eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
185 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را اف
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞قسمت زنجیر از دور دستانش افتاده بود.. اما دستان عباس.. همچنان از پشت به هم چفت شده بود..😞😓همه ی حرف های سید.. مثل او را .. خیلی بد کرده بود.. خیلی خطا رفته بود..😓😣 بدون اینکه سر بالا کند.. آرام ✨یاعلی✨ گفت.. و بلند شد.. همه پسرها ترسیدند.. و قدمی به عقب برداشتند👥😨😨👥😨😰😨👥 آرام بدون هیچ حرفی.. و بدون نگاه به احدی.. مسیر خانه را رفت.. و حسین اقا پشت سرش می آمد.. به خانه رسیدند.. از شیر آب حوض.. صورتش را شست.. بدون هیچ حرفی با مادر و خواهرش.. مستقیم به اتاقش پناه برد.. و در را به روی خودش.. قفل کرد زهراخانم و عاطفه.. به سمت حسین آقا رفتند.. تا هرچه میخواستند بپرسند.. از آن اتفاق.. یک هفته گذشت.. عباس شرور و تخس.. ساکت شده بود.. عباس.. باز شدنی نبود.. خیلی شده بود... و دوست نداشت.. همدمی برای حرفش داشته باشد.. خلوت داشت.. ✨ .. ..و و ..✨ کل حرف هایی.. که در خانه میزد.. در یک کلمه خلاصه میشد.. (سلام. نه. آره. یاعلی.)همین بود. چند روزی به مغازه نرفت.. هر جا بود.. ساکت بود.. و داشت.. قدم میزد.. و میکرد.. _خدایا من چ کردم..!؟چیشد که به اینجا رسیدم.!!😰 وای اگر سید این کار رو نمی‌کرد.. متوجه نمیشدم...!؟😞😓خدایا.. آبروی چند نفر رو بردم.!؟😭چند نفر رو له کردم با حرف هام..! ای وای من... ای واای😞 رو به روی آینه می ایستاد.. با خشم و غضب.. به می‌نگریست..😡 _هاااا.....؟!؟!؟!😡 چیه...؟؟ بزنم فکتو بیارم پاین..!!؟!!😡😭👊حتما باس بریزی که بفهمن مردی؟! مردی به نعره زدن هس؟؟؟ به فحش دادن هس؟؟تو اصلا میدونی چیه..!؟!؟😡 نشست.. به دیوار تکیه داد.. هی میگفت.. و هی به سرش میزد.. _ای خاک دوعالم بسرت عباس..!😭دل ارباب رو شکستی.. ای بمیری عباس..!😭ای دستت بشکنه عباس...!😭پدر و مادرت رو شرمنده کردی..ای لعنت به تو عباس..😭 باس بهت بگن عباس روسیاه..😭ای بیچاره عباس..😭ای واای😭ای وای از تو عباس😭باس نابود بشی.. ای لعنت بهت عباس.!😭 اشک میریخت.. زمزمه میکرد.. و سجده میکرد.. تمام .. یک لحظه از ذهنش بیرون .. کارش شده بود حساب کشیدن.. بازجویی.. استنتاق کردن از خودش.. کسی کاری به او نداشت.. حسین اقا میدانست..😊که کار سید بی حکمت نیست... به او و کارهایش.. داشت.. زهراخانم اما..😥 نگران حال پسرش بود.. دوست نداشت.. او را ساکت ببیند.. هرچه میکرد.. عباس و خود دار تر میشد.. عاطفه هم..☹️ با مهر و عطوفت خواهرانه.. هرچه میکرد.. قفل زبان عباس را.. نمیتوانست باز کند.. ده روز دیگر هم گذشت.. کم کم حال روحی عباس.. بهتر میشد.. حالا دیگر ساکت.. خود دار.. و آرام.. شده بود.. به مغازه برگشت.. اما دیگر.. خبری از عباس سابق نبود.. خبر بازگشت..رفیق قدیمی حسین اقا در خانه.. شادی را.. به اهل خانه.. برگردانده بود حسین اقا و زهراخانم.. در تدارک مهمانی بودند.. همه به نوعی.. خوشحال بودند.. و بیشتر از همه عاطفه🙈 اقارضا و حسین اقا.. از زمان سربازی باهم رفیق🤝بودند.. اقارضا 🍃کارمند سپاه🍃 بود.. با اینکه چند مدتی.. از هم بودند.. اما دلشان بهم بود.. چند سالی به تهران منتقل شده بودند.. و حالا.. دوباره برگشتند.. و در همین محله.. خانه ای را.. اجاره کرده بودند.. و امشب.. ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی ✨👤✨ #مردی_در_آینه✨ ✨ قسمت #هشتم ✨ اشک هایم برای تو اوبران او
