رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی 🍁 قسمت60 الهه رحیم پور مامور؛ دستش را پشت کمرش گذاشت و با ضربه ای خفیف اورا به
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁باغ بی برگی 🍁
قسمت61
الهه رحیم پور
{ من از به جهان آمدنم دلگیرم...
آماده کنید جوخه را میمیرم..}
خیابان هارا پیاده راه میرفتم و بیتوجه به گذر زمان خودم را غرق در گذشته میکردم ... نمیتوانستم از آن فرار کنم ... تک تک ثانیه هایش را زندگی کرده بودم ... فیلم یا قصه نبود که به یک ماه نکشیده فراموش شود... زندگی بود اما شبیه به باتلاق ... باتلاقی که هرچه بیشتر دست و پا بزنی بیشتر درآن فرو میروی...
در میانهجوم خاطرات ؛ به یاد ۶ ماه پیش میافتم . روزی که میثاق؛ در مدرسه آن معرکه را به راه انداخت و من را... با خاک یکسان کرد....
➖➖➖➖➖
نگاهی به بچه ها انداختم و با صدایی نسبتا بلند پرسیدم:
- خب ...متوجه شدین؟ درس امروز همین بود..
همگی "بله" ای گفتند و من هم اجازه دادم تا کتابهایشان را جمع کنند و چند دقیقهی مانده به زنگ را استراحت کنند.
مشغول گذاشتن کتابهایم در کیف بودم که در کلاس زده شد.. نگاهی به سمت چپِ کلاس که در قرار داشت انداختم و با صدایی رسا گفتم:
- بفرمایید.
چند لحظه بعد در باز شد و ریحانه را دیدم که با صورتی مضطرب و نگران نگاهممیکرد...
بی مقدمه پرسیدم:
-جانم خانم رنجبر؟
- امم.. خانم شکیب بیزحمت میشه بیاین پایین ...
- چیشده؟
- بیاین خانم صدیقی کارِتون دارن.
از نگاه و لحن ریحانه کمی ترسیدم... روبه دانش آموزان کردم و گفتم :
- ساکت بشینید تا زنگ بخوره. نبینم راهرو رو بذارین رو سرتون...
این را گفتم و کیفم را برداشتم ... به همراه ریحانه از کلاس خارج شدیم ... به نزدیک پله ها که رسیدیم رو کردم به ریحانه و گفتم:
- چیشدده؟ اتفاقی افتاده؟
ریحانه لبش را به دندان گزید و با تعلل گفت:
- شوهرت اومده ...
- میثاق؟
- آره ...
- اومده اینجا ؟ چرا؟
- اصلا نمیدونم حال طبیعی نداره... مث مجنونا... چی بگم آخه ... بیا خودت ببین . صدیقی حساابی کفری شده .
متوجه حرفهای ریحانه نمیشدم ... دلیل حضور میثاق را در مدرسه نمیفهمیدم ... یعنی باز چه اتفاقی افتاده ؟ با عجله پله ها را طی کردم و به سمت دفتر صدیقی رفتم...
درِدفترش باز بود ... میثاق را دیدم که طول اتاق را رژه میرفت و دستی به موهای پریشانش میکشید..
کمی جلو رفتم و چند تقه به در اتاق زدم ووارد اتاق شدم. میثاق فورا نگاهش را به چشمهایم دوخت و من هم سرم را به سمت صدیقی برگرداندم ...
کلافه و عصبی پشت میزش نشسته بود و با نگاهش میخواست سرم را ببرد...
