفتم و کمی تمرین کردم خوابم برد...
« بابا نرو...😭
تو قول داده بودی روزی که سرود دارم بیای و شعر خوندمو ببینی...
👣پدرم خم شد و زینب را بوسید و گفت :
👣_ دختر گلم ببخش که مجبور شدم زیر قولم بزنم. عوضش ایندفعه که برگردم برات یه هدیه ی خوب میارم.
📢" از مسافران پرواز هواپیمایی ماهان ایر به شماره ی 3484 به مقصد #دمشق تقاضا می شود هم اکنون با خروج از گیت های بازرسی وارد سالن ترانزیت شوند."
پدرم اشک های زینب را پاک کرد😊 و او را محکم در آغوش گرفت و کمی قلقلکش داد.🤗
با خنده یاسین را بغل کرد و روی شانه اش زد و گفت :
👣_ مِسی جون، حواست باشه از درسات عقب نیفتی. نشنوم بازم بخاطر فوتبال مدرسه رو پیجوندی.😁 اگه این ترم معدلت بالای نوزده بشه جایزت یه هفته اجاره ی سالن اختصاصی فوتساله.😉
یاسین خنده ی شیطنت آمیزی کرد و گفت :
_ نمیتونم قول بدم ولی سعی خودمو می کنم.😌😃
پدرم دستش را در موهای یاسین فرو برد و موهایش را بهم ریخت.😍
به سمت من آمد و گفت :
👣_ یوسفم، حواست به #خواهر و #برادرت باشه. هوای #مادرتم داشته باش.😊
مرا در آغوش گرفت و در گوشم گفت :
👣_ بعد از من، تو مرد خونه ای. #محکم باش و #هیچوقت_کم_نیار.
از شنیدن حرف هایش ترسیدم...😥
جوری حرف می زد که انگار قرار نیست برگردد. گفتم :
_ من بدون شما کم میارم بابا. زود برگرد و تکیه گاهم باش.😢😥
💚انگشتر عقیقش💚 را بیرون آورد و به من داد و گفت :
👣_ این مال تو. فقط بدون وضو✨ دستت نکن. روش اسم پنج تن هک شده.
مادرم کمی عقب تر ایستاده بود....
پدرم از ما فاصله گرفت و سمت مادر رفت. چند دقیقه بدون اینکه چیزی بگویند فقط به هم #خیره شدند.❤️💓
اشک های مادر😭 را میدیدم...
که به آرامی با هر پلکی که می زد از گوشه ی چشمانش میریخت. اما پدرم به ما پشت کرده بود.
دوباره صدا بلند شد :
📢" از مسافران پرواز هواپیمایی ماهان ایر به شماره ی 3484 به مقصد دمشق تقاضا می شود هرچه سریعتر با خروج از گیت های بازرسی وارد سالن ترانزیت شوند. "
وقتی پدرم برگشت از رد اشکهایش فهمیدم که او هم گریه کرده.😭❤️
مادرم گفت :
_ مواظب خودت باش.
چمدانش را روی زمین کشید و رفت.... قبل از ورود به گیت برایمان دست تکان داد و... »
با صدای زنگ ساعت⏱ بیدار شدم...
این چندمین باری بود...
که در طول شش ماه اخیر، آخرین تصاویر پدر را خواب می دیدم.
از روزی که 👣خبر شهادتش👣 را آورده بودند آخرین صحنه ی دست تکان دادنش از چشمم دور نمی شد.
صدای اذان می آمد...
بلند شدم و نماز صبحم را خواندم. مادر هنوز بیدار بود.
بعد از نماز کمی باهم حفظ قرآن تمرین کردیم. ساعت هشت صبح بعد از صبحانه خانه را ترک کردم.
از حفظ جزء 29 هم موفق و سربلند بیرون آمدم.😊👌
به خانه برگشتم و گوی موزیکال🔮🍂 مورد علاقه ی پدر را از کتابخانه اش بیرون آوردم. به اتاقم بردم و کوکش کردم...
ادامه دارد....
نویسنده:فائزه ریاضی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🇮🇷برای #خمینی شدن باید #حسینی شد..🇮🇷 🌟رمان #سرزمین_زیبای_من 🌍قسمت #هشتم 🌟خشونت دبیرستانی با گفتن
🇮🇷برای #خمینی شدن باید #حسینی شد..🇮🇷
🌟رمان #سرزمین_زیبای_من
🌍قسمت #نهم
🌟برگرد کوین
توی اداره پلیس به شدت با من برخورد می شد ...
اما کسی برای شکایت نیومد ... و چون شاکی خصوصی نداشتم چند روز بعد ولم کردن ... .
پدرم جلوی در منتظرم بود ...
بدون اینکه چیزی ازم بپرسه با هم برگشتیم ... مادرم با دیدن من، گریه اش گرفت... من رو در آغوش گرفته بود ... هر چند لحظات و زمان سختی رو پشت سر گذاشته بودم اما سعی می کردم #قوی و #محکم باشم ...
شب، بالاخره مهر سکوت هم شکست ... مادرم خیلی محکم توی چشم هام نگاه کرد ... .