✨ رمان جالب ، و ✨👤✨ ✨ ✨ قسمت ✨تابوت چوبی صدا و لبش به لرزه افتاد ... دندون هاش رو محکم بهم فشار می داد شاید بهتر بتونه خودش رو کنترل کنه ... و صداش بریده بریده می اومد ... - یه بار ... گفتم ... 😢یه بار دیگه هم ... میگم ... من ... اون رو... نمی شناختم ... اوبران دخالت کرد و سعی کرد آرومش کنه ... عین همیشه وقتی نباید حرف بزنه یا عمل کنه دخالت می کرد ... - نشناختن تو هم عین نشناختن بقیه است؟ ... هیچ کس توی این دبیرستان، اون رو نمی شناسه ... هیچ کسی اون رو ندیده ... هیچ کسی ازش خاطره نداره ... واسه هیچ کسی مهم نبوده ... یه چیزی رو می دونی؟ ... انگار خیلی وقته واسه همه مرده ... یا شاید واسش آرزوی مرگ می کردن ... لابد اشک هایی هم که تو امروز واسش ریختی ... همه از سر شادی بوده ... اوبران، من رو کشید عقب ... - می فهمی چی کار می کنی؟ ... نمی تونی مجبورش کنی حرف بزنه ... اینجا پایین شهر نیست ... هر غلطی می خوای بکنی ...😡 هلش دادم کنار ... دیگه نه تنها لبش ... که صورت و چشم هاش ... و دست و پاش هم می لرزید ... فقط یه قدم تا موفقیت و پیروزی مونده بود ... یه قدم که بالاخره یه نفر در مورد کریس تادئو حرف بزنه ... خیلی آروم رفتم طرفش ... دستم رو کردم توی جیبم و گوشیم رو در آوردم ... از چهره مقتول عکس گرفته بودم ... از اون سمت که رژ بنفش توی صورتش کشیده شده بود... از اون طرف صورتش که سمت زمین افتاده بود و خون تا سمت گوش هاش پیش رفته بود ... بدون اینکه چیزی بگم ... عکس رو باز کردم و یهو گوشی رو بردم جلوی صورتش ... - کسی رو می شناسی که چنین رژی به لبش بزنه؟ ...😏 تعادلش رو از دست داد ... عقب عقب رفت و محکم افتاد روی زمین ... اشک مثل سیل از چشم هاش می جوشید ...😨😭 هیچ وقت نگاه کردن به چهره غرق خون ... و چشم های بی روح و نیمه باز کسی که دوستش داشته باشی ... کار راحتی نبوده ...😣 رفتم سمتش و نیم خیز نشستم ... - این اشک ها مال کسی نیست که کریس رو نشناسه ... مال کسیه که داره با سکوتش ... به یه قاتل اجازه میده راحت و آزاد برای خودش بگرده ... و اون عشق ... به زودی با یه تابوت چوبی ... میره زیر خروارها خاک ... در حالی که هیچ کس واسش مهم نیست ... هیچ کس ...😐✋ ✨✍ ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿❀رمان #واقعی ✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_ب
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿❀رمان ✿❀ ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت فردای بله برون ک خانواده ایوب برگشتند تبریز، ایوب هر روز خانه ما بود.☺️🙈 هفته تا وقت داشتیم و باید خرید هایمان را می کردیم. 💎یک دست لباس خریدیم و 💎ساعت و 💎 . ایوب شش تا برایم انتخاب کرده بود. آنقدر که به دو تا راضی شد. تا ظهر از جمع شش نفره مان فقط من و ایوب ماندیم. پرسید: _ گرسنه نیستی؟؟ سرم را تکان دادم. گفت: _ من هم خیلی گرسنه ام. به چلو کبابی توی خیابان اشاره کرد. دو پرس، چلوکباب🍛 گرفت با مخلفات. گفت: _بفرما بسم الله گفت و خودش شروع کرد. سرش را پایین انداخته بود، انگار توی اش باشد. چنگال را فرو کردم توی گوجه، گلویم گرفته بود، حس، می کردم صد تا چشم نگاهم می کند. از این سخت تر، روبرویم مرد ، نشسته بود که باهاش هم سفره می شدم؛ مردی ک توی بی تکلفی کسی به پایش نمی رسید. آب گوجه در آمده بود، اما هنوز نمی توانستم غذا بخورم. ایوب پرسید _ نمیخوری؟؟ توی ظرفش چیزی نمانده بود. سرم را انداختم بالا _ مگر گرسنه نبودی؟؟ + آره ولی نمیتونم. ظرفم را برداشت.. _حیف است حاج خانم،پولش را دادیم. از حرفش خوشم نیامد.😒 او که چند ساعت پیش سر النگو با من چانه می زد، حالا چرا حرفی می زد که بوی خساست می داد. از چلو کبابی که بیرون آمدیم گفته بودند. ایوب از این و آن سراغ نزدیک ترین را می گرفت. گفت: _ اگر را پیدا نکنم، همین جا می ایستم به اطراف را نگاه کردم _اینجا؟؟ وسط پیاده رو؟؟😳 سرش را تکان داد گفتم: _زشت است مردم تماشایمان می کنند. نگاهم کرد _ این بدون اینکه خجالت بکشند با این سر و وضع می آیند بیرون، آن وقت تو از اینکه را انجام بدهی میکشی؟؟😊✌️ ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
☔️ رمان زیبای #فرار_ازجهنم 🔥☔️   قسمت #هشتم هم سلولی عرب توی زندان اعتیادم به مواد رو ترک کردم ...
