رمـانکـده مـذهـبـی
هوالمحبوب 🕊رمان #هادےدلـــــہا قسمت #سےودوم قرار بود.. برای دیدار برای خانواده شهید علی بریری به
هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #سےوسوم
🍀راوےعطیه 🍀
وقتی از سفر جنوب برگشتیم مامان یه خبری بهم دادکه برام عجیب نبود ولی #بیشترازلیاقتم بود
خواستگاری سید محمد از من یه چیز شوکه کننده بود..
به نیت سه ساله امام حسین..
✨سه روز روزه گرفتم
✨سه شب نماز شب خوندم😢
افطار روز سوم راهی بهشت زهرا یادمان 🕊شهید ابراهیم هادی🕊 رفتم
زندگی من تاچهار ماه پیش زمین تا آسمان #تغییر کرده بود
دختری که #حجاب، #ولایت، #شهادت برایش مسخره بود الان میفهمید پای دختران چادری چقدر #خون شهیدان داده شده است
کنار یادمان نشستم..
خداروشکر خلوت بود. درحالیکه گلاب روی سنگ مزار می ریختم شروع کردم به حرف زدن
سلام آقاابراهیم..😞
تو واسطه طعیه شدنم شدی
تو واسطه شدی تا بفهمم عشق یعنی چی
توبهم فهموندی عاشق چادر شدن یعنی چی..
حالا اومدم تا کمکم کنی تا زینب وار کنار همقدمت وایسم،
کمکم کن اگه سیدمحمد رفت من #زینب_وار ادامه دهنده راهش باشم
حالا امروز پنج شنبه است..
وباچادر گل صورتی ام منتظر خواستگارم
باصدای زنگ برای آرامشم یه صلوات میفرستم ودر آشپزخانه منتظر میمونم🙈
بعداز یک ربع مامان صدایم کرد:
_دخترم عطیه جان چایی بیار
وقتی سینی چای را مقابل آقاسید گرفتم تازه متوجه رز های زرد و سفید روی میز شدم💐
تازه روی مبل کنار مامان آروم گرفته بودم که مادر آقاسید لجازه خواست برای صحبت کردنمون باهم
وقتی توی اتاقم قرار رفتیم اولین چیزی که دیدم لبخندتحسین آمیز آقاسید بود
آقاسید:
_اتاقتون همش بوی #حضور شهید هادی رو میده
_شهیدهادی تموم زندگیمو تغییر داد
یک ساعت یک ساعت ونیمی حرف زدیم وآقاسید آخر پرسید:
_خب با این حساب نظرتون چیه؟
_قبل از جواب من یه چیزی بگم؟
آقاسید: بفرمایید
_من توسکای چندماه قبل نیستم ولی کلی راهم مونده بشم مثل زینب وبهار😔
آقاسید:
_خانم عطایی فرد وخانم رضایی عالین ولی شما هم از عالی عالیترین.. خب حالاجواب؟
_راضیم به رضای خدا
آقاسید: مبارکه ان شاءالله
اون شب من با انگشتر نشون به خواب رفتم.💍🙈
واسه عقد..
هفته بعد کنار یادمان شهید ابراهیم هادی رو انتخاب کردیم☺️
ادامہ دارد...
نام نویسنده ؛ بانو مینودری
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
هوالمحبوب 🕊رمان #هادےدلـــــہا قسمت #هفتادویڪم _ عه محسن چرا وایسادی؟ محسن: دست خالی که نمیشه ب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #هفتادودوم
دو روز از مهمونی خونه عطیه میگذره.
هی از محسن میپرسم مهمون امسال کاروان ما کیه
میگه سوپرایزه برای تو😐😅
بالاخره روز 28 فروردین شد
واقعا شدیدا سوپرایز شدم
مهمان ویژه ما خانواده #شهید_مدافع_امنیت_محمدحسین_حدادیان🌷 بودن.