- کوین، دیگه حق نداری برگردی مدرسه ... آخر این همه زجر کشیدن و درس خوندن چیه؟ ... محاله بتونی بری دانشگاه... محاله جایی بتونی یه شغل درست و حسابی پیدا کنی... برگرد کوین ... الان بچه های هم سن تو دارن دنبال کار می گردن ... حتی اگر نخوای توی مزرعه کار کنی ... با این استعدادت حتما می تونی توی یه کارخونه، کار پیدا کنی ... .
مادرم بی وقفه نصیحتم می کرد ...
و پدرم ساکت بود ... هیچی نمی گفت ... چشم ازش برنداشتم ...
اونقدر بهش نگاه کردم تا بالاخره حرف زد ...
_تو دیگه شانزده سالت شده ... من می خواستم زندگی خوبی داشته باشی اما انتخاب با توئه... اینکه ادامه بدی یا ولش کنی ...
اون شب تا صبح خوابم نبرد ...
غم، ترس، زجر و اندوهی رو که توی تمام این سال ها تحمل کرده بودم ... جلوی چشم هام رژه می رفت ... بی عدالتی و یاسی رو که بارها تا مغز استخوانم حس کرده بودم ...
فردا صبح، با بقیه رفتم سر زمین ... مادرم خیلی خوشحال شده بود ... چند روز به همین منوال گذشت ...
تا روز یکشنبه از راه رسید ...
توی زمین، حسابی مشغول کار بودم که ... یهو سارا از پشت سر، صدام کرد ... .
ادامه دارد..
نویسنده؛ شهید مدافع حرم #طاهاایمانی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿❀رمان #واقعی ✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_ب
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #چهل
راننده پیاده شد و داد کشید:
_"های چته خانم؟ کوری؟ ماشین به این بزرگی را نمیبینی؟"😠🗣
توی تاکسی یک بند گریه کردم تا برسم خانه... 😭
آن قدر به این و آن التماس کردم تا اجازه دهند مسئول بنیاد را ببینم.
وقتی پرسید:
_ "چه می خواهید؟"
#محکم گفتم:
_ "می خواهم همسرم زیر نظر #بهترین پزشک های خودمان در یک آسایشگاه خوش آب و هوا بستری شود که مخصوص #جانبازان باشد."
دلم برای زن های شهرستانی می سوخت که به اندازه ی من سمج نبودند.
به همان بالا و پایین کردن های قرص ها رضایت می دادند.
#مسئول_بنیاد نامه ی درخواستم را نوشت. ایوب را فرستادند به آسایشگاهی در #شمال
بچه ها دو سه ماهی بود که ایوب را ندیده بودند.
با آقاجون رفتیم دیدنش
زمستان بود❄️ و جاده یخبندان. توی جاده گیر کردیم.
نصف شب که رسیدیم، ایوب از نگرانی جلوی در منتظرمان ایستاده بود.
آسایشگاه خالی بود.
#هوای_شمال توی آن فصل برای #جانبازان #شیمیایی مناسب نبود.
ایوب بود و یکی دو نفر دیگر..
سپرده بودم کاری هم از او بخواهند، آن جا هم #کارهای_فرهنگی می کرد.🌟
هم حالش خوب شده بود و هم دیگر سیگار نمی کشید.😊
مدت #کوتاهی شمال زندگی کردیم، ولی همه کار و زندگیمان #تهران بود.
برای #عمل های ایوب تهران می ماندیم.
ایوب را برای #بستری که می بردند من را راه نمی دادند.
می گفتند:
_"برو، همراه مرد بفرست"
کسی نبود اگر هم بود برای چند روز بود. هر کسی زندگی خودش را داشت و
💖زندگی من هم #ایوب بود.💖
کم کم به بودنم در بخش عادت کردند.
پاهایم باد کرده بود از بس سر پا ایستاده بودم.
یک پایم را می گذاشتم روی تخت ایوب تا استراحت کند و روی پای دیگرم می ایستادم.
#پرستارها عصبانی می شدند:
_"بدن های شما استریل نیست، نباید این قدر به تخت بیمار نزدیک شوید."
اما ایوب کار خودش را می کرد. #کشیک می داد که کسی نیاید.
آن وقت به من می گفت روی تختش دراز بکشم..
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س.
🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور
🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
🐎 #آفــٺــاب_در_حجــــــاب
🌴قسمت #پنجاه_وسه
یکى ، در میان گریه به دیگرى مى گوید:
_به خدا قسم که این زن ، به #زبان_على سخن مى گوید.
و پاسخ مى شنود:
_کدام زن؟ واالله که این #خود_على است. این #صلابت ، این #بلاغت ، این #لحن ، این #خطاب ، این #عرصه ،
این #عتاب ، ملک طلق على است.
قیامتى به پاکرده اى زینب!
اینجا کوفه نیست. صحراى محشر است . یوم تبلى السرائر(23) است...
و کلام تو فاروقى(24) است که اهل جهنم و بهشت را از هم #متمایز مى کند. #شعله اى است که هر چه خرقه خدعه و تزویر و ریا را مى سوزاند....