☔️ رمان زیبای 🔥☔️ قسمت تصویر مات ساکت بود ... نه اون با من حرف می زد، نه من با اون ... ولی ازش متنفر بودم ... فکر کنم خودشم از توی رفتارم اینو فهمیده بود ... یه کم هم می ترسیدم ... بیشتر از همه وقتی می ایستاد به ✨نماز،✨ حالم ازش بهم می خورد ... .😠 هر بار که چشمم بهش می افتاد توی دلم می گفتم:😡 _تروریست عوضی ... و توی ذهنم مدام صحنه های درگیری👊💪 مختلف رو باهاش تجسم می کردم ... . حدود 4 سال از ماجرای 11 سپتامبر می گذشت ... حتی خلافکارهایی مثل من هم از مسلمون ها متنفر بودن ... حالا یه تروریست قاتل، هم سلولی من شده بود ...😠 یک سال، در سکوت مطلق بین ما گذشت ... و من هر شب با استرس😖 می خوابیدم ... دیگه توی سلول خودم هم امنیت نداشتم ... . خوب یادمه ... اون روز هم دوباره چند نفر بهم گیر دادن ... با هم درگیر شدیم ... این دفعه خیلی سخت بود ... چند تا زدم اما فقط می خوردم ... یکی شون افتاده بود روی من و تا می تونست با مشت می زد👊👊 توی سر و صورتم ... . سرم گیج شده بود ... دیگه ضربه هایی که توی صورتم می خورد رو حس نمی کردم ... توی همون گیجی با یه تصویر تار ... هیکل و چهره 🌸حنیف🌸 رو به زحمت تشخیص دادم ... . اون دو تا رو هل داد و از پشت یقه سومی رو گرفت و پرتش کرد ... صحنه درگیریش رو توی یه تصویر مات می دیدم اما قدرتی برای هیچ کاری نداشتم ... ادامه دارد.... 📚 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨ 🕊🕊 #تاپــــروانگی 🕊🕊 قسمـت #هشتم تمام این چند رو
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨ 🕊🕊 🕊🕊 قسمـت حق با خواهرش بود،.. حالا همه چیز در نظرش مشکوک بود! همین که ارشیا به هوش آمده و حواسش جمع شده بود.. خواست تا رادمنش را ببیند .😧😟 حتی یکی دوبار هم که مشغول حرف زدن بودند.. از او به دلایل مختلف خواسته بود تا اتاق را ترک‌کند.😕 شم زنانه اش به کار افتاده بود و پشت سر هم‌ حدس و فرضیه می زد ،😥 جوری که خودش هم می ترسید از این همه تصورات منفی . باید زودتر ماجرا را می فهمید تا آرامش‌ بگیرد. حالا که ارشیا تحت تاثیر داروهای مسکن خوابیده بود و می دانست حداقل تا دو سه ساعت دیگر هم بیدار نمی شود بهترین موقعیت بود!☝️ اما شجاعت نداشت حتی به گوشی کنار تخت نزدیک و شماره ی رادمنش ‌را بردارد .😥😒 ولی مجبور بود... بعد از کلی نهیب زدن و دو دل بودن بالاخره با بدبختی و دست هایی که لرزان شده بود.. کاری را که باید انجام داد،شماره را برداشت و وارد موبایل خودش کرد. روی نیمکت سالن نشست.. و نفسش را بیرون فرستاد.هیچ وقت در در مسائل شوهرش دخالت نکرده بود و حالا هم حس خوبی نداشت. هرچه بیشتر فکر می کرد شک و تردید بیشتری هم روی تصمیمش‌ سایه می انداخت. اما اوهام جدید و مزخرف باعث آزارش شده بود. عزمش را جزم کرد و با گفتن بسم الله شماره را گرفت.📲 مدام پیش خودش تکرار می کرد که چه بگوید. تماس برقرار شد و بعد از چندتا بوق خوردن صدای آشنایی گوشش را پر کرد . _الو آب دهانش را قورت داد و سعی کرد راحت صحبت کند: _الو، سلام رنجبر هستم _سلام خانم ،بله شناختم .احوال شما؟ _بد نیستم ممنون _ اتفاقی افتاده؟ _نه‌ هیچی... اما...راستش می خواستم باهاتون صحبت کنم _خواهش می کنم ،در خدمتم _به نظرم اگه حضوری حرف بزنیم‌ خیلی بهتره‌، البته اگه وقت داشته باشید _مطمئنید حال ارشیا خوبه؟ _بله خوابیده ‌... نمی خوام باخبر بشه بهتون زنگ زدم _متوجه شدم تقریبا .هیچ اشکالی نداره من فردا صبح خدمت می رسم خوبه؟ _خیلی ممنونم جناب رادمنش _با همین شماره تماس بگیرم؟ _بله ،متشکرم _خواهش می کنم .امری نیست؟ _عرضی نیست ،خدانگهدار _وقت شما بخیر . با خیال راحت قطع کرد.. نفسش را دوباره و اینبار پر سر و صدا بیرون داد و گفت : _دیدی ریحان جان ،انقدر ها هم سخت نبود و با طمانینه برگشت به اتاق ... با رادمنش توی پارک کنار بیمارستان قرار داشت . زودتر از موعد رفت تا کمی از بوی تند الکل همیشگی پیچیده در راهروها دور باشد. از شنیدن صدای خش خش برگ ها🍂 زیر‌ نیم بوتش حس‌ خوبی داشت . نم نم باران ☔️شروع شده بود . نفس عمیقی کشید و خواست روی نیمکت چوبیِ نیمه خیس بنشیند اما پشیمان شد. چادرش را جمع تر کرد تا پایینش لکه نشود،.. کاش لباس بیشتری می پوشید، همیشه سرمایی بود. _سلام رادمنش بود ،.. مثل همیشه خوش پوش و آن تایم ،این دو صفتی بود که بارها از ارشیا شنیده بود. _علیک سلام _هوا خیلی مناسب نیست بهتره بریم توی ماشین من . موافقت کرد و چند دقیقه بعد در حالی که قهوه نیمه شیرینش را مزه می کرد از پشت شیشه ماشین شاسی بلند او به تردد آدم ها نگاه می کرد. _خب من سراپا گوشم خانم .راستش کنجکاو شدم بدونم چه موضوعی باعث شده که اینجا باشم.اونم بدون اطلاع جناب نامجو! نفهمید که کلامش بوی طعنه داشت یا صرفا کنجکاوی بود . البته خیلی هم اهمیت نداشت همانطور که انگشتش را دور ماگ قهوه می کشید گفت : _می تونم صادقانه سوالی بپرسم و توقع جواب صادقانه هم داشته باشم؟ _حتما !من همیشه حامی راستگویی ام. _مطمئنم اتفاق مهمی افتاده که شما و ارشیا ازش باخبرید اما به هر دلیلی منو در جریان نمیذارید .ارشیا که سکوت کرده.اما توقع دارم که حداقل شما بگید موضوع از چه قراره... به وضوح جمع شدن ناگهانی عضلات صورتش،😠 رادمنش را دید اما... ادامه دارد... نویسنده ؛الهام تیموری ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚 🌷رمان کوتاه و #واقعی 💞 #عشق_آسمانی_من قسمت #هشتم 🍃🌸را
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚 🌷رمان کوتاه و 💞 قسمت چندروزی گذشت،... عمه با مادرم تماس گرفتن. 📲صدایش از تلفن ضعیف به گوشم میرسید: _ "زنداداش محمد واقعا عاشق آذر شده" مادرم همانطور که با یک دستش گرد روی میز را پاک میکرد آرام گفت: _چطور مگه؟ عمه لحظه ای سکوت کرد و جواب داد: _"آخه شرایط آذر دقیقا همون چیزی هست که محمد خیلی روی اونا حساسه اقامت تو قم ،چادری بودن خانمش..💓 اصلا شما که میدونی محمد چقدر روی *چادر سرکردن خواهراش* حساسه من مطمئنم عاشق آذر شده"😊 از جایم بلند شدم که به اتاقم بروم صبرکردم و آخرین جمله مادرم را هم شنیدم: _جوونن دیگه... دختر و پسر هردوشون برای شما هستن... هرجور صلاح میدونید😊 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ 🌹 شب جعمه آمدند🌹 اما داماد (محمد)با پدربزرگم و عمویم جدا آمد شب اول ربیع الاول🌙 من و محمد 💞💞محرم💞 هم شدیم محرمیت برای این بود که ما تا عقد محرم هم باشیم. محمد سه روز کنارم بود.. در آن سه روز یک از زندگی را برایم توصیف کرد. آنقدر خوب،صبور و مهربان بود که به راحتی میشد او را دوست داشت... دوست داشتم همراهش شوم مهرش عجیب به دلم نشست.. 💖☺️❤️ مهری که بود 😍زندگی علوی-فاطمی😍 ✍نویسنده؛ بانو مینودری ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 🐎 🌴قسمت زینت همان شتر را عوض کردند...و عایشه را بر آن نشاندند. و ، دعوى جنگ با کرد بهانه چه بود؟ خونخواهى عثمان! و خودشان بهتر از هر کس مى دانستند که این تا کجا مضحک است. مروان حکم ، سعید عاص را به همراهى در جنگ دعوت کرد. سعید عاص پرسید: _همراهان تو کیانند؟ گفت : _طلحه و زبیر عوام و عایشه و سعد و عبدالرحمن و محمد بن طلحه و عبدالرحمن اسید و عبداالله حکیم و... سعید عاص گفت : _چه بازى غریبى ! اینها که همه خود، دستشان به خون عثمان آلوده است! مروان حکم ، سکوت کرد و از او گذشت. ام سلمه(5) با اتکاء به آنچه از پیامبر شنیده بود اعلام کرد: _بدانید هر که به جنگ با على رود، کافر است و عصیانگر بر دین خدا. اما فریاد او در ازدحام جمعیت گم شد.... نامه نوشت📝 به که از خدا بترس و حریم پیامبر را نگاه دار. عایشه پاسخ داد: _تو هم لابد شریک قتل عثمانى که با من مخالفت مى کنى. امیرمؤمنان ، ناخواسته پا به این عرصه گذاشت و با هفتصد سوار به ((ذى قار)) فرود آمد. و عایشه وقتى این را شنید، نامه نوشت به حفصه(6) که: _على به ذى قار فرود آمده است ، نه راه پس دارد، نه راه پیش... حفصه با دریافت این پیام ، مطریان و مغنیان را جمع کرد و دستور داد که این مضمون را به درآورند و با دف و تنبک بنوازند و بخوانند تا مگر على بدین واسطه خفیف و شود. تو خبر را که شنیدى ، احساس کردى که دیگر جاى درنگ نیست.... از خانه بیرون شدى و با رویى پوشیده و ناشناس به خانه حفصه درآمدى. خانه شلوغ بود.... مغنیان مى نواختند، کودکان کف مى زدند و زنان دم مى گرفتند: ماالخبر ماالخبر على فى سقر کالفرس الاشقر ان تقدم عقر ان و تاءخر نحر. راه را شکافتى تا به مقابل حفصه رسیدى که در بالاى مجلس نشسته بود... وقتى درست مقابل او قرار گرفتى ، چهره ات را گشودى ، غضبناك نگاهش کردى ، دندانهایت را به هم ساییدى و گفتى : _✨راست گفت رسول خدا که(البغض یتورات)، کینه موروثى است. اى ! که اکنون با دختر ابوبکر شده اى براى کشتن پدر من . پیش از این نیز با همدست شده بودید براى کشتن پیامبر. اما خدا پیامبرش را از خاندان شما آگاه و کفایت کرد. با پدرانتان در پیامبر ماندید و اکنون کمر به قتل وصى و برادر او بسته اید. شرم کنید. همین آیه قرآنى براى رسوایى همیشه تان بس نیست ؟ "وان تظاهرا علیه فان االله هو مولیه و جبریل و صالح المؤ منین و الملائکۀ بعد ذلک ظهیر.(7) دوست دارى به برادرت یادآورى کنى که این آتش در زیر خاکستر خفته است. اینها اگر مى کردند، پیامبر را از میان برمى داشتند. نتوانستند، سر از در آورند، خورشید را به بند کشیدند و در شهر ، پادشاهى کردند و بعد بر نشستند و بعد، سر از (8) درآوردند، به لباس اشعرى درآمدند و دست آخر، شمشیر را به دست دادند. و کدام آخر؟ معاویه از همه گذشتگان پلیدتر مکارتر بود. نیش معاویه بود که را به جان برادرمان حسن ریخت. دوست دارى فریاد بزنى : _✨برادرم ! تو که اینها را مى دانى چرا اتصالت را به خدا و پیامبر علم مى کنى ؟ اما فریاد نمى زنى ،.... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷 قسمت #هشتم سوز درد فردا صبح زود از جا بلند شدم و سریع حاضر شدم ... مادر
