رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان دو_راهی💗 قسمت17 دو روزی می شه که از راهیان نور برگشتیم... گیتارم را فروختم عکس ه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان دو راهی💗
قسمت18
چای را اول روبه روی پدر روشنک و بعد پدر خودم و بعد از تعارف به بقیه... سینی چای را روبه روی #محمد گرفتم سرش پایین بود چای را برداشت و تشکر کرد...
پدر محمد_خب بهتره که بریم سر اصل مطلب...
و بعد از مکث کوتاهی ادامه داد:
-برای امر خیر و بخاطر دختر خانومتون مزاحمتون شدیم...
مطمئنا که هم دیگه رو پسندیدن...بزرگتر ها اگر اجازه بدین دستشون رو بزاریم توی دست هم ...
پدر_بله درسته باعث افتخار ماست...خب آقا پسرتون چه کاره هستن؟؟
-عرضم خدمتتون که فعلا داخل بانک کار میکنن تحصیلاتشون هم فوق لیسانس کامپیوتر هست.
-بله درسته...دختر ما هم که لیسانس حسابداری دارن.
-بله در جریانیم...نظر شما چیه؟
پدر خندید و گفت:
-علف باید به دهن بزی شیرین بیاد...
زیر چشمی به روشنک که داشت میخندید نگاه کردم و براش چشم و ابرویی اومدم...
مادر محمد لب باز کرد و گفت:
-خب بهتره که عروس و داماد برن حرف هاشونو با هم بزنن...
رنگم پرید...
روشنک لبخند موزیانه ای زد و من با اشاره بهش گفتم:
-دارم برات!
از جایمان بلند شدیم...
دور از خانواده ها گوشه ای دیگر از حال روی کاناپه ای نشستیم...
محمد شروع کرد:
-سلام علیکم.
-سلام.
-عرضم به حضورتون که...
شما رو ابراهیم هادی به ما معرفی کرد...
چشمام گرد شد و گفتم:
-بله؟؟؟
-همونطور که پدر فرمودن بنا بر ازدواج بنده بوده ولی همسر مناسبی پیدا نکردم.
-آها... بله.
-قبل از دیدن شما من گلزار شهدا بودم سر مزار ابراهیم هادی...
از شهید خواستم خودش یه نفر رو سر راهم قرار بده...
وقتی هم برگشتم خونه با شما برخورد کردم.وقتی خواهرم از شما تعریف کردن...
-ایشون لطف دارن.
-ممنونم...
فهمیدم که شهید شما هم شهید ابراهیم هادیه... و اونجا بود که مطمئن شدم شما رو خود شهید انتخاب کرده...
اشک توی چشمام حلقه زد...
من_چی بگم...واقعا عجیبه...
-بله درسته...ان شاءالله جواب شما مثبته دیگه؟
لبخندی زدم و گفتم:
-بله...
بفرمایین دهنتون رو شیرین کنید
🍁به قلم: مریم سرخہ اے🍁
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان دو راهی💗 قسمت18 چای را اول روبه روی پدر روشنک و بعد پدر خودم و بعد از تعارف به ب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان دو راهی💗
قسمت19
روی صندلی پارک نشسته ایم.صدای جیغ و داد بچه ها توی سرمان میپیچد...
رو به صورت روشنک نگاهی می اندازم و می گویم:
-یادته...
-چیو...
-گذشته ها رو! روز اولی که همو دیدیم...اصلا خدا میخواست حواس پرتی بگیرم و جلو تر از شرکت پیاده شم... یا حتی اینکه زمین خوردم و تو رسیدی!!
خدا برنامه چیده بود... منو ببره سمت خودش...
-اره یادمه که یه دختر مانتویی بودی...
-کسی که هیچ چیز براش اهمیت نداشت...
-کی فکرشو می کرد که همون دختر مانتویی گمراه...بیاد تو خط...
-و حالا بشه همسر شهید...
نگاهی به هم انداختیم و لبخندی زدیم...
پنج سالی می شود که از شهادت محمد گذشته وقتی حسین شش ماهه بود...پدرش شهید شد...
به یکباره صدای جیغ و گریه ی زینب دختر 4 ساله ی روشنک بلند شد...
حسین سمت ما دوید و رو به من گفت:
-مامان...مامان...
-چی شده؟؟؟
رو به روشنک گفت:
-عمه زینب افتاد...
