eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
185 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
💟رمان جالب و عاشقانه #ازعشق_تاپاییز💟 ☘اسم دیگه رمان؛ #خاطرات_یک_طلبه 🍄قسمت ۴۵ یه شب تو اتاقم تنه
💟رمان جالب و عاشقانه 💟 ☘اسم دیگه رمان؛ 🍄قسمت ۴۶ موقع برگشت از طواف بارون یکم کمتر شده بود و داشت نم نمک می‌بارید. تو مسیر برگشت چشمم به یه مغازه پارچه فروشی افتاد که اسمش بود «پارچه فروشی حسن». حس خوبی بهش داشتم. تصمیم گرفتم چادر عروسی که عهد کرده بودم رو از اونجا بخرم. صاحب مغازه یه جوون مهربون و خوش برخورد بود به اسم حسن. از رفتارش مشخص بود شیعه‌ست وگرنه وهابیا که تا الان دیده بودم یکی از یکی وحشی‌تر بودند. بعد سلام و احوالپرسی گفتم -ببخشید آقا چادرِعروس کار جدید چی دارید؟ حسن به زیبایی فارسی حرف میزد انگار اصالتا فارسه. یه چند نمونه چادر برام آورد چنگی به دل نمیزد. از طریقه نگاه کردنم به قواره ها فهمید که هیچکدوم باب میلم نیست. گفت -چند لحظه صبر کن برم طبقه بالا ببینم چی میتونم برات پیدا کنم حسن به طبقه دوم رفت و بعد از مدتی با دو قواره پارچه چادری اومد پایین. با دیدن یکیشون چشمام از شدت خوشحالی باز شد. با عجله گفتم -از این طرح یه قواره بی‌زحمت بهم بدید حرفم تموم نشده بود که یه زن و شوهر ایرانی وارد مغازه شدند و اونها هم انتخابمو تایید کردند. بعد از اون دوتا خانم ایرانی وارد مغازه شدند. و اون دو کلی تعریف و تمجید که خوش به حال خانمت چه شوهر خوش سلیقه ای داره و کلی ازم تعریف کردند. وقتی فهمیدند من هنوز مجردم و این قواره چادر برای دختری هست که معلوم نیست من و میخواد یا نه کلی ذوق کردند که شما چقدر رمانتیکی. یادمه موقع حساب کردن پول یادم افتاد که پول همرام نیست. قواره چادر و گذاشتم تو مغازه به حسن گفتم -من سریع برمیگردم اما اون این قدر مهربون بود که گفت -چادر و ببر هر وقت تونستی پولو بیار با اصرار حسن چادر و با خودم بردم و سریع برگشتمو پولشو حساب کردم. حسن از این همه تعهد و خوش حسابی خوشحال شد. و تا تونست برای خوشبخت شدنم دعا کرد. امیدوارم الان که دارم ازش مینویسم هر جا باشه سالم و تندرست باشه. چادر و خریدمو یه روز که برای طواف رفته بودم مسجدالحرام با خودم بردمش و به خانه‌ی خدا تبرکش کردم. یادمه وقتی داشتم چادر و تبرک میکردم یکی از آخوندای وهابی مچ دستمو گرفت و محکم فشار داد و گفت -یا آخی هذا الفعل شرک عظیم، فقط الله الله من که حسابی دستم درد گرفته بود محکم دستمو کشیدم و به فارسی توأم با عصبانیت گفتم -دستمو ول کن وحشی از جا کندیش مرده شور ریختشو ببرن. من موندم هدف خدا از خلقت این جک و جونورا چی بوده. ولی خب از باب اینکه هیچ کار خدا بی‌حکمت نیست باید تحملشون کنیم. بالاخره از چنگال اون وهابی از خدا بی‌خبر نجات پیدا کردم و از بین جمعیت اومدم بیرون. ترجیح دادم برگردم هتل. مکه بدون وجود کعبه پشیزی ارزش نداشت. راستش رو بخواین فضای مدینه با مکه خیلی فرق میکرد. در مدینه حس آرامش داشتی حس معنویِ زیبایی به انسان دست میداد. اما در مکه.... به قول یکی از اساتیدم که الان امام جمعه زابله که میگفت -مکه شهر خفه‌ای هست که این خفگی در اثر شرک و بت پرستی هست که اعراب زمان جاهلیت داشتند. هنوز این شهر بوی بت میده. بوی دخترکُشی و بوی عقاید بی اساس گذشتگان ☘ادامه دارد.... 🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💟رمان جالب و عاشقانه #ازعشق_تاپاییز💟 ☘اسم دیگه رمان؛ #خاطرات_یک_طلبه 🍄قسمت ۴۶ موقع برگشت از طوا
