رمـانکـده مـذهـبـی
💞 #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن💞 . .قسمت #پانزدهم . بابا:هییی دخترم...ولی اینجا ایرانه و مجبوری به حجاب
💞 #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن💞
قسمت #شانزدهم
_من قول میدم اون مسئولیت رو به کسی ندن و شما هم قول بدین و پوششتون رو با مطالعه و اطمینان قلبی انتخاب کنین...اول از همه خودتون تصمیمتون رو قلبی بگیرین.
-درسته...ولی میدونید 😕 اخه کسی نیست کمکم کنه 😔خانوادم هم که راضی نمیشن اصلا...😞مادرم که میگه چادر چیه و با همین مانتو حجابتو بگیر و اصلا میگن چادر رو اینا خودشون در آوردن ...😥 شما کسی رو پیشنهاد نمیکنید که بتونم ازش بپرسم و کمک بگیرم و بتونه تو انتخاب چادر بهم یقین بده؟!
.
-چه کسی میخواید بهتر از خدا؟!
.
-منظورم کسی هست که بتونم ازش سوال بپرسم و جوابمو بده 😕
.
-از خود خدا بپرسید..قرآن بخونید..
.
-اما من عربی بلد نیستم😐
.
-فارسی بلدین که؟! از خدا کمک بخواین...نیت کنین و یه صفحه رو باز کنین و معنیشو بخونین...حتما راهی جلو پاتون میزاره...البته اگه بهش معتقد باشین
.
-باشه ممنون😕
.
گیج شده بودم...
نمیدونستم چی میگه.
اخه تو خونه ما قرآن یه کتاب دعا بود فقط ...نه یه کتابی که بشه ازش کمک گرفت 😕😣
.
رفتم خونه و همش تو فکر حرفاش بودم...
راستیتش رو بخواین با حرفهای امروزش بیشتر جذبش شدم 😔😢
اخر شب رفتم قرآن خونمون رو از وسط وسطای کتاب خونمون پیدا کردم و 🚶♀اروم بردم تو اطاق.
.
قرآن رو تو دستم گرفتم و گفتم:
خدایا 🙏من نمیدونم الان چی باید بگم و چیکار کنم😕آداب این چیزها هم بلد نیستم😔...ولی خودت میدونی که من تا حالا گناه بزرگی نکردم 😢 خودت میدونی که درسته بی چادر بودم ولی بی بند و بار نبودم😢خودت میدونی که همیشه دوستت داشتم 😢خدایا تو دوراهی قرار گرفتم.😔 کمکم کن...خواهش میکنم ازت 😔😢
.
یه بسم الله گرفتم و قرآنو باز کردم .
🌟سوره #نسا اومد
ولی از معنی اون صفحه چیزی سر در نیاوردم...😔 گفتم خدایا واضح تر بگو بهم..😔
و قرآن رو دوباره باز کردم
🌟سوره #نور اومد
که تو معنیش نوشته بود:
ای پیامبر به زنان مؤمنه بگو دیدگان خویش فرو گیرند (از نگاه هوس آلوده) و دامان خویش را حفظ كنند و زینت خود را به جز آن مقدار كه نمایان است، آشكار ننمایند و (اطراف) روسریهای خود را بر سینهی خود افكنند تا گردن و سینه با آن پوشانده شود
.
باز هم شکی که داشتم تو چادری شدن برطرف نشد😔
گفتم خدایا واضح تر 😢🙏من خنگ تر از این حرفاما 😢😢و قرآن رو دوباره باز کردم.
🌟اینبار سوره #احزاب اومد
.
معنی اون صفحه رو خوندم تا رسیدم به ایه 59 .
یا أَیُّهَا النَّبِیُّ قُل لِّأَزْوَاجِكَ وَبَنَاتِكَ وَنِسَاء الْمُؤْمِنِینَ یُدْنِینَ عَلَیْهِنَّ مِن جَلَابِیبِهِنَّ ذَلِكَ أَدْنَى أَن یُعْرَفْنَ فَلَا یُؤْذَیْنَ وَكَانَ اللَّهُ غَفُورًا رَّحِیمًا»
.
ای پیامبر! به همسران و دخترانت و زنان مؤمنان بگو: جلبابهای خود را بر بدن خویش فرو افكنند این كار برای آن كه مورد آزار قرار نگیرند بهتر است.
.
#جلباب؟!؟!؟!
.
جلباب دیگه چیه؟!😯😯
.
.
سریع گوشیم رو برداشتم و سرچ کردم جلباب...
.
💥دیدم جلباب در زبان عربی به پارچه ی سرتاسری میگن که از سر تا پا رو میگیره و پارچه ای که زنان روی لباسهای خود میپوشند...
.
اشک تو چشمام حلقه زد...😢😔
.
گفتم ریحانه یعنی خدا واضح تر بهت بگه دوست داره توی چادر ببینتت؟!😢
.
تصمیمم رو گرفتم..
.
من باید چادری بشم..😍☝️
.
.
.
ادامه دارد... .
.
✨قسمت قرآن باز کردن و اینا برگرفته از یه ماجرای حقیقی بود و اتفاق افتاده برای یه خانمی...✨
نويسنده✍
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
💞 #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن💞 . قسمت #سی_و_هفتم یه ببخشید گفتم و سریع اومدم توی خونه😓 نمیدونم چرا ب
💞 #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن💞
قسمت #سی_و_هشتم .