آینه اى است که خلق را از دیدن خودشان به وحشت مى اندازد.
اشک و آه و گریه و شیون ، کوفه را برمى دارد.
هر چه سوهان ضجه ها تیزتر مى شود، صلاى تو جلاى بیشترى پیدا مى کند و برنده تر از پیش ، اعماق وجود مردم را مى شکافد و دملهاى چرکین روحشان را نشتر مى زند.
همچنان #محکم و #باصلابت ادامه مى دهى:
_✨مرگتان باد.
و ننگ و نفرین و نفرت بر شما.
در این معامله، سرمایه هستى خود را به تاراج دادید.
بریده باد دستهایتان که خشم و غضب خدا را به جان خریدید..
و مهر خفت و خوارى و لعنت و درماندگى را بر پیشانى خود، نقش زدید.
مى دانید چه جگرى از محمد مصطفى شکافتید؟
چه پیمانى از او شکستید؟
چه پرده اى از او دریدید؟
چه هتک حیثیتى از او کردید؟
و چه خونى از او ریختید؟
کارى بس هولناك کردید،...
آنچنانکه نزدیک بود آسمان بشکافد، زمین متلاشى شود و کوهها از هم بپاشد.
مصیبتى غریب به بار آوردید.
مصیبتى سخت ، زشت ، بغرنج ، شوم و انحراف برانگیز.
مصیبتى به عظمت زمین و آسمان.
شگفت نیست اگر که آسمان در این مصیبت ، خون گریه کند.
و بدانید که عذاب آخرت ، خوارکننده تر است و هیچ کس به یارى برنمى خیزد.
پس این مهلت خدا شما را خیره و غره نکند.
چرا که خداى عزوجل از شتاب در عقاب ، منزه است و از تاخیر در انتقام نمى هراسد.
''ان ربک لباالمرصاد.(25)''
به یقین خدا در کمینگاه شماست...✨
کوفه یکپارچه، ضجه و صیحه مى شود. گویى زلزله اى ناگهان، همه هستى همه را بر باد داده است.
آتشفشانى که از اعماق دلت ، شروع به فوران کرده ، مهار شدنى نیست.
شقشقه اى است انگار به سان شقشقیه پدر که تا تاریخ را به آتش نکشد فرو نمى نشیند...
نه شیون و ضجه هاى مردم ، از زن و مرد و پیر و جوان ،
و نه چشمهاى به خون نشسته دژخیمان
و نه نگاههاى تهدیدآمیز سربازان ،
هیچ کدام نمى تواند تو را از اوج #خشم و #خطاب و #عتاب و #توبیخ و #محاکمه خلق پایین بیاورد.
اما...
اما یک چیز هست که مى تواند و آن اشارات پنهانى چشم سجاد است...
و آن #نگاههاى_شکیب_جوى_امام_زمان توست.
و تو #جان و #دل به #فرمان این اشارات مى سپارى ، #سکوت مى کنى..
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #پنجم بوی تند بنزین روانی ام کر
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #ششم
او با لبخندی فاتحانه خبر داد...
_مبارزه یعنی این! اگه میخوای #مبارزه کنی الان وقتشه نازنین! باور کن این حرکت میتونه به #ایران🇮🇷 ختم بشه، بشرطی که ما بخوایم! تو همون دختری هستی که به خاطر اعتقاداتت قیام کردی! همون دختری که ملکه قلب پسر مبارزی مثل من شد!
با هر کلمه دستانم را بین انگشتان مردانه اش فشار میداد تا از قدرتش انگیزه بگیرم..
و نمیدانستم از من چه میخواهد که صدایش به زیر افتاد و عاشقانه تمنا کرد
_من میخوام برگردم #سوریه...
یک
لحظه احساس کردم هیچ صدایی نمیشنوم و قلبم طوری تکان خورد که کلامش را شکستم
_پس من چی..؟؟🙁
نفسش از غصه بند آمده و صدایش به سختی شنیده می شد
_قول میدم خیلی زود ببرمت پیش خودم!
کاسه دلم از ترس پُر شده بود و به هر بهانه ای چنگ میزدم که کودکانه پرسیدم
_هنوز که درسمون تموم نشده!
و نفهمید برای از دست ندادنش التماس میکنم که از جا پرید و عصبی فریاد کشید..
_مردم دارن دسته دسته کشته میشن، تو فکر درس و مدرکی؟😠🗣
به هوای 🔥#عشق سعد🔥 از #همه بریده بودم و او هم میخواست #تنهایم بگذارد...
که به دست و پا زدن افتادم..
_چرا منو با خودت نمیبری سوریه؟
نفس تندی کشید که حرارتش را حس کردم، با قامت بلندش به سمتم خم شد و با صدایی خفه پرسید
_نازنین! ایندفعه فقط #شعار و #تجمع و #شیشه_شکستن نیست! ایندفعه مثل این بنزین و فندکه، میتونی تحمل کنی؟
دلم میلرزید..
و نباید اجازه میدادم این لرزش را حس کند..