روشنک سریع از جایش بلند شد و دنبال حسین دوید...
به دنبال آنها راه افتادم...
زینب گوشه ای نشسته بود و گریه می کرد...
روشنک_چی شده مامانم؟؟؟
زینب با همان صدای نازکش گفت:
-داشتم با حسین می دویدم... یهویی چادرم گیر کرد به پام خوردم زمین...
روشنک_الهی من قربون تو بشم عروسکم.
حسین_عمه ولی من وقتی دیدم افتاد دستشو گرفتم بلندش کردم اما نشست اینجا و گفت مامانمو میخوام.
روشنک_الهی قربونت بشم که عین بابات یه مردی...
کنار زینب نشستم و گفتم:
-خوشگل خانوم...اشکال نداره که... مگه مامانت برات قصه ی رقیه سه ساله رو نگفته؟؟؟
دماغشو بالا کشید و با بغض صدایش را کشید و گفت:
-چـرا...
-خب...تازه شما که یه سال بزرگتری...غصه نخوریا...
زینب از روی زمین بلند شد و گفت:
-حسین بیا بریم بازی کنیم...
همون لحظه صدای اذان بلند شد...
حسین برای اینکه دل زینب رو نشکنه و هم مسجد بره گفت:
-باشه... تا مسجد مسابقه بدیم...
وقتی که محمد شهید شد پیکرش رو داخل مسجدی که نزدیک خونمون بود آوردن، بیشتر اوقات با حسین اونجا میریم و نماز میخونیم...بهش گفتم که بابای شهیدش همیشه اونجاست برای همین اون مسجد رو خیلی دوست داره...
با اینکه پنج سال و شش ماه بیشتر نداره...
ولی هر وقت صدای اذان رو میشنوه... سجاده اش رو پهن میکنه و نمازش رو به سبک خودش میخونه...
🍁به قلم: مریم سرخہ ای🍁
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان دو راهی💗 قسمت19 روی صندلی پارک نشسته ایم.صدای جیغ و داد بچه ها توی سرمان میپیچد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان دو راهی💗
قسمت20
نمازمان که تمام شد گوشه ای نشستم و محو تماشای حسین شدم...
مهری رو به رویش گذاشته بودو نماز می خواند...
یک دفعه بی هوا بدون اینکه رکوع برود...به سجده رفت...
خنده ام گرفته بود گاهی ذکر سجده را می گفت الله اکبر...
و نماز چهار رکعتی را دو رکعتی می خواند
رکعت دوم دستش را به حالت قنوت بالا برد...
اصولا وقتی دستانش را این حالت می گیرد... یا با خدا حرف می زند یا با پدرش...
گوشم را سمتش بردم تا بهتر بشنوم.
حسین_سلام بابایی امیدوارم که به موقع اومده باشم مسجد و دیر نکرده باشم...آخه دیشب که اومدی توی خوابم بهم گفتی وقتی اذان رو میشنوم سریع بیام. راستی بابا یادم نرفته که بهم گفتی مرد باشم و مواظب مامان باشم...
من مواظب مامان و عمه و زینب هستم تو خیالت راحت باشه...
روی زمین افتادم و شروع کردم به گریه کردن...
حسین نگران شد...
-مامان...چی شد...
#روشنک سمت من دوید...
-#نفیسه حالت خوبه؟؟؟
-آره آره خوبم...
زینب نگاهی به من انداخت و گفت:
-زندایی چی شدی...
لبخندی زدم و گفتم خوبم...
حسین رو توی بغلم گرفتم و گفتم:
-به بابات بگو چرا توی خواب من نمیاد...بهش بگو قرار نبود بره و منو فراموش کنه...
#حسین اخم کرد و بلند شد از ما دور تر شد فهمیدم چیزی به باباش گفته برگشت سمتم و گفت:
-غصه نخور مامان...
همون شب...محمد به خواب من اومد...
رو بهم گفت:
-دلم خیلی برات تنگ شده...حسین دیروز دعوام کرد...گفت باهات قهرم که اشک مامانمو در آوردی...
ازت عذر میخوام...
برو به حسین بگو که من مامانشو خیلی دوست دارم...
بهش بگو خیلی مــــــــــــــــــــرده...که هوای عشق پدرشو داره...