.
خانم جان خودت یه کاری بکن منم عروستون بشم 😭
.
قرآن رو اروم باز کردم😕
سوره #نور اومد😔
شروع کردم به خوندن معنیش تا رسیدم به ایه 26 سوره
فک کنم جواب من همین آیه بود 😢
.
✨لخَْبِیثَاتُ لِلْخَبِیثِینَ وَ الْخَبِیثُونَ لِلْخَبِیثَاتِ وَ الطَّیِّبَاتُ لِلطَّیِّبِینَ وَ الطَّیِّبُونَ لِلطَّیِّبَاتِ أُوْلَئکَ مُبرََّءُونَ مِمَّا یَقُولُونَ لَهُم مَّغْفِرَةٌ وَ رِزْقٌ کَرِیمٌ(26)
.
زنان ناپاک شایسته مردانى بدین وصفند و مردان زشتکار و ناپاک نیز شایسته زنانى بدین صفتند و (بالعکس) زنان پاکیزه نیکو لا یق مردانى چنین و مردان پاکیزه نیکو لایق زنانى همین گونهاند، و این پاکیزگان از سخنان بهتانى که ناپاکان درباره آنان گویند منزهند و بر ایشان آمرزش و رزق نیکوست.✨
.
.
ولی خدایا؟!
من جزو زنان نا پاکم یا زنان پاک😭
خودت که میدونی ته دل چیزی نیست😔
اگه قبلا کاری هم کردم از روی ندونستن بوده😔
.
.
اخر هفته شد
و استرس تمام وجودمو فرا گرفته بود😟..دفعه ی قبل دوست داشتم زودتر شب بشه و آقا سید اینا بیان ولی الان واقعا میترسیدم😢...بدنم داغ شده بود...😢
.
خلاصه شب شد و زنگ خونه صدا خورد😯
.
-خدایا خودت کمکم کن 😔🙏
.
از لای در اشپزخونه نگاه میکردمشون....
بازم مثل دفعه اول پدر و مادرش اومدن تو وپشت سرشون آقا سید و زهرا.
.
میدیدم بابام خیلی سرد تحویلشون گرفت😣
چند دقیقه ی اول به سکوت و گذشت و هیشکی چیزی نمیگفت.
از استرس داشتم میمردم 😔
سید هم سرش رو پایین انداخته بود و اروم با تسبیح عقیقش داشت ذکر میگفت 😔
شاید اونم استرس داشت😢
همه تو حال خودشون بودن که صدای پدر سید سکوت رو شکست:
_خب آقای تهرانی...امر کرده بودید خدمت برسیم...ما سرا پا گوشیم .😊
-بزارید دخترمم بیاد بعد حرفامو میگم...
.
مامانم رو کرد سمت اشپزخانه و گفت _ریحانه جان...بیا دخترم
.
پاهام سست شده بود انگار..چادرمو سرم کردم و اروم رفتم بیرون
و بعد از گفتن یه سلام اروم یه گوشه ای نشستم...😔
.
مامانم بلند شد پذیرایی کنه که بابام گفت
_بشین...برای پذیرایی وقت هست...
-خب...اقای علوی...من نه قصد آزار و اذیت شما رو دارم و نه قصد جسارت...
من روز اول که اومدید فکر میکردم قضیه یه خواستگاری ساده هست ولی هرچی بیشتر جلو رفتیم با حرف هایی که آقا پسر شما زدن و حرکتهای دخترم فهمیدم قضیه فجیع تر از این حرفهاست😐 میدونم این دوتا قبلا حرفهاشونو باهم زدن...
اما رسمه که شب خواستگاری هم باهم صحبت کنن
منم مشکلی ندارم...
ولی بعد از اینکه من حرفهامو زدم..
من با ازدواج اینها مشکلی ندارم...
فقط...✋
حق گرفتن عروسی و جشن رسمی ندارن..چون دوست ندارم کسی داماد تهرانی بزرگ رو اینجوری ببینه...😠
خرج عروسیشونو هم میدم به خودشون.
اقا سید سرش رو پایین انداخته بود و هیچی نمیگفت😔
.
_دخترم قدمش روی چشم ما و هروقت خواست میتونه بیاد و مادر و پدرشو ببینه ولی این اقا حق اومدن به اینجا رو نداره و ما هم خونشون نمیایم✋
و جایی هم حق نداره خودشو به عنوان داماد من معرفی کنه
حالا اگه شرایط من رو قبول دارین برین تو اتاق صحبت کنین😐
.
بغضم گرفته بود😢اخه آرزوی هر دختریه که لباس عروسی بپوشه و دوستاش تو عروسیش باشن.
اشکام کم کم داشت جاری میشد...😢
یه نگاه با بغض به سید کردم و اونم اروم سرشو بالا اورد😢
.
ادامه_دارد
.
ان شا الله دو قسمت دیگه تموم میشه و همه راحت میشین😉
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی ✨👤✨ #مردی_در_آینه✨ ✨ قسمت #هشتاد ✨عزت نفس خوابم برده بود که دس
✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی
✨👤✨ #مردی_در_آینه✨
✨ قسمت #هشتاد_ویک
✨مسیرهای ایدئولوژیک
سوال هام رو يکي پس از ديگري مي پرسيدم ...