که با نگاهم در چشمانش فرو رفتم و #محکم حرف زدم..
_برا من فرقی نداره! بالاخره یه جایی باید ریشه این #دیکتاتوری خشک بشه، اگه تو فکر میکنی....
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #هفتم _برا من فرقی نداره! بالاخ
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #هشتم
میدیدم از #آشوب شهر #لذت میبرد...
در انتهای کوچه ای خاکی و خلوت مقابل خانه ای رسیدیدم و #خیال_کردم به خانه پدرش آمده ایم...
که از ماشین پیاده شدیم، کرایه را حساب کرد..
و با خونسردی توضیح داد
_امروز رو اینجا میمونیم تا ببینم چی میشه!
در و دیوار سیمانی این خانه قدیمی در
شلوغی شهری که انگار زیر و رو شده بود، دلم را میلرزاند..😥
و میخواستم همچنان #محکم باشم که آهسته پرسیدم
_خب چرا نمیریم خونه خودتون؟
بیتوجه به حرفم در زد و من نمیخواستم وارد این خانه شوم..
که دستش را کشیدم و اعتراض کردم
_اینجا کجاس منو اوردی؟
به سرعت سرش را به سمتم چرخاند، با نگاه سنگینش به صورتم سیلی زد تا ساکت شوم..
و من نمیتوانستم اینهمه خودسری اش را #تحمل کنم که از کوره در رفتم..
_اگه نمیخوای بری خونه بابات، برو یه #هتل بگیر! من اینجا نمیام!😠
نمیخواست دستش را به رویم بلند کند که با کوبیدن چمدان روی زمین، خشمش را خالی کرد و فریاد کشید
_تو نمیفهمی کجا اومدی؟ 😠هر روز تو این شهر دارن یه جا رو #آتیش میزنن و آدم #میکُشن! کدوم هتل بریم که خیالم راحت باشه تو صدمه نمیبینی؟
بین اینهمه پرخاشگری، جمله آخر بوی محبت میداد که رام احساسش ساکت شدم..
و فهمیده بود در این شهر غریبی میکنم که با هر دو دستش شانه هایم را گرفت و به نرمی نجوا کرد
_نازنین! بذار کاری که صالح میدونم انجام بدم! من دوستت دارم، نمیخوام صدمه ببینی!
و هنوز عاشقانه اش به آخر نرسیده، در خانه باز شد...
مردی جوان با صورتی آفتاب سوخته و پیراهنی بلند...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 #ازســـوریہ_ٺامنـــا🕊 💞 قسمت #شانزده صالح خسته بود
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿
💞 #ازســـوریہ_ٺامنـــا🕊
💞 قسمت #هفده
دو روز مشهد بودیم و دل سیر زیارت کردیم...😍😇
صالح یک هفته مرخصی داشت. قصد داشتیم به 🌳شمال 🌳برویم و حسابی تفریح کنیم.😊
هنوز در مسیر استان گلستان🛣 بودیم که از محل کار با او تماس گرفتند و به او گفتند که باید بازگردد.😕
ناراحت بودم اما...
بیشتر از #کلافگی_صالح پکر می شدم. انگار می خواست چیزی بگوید اما نمی توانست.
به اولین شهر ساحلی که رسیدیم، لب دریا رفتیم.🌊
ــ تا اینجا اومدم خانومم رو نبرم ساحل؟! شرمندم مهدیه...😥
ــ این حرفو نزن. من #شرایط کاریتو می دونم. وقت زیاده. خدا رو شکر که حداقل زیارت رفتیم.☺️
چنگی به موهایش زد و چادرم را گرفت و با خودش کشاند توی آب.
آب از زانویمان بالا آمده بود و چادرم را سنگین کرده بود.
#محکم آنرا دور خودم پیچاندم و به دریا خیره شدم.
ــ مهدیه جان...😍
ــ جان دلم☺️
ــ فردا ظهر اعزامم...😇
برگشتم و با تعجب گفتم:
ــ کجا؟!😳
چیزی نگفت. می دانستم سوریه را می گفت. قلبم هری ریخت.😥
انگار معلق شدم بین زمین و آسمان. شاید هم روی آب بودم. به بازوی صالح چنگ زدم و خودم را نگه داشتم. با هم بیرون آمدیم و روی ماسه ها نشستیم.
چادرم غرق ماسه شده بود. کمی تنم می لرزید نمی دانم از سرما بود یا از ضعف خبری که شنیده ام؟!😔
"مهدیه آروم باش. یادت نره بابا گفت باید #پشتیبان_شوهرت باشی. اینجوری دلشو می رنجونی و نمی تونه با خیال راحت از خودش #مراقبت کنه. همش باید نگران #تو باشه. تو صالحو سپردی دست خدا. زندگیتو گره زدی به حرم #آقا... پس نگران نباش و #توکل کن به خدا..."
