رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 رمان برِسلطان💖 پارت 19 خدارو شکر که منو هدایت کردی، واقعا نعمت بزرگی بهم دادی خدایا کمکم کن
🌸🌸🌸🌸🌸
💖 رمان برِسلطان💖
پارت 20 ☆ایمان: خیلی خوشحال بودم باورم نمیشد تو این یک هفته از چی تبدیل به چی شده بود الحمدالله، ولی... نگاهش یه جوری بود، نکنه اینجوری شده توجه منو جلب کنه؟؟ نهه استغفرالله خدایا ببخش
تهمت زدم، نمیدونم، عصری که برگشتم باغ، صفی تو خونه بود ماجرا رو براش تعریف کردم عملا شاخ در اورد
_میگم ایمان حالا این تغیرم کرده، تورو هم که مثل دیوونه ها دوست داره خب چرا باهاش ازدواج نمیکنی؟ به خدا داداش همیشه همچین کسی که اونقد دوست داشته باشه به پستت نمیخوره ها!!
+صفی اصن به این چشم نمیبینمش بعدشم من نه کار درستو حسابی دارم نه بابای پولدار هنوز تا زن گرفتن من مونده
_یه سوال بپرسم؟ ازش خوشت میاد؟
+چیمیگی ولمون کن بابا
_ببین داری از جواب این سوال فرار میکنی
اره فرار میکردم، رو تشکم دراز کشیدم و خوابیدم
صبح بعد از نماز حسابی دعا کردم و از خدا خواستم راه درستو نشونم بده صبحانه خوردم و برای ورزش زدم بیرون کههه شیدا رو دیدم جوری وانمود کردم که انگار ندیدمش اونم طبق معمول واستاده بهم زال زده بود...
☆شیدا:امروز صبح زود از خونه زدم بیرون ایمانو دیدم،میدونم زل زدن بده ولی به خدا دست خودم نیست یه دفعه صدای یاسر از پشت سرم اومد:پس اونی که به خواطرش منو دک میکردی اینه اره؟؟
+چی میگید شما
صداشو برد بالا:پس اینو میخوای که شیش ساله له له زدن منو نمیبینی،ههه منه احمق،اره احمقم که تو این شیش سال نگفتم بهت که عاشقتم، گفتم بچه است بزار بزرگ شه ولی حالا هنوز بزرگ نشده دل دلدارم دست کس دیگه ایه،
بلندگفتم:اره درست فهمیدی عاشق اونم، افرین بهت
دیدم ایمان پاتند کرد سمتمون تارسید گفت:هوییی چخبر ته مزاحم ناموس مردم میشی
یاسر هولش دادا: جمع کن خودتو به تو چه نامزدمه
+تو غط کردی،ایمان دروغ میگه من نامزد کسی نیستم
برگشت سمتم بهم نگاه کرد تا یاسر میخواست بامشت بزنه جاخالی دادا خلاصه باهم درگیر شدن صفی و چند نفر دیگه جداشون کردن
یاسر رفت
☆ایمان:پسره اشغال مزاحم دختر چادری شده، شیدا در حالی که گریه میکرد اومد سمتم:حالتون خوبه
صفی رفت لوازم بیاره،بااخم پرسیدم:هنوز یاد نگرفتید نباید دهن ب دهن اینا بزارید و داستان چی بود
اخه شنیدم شیدا گفت اره اونی که عاشقشم همینه و فالان و اینا
_ول اون کنید خواستگارمه جواب رد دادم اینجوری میکنه
اومد جلو دستمالو بزاره رو زخمم. عصبی داد کشیدم: میشه بری کنار
ناباور نگام کرد:اره اره تو راسمیگی منه احمق چرا نزدیک کسی ام که ازم بدش میاد چرا براش میمیرم،چرا دلم پر میکشه برا صداش
کپ کردم.... ینی واقعا اونقد منو دوست داشت؟؟
+اشتباه میکنی بچه فقط یه حس زود گذره یادت میره
بلندشدم که برم جیغ کشید:اره فرار کن،برو اوکی حله ولی این یادت بمونه تو تمام دنیا بین همه مخلوقات الله کسی به اندازه من دوست نداره ازت متنفرمممم
چادرشو درست کرد و رفت مات بهش نگاه کردم من الان چیکار کنم
اصن لیاقت این همه دوست داشتنو داشتم،رفتم توباغ ، بد شکی خورده بودم حالم عجیب بود صفی اومد:داداش دلشو شکستی،
شنیدم همه چیو
+فعلا هیچی نگو بعدا حرف میزنیم
رفتم رو مبل داخل سوییتم نشستم ، کار دیگه ای از دستم بر نمی اومد ینی هوفففف،وضو گرفتم و نماز خوندم چه داستانی شد سر صبحی
🍁درویش سر کویش(N.B) 🍁
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖برگرد نگاه کن💖 پارت10 –کارتون تموم شده؟ –بله، داشتم میرفتم خونه. –خسته نباشید، واقعا کار
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖برگرد نگاه کن💖
پارت11
صدای پایش را میشنیدم که دنبالم میآمد.
چند بار صدایم کرد ولی من جوابی ندادم.
–خانم، خانم، شما اشتباه برداشت کردین، نمیدانم من خیلی تند میرفتم یا او دیگر نیامد.
به خانه که رسیدم هنوز هم از دستش عصبانی بودم.
برادرم با دیدنم خندید و گفت:
–بهبه گارسون جدید کافی شاپ، به خونه خوش امدی.
اخمی کردم و گفتم:
–باز تو اون زبون زهر ماریت رو کار انداختی؟
مادر از آشپزخانه گفت:
–محمد امین بیا برو واسه شام چندتا نون بگیر.
بادی به غبغب انداختم.
–بدو گارسون جان. خوبه من گارسونم و حقوق میگیرم تو که بی جیره و مواجبی...
بد جور کیش و مات شده بود.