✨جوان دهه هفتادی که اول اسفند96 در همین تهران خیابان پاسداران به درجه رفیع شهادت رسید.
فرقه ای به ظاهر عرفانی ولی در واقع ضد دینی به نام "درآویش" درگلستان هشتم خیابان پاسداران به طرز وحشتناکی به شهادت رسید😔
مادر وپدر شهید خیلی صبوری بودن..
بعد از شهادت این جوان دهه هفتادی یا بهتره بگم هفتاد وچهاری فهمیدم برای یک بسیجی سوریه، عراق، تهران فرقی ندارد هدف فدایی #ولایت شدن است🌹
شهید حدادیان رو اربا اربا کردن با اتوبوس😭
اول به شهادت رسید بعد قوم حرمله به پیکر نازش حمله کردن
مادر شهید برامون گفتن : زمانی که محمد حسین رو در قبر گذاشتیم خون تازه از سرش به محاسنش ریخت چیزی که همیشه آرزویش بود😍😭✨
چهار روز بودن در کنار خانواده شهید حدادیان عالی بود وقتی از سفر برگشتیم از یگان با محسن تماس گرفتن که هفتم فروردین باید اعزام بشه مرز.😞
محل ماموریت شهر سراوان بود
دوروز بعد متوجه شدم تو این مأموریت آقا مهدی و آقا سید هم هستن
فقط یک روز به رفتن محسن مونده بود..
محسن: زینب جانم لطفا بیا چند لحظه بشین کارت دارم😊
_ بفرمایید من در خدمتم☺️
محسن نشست کنارم و دستم رو گرفت تو دستش و شروع کرد حرف زدن :
زینبم هنوز یه سال نشده که همسرم شدی من همش مأموریت بودم
زینبم اگه تو مأموریت اتفاقی برام افتاد
مواظب خودت و پسرمون باش من همیشه مواظبتون هستم😊
_چرا این حرفا رو میزنی میخوای تنهام بذاری؟😢😭
محسن: گریه نکن😔
زینبم این یه سی دی از عکس های منه اگه چیزی شد همینا رو بده به فرهنگی یگانمون
اشکات رو پاک کن😢 من باید برم خونه مادر اینا باهاشون کار دارم
_باشه مواظب خودت باش😭
ادامه دارد...
نام نویسنده؛بانومینودری
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را اف
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #چهل_وچهار
وداع را اینچنین نمیخواست..
بغضش را به هر سختی بود.. قورت داد..
_به شرط شفاعت قبول..
اقارضا با بغض قبول کرد..
وصیت میکرد.. حرف ها.. درد دل هایش با رفیق چندین ساله اش..تمامی نداشت..
نگران بود.. نگران نرجس و نوزادی که.. قرار بود بدنیا بیاید..
هدفش این بود..
نوه اش را که پسر است.. در راه اهلبیت بزرگ کند.. #سربازامام_زمان(عج) باشد.. هم برای او پدری کند.. و هم برای خانواده اش..
حسین اقا..
در سکوت محض.. فقط گوش میداد.. اشکش سرازیر شده بود..😭و صبوری کرد تا رفیق نیمه راهش.. فقط حرف بزند.. و خودش.. فقط گوش بسپارد..
اقارضا..
از #عاقبت_بخیری عباس گفت..
از زندگی ایمان و عاطفه راضی بود.. برایشان دعا میکرد..
میخواست.. راه پسرانش غیر از.. #ادامه راه خودش نباشد..
سمیه، نرجس و عاطفه را #پیرو حضرت زینب(س).. میدید..
از #حضرت_آقاسیدعلی_خامنه_ای گفت.. که گوش به فرمان.. و پشت #ولایت باشیم..
میگفت نیازی نیست.. #خبرشهادتش را.. به سُرور خانم بدهد.. خودش تا حدودی فهمیده بود..
#صبوری را برای #همه.. توقع داشت..
قرار شد حسین اقا..
قبل از رفتن.. کنارش باشد.. تا جایی که امکانش بود.. او را همراهی کند..