رو کردم به میثاق و پرسیدم:
- چیشدده ؟ شما اینجا چیکار میکنی؟
میثاق ، دندان هایش را به هم سابید و با دستانی مشت شده جلو آمد ... آنقدر نزدیکم ایستاد که هُرم نفسهای بی تابش به صورتم برخورد میکرد ...چشمهایش به خون نشسته بود و رگهای گردنش متورم بود ... به چشمهایم زل زد و با صدایی بلند فریاد زد:
- مننن کُشتَمششش.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی 🍁 قسمت61 الهه رحیم پور { من از به جهان آمدنم دلگیرم... آماده کنید جوخه را میم
🌸🌸🌸🌸🌸
🍁باغ بی برگی 🍁
قسمت62
الهه رحیم پور
نگاه گنگم را به چشمهای میثاق دوختم... لرز تمام وجودم را فرا گرفته بود... قلبم به قفسه سینه ام مشت میکوبید و چشمهایم هم کمی سیاهی میرفت...لکنت وار پرسیدم:
-کی...کیو ...کُش...کشتی؟
جمله ام که تمام شد ...فریاد های بی امانِ میثاق در گوشم پیچیدد...:
-هااادی و.... هادی و من کشتتتتم .... مننن کشتم...
من ۵ سال پیش رفیقمووو کشتم ... بخاااطر تو... بخاطرر توعه لعنتی.... هادی عااشقِ تو بود... عاشق مالِ من.... عاشق عشقِ منننن... من هادی و کششتم...
میثاق این ها را میگفت و با هق هق و مشت بر دیوار میکوبید...
داد و فریاد هایش در گوشم میپیچید و حرفهایش مثل آوار روی سرم میریخت...
در یک لحظه چشمهایم سیاه شد و سردیِ موزاییک های کف اتاق را روی صورتم حس کردم...
دیگر چیزی بخاطر ندارم تا لحظه ای که در اتاقک بیمارستان خودم را روی تخت دیدم...
➖➖➖➖➖➖
نیمه جان...چشمهایم را باز کردم و در اولین نگاه سقف اتاق را دیدم... به سختی سرم را چرخاندم و از پنجرهای که در سمت چپ صورتم قرار داشت فهمیدم هوا تاریک شده...
به دقت و تعجب اتاق را میکاویدم که دردی شدید در دلم احساس کردم ... ناخودآگاه دستم را روی دلم فشارر دادم و چشمهایم را محکم بستم ...
ضعف و درد و خستگی تمام جانم را فراگرفته بود...
سرمی بالای سرم قرار داشت و تا نیمه خالی شده بود...
حسابی تشنه بودم و خشکی لبهایم آزارم میداد... گنگ به در و دیوار اتاق نگاه میکردم و گاهی از درد دستهایم را درهم گره میکردم...
در همین حال بودم که در اتاق باز شد ... سرم را برگرداندم که چهرهی مامان را در قابِ در دیدم...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی 🍁 قسمت62 الهه رحیم پور نگاه گنگم را به چشمهای میثاق دوختم... لرز تمام وجودم را
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁باغ بی برگی 🍁
قسمت63
الهه رحیم پور
چادرش را با یک دست نگه داشته بود و در دست دیگرش تسبیح سفید رنگی قرار داشت..
تا مرا دید با هول و ولا به سمتم دوید و با صدایی لرزان گفت:
- بهوش اوومدی مااادر.... ثمررر... صدامو میشنوی؟؟
به سختی سری تکان دادم و به زور سعی کردم صدایم را از دهان خارج کنم ... از تشنگی گلویم میسوخت و نفس نفس زنان پرسیدم:
- ما..مان... من... کجام؟
- مامان جان... چیزی نیست دخترم... حالت بد شد از مدرسه آوردنت بیمارستان...
دوباره درد در دلم پیچید و امانم را برید ... چشمهایم را محکم روی هم فشاار دادم و دستهایم را مشت کردم ...
مامان فورا با صدایی رسا پرستار را صدا کرد... چند لحظه بعد صدای پایی به گوشم رسید و نیمه جان چشمهایم را باز کردم ... از درد نمیتوانستم حرف بزنم ... پرستار آمپولی را در سرمم تزریق کرد و دستش را روی پیشانی ام گذاشت... گنگ نگاهم را میان مامان و پرستار چرخاندم...
لحظه بعد مامان با صدایی بغض آلود از پرستار پرسید:
- چطوره ..حالش خانم ؟
پرستار دستش را از روی پیشانی ام برداشت و روبه مامان گفت:
- دردهاش طبیعیه ... مُسکن براش تزریق کردم ؛جای نگرانی نیست . خوب میشن تا چند روز دیگه ... فقط ... اگرحس تشنگی دارن... یه وقت بی هوا بهشون آب ندید بدون هماهنگی.