–حالا کی زبونش زهریه من یا تو؟
– زدی ضربتی، ضربتی نوش کن.
محمد امین به اتاق رفت.
سرکی به آشپزخانه کشیدم.
–سلام مامانم،
مادر به طرفم برگشت.
–سلام. از راه برس بعد کل کلاتون رو شروع کنید.
–تقصیر خودشه مامان، من که کاریش ندارم.
–اون بچس، حالا یه چیزی هم گفت تو نشنیده بگیر، آخه تو برمیگردی بهش میگی نوکر بی جیره و مواجب نمیگی مَرده به غرورش برمیخوره.
–مامان بالاخره بچس یا مَرده. بعدشم من نگفتم نوکر...
مادر پچ پچ کنان گفت:
–وقتی بابات نیست واقعا مرد خونس، عصای دستمه، اگه راه به راه غرورش بشکنه که دیگه احساس مسئولیت نمیکنه و حرف گوش نمیده.
–میگم مامان، اینقدر که شما نگران غرور این بچه هستید نگران درسش بودید الان نخبه ایی چیزی...
–هیس، مگه درسش چشه؟ حالا حتما باید در حد تو درس بخونه؟
برو لباسات رو عوض کن بیا به من کمک کن.
–وای مامان از صبح سرپا بودم اصلا نا ندارم. باید حداقل یه نیم ساعت دراز بکشم تا شارژ بشم. خب به نادیا بگو کمکت کنه. اون که صبح تا شب تو خونه بیکاره.
مادر سرش را تکان داد.
–مگه این تبلت میزاره اون تکون بخوره، خدا این کرونا رو لعنت کنه که باعث شد ما این تبلت رو واسه این بخریم، به نظر من که درس نمیخوند بیسواد میموند خیلی بهتر بود.
– الان من بهش میگم بیاد، فقط شما منو بیخیال شو که ته شارژمه.
مادر چشمی بٌراق کرد.
–پس یعنی فقط واسه کل کل کردن شارژ داری؟
خندیدم.
–آخ گفتی، اون که خودش شارژم میکنه. به طرف اتاق پا کج کردم.
مادر خیلی به مردهای خانه اهمیت میداد. پدر و برادرم انگار خدای خانه بودند. گاهی حتی مادر از محمد امین که شانزده سال بیشتر نداشت در کارها مشورت میگرفت و جوری با او رفتار میکرد که انگار یک مرد کامل است.
لیلافتحیپور
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖برگرد نگاه کن💖 پارت11 صدای پایش را میشنیدم که دنبالم میآمد. چند بار صدایم کرد ولی من جوا
🌸🌸🌸🌸🌸
💖برگرد نگاه کن💖
پارت12
تقه ایی به در اتاق زدم.
–چیکار میکنی؟ بیام تو؟
محمد امین همانطور که دگمهی لباسش را میبست از اتاق بیرون آمد و گفت:
–داشتم لباس میپوشیدم، میخوام برم نون بگیرم. برای به دست آوردن دلش گفتم:
–قربون داداشم برم. نون خریدی منو بیدار میکنی یه چیزی بخورم، هنوز ناهار نخوردما.
محمد امین همانجا ایستاد.
–عه، چرا؟ پس اول بیا برو یه چیزی بخور بعد.
–نه خیلی خستهام. یه چرت بزنم بعد.
–آخه تو که جون کار کردن نداری مجبوری؟ بعد فوری به طرف آشپزخانه رفت و اجازه نداد جوابش را بدهم.
هنوز چند دقیقه نگذشته بود برگشت و گفت:
–تلما مامان میگه چیزی از ناهار برات نمونده، یه حلورده بخرم با نون تازه بخوری؟
از محبتش لبخند بر لبم آمد. مادر چقدر پسرش را خوب میشناخت.
–پس صبر کن پولش رو بهت بدم.
دستش را در هوا تکان داد.
–نمیخواد، خودم دارم میگیرم. بعد هم فوری رفت. سرکی به اتاق دیگر کشیدم، نادیا تبلت به دست مات صفحهاش شده بود.
–تو که باز کلت اون توئه، دوباره این دختره چیکار کرده؟
نادیا سرش را بلند کرد.
–عه، تو کی امدی؟
لبهایم را روی هم فشار دادم.
–همون موقع که جنابعالی غرق بودی.
نادیا با ناراحتی صفحهی تبلتش را نشانم داد. عکس خواننده ی مورد علاقهاش بود.
–فهمیدی چه بلایی سر ساچی امده؟
–نه، چه بلایی؟
–بیچاره کرونا گرفته بوده، حالشم خیلی بد بوده، دوماه مریض بوده.
چشمهایم را چرخاندم.
–خب، حالا چرا ناراحتی؟ مگه نمیگی خوب شده؟
–آخه میگه عوارضشو هنوز دارم. به نظرت عوارضش چی بوده؟
–حالا تو نگران اون نباش، حتی عوارض هم داشته باشه این بیماری به مرور خوب میشه.
– خب چقدر طول میکشه؟
کلافه گفتم:
–چه میدونم، مگه من دکترم. فوقش یک سال. اون دختره رو ول کن، مگه فقط اون کرونا گرفته، این همه آدم کرونا گرفتن.
–خدارو شکر که نمرده، میگفت اگه واکسن نزده بودم میمردم.
–نترس خواهر من، اون تا عقل و هوش همهی جوونهای دنیا رو نگیره نمیمیره، اصلا انگار رسالتش همینه.
اخم کرد.
–نگو اینجوری، خدا نکنه بمیره.
خندیدم و جلوتر رفتم، دستش را گرفتم و از روی زمین بلندش کردم.
–اون اونقدر پول خرج خودش میکنه که هیچیش نمیشه، بدبخت این بدبخت بیچاره ها و بی پولا میمیرن.
نادیا گفت:
–مگه مامان همیشه نمیگه مرگ دست خداست.