💟رمان جالب و عاشقانه 💟 ☘اسم دیگه رمان؛ 🍄قسمت ۴۷ کم کم داشتیم به پایان این سفر معنوی میرسیدیم دو سه روزی از اقامتمون در مکه بیشتر نمونده بود. روژ بعد با مصطفی برای خرید رفتم بازار و زمین هنوز بخاطر بارونی که دیروز باریده بود خیس و لغزنده بود. به بازاری نزدیک مسجدالحرام رفتیم. که بتونیم بعد از خرید به کعبه بریم و نماز بخونیم. کوه‌های دور تا دور حرم رو داشتند با ماشین های سنگین می‌کندند. تو دلم حسرت خوردم فضای مکه و سبک زیبا و قدیمیش الان داره تبدیل میشه به جایی شبیه لندن و پاریس. بازاراش و مغازه‌هاش پر زرق و برق بود. که ادم رو به سمت خودش میکشوند. یه مقدار خرت و‌ پرت و سوغاتی برای ایران خریدیم و یه گشتی هم میون بازار زدیم. از حق نگذریم این جماعت بی دین و ایمون خععععلی باکلاس بودند. تو یکی از بازارهای پرزرق‌ و برق و سرپوشیده‌ی مکه مشغول صحبت با مصطفی بودم که یه پسربچه‌ی شیطون بدو بدو از کنارم رد شد. ماشاالله هیکل که نگو عین‌ هو بچه خرس خورد به دستمو موبایلم افتاد رو زمین. خم شدم و ناخواسته گفتم یاعلی و گوشیمو از رو زمین برداشتم. یکی از مغازه‌دارها که درب مغازه‌ش مثل چنار ایستاده بود. با شنیدن اسم مبارک امام علی علیه‌السلام عصبانی شد و اومد زد تو صورتم و به عربی گفت -إمشی مشرک(گمشو مشرک) خیلی ترسیده بودم و فقط با دست رو صورتمو گرفته بودم. مصطفی که دیگه از دست کاراشون عاصی شده بود. جلو اومد و محکم خابوند تو گوشش. مرد عرب عرب شروع کرد به داد و بیداد کردن و بد و بیراه گفتن. حقیقتا مابقی مغازه‌دارها دخالتی نکردند. و فقط دورمون جمع شده بودند. صدای عربده‌های اون یارو هم تا فرسنگ‌ها به گوش میرسید. در حین داد و بیداد کردناش گوشی شو برداشت و شروع کرد به گرفتن شماره‌ای. شصتم خبردار شد که میخواد به پلیس زنگ بزنه. ظن مصطفی هم همینو میگفت. با صدای مصطفی که گفت -اسماعیل فرار کن پشت سرمو نگاه کردم دوتا مأمور بدو بدو داشتند سمت ما میومدند. خدای من اینارو کی خبر کرد؟؟ انگار همه جای اینجا دوربین کار گذاشتند. با صدای مصطفی که گفت -بدو دیگه شروع کردم به دویدن نمیدونستم کجا داریم میریم. فقط میدویدیم تا از بازار بریم بیرون. و قاطی جمعیت گم شیم مأمورا پشت سرمون می‌دویدند و داد میزدند -قیفوا قیفوا (بایستید بایستید) تا اینکه رسیدیم به بیرون از بازار بیرون خیلی شلوغ بود خیالمون راحت بود که تو اون شلوغی کسی پیدامون نمیکنه و همینطور هم شد. خداروشکر بخیر گذشت نمیدونستم از مصطفی بابت اینکه از من دفاع کرد تشکر کنم یا توبیخش کنم. بعد از اینکه خیالمون از بابت مأمورا راحت شد. به بقیه خریدامون ادامه دادیم. کنار یه دست فروش که بساطش زیرگذر پهن بود توقف کردیم تا چوب اراک بخریم. (مسواک سنتی) هی به مصطفی گفتم -مصطفی جان بیا بریم الان مأمورا میان گوش نداد که گوش نداد. اخرشم دستشوییش گرفت و رفت سرویس بهداشتی. مشغول خریدن چوب اراک و چند تا انگشتر مردونه بودم که یکی با دستش زد رو شونم
رمـانکـده مـذهـبـی
💟رمان جالب و عاشقانه #ازعشق_تاپاییز💟 ☘اسم دیگه رمان؛ #خاطرات_یک_طلبه 🍄قسمت ۴۷ کم کم داشتیم به پ