آشفته و دسته بندي نشده ...😥😧
ذهن من، ذهن يک مسلمان نبود ... و نمي تونستم اون سوالات رو دسته بندي کنم ...
نمي دونستم هر سوال در کدوم بخش و موضوع قرار مي گيره ...
گاهي به ايدئولوژي هاي خداشناسي ... گاهي به نظريات نظام اجتماعي و جهان بيني ...
و گاهي ...😥😕
اون روي نيمکت کنار فضای سبز جلوی کلیسا نشسته بود ...
و من مقابلش ايستاده...
درونم طوفان بود و ذهنم هر لحظه آشفته تر مي شد ...
هر جوابي که مي گرفتم هزاران سوال در کنارش جوانه مي زد ...😥🌱
چنان تلاطمي🌊 که نمي گذاشت حتي سي ثانيه روي نيمکت بشينم ... و هي بالا و پايين مي رفتم ...
تضاد انديشه ها و نگرش هاي اسلامي برام عجيب بود ...
با وجود اينکه کلمات و جملات ساندرز🌸 سنجيده و معقول به نظر مي رسيد ... اما حرف هاي مخالفين و ساير گروه هاي اسلامي هم ذهنم رو درگير مي کرد ... نمي تونستم درست و غلط رو پيدا کنم ...😐😥
انگار #حقيقت #خط_باريکي از #نور بود که در ميان اون همه شبهه و تاريکي گم مي شد ... يا شايد ذهن ناآرام من گمش مي کرد ...😣
🌸ساندرز🌸 داشت به آخرين سوالي که پرسيده بودم جواب مي داد ...
اما به جاي اینکه اون از سوال پیچ شدن خسته شده باشه ... من خسته و کلافه شده بودم ...
بي توجه به کلماتش نشستم روي نيمکت و سرم رو بردم عقب ... سرم ار پشت، حال نيمه آويزان پيدا کرده بود ... با ديدن من توي اون شرايط، جملاتش رو خورد و سکوت کرد ...
فهميد ديگه مغزم اجازه ورود هيچ کلمه اي رو نميده ...
ساکت، زل زده بود به من ...👀
چند لحظه توي همون حالت باقي موندم ...
- اين کلمات به همون اندازه که جالبه ... به همون اندازه گيج کننده و احمقانه است ...😟😥
- گیج کنندگیش درسته ... چون تازه است و بهم پیچیده ... اما احمقانه ...
سرم رو آوردم بالا ...
- همين کلمات، حرف ها و مباني رو توي حرف تروريست ها هم خوندم ... مباني تون يکيه ... اما #عمل تون با هم فرق داره ...
چطور ممکنه از يک مبنا و يک نقطه ... دو مسير کاملا متفاوت به اسم خدا منشا بگيره؟ ...😟😧
هر لحظه، چالش و سوال جديد مقابلش قرار مي دادم ...
سوال ها و پیچش ها 🌀یکی پس از دیگری ...
التهاب درونم🌀🌊 دوباره شعله کشيد ... از جا پريدم و مقابلش ايستادم ...
و اون همچنان ساکت بود ...
- علي رغم اينکه به شدت احمقانه است ... ولی بیا بپذیریم که خدایی وجود داره ... و ممکنه از یه ایدئولوژی، چند مسیر منشأ بشه ... و بپذیریم که فقط يه مسير، مسير صحيح و اسلامه ...
از کجا مي دوني اون چيزي رو که باور داري از طرف خداست و بايد بهش عمل کرد ... مسير اونها نيست ... و تو بر حقي؟ ...😕😟
✨✍ #شهیدمدافع_طاهاایمانی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی ✨👤✨ #مردی_در_آینه✨ ✨ قسمت #صد_ویک ✨غبار حال غريبي درون وجودم
✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی
✨👤✨ #مردی_در_آینه✨
✨ قسمت #صد_ودو
✨رهایت نمی کنم
هنوز گرماي نگاهش رو حس مي کردم ... چشم هاش رو از روي من برنداشته بود ...
ـ براي پيدا کردن کسي اومدم ...😊
🌤ـ اين همه راه رو از يه کشور ديگه؟ ...🌤
ـ خيلي برام مهمه حتما پيداش کنم ...😊
لبخند گرم و مليحي، چهره اش رو به حرکت آورد ...
🌤ـ مطمئني اينجا پيداش مي کني؟ ...🌤
نگاهم توي صحن و بين آدم هايي که در رفت و آمد بودن چرخيد ... تعدادشون کم نبود ... و معلوم نبود چند نفر داخل هستن ...
🌤ـ چه شکلي هست؟ ... ازش تصويري
داري؟ ...🌤
دوباره چهره اش بين قاب چشم هام نقش بست ...
نمي دونستم چي بايد جواب اين سوال رو بدم ... اگر جواب مي دادم، داستانِ حرف هاي من با دنيل و مرتضي، دوباره از اول شروع مي شد ...
ـ نه ندارم ... آدم #مشهوریه ... اومدم دنبال #آخرين_امام_تون بگردم ... شنيدم توي اين شهر يه مسجد داره ...😊
درد خاصي بين اون چشم هاي گرم پيچيد😢 و سکوت دوباره بين ما حاکم شد ...