–چرا، ولی خب علت و معلول هم وجود داره.
–حالا خدا رو شکر که علتی برای مردنش نبوده.
–اگه اون دختره میفهمید تو ایران اینقدر هواخواه داره ها...
فوری حرفم را برید.
–میدونه دیگه، چون چهار میلیون طرفدار ایرانی داره.
چشمهایم گرد شدند.
–جدی میگی؟ باورم نمیشه.
–باور کن، میخوای نشون بدم.
–الان نمیخواد، فعلا برو به مامان کمک کن. من خیلی خستهام. از خواب بلند شدم میبینم.
بعد از عوض کردن لباسهایم پتو و بالشتی از کمد برداشتم و روی زمین پهن کردم. آنقدر خسته بودم که خواب را بلعیدم.
با سرو صدای بقیه چشمهایم را باز کردم.
–آخه خونه شصت متری چقدره که کوله پشتی به اون گندگی گم بشه پیدا نشه، صبر کن برم داخل کمد رو نگاه کنم.
محمد امین گفت:
–نگاه کردم مادر من، نبود.
با آمدن مادر داخل اتاق از جایم بلند شدم و نشستم.
–چقدر سرو صدا میکنید.
مادر رو به من گفت:
–کیف محمد امین رو ندیدی مادر؟ شانه ایی بالا انداختم.
–من که تا از راه رسیدم اینجا خوابیدم.
–چه خبرته مادر، پاشو دیگه، دو ساعته خوابی.
بعد ناگهان هینی کشید و ادامه داد:
–اون اونجا چی کار میکنه؟ نکنه جای بالشت گذاشتی زیر سرت؟ محمد امین بیا پیدا شد.
برگشتم و نگاهی به بالشت زیر سرم انداختم. مگه میشه؟ یعنی از خستگی به جای بالشت کوله پشتی محمد امین رو گذاشتم زیر سرم؟
محمد امین وارد اتاق شد و فوری کوله پشتیاش را برداشت و بازش کرد و همانطور که گوشیاش را برمیداشت گفت:
–مامان دیگه نزارید این بره سرکار فردا پس فردا آدرس خونه هم یادش میره ها...
بعد رو به من گفت:
–حلوردت رو گذاشتم تو یخچال، از گشنگی توهم زدی، تا من بیام مامانو اشتباهی نخوریا، نون و حلورده بخور، بعد هم به سرعت از اتاق بیرون رفت.
ولی من هنوز با خودم فکر میکردم چطور ممکن است. کوله به این سفتی را زیر سرم بگذارم و متوجه نشوم.
لیلافتحیپور
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💖برگرد نگاه کن💖 پارت12 تقه ایی به در اتاق زدم. –چیکار میکنی؟ بیام تو؟ محمد امین همانطور که
🌸🌸🌸🌸🌸
💖برگرد نگاه کن💖
پارت13
تقریبا دوهفتهایی بود که صبح ها و عصرها موقع رفتن و برگشتن به کافی شاپ از جلوی مغازه ی آقای امیر زاده که رد میشدم مغازه اش بسته بود.
به کافی شاپ هم نیامده بود.
دقیقا از فردای آن روزی که پول را پسش داده بودم دیگر ندیدمش، نکند اتفاقی برایش افتاده، نمیدانم چرا نگرانش بودم. اگر آن روز جلوی مغازه نمی دیدمش و حرفی بینمان نمیشد برایم فرقی نداشت. ولی انگار یک جور عذاب وجدان گرفته بودم.
البته من که کار بدی نکردم ولی یک جورهایی دلم شور میزد.
نمیخواستم از آقای غلامی سراغش را بگیرم ممکن بود با خودش فکرهایی بکند. در این مدتی که مغازهاش بشته بود روزی نبود که به این موضوع فکر نکنم که چطور خبری از او بگیرم. اصلا نکند بلایی سرش آمده باشد.
آن روز گفت که آن خانم را هر روز در مسجد میبیند. پس شاید بشود از آن طریق خبری گرفت. ولی هر جور با خودم فکر میکردم میدیدم شاید درست نباشد مستقیم بروم سراغش را از کسی بگیرم.
ولی مگر مسجد تعطیل نبود.
صبح با وارد شدن به خیابان کافی شاپ به این امید که شاید امروز آمده باشد از پیاده رو به طرف مغازهاش قدم برداشتم. کار هر روزم شده بود.
هر چه نزدیکتر میشدم بیشتر در دلم خدا خدا میکردم که کاش امروز دیگر آمده باشد. همانطور که به سمت چپ پیاده رو خیره به جلو نگاه میکردم. کم کم کرکره های بسته نمایان شدند. لحظه ایی که دوباره مغازه اش را بسته دیدم آنقدر حواسم پرت شد که ناگهان با چیزی برخورد کردم شانه ام به طرف عقب تقریبا پرت شد.
به خودم آمدم دیدم با یک خانم جوان که کوهی جوراب و گل سر و...دستش بود برخورد کرده ام. تمام وسایلش نقش زمین شده بود.
سرتا پا مشگی پوشیده بود، حتی لاکی که روی ناخن هایش بود به رنگ سیاه بود. کمی با بهت به سرو وضعش نگاه کردم دستم را هنوز روی شانه ام که درد گرفته بود نگه داشته بودم. با اخم نگاهم کرد.
–خانم حواست کجاست؟ ببین چیکار کردی؟
–ببخشید، ندیدمتون. فکر کردم با یه ستون برخورد کردم. ماشالا چقدرم سفتید.
پوفی کرد.
–بایدم نبینی، داشتی تو هپروت سیّر میکردی. میخواستم مثل تو شل و وارفته باشم که تو این اوضاع دوام نمیاوردم. به وسایلی که پخش زمین شده بودند اشاره کرد و نوچ نوچی کرد.
–نگاه کن، ببین، چه بلایی سر نون دونی من آوردی.
