eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
185 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم302 قاضی دوباره گفت: -خانوم غفاری ادامه بدید. -من..یعنی ما...نمیدونس
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم303 -تا حالا خیلی کوچولو بودی باباجون.میخوندی که چی بشه...الان به دردت میخوره.. دست روی گونه ام گذاشت: -که خانوم شدی... -رفتارای زن عمو ناراحتم میکنه.با اینکه رابطه نداریم اما همون گهگاهی که خونه ی باباحاجی میدیدمش خیلی اذیتم میکرد. -غیبت نکن دخترم...امیرحسین حسابش از بقیشون جداست...آره ده سال فاصله سنی خیلی زیاده!! اما من خودم امیرحسین رو تأئید میکنم. -دل مامان نیست...میدونم. -بهار اینجوری نیست دخترم.اتفاقا امیرحسین رو دوست داره! بادی به غبغب انداخت و گفت: -چون میگه مثل منه ! با هیجان گونه اش را محکم وپراحساس بوسیدم و گفتم: -الهی فداتون بشم.نخیر هیچکس مثل شما نمیشه... اما خب آره ..امیرحسین خیلی شبیه شماست البته ظاهری...باطنی که خوب نشناختمش... صدای مادر عزیزم آمد: -بچه ها بیاید. پدرم دست گرمش را روی دستم گذاشت و گفت : -اگه که میخوایش؛به هیچی فکر نکن.اگه روت نمیشه به من بگی عیبی نداره. به دلت نگاه کن.ببین قلبت چی میگه؟کاریت نباشه نسرین خوب نیست یا امیرحسام...دیدی که؟! از اتفاقی که واسه ی منو مادرت افتاد عجیب تره !؟ کل دنیا گفتن وِلِش کن.اما قلبم میگفت مادرت یدونست... هر دو بلند شدیم و به آشپزخانه رفتیم -مامان؟ با سردرگمی پی پیدا کردن چیزی در کابینت ها بود.با همان حال گفت: -"جانم" ؟ برگشت و نگاهمان کرد...سه روز بود که ازصبح تا شب سرگذشتش را میخواندم.حالا وقت ابراز احساسات بود. با لبخند نزدیکش شدم و گفتم: -تو یه فرشته ای... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم303 -تا حالا خیلی کوچولو بودی باباجون.میخوندی که چی بشه...الان به در
🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم304 خجالت کشید!! هنوز هم مثل همان وقت ها خجالتی و سر به زیر بود.آرام گفت: -نه بابا... با عشق بغلش کردم و گفتم: -الهی قربونت برم که انقدر بزرگواری...برگشتم و رو به پدرم گفتم: -بخدا این ماهه بابا میبینی؟! از وقتی عقلم رسیده بهش میگم چرا زن عمو سال به سال که مارو میبینه اینجوری باهات تا میکنه و تو جواب نمیدی ؟! -اخه بگم که چی بشه مامان جان ؟! اون به خودش آسیب میزنه...من که شماهارو دارم. زندگیمو دارم...بشینین یخ کرد. هر سه پشت میز نشستیم و آرام تر ادامه داد: -تموم کردی همه‌رو؟ -اوهوم -پدر: -بهار جان امیرعلی نیومد؟ -نه عزیزم تا پنج کلاسن آهسته گفتم: -اهم...میشه... پرسشگر نگاهم کرد.. -اگه اذیتتون نمیکنه؛یه چند تا سؤال بپرسم؟ -بپرس عزیزم. -حوریه چی شد؟ فرحناز ؟ و.... -حوریه و فرحنازم حبس کشیدن دیگه...بعدش خبر ندارم.با بابات اومدیم این شهر... -نه میدونم میگم بچه هاشون...