🌤ـ يعني ... اين همه راه رو براي پيدا کردن يک تخيل و افسانه اومدي؟ ...🌤
برق از سرم پريد ...😟😳😧
اونقدر قوي که جرقه هاش رو بين سلول هام حس کردم ...
ـ تو به اون مرد اعتقاد نداري؟ ... پس اينجا توي اين حرم چه کار مي کني؟ ...😳😧
دوباره لبخند زد ... اما اين بار، جدي تر از هميشه ...
🌤ـ يعني نميشه باور نداشته باشم و بيام
اينجا؟ ...🌤
نگاهم بي اختيار توي صحن چرخيد ... اونجا جاي تفريح و بازي نبود که کسي براي گذران وقت اومده باشه ...
ـ نه ... نميشه ...😐
🌤ـ پس واقعا باور داري چنين مردي وجود داره که براي ديدنش اين همه راه رو اومدي؟ ...🌤
هنوز مبهوت بودم ... نگاهم، باورم رو فرياد مي زد ...
🌤ـ پس چطور به خدايي که #خالق اون مرد هست ايمان نداري؟ ...🌤
لبخندش گرم تر از لحظات قبل با وجود من گره خورد ...
🌤ـ اون مرد، بيش از هزار سال عمر داره ... #جوان بودنش اعجاز خداست ...☝️ #مخفي بودنش اعجاز خداست ... در حالي که #درخفاست بر امور جهان نظارت داره ... و اين هم اعجاز خداست ...اون مرد پسر فاطمه زهرا و از نسل رسول خداست ... #جانشين رسول خداست ... و اصلا، #علت_وجودش اقامه دين خداست ...
چطور مي توني به وجود اين مرد ايمان داشته باشي ... و اين باور به حدي قوي باشه که حاضر بشي براي پيدا کردنش دل به دريا بزني ... و اين #مسير رو بياي ... اما به وجود #خدايي که منشأ وجود اون هست ايمان نداشته باشي؟ ...
#نور رو باور داري ...✨ اما #خورشيد رو نمي بيني؟ ...🌤☀️
نفسم بين سينه حبس شده بود ...
راست مي گفت ... چطور ممکن بود به وجود اون مرد ايمان داشته باشم ... اما قلبم وجود خداي اون رو انکار کنه؟ ... چطور متوجه نشده بودم؟ ...
🌤ـ اگه من در جاي قضاوت باشم ... میگم ايمان تو به خداي اون مرد و وجود اونها ... قوي تر و بيشتر از اکثر افرادي هست که در اين لحظه، توي اين صحن و حرم ايستادن ...🌤
طوفان جديدي🌪🌊 درونم شروع شد ...
سنگيني اين جملات در وجودم غوغا مي کرد ...😧😳😟 نمي تونستم چشم هاي متحيرم رو ازش بردارم ... يا حتي به راحتي پلک بزنم ...
توي راستاي نگاهم ...
بین اون جمعیت ... از دور مرتضي رو ديدم که از درب ورودي خارج شد ... کفش هاش رو گذاشت روي زمين تا بپوشه ...
از روي خط نگاهم، مرتضي رو پيدا کرد ...
🌤ـ به نظر، يکي از همراهان شماست که منتظرش بوديد ... من ديگه ميرم تا به برنامه هاتون برسيد ...🌤
از کنار من بلند شد ...
ناخودآگاه از جا پريدم و نيم خيز، بين زمين و آسمون دستش رو گرفتم ...
ـ نه ... رهات نمي کنم ...😊😍
✨✍ #شهیدمدافع_طاهاایمانی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿❀رمان #واقعی ✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_ب
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #هفتم
همان حرف ها را پشت تلفن 📞😕تکرار کردم و برگشتم.
مامان پرسید:
_چی شده هی میروی و هی می آیی؟؟
تکیه دادم به دیوار.
آقای بلندی زنگ زده می خواهد #دوباره بیاید.
مامان با لبخند گفت:
_خب بگذار بیاید.😊
+ برای چی؟؟ اگر می خواست بیاید، پس چرا رفت؟؟😕
_ لابد مشکلی داشته و حالا که برگشته یعنی مشکل حل شده. من دلم روشن است. خواب دیدم شهلا. 😊💤دیدم خانه تاریک بود، تو این طرف دراز کشیدی و ایوب آن طرف، #نور سفیدی مثل نور #ماه از قلب ایوب بلند شد و آمد تا قلب تو.💤
من می دانم تو و ایوب قسمت هم هستید بگذار بیاید. آن وقت محبتش هم به دلت می نشیند💖
اکرم خانم صدا زد:
_شهلا خانم باز هم تلفن.😄
بعد خندید و گفت:
_می خواهید تا خانه تان یک سیم بکشیم تا راحت باشید؟؟
مامان لبخند زد☺️ و رفت دم در....
من هم مثل مامان به خواب اعتقاد داشتم.
#محبت_ایوب به دلم نشسته بود اما خیلی #دلخور بودم.
مامان که برگشت هنوز می خندید.
_ گفتم بیاید شاید به نتیجه رسیدید.
گفتم:
_ولی آقا جون نمی گذارد، گفت من به این دختر بِده نیستم.
ایوب قرارش را با مامان گذاشته بود.
وقتی آمد من و مامان خانه بودیم، آقاجون سر کارش بود.