دوباره عذر خواهی کردم و درد شانه ام را ندید گرفتم.
کمکش کردم تا وسایلش را جمع کند پایم روی یکی از کش موهای ربانی رفته بود و حسابی کثیف شده بود.
نگاهی به کشسر انداخت.
–مردم میخوان اینو بزنن به سرشونا، گانگاریا میگیرن که...اصلا کسی اینو میخره؟
فوری کش سر را از دستش گرفتم.
–من ازت میخرمش.
–فعلا که تو خودت باید احیا بشی، با یه تنه خوردن شدی مثل گچ دیوار. بشین اونجا رو جدول، نمیخواد کمک کنی، الان پس میوفتی خونت میوفته گردنم، بی خیال بابا.
بعد یک بطری آب معدنی از کیفش درآورد.
–بگیر یه کم بخور، پلمپه ها هنوز درش رو باز نکردم. فکر نکنی دهنیه.
–نه، ممنون. میل ندارم.
–چیه از کرونا میترسی؟ نترس بابا ماکس دهنمه.
ماسکی که زده بود هم، سیاه رنگ بود و پارچهایی، از پرزهای رویش میشد تشخیص داد که بارها و بارها شسته شده.
وقتی نگاهم را به ماسکش دید گفت:
–خودم دوختمش، از این بشور و بپوشاست. ازش دارما میخوای بخری؟ خیلی راحت میتونی باهاش نفس بکشی، خفه نمیشی. فروشش خیلی زیاده.
بعد چند نایلون را که حاوی ماسک بودند نشانم داد.
لیلافتحیپور
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💖برگرد نگاه کن💖 پارت13 تقریبا دوهفتهایی بود که صبح ها و عصرها موقع رفتن و برگشتن به کافی شا
🌸🌸🌸🌸🌸
💖برگرد نگاه کن💖
پارت14
–ممنون دارم.
–حالا به کجا نگاه میکردی؟
–به اون مغازه، خواستم ببینم بازه یا نه.
–اونجا؟
اشاره کرد به مغازه آقای امیر زاده.
–آخه مغازه دفتر مداد فروشی کله سحر چرا باید باز باشه مگه کله پاچهاییه؟ من هر روز از اینجا رد میشم، صبح های زود بستس.
بعد وسایلش را تکانی داد و نجوا کرد.
–برم ببینم مسجد سر خیابون بازه، دستامو بشورم یه وقت مریضی پریضی نگیرم حالا تو این بدبختی.
با شنیدم اسم مسجد ناگهان در ذهنم ساعقه ایی رخ داد.
–میخوای بری همین مسجد سر خیابون.
–آره، چطور؟ البته بعیده الان باز باشه، دم اذان باز میکنن، ولی گاهی در حیاطش بازه واسه دستشویی میرم اونجا.
به خاطر کرونا نبستن؟
–چرا؟ ولی یه روزایی باز میکنن. بگیر نگیر داره.
–یعنی تو زیاد میری مسجد؟
خندید.
–نه بابا، گاهی که فروش خوبه دیگه سر ظهر تو این ایستگاه مترو پیاده میشم و میرم خونه، قبلش اونجا تو مسجد سرو روم رو میشورم بعد میرم.
آخه من دوتا بچه دارم، نمیخوام زیاد تو خونه تنها باشن.
–واقعا؟ اصلا بهتون نمیاد.
حرفم را به حساب تعریف گذاشت و تشکر کرد.
چند دقیقهایی با هم صحبت کردیم.
میخواست برود.
فکری کردم و با من و من گفتم:
–ببخشید امروز همون سر ظهر که مسجد باز میشه یه کاری بخوام برام انجام میدید؟
مشکوک نگاهم کرد.
–مثل این که این تصادف کار داد دستم.
–کار چی؟ من که همینجوری نمیگم پولم بهت میدم.
چشمهایش برق زد و سرتا پایم را از نظر گذراند.
–بهت اصلا نمیاد اهل خلاف ملاف باشی.
نگاهی به اطراف انداختم و دستش را گرفتم و کشیدم.
–اول بیا بریم اونور خیابون، اینجا ممکنه آشنا بیاد رد بشه.
از عرض خیابان رد شدیم. پول کش سر را مقابلش گرفتم.
بی تعارف پول را گرفت و مشت کرد و داخل کیفش چپاند و غرید:
_چته دختر, منو کشون کشون از اونور آوردی اینور که این چندر غازو بهم بدی؟
خب همونجا میدادی دیگه.
لیلافتحیپور
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💖برگرد نگاه کن💖 پارت14 –ممنون دارم. –حالا به کجا نگاه میکردی؟ –به اون مغازه، خواستم ببینم ب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖برگرد نگاه کن💖
پارت15
همانطور که نگاهش میکردم فکر میکردم که چطور موضوع را بگویم.
–چی میخوای چرا مثل بز اخوش منو نگاه میکنی?
سعی کردم قیافه ی مهربانی به خودم بگیرم و خاکی باشم تا مرا از خودش بداند.
لبهایم را با زبانم خیس کردم و با منو من گفتم:
–من فقط میخوام تو سر ظهر به اون مسجد بری و سراغ یه نفر رو از اونجا بگیری.
–چی؟ چیکار کنم؟ زاغ کی رو چوب بزنم؟
نچی کردم و به فکر رفتم.
–آهان فهمیدم.
–ببین یه خانمی تو اون مسجد هست که کمک جمع میکنه، تو بهش بگو از آقای امیر زاده شنیدی که شما کمک جمع میکنی، چند روزه میری مغازش نیست، ازش خبر داره یا نه. بگو میخواستی پول رو بدی به اون آقا ولی نیست. بعدشم یه چند تا اسکناس بهش بده. بعدم شماره کارت بگیر بگو ماهانه یه مبلغی کمک میکنی.