شوهراشون؟؟ -من دیگه خبری ندارم مامان جان فقط شنیدم که بچه ها پیش باباهاشونن.فرحناز که همون موقع جدا شده بود،حوریه هم در طول همون حبسش طلاقشو دادن. -زینب چی ؟ واقعاً هیچکسو نداشت؟ چشم های مادرم پر شده بود.هنوز برای زینب خیرات میداد و گاهی سرخاکش میرفت ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم304 خجالت کشید!! هنوز هم مثل همان وقت ها خجالتی و سر به زیر بود.آرام
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی پارت‌آخر نه...یه مادرداشت که آلزایمر داشت...آسایشگاه بود...دیگه من خبری ندارم. سرش را پایین انداخت پدرم آرام گفت: -قربونت برم الکی خودتو اذیت نکن. -خدانکنه. -نرگس جان باقی سؤالات باشه واسه بعد.خب بابا جون؟ -چشم... وقتی به روابط فامیلمان نگاه میکردم؛هیچوقت فکر نمیکردم همچین سرگذشتی داشته باشیم. وقتی بابا فرامرز و مامان نغمه را میبینم؛ابداً ناراحتی‌ای در چشم هایشان حس نمیکنم.همیشه پدرم میگفت من خوش قدم بودم. وحالا میفهمم که چرا خوش قدم بوده ام.حتما با دنیا آمدنم، دل خانواده ی مادریم نرم میشود... امیرحسین را سال تاسال شاید عید به عید، آن هم درحد یک سلام و علیک میدیدم.از زمانی که من را از پدرم خواستگاری کرده بود؛ مادرم دفترش را داد تا با خواندن آن،شاید بتوانم بهتر تصمیم بگیرم.با تمام این شناخت سطحی؛کمی دلم به سمتش بود چرا که سیبی بود با پدرم نصف شده! چه کسی حاضر است یک امیراحسان دیگر را از دست بدهد؟! پدر گفته بود او حسابش از بقیه شان جداست... راست میگفت... علیرضا کم و بیش میدانستم؛پسر اهلی نیست.نه که بد باشد اما مثل امیرحسین نظامی نبود و میدانستم گاهی نسرین وامیرحسام را دق میدهد... دلم میخواست از شاهین بدانم اما رویم نشد بپرسم.... چشم بستم واز ته دل خدارا برای نجات دادن مادرم وداشتن همچین پدری شکر کردم "پایان" ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️رمان شماره : 123 ❤️ 💜نام رمان : برِسلطان 💜 💚نام نویسنده: درویش سر کویش 💚 💙تعداد قسمت : 42 💙 🧡ژانر:مذهبی_عاشقانه 🧡 💛با ما همـــراه باشیـــــن💛 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❤️رمان شماره : 123 ❤️ 💜نام رمان : برِسلطان 💜 💚نام نویسنده: درویش سر کویش 💚 💙تعداد قسمت : 42 💙 🧡
🌸🌸🌸🌸🌸 💖رمان بر سلطان 💖 پارت اول بسم الله الرحمن الرحیم🌼 وَمَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَالْإِنْسَ إِلَّا لِيَعْبُدُونِ من جنّ و انس (انسان) را نیافریدم جز برای اینکه عبادتم کنند.... . خلاصه: ماه افسونگر میدرخشد در پرده مخملی آسمان، و بوی آب دلبر ی میکند از نسیم خنک بهار عاشقی میخواهد الله از بنده اش چون خود عاشقانه بنده اش راادوست دارد ؛«مانتو کوتاهش را درست کرد ک مثلا در این روز بادی بالا تر نرود اما خب نمیدانست ک با این کار توجه آن پسر همسایه راک قصد رفتن