تلفن را که قطع کرد..
چنان بهم ریخته بود.. که ترجیح داد.. به #نماز بایستد..😞😭
عباس همیشه..
در مغازه میماند.. و حسین اقا را هم.. مجبور میکرد که بماند..
اما در این مدت..
که اخلاقش.. تغییر کرده بود.. دیگر تکلیف تعیین نمیکرد.. برای بزرگترش..
و از آن روز.. حسین اقا.. هر روز ظهر.. به خانه می آمد.. بعد استراحتی.. عصر دوباره به مغازه میرفت..
🌟مشغول نماز بود..
غرق نماز.. و حرف های رفیقش رضا..
حسین آقا که به اتاق رفت..
زهراخانم.. غذا🍛 و مخلفات را.. در سینی گذاشت.. پشت در اتاق عباس ایستاد..
_عباس مادر.. در رو باز کن..😊
عباس در را باز کرد..
سریع سینی را.. از دست مادرش گرفت..
_عه..عه..!! سنگینه مامان..چرا زحمت کشیدی..!!
_تو که نیومدی سر سفره.. غذاتو اوردم اینجا بخوری..!
عباس سینی را..
روی زمین گذاشت..زهرا خانم نشست.. و عباس مقابلش..
زهراخانم _خببب...
عباس _خب چی؟
_پس تصمیمت گرفتی دیگه؟!😊
محجوبانه سر به زیر انداخت..
_تصمیم..؟ خب اره.. فقط..شما از کجا فهمیدی.!؟🙈
زهراخانم لبخندی زد.. و بلند شد
_من برم زنگ بزنم به ساراخانم..😊
عباس دستپاچه بلند شد و گفت
_عه مامان..!!
_چیه..؟! خب.. مگه همینو نمیخوای..!؟
_نه..! یعنی اره..!!😅
_شما بشین غذاتو بخور.. بقیش بامن..😊
عباس دستی به گردنش کشید..
_چش.. چش...😍
زهراخانم..
از اتاق عباس.. به اتاق خودشان رفت.. همسرش.. مدت طولانی در اتاق بوده.. چرا بیرون نمی آمد..؟! نگران به در اتاق زد..
در را باز کرد..
و پشت سرش بست.. حال و روز حسین اقا نگفتنی بود.. سر به سجده.. روی خاک تربت امام حسین علیه السلام افتاده بود.. شانه هایش میلرزید..😭
کنارش نشست..
صدایش کرد.. اما نشنید.. #فارغ از دنیا و وابستگی های دنیا.. #غرق_خلوت خودش بود..
بهتر دید..
حرفی نزند.. و خلوت عاشقانه و عارفانه اش را بهم نریزد.. آرام بلند شد.. و بی حرف از اتاق بیرون رفت.. و در را بست...
به سمت تلفن رفت..
گوشی📞 را برداشت.. و روی مبل نشست.. شماره منزل اقاسید را میگرفت..
با صدای هر شماره..
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س.
🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور
🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
🐎 #آفــٺــاب_در_حجــــــاب
🌴قسمت #ششم
تو نیز دل #نگران از جا بر مى خیزى و از #شکاف خیمه بیرون را #نظاره مى کنى....
افراد، همه #خودى اند اما این وقت شب درکنار خیمه تو چه مى کنند؟ پاسخ را حسین به درون مى آورد:
_✨خواهرم ! اینها #اصحاب من اند و سرشان ، #حبیب_بن_مظاهراسدى است . آمده اند تا با تو #بیعت کنند که هزارباره تا پاى جان به حمایت از حرم رسول االله ایستاده اند.
چه بگویم ؟
چه #دریافت_روشنى دارد این حبیب !... دین را چه خوب شناخته است...
بى جهت نیست که امام لقب #فقیه به او داده است .