🍁به قلم: مریم سرخہ اے🍁
"پایان"
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
❤️رمان شماره :84 ❤️
💜نام رمان : عشق که در نمیزند💜
💚نام نویسنده: …💚
💙تعداد قسمت : 15 💙
🧡ژانر: کوتاه🧡
💛با ما همـــراه باشیـــــن💛
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❤️رمان شماره :84 ❤️ 💜نام رمان : عشق که در نمیزند💜 💚نام نویسنده: …💚 💙تعداد قسمت : 15 💙 🧡ژانر: کو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁رمان_عشق_که_در_نمیزند🍁
قسمت_اول
بدو ابجی دیر شد دیگه ...!
وایسا اومدم
میگم رانندگی یاد بگیرما محتاج تو نشم خب حالا یه شب من بودم اینجاها هر روز بابا میبرتت یه روز تحملمون کن.
کجا رفتی پس⁉️
ولش کن بچه رو بیدار میشه از خواب.
ای جونممم عشق خاله چه ناز خوابیده هستیا گل خاله........
سال سوم رشته روانشناسی بودم از بچگی عاشق روانشناسی بودم و بالاخره با بهترین رتبه قبول شدم. خانواده مذهبی داشتیم و خودمم چادری بودم. همیشه متنفر بودم از اینکه بخوام خودمو در معرض دید همه بزارم و معتقد بودم که هرکی ارایش نکرده و جلف نیس دلیل بر این نیس که خوشگل نیس و همیشه میگفتم تو اگه مردی بیا افکارم و ببین💭
.........
روز آخری بود که باید میرفتیم دانشگاه و تا بعد عید دیگه تعطیل بود. صبح بابا تا در دانشگاه رسوندم و رفت.
داشتم میرفتم سمت کلاس که صدایی گفت⁉️
خانم محمدی! برگشتم سمت صدا!!!
این کیه دیگه یکمم چادرمو درست کردمو گفتم
بفرمایید! امرتون؟!
سلام
علیک
ببخشید میشه باهم صحبت کنیم⁉️
درمورچی؟
امر خیر!!!
چی؟! این چی میگفت؟! اخوند جماعت!! هه من و زن اخوند شدن😅
از بچگی بدم میومد با طلبه ازدواج💞 کنم...
گفتم : شرمنده من قصد ازدواج ندارم
گاهی وقتا لازمه دروغ مصلحتی گفت
همون جور که سرش پایین بود گفت
شما صحبتهای منو بشنوید بعد جواب منفی بدید⁉️
دلم نیومد جوابش و ندم ولی خوشم نمیومد از پسرایی که از من به شخصی خواستگاری کنن همیشه معتقد بودم دختر مثل گله🌹 پس باید با ریشهاش برداشت نه از ساقه چید؟!
گفتم : بهتر بود بزرگترا رو در جریان میزاشتید من تابع خانوادمم
ببخشید باید برم سر کلاسم و سریع رفتم
بعد کلاس شماره خونمون رو گرفت و رفت.
خوشم نمیومد ازش اصلا حاضر نبودم زن یه طلبه بشم😅
ولی با اصرار زیاد شمارمون و گرفت .
..........
سلااام
سلام دخترم خسته نباشی؟!
ممنون سلامت باشی
لباساتو عوض کن بیا کارت دارم
یعنی چیکارم داشت؟!🤔
از رو کنجکاوی سریع لباسمو در اوردم و اومدم پایین
جونم مادر در خدمتم؟!
چیزه
- چی؟!
امشب مهمون داریم؟!
- کی؟!
خواستگارن
چی!! خواستگار!!!
چیه تعجب کردی انگار بار اولشه خواستگار میاد براش....
- چیزی نیس
یعنی اینقدر این پسره سریع اقدام کرده چقدر هول بوده 😂
اخرش که طلبس ....
نرجس مامان چاییهارو بیار
اینقدر مطمعن بودم خودشونن که حتی نرفتم ببینم کی هست!!
چادر سفیدم و سر کردم چایی☕️ رو دستم گرفتم و رفتم. مشتاق دیدنشون نبودم که بخوام نگاشون کنم.
چایی رو که جلوش گرفتم گفت ممنون بانو!!!
سرمو بالا اوردم این کیه دیگه؟! این که طلبه نیس.😅
به خودم میخندیدم نرجس خانوم ضایع شدی....😅
یه گوشه نشسته بودم و به این فکر میکردم که این پسر رو کجا دیدم؟!