«رضا» مثل همیشه #منطقه بود و «زهرا و شهیده» مدرسه بودند.
دست ایوب به گردنش آویزان بود و از چهره اش مشخص بود که درد دارد😣
مامان برایش پشتی گذاشت و لحاف آورد.
ایوب پایش را دراز کرد و کاغذی📃 از جیبش بیرون آورد.
_ مامان می شود این نسخه را برایم بگیرید؟؟😔😣 من چند جا رفتم نبود.
مامان کاغذ را گرفت.
_ پس تا شما حرف هایتان را بزنید.. برگشته ام.
مامان که رفت به ایوب گفتم:
+ کار درستی نکردید.
_ می دانم ولی نمی خواستم بی گدار به آب بزنم.
با عصبانیت گفتم:
+ این بی گدار به آب زدن است؟؟ ما که حرف هایمان را صادقانه زده بودیم، شما از چی می ترسیدید؟؟😠
چیزی نگفت
گفتم:
_ به هر حال من فکر نمی کنم این قضیه درست بشود.
آرام گفت:
_ " می شود"
من_نه امکان ندارد، آقاجونم به خاطر کاری که کردید حتما مخالفت می کنند.
_ من می گویم می شود، می شود. مگر اینکه...
_مگر چی؟؟
_ مگه اینکه....خانم جان، یا من بمیرم یا شما...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س.
🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور
🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
🐎 #آفــٺــاب_در_حجــــــاب
🌴قسمت #سی_وچهار
این فریاد، دل ابن سعد را مى لرزاند و ناخودآگاه فریاد مى کشد:
_✨دست بردارید از خیمه ها.
و همه پا پس مى کشند از #خیمه ها و به #حسین مى پردازند.
حسین دوست دارد به تو بگوید:
_✨خواهرم به خیمه برگرد.
اما #حنجره اش دیگر یارى نمى کند.
و تو #دوست دارى کلام نگفته اش را #اطاعت کنى ، اما زانوهایت تو را راه نمى برد.
مى دانستى که کربلایى هست ،
مى دانستى که عاشورایى خواهد آمد.
آمده بودى و مانده بودى براى همین روز.
اما هرگز گمان نمى کردى که فاجعه تا بدین حد #عظیم و #شکننده باشد.
مى دانستى که حسین به هر حال در آغوش خون خواهد خفت...
و بر محمل شهادت سفر خواهد کرد...
اما گمان نمى کردى...
که کشتن پسر پیامبر پس از گذشت چند ده سال از ظهور او این همه داوطلب داشته باشد....
شهادت ندیده نبودى .
مادرت عصمت کبرى و پدرت على مرتضى و برادرت حسن مجتبى همه هنگام سفر رخت شهادت پوشیدند.
چشمت با زخم و ضربت و خون ناآشنا نبود.
این همه را در پهلو و بازوى مادر،
فرق سر پدر
و طشت پیش روى برادر دیده بودى
اما هرگز تصور نمى کردى که دامنه #قساوت تا این حد، #گسترده باشد.
تصور نمى کردى که بتوان پیکرى به آن قداست را آنقدر تیر باران کرد...
که #بلاتشبیه شکل #خارپشت به خود بگیرد.
مى دانستى که روزى #سخت_تر از روز اباعبداالله نیست .
این را از #پدرت ، #مادرت و از خود #خدا شنیده بودى...
اما گمان مى کردى که روز حسین ممکن است از روز فاطمه و روز على ، کمى سخت تر باشد
یا خیلى سخت تر....
اما در مخیله ات هم
نمى گنجید که ممکن است جنایتى به این #عظمت در #عالم اتفاق بیفتد...
و همچنان آسمان و زمین برپا و برجا بماند.
به همین دلیل این سؤ ال از دلت مى گذرد که
_✨چرا آسمان بر زمین نمى آید و چرا کوهها تکه تکه نمى شوند...
مبادا که این سؤ ال و حیرت ، رنگ نفرین و نفرت به خود بگیرد. زینب!
دنیا به آخر نرسیده است .
به ابتداى خود هم بازنگشته است .
اگر چه ملائک یک صدا مویه مى کنند:
_✨اتجعل فیها من یفسد فیها و یسفک الماء. و خدا به مهدى منتقم اشاره مى کند و مى گوید: انى اعلم ما لا تفعلون. ✨
اما این #رجعت به ابتداى عالم نیست . این بلندترین نقطه تاریخ است.
حساسترین مقطع آفرینش است .
خط استواى خلقت است .
حیات در این مقطع از زمان ، دوباره متولد مى شود و تو نه
فقط شاهد این خلق جدید که قابله آنى . پس صبور باش و لب به شکوه و نفرین باز مکن !
صبور باش و و رى مخراش !
صبور باش و گیسو و کار خلق پریشان مکن.
بگذار #شمر با دست و پاى خونین از قتلگاه بیرون بیاید،
سر برادرت را با افتخار بر سر دست بلند کند...
و به دست خولى بسپارد و زیر لب به او بگوید:
_✨یک لحظه #نور چهره او و #جمال صورت او آنچنان مرا به خود #مشغول کرد که داشتم از #کشتنش غافل مى شدم . اما به خود آمدم و کار را تمام کردم . این سر! به امیر بگو که کار، کار من بوده است....