اسم حبیب اسباب #آرامش_دل است . وقتى #خبر آمدنش به کربلا را شنیدى سرت را از کجاوه بیرون آوردى و گفتى :
_✨سلام مرا به حبیب برسانید.
_✨حسین جان ! بگو که زینب ، #دعاگوى شماست و برایتان #حشر با رسول االله را مى طلبد و تا ابد #خیر و #سعادتتان را از خدا مسالت مى کند.
🏴پرتو چهارم🏴
همین که برادر، #عمامه پیامبر را بر سر بگذارد، #شمشیر پیامبر را در دست بگیرد و به سمت سپاه دشمن حرکت کند
کافیست تا غم عالم بر دلت بنشیند. کافیست تا تمامى مصیبتهاى پنجاه ساله بر ذهنت هجوم بیاورد و غربت و تنهایى
جاودانه پدر، از اعماق جگرت سر باز کند.
اما برادر به این بسنده نمى کند، مقابل دشمن مى ایستد،
تکیه اش را بر شمشیر پیامبر مى دهد و در مقابل سیاهدلانى که به خون سرخ او تشنه اند،
لب به موعظه مى گشاید:
_✨مردم ! در #آرامش ، گوش به حرفهایم بسپارید و شتاب نکنید تا من آنچه #حق_شمابرمن است به جاى آورم که #موعظت شماست و #اتمام_حجت بر شما... درنگ کنید تا من ، #انگیزه سفرم را به این دیار، روشن کنم . اگر عذرم را پذیرفتید و #تصدیقم کردید و با من از در #انصاف درآمدید خوشا به #سعادت شما، که اگر چنین شود، راه هجوم شما بر من بسته است.
اما اگر عذرم را نپذیرفتید و با من از در انصاف در نیامدید، دست به دست هم دهید و تمام #قوا و شرکاء خود را به کار
گیرید، به #مقصود خود عمل کنید و به من مهلت ندهید. چه ، مى دانید که در فضاى روشن و بى ابهام گام مى زنید.
به هرحال #ولایت من با خداست و #پشتیبان من اوست . هم او که #کتاب را فرو فرستاد و ولایت همه صالحان و نیکوکاران را به عهده گرفت.
#بندگان خدا! #تقوا پیشه کند و از #دنیا برحذر باشید. اگر بنا بود همه دنیا به یک نفر داده شود یا یکى براى دنیا باقى بماند، چه کسى #بهتر از #پیامبران براى بقا و #شایسته تر به رضا و #راضى تر به قضاء؟! اما بناى آفریدگار بر این نیست ، که او دنیا را براى #فنا آفریده است.
#تازه هاى دنیا کهنه است ، #نعمتهایش فرسوده و متلاشى شده و روشنایى سرورش ، #تاریک و ظلمت زده.
دنیا، منزلى #پست و خانه اى #موقت است . #کاروانسراست..... پس در اندیشه توشه باشید و بدانید که بهترین ره توشه تقواست . تقوا پیشه کنید تا خداوند رستگارتان کند...
او چون طبیبى که به زوایاى وجود بیمار آگاه است ،
مى داند که مشکل این مردم ، مشکل #دنیاست ،
مشکل #علاقه به دنیا و از یاد بردن خدا و عالم عقبى .
فقط علقه هاى دنیا مى تواند انسان را اینچنین به خاك سیاه شقاوت بنشاند. فقط پشت کردن به خدا مى تواند، پشت #عزت انسان را اینچنین به خاك بمالد. فقط از یاد بردن خدا مى تواند #حجابهایى چنین ضخیم و نفوذناپذیر بر چشم و دل انسان بیفکند تا آنجا که آیات روشن خدا را منکر شود و خون فرزندان پیامبر خدا را مباح بشمرد.
او همچنان با آرامش و حوصله ادامه مى دهد...