ادامه ۴۷ به گمان اینکه مصطفی باشه برگشتمو گفتم -بالاخره اوم....... جلوی دهنمو گرفتم که جیغ نکشم یکی از مأمورا مثل کفتاری که کبوتری رو تو دام گرفته داشت نگام میکرد تا خواستم فرار کنم. ماموره یقه لباسمو از پشت گرفت. هرچی تقلی کردم در برم فایده نداشت که نداشت. بخاطر اینکه آرومم کنه با باتونی که تو دستش بود زد رو کتفم. نفسم بند اومد حس کردم دارم از هوش میرم. ماموره از اینکه به هدفش رسیده بود دست از سرم برداشت از شدت دردی که داشتم دیوار کنارمو چنگ زدمو نشستم رو زمین. دستم رو دیوار بود که حس کردم یکی از آجراش از جا دراومده خوب که دقت کردم دیدم کاملا آجر از دیوار جداست. و راحت میشه برش داشت. ماموره داشت میرفت اجر و برداشتمو تمام نفرتم جمع کردم و تا جایی که توان داشتم با آجر کوبیدم تو سرش. تا به خودم اومدم دیدم ماموره افتاد رو زمین. و سرش پر خونه. این‌قدر ترسیده بودم که تنها چیزی که به ذهنم رسید فرار کردن بود. خدا میدونه چه حال بدی داشتم. کلی فکر تو ذهنم بود. مصطفی اون ماموره، الان مصطفی چی کار میکنه اون ماموره چش شد یهو با هیکل گنده‌ش با یه ضربه نقش زمین شد. من چمیدونستم این قدر تیتیش مامانیه خدایا چه خاکی به سرم بریزم این‌قدر تند میدویدم که گه گداری به چند تا عابر برخورد میکردم و یکی دوبار هم بخاطر سُر بودن کف خیابون خوردم زمین. از مسجدالحرام تا هتل رو یه نفس دویدم و هرچی ذکر بلد بودمو خوندم. تا این شر از سرم کنده شه. نفس نفس زنون پریدم تو هتل. انگار بهشت و بهم داده بودند. اقای محمددوست با همسرش تو لابی هتل نشسته بودند. دور تا دور میز مدیر هم پر بود از چند تا عرب که همه با دیدن من با تعجب نگام میکردند. از میون اون جمعیت یه عرب قدبلند چارشونه که ریش پروفسوری و عینک آفتابی به چشمش زده بود از جاش بلند شد. بی توجه به همه آب دهنمو قورت دادمو سمت آسانسور رفتم. اون عرب هم اومد سمت آسانسور و روبروم ایستاد ولی اصلا بهم نگاه نکرد. و تمام اون مدت صاف قامت ایستاده بود. خیلی ترسیده بودم مطمئن بودم از زیر عینک آفتابیش داره نگام میکنه. آسانسور و بیخیال شدم و ترجیح دادم از پله‌ها برم بالا. اینجوری بهتر بود. اون یارو دیگه نمیتونست بفهمه کدوم طبقه و کدوم اتاق میرم باعجله درب اتاق و باز کردمو وارد شدم نفسم بالا نمیومد. کلی راه رو دویده بودم. بس دویده بودم باهر نفس قفسه سینم می‌سوخت. لباسامم خاکی و گلی شده بود. ترجیح دادم برم دوش بگیرم تا حالم بهتر شه. از حموم اومدم بیرون که صدای کوبیدن در بلند شد. مصطفی و مهرداد که کلید دارند. کی میتونه باشه پشت در. از چشمک در بیرون رو نگاه کردم. از دیدن منظره پشت در قلبم داشت از جا کنده میشد. همون عربی که تو لابی هتل دیدمش با چهره‌ی عبوس و جدیش پشت در ایستاده بود. ☘ادامه دارد.... 🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💟رمان جالب و عاشقانه #ازعشق_تاپاییز💟 ☘اسم دیگه رمان؛ #خاطرات_یک_طلبه 🍄قسمت ۴۷ کم کم داشتیم به پ
💟رمان جالب و عاشقانه 💟 ☘اسم دیگه رمان؛ 🍄قسمت ۴۸ با دیدن مرد عرب پشت در تصمیم گرفتم در و باز نکنم. این قدر اتفاقات سریع به گوش همه میرسید که گویا وجب به وجب عربستان دوربین کار گذاشتند. اما تا کجا میتونستم تو اتاق قایم شم. بالاخره که چی نباید برگردم ایران؟ یا مأمور عربی تنمو میلرزوند. اگه مرده باشه چی؟ مصطفی الان کجاست؟ اگه گیر افتاده باشه چی؟ خدای من اصلا قرار نبود آخر سفرمون اینجوری تموم شه. با کوبیده شدن در به خودم اومدم انگار این مرده نمی‌خواد دست از سرم برداره. الان دیگه داشت با شدت بیشتری در میزد. عزمم و جزم کردم تا درو باز کنم دیگه بادا باد اتفاقی که افتاده. اصلا از کجا معلوم این یارو از اتفاقی که گذشت خبر داشته باشه. دستمو بردم سمت دستگیره در و درو باز کردم. خودمو جمع و جور کردم انگار اتفاقی نیافتاده _سلام به جای اینکه جواب سلاممو بده خیلی با جدیت و بی‌ادبانه خواست بیاد داخل اتاق. خیلی بهم برخورد. به خودم گفتم این آقا هرکی و هرچی میخواد باشه حق نداره بدون اجازه بیاد تو. دستمو به چارچوب در گرفتم تا مانع اومدنش بشم. که با مشت کوبید رو دستم. راه رو برای اومدنش باز کرد. از شدت درد چشمامو محکم بهم فشار دادم باعصبانیت گفتم -ما تفعل؟؟؟ همین‌طور که داشت داخل اتاق میشد برگشت و یه نگاه اخم آلودی بهم انداخت و گفت -درو ببند از اینکه ایرانی حرف میزد خیالم راحت شد. اما باید احتیاط میکردم. مستقیم رفت رو تخت مصطفی نشست. خواستم سر صحبت و باز کنم گفتم -اینجا به جز خشونت بهتون یاد ندادن بس اجازه وارد اتاق کسی نشید و از وسایل شخصی دیگران استفاده نکنید جدی تر از قبل شد و گفت _من جای تو بودم مهربون تر رفتار میکردم. آرامشش کمی رو اعصاب بود خواستم یکم بهم بریزمش -شما ایرانی هستی _به شما ربطی نداره دیگه داشت حرصم میگرفت. -نخیر ربطی نداره دیدم ایرانی فصیح حرف میزنید اخه ایرانی صحبت کردن کار هرکسی نیست. تیرم خورد به هدف. لجش گرفت از جاش بلند شد و رفت سمت یخچال و یه آب‌معدنی برداشت. و نصفشو یه نفس خورد. _ حق با شماست فارسی حرف زدن خیلی مشکله و هرکسی از پسش برنمیاد برخلاف ظاهر عبوسش زیادم بداخلاق نبود و این باعث میشد من راحت حرف بزنم -یادمه قدیما وارد اتاقی میشدند اجازه میگرفتند شاید کارتون این قدر مهم بوده که بدون اجازه اونم با زور وارد اتاقم شدین دوباره برگشت به حالت قبلیش همون طور عبوس و جدی گفت
رمـانکـده مـذهـبـی
💟رمان جالب و عاشقانه #ازعشق_تاپاییز💟 ☘اسم دیگه رمان؛ #خاطرات_یک_طلبه 🍄قسمت ۴۸ با دیدن مرد عرب پش
ادامه ۴۸ _گوش کن پسرجان من «نیما رحمتی» هستم متخصص تیروئید. هرسال از طرف بعثه رهبری دعوت میشم به عربستان برای مداوای زائران ایرانی. این طرز پوشش هم از باب مصلحته. نه بلدم عربی فصیح حرف بزنم. نه دل خوشی از آدماش دارم. این چند سالی که اینجام با جیک و پیکشون آشنا شدم هر روز هر هفته هر سال آدمی نیستش که گندی بالا نیاورده باشه و از ترس جونش پناه نبره به جایی. امروز که دیدمت فهمیدم تو هم از همون آدمایی با اون وضع و استرسی که وارد هتل شدی فهمیدم باید دست گل به آب داده باشی. معصومیت چشمات و ترس بی‌اندازه‌ت باعث شد کنجکاو بشم و بیام بپرسم ازت شاید بتونم کمکی بهت بکنم. البته اگه بتونم خواستم سفره دلمو براش باز کنم و از سیر تا پیاز امروز و بهش توضیح بدم. اما از کجا میشد بهش اعتماد کرد. اصلا از کجا معلوم که راست گفته باشه. تو تردید بودم که کارت شناسایی شو از تو جیبش برداشت و گفت _نترس اینم کارتم روش نوشته بود دکتر نیما رحمتی. صادره از تبریز. متخصص تیروئید. متولد فلان و شماره پزشکی فلان. یاد اتفاق امروز افتادم یاد مصطفی، یاد اون مأموره. حالم بدجور خراب بود. به چشم یک قاتل به خودم نگاه میکردم. دلم میخواست هرچه زودتر شب شه و از این بلاتکلیفی دربیام. ماجرا رو مو به مو تعریف کردم و آخرش گفتم -نه از مصطفی خبر دارم. نه از سرنوشت اقا پلیسه. تروخدا آقای رحمتی کمکم کنید. من الان اینقدر