مامان به نشانه تایید سری تکان داد و پرستار هم لحظه ای بعد از اتاق خارج شد. .
نگاهم را به صورت مامان دوختم ... اشک در چشمهایش حلقه زده بود و دستهایش کمی لرز داشت ...
به سختی لب باز کردم و پرسیدم:
- من... چِم ...شده؟ مامان ...
-مامان جانم ...آروم باش... بهت میگم...الان تو فقط استراحت کن ...
این را که گفت نگران تر شدم ... مجدد درد در تنم پیچید ... تمام توانم را جمع کردم و با لحنی محکم گفتم:
-مامان ... بهت میگم من چم شدده؟
مامان ؛ قطرات اشک را از روی صورتش پاک کرد و با صدایی لرزان گفت:
- صبح تو مدرسه ... یادته حالت بد شد؟
-آ...آره...
- وقتی آوردنت بیمارستان... دکتر که معاینت کرد ... فهمید که ... باردار بودی... بچت ...از دست رفت مادر...
با اتمام جملهی مامان صدای هق هق گریه اش گوشمرا خراشید...کند شدن ضربان قلبم را احساس کردم... . چشمهایم جایی را نمیدید و گوشهایم دیگر چیزی نمیشنید...
تازه صحنه های مدرسه در ذهنم مرور شد ... داد وفریاد های میثاق... نگاه های متعجبانهی دیگران ...
مرگِ هادی ... هادی.... هادی...
از عمق جانم " آهی "کشیدم و لحظه ای بعد خیسی اشک را روی گونه هایم حس کردم ...
دیگر خودم را زنده نمیخواستم ... دیگر زندگی را نمیخواستم ... هیچکس را نمیخواستم ... هیچکس را...
با صدایی لرزان و بغضی ترکیده... رو به مامان کردم و گفتم:
- برید بیرون... برید بیرون ..فقط... فقط میخوام تنها ..باشم.
مامان دستش را روی دستم گذاشت و گفت:
-مامان جان...حالت بده نمیتونم بذارمتنها باشی...
صدایم را کمیبالا بردم و با هق هق گفتم:
- مامان... تروخدا... فقط برو از این...اتاق. برو...
این را گفتم و چشمهایمرا بستم... چند لحظه بعد صدای بسته شدن در اتاق به گوشم رسید...
حالا میتوانستم تماام دردهایم را از چشمهایم جاری کنم ...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی 🍁 قسمت63 الهه رحیم پور چادرش را با یک دست نگه داشته بود و در دست دیگرش تسبیح س
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁باغ بی برگی 🍁
قسمت64
الهه رحیم پور
صدای پرستار باعث شد تا چشمهایم را باز کنم ... نور خورشید از پنجرهی کنار تخت به چشمهایم برخورد کرد...
پرستار نگاهی به صورتم انداخت و با لبخندی مهربانانه پرسید:
-سلاام خانمم... خوبی ؟ دردت کمتر شده؟
به سختی کمی لبهایم را از هم باز کردم و گفتم:
- بهترم ... مامانم کجاست؟
- بیرون روی صندلی ها نشستن... میگم بیان پیشتون...
-ممنون... ببخشید ..یه سوال .
-جانم؟
-امم..همسرم از دیروز تا الان... نیومده اینجا؟
این را که گفتم ، پرستار کمی مکث کرد و سرش را پایین انداخت.... لحظه ای بعد با تعلل گفت:
-چرا... اتفاقا میخواستن بیان دیدنتون... دکتر گفتن الان برای شما تنش درست نشه بهتره... با چندتا مامور اومده بودن.
-بهش گفتین؟
- چیو عزیزم؟
- بَ....بچمو...
-آره...
-خیلی وقته رفته ؟
- بله.. متاسفم عزیزم... الان میگم مادرتون بیان. کاری داشتی صدام کن.