و تو از شکاف خیمه مى بینى که دشمن ، بى تاب و منتظر، این پا و آن پا مى کند تا پس از اتمام موعظه به او #حمله_ور شود...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
قاصدان که روانه شدند، پیامبر باخیالی آسوده به جمعیت اطرافش نگریست و فرمود: _« گويا مرا فراخواندهاند
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی
🌟عیون أخبارالرضا علیهالسلام، ج۲ ص۱۳۶.
🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی #شاهزاده_ای_در_خدمت
🌟قسمت ۶۳ و ۶۴
فضه از شنیدن سخنان پیامبر صلیاللهعلیهواله، هم شاد بود و هم اندوهگین...شاد بود چراکه مولایش علی به فرمودهٔ پیامبر و به حکم خداوند #مولا و #سرپرست تمام مؤمنان شده بود و اندوهگین بود، چون سخنان پیامبر خبر از وداع میداد و خبر از هجرت پیامبر و مسافرتی ابدی میداد و این خبر، قلب فضه و هر مسلمان مؤمنی را میفشرد.
هنوز خبری از قاصدانی که رسول الله به اطراف فرستاده بود، نشده بود و اما پیامبر در جمع یارانش مانند ماه شب چهاردهم در آسمان شب، میدرخشید و هنوز سخنها داشت و سفارشها میکرد...جمعیت اطراف پیامبر، هرکس سوالی میپرسید و تمام سؤالات پیرامون واقعهای بود که رسول خدا اینک بشارتش را داده بود..حالا همه میدانستند که هرچه هست پیرامون #ولایت ابوتراب است ، ولایتی که از جانب خدا مقرر شده، هر کس به اندازه فهم و درکش سؤالی میپرسید.
همهمه ای برپا شده بود، پیامبر نگاهی از سر مهر به جمعیت انداخت و باردیگر دست دور شانهٔ علی انداخت و او را به خود نزدیکتر نمود و رو به جمعیت فرمود :
_«ای مسلمین ؛بدانید هرکس که میخواهد مسرور باشد و مانند من بمیرد و دربهشت برین که درختان آن را خداوند غَرس کرده است، مسکن گزیند، باید پس از من ولایت و سرپرستی علی را بپذیرد و پس از او هم ولایت ولیّ و جانشین او را گردن نهد و از اهلبیت من پیروی کند، آنان عترت و خاندان من هستند که از سرشت من آفریده شدهاند و از فهم و دانش من بهرهمند گشتهاند، پس وای به کسانی از امت من ! که برتری ایشان را دروغ انگارند و پیوند مرا با آنها قطع کنند، خداوند هرگز #شفاعت من را به این گروه نرساند»
این حرف پیامبر گویی اتمام حجتی بود روشن و آشکارا، تا هیچ کس فکر فتنه و توطئه ای در سر نپروراند و خیالاتی نبافد تا پس از عروج پیامبر ،خود بر اریکه قدرت بنشیند...
فضه سخنان پیامبر را به گوش جان میسپرد و با خود میگفت :
براستی این احادیث را باید با خط طلانوشت و بر تارک هستی آویخت تا همگان بدانند مقام و منقبت علی بن ابیطالب را ، همو که ابوتراب است در روی زمین ، همو که #فاروق_اعظم و #صدیق اکبر امت رسول الله است ...همو که ندای آسمانی او را «لا فتی الا علی و لا سیف الا ذوالفقار خواند» و چه بد بندگانی خواهیم بود اگر این فضائل را به دست فراموشی سپاریم و چه ناشکر انسانهایی خواهیم بود که شکر ولایت علی را به جا نیاوریم و چه امت بیچارهای خواهیم بود که اگر به راهی غیرراهولایت امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب برویم...
فضه حرفها درسرداشت و لیکن بر زبان نمیآورد و پیش رویش میدید که منبری را که رسول الله دستور به برپاییاش داده است، کم کم بلند و بلندتر میشد.