د,خب از اول حرفت رو بزن که میخوای از یکی خبر بگیری دیگه.
یه جورایی مخ زنیه دیگه؟ حالا چقدر میخوای تیغش بزنی؟ بعد قیافه ی حق به جانبی به خودش گرفت و ادامه داد
- نصف نصفه ها...فکر نکنی با دوزار میتونی سرم شیره بمالی...
مبهوت نگاهش کردم.
–چی میگی تو؟ همون که گفتی فقط میخوام از یکی خبر بگیرم، همین. اصلا نه نیازی به دروغ هست نه چیزی، من واقعا میخوام به مسجد کمک کنم. چند اسکناس کف دستش گذاشتم.
–بیا بگیر.
–ببین من الان خودم، شخصیتم، کاری که میخوام انجام بدم دروغه، اونوقت تو میگی نیازی به دروغ نیست؟
چشم هایم را به آسمان دادم.
–چه دروغی؟ برو نماز ظهرت رو بخون، بعدشم اون خانم رو پیدا کن و حرفهایی که گفتم رو بهش بگو.
–همون دیگه...اخه من که گذرم به مسجد نمیوفته، جز واسه دست و رو شستن...اصلا زیاد کاری با خدا ندارم.
با چشم های گرد شده نگاهش کردم.
–چرا؟
سرش را کمی کج کرد.
–ولمون کرده مام ولش کردیم دیگه...
معلوم بود دلش پر است.
خندیدم.
–یه جوری حرف میزنی انگار خدا دوست پسرته، حالا میشه این دفعه رو کوتاه بیای؟ واسه خدا شاخ و شونه نکشی؟ مجانی که نمیخوای نماز بخونی.
–یعنی راست راسکی نماز بخونم؟
حرصی شدم.
–نه پس الکی بخون، میخوای تابلو بشی، اونوقت خانمه حرفهات رو باور نمیکنه. یه جوری مخلصانه نماز بخون، اصلا زودتر از اذان برو با نافله استارت بزن.
چشم هایش گرد شد.
–اونا رو فهمیدم. ولی این نافله دیگه چیه؟ دعاش طولانیه؟
ضربه ی آرامی روی پیشانی ام زدم.
–دعا چیه؟ نافله نمازه.
لیلافتحیپور
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖برگرد نگاه کن💖 پارت15 همانطور که نگاهش میکردم فکر میکردم که چطور موضوع را بگویم. –چی میخ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖برگرد نگاه کن💖
پارت16
–الان که نماز ظهر و عصر باید بخونیم نه نافله. مگه تو این چند سالی که من نماز نخوندم نماز دیگه ایی به نمازها اضافه شده؟ چند رکعت هست؟
–اصلا ولش کن. نه هیچی اضافه نشده. تو فقط همون ظهر و عصر رو با جماعت بخون، بعدشم بشین بزار دیگران برن، خلوت که شد برو پیش خانمه.
بعد اشاره ایی به لاک ناخن هایش کردم.
اینارو باید پاک کنیا، اینجوری نمیشه.
–چرا؟ من خودم یکی دو نفر رو دیدم که با ناخن کاشته شده و لاک زده نماز میخونن.
–وا! خب شاید اونا مجبورن.
آخه اینجوری یه جوریه، تابلوئه نماز زورکیه فقط انگار میخوای از سرت باز کنی. لو میری ها...
جعبهی پد را از کیفش درآورد و درش را باز کرد و یک برگ از داخلش بیرون آورد و شروع به پاک کردن لاکهایش کرد.
–باشه بابا پاک میکنم، خیالی نیست. اینجوری هزینه خودت میره بالاها، گفته باشم.
بعد هم زیر لب با خودش گفت:
–اینجوری وادارت میکنه ها...حالا دیدی اون بخواد میتونه، ولی نمیخواد گذاشته به عهده ی خودت.
کنجکاو نگاهش کردم.
–با کی حرف میزنی؟
–هیچی، داشتم با خدا میاختلاطیدم. ببین من میگم تو خودتم بیا مسجد، همون ساعت، و دورا دور اون خانم رو بهم نشون بده. یه وقت اشتباهی میرم سراغ یکی دیگه ضایع میشه و همه چی خراب میشه.
–آخه من خودمم اون خانم رو یه بار بیشتر ندیدمش که...
–خب باشه، بالاخره بیشتر از من بهتر میشناسیش، یه پیش زمینه داری.
فکری کردم و گفتم:
–قول نمیدم. اگه تونستم میام، چون کارم رو که نمیتونم ول کنم. بهت خبر میدم.
–البته این مسجد تو کرونا همیشه باز نیستا، فوتیها میره بالا میبنده، دعا کن اون روز فوتیها کم باشه.
–منم تعجب کردم. چون خیلی مسجدها بسته هستن. اینجا چطوری بازه؟
–چه میدونم. اینا خودمختارن انگار.
بعد از رد و بدل کردن شماره تلفنهایمان از یکدیگر جدا شدیم.
حسابی دیرم شده بود.
با عجله خودم را به کافی شاپ رساندم.
خوشبختانه مشتری نداشتیم، تعویض لباس کردم و منتظر ایستادم.
–اوه اوه غرق نشی تو فکر و خیالات.
خانم نقره بود. با لبخند نگاهم میکرد. من هم لبخند زدم و گفتم:
–راستش تو فکر اینم چطوری ظهر میتونم یک ساعت مرخصی بگیرم.
چشمکی زد و گفت:
–اینطوری که یه نفر رو جای خودت بزاری و بری. حالا چی کار داری که یه ساعته حل میشه؟
–میخوام برم همین مسجد سر خیابون نمازم رو بخونم و بیام.
ابروهایش بالا رفت.
–خب مثل همیشه همینجا بخون.
–خب یه کار دیگه هم دارم. فقط امروزه، میشه شما جای من یه ساعت بمونید؟
سرش را کج کرد.