حالم بده که نمی‌دونم کدوم تصمیم درسته کدوم غلط‌. یه بار میگم ولش کن ان‌شاالله پلیسه زنده‌س. یه بار میگم حتماً مرده. دلم میخواد برم خودمو معرفی کنم. نیما که استرس بیش از حدمو دید دستی به عینکش کشید و گفت _نمیخواد خودتو ناراحت کنی تا اطلاع ثانوی از هتل بیرون نرو. منم میرم سمت مسجدالحرام سر و گوشی آب بدم. ان‌شاالله دوستتم برمیگرده با پیشنهاد نیما رفتم از آشپزخونه آب جوش آوردم و با چای کیسه‌ای دمنوش درست کردم. تو این مدت کوتاه باهم حرف زدیمو کما بیش از گذشتمون گفتیم. نیما هم یکی بدبخت‌تر از من که بخاطر دخالت خانواده‌ش تو امر ازدواج هنوز مجرد بود. ☘ادامه دارد.... 🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💟رمان جالب و عاشقانه #ازعشق_تاپاییز💟 ☘اسم دیگه رمان؛ #خاطرات_یک_طلبه 🍄قسمت ۴۸ با دیدن مرد عرب پش
💟رمان جالب و عاشقانه 💟 ☘اسم دیگه رمان؛ 🍄قسمت ۴۹ چیزی از رفتن نیما نگذشته بود که مصطفی و مهرداد سلانه سلانه وارد اتاق شدند. قرآن و بستم و بوسیدم و گذاشتم رو میز تلویزیون. با عصبانیت خطاب به مصطفی گفتم _معلوم هست کجایی؟؟؟ دلم هزار راه رفت. گفتم شاید گیر مامورا افتادی +جای احوالپرسیته؟ خب منم فکر کردم تو هم گیر مامورا افتادی. دور تا دور مسجدالحرام دنبالت گشتم ولی نبودی کلی نگرانت شدم. -آره معلومه همینه اینقدر خونسرد و آروم راه میری مهرداد که داشت به جر و بحث من و مصطفی گوش میداد گفت +چتونه باز شما دوتا افتادین به جون هم. مهم اینه که هر دوتون سالمید و گیر هیچ مأموری نیافتادید برای تبرئه کردن خودم گفتم -آخه نبودی آقا رفت دستشویی یه ساعته کجاست که بیاد انگار میخواد بمب اتم بسازه اون تو. آخرشم ماموره من و گرفت با باتونش زد رو کتفم منم عصبانی شدم و با آجر کوبیدم تو سرش با این حرفم مهرداد و مصطفی با تعجب و همزمان گفتند _چییییی؟؟؟؟؟ اون ماموره رو تو اونجوری ناکارش کردی؟ -مگه شما دیدینش؟ +آره خب حیوونی با خون قاطی شده بود. با حول و واهمه گفتم -مرده؟؟؟ مصطفی خنده‌ی تلخی زد و گفت +این جماعت این قدر سگ جونند که به این راحتی نمیمیرند. مهرداد اخمی کرد و به حالت تمسخر گفت +حالا چرا داری به سگ توهین میکنی حیوون به این خوبی حیفش نیست با این جک و جونوورا مقایسش میکنید _بس کنید این کنایات و بگید اون یارو مرده؟؟ +نه بابا خبر مرگش، مردنش کجا بود، فقط سرش شکسته بود البته من که جلو نرفتم اینارم از لکزایی شنیدم میگفت خیلی آتیشی بوده و بهت بد و بیراه میگفته. گفته اگه ببینتد وای به حالت. من جای تو بودم از همین جا برمیگشتم ایران. نفس راحتی کشیدم از اینکه این جونور زنده‌ست. نه اینکه از مرگش ناراحت باشم. فقط مونده بودم با عذاب وجدانش چطور کنار بیام. هرچند کشتن این جماعت نامسلمون خالی از ثواب نیست. نگاهی به مصطفی انداختم و گفتم _یعنی دیگه نمیتونم برم سمت کعبه؟ +نه عزیزم شاید اون ماموره تو رو ببینه باید احتیاط کنی _اخه بدون خداحافظی.... معلوم نیست دوباره کی بیام عربستان دلم تنگ میشه برای خونه‌ی خدا مهرداد از رو تختش بلند شد و اومد کنارم و گفت +کعبه یک سنگ نشانه‌ست که ره گم نشود، حاجی احرام دگر بند ببین یار کجاست _این شعر حافظ و از تو بهتر بلدم، ولی دلم دوباره میخواد این نشان سنگی رو ببینه، دلم برای جای جای مسجدالحرام تنگ میشه، حَجَرُالاَسوَد، حِجر إِسماعیل، مقام ابراهیم، چاه زمزم، صفا و مروه،. مصطفی یه کاری کن.