کم کم منبر پیش رو آماده شد...سواران با شتاب از هرطرف خود را به برکهٔخم رساندند تا بدانند این چه امر مهمی است که پیامبر آنان را به اینجا فرا خوانده، بعضیها راه رفته را برگشته بودند و عدهای هم با عجله از پشت سر خود را به این سرزمین که قرار بود نقطهٔ عطفی در دل خود نگهدارد، رساندند.
کنار برکهٔ خم جمعیت موج میزد..هرکس حرفی میگفت و نظری ارائه میکرد، پیامبر صلی الله علیه وآله که شور و شعف مردم را دید، ازجابرخاست..به سمت بلندایی که با جهاز شتران بنا کرده بودند رفت..بر روی آن قرار گرفت و سپس با نگاهی سرشار از مهر به علی علیه السلام اشاره کرد که بالا بیاید و در کنار او قرار گیرد..وقتی که علی به نزد رسول الله رفت و کنارش ایستاد،..فضه که از کمی دورتر شاهد ماجرا بود، اشک چشمانش شروع به جوشش و تکاپو نمود ، او میخواست این صحنه را به روشنی ببیند، اما مگر این مرواریدهای غلتان به او اجازه میداد که زیباترین صحنهٔ عمرش را ببیند...
علی و محمد علیهم السلام دو مدار آرامش زمین، همانها که از یک درخت و یک نور خلق شدند، همانها که بهانهٔ خلقت و وجود این دنیا بودند، همانها که مدار این دنیا بر گرد ایشان میچرخید در کنار هم قرارگرفته بودند، بر بلندایی که آنها را به آسمان نزدیک کرده بود، انگار باران نور از آسمان بر این نقطه باریدن گرفته بود، گویی درب آسمان گشوده شده بود و ملائک صف به صف از عرش به فرش نزول میکردند که شاهد این صحنهٔ ملکوتی باشند.
رمـانکـده مـذهـبـی
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِ
و با زدن این حرف، از درب مسجد خارج گردید و به سوی شترش رهسپار شد...
فضه با شنیدن این حرف نابخردانه ودشمنی مغرضانهٔ این مرد، دانست که او از عذاب خدا درامان نخواهد بود، پس با شتاب دوباره به دنبال او راه افتاد تا ببیند عاقبتش چه میشود..
آن مرد هنوز به نزدیک شترش نرسیده بود که آن اتفاق افتاد...
و فضه زیر لب تکرار کرد:
_فَوَاللهِ مابَلَغَ ناقَتَهُ حتی رَماهُ الله مِنَالسَماءِ بِحَجَرٍ فَوَقَعَ عَلی هامَتِهِ فَخَرَجَ مِن دُبُرِهِ وَ ماتَ؛ سوگند به خدا، هنوز به شترش نرسیده بود که خداوند سنگی از آسمان بر سر آن ملعون فرو فرستاد و از نشیمن گاه او خارج شد و به درک اسفل واصل گردید.
صدای مهیبی که از برخورد سنگ بر سر این مرد ملعون به هوا بلند شد، همگان را از داخل مسجد به بیرون کشید و همه شاهد بودند که #حقانیت #ولایت #امیرالمؤمنین به تمام شکلها ثابت شد و ارادهٔ خدا بر آن شده بود تا حجت را بر همگان تمام کند و به مسلمین بفهماند که علیٌ مع الحق و الحقُ مع العلی...
و سپس خداوند بار دیگر جبرئیل را از عرش به فرش فرستاد و این آیه را بر رسولش ، نازل فرمود:
_سَألَ سائلُ بِعَذابٍ واقعٍ لِلکافِرینَ لیسَ لَهُ دافِعٌ مِنَ اللهِ ذیِ المَعارِجِ؛ تقاضاکننده ای تقاضای عذابی کرد، پس واقع شد. این عذاب مخصوص کافران است و هیچکس نمی تواند آن را دفع نماید و این از سوی خداوند ذی المعارج (خداوندی که فرشتگانش بر آسمان ها صعود می کند) می باشد. (معارج آیه ۱تا۳)....
🌟ادامه دارد....
🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