ــ چرا یهو خواستی بیفتی؟ حالت خوبه عزیزم؟😒
خندیدم و گفتم:
ــ آره خوبم. نگران نباش. ماسه های زیر پام خالی شد.☺️
نگاهی به ساعتم انداختم و گفتم:
ــ وقت زیادی نداریم ها... اگه تموم شب رو رانندگی کنیم فرا صبح می رسیم خونه.😅
بلند شدم و دست او را گرفتم و از جایش بلندش کردم و با هم سوار ماشین شدیم.
دلم را به دریا زدم و گفتم:
ــ من رانندگی می کنم. تا وقتی شب میشه بخواب که بتونی تا صبح رانندگی کنی. باشه؟😊
سوئیچ را به من داد و حرکت کردیم.💨🚙
ادامه دارد...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 #ازســـوریہ_ٺامنـــا🕊 💞 قسمت #چهل_ویک سلما نامزد کر
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿
💞 #ازســـوریہ_ٺامنـــا🕊
💞 قسمت #چهل_ودو
صالح آرام و قرار نداشت.
آنقدر طول و عرض حیاط را قدم زده بود که کلافه شده بودم.😩
سلما و علیرضا بازگشته بودند و حال سلما هم تعریف چندانی نداشت.
علیرضا مدام دلداری اش می داد😒 و سعی می کرد مانع از این شود که پدر جون اشک ها و ناراحتی سلما را ببیند. دکتر گفته بود قلب پدر جون ضعیف و کم توان شده بود و افتادنش بابت حمله ی قلبی بوده که به خیر گذشته اما امکان این را دارد که دوباره این حملات ادامه داشته باشد چه بسا در ابعاد بزرگتر😔 زهرا بانو و بابا هم آمده بودند و کنار رختخواب پدر جون نشسته بودند. پدر جون اصرار داشت روی مبل بنشیند اما پزشک، استراحت تجویز کرده بود.☝️ قرار بود صالح فردا در اولین فرصت، پدر جون را به پزشک متخصص ببرد که تحت نظر باشد.
ــ صالح جان... عزیزم بیا بشین یه چیزی بخور. ناهارمون که هنوز دست نخورده. بیا که پدرجون هم اذیت نشه.
ــ نمی تونم. چیزی از گلوم پایین نمیره.😒
ــ بچه شدی؟ پس توکلت چی شده؟ من همیشه به ایمان محکم تو غبطه می خوردم. حالا باید اینجوری رفتار کنی؟ خودتو نباز. خدا رو شکر که هنوز اتفاقی نیفتاده.😒
ــ بهم حق بده مهدیه. نمی خوام ناشکری کنم. اول که دستم... ای خدا منتی نیست... من خودم خواستم و به نیت شهادت رفتم ولی جانباز شدن خیلی سخت تره.. بعدش که بچه.. اگه بود یه ماه دیگه دنیا می اومد. حالا هم پدر جون..😞 بخدا مهدیه بعد از فوت مامان دلم به پدر جون خوش بود. اگه بلایی سرش بیاد من دق می کنم. سلمای بیچاره رو بگو که تو این شرایط سردرگمه. می دونی به من چی می گفت؟😭
اشکش سرازیر شد و ادامه داد:
ــ می گفت نامزدیشو بهم بزنم که بتونه از بابا مراقبت کنه. می گفت چطور می تونم برم سر خونه زندگیم؟ اصلا پاک قاطی کرده. خودت می دونی که چقدر علیرضا رو دوست داره😞
ــ نگران نباش. اونم الان مثل تو ناراحته و سردرگم.😊 تازه، سلما دختره و عاطفی تر از تو... قبول داشته باش خیلی تحملش براش سخته. پدر جون هم که چیزیش نیست... شما از همین حالا خودتونو باختید تو اگه #محکم باشی مثل همیشه، دل سلما هم گرم و امیدوار میشه.😊 ان شاء الله این #بحران هم رفع میشه. حالا بیا یه لقمه شام بخور پدر جون همش میگه صالح کجاست. بیا قربونت برم.
دستم را دور کمرش حلقه کردم و باهم به بقیه پیوستیم.
چشمان سلما همچنان خیس😢 و متورم بود و خودش را در کنار علیرضا پنهان کرده بود.
ادامه دارد...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🥀❤️🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️🩹🥀 🥀رمان عاشقانه شهدایی ❤️🩹جلد دوم؛ #شکسته_هایم_بعد_تو 🥀جلد اول این رمان؛
🥀❤️🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️🩹🥀
🥀رمان عاشقانه شهدایی
❤️🩹جلد دوم؛ #شکسته_هایم_بعد_تو
🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی»
🇮🇷قسمت ۴۹ و ۵۰
حاج یوسفی: _دوست داشتن و بیتابیهاتو دیدم که این برام عجیبه، اونهمه عشق برای زنی که بچه داره؟
ارمیا کلافه شد: _بچه داره، جذام که نداره حاجی!
حاج یوسفی: _یه روزی همین بچه پشیمونت میکنه!
ارمیا: _همین بچه باعث شد دل مادرش با دل من راه بیاد، من آیه رو از زینب دارم و اینو میدونم که اگه زینب نباشه دنیا رو نمیخوام؛ من عاشق این مادر و دخترم!