بگذا ر این ندا در آسمان بپیچد که :
_✨قتل الامام ابن الامام(17)
اما حرف از فرو ریختن آسمان نزن!
سجاد را ببین که چگونه مشت بر زمین مى کوبد...
و هستى را به آرامش دعوت مى کند. #سجاد را ببین که چگونه بر سرکائنات فریاد مى کشد که
_✨این منم حجت خدا بر زمین !
و با دستهاى لرزانش تلاش مى کند که ستونهاى آفرینش را استوار نگه دارد.
#شکیبایى ات را از دست مده زینب ! که آسمان بر ستون صبر تو استوار ایستاده است .
اینک این ملائکه اند که صف به صف پیش روى تو زانو زده اند...
و تو را به صبورى دعوت مى کنند.
این تمامى پیامبران خداوندند که به تسلاى دل مجروح تو آمده اند.
جز اینجا و اکنون ، زمین کى تمام پیامبران را یک جا بر روى خویش دیده است.
این صف اولیاست ، تمامى اولیاءاالله و این خود محمد (صلى االله علیه و آله و سلم ) است .
این پیامبر خاتم است که در میانه معرکه ایستاده است ،
محاسنش را در دست گرفته است و اشک مثل باران بهارى بر روى گونه هایش فرو مى ریزد.
🌟 یا جداه ! یا رسول االله ! یا محمداه ! این حسین توست که...
نگاه کن زینب !
این خداست که به تسلاى تو آمده است.
خدا!...
ببین که با فرزند پیامبرت چه مى کنند! ببین که بر سر عزیز تو چه مى آورند؟ ببین که نور چشم على را...
نه . نه ، شکوه نکن زینب !
با خدا شکوه نکن !
از خدا گلایه نکن .
فقط سرت را بر روى شانه هاى آرام بخش خدا بگذار
و هاى هاى گریه کن.
خودت را #فقط_به_خدا بسپار..
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س.
🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور
🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
🐎 #آفــٺــاب_در_حجــــــاب
🌴قسمت #چهل_ونه
... #ضجه مى زنند و #آلودگان به این خون را #نفرین و #لعنت مى کنند.
چون هنگامه #شهادت عزیزانت فرا مى رسد، #خداوند با دستهاى خود،#ارواحشان را مى ستاند و #جانهایشان را به بر مى گیرد و #فرشتگان را از #آسمان_هفتم فرو مى فرستد، با #ظرفهایى از جنس یاقوت و زمرد، مملو از #آب_حیات ، انباشته از پارچه هاى جنانى و آکنده از عطرهاى رضوانى.
#ملائک ، بدنها را به #آب_حیات ، #غسل مى دهند و #کفن و #حنوطشان را با پارچه ها و عطرهاى بهشتى به انجام مى رسانند و #صف_درصف بر آنان نماز مى گذارند.
آنگاه خداوند متعال ، #قومى را بر مى انگیزد که از دید کفار، ناشناسند و نه در گفتار و نه درنیت و اندیشه و رفتار به این خون ، آلوده نیستند. این قوم به #دفن_بدنهاى_معطر مى پردازند و #پرچمى بر فراز قبر سید الشهدا مى افرازند که نشانه اى براى #اهل_حق است و وسیله اى براى #رستگارى مومنان. و هر روز و شب #صدهزارفرشته از آسمان فرود مى آید و آن #مقبره شریف را در بر مى گیرد، بر آن #نماز مى گذارد، خداوند را #تسبیح مى کنند و براى #زائران آن بقعه ، #بخشش مى طلبند.
#نام_زائران_امتت را که به خاطر #خدا و به خاطر #تو، به زیارت ، مشرف شده اند، #مى_نویسد و نام #پدرانشان را و #خاندانشان را و #اهالى_شهرشان را و از #نورعرش_خدا بر پیشانى آنها نشانه اى مى گذارند که :
'' این #زائر قبر #برترین_شهید و فرزند
#بهترین_انبیاست.
و #درقیامت این #نور در سیماى آنان تابان است. و زیباترین #راهبر و نشان ، آنچنانکه بدان شناخته مى شوند و دیگران #خیره این روشنى مى گردند.''
جبرئیل گفت : (یا رسول االله ! در آن زمان #تو در میان #من و #میکائیل ایستاده اى و #على #پیش_روى ماست و آنقدر #فرشتگان اطرافمان را گرفته اند که در حد و حساب نمى گنجد و هر که در آنجا به این نور، منور است ، خداوند از عذاب و #سختیهاى آن روز در امانش مى دارد. این #حکم_خداست و #پاداش اوست براى کسى که ✨خالصا لوجه الله✨ قبر تو را، یا على تو را، یا حسن و حسین تو را زیارت کند.... از این پس ، #مردمانى خواهند آمد #مغضوب و #ملعون خداوند که تلاش مى کنند این #مقبره و نشانه را #ازمیان_بردارند اما #خداوند راه بر آنان #مى_بندد و #ناکامشان مى گرداند.)
پیامبر فرمود:
_✨دریافت این خبرها بود که مرا غمگین و گریان کرد.
این فقط #سجاد نیست...
که از شنیدن این #حدیث ، جان مى گیرد و #روح_تازه اى در کالبد مجروح وخسته اش دمیده مى شود....
تداعى و نقل این حدیث ،....
