eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
189 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو 💞 قسمت ۱۷۳ و ۱۷۴( قسمت آخر) - پس حالا باید #قول بدهید دل
وقتی برای سفر مکه معرفی شدم نگاه خدا زندگی ام را نور باران کرد. تصمیمی که برای صیغه ی موقت باید می گرفتم سخت ترین تصمیم زندگی ام بود ولی الان رضایت کامل دارم. تک تک لحظه های سفرمکه برای من دلنشین بود و پر از خاطرات ریز و درشت... - زهراجان ؛ زهرا بانوی من...به چه فکر میکنی؟ من را فراموش کردی خانم؟ - نه سیدم ؛ داشتم زندگی ام را مرور می کردم. - خوبه! مرور که کردی راضی بودی؟ - اگر کمی از گذشته ام را کم کنم و ان شاالله روزهای شاد و خوب را کنار شما به آن اضافه کنم عالی میشود. -زهراجان من یک آرزو می کنم تو آمین بگو... -چشم همسری ؛ فقط بلند آرزو کنید من متوجه شوم تا یک بار آرزویتان خلاصی از دست من نباشد! نگاه دلخور سیدم را که دیدم؛ سریع گفتم: - سیدجانم...میدانستی لباس روحانی چقدر به شما می آید من عاشق شما و لباس پاکتان هستم. لبخندش لحظه به لحظه زیباتر میشد - در ضمن سیدم حواستان باشد از این لبخندهای خوشکل تحویل کسی جز من نمیدهید... حرف آخرم باعث شد برای اولین بار لبخندش به خنده تبدیل شود و با خنده گفت: - حالا دعا میکنم آمین را از ته قلبت بگو...خدایا به حرمت خانم فاطمه‌ی زهراسال آینده با دخترمان فاطمه سادات مهمان کانال کمیل باشیم. - الهی آمییییین.. "پایان" 🌟 نویسنده؛ طلا بانو ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 📚رمان پرواز در هوا خیال تو۲ #پارت_صدوشانزده یک هفته ای کلا تو اتاق امیر علی بو
🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 📚رمان پرواز در هوا خیال تو۲ +من اصلا گذر زمان رو متوجه نمیشم هر کدوم ازین یک ربع که میگذره حس میکنم چندین روز گذشته واز حالت خبر ندارم.تو الان مریضی هنوز حالت کامل خوب نشده ومنم به عنوان یک دکتر وظیفه دارم از حال مریضم دائم باخبر بشم. مثلا میخواستم نگرانی هام رو توجیه کنم:\ امیر علی فهمیده بود دارم خودم رو میزنم به اون راه و همین باعث شد صدای قهقهه اش تو گوشی بپیچه: _من از خانم دکتر کمال تشکر رو دارم و اصلا فکر نمی کنم که بخاطر نگرانیمه که دم به دقیقه زنگ میزنه واین ها رو به وظیفه دکتر بودنشون تعبیر میکنم. امیر علی انگار کنارم بود که گفت: _میتونم الان حدس بزنم چشمات رو نازک کردی و با همون لحن همیشگیت داری صفات خوبم رو مورد عنایت قرار میدی. از اینکه رفتارام رو هنوز هم یادش بود تعجب کردم و با صدای نسبتا بلندی گفتم: +خیلی پرووویی امیر علی باز صدای خندش بالا رفت: _نظر لطفتونه خانم دکتر. بحث رو عوض کردم: +شما مگه جلسه نبودی؟چرا انقدر راحت میخندی؟ امیرعلی جدی شده بود: _جلسم به لطف زنگ زدن های بسیار شما نصفه موند وموکولش کردم به هفته آینده الان تو اتاقم نشستم ودارم چای میخورم. لبخندی زدم وگفتم: +انقدر خوشم میاد مثل قدیما وقتی ریز به ریز گزارش میدی ونمیزاری چیزی از قلم بیافته لبخند آرومی زد که شیرینیش رو زیر پوستم احساس کردم: ✍به قلم :↻ فاطمه پوریونس ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🍃 🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃🌹🍃