زینب خودش را بیشتر به ارمیا چسباند ،
و توجه ارمیا را خود جلب کرد. زینب لب ورچیده بود و او را نگاه میکرد.
ارمیا سرش را بلند کرد ،
و دید همه ساکت نشسته و بدون توجه به غذاهایشان به آنها نگاه میکنند. تنها آیه بود که چشمانش به بشقابش میخ شده بود؛
انگار بدون توجه صدایش بالا رفته بود ،
و همه متوجه شده بودند.ارمیا لب به دندان گرفت و با درد چشمهایش را بست و دقایقی بعد گفت:
_آیه!
آیه تکان نخورد...
زینب هقهق کرد، طفلکش ترسیده بود. صدای هقهق زینب که بلند شد، آیه نگاهش را تا دخترش بالا آورد.
دستانش را برای دخترش باز کرد ،
و زینب از روی پای ارمیا بلند شد و از روی سفره گذر کرد و خود را در آغوش مادر انداخت، آیه دخترش را نوازش میکرد.
حاج خانم گفت:
_حاج یوسفی منظوری نداشت؛ تو رو خدا ببخشید!
ارمیا بلند شد و سفره را دور زد.
رها از کنار آیه بلند شد و ارمیا جایش نشست. مریم با تعجب نگاهشان میکرد.
ارمیا آرام گفت:
_تو و زینب آرزوی من بودید و هستید، اینجوری بغض نکن، منو شرمندهی سیدمهدی نکن!
دستش را روی موهای زینب کشید و گفت:
_گریه نکن عزیز بابا... گریه نکن دردونه؛ بیا بغل بابا!
زینب بیشتر به آیه چسبید.
صدای ارمیا را بغض گرفت:
_آیه ببخش؛ آیه بغض نکن... زینب دخترمه! از روزی که به دنیا اومد همهی دنیام شده... آیه... بانو! این گریههای زینب منو میکشه؛ من بغض یتیمی رو خوب میشناسم! من هقهقهای بیپناهی رو خوب میشناسم؛ آیه... تقصیر من چیه که اینجوری نگاه ازم میگیری و لب میگزی؟
نگاه آیه که بالا آمد...
اشک چشمانش که جوشید، دستهای ارمیا مشت شد. درد دارد مرد باشی و بغض و اشک بیپناهی را در چشمان بانویت
ببینی و دلت مرگ نخواهد...
آیه غریب مانده بود!
آیه هوای سیدمهدی را کرده بود؛ گاه آیه بودن سخت است و گاه آیه ماندن سختتر.
بغضش را فروخورد... آیه بود دیگر؛
دوست داشت که #کوه باشد برای
دخترکش! حاج علی #محکم بودن را یادش داده بود. سیدمهدی #مرد بودن را یادش داده بود.
آیه بلد بود که پشت دخترکش باشد. لبخند زد و گفت:
_غذا سرد شد، چرا همه منو نگاه میکنید!حاج آقا یه حرف حقی زده؛ هرکس دیگه هم بفهمه همینو میگه، چرا تعجب کردید؟
و دست برد و قاشقش را برداشت و کمی غذا در دهان زینبش گذاشت و
صورتش را بوسید و گفت:
_تو چرا گریه میکنی مامان جان؟ با تو نبودن که!
زینب چشمان آیهوارش را به ارمیا دوخت و معصومانه با بغض سوال کرد:
_بابا؟!
ارمیا با بغضش لبخند زد:
_آره عزیزم... آره قربون چشمات بشم، گریه نکن نفس بابا!
زینب به آغوشش رفت و خود را به آغوش پدر انداخت.
حاج یوسفی گفت:
_شرمنده دخترم، نمیخواستم ناراحتت کنم؛ فقط برام عجیب بود و ناگهانی!
آیه با سری پایین گفت:
_شما حرف بدی نزدید، چرا شرمنده باشید؟
سکوت بدی بود.
آیه غذایش را با بغض میخورد. نگاه از همه گرفته بود...
ارمیا به زینب غذا میداد و راه گلوی خودش بسته بود.
محمد کلافه بود،
صدرا عصبانی بود،
مسیح چیزی ته دلش میسوخت،
یوسف از درد ارمیا، درد داشت،
رها با بغض آیه بغض کرده بود،
سایه اشک چشمانش را پس میزد،
مریم معذب شده بود...
مهدی از آغوش پدرش بیرون آمد و به
سمت زینب رفت و آبنبات چوبیاش را به سمت زینب گرفت، همان آبنباتی که صبح خریده بودند و زینب سهم خودش را خورده بود و با زور میخواست مال مهدی را بگیرد؛ همان که از صبح چندبار سرش با هم
دعوا کرده بودند.
به سمت زینب گرفت و گفت:
_گریه نکن؛ مال تو... من نمیخوام!
زینب دستش را دراز کرد که آن را بگیرد، مهدی آن را عقب کشید و گفت:
_دیگه گریه نمیکنی؟
زینب گفت:
_نه!
و اشکهایش را پاک کرد؛
مهدی آبنبات چوبی را به دست زینب داد و
دوید و خود را در آغوش رها انداخت.