–من حرفی ندارم، اگه آقای غلامی اجازه بده.
لیلافتحیپور
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖برگرد نگاه کن💖 پارت16 –الان که نماز ظهر و عصر باید بخونیم نه نافله. مگه تو این چند سالی ک
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖برگرد نگاه کن💖
پارت17
چند دقیقه بعد آقا ماهان به طرفم آمد و گفت:
–خانم حصیری من به آقای غلامی گفتم شما هر ساعتی خواستید میتونید برید کارتون رو انجام بدید. من جاتون هستم.
ابروهایم بالا رفت:
–شما جای من میمونید؟
–بله، خیالتون راحت باشه.
–ولی آخه، نمیخواستم به شما زحمت بدم من به خانم نقره گفتم که...
حرفم را برید.
–مگه فرقی داره؟ ما همه با هم همکار هستیم، منم یه روزی کاری داشتم شما انجام میدید.
دلم نمیخواست اون جای من بماند و میخواستم دوباره حرفی بزنم که پشیمان شود. در حال منو من کردم بودم که نقره به جمع ما پیوست.
–تلما جان من میخواستم کارت رو انجام بدم ولی ماهان گفت تو اون ساعت کاری نداره میتونه جای تو بمونه، خودشم رفت به آقای غلامی گفت و مرخصیت رو گرفت.
نمی خواستم مدیون آقا ماهان باشم ولی در عمل انجام شده قرار گرفته بودم.
برای همین فقط تشکر کردم.
آقا ماهان از این که من قبول کردم خیلی خوشحال شد.
–دقیقا موقع اذان وارد حیاط مسجد شدم و به طرف سرویس بهداشتی رفتم تا وضو بگیرم. با ساره همانجا قرار گذاشته بودیم. ولی نبود. گوشی ام را از جیبم بیرون آوردم و شماره اش را گرفتم.
با اولین بوق جواب داد و فوری گفت:
–من تو سرویس مسجدم. تو کجایی؟
منم سرویسم ولی تو رو نمیبینم. همان لحظه ساره وارد شد. چشماتو باز کنی میبینی دختر حواس پرت.
گوشی را داخل جیبم سر دادم. زود باش وضو بگیر بریم. مگه قرار نبود جلوتر از همه تو صف اول بشینی، تازه الان میای؟
–باور کن مترو اونقدر شلوغ بود نشد زودتر بیام.
–حالا زود باش وضو بگیر بریم.
–دیگه دیر شده، وضو واسه چی؟ نمازش سوریه دیگه.
لبم را گاز گرفتم.
–مگه نمازم سوری میشه؟ وقتی اینجوری حرف میزنی ازت میترسم.
–آخه هوا هم یه گم سرد شده.
بی تفاوت گفتم:
من رفتم. وضو گرفتی زود بیا، اونجا پیش من نشینی ها، کارمم داشتی پیام بده.
همه ایستاده بودند برای شروع نماز که دیدم ساره با صورت خیس و با عجله وارد شد و خودش را در همان صف اول جا داد. خبری از وسایلش نبود. لباسهای مشگیاش بین بقیهی خانمها که چادرهای روشن به سر داشتند زیادی جلب توجه میکرد. انگار میخواست بدون چادر نمازش را شروع کند. برای تابلو نشدنش فوری رفتم و از بین چادرهای مسجد یک چادر برداشتم و کنارش گذاشتم.
–خانم چادر هست، چرا استفاده نمیکنید.
بعد فوری در صف دوم ایستادم و چادر نمازم را مرتب کردم. البته به خاطر کرونا تعداد کمی آمده بودند کلا دو صف بیشتر نبود.
بین دو نماز بلند شدم و به بهانه ی آوردن قرآن نگاهی به صف اول انداختم تا آن خانم را پیدا کنم. با فاصلهی چند خانم با ساره نشسته بود. چون چادرش گلهای سبز درشت داشت راحت توانستم نشانیهایش را به ساره بدهم.
ساره بعد از این که پیامم را خواند خم شد و به خانم نگاهی کرد و از خانم کنار دستیاش نام آن خانم را پرسید.
ریسک کرد ولی خوشبختانه آن خانم اطلاعات خوبی در اختیارش
گذاشت.
بعد از تمام شدن نماز و تعقیباتش چند نفر کنار آن خانم نشستند و با او شروع به صحبت کردند.
نگاهی به ساعتم انداختم. چیزی به تمام شدن مرخصی یک ساعتهام نمانده بود.
بلند شدم چادر نماز را سرجایش گذاشتم و شمارهی ساره را گرفتم.
–ساره من باید برم. خانمه رو بهت نشون دادم دیگه. صبر کن دورش خلوت شد برو جلو.
کارت تموم شد بهم زنگ بزن.
–خب صبر کن منم بیام. با هم بریم دیگه.
–آخه تو فکر کنم باید حداقل نیم ساعتی صبر کنی، میبینی که سرش شلوغه، من دیرم میشه.
دیگر منتظر جوابش نشدم و گوشی را قطع کردم و فوری کفش هایم را پوشیدم و راه افتادم.
لیلافتحیپور
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖برگرد نگاه کن💖 پارت17 چند دقیقه بعد آقا ماهان به طرفم آمد و گفت: –خانم حصیری من به آقای غ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖برگرد نگاه کن💖
پارت18
در حال سفارش گرفتن از مشتری بودم که گوشیام زنگ خورد. ساره بود. دگمه کنارش را فشار دادم. سفارش را تحویل نقره خانم دادم.
گوشیام دوباره زنگ خورد.
–سلام ساره جان، چی شد.
–هیچ معلوم هست تو کجایی؟
–ببخشید دستم بند بود بگو چی شد؟
–اول شما این دستمزد مارو بده بعد بگم.
–خب میدم دیگه، من که نمیخوام پولت رو بخورم.
–نوچ، نمیشه، اول پول.