این را گفت و به سمت در؛ رو برگرداند و از اتاق خارج شد. فهمیدم که میثاق حقیقت را پیش پلیس هم اعتراف کرده ....هنوز برایم قابل باور نبود... بزرگترین معما این بود که چه کسی راز هادی را بجز من میدانسته و به میثاق گفته ... کسیکه بخواهد از این آب گل آلود ماهی بگیرد و زهرش را بریزد...
حالا من مانده بودم و بچه ای که نیامده رفت... حقیقتی که مثل زهر تلخ بود و میثاق و یک اتهام بزرگ به اسمِ ؛قتل ...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی 🍁 قسمت64 الهه رحیم پور صدای پرستار باعث شد تا چشمهایم را باز کنم ... نور خورش
🌸🌸🌸🌸🌸
🍁باغ بی برگی 🍁
قسمت 65
الهہ رحیم پور
{ جان بی جمالِ جانان ، میلِ جهان ندارد ...}
گرمای هوا کلافه ام میکند و از راه رفتن در خیابان های بی انتهای تهران خسته میشوم ...
باید از آن روزهای نحس دل کند... باید از تلخی ها گذشت و جهان را رنگ تازه ای زد ...اما حیف که در دنیای ما قانون پایستگی غم حاکم است...
دردها تمامنمیشوند... گذشته دفن نمیشود و مثل سایه ای شوم هرکجا باشی درست در کنارت سر درمی آورد... همیشه ریسمانی محکم ما را به گذشتهمان متصل میکند... درست مثل حال و روزِ من...
صدای موبایلم باعث میشود تا کمی از دنیای خودم بیرون بیایم... گوشی را از کیفم بیرون میکشم و نام تماس گیرنده را که میبینم دوباره هول و ولا در دلم بساط پهن میکند...
"وکیل نوریان"
انگشتم را روی صفحه میکشم و پاسخ میدهم:
-بله...
-سلام خانم شکیب .. نوریان هستم .
-سلام آقای نوریان... اتفاقی افتاده ؟
- نه ... نگران نشید.. فقط میخواستم ببینمتون ...یه صحبتایی باقی مونده .
- باشه من بیرونم اتفاقا ...بیام دفترتون؟
-ممنون میشم تشریف بیارید. منتظرتونم.
- چشم. تا نیم ساعت دیگه اونجام.
➖➖➖➖➖➖
از تاکسی پیاده میشوم و به ساختمان بلندی که پیش رویم قرار دارد چشم میدوزم...
کنار در ورودی تابلوهایی نصب شده با عناوین مختلف که یکی از آنها متعلق به وکیل میثاق است.
" مهرداد نوریان ، وکیل پایه یک دادگستری"
وارد ساختمان میشوم و به سمت آسانسور میروم . طبقه ۸ ام را انتخاب میکنم و چند لحظه بعد آسانسور در طبقه ۸ام میایستد.
وارد دفترنوریان میشوم ... دفتری نسبتا بزرگ با چیدمانی مدرن و ساده...
منشی تا مرا میبیند از جای خود بلند میشود و با لبخندی میپرسد:
- سلام ... خوش اومدید ... خانمِ ثمره شکیب؟
-سلام .. ممنون. بله خودم هستم ... آقای نوریان تماس گرفتن با بنده کار داشتن.
- بله ... بفرمایید ... ایشون داخل اتاق هستن.
منشی این را میگوید و با دست به سمت اتاق روبه رویی اش اشاره میکند ...
چند قدمی جلوتر میروم و در میزنم ...صدای نوریان را میشنوم که "بفرمایید"ی میگوید و من هم در را باز میکنم و وارد اتاق میشوم.
نوریان ؛ مردی حدودا ۴۲_۳ ساله با اندامی درشت و چهره ای بسیار جذاب بود ... وکیلی خبره و انسانی محترم و متشخص...
برایم از جایش بلند میشود و تعارف میکند تا روی یکی از مبل ها بنشینم... خودش هم ازپشت میزش به سمت مبل روبه رویی ام می آید و مینشیند.