حال تو را نیز دگرگون مى کند و #قوتى خارق العاده در تار و پود وجودت مى ریزد. آنچنانکه بتوانى #راه_دشوارکربلا تا #کوفه را در زیر بار شکننده #مصیبت و #مسؤلیت طى کند و خم به ابرونیاورى.
🏴پرتو چهاردهم🏴
آیا این همان #کوفه اى است که تو در آن ، #تفسیرقرآنى مى گفتى؟!
آیا این همان کوفه اى است که کوچه هایش ، #خاك_پاى تو را مریدانه به چشم مى کشید؟
یا این همان کوفه اى است که #زنانش ، زینب را #برترین بانوى عالم مى شمردند و #مردانش بر #صلابت عقیله بنى هاشم سجود مى بردند؟
نه ، باور نمى توان کرد...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو 💞 قسمت ۱۸ و ۱۹ و ۲۰ صدای اذان مسجد نسیم دلنشینی را سمتم ن
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴
🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو
💞 قسمت ۲۱ و ۲۲
بی بی پرسید:
_مگر دعا را اینجا نمیخوانی؟
آمدم بگویم باید بروم که پشیمان شدم و گفتم:
_آره ؛ دعا را میخوانم بعد میروم.
آخر رها کردن آن همه #زیبایی و #معنویت سخت بود. صدای گرم کسی که دعا را با سوز میخواند من را به ذوق آورده بود.
آنقدر امشب اتفاق های خوب افتاده بود که تمام اتفاقات بد روزم رافراموش کرده بودم.
تا مداح دعا را شروع کرد
"یَا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَکَارِهِ، وَ یَا مَنْ یَفْثَأُ بِهِ حَدُّ الشَّدَائِدِ....
ای آنکه گرهِ کارهای فرو بسته به سر انگشت تو گشوده میشود، و ای آن که سختیِ دشواریها با تو آسان میگردد."
- از ته دلم از خدا گره گشایی طلب کردم.
"الهی و ربی من لی غیرک اساله کشف ضری و النظر فی امری
خدایا، پروردگارا، جز تو که را دارم؟ تا بر طرف شدن ناراحتی و نظر لطف در کارم را از او درخواست کنم."
نمی دانم در این جمله چه بود
که چنان دلم را لرزاند ودر دل آرام زمزمه کردم
خدایا مگر جز تو چه کسی را دارم...
وقتی به خود آمدم که بی بی دستمالی را به من می داد.
- قبول باشه دخترم اشکت را پاک کن.
من بعد از سالها آرام گریه کرده بودم طلب مغفرت میکردم. حال خوش امشبم را عاشقانه دوست داشتم.
بعد از تمام شدن دعا با هم از مسجد بیرون آمدیم.
بی بی منتظر بود
- بی بی جان ؛ اگر راه خانه دور است الان تاکسی می آید با هم برویم.
- نه عزیزم منتظرِ پسرم هستم.
موقع خداحافظی چادر نماز را به طرفش گرفتم و تشکر کردم.
- مگر هدیه را پس می دهند؟ شاید چادر را دوست نداری؟
- نه ؛ نه بی بی جان، چون گفتید همراه سفر حج بوده ؛ گفتم حتما خیلی برایتان با ارزش است شاید درست نباشد من قبول کنم.
_درسته یادگار مسجد پیامبر برای من عزیز است ولی رهاجان دخترم امشب که تو چادر را سر کردی دیدم تو چقدر برای من عزیزتری... دختر به این عزیزی را خدا به من هدیه کرده من چرا چادرم را به #پاکیاش هدیه نکنم.
از این حرف ها خوشم آمده بود
خیلی وقت بود کسی این چنین من راتعریف نکرده بود.
چادر را در بغلم محکم گرفتم. انگار #جواهری ارزشمند را هدیه گرفته باشم.
تشکری کردم و دستش را برای بوسیدن گرفتم که بی بی نگذاشت و آرام گونه ام رابوسید.
با صدای بوق تاکسی به طرف خیابان حرکت کردم از بی بی خداحافظی کردم وسوار تاکسی شدم که به طرف خانه حرکت بروم.
آرام بودم پراز حس خوب،
حس زندگی
خدا را شکر میکردم برای آرامشم ؛
آرامشی از جنس #نور که در وجودم قرار داده بود.
همانطور که به چادر نگاه می کردم در این فکر بودم که چه فاصله ای بین کودکی تا جوانی ام بوده و من از آن غافل...
ولی با دیدن بی بی و هدیه اش تمام این فاصله را امشب پر کردم.
🌴ادامه دارد....
🌟 نویسنده؛ طلا بانو
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو 💞 قسمت ۲۵ و ۲۶ و ۲۷ نرگس در آشپزخانه با ذوق دور بی بی م
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴
🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو
💞 قسمت ۲۸ و ۲۹ و ۳۰
به اتاقم برگشتم.
وسایل نقاشی را جمع کردم. به خودم زنگ تفریح دادم تا برای رفتن به مسجد آماده شوم.
در کمد لباسهایم را باز کردم،
بین مانتوهایم، مانتوی مشکی که نسبت به بقیه کمی بلندتر بود را برداشتم، به جای شال هم روسری بلندی را انتخاب کردم تا بهتر بتوانم کنترلش کنم.چادری که از بی بی هدیه گرفته بودم را در کیفم گذاشتم تا در مسجد بپوشم.دوش گرفتم و برای رفتن به مسجد آماده شدم.