🍂نویسنـــــده: بانو 🍂
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁رمان_عشق_که_در_نمیزند🍁 قسمت_اول بدو ابجی دیر شد دیگه ...! وایسا اومدم میگم رانندگی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
﷽
🍁رمان_عشق_که_در_نمیزند🍁
قسمت_دوم
تو فکر بودم که بابا گفت:
-نرجس دخترم علی آقا رو تا اتاقت راهنمایی نمیکنی⁉️
به خودمم اومدم و گفتم
چشم😊
در اتاق و باز کردم و گفتم بفرمایید
خانما مقدمترن؟!
خندم گرفته بود😁 سرمو پایین انداختم و رفتم داخل، کنار تختم نشسته بود و منتظر که آقا حرفشون و بزنن....
خب بخوام از خودم واسه شما بگم، در کل یه پسر مذهبی معمولیام و زیاد خشک نیستم.😓
یه کار دارم و یه ماشین🚗
میتونم با حمایت بابام عروسی آنچنانی بگیرم ولی به شخصه مخالف این کارم و دوست دارم رو پای خودم وایسم😌
چقدر خوب این خیلی خوبه که رو پای خودش وایسه😊
در آمدمم واسه یه زندگی معمولی خوبه اهل اسراف و مدگرایی نیستم، اگه میتونین با زندگی عادی من کنار بیایید یا علی....
سرم پایین و غرق حرفاش بودم که با یا علی بلندش به خودم اومدم، دیدم جلوم ایستاده!!!
چیزی شده⁉️
منتظرم جواب شمارو بگیرم😊
باید روش فکر کنم
باشه،
یاعلی👋🏻
...........
یه ساعتی میشد رفته بودم هنوز قلبم💓 اروم و قرار پیدا نکرده بود.از وقتی دیده بودمش اصلا غرق افکار بچگیم شده بودم. انگار دوباره برگشته بودم به پنج، شش سال پیش که تو مقطع راهنمایی..
مادرش معلممون بود و ما واسه دیدن پسر چه کارا که نکردیم🙊😌
اون روز که دیدمش نظری نداشتم بدم ولی امروز.... 😍
نمیدونم چرا اصلا فکرش و نمیکردم که بخوام یه روز عروس معلمم بشم....🙈
با صدای در مامان به خودم اومدم
- خب دخترم نظرت چی بود؟! به نظر من و بابات که پسر خوبی بود مخصوصا که شناختیمشون دیگه....
-نمیدونم مامان گیچ و منگم بزار بیشتر فکر کنم🤔
یه احساسی دارم که نمیدونم چیه از وقتی دیدمش آروم و قرار نداشتم.
مامان یه نیش خند زد و همون جور که داش میرفت بیرون با خنده گفت😁
- عشـــــ❤️ــــق که در نمیزنه...
یعنی من عاشق شدم؟؟؟؟
🍁نویسنـــــده بانو🍁
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ﷽ 🍁رمان_عشق_که_در_نمیزند🍁 قسمت_دوم تو فکر بودم که بابا گفت: -نرجس دخترم علی آقا رو تا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
﷽
🍁رمان_عشق_که_در_نمیزند🍁
قسمت سوم
نرجس، نرجس بدو بیا ببینم😲
- بله مامان
۲روز گذشته، و من هرچی میگمت بازم میگی میخوام فکر کنم🤔 خب مردم الاف من و تو که نیستن دختره...
سرم و پایین انداختم و گفتم
-بگو واسه بار دوم بیان من بازم باهاش حرف دارم
تنها جوابم این بود و رفتم.
بعدِ سلام رومبل نشستم سرم پایین بود که مامان گفت مگه نمیخواستی صحبت کنی⁉️
- چی؟! بله!؟ اره
بلند شدم و علی هم پشت سرم بلند شد و اومد تو اتاق، باید فکر و خیال یه دختر ۱۵ ساله رو کنار میزاشتم من الان ۲۱ سالم بود دیگه باید عاقلانه فکر میکردم و خوب علی رو میشناختم بعد جوابمو میدادم بهش.
خب خانم محمدی بهتره اینبار شما صحبت کنید من سراپا گوشم😊
- راستش من به حرفای شما خیلی فکر کردم و تفاهمهای زیادی رو بین خودم و و شما پیدا کردم.
-خب، میشه منم چنتا سوال کنم؟
بله بفرمایید
-شما از دین و اعتقاد🍃 چقدر پایبندید ما تحقیق هامون و کردیم ولی واسه من چادری بودن همسر آیندم خیلی مهمه.