–آخه الان نمیتونم، سر کارم.
–من عجله ایی ندارم.
–باشه ساعت سه و نیم بیا همون ایستگاه متروی مسجد.
–باشه، پس میبینمت.
–صبر کن، حداقل بگو زندس یا نه؟
–آره بابا، بعد هم تماس قطع شد.
یعنی چه شده؟ اصلا چرا باید برایم مهم باشد.
–تلما جان بیا ببر.
نگاهی به سینی که حاوی دو فنجان قهوه بود انداختم و پرسیدم:
مال کدوم میزه؟
میزه چهار.
مدام به ساعت نگاه میکردم که زودتر ساعت کاریام تمام شود. پشت پیشخوان ایستاده بودم و زل زده بودم به ساعت ایستادهی گوشهی سالن.
تقریبا نیم ساعت مانده بود تا تمام شدن ساعت کاریام که
آقا ماهان کنارم ایستاد و گفت:
–خانم حصیری اگر شما کاردارید برید من هستم.
–نه ممنون، دیگه چیزی نمونده. در محل کار فقط با نقره خانم راحت بودم اگر هم کاری داشتم فقط به نقره میگفتم. این محبتهای آقا ماهان معذبم میکرد چون احساس میکردم اینجا به طور عجیبی زیر نظر هستم.
در ایستگاه مترو ایستادم و سرک کشیدم. خبری نبود. چند بار هم زنگ زدم ولی ساره جواب نمیداد. در این فکر بودم که بروم یا بمانم که صدایش را شنیدم. به طرفم میدوید. از کنارم که رد میشد گفت:
–بدو بیا دنبالم.
پله ها را دوتا یکی بالا میرفت، من هم به دنبالش تقریبا میدویدم.
به خیابان که رسیدیم ایستاد. دستم را گرفت و به صورت پیاده روی تند از آنجا دور شدیم. در تقاطع خیابان میدان کوچکی بود که سبزه کاری شده بود. خودش را روی چمن ولو کرد و نفس نفس زنان گفت:
–چیزی نمونده بود مامور مترو جنس ها رو بگیره ها. دستش را گرفتم:
–پاشو بشین زشته اینجا مردم رد میشن.
به زحمت نشست رو به من گفت:
–خب پولو بده بدو.
از کیفم سه اسکناس ده هزار تومانی درآوردم و مقابلش گرفتم.
آنچنان محکم زیر دستم زد که اسکناسها پخش زمین شدند.
–این چیه؟
با تعجب به اسکناسهای ریخته شده نگاه کردم. از جایش بلند شد.
–من رو مسخره کردی؟ این همه وقت من رو گرفتی، کلی ضرر کردم، تازه آوردی سی تومن بهم میدی؟
کارش برایم عجیب بود.
–خب چقدر باید بدم؟ تو فقط رفتی یه سوال پرسیدی.
دستش را درهوا تکان داد.
–فقط یه سوال پرسیدم؟ تو اون سرما وضو گرفتم رفتم این همه سر پا وایسادم نماز خوندم اونوقت تو میگی فقط یه سوال؟ میدونی چقدر وقتم رو گرفت، کارم رو ول کردم افتادم دنبال کار تو، میتونستم کلی فروش داشته باشم؟
با تعجب نگاهش میکردم. لبهایم را روی هم فشار دادم.
–خب باشه چقدر میخوای؟ مکثی کرد وبعد آرام گفت:
لیلافتحیپور
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖برگرد نگاه کن💖 پارت18 در حال سفارش گرفتن از مشتری بودم که گوشیام زنگ خورد. ساره بود. دگمه
🌸🌸🌸🌸🌸
💖برگرد نگاه کن💖
پارت19
حداقل سیصد تومن.
با ابروهای بالا گفتم:
–سیصد هزار تومن؟!
دهانش را کج کرد.
–نه، سیصدتا تک تومنی.
–مگه مامور مخفی ...
حرفم را قطع کرد.
–کمتر از مامور مخفی هم نبودم. تازه خیلی کم باهات حساب کردم.
–این خیلی بیانصافیه، فکر کنم تو من رو با این بچه پولدارا اشتباه گرفتی، باور کن من تازه دارم میرم سرکار، تازه حقوقی که میخوام بگیرم رو بیشترش رو باید بدم به خانوادم. سیصد تومن واسه من خیلی زیاده.
دستش را در هوا پرت کرد.
–خیلی خب دویست و پنجاه، ولی دیگه یه قرونم پایین نمیام.
پوفی کردم و با غیض نگاهش کردم.
–من الان اینقدر پول نقد ندارم.
–تو کارتت که دهری.
–توی کارتمم کمه. فعلا فقط میتونم نصفش رو بهت بدم. بقیهاش رو هم حقوق گرفتم میدم.
–اوه...تا سر برج صبر کنم؟
با دلخوری گفتم:
–اگه میدونستم اینقدر میخوای ازم بگیری، اصلا بهت نمیگفتم، کاش از اول میگفتی.
وسایلش را داخل کیف بزرگش جابه جا کرد. زیپ آن را به زور بست. اسکناسها را جمع کرد و مچاله کرد داخل جیبش.
پا کج کردم به طرف دستگاه خود پرداز.
با بی میلی گفت:
–باشه قبوله، ولی هر وقت کل پولو دادی میگما.
برگشتم و چپ چپ نگاهش کردم.
–اصلا نمیخوام بگی. همون سی تومنم بردار واسه زحمت امروزت. خداحافظ. به طرف مترو راه افتادم.
دنبالم آمد.
–باشه تو پولو بزن میگم.
–من دیگه به تو اعتماد ندارم، اگه من پولو زدم و تو نگفتی چی؟
همان موقع از جلوی دستگاه خود پرداز رد میشدیم. دستم را به طرف دستگاه کشید و گفت:
–مادرش کرونا گرفته.
ایستادم.