چون مسیر زیاد بود ترجیح دادم زودتر حرکت کنم اصلا انگار مثل بچه ها ذوق زده بودم. بعد از آماده شدن به تیپ ام نگاهی کردم. ای...بدک نبود.
ولی حتما خیلی با نوه بی بی متفاوت بودم.
سوار تاکسی شدم آدرس را به راننده گفتم چهل دقیقه ای در ترافیک بودم
بالاخره رسیدم ولی خیلی زود آمده بودم.
ترجیح دادم کمی در پارک رو به مسجد بنشینم تا موقع اذان شود.
هنوز در حال مرور کردن خاطراتم در این خانه ی قدیمی و پارک بودم که بی بی را همراه دختر محجبه ای دیدم.
دو دل بودم که جلو بروم یا نه، احساس میکنم چقدر با نوه اش فرق دارم.
الان فکرکنم کلی برای من از احکام بگوید!
یا شاید هم اصلا درست با من هم صحبت نشود چه برسد به دوستی...
در افکار خودم بودم که صدای گرم بی بی من را به خود آورد.
-رها جان خوبی مادر!؟...خیلی وقته آمدی؟؟
- سلام بی بی جان، حالتان خوبه؟ من خیلی وقت نیست که آمدم.
بی بی با لحن شیرینش گفت:
- الهی شکر مادر، نفسی میاد.
+ان شاالله سلامت باشید، بیبی جان خیلی دلم برایتان تنگ شده بود.
- دختر گلم من هم دلتنگت بودم، یکباره یادم آمد شمارهی منزلتان داخل گوشی ذخیره شده گفتم بهتره احوالت را بپرسم.
رها خواست جوابی برای محبت های بی بی بدهد که صدای دلگیر نرگس آمد.
-منم هویج هستم! احتمالا وجودم احساس نشده!
بی بی خنده ای بامزه کرد. منم با خجالت دستم را به طرفش گرفتم و گفتم:
- شرمنده نرگس خانم بی بی را که دیدم حواسم پرت شد.
نرگس هم با لبخند دستم را گرفت و گفت:
- بله، همیشه همین طوراست بی بی جلوی درخشش من را میگیرد. اصلا جایی که بی بی باشد من خریدار ندارم.
بی بی گفت:
- برویم، برویم دخترها الان است که اذان را بگویند.
نرگس با، بامزگی گفت:
_الان بی بی جان من داشتم معرفی
می شدم،جفت پا آمدی وسط سخنرانیم بیبی، احساس میکنم به من حسادت میکنی! راستش را بگو درکت می کنم. آخر جذابیت من هم حسادت داره!
بی بی با چشم های گرد شده به نرگس نگاه می کرد که نرگس ادامه داد.
- باشه عزیزم، رسیدم خانه برای بامزگی و خوشمزگی ام اسپند دود میکنم. بابا دیگه خودم عادت کردم نیاز به یادآوری نیست.
خدایی این همه جذابیت برای آدم فقط دردسر است.
از صحبت های نرگس خنده ام گرفته بود، که بی بی گفت:
- برویم رها جان این نرگس اگر پا به پایش بگذارم تا صبح می خواهد حرف بزند.
نرگس هم رو کرد به من و با شوخی گفت:
- آره برویم رها جان بی بی دوست ندارد صحبت حسادتش پیش بیاید.
به هر دو لبخندی زدم و به طرف مسجد حرکت کردیم. در دل به گرمی رابطه ی بین این مادر بزرگ و نوه حسرت میخوردم...
که چقدر باهم دوست و صمیمی بودند چقدر با حرفهایشان حال همدیگر را خوب می کردند.
نزدیک مسجد که رسیدم چادرم را از کیف بیرون آوردم و روسری ام را نزدیکتر کشیدم تا چادر را بپوشم.
با لبخند دوست داشتنی بی بی دلم قرص تر شد ؛ پر چادرم را محکم تر گرفتم و همراه شان به مسجد رفتم.
چند نفری در مسجد بودند که با بی بی و نرگس احوال پرسی گرمی کردند. بی بی من را دختر حاج آقا علوی معرفی کرد و گفت:
- دوست نرگس هستم.
نرگس هم به دوستانش من را معرفی کرد.
برای من جای تعجب بود چقدر زود با من صمیمی شده بودند. اصلا انگار سالهاست همدیگر را می شناسیم.
موقع نماز شد ما بین بی بی و نرگس ایستادم. امام جماعت با صدای ملایم و دلنشین نماز را قرائت می کرد.
آرامشی از جنس #نور در این حال و هوا وجود داشت که هر کسی #درک_نمیکند مگر در این صف های پراز نیایش حضور پیدا کرده باشد.
در دل از خدا خواستم حال خوش امروزم را از من نگیرد بلکه تجدیدش کند .
در دل از خدا برای مغفرت حاج بابا دعا کردم که من را خدایی بزرگ کرده بود من نیز دنبال تلنگری بودم که به دنیای واقعیام برگردم.
در دل از خدا خواستم محبت اطرافیانم را از من دریغ نکند ومن را جوری در این حس خوب غرق کند که لذت های پوشالی را فراموش کنم.
🌴ادامه دارد....
🌟 نویسنده؛ طلا بانو
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