- من چادری هستم و نماز و روزههام سرجاشه.
- خیلی خوب نظر اخرتون چیه⁉️
سرم و از خجالت پایین انداختم بلند شدم چادرمو مرتب کردم و رفتم سمت در و اون متعجب نگاهم میکرد😳 به دم در که رسیدم سرم و برگردونم و گفتم:
-من ایرادی نمیبینم تا ببینم نظر بزرگترا چیه؟!
یه لبخندی زد و گفت مبارکه....😊😍
................
همه چی زودتر از اونی که فکر میکردم گذشت.
خواستم در ماشین و باز کنم که پیش قدم شد و در رو واسم باز کرد یه تشکر کردم و سوار شدیم. هنوز احساس غریبی و خجالت میکردم. دستشو گذاشت رو دستم و گفت:
ملکه دستور میدن کجا بریم⁉️
خندم گرفته بود😁 از ملکه گفتنش
-هرجا شما بگید
بهتر نیس بریم نشونه ما شدنمون و بگیریم؟!
-موافقم
................
این عالیه ملکه اگه پسندید حساب کنیم؟!
- خوشم اومده نظر شما چیه؟!
شما نه و تو ؟! اگه بخوای اینجور صحبت کنی منم بهت میگم خانم محمدی خوبه؟!
-وای نهههه همیشه بدم میومد بهم بگن خانم محمدی همیشه دوست داشتم اسممو صدا کنن؟! چون عاشق😍 اسمم بودم.
باشه پس سر به سرم نزار تا منم اذیتت نکنم
رو دستات میاد به نظر من عالیه
-باشه پس همین و بگیر
چشم ملکه من....🌼
🍁نویسنـــــده بانو 🍁
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ﷽ 🍁رمان_عشق_که_در_نمیزند🍁 قسمت سوم نرجس، نرجس بدو بیا ببینم😲 - بله مامان ۲روز گذشته،
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
﷽
🍁رمان_عشق_که_در_نمیزند🍁
قسمت_چهارم
تقریبا یه ۲ ماهی از نامزدیمون میگذشت و خونمونم کمکم آماده بود، فقط مونده بود چیدن وسایلش که قرار شد نازی کارش و تموم کنه.
امسال بهترین سال تحویل رو کنار علی و خانوادههامون گذروندم تو این مدت واقعا خوب شناخته بودمش و به این انتخاب خودم افتخار میکردم.👌
..........
ملکه خانم بدو ساکها رو بیار دیگه؟!
-اومدم اومدم
نازی اینا، کجان دارن میان؟؟ دیرمون نشهها جاده شلوغ میشه⁉️
-زنگ زدم تو راهن
با شنیدن صدای بوق گفتم
بیا اومدن....
علی ساکهارو ازم گرفت و راه افتادیم.
اولین سفری بود که با علی میرفیم واسه تنها نبودن از نازی و احسانم خواستیم با فسقلیشون با ما بیان. مقصدمون مشهد🍃 بود و قرار بود بعد اون یه سر به شمال🌊 هم بریم.
................
۳روز بودنمون تو مشهد عالی گذشت تو راه شمال بودیم. هوا بارونی🌧 بود جاده لغزنده. تو دلم صلوات میفرستادم که سالم برسیم به شمال.... به خاطر تاریک بودن جاده نازی اینارو گم کرده بودیم و فقط میدونیستیم که پشت سر مونن فقط فاصلشون دور بود از ما.
به گردنه رسیدیم قلبم اصلا اروم و قرار نداشت💓نمیدوستم قراره چی بشه که با صدای بوق شدید کامیون به خودم اومدم و فقط تونستم داد بزنم علییییی
و دیگه چیزی ندیدم😱
..........
نور چراغ به شدت چشمام و اذیت میکرد به سختی چشمام و باز کردم و مامان و دیدم که چشماش خیس اشک😭 بود با دیدن من گفت
-بهتری دخترم؟! خداروشکر به هوش اومدی!
به هوش ! اصلا مگه من چم بوده؟! اینجا کجاست؟!😳 علی علی علی من کجاس؟!
-اروم باش الان همه چیرو برات میگم.
هیچی نگو فقط بگو علی کجاست؟! حالش خوبه؟!
خواستم بلند بشم که پاهام مانع حرکتم شد یه نگاه انداختم پاهام شکسته بود. اشک از گوشه چشمام😢 پایین اومد و اروم گفتم
-التماست میکنم مامان علی رو نشونم بده!