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 📚رمان پرواز در هوا خیال تو۲ #پارت_صدوهفده +من اصلا گذر زمان رو متوجه نمیشم هر
🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 📚رمان پرواز در هوا خیال تو۲ _بهت گفته بودم همون امیرعلی گذشتم و به موقعش شیطون میشم وبه موقعش مغرور. شیطنتم گل کرده بود ومیدونستم به کلمه مغرور حساسه : +والا ما جز غرور از جناب محمدی چیزی ندیدیم... عصبانی شدنش رو پشت گوشی به خوبی حس کردم: _خیلی ظالمی که به منه مظلوم میگی مغرور. خنده از ته دلی زدم و فهمیدم اونم مثل من دلش کمی شیطنت میخواست: +مطمئنی من ظالمم؟ لحنش کاملا برگشت ویه لطافت خاصی به خودش گرفت: _نخیر خانم من به فرشته هست واین صفات بد درونش راه نمیده… نمکی خندیدم وگفتم: +حالا شد،اگه چیزه دیگه ای میگفتی خونه راهت نمیدادم. صداش رو آورد پایین وحالت پچ پچ مانند گفت: _منم میدونستم حسنا بانو راهم نمیده خونه بخاطر همین گفتم کمی چاپلوسی کنم بلکه برای شب جای خوابم رو از دست ندم. قهقهه ای زدم وحالم خیلی بهتر از قبل شده بود شاید یکی از دلایلی که هی بهش زنگ میزدم همین حال بدم بود و میخواستم با صداش و حرفاش آرومم کنه. +خیلی بدی امیر علی!من حتی وقتایی که باهات قهر بودم میزاشتم بیای خونه چه برسه به الان که… سکوت کردم،باید ساکت میشدم چون اگه یکم دیگه ادامه میدادم به حالمون گند میزدم. امیر علی انگار تلخی ادامه کلامم رو فهمیده بود که هوف کلافه ای کشید و گفت: ✍به قلم :↻ فاطمه پوریونس ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🍃 🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃🌹🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️رمان شماره :102 ❤️ 💜نام رمان : بنده نفس تا بنده شهدا 💜 💚نام نویسنده: آرزو امانی 💚 💙تعداد قسمت : 30 💙 🧡ژانر:مذهبی_تحولی 🧡 💛با ما همـــراه باشیـــــن💛 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❤️رمان شماره :102 ❤️ 💜نام رمان : بنده نفس تا بنده شهدا 💜 💚نام نویسنده: آرزو امانی 💚 💙تعداد قسمت :
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗بنده نفس تا بنده شهدا 💗 قسمت1 از پارتی با بچه ها زدیم بیرون پشت فراری قرمز رنگم نشستم موهامو باد به بازی گرفته بود پانیذ هم نشست تو ماشین من آریا و آرمان و سینا هم ب ترتیب سوار ماشین هاشون شدن شروع کردیم به لای کشیدن تو خیابونهای شلوغ پلوغ تهران بنز آرمان نزدیک ماشینم شد زد به شیشه آرمان :ترلان سیگار میکشی قهقهه ای زدم و گفتم آره پانیذ: ترلان معلومه داری چه غلطی میکنی؟ اونقدر تو پارتی خوردی و رقصیدی الانم داری سیگار میکشی سنگ کوب میکنیا -إه پانیذ همش یه نخ سیگاره آرمان:پانیذ حسود نشو بیا ترلان عزیزم بیا بکش قهقهه های مستانه ی منو دوستام فضای خیابان پر کرده بود شالم قشنگ افتاده بود کف ماشین یه تکیه پارچه ک مجبور بودیم چون تو این مملکت قانونه بندازیم سرمون تا ساعت ۲نصف شب تو خیابونای جردن ،فرشته دور دور میکردیم ساعت نزدیکای ۳بود که راهی خونه شدم 🍁نویسنده: بانو ش 🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗بنده نفس تا بنده شهدا 💗 قسمت2 وارد خونه شدم بابا و مامان ک اروپا بودن ترنم هم خونه مجردیش بود تیام با یه اکیپ دختر وپسر رفته بودن شمال ویلامون سوگل خانم مستخدم خونمون خواب بود رفتم اتاقم عکس جنیفر لوپز، ریحانا .....بود من حنانه معروفی ۱۶سالمه اسممو پدربزرگم گذاشته البته فقط تو شناسنامه حنانه هستم اما همه ترلان صدام میکنه ترلان،ترنم، تیام سه تا بچه هستیم زندگی ما و پدر و مادرمون غرق در سفرهای اروپایی و پارتی و گشت گذار با دوستامون میگذره مست شراب،سیگار،رابطه با دوستان عوض کردن مدل به مدل ماشین ها -سوووووگل سوووووگگگگگل سوگل سوگل نفس نفس زنان :جانم خانم چیزی شده؟ -منو صبح بیدار نکن نمیرم مدرسه سوگل:خانم خاک برسرم البته فضولی ها اگه بازم غیبت کنید اخراجتون میکنن ... لیوانی که دم دستم بود پرت کردم براش -بتوچه مگه فضولی ؟ برو گمشو ریخت نحستو نبینم همینم مونده کلفت خونه بهم بگه چیکارکنم موهامو باز کردم آرمان میگفت موهات خیلی قشنگه راستم میگفت موهای من خیلی صاف و بلند بود ساعت ۴بود که خوابم برد 💗نویسنده :بانو ش💗 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗بنده نفس تا بنده شهدا 💗 قسمت1 از پارتی با بچه ها زدیم بیرون پشت فراری قرمز رنگم نشستم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗بنده نفس تا بنده شهدا 💗 قسمت3 ساعت ۱۲ظهر بود ک از خواب بیدار شدم شماره پانیذ گرفتم -سلام خوبی ؟ پانیذ:مرسی تو خوبی؟ کبدت سالمه ؟ -مرگ پانیذ میای بریم دبی؟ پانیذ:خاک توسرت دبی دیگه خز شده ... من بگم پرواز دعوت نامه بفرسته بریم ونیز شعر عشق و موسیقی -باشه پس تا دعوت نامه بیاد بریم ی وری پانیذ:یه اکیپ از بچه های آرش سه شنبه میان ترکیه عشق و حال دوهفته ای بیا ماهم بریم -ایول پایه ام اساسی امروز چندشنبه است ؟ پانیذ:یکشنبه بیا بریم پارتی آرش خیلی حال میده پارتی هاش اون شبم مثل همیشه تا یک دو نصف شب پارتی بعد تا ۳-۴صبحم تو خیابونا پی مسخره بازی کسی هم نبود بهم گیر بده همه خانواده من خلاصه میشد تو جشن و شادی غافل از اینکه بازی روزگار بامن مست و غرق گناه چه ها نخواهد کرد وارد خونه شدم دیدم تیام دوست دخترشو آورده خونه -سلام خوش اومدید خانم تیام با اشاره به من خواهر کوچیکم ترلان ... بعد گفتم من تنهاتون میذارم تا راحت باشید یادم رفت بگم پدرم از تاجرای بنام کشور و‌منطقه است . مادرم مثلا خانه داره اما از ۸صبح تا ۱شب بیرونه و با دوستاش خوش میگذرونه واقعا مست بودیم -سوووووگل سوگل سوگل :جانم خانم -اون چمدون کوچیکه رو بگو