–چی؟
نگاهش را به زمین دوخت و آرام گفت:
–همون آقای امیری بود چی بود؟ اون مادرش کرونا گرفته، اینم داره ازش نگهداری میکنه. مثل این که حال مادرش خیلی بد بوده، دستگاه اکسیژن آوردن خونه و پرستار و اینا. خلاصه الان بهتره.
بیچاره آقای امیر زاده، دلم برایش کباب شده، نکند خودش هم از مادرش بگیرد.
ساره آخر حرفهایش به دستگاه ام تی ام اشاره کرد.
–اگر مجبور نبودم ازت پول نمی گرفتم. من هزارتا بدبختی دارم. فکر کردی از روی خوشی صبح تا شب تو این کرونا میرم تو متروها جنس میفروشم؟
پول را برایش کارت به کارت کردم. تشکر کرد و گفت:
–سر برج یادت نمیره. شلاق نگاهم را روی صورتش چرخاندم.
–یادمم بره حتما تو یادآوری میکنی.
سرش را پایین انداخت و گفت:
–شاید یه روز بفهمی وقتی آدم مجبوره...
حرفش را قطع کردم.
–گاهی وقتی مجبوریم یه کارایی میکنیم که بعدش پشیمون میشیم. همون موقع ها واسه خاطر همه چی یقه همه رو میگیریم، ولی حواسمون به یقهی خودمون نیست که کیا گرفتنش.
روی صندلی قطار نشسته بودم و به حرفهای ساره فکر میکردم و به پول بی زبانم که برای یک خبر ساده حیف شده بود. اگر چند روز دیگر صبر میکردم اصلا نیازی به این همه ماجرا نبود.
بیشتر حقوقم را باید برای قصد وامی که برای پول پیش خانه برداشته بودم میدادم. صاحبخانه پول پیش را اضافه کرده بود. مادر برای این که پدر متوجه نشود، گفته بود که خودش این پول را پسانداز کرده.
نگاهی به ساعت انداختم ساعت از یازده گذشته بود رو به نادیا گفتم.
–من میرم بخوابم، تشک محمدامین رو تو بیار بنداز.
محمد امین داخل سالن پذیرایی میخوابید و تقریبا اکثر شبها من تشکش را پهن میکردم.
تشکم را روی زمین پهن کردم و رویش دراز کشیدم. تمام فکرم مشغول ساره بود و این که چقدر سخت زندگی میکرد.
لیلافتحیپور
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💖برگرد نگاه کن💖 پارت19 حداقل سیصد تومن. با ابروهای بالا گفتم: –سیصد هزار تومن؟! دهانش را کج
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگرد نگاه کن
پارت20
چند روز بعد موقع برگشتن از سرکار از جلوی مغازهی آقای امیر زاده که رد میشدم دیدم که درش باز است. از خوشحالی ضربان قلبم بالا رفت و لبخند به لبهایم نشست.
چراغهای داخل مغازه روشن نبود برای همین درست نمیتوانستم داخلش را ببینم.
پشت ویترین ایستادم و به بهانهی نگاه کردن به ویترین میخواستم بدانم خودش آمده حالش خوب است یا نه؟
چند دقیقه ایستادم کم کم توانستم تشخیص بدهم که خودش است که مدام در داخل مغازه وسایل را جابه جا میکند و کار میکند.
نزدیک ویترین آمد چشمش که به من خورد نگاهم را دزدیدم و راهم را از سر گرفتم.
همان لحظه صدایش را شنیدم.
–دخترخانم، خانم.
برگشتم و همونجا ایستادم.
خودش را به من رساند ماسکی که در دستش بود را زد و بعد با خوش رویی سلام و احوالپرسی کرد.
بعد سرش را پایین انداخت.
–خانم من یه عذر خواهی به شما بدهکارم. اون روز شما از دستم ناراحت شدید. باور کنید من اصلا منظورم اون چیزی که شما فکر کردید نبود. من فقط خواستم...
حرفش را بریدم.
–اشکالی نداره. مهم نیست.
دستهایش را داخل موهایش کشید
–همون شب اتفاقی برام افتاد که احساس کردم دلیلش شکستن دل شما بود. همش دنبال یه فرصتی بودم که ببینمتون و ازتون عذر خواهی کنم. حتما دلتون رو شکستم که اونجور تو گرفتاری افتادم. تو این چند روز خیلی خودم رو سرزنش کردم. اون چهرهی ناراحت شما از جلوی چشمم دور نمیشد.
دستپاچه گفتم:
–نه، من زیادم ناراحت نشدم. حالا خدارو شکر که مادرتون حالش خوب شده و همه چی به خیر گذشته.
مبهوت نگاهم کرد.
–شما از کجا فهمیدین مادر من مریض بوده؟
آه خدای من چه حرفی زده بودم. اضطراب تمام وجودم را گرفت. حالا چطور جمعش ننم. به من و من کردن افتادم. خودم با زبان خودم همه چی را لو داده بودم. سعی کردم خونسرد باشم تمام توانم را جمع کردم و آرام گفتم:
–عه... از یکی انگار شنیدم. مرموز نگاهم کرد و گفت:
–بله، خدا خیلی رحم کرد. تو این دو هفته ایی که نیومدم سر همش با خودم میگفتم چقدر در حق شما بد کردم که اینطور دارم تقاس پس میدم.
–اینطورا هم نیست، این همه آدم کرونا میگیرن یعنی همشون دل یکی رو شکستن؟
دوباره با حیرت پرسید:
–این که مریضی مادرم کرونا بوده رو هم از یکی شنیدید؟
–خب، دیگه الان هر کس مریض میشه کرونا داره دیگه.
خندید.
بعد انگشت سبابه اش را بالا آورد و پچ پچ کنان گفت:
–میشه خواهش کنم یه چند لحظه تشریف بیارید مغازه، بعد هم خودش به داخل مغازه رفت.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