بدون حرف اتاق و ترک کرد.😔
تنها چیزی که تو ذهنم بود برخورد کامیون به ماشینمون بود و اخرین کلمه دوستت دارم علی بود صداش تو گوشم میپیچید و صورتم خیس اشک😭 بود. یعنی علی اینقدر زود رفت؟! نه نه علی زندس .... پس چرا مامان حرفی نزند. داد زدم😲
میگم علی کجاس ؟! علیییی علی
پرستار اومد داخل و گفت ساکت باش و با ارام بخش آرومم کرد. چشمامو بسته بودم فقط گریه😭 میکردم. نازی اومد داخل اتاق چشماش سرخ شده بود. کنارم نشست و گفت:
ابجی بهتری⁉️
دستاشو گرفتم و گفتم
جون هستیا بگو علی من کجاس؟! حالش خوبه؟! زندس؟!
همون جور که اشک از چشماش پایین میومد😭 گفت
-حالش خوبه زندس ولی....
ولی چی؟! تو رو خدا یکیتون جوابم بدید؟!
خواست بلند بشه که دستاشو کشیدم و گفتم:
-نازی جون هستیا قسم خوردم تو رو خدا بگو ولی چی...😭
🍁نویسنـــــده بانو 🍁
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ﷽ 🍁رمان_عشق_که_در_نمیزند🍁 قسمت_چهارم تقریبا یه ۲ ماهی از نامزدیمون میگذشت و خونمونم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
﷽
🍁رمان_عشق_که_در_نمیزند🍁
قسمت پنجم
اشک💧 رو گونش رو دستام ریخت سرشو پایین انداخت و گفت
چیزی نیس ولی علی رفته تو کما و....😱
نزاشتم حرفشو ادامه بده بغض گلوم و گرفته بود ملافه رو رو سرم کشیدم و گفتم
-برو بیرون میخوام تنها باشم...😭
انگار دنیا رو سرم خراب شده بود حالم اصلا خوب نبود صدای جیغ مانند دستگاه رو میشنیدم که بالا اومده بود و هجوم پرستارا به اتاق که بلند بلند میگفتن دکتر دکتر بیمار حالش بد شده...
دیگه چیزی نشنیدم
نمیدونم تا چن وقت بیهوش بودم که دوباره چشمامو باز کردم بابا و مامان بالا سرم بودم با دیدنشون رفتم زیر ملاف و گفتم
-صدبار باید بگم تنهام بزارید😔😔
با اینکه همش ۲ ماه از بودنم با علی میگذشت ولی واقعا عاشقش😍 بودم و دوستش داشتم.
..................
۲ روز از مرخص شدنم میگذشت ولی مامان اینا اجازه نمیدادن برم علی رو ببینم. منم لب به غذا نمیزدم و کار شب و روزم گریه و کردن و دعا خوندن واس علی بود.🍃
............
با صدای گریه هستیا متوجه شدم نازی اینا اومدن. چقدر دلم واسه هستیا تنگ شده بود تو این حال بدم فقط دیدن هستیا ارومم میکرد. هستیا رو طبق عادت مامان اورد بالا دادش دست منو و رفت پایین.
ساعتها هستیا رو تو بغلم میگرفتم و گریه میکردم.😭😭 کابوس تصادف هر شب منو از خواب بیدار میکرد. هستیایی که حالا ۹ ماهه شده بود منو نگاه کرد و با زبون خودش یه چیزایی بهم میگفت: خیلی شیرین و کودکانه بود. چقدر واسه بچه، من و علی رویا داشتم علی هم مثل من عاشق😍 هستیا بود علی کجایی بیا ببین هستیا داره میخنده؟! علی علی
بازم گریه....😭
هستیا رو برداشتم و واسه اولین بار از اتاقم رفتم بیرون. همه رو مبل نشسته بودن و با دیدن من متعجب شدن. رفتم جلو پای بابا زانو زدم هستیا رو دادم بهش و گفتم:
- تو رو خدا بابا بزار برم علی رو ببینم قول میدم چیزیم نشه⁉️
بابا یه نگاهی به مامان انداخت و گفت
-باشه ولی فقط چند دیقه
.................