رها صورت پسرک مهربانش را بوسید... پسری که طاقت گریههای همبازیاش را نداشت؛ شاید مهدی هم درد زینب را حس کرده بود.
غذا در سکوت سردی به پایان رسید.
سفره را جمع کرده، ظرفها را شسته و جابهجاییها انجام شد. «محترم خانم»، زن حاج یوسفی، در تدارک میوه و چای بود.
که آیهای که از آنموقع به کسی نگاه نکرده بود به سایه گفت:
_به محمد میگی.....
🥀ادامه دارد....
❤️🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو 💞 قسمت ۵ و ۶ رسیدم خانه... با لباس های بیرون، پریدم روی ت
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴
🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو
💞 قسمت ۷ و ۸
به بچه ها گفتم که ملوک چه خوابی برای من دیده.
سوگل باز هم با مسخره بازی و خنده گفت:
- بابا خوشبخت... یارو پولدار...مایه دار...
دیگه چی میخوای؟ عروس خاااااانم... بگو بله، بگو بله، بگو بلللللله
یکی محکم زدم تو اون سرش که دیگه حرف مفت نزنه
مینو با خنده گفت:
- رها اگر نمیخواهی باهاش ازدواج کنی، بهتره با خودش صحبت حرف بزنی، دلیل منفی بودن نظرت را خودش بگو، مطمئن باش درک میکنه.
حرفای مینو درست بود. بهترین کار همین بود.
- الان هم دیگر موقع فکر کردن به این مسائل نیست امشب رو عشقه...
با این حرف مینو لبخند کوتاهی زدم
که سوگل صدای موزیک را بالا برد وشروع کرد به خُل بازی درآوردن خنده ام که بیشتر شد
به خودم گفتم
" این دقیقه ها را باید خوش باشم بیخیال فکر و خیال های الکی..."
تا خود ویلا سعی کردم به این مسائل فکر نکنم.
وقتی ماشین جلوی یک ویلای لوکس ایستاد متعجب شدم. کلی ماشین اطراف ویلا پارک شده بود، مشخص بود داخل باید جمعیت زیادی باشد.
مهمانی و تولد بچه های دانشگاه رفته بودم اما در حد بیست نفر خیلی ساده نه تا این اندازه شلوغ و مجلل!!
یکباره استرس گرفتم توقع چنین مهمانی را نداشتم.
داخل که شدیم با یک باغ بزرگ روبه رو شدم که درخت های باغ با نورهای رنگی خودنمایی می کردند.
از صدای بلند موزیک و رقص نوری که از تو حیاط هم دیده میشد مشخص بود داخل چه غوغایی هست.
وقتی داخل سالن شدیم متعجب تر به اطراف نگاه می کردم. انگار کل دانشگاه اینجا بود!
چقدر شلوغ بود...
کلی دختر و پسر در حال رفت و آمد بودند که هیچ کدام پوشش درستی نداشتند.
کنار گوش مینو آرام گفتم:
- عجب غلطی کردم این چه مهمانیست! مگر شما نگفتید یک جشن ساده و معمولی؟
مینو همینجور که من را دنبال خود میکشید گفت:
- اُمل بازی در نیاور بیا تا لباس عوض کنیم!
با راهنمایی خدمتکار برای تعویض لباسهایمان به اتاق رفتیم.
اتاق بزرگی که چند تا آینه ی قدی هم داخلش بود. چند نفری هم داشتند آماده می شدند
که مینو و سوگل باذوق، مانتوهایشان را در آوردند و خودشان را برای رفتن به سالن آماده تر می کردن.
ولی من نمی توانستم کلی پسر بیرون بود
من دختر حاج آقا علوی!
اینجا؟!
اصلا باهم هماهنگ نبود.
بالاخره تصمیمم خودم را گرفتم و #محکم گفتم:
- من بیرون نمیآیم ؛ میخواهم #برگردم.
مینو درحالیکه تجدید آرایش میکرد گفت:
- چی میگی؟! بیخیال تا اینجا آمدی بمان دو ساعت دیگر باهم برمیگردیم.
سوگل هم که با موهایش درگیر بود به من گفت:
- چرت وپرت نگو ؛ بکَن مانتو را برویم بیرون خودم یک کیس مناسب برایت پیدا میکنم تا از تنهایی در بیایی.
رو کردم به هردو #محکمتر_از_قبل گفتم:
- توی این جور مهمانی ها هر غلطی میشود. من اهل این کارها نیستم الان هم تنها برمیگردم.
🌴ادامه دارد....
🌟 نویسنده؛ طلا بانو
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو 💞 قسمت ۴۵ و ۴۶ و ۴۷ وقتی رسیدم خانه خیلی خسته شده بودم. و
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴
🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو
💞 قسمت ۴۸ و ۴۹ و ۵۰
با صدای یا الله گفتن مردی متوجه شدم مداح مرد است. برای همین به نرگس گفتم که من کار آشپزخانه و تو کار بیرون را انجام بده.