رمـانکـده مـذهـبـی
💟رمان جالب و عاشقانه #ازعشق_تاپاییز💟 ☘اسم دیگه رمان؛ #خاطرات_یک_طلبه 🍄قسمت ۴۹ چیزی از رفتن نیما
ادامه ۴۹ حرفم هنوز تموم نشده بود که نیما وارد اتاق شد. باعجله رفتم استقبالش _چی شد نیما تونستی خبری ازش بیاری نیما با همون وقار قبلیش گفت +این دفعه رو شانس آوردی یارو زنده‌ست، یعنی فقط سرش شکسته، ولی ای کاش.... _ای کاش چی؟؟ +ای کاش مرده بود _چی میگی نیما اگه مرده بود که من بیچاره بودم +میدونی مأموری که ناکارش کردی کی بود؟؟ _نه از کجا بدونمـ..... +از کشتار حاجیان در سال ۶۸ چیزی میدونی؟ _کمابیش شنیدم ولی به طور جدی دنبالش نکردم +اون ماموره یکی از حیوونایی هست که زائران ایرانی رو به رگبار گلوله بسته، میدونی این یارو چند نفرو کشته؟ چند تا بچه رو یتیم کرده؟ چند خانواده رو داغدار کرده؟ تمام وجودم شده بود از نفرت به وهابی‌ها تو دلم به خودم بد و بیراه میگفتم که چرا محکمتر نزدم تو سرش تا حالا اینقدر از مرگ کسی خوشحال نشده بودم. ولی حیف کاش مرده بود. مصطفی و مهرداد با تعجب به من و نیما نگاه میکردند خندم گرفت _ببخشید یادم رفت معرفیتون کنم، ایشون آقا نیماست، دکتر نیما رحمتی، و این دو تا هم مهرداد و مصطفی از دوستان فابریک و صمیمیم مصطفی به یه کنایه‌ی خاصی به نیما گفت +خوشبختم آقای دکتر بعدشم رو به من گفت +نشد دو دقیقه تنها بمونی با کسی رفیق نشی، ماشاالله همشونم دکتر، اون از سعید تو طرزجان که پزشک بود، این از آقا نیما که دکترن، بهرحال خوشبختم از دیدنشون. بعدشم به مهرداد گفت _من میرم آشپزخونه چای بخورم تو نمیای؟ مصطفی و مهرداد رفتند بیرون و من و نیما تو اتاق موندیم. نیما گفت +انگار دوستت از دیدن من خوشحال نشد _چی بگم، ولش کن، مهم نیست برای جمع و جور کردن اوضاع گفتم _راستی تو یخچال میوه هست میخوری؟ +چرا که نه ،حتما مشغول پوست کندن پرتغال بودم که ذهم رفت رو پاییز، بی اختیار چاقو رو گذاشتم تو بشقاب و رفتم سمت تلویزیون. جواهری در قصر رو نشون میداد. حوصله‌ی این فیلمای خارجکی با قیافه بزک کردشون رو نداشتم. برعکس نیما اصرار به اصرار که فیلم قشنگیه و هرشب دنبالش می‌کنه و بزار ببینمش. آخرشم به بهونه اینکه این فیلم مبتذله و خانماش حجاب ندارند. تونستم نیکا رو قانع کنم تا بیخیال شه. نماز مغرب عشا رو تو هتل به جماعت خوندیم و اونم به امامت من. بعدشم به صرف شام باهم به رستوران هتل رفتیم. تو این مدتی که با نیما بودم خیلی خوب بود از تجربیاتش استفاده میکردم. و اون هم کمابیش سوالات شرعی شو از من میپرسید ☘ادامه دارد.... 🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💟رمان جالب و عاشقانه #ازعشق_تاپاییز💟 ☘اسم دیگه رمان؛ #خاطرات_یک_طلبه 🍄قسمت ۴۹ چیزی از رفتن نیما