ب دانشگاه داشت راجلب کرد وآرایشش هم ک طبق معمول زیر زیرکی ک ناظم نفهمد البته زنگ اخر تو سرویس مدرسه بی درو پیکر شان دوباره پررنگش میکرد ، قدم زنان ب سمت ماشین اسنپ رفت تا سوار شود امروز اخرین امتحانش بود و سوار شد، ☆شیدا: ماشین نگه داشت و پیاده شدم، + اقا انلاین پرداخت کردم _باشه دخترم. پیاده شدم وـ ب سمت در هنرستان حرکت کردم ی دفه یچیزی از پشت محکم خورد تو سرم بعدم رفتم تو بغل یکی هوففف شادی، _شیداااااا جونممم سلاممم +سلام چته اول صبحی شارژی ولی بگما اصلا حوصله ندام امروز ب دستو پام نپیچ منو تو ی تصویه حسابی بابت اون داستان داریم _اههه شیدایی ولش دیگه حالا اون دیوونه ی چیزی گفت تو چرا ول نمیکنی + د اخه ادمیزاد مگه من بهت نگفتم اهلش نیستم پسر مسر یوخده منو تو این جمعا نبر امتحانو دادم و امدم بیرون، قدم زنان با شادی از مدرسه بیرون شدیم اونم ک طبق معمول با کمی جیغ حیغ رفت منم ی ماشین گرفتم رفتم بازار هنوز تا ظهروقت بود و البته باید فرمایشات مامان خانومو میخریدم خسته کوفته رسیدم خونه لباسامو عوض کردمو رفتم ک نهار خوش مزه مامان ک هوش از سر ادم میبرد و بخورم _سلام فاطمه خانوم احوال شما احوال قرمه سبزیتون اوففف چ بویی بکش ک حسابی گشنمه ب طرف در رفت ونایلون رابرداشت و ب سمت اشپز خانه امد و روی اپن گذاشت._بیا اینم اونایی ک گفتی _دستت درد نکنه مامان جان بیا برات غذا بکشم +بابا کو؟ راستی فاطمه رفته مدرسه؟ _بابات ظهر نمیاد براش غذا گذاشتم ابجیت هم ک شیفت بعد از ظهر بود رفت +اها یس غذا خوردمو سفره رو جمع کردم و شروع کردم ب شستن ظرفا بعلههه ما دختر خوبی هستیم 🍁درویش سر کویش( N. B)🍁 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💖رمان بر سلطان 💖 پارت اول بسم الله الرحمن الرحیم🌼 وَمَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَالْإِنْسَ إِلَّ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رمان بر سلطان💖 پارت ۲ ☆شیدا: تازه از خواب شیرین بعد از ظهر بیدار شدم اوفف چسپید باید به فکر ثبت نام دانشگاه باشم البته بابا اجازه جایی جز همین مشهد رو نمیده ب رشته ام فکر کردم خیاطی! من اهل درس خوندن نبودم اصن مخم نمیکشید ولی خیاطی خوب بود دوسش داشتم البته برای دانشگاه مردد بودم هنوز. صدای اذان عصر بلند شد اهل نماز نبود بی توجه ب اذان رفت سمت سرویس تا دست و صورتش را بشوید در حالی که میتوانست وضو گرفته و نمازکند ک کلا سرجمع یک ربع یا بیست دقیقه طول میکشید و خدایی ک منتظر بنده اش بودد تا بااو حرف بزند اما امان از از بنده ها ک حرمت خالق و مالک و ولی مهربانشان الله را نگه نداشته بودند +یک لحضه یادم افتادقرار بود برای خرید مانتو برم بازار ولش الان حسش نیست فردا میرم، همین طور باخودم حرف میزدم نتم روشن کردم وارداینستاشدم لعنتی واقعا اعتیاد اور بود تا شب همینجوری تو نت گشتم کمی هم با شادی چت کردم و شب و لالا. ☆ ایمان:از باشگاه اومدم خونه بابا خسته نشسته بود و چای میخورد +سلام بابا _سلام کجا بودی؟ +باشگاه بودم _داستان چیه شنیدم دانشگاه تربت ظرفیتش پر شده میخوای چیکار کنی بابا جان +واسه دانشگاه مشهد در خواست دادم ی نگهبانی هم یکی از بچه ها پیدا کرده _خب؟ +ماهی سه و پونصد میده الانم ک کرونا و قرنتینه هست میرم اونجا هم درسمو میخونم هم کار میکنم _خوبه بابا انشالله موفق باشی +ممنون مامان: چایی میخور ی پسرم؟ +نه مامان چای نمیخوام مرسی رفتم تو اتاقم حوله و لباس برداشتم رفتم حموم البته دوش تو باشگاه گرفتم ولی خب دیگه من ایجوریم ی کم حساس البته مجید میگفت مثل دخترا وسواس دارم ول خب من همینم دیگه بعد از یک دوش حسابی اومدم بیرون رفتم جلو آیینه ایستادم مو های قهوه ای تیره، چشمای قهوه ای پوست برنزه( چون من از 17 سالگی کار میکردم تا الان ک 21سالمه از اینکه از بابام ک ی وانت داره و باهاش کار میکنه پول بگیرم بدم میاد و خب ی کمک خرجم واسه اون بودم) مژه های پر پشت و بلند در کل قیافه متوستی داشتم ی پسر ایرانی عادی و ته ریش عزیزم. لباسمو پوشیدم و گوشیم زنگ خورد صفی بود +سلام داداش صفی چطوری؟ _علیکم سلام اقا ایمان جانت جوره؟ صفی یک پسر افغان بود ک مثل خیلی از هموطناش اینجا کار میکرد ومرامش ب اندازه یک دنیا بود لبخند اومد رولبم +جور جور چی شد داداش نگهبای چیکار کردی؟ _حله برار شنبه باید اونجا باشی +باش برار حله _چ خبر راستی مادر چطوره؟( مادرمو میگفت ) +خوب سلام میرسونه یکم باهم حرف زدیم و قطع کردم. صبح شبنه کوله وسایلمو برداشتم و با خداحافظی از پدر و مادرو برارد و خواهرم از خونه ب مقصد ترمینال زدم بیرون بااتوبوس خیلی طول میکشید واسه همین با ماشینای سواری مشهدترجیه دادم برم حالا یکم گرون تر در میومد ب لطف این ک همیشه کار میکردم هیچوقط بی پول نبودم خدارو شکر ساعت 11رسیدم مشهد ب صفی زنگ زدم طفلک کنارتاکسی منتظرم بود هرچی گفتم نمیخواد بیای قبول نکرد رسیدم بهش مردونه همو بغل کردیم و مجید زنگ زد حواب دادم +سلام جان برار _سلام نامرد رفتی دلت برام تنگید گفتم زنگ بزنم بعدشم اون صفی مختو نزنه. خنده ام گرفت این پسره خل اینجا هم دست بر دار نبود ولی هنوز نرفته دلم تنگش شد +سلام تو باز شروع کردی؟ صفی ک شنیده بود چیگفته اخه کنار ایستاده بود اونم ک داد میزنه اشاره کرد سلام برسون +صفی سلام میرسونه _ااا سلامت باشه تو هم سلام برسون خلاصه بعد از ی کم سرو کله زدن با مجید قطع کردم و رسیدیم ب نگهبانی با صاحب کارم اشنا شدم صفی هم برگشت سر کار خودش البته شب ها پیش من میومد اخه جا خواب نداشت البته قبلا پیش کس دیگه ای بوده ولی الان میومد اینجا منم تنها نمی موندم... 🍁درویش سر کویش (N.B)🍁 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رمان بر سلطان💖 پارت ۲ ☆شیدا: تازه از خواب شیرین بعد از ظهر بیدار شدم اوفف چسپید باید به فک