از پشت شیشهها داشتم اشک میریختم😭 و علی رو میدیم اکسیژن هوا بهش وصل بود و ضربان قلبش💓 میزد پس چرا چشماش بسته بود؟! علی پاشو ببین دارم گریه میکنم😭 یادته وقتی گریه میکردم میگفتی
- گریه میکنی چشمات قشنگتر میشه
میگفتی تا من بخندم
حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده؟؟ علی تو رو خدا پاشو⁉️
..................
دکترا امیدی بهش نداشتن میگفتن حتی اگه به هوشم بیاد فلج میشه ولی من....
من خدارو داشتم خدایی که به موقع خوب بلده معجزه کنه....🍃
یه ماهی میشد که عشقم تو کما بود و زندگیم تاریک شده بود. لعنت به اون سفر لعنت به تو نرجس که گفتی اون سفر رو بریم.
نمیدونم حکمتش چیه ولی خدا سخت داره امتحانم میکنه.😔
🍁نویسنـــــده بانو 🍁
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ﷽ 🍁رمان_عشق_که_در_نمیزند🍁 قسمت پنجم اشک💧 رو گونش رو دستام ریخت سرشو پایین انداخت و
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
﷽
🍁رمان_عشق_که_در_نمیزند🍁
قسمت ششم
شب ۲۱ ماه رمضون بود همه رفته بودن احیاء، من و مریم جون و مادر علی پشت شیشههای بیمارستان نشسته بودیم و زیارت🍃 میخوندیم؛
دکتر از اتاق علی اومد بیرون و گفت
- همراه اقای سلطانی
من و مادرش بلند شدیم باهم گفتیم بله
- درسته که امشب شب قدره و باید تسلیت گفت ولی من....😳
ولی من چی دکتر
-به شما تبریک میگم حال همسرتون رو به بهبوده، اگه همین جور پیش بره ممکنه چند روز دیگه از کما بیرون بیان!!😍
باورم نمیشد این همون دکتری بود که خودش به ما گفت دیگه امیدی نیس باید دستگاهها رو جدا کنید و.... ولی ما نذاشتیم.
بهترین خبر عمرم رو شنیده بودم....😍😌
...........
تمام اون دو سه روز که دکتر پیش بینی کرده بود مدام پیشش بودم تا لحظهی به هوش اومدنش اولین نفر باشم که میبینمش.
روز چهارمم گذشت و علی به هوش نیومد😔
دلشوره شدید به جونم افتاده بود.
با دیدن دکتر بلند شدم و گفتم
-سلام پس چی شد این پیش بینیتون ۴ روز گذشته و هنوزم....😳😔
حرفم با دیدن چشمای باز علی قطع شد.
خدایا شکرت🍃 که به هوش اومد
دکترم با حرف من به پشت سرش برگشت و رفت تا حالشو چک کنه.
-چیشد دکتر⁉️
حالش خوبه کوتاه میتونید ببینیدش.!
سریع طرف اتاقش رفتم علی با دیدن من آروم دستمام و فشار داد و گفت:
ملکه من در چه حالن؟!😍
اشک از چشمام سرازیر شد😭
- فدای تو بشم چقدر دلم واسه ملکه گفتنت تنگ شده بود بهتری؟!
خوبم
-خدارو هزاران بار شکر
تو چیزیت نشده!!؟!؟
من چند وقتیه مرخص شدم ولی مرخصی جسمی، روحن داغون بودم علی نبودنت دیوونم کرد. خداروشکر🍃 که الان حالت خوبه من برم سجده شکر به جا بیارم.
علی خندید و گفت😁
- برو عزیزم مراقب خودت و مهربونیات باش
بازم با حرفاش قلبم و قل قلک میکرد....💗💗
............
شکر الله شکرالله شکرالله🍃
خدایا هزاران بار شکرت که علی رو بهم برگردونی. خدایا بابت جون دوباره عشقم شکرت....
............
یه هفته از بهوش اومدنش میگذشت و روز به روز حالش بهتر میشد، تنها چیزی که باعث ناراحتی همه ما شده بود وضعیت پاهاش بود دکتر گفته بود که اگه به هوشم بیاد فلج میشه ولی من اصلا واسم مهم نبود درست مثل الان، همین که زنده بود خودش یه معجزه بزرگ بود.🍃✨
..........
شکی نداشتم که پاهای علی خوب میشه چون خدا بیشتر از اونی که فکرشو کنم هوای منو و عشقمو داره🍃
🍁نویسنـــــده بانو 🍁
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