بعد از سلام و احوالپرسی مستقیما میرود سر اصل مطلب و میگوید:
- خانم شکیب... الان حدود ۶ ماهه که از اعتراف آقای میثاق نعیمی نسبت به قتل آقای عطریان میگذره ... با توجه به اینکه روند بررسی پرونده ی آقای عطریان حدودا ۴ سال طول کشیده و طی این مدت شخص ثالثی که از قضا بیگناه بوده و با تطمیع توسط همسر شما ، خودش رو قاتل معرفی میکنه ..الان دیگه پرونده به جای حساسی رسیده... حقایق برملا شده و ... احتمالا به زودی دادگاه آخر تشکیل میشه... و خودتون میدونید اگر ... اولیای دم آقای عطریان ، یعنی خانم مهین انصاری و آقای حمیدعطریان از قصاص صرف نظر نکنن ... متاسفانه حکم اجرا میشه ... الان من از شما میخوام که هررآنچه به من نگفتید یا بدون جزئیات گفتید رو بیان کنید تا من بتونم دفاعیه آخر رو تنظیم کنم....
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی 🍁 قسمت 65 الهہ رحیم پور { جان بی جمالِ جانان ، میلِ جهان ندارد ...} گرمای هوا ک
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁باغ بی برگی 🍁
قسمت66
الهه رحیم پور
با حرفهای نوریان ...گویی دوباره وجودم آوار شد ... آدمیزاد خصلتش این است ؛ چیزهای تلخی که خودش میداند را هم دوست ندارد از زبان کسی ، آنهم اینطور قاطع و محکم ،بشنود... انگار دوست دارد همیشه از حقایق فرار کند... اما حقیقت گم نمیشود... بالاخره در یک گوشه ای از دنیا خفتت را میچسبد و قُوَت جانت را میستاند...
نوریان .. به صورتم چشم دوخته بود و منتظر بود تا چیزهایی را که خواسته بیان کنم... باید ماجرایی که عماد به تازگی برایم روشن کرده بود را به او میگفتم... از نظر خودم شاید تغییری در آیندهی میثاق ایجاد نمیکرد ولی برای نوریان ؛ جزئیات حتی به قدر یک عطسه هم حائز اهمیت بود...
حالا وقت آن بود که پرده از کینهی مهرناز ...یا بهتر است بگویم مینو ...برداشته شود ...
کینه ای که توانست خانواده ای را به ورطه نابودی بکشاند.
کمی روی مبل جابه جا شدم ... دستی به روسری ام کشیدم و نگاهم را به نوریان دوختم ... با کمی مکث دهان باز کردم و گفتم:
- شما مثل یه خطیبِ درجه یک همه چیز و تو شکیل ترین کلمات چیدین و تحویلم دادین ...
اما برای من تک تک کلمات شما ... تک تک آدمهایی که اسم بردین... یه خاطره ان... یه زندگی ان .. میثاق.. هادی... خاله مهین... عموحمیدمهربونم ...
قصاص.. اعدام ... قتل ... اینها برای بقیه شاید فقط یه کلمه باشن با بار معنایی منفی ...ولی برای من هر کدومشون یه بار مُردن و زنده شدنه...
من از تموم ماجراهایی که گذشت برای شما گفتم ... حالا فقط یه مطلب مونده که اونم خودم اخیرا خبردار شدم .
نمیدونم چقدر میتونه کمک کننده باشه ولی مطمئنا تونسته رو میثاق اثر منفی شو بذاره که اونو کشونده تا قتل صمیمی ترین رفیقش...
مهرناز زرین؛ کسیکه من فکر میکردم اومد و مدتی به شوهرم نزدیک شد ولی به هدفش نرسید و رفت ... از اساس یه آدمِ دیگه بود.
"مینو نعیمی " ... خواهر میثاق ... خواهری که سالها قبل به میثاق گفته بودن مُرده ... ولی اون زنده و سلامت سالها نقشهی به خاک نشوندن میثاق و میکشیده...