🌷 🌷 قسمت چشم های کور من اون روز ... یه ایستگاه قبل از مدرسه ... اتوبوس خراب شد ... چی شده بود؛ نمی دونم و درست یادم نمیاد ... همه پیاده شدن ... چاره ای جز پیاده رفتن نبود ... توی برف ها می دویدم و خدا خدا می کردم که به موقع برسم مدرسه ... و در رو نبسته باشن ... دو بار هم توی راه خوردم زمین ... جانانه سر خوردم و نقش زمین شدم ... و حسابی زانوم پوست کن شد ... یه کوچه به مدرسه ... یکی از بچه ها رو با پدرش دیدم ... هم کلاسیم بود ... و من اصلا نمی دونستم پدرش رفتگره... همیشه شغل پدرش رو مخفی می کرد ... نشسته بود روی چرخ دستی پدرش ... و توی اون هوا، پدرش داشت هلش می داد ... تا یه جایی که رسید؛ سریع پیاده شد ... خداحافظی کرد و رفت ... و پدرش از همون فاصله برگشت... کلاه نقابدار داشتم ... اون زمان کلاه بافتنی هایی که فقط چشم ها ازش معلوم بود ... خیلی بین بچه ها مرسوم شده بود ... اما ایستادم ... تا پدرش رفت ... معلوم بود دلش نمی خواد کسی شغل پدرش رو بفهمه ... می ترسیدم متوجه من بشه ... و نگران که کی ... اون رو با پدرش دیده ... تمام مدت کلاس ... حواسم اصلا به درس نبود ... مدام از خودم می پرسیدم ... چرا از شغل پدرش خجالت می کشه؟... پدرش که کار بدی نمی کنه ... و هزاران سوال دیگه ... مدام توی سرم می چرخید ... زنگ تفریح ... انگار تازه حواسم جمع شده بود ... عین کوری که تازه بینا شده ... تازه متوجه بچه هایی شدم که دستکش یا کلاه نداشتن ... بعضی هاشون حتی چکمه هم نداشتن... و با همون کفش های همیشگی ... توی اون برف و بارون می اومدن مدرسه ... بچه ها توی حیاط ... با همون وضع با هم بازی می کردن ... و من غرق در فکر ... از خودم خجالت می کشیدم ... چطور تا قبل متوجه نشده بودم؟ ... چطور اینقدر کور بودم و ندیدم؟... اون روز موقع برگشتن ... کلاهم رو گذاشتم توی کیفم ... هر چند مثل صبح، سوز نمی اومد ... اما می خواستم حس اونها رو درک کنم ... وقتی رسیدم خونه ... مادرم تا چشمش بهم افتاد ... با نگرانی اومد سمتم ... دستش رو گذاشت روی گوش هام ... - کلاهت کو مهران؟ ... مثل لبو سرخ شدی ... اون روز چشم هام ... سرخ و خیس بود ... اما نه از سوز سرما ... اون روز .. برای اولین بار ... از عمق وجودم ... به خاطر تمام مشکلات اون ایام ... خدا رو شکر کردم ... خدا رو شکر کردم ... قبل از این که دیر بشه ... چشم های من رو باز کرده بود ... چشم هایی که خودشون باز نشده بودن ... و اگر هر روز ... عین همیشه ... پدرم من رو به مدرسه می برد ... هیچ کس نمی دونست ... کی باز می شدن؟ ... شاید هرگز ... . . ادامه دارد... 🌷نويسنده:سيدطاها ايماني🌷 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ #رمان: #رهایی #پارت: #هشتم
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : : کی به من میگه دختر دیدی خودت و گم کردی خوبه این تویی که رهارو دیدی وا دادی آقا بهزاد بهزاد که قاطی کرد و به سمتش رفت جلویش را گرفتم . به دوستش نگاهی انداختم. با تشر گفتم. " برو دیگه اینجا واینستا بسه خجالت بکشید دوستید مثلا ، به سمت بهزاد برگشتم. آروم باش رفت دیگه چیزی نشده که حساس نشو آخه یه دختر میبینه از خودش در میاد ، لپش را کشیدم. " خوب بسه دیگه پسر خوب بیا بریم خونه که مامانم کلم و میکنه خندید و زیر لب گفت همینم مونده بود تو لپم و بکشی باهم دیگه خندیدیم پسر بدی به نظر نمی رسید اما نمی خواستم خط قرمز هایم را کنار بگذارد. تا سر کوچه من را رساند. می دانستم امیر از دستم شکار است اما تقصیر خودش بود شاید اگر عذرخواهی می کرد من هم می بخشیدمش اما او که نمی دانست من از قضیه یاس با خبرم پس چه انتظاری ازش داشتم. شب بود که پیام های امیر را خواندم همه چیز را تقصیر من انداخت و ادعا داشت این منم که به او خیانت کردم به او چیزی نگفتم فقط گریم گرفت خوب است خودش با یاس حرف زد آنوقت من مقصر بودم