🌸🌸🌸🌸🌸 💖رمان برِسلطان 💖 پارت 3 ☆شیدا : بعد از یک ماه بیکاری بالاخره تصمیم گرفتم ک تو ی مزون کار کنم چون اگه دانشگاه میرفتم باید همین خیاطی رو تدریس میکردم و من خب دوست داشتم باپارچه در ارتباط باشم و خیاطی کنم خلاصه این شد ک الان تو ی یک مزون استخدام شدم و انشاالله کار میکنم البته بعدا شاید دانشگاه رفتم تصمیم الانم اینه عروسی فاطمه دختر عموم بود ی جلوی آیینه واستادم و ب خودم نگاه کردم چشمای درشت و کمی کشیده مشکی پوست سفید و در کل میشد بگیم خوشگلم و بیشتر عادی بودم نه خیلی اونجوری ناز ونه خیلی زشت طبیعی بودم ی دختر ایرانی چشم ابرومشکی، لباسمو پوشیدم و مانتو بلندمو روش چون زنونه مردونه جدا بود لباس مجلسی ابی کاربنی قشنگی پوشیدم و ارایش متناسب با اونوکردم خلاصه رفتم عروسی. _سلام، به سمت صدا برگشتم بلههه پسر عموی گرامی شالمو جلو تر کشیدم درسته ادم راحتی بودم ولی نه اونقدر ک با ارایش اونجوری تو چشم پسر مردم زل بزنم اخم کردم وسرمو انداختم پایین ی سلام سریع گفتمو بدوبدو رفتم قسمت زنونه هوففف ب خیر گذشت رفتم اون وسط حسابی دلی از عذا در آوردم، خسته و کوفته رسیدم خونه وبعد از یه دوش خوابیدم. امروز اولین روز کاریمه خیلی ذوق دارم یه لحضه پریدم بالا اخخخخ جونننننن من دارم میرم سر کارررر ( اونی ک گفتید خودتونید) چیه دوست دارم اخرین دکمه مانتوم رو بستم و مقنعه موپوشیدم مثل ی دخترخوب موها مو داخل زدم و راه افتاد م بسم الله گفتم و از حیاط بیرون زدم سوار ماشین شدم و ب سمت محل کارم راه افتادیم ☆شیدا: با دوست جدیدم لیلا خداحافضی کردم و تو کوچه ب راه افتادم تا سر خیابون تاکسی بگیرم انقد لیلا حرف زد ک یادم رفت اسنپ بگیرم اخه تا سر کوچه راه زیاد بود، همین جوری ک داشتم بی حوصله راه میرفتم ی پسر و دیدم ک قدش حدودا 170یا بیشتر بود مو های قهوه ای الان ک نزدیک تر شد بهتر میبینم مژه های پرپشت و قهوه ای و پوستشم سبزه بود جالبیش اینجا بود ک سرش تو یقه اش بود و اصن منو ک چهار چشمی بهش زل زده بودمو ندید و خونسردانه رد شد این مدلیشو دیگه ندیده بودم، نمیدونم چرا نظرمو جلب کرد هوففف منم از خستگی دیوونه شدم سر کوچه رسیدم و تاکسی گرفتم ب مقصد خونه... ☆ایمان: نهار ک خوردم گوشیم زنگ خورد +الو _سلام مادر حالت خوبه چیکار میکنی ببینم نهار خوردی؟ ی لبخند قشنگ رو لبم اومد دلم تنگ شده بود براش +سلام خوبی شما، اره نهار تازه خوردم بابا، داداش، ابجی، خوبن؟ _اره مادر خوبن سلام میرسونن +سلامت باشن. _مادر کار دانشگاهت چی شد؟ +انشالله از مهر شروع میشه البته کمو بیش مجازیه _هاا خوبه اممم مادر ی سر بیا تربت +واسه چی مادر من کاردارم بعدشم هنوز دوماهه اینجام _ببین اممم، پسر خاله باباتو یادته اقااکبر؟ +اره چطور؟ _یه دختر داشت خیلی باحجاب و محجوب بود، ی صحبتایی اونو بابات کردن بریم خواستگاری مادر وقتشه زن بگیری دیگه البته حالا نامزد کنید تا انشالله دانشگاهت تموم بشه! +وایسا مادر من آروم باهم بریم نظر منو احیاناً نپرسید !! من نمیخوام الان ازدواج کنم ن خونه دارم نه کار درست حسابی جواب دختر مردم چیجوری بدم؟ _پسرم اینجوری ک نمیشه! +چیجوری نمیشه مادرم، میدونی حرفم یکیه! _اصن بیا با بابات حرف بزن، گوشی... ~سلام پسر خوبی؟ +سلام بابا ممنون شما خوبی؟ _اره بهترم میشم اگه دوروزه بیای تربت! +هوففف من ک زن بگیر نیستم ولی باش فردا میام اصرارتونو نمیفهمم بعدشم با این اوضاع ب من زن نمیدن ~خب پسر کارنداری خداحافظت +خداحافظ شما! طاق باز دراز کشیدم، داستان جدید!!!! واقعا نمیدونم چی پیش خودشون فکر میکنن مثلا من ب راه بد کشیده نشم انگار اصن منو نمیشناسن نمیخواستم برم ولی باید این داستانو واسه همیشه ببندم وگرنه دانشگاهم شروع میشه منم حوصله ندارم و واقعا وقتم پر میشه وگر نه نمیرفتم خدا ب خیر کنه.... 🍁درویش سر کویش(N.B)🍁 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💖رمان برِسلطان 💖 پارت 3 ☆شیدا : بعد از یک ماه بیکاری بالاخره تصمیم گرفتم ک تو ی مزون کار کنم
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 رمان برِسلطان 💖 پارت 4&5 .... الان توراه تربت جام هستم( یکی از دلایلی ک این اسم رو روی این شهر گذاشتن اینه ک شیخ احمد جامی شاعر وعارف اونجا زندگی میکرده و نوادگانش هم الان اونجاهستن ودلیل دیگه هم اینه ک در گذشته ها کوه ها و ارتفاعات اطراف اون شبیه به جام بوده) رسیدم خونه با محسن براردم ک از من کوچیک تر بود رو بوسی کردم و بعد از حال احوال باخوانواده محترم و ی نهار مشتی، خوابیدم عصر ک بیدار شدم بابام اومد تو اتاق _خب پسر بیا بشین ک حرف بزنیم +جان بگو بابا _دختره خیلی دختر خوبیه خوانواده خوبیم هستن بابا شم ک پسر خالمه مادرتم ک بهت ی مختصری گفت +پدرمن حرفتون سنده ولی داستان اینه ک من الان نمیخوام زدواج کنم اگه شما تو فکر اینید ک من ب راه بد نرم، غصه نخورید مگه من بچه ام درسته 21سالمه ولی تا این سن خطا نرفتم از این ب بعدم نمیرم الانم میام ببینم چیمیشه ولی توقع نداشته باشید ک ازدواجکنم میخوام درس بخونم کار درست و حسابی داشته باشم میدونید اهل پول گرفتن از ننه بابام نیستم کلا میخوام روپای خودم واستم همین بابا میدونید رو حرفم هستم تا تهش. _باش بابا جان حالا تو بیا رفت بیرون هوففف میدونم خیالش راحت شد خب پدر من از اول رک پوسکنده ازم میپرسیدی من آدم رکی ام البته صفی میگه بی حیام ولی خب صاف و پوسکنده حرف میزنم اهل حاشیه رفتن نیستم این خواستگاری هم واسه همون بوده ولی راستکی دارم تو سن 21سالگی خواستگاری میرم. الان تو مجلس خواستگاری نشستیم قبل از اینکه همه چیز جدی بشه ب بابام گفتم میخوام بادختر شون حرف بزنم همه چی یکم مشکوک بود همه خوانواده اکبر اقا ساکت بودن فقط اکبر