شوهرت بیاره سوگل: چشم 🍁نویسنده: بانو ش 🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗بنده نفس تا بنده شهدا 💗 قسمت4 راهی ترکیه شدیم ب اصرار من بجای دو هفته یک هفته موندیم ترکیه ونیز هم که نرفتم چون وسط مدارس بود عاشق درس و تحصیل بودم قرار بود دیپلم ک گرفتم برای ادامه تحصیل برم خارج از کشور بعداز یک هفته خوشگذرونی رفتم مدرسه زنگ آخر خانم مافی مدیر دبیرستانم احضارم کرد دفتر... خانم مافی: خانم معروفی شما به دلیل بی حجابی و پرونده درخشان این دوره یک هفته اخراج موقت میشد از مدرسه اون رگ سرتقیم باز اوج کرد با پرروبازی تمام گفتم : برام مهم نیست من کلا دانش آموز شری بودم یادمه یه بار سال اول دبیرستان بودم برای عید مارو تعطیل نمیکردن منو یه اکیپ از بچه ها شیشه های مدرسه آوردیم پایین بخاطر بی حجابیم از مدرسه اخراج شدم منم ک غد و لجباز لج کردم مدرسه نرفتم دیگه 🍁 نویسنده: بانو ش 🍁 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗بنده نفس تا بنده شهدا 💗 قسمت3 ساعت ۱۲ظهر بود ک از خواب بیدار شدم شماره پانیذ گرفتم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗بنده نفس تا بنده شهدا 💗 قسمت5 سر لجبازی هام مدرسه نرفتم و ترک تحصیل کردم یه سالی از درس و مدرسه عقب موندم بعد از اون یه سال پدرم منو تو مدرسه بزرگسالان ثبت نام کرد سن های دانش آموزای کلاس ما زیاد باهم فاصله نداشت تقریبا ۱۷-۲۵بودیم همه جور تیپ تو بچه ها بود روز اول ک رفتم مدرسه دیدم تو کلاسمون یه دختر خیلی محجبه هست پیش خودم گفتم ترلان این دختره جون میده برای اذیت کردن دبیر زیست وارد کلاس شد اسمهارو ک خوند فهمیدم اسمش فاطمه سادات است فامیلیشم حسینی اسم منو ک خوند تا گفت حنانه محکم کوبیدم رو میز گفتم اسم من ترلانه فهمیدید فاطمه سادات از پشت بازومو کشید گفت زشته حنانه خانم چه خبرته دختر معلم عزت و احترام داره برگشتم سمتش و گفتم تو چی میگی دختریه امل فاطمه سادات: سکوت کرد من :!؟ هیچوقت فکرشم نمیکردم این دختر بزرگترین تغییر در زندگیم انجام بده بعد چندروز از بچه ها شنیدم فاطمه سادات ۲۱سالشه متاهله و یه دختر یک ساله داره بخاطر دخترش یکی دوسالی ترک تحصیل کرده سر کلاس بودیم دبیر جبر و احتمالات فاطمه سادات را صدا کرد پای تخته منم از قصد براش زیر پای انداختم ... نزدیک بود سرش بشکنه ک سریع خودشو جمع کرد چقدر اذیتش میکردم طفلک رو اما اون شدیدا صبور بود یه بار تو حیاط مدرسه نشسته بودم که اومد پیشم نشست... 🍁نویسنده:بانو ش🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗بنده نفس تا بنده شهدا💗 قسمت6 فاطمه سادات: حنانه -میشه این اسم به من نگی !!!؟ فاطمه سادات : باشه اما اگه معنیش بفهمی دیگه ازش بدت نمیاد -میشه دست از سرمن برداری ؟؟؟ فاطمه سادات : ترلان محرمه ماه امام حسین(ع) -حسین کیه ؟ فاطمه سادات : میشه بیای با ما بریم جنوب ؟ -فاطمه میشه بامن همکلام نشی من از آدمای هم تیپ و هم قیافه تو اصلا خوشم نمیاد فاطمه:اما من از تو خیلی خوشم میاد دوست دارم باهم دوست باشیم -وای دست از سرم بردار عجب گیری کردما چندماه از مدرسه رفتنمون میگذشت شاید پنجم اسفند بود فاطمه سادات وارد کلاس شد بلند گفت:بچه ها پایگاه ما ۷فروردین میبره جنوب هرکسی خواست تشریف بیاره اسم بنویسه خیلی از بچه ها رفتن اسم نوشتن منم یه اکیپ ۱۵نفره جمع کردم رفتم پایگاه که اسم بنویسیم برای جنوب اما.... 🍁نویسنده: بانو ش 🍁 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗بنده نفس تا بنده شهدا 💗 قسمت5 سر لجبازی هام مدرسه نرفتم و ترک تحصیل کردم یه سالی از د
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 بنده نفس تا بنده شهدا 💗 قسمت 7 مسئول ثبت نام گفت شمارو ثبت نمیکنم، مسئول ثبت نام یه آقا بود -چراااا جناب اخوی!؟ مسئول ثبت نام: خواهرمن چه خبرته پایگاه گذاشتی سرت آخه ؟؟ -ببین جناب برادر یا مارو ثبت نام میکنی یا این پایگاه را رو سرت خراب میکنم مسئول ثبت نام: یعنی چی خواهرم ، مودب باشید , -ببین جناب برادر خود دانی باید مارو ثبت نام کنی جناب مسئول : ای بابا عجب گیری کردیم شوهر فاطمه وارد پایگاه شد گفت : آقای کتابی ثبت نامشون کنید همشون رو بامسئولیت من ثبت نام کن بعد رو به من گفت : خانم معروفی ۷فروردین ساعت ۵صبح پیش امامزاده صالح باشید با لحن مسخره ای گفتم: ۵صبح مگه چ خبره میخایم بریم کله پاچه ای اصلا امامزاده صالح کدوم دره ایه هههه؟ اون آقای مسئول ثبت نام ک فهمیدم فامیلش کتابیه با عصبانیت پاشد گفت : خانم محترم بفهم چی میگین ... الله اکبررررر سید محسن(شوهرفاطمه): علی جان آرام برادرمن خانم معروفی آدرس را خانم حسینی بهتون میدن ۷فروردین منتظرتون هستیم یاعلی -ههه ههه یاعلی !!! اونروز تو پایگاه کسانی و جایی را مسخره کردم که یکسال بعد مامن آرامشم بودن 🍁نویسنده : بانو ش🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 بنده نفس تا بنده شهدا 💗 قسمت8 تا ۷فرودین ۸۷ بازم من رفتم عشق حال دبی البته این بار کیشم رفتم بالاخره ۶ فروردین شد سال 87 آغاز اتفاقات عجیب غریب تو زندگیم شد سوار اتوبوس شدیم ما ۱۵نفر قر و قاطی هم بدون توجه و رعایت محرم و نامحرم پیش هم نشستیم ... اتوبوس برای بسیج محلات بود ولی اکثر مسافران بچه مذهبی بودن نزدیکای لرستان یکی از پسرا بلند شدن آب بخوره منم پشتش بلند شدم آب یخو ریختم توپیراهنش بنده خدا یخ زد یه جای دیگه یکی از دخترای محجبه بلندشد از باکسای بالای سر سرنشین ها چیزی برداره و برای مامانش چای بریزه من براش زیرپای انداختم طفلک چای ریخت رو دستش ... پدرش بلندشد بیاد سمتم اما دختره نذاشت یه جا که وقت نماز بود همه بیدار شدن نماز بخونن شروع کردم به مسخره کردنشون ..... ههه برای کسی که نیست وجود خارجی نداره خم و راست میشید ... بدبختا دربرابر تیکه های من جیکشونم درنمیاد تا بالاخره رسیدیم اهواز مارو بردن ..... 🍁نویسنده: بانو ش 🍁 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