هرچه که به او گفتم اشتباه کردم گوش نداد و گفت رابطه مان تمام شده دیگر چاره نبود من هم خدافظی کردم. نمی دانم چرا گریه کردم شاید چون خیلی دل نازک بودم اما نباید خودم را کوچیک می کردم. قصد رل زدن نداشتم اما وقتی که خودمان اعلام کردیم که کات کردیم ، یه ایل پسر به پیوی من هجوم آوردند. حوصله هیچکدامشان را نداشتم. در گروه مختلط دو پسر از من خوششان آمده بود گویا مسابقه است دوتای آن ها سعی داشتند که من را متقاعد کنند که آن یکی از دیگری بهتر است یکیشان را می شناختم همانی بود که یکبار برای حرص دادن امیر با او بیرون رفتم ، من مانده بودم کدوم آن دورو انتخاب کنم. با اینکه با بهزاد بیرون رفته بودم و با او آشنا تر بودم اما حرف های خوبی راجب او نشنیده بودم از طرفی یکی از دوستانم به او علاقه مند بود و دوست نداشتم من را باعث و بانی جدائی اش از بهزاد بداند. هم بهزاد هم محسن سعی داشتند که یکدیگر را پیش من بد جلوه دهند اما من ملاک های خودم را داشتم ، سر انجام با محسن دوست شدم ، پسری هم سن و سال خودم که خوش استایل بود اما کسی اورا نمیشناخت محل زندگی ایشان از ما دور تر بود. پسری با رنگ موهای روشن که با چشم های مشکی اش جذاب تر به نظر می آمد. : : ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا ✨قسمت #هشتم ✨خدایا! نجاتم بده وقتی رسیدم به حوزه
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ ✨قسمت ✨مرگ در اتاق بازجویی خسته و گرسنه،... با دل سوخته خوابم برد ...😴 که ناگهان یه خادم🌸😊 زد روی شونه ام ... _پسرجان! پاشو اینجا جای خواب نیست ... . با اون گرسنگی و بدنی که از شدت خستگی درد می کرد، با وحشت از خواب پریدم ... از حال خودم خارج شدم و سرش داد زدم: _مگر زمین اینجا مال توئه که براش قانون گذاشتی؟ اینجا زمین خداست و منم بنده خدا ... . یهو به خودم اومدم... که سر یه خادم شیعه، توی یه کشور شیعه، توی حرم امام شیعه، داد زدم😨.... توی اون حال، اصلا حواسم نبود توی کشور خودم نیستم.... یادم رفته بود اینجا دیگه ، نماینده مجلس و مشاور وزیر نیستند.... اینجا دیگه ، استاد دانشگاه نیست ... اینجا، فقط منم و من ...😰😱 وحشتم چند برابر شد... اما سریع خودم رو کنترل کردم و خواستم فرار کنم که یه روحانی شیعه حدود 50 ساله دستم رو گرفت ... دیگه پام شل شد و افتادم ... مرگ جلوی چشمم بالا و پایین می رفت ... .😰 روحانیه با ناراحتی رو به خادم گفت: _چه کردی با جوون مردم؟ ... و اون مات و مبهوت که به خدا، من فقط صداش کردم ... . آخر، زیر بغلم رو گرفتن و بردن داخل ساختمان های حرم ... هر چه جلوتر می رفتیم، بدنم سردتر و بی حس تر می شد ... .😣😞🚶🚶🚶 من رو برد داخل و گفت برام آب قند بیارن ... جرات نمی کردم دست به آب قند بزنم ... منتظر بودم کم کم سوال و جواب رو شروع کنن و کار بالا بگیره ... .😥😨 با خودم گفتم.. حتما از اون بی سیم به دسته تا حالا دنبالت بودن ... بدتر از همه لحظه ای بود که چشم چرخوندم دیدم هر کس دور منه، یا روحانی شیعه است، یا بی سیم دستشه ... .😰 چشم هام رو بستم و گفتم: آروم باش ... دیگه بین تو و دیدار پیامبر، فاصله ای نیست ... خدایا! برای آماده ام ... ✨✨⚔⚔⚔✨✨ ✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 #ازســـوریہ_ٺامنـــا🕊 💞 قسمت #هشتم سکوت را صالح شکس