اقا حرف میزد با پدر من، حس شیشیم من اشتباه نمیکنه، دختر اکبر اقا اومد بلند شدیم همه مون با همه سلام کرد منم ریلکس حوابشو دادم تا ب من رسید اخمش بیشتر شد، بعدشم رفت رومبل اونور نشست سرشو انداخت پایین و با اخم و فکر کنم کمی بغض خیره شد ب فرش،نمیشد باید باهاش حرف میزدم، تا ب بابا گفتم میخوام بادختر خانم اکبر اقا حرف بزنم چشماش چهار تا شد، مردم تربت جام ادمای غیرتی و مذهبی هستن بابا_چیمیگی ایمان قبول نمیکنن +خلاصه من همینم اگر هم یک درصد بخوام ازدواج کنم با اکبر اقا ک نمیخوام ازدواج کنم دخترش قراراه بامن زندگی کنه پس اونو باید ببینم باهاش حرف بزنم، نمیخوام بخورمش ک میدونست ازم بر میاد الان پاشم برم اصن زور رو تحمل نمیتونم بکنم بابا رفت و یواش با اکبر اقا حرف میزد زیر چشمی بهم نگاه کرد قبول کرد اکبر اقا بعد از کمی حرف زدن بالاخره قبول کرد رو ب دخترش گفت: پاشو بابا جان با اقا ایمان برید حرفاتونو بزنید منم طبق معمول ریلکس پاشدم و پشت سرش ب راه افتادم درسته ادم رک و رو راستی بودم اما بیشعور نبودم همیشه جوری رفتار میکردم ک ب کسی بی احترامی نشه اللخصوص دختر جماعت اخه ناموس ارزش منده و قابل احترام یاد ی نوشته ای افتادم م اتفاقا پروفایلم بود:وقتی واسه ناموس خودت سگ میشی واسه ناموس مردم گرگ نشو، دختر حرمت داره ن لذت. وارد اتاقش شدم پشت سرش دیدم هیچکاری نمیکنه همینجوری ایستاده با اجازه ای گفتم و رو صندلی نشستم اونم رو تختش نشست دیدم هیچی نمیگه خودم شروع کردم در حالی ک نگام پایین بود گفتم:نمیخواید چیزی بگید؟؟ منو ک کمو بیش باید بشناسید ایمان سبحانی هستم سرشو گرفت بالا چشماش پر شده بود از تعجب ابرو هامو بالا دادم این چرا اینجوریه؟ صدای پر بغضش بلند شد _چی بگم؟ +مثلا اینکه دلیل این بغض چیه؟ تعریف از خود نباشه ادم قابل اعتمادی ام میتونید اعتماد کنید بهم، میدونم ی چیزی هست، اگه راضی نیستید خب چرا اینجا نشستید؟ _ب اجبار پدرم اینحام اها پس بگو چرا اشکاش میخواد بریزه باز هم از اعتماد کردن ب حس شیشمم راضی بودم دیدم اول ک اومد اونقد اخم داشت طفلک دلم براش سوخت، واقعا چرا پدرا با دخترا شون اینجوری میکنن؟ +خب چرا بهش نگفتید ک راضی نیستید انگار تردید داشت ک بگه ولی بالاخره گفت _گفتم نمیخوام ازدواج کنم حرفمو قبول نکرد الانم مجبورم کرده من میخوام درسمو بخونم اصن ب ازدواج فکر نمیکنم ن ک شما مشکلی داشته باشید نه، ولی اصلا... واقعا متاسف بودم که اینجوری ندونسته ناموس خودشونو ب تاراج میزنن با مهربونی گفتم: خب الان ک از اینجا رفتیم بیرون شما میگی ک باید فکر کنی و از این حرفا بعدشم من ک رفتم خونه میزنم زیر همه چیز _خب اینجوری همه کاسه کوزه ها سر شما میشکنه +عیب نداره از پس من کسی بر نمیاد، من مردم شما ک تاالان نتونستی چیزی بگی از این ب بعد میتونی بگی؟ خب بگو! _نههه من نمیتونم، اصن حرفمو قبول نمی کنن