دعا که شروع شد من و نرگس کنار هم در آشپزخانه نشستیم.
صدا چقدر آشناست!
این صدای دعا را در مسجد هم شنیده ام
چقدر دلنشین می خواند.
چقدر با صدای دعایش حال دلم عوض می شود.
جوری دعا را با عشق می خواند که مخاطبش را جذب می کند. دوست دارم، صدای دعا این چنین دلنشین باشد تا با دلم دعا را بخوانم.
چون غریب بودم بیرون نرفتم.
کارهای مربوط به آشپزخانه را انجام میدادم تا بعد از مراسم دعا که بیشتر مهمان ها هم رفته بودند.
من همراه نرگس پیش بی بی و ملوک نشستم که گرم صحبت بودند و انگار برایشان سخت بود که از هم جدا شوند.
بی بی رو کرد به من و گفت:
- خسته شدی دخترم؟
_نه بی بی جان کاری نکردم.
رنگ نگاه ملوک کامل با گذشته فرق کرده بود و این را متوجه میشدم.
_دخترم! بهتره دیگر برویم.
با "م" مالکیتی که ملوک به من نسبت میداد حال دلم عوض میشد. دوست داشتم مرا این چنین صدا می کرد.
-من آماده ام می توانیم برویم.
بعد از خداحافظی و وعده های دیدار دوباره ای که به هم دادیم راهی خانه شدیم.
امروز رهایی دیگر بودم.
خواسته یا ناخواسته تیپ ام، حس ام وحال ام با روزهای دیگر کاملا متفاوت بود.
من امروزم را دوست داشتم.
خیلی وقت بود رهای قبلی نبودم.
بی اختیار دوست داشتم چــ💎ـــادری را که از بی بی هدیه گرفته بودم را بپوشم و با خدا خودم صحبت کنم احساس می کردم روزهای زیادی را از دست دادم.
باید جبران کنم.
تا خودم از خودم راضی باشم .
امروز بعد از مدتی برای تکمیل کارهای پایان نامه ام باید به دانشگاه می رفتم.
همان طور که در فکر بودم.
صدای ملوک آمد، که مثل روزهای جدید زندگیام، جدید صدایم میکرد.
- چیزی شده دخترم؟
_امروز باید به دانشگاه بروم.
-خب اشکال کار کجاست؟
_نمیدانم چه بپوشم! اگر لباس های جدیدم را بپوشم عکس العمل دوستان چگونه است. نمیتوانم مثل قبل رفتار کنم نمیدانم بچه ها این رفتارهایم را چگونه برداشت میکنند!
ملوک من را به آرامش دعوت کرد و گفت:
- راهی را که شروع کردی زیاد راحت نیست. از خلوت بودن راه سعادت ناراحت نباش.ببین عزیزم همیشه دوستان واقعی زمان دشواری ها مشخص میشوند. حالا به نظرت اگر که بچه های دانشگاه تو را با تیپ و رفتار جدید نخواستند دوستان واقعی تو هستند؟ ولی اگر #خدا تو را با ظاهر جدیدت بخواهد چه؟ #آغوش و #نگاه_خدا را داشتن صبر و استقامت میخواهد.انتخاب با خودت است هرچه فکر میکنی بهتر است بپوش.
بعد از اینکه ملوک از اتاق بیرون رفت.
به صحبتهایش خوب فکر کردم درست میگفت به جای فکر کردن به حرف و رفتار بچه ها،بهتربود به این فکر کنم که چگونه فاصلهی بین #خودم_تا_خدایم را پر کنم.
به طرف کمد لباس هایم رفتم.
به جای شلوار نودسانتی ام شلوار بلندی را برداشتم و مانتو های کوتاه با آستین های سه ربع را کنار زدم و مانتوی بلند و پوشیده ای را برداشتم.
مانتوی خاکستری، سفید را با شال خاکستری ام سِت کردم. دیگر خبری از آزادی و شلختگی شال ام نبود. برای همین گیره ای که ملوک برای من خریده بود را برداشتم و زیرشال زدم و دوطرف آن را روی شانه ام انداختم. کیفم را برداشتم و به طرف بیرون حرکت کردم.
ملوک در آشپزخانه مشغول بود.
وقتی خداحافظی کردم، به طرفم چرخید و با دیدنم لبخند رضایتی بر لب داشت
و گفت:
- می دانستم بهترین تصمیم را میگیری.
_چه طور مطمئن بودید؟
- سالها با پدرت زندگی کردم. #لقمه_ای را که سر سفره میگذاشت #پاک بود مثل #تو... میدانستم رهای حاج آقا برمیگردد. چون #دعای_پدرت همراه توست. دخترم از در که بیرون رفتی به #هیچکس نباید توجه کنی #محکم و با #اعتماد کامل قدم بردار بدان اگر نگاه زمینیان را نداری نگاه #آسمانی ها را حتما داری.
حرف هایش برای من پشتوانه ای محکم بود. لبخندی به رویش زدم و بعد از خدا حافظی راهی دانشگاه شدم .
🌴ادامه دارد....
🌟 نویسنده؛ طلا بانو
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