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 🕊 💞 قسمت مثل برق و باد به آخر هفته رسیدیم. سردرگم بودم. نمی دانستم این راهی که انتخاب کرده ام درست است یا...😥 پنجشنبه بود و دلم هوای شهدا را کرد. دو شهید گمنام را بین مقبره ی شهدای نام و نشان دار دفن کرده بودند.😔 یک راست به سراغ آنها رفتم. همیشه سنگ مزارشان تمیز بود و خانواده های شهدا هوای این دوغریب را نیز داشتند. کتاب دعا را به دستم گرفتم و بعد از قرائت فاتحه، ✨زیارت عاشورا✨ خواندم. با هر سلام به حضرت🙏 و لعن به قاتلین اهل بیت✊ دلم سبک تر می شد. بغضم ترکید و چادر را روی صورتم کشیدم و دل سیر با خدای خودم راز و نیاز کردم.😭 ــ ای خدا... خودت به دادم برس. خودت کمکم کن مسیر درستو انتخاب کنم. من صالح رو قبول دارم. مورد پسند منو خانواده مه... فقط نگرانم. از تنهایی می ترسم. می ترسم با هر ماموریتش دیوونه بشم. بمیرم و زنده بشم.😖 می ترسم زود صالحو ازم بگیری اونوقت من چطوری طاقت بیارم؟😢 اصلا دلم نمی خواد بهم بگن همسر شهید. خودم می دونم سعادت می خواد اما... اما من برای این سرنوشت ساخته نشدم.😔 تنهایی دیوونه م می کنه. نمی تونم نسبت بهش بی تفاوت باشم. از تو که پنهون نیست مهرش به دلم نشسته. دوست دارم همسرم بشه... هم نفسم بشه... اما... خدایا من صالح رو سالم می خوام.😣😭 تو سرنوشتم شهادت سوریه رو قرار نده. می دونم بازم میره. سالم از سوریه بهم برش گردون. می خوام جواب مثبت بهش بدم. خدایا هوامو داشته باش. با قلبی و تصمیمی به سوی منزل بازگشتم. نتیجه را به زهرا بانو گفتم و او نیز به پدر منتقل کرد. قرار نامزدی را برای فرداشب گذاشتند. حس عجیبی داشتم. می دانستم که صالح هم دست کمی از من ندارد. پیشانی بند را به دیوار مجاور تخنم وصل کردم و بوسه ای روی آن کاشتم.😍💛 ادامه دارد... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #هشتم میدیدم از #آشوب شهر #لذت
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ پیراهنی بلند که بلندیِ بیش از حد قدش را بی قواره تر میکرد. شال و پیراهنی عربی پوشیده بودم تا در چشم مردم منطقه طبیعی باشم و باز طوری خیره نگاهم کرد که سعد فهمید و نگاهش را سمت خودش کشید _با ولید هماهنگ شده! پس از یک سال 🔥زندگی با سعد،🔥 زبان عربی را تقریباً میفهمیدم... و نمی فهمیدم چرا هنوز محرمش نیستم که باید مقصد سفر و خانه مورد نظر و حتی نام رابط را در گفتگوی او با بقیه بشنوم... سعد دستش را به سمتش دراز کرد و او هنوز حضور این زن غیرسوری آزارش میداد که دوباره با خط نگاه تیزش صورتم را هدف گرفت و به عربی پرسید _ایرانی هستی؟😠🇮🇷 از خوابیده در صدایش، زبانم بند آمد و سعد با خنده ای ظاهرسازی کرد _من که همه چی رو برا ولید گفتم! و برای این مرد بود که دوباره بازخواستم کرد _حتماً رافضی هستی، نه؟😠😏 و اینبار چکاچک کلماتش مثل تیزی شمشیر پرده گوشم را پاره کرد.. و اصلاً نفهمیدم چه میگوید.. که دوباره سعد با همان ظاهر آرام پادرمیانی کرد _اگه رافضی بود که من عقدش نمیکردم! و انگار گناه 🌺ایرانی و رافضی بودن🌺 با هیچ آبی از دامنم پاک نمیشد.. که خودش را عقب کشید و خواست در را ببندد که سعد با دستش در را گرفت و گله کرد _من قبلاً با ولید حرف زدم! و او با لحنی چندش آور پرخاش کرد _هر وقت این رو طلاق دادی، برگرد!😠 در را طوری به هم کوبید که حس کردم اگر میشد سر این ایرانی را با همین ضرب به زمین میکوبید. نگاهم به در بسته ماند و در همین قدم، از مبارزه شده بودم.. که لبم لرزید و اشکم تا روی زمین... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