💟رمان جالب و عاشقانه 💟 ☘اسم دیگه رمان؛ 🍄قسمت ۵۰ کم‌کم بار و بندیلمون رو برای برگشت به ایران جمع کرده بودیم. روز قبل از پرواز اومدند ساک چمدونهامون رو با خودشون بردند فرودگاه. یه ربان قرمز پیدا کردم به چمدونام بستم تا یه وقت با بقیه چمدونا اشتباه نشه. هرچند روز فرود به فرودگاه زاهدان امام جمعه ایرانشهر، اینقدر حواسش پرت بود که ربان قرمز رو ندید و چمدون من رو اشتباها با خودش برده بود و من یک هفته زابه راه شده بودم. از شانس بد دقیقا همون چمدونی رو برده بود که چادر سفید پاییز توش بود. بگذریم. شب اون روزی که چمدونامون رو بردن فرودگاه. به مصطفی گفتم -اخه چطور میتونم خونه خدا رو ندیده برگردم. باور کن سختم میشه. معلوم نیست دوباره طلب بشم. مصطفی گفت +این به نفع خودته اگه پاتو بذاری اونجا ممکنه دیگه رنگ ایران و نبینی. می‌دونی تو چی کار کردی. یه مأمور عالی رتبه‌ی وهابی رو ناکار کردی. میفهمی یعنی چی -خدا لعنتش کنه. اگه نزده بود رو کتفم مرض داشتم مگه بزنم تو سرش +حالا ناراحت نباش سالهای بعد دوباره طلب میشی موبایلمو برداشتم شماره‌ی نیما رو گرفتم یکم دیر جواب داد. میدونستم مریض داره اما دلم آروم و قرار نداشت. _سلام نیما خوبی + سلام اسماعیل اتفاقی افتاده این موقع شب؟ -اتفاق که نه ولی +ولی چی -امروز وسلایلتمون رو بردن، خودمونم فردا صبح میریم فرودگاه +عه بسلامتی چه زود -اره دیگه دوهفته مثل برق گذشت گفتم خداحافظی کنم باهات +ممنون ولی صبح شیفتم تموم شه میام پیشت -نیما یه کاری میتونی برام بکنی +چه کاری _دلم میخواد دوباره مسجدالحرام رو ببینم +این که شدنی نیست. رفتنت به اونجا خیلی خطرناکه. اگه شناساییت کنند چی -ان‌شاالله که نمیکنند +با ان‌شاالله و ماشاالله که کار درست نمیشه، باید احتیاط کنی. یه درصد احتمال بده گیر بیفتی میدونی چه اتفاقی میافته هم خودت بازداشت میشی هم همسفرات دچار مشکل میشند. حرفهای نیما کاملا منطقی بود اما دلم ساز خودشو میزد. اگه بحث همسفرام و مسئله‌ی حق‌الناس نبود به قیمت جونمم شده بود میرفتم مسجدالحرام.
رمـانکـده مـذهـبـی
💟رمان جالب و عاشقانه #ازعشق_تاپاییز💟 ☘اسم دیگه رمان؛ #خاطرات_یک_طلبه 🍄قسمت ۵۰ کم‌کم بار و بندیل
ادامه قسمت ۵۰ اما این داغی بود که هنوز رو دلم مونده گاهی وقتا لباس‌های احرامم رو برمیداشتم گریه میکردم. فکرشو نمیکردم سفرم اینجوری تموم شه. اون شب تا صبح بیدار بودم. دلم یه معجزه میخواست. یه معجزه در حد دیدن دوباره مسجدالحرام. یاد اون روز بارونی افتادم. عاشقانه ای بین من و خدا. آخ که لحظه‌ی قشنگی بود. بعد از نماز صبح به دستور مدیر کاروان رفتیم سلف صبحانه میل کنیم. از شدت بی‌خوابی مدام چرت میزدم. هرچی صورتمو آب میزدم فایده نداشت که نداشت. بعد از صبحانه اتوبوس اومد دنبالمون این سفر معنوی با تمام خاطرات تلخ و شیرینش تموم شد. دلم میخواست بیشتر بمونیم. از طرفی دلم برای پاییز خیلی تنگ شده بود. دلم میخواست ببینم فرودگاه به اسقبالم میاد یا نه. اگه نیاد باید برای همیشه فراموشش میکردم. حول و هوش ساعت ۷ صبح رفتیم فرودگاه حالم خیلی بد بود. نه می‌تونستم مسجدالحرامو ببینم نه نیما رو. وارد فرودگاه شدیم کمی پروازمون با تاخیر مواجه شد. قرار بود ساعت ۹ حرکت کنیم اما ساعت ۱۱ سوار هواپیما شدیم. با اولین قدمی که رو پلکان هواپیما گذاشتم اشکام سرازیر شد. آخرین پله، برگشتمو برای آخرین بار با سرزمین وحی خداحافظی کردم. بیست دیقه نیم‌ساعتی هم تو هواپیما معطل شدیم و تو این مدت به اتفاقاتی که افتاده بود فکر میکردم. تو هپروت خودم بودم که مصطفی گفت _اسماعیل اون نیما نیست؟؟؟ با بی‌حوصلگی به انتهای انگشت مصطفی نگاه کردم خودش بود. نیما داشت تو هواپیما دنبالم میگشت. بلند شدم و صداش زدم. نیما با دیدنم اومد سمتم این بار از اون آرامش قبلی خبری نبود. معلوم بود کلی راه دویده تا قبل از پرواز من و ببینه +سلام اسماعیل خوشحالم از اینکه دوباره دیدمت _سلام خوبی نیما گفتم شاید دیگه هیچوقت نبینمت +شرمندم دیشب کلی مریض داشتم، یه دوتا عمل هم داشتم که بکیشون مرد، یه زائر خانم ایرانی که دیشب تموم کرد و همون دیشب غریبانه تو قبرستان وهابی ها دفنش کردنپ روشم اسید پاشیدند که زودتر تجزبه بشه -آخ خیلی متاسفم +ممنون. گفتم قبل از اینکه بری باید ببینمت. دلم برات تنگ میشه اسماعیل -منم همینطور. ان‌شاءالله برگشتی تبریز خبر دامادی تو بشنوم نیما لبخندی زد و گفت +ممنون از تو جیبش یه جعبه کوچیک درآورد و داد به من +این مال توئه. دیدم دستت خالیه گرفتم برات یه ساعت مچی بود بعلاوه زنجیر که میتونست ساعت آویز هم بشه. با صدای مهماندار هواپیما که به نیما میگفت لطفا برید بیرون ازش خداحافظی کردم. دلم براش تنگ میشد. برای همه‌ی این آدما تنگ میشه. ان‌شالله زیارت مقبولی باشه. میخواستم رو صندلی بشینم که استادم حاج‌آقا «کیخا» گفت +اسماعیل این کی بود؟؟ _جریانش مفصله استاد به موقعش بهتون میگم. نگاهی به ساعتم انداخت و گفت +چه قشنگه _قابل شما رو نداره +هدیه رو که تعارف نمیکنند جوابی نداشتم بدم لبخندی زدم و نشستم رو صندلی به دستور خلبان هواپیما ☘ادامه دارد.... 🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #صدوبیست میدیدم زیر پرده ای از
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ مصطفی با هر دو دستش سر و صورتم را پوشاند و شانه هایم را طوری کشید که هر دو با هم روی زمین افتادیم... بدنمان بین پایه های صندلی و میز شیشه ای سفره عقد مانده بود،.. تمام تنم میان دستانش از ترس میلرزید😥😨 و همچنان رگبار گلوله به در و دیوار اتاق و چهارچوب پنجره میخورد... ابوالفضل خودش را از اتاق کناری رسانده و فریاد وحشت زده اش را میشنیدم _از بیرون ساختمون رو به گلوله بستن!😐😧 مصطفی دستانش را روی سر و کمرم سپر کرده بود تا بلند نشوم.. و مضطرب صدایم میکرد _زینب حالت خوبه؟😥❤️ زبانم به سقف دهانم چسبیده و او میخواست بدنم را روی زمین بکشد.. که دستان ابوالفضل به کمک آمد... خمیده وارد اتاق شده بود و شانه هایم را گرفت و با یک تکان از بین صندلی تا در اتاق کشید... مصطفی به سرعت خودش را از اتاق بیرون کشید و رگبار گلوله از پنجره های بدون شیشه همچنان دیوار مقابل را میکوبید.. که جیغم در گلو خفه شد.😱😰 مادر مصطفی کنار دیگر کارکنان دفتر رهبری گوشه یکی از اتاق ها پناه گرفته بود،.. ابوالفضل در پناه بازوانش مرا تا آنجا برد و او مادرانه در آغوشم کشید...😢😰🤗 مصطفی پوشیده در پیراهن سفید و کت و شلوار نوک مدادی اش هراسان دنبال ای میگشت و چند نفر از کارکنان دفتر فقط کلت کمری داشتند.. که ابوالفضل فریاد کشید _این بیشرفها دارن با مسلسل و دوشکا میزنن، ما با کلت چیکار میخوایم بکنیم؟😡🗣 روحانی مسئول دفتر تلاش میکرد ما را آرام کند و فرصتی برای آرامش نبود.. که تمام در و پنجره های دفتر را... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