مینو ، ۶ ماه پیش ، خواهرمن و عماد شریفی رو به یه کافه دعوت میکنه ... بعد ۵ سال غیب شدن... خودشو به اونا معرفی میکنه و در نهایتم میگه قاتل هادی ، میثاقه نه اون پسرِ نویسنده ؛ سینا نجفی؛
قصهی مینو متعلقه به سالهای دهه ۶۰ ... یعنی درست ۳۰ و اندی سال پیش ...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی 🍁 قسمت66 الهه رحیم پور با حرفهای نوریان ...گویی دوباره وجودم آوار شد ... آدمیز
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁باغ بی برگی🍁
قسمت67
الهه رحیم پور
لحظه ای مکث میکنم و کمی آب مینوشم ... نوریان ، با دقت اجزای صورتم را میکاود و منتظر به چشمهایم نگاه میکند...
ادامه میدهم:
- یاسر نعیمی ،پدر میثاق...سالهای پیش از انقلاب؛ از اعضای سازمان مجاهدین خلق بوده... عضو فعال و به دردبخوری هم براشون بوده... سال۵۷ با فهیمه خانم ،مادر میثاق ،ازدواج میکنه ولی همسرش از این که شوهرش عضو سازمانه خبر نداشته... تااینکه انقلاب میشه و سازمان با حکومتِ جدید مشکل پیدا میکنه... یاسر تا سال ۶۱ ، تو ایران مخفیانه برای سازمان فعالیت میکرده تااینکه اکثر اعضا بساطشون و جمع میکنن و میرن عراق... اردوگاه اشرف... یاسر که اسم سازمانیش "برادرسعید" بوده با زنش که اولین بچش رو حامله بوده راهی عراق میشه...
مینو،تو عراق و تو اردوگاهِ نفرین شدهی اشرف به دنیا میاد... فهیمه خانم حسابی عاصی میشه... از اینکه زندگیش داره نابود میشه و آدمهای دورش رو یه مشت خائن و نادون میبینه ... از طرفی یاسر هم کم کم متوجه میشه که سازمان به جای تلاش برای خلق که شعارش بوده ...داره علیه مردمش کار میکنه و دسش با صدام رفته تو یه کاسه...
برای همین مدام سعی میکنه تا با سوال کردن... با توضیح دادن یا قانع کردنِ همرزم هاش اونا رو هم آگاه کنه که دارن تیشه به ریشه مردمشون میزنن .. برای همین ... از طرف رده های بالاتر اصطلاحا "بایکوت"میشه...
بایکوت ...اولین مرحلهی شکنجهی یاسر بوده.. یعنی نه کسی باهاش حرف میزنه..نه کسی باهاش غذا میخوره ...خلاصه همه اونو مثل یه مرده فرض میکنن...
چندسال میگذره... فهیمه خانم که بچهی دومش یعنی میثاق هم به دنیا میاد .تصمیم میگیره مثل خیلیای دیگه که شنیده بود فرار کردن از اردوگاه فرار کنه... مینو اونموقع ۷ ساله بوده ... اونا برای شکنجه روحی به یاسر؛ یه روز مینو رو از خوابگاه برمیدارن و میبرن یه جای نامعلوم ... بعدم به فهیمه و یاسر میگن اون مُرده...
فهیمه و یاسر تصمیم میگیرن برای حفظ جون میثاق .. از اردوگاه فرار کنن و خودشونو به ایران برسونن ...
برای همین هم یه شب تابستونی ،سال ۶۷ ، فهیمه و میثاقِ چندماهه با یاسر طبق نقشه ای که میریزن ... فرارشون رو اجرایی میکنن ...
اما موقع فرار نگهبانا یاسر و میبینن و تیربارونش میکنن ...
ولی فهیمه و میثاق ، جون سالم به در میبرن و به هر ضرب و زور و بدبختی برمیگردن ایران...
اما....
اما این وسط... مینو... یه دختر نوجوون و بیگناه سالها تو سازمان میمونه..
بعد از جمع شدن اردوگاه اشرف ،مینو هم مثل خیلی از اعضای مجاهدین میره سمت پاریس..
گویا...تو پاریس زندگی سختی رو سپری میکنه ... مجبور میشه برای گذرون زندگیش هرررکاری بکنه...
تو تموم این سالها پیِ مادر و برادرش میگشته... نه برای اینکه برگرده به آغوش خانواده..
برای انتقام!
چون بهش میگن ...اونها ترو ول کردن و خودشون فرار کردن... حتی از کشته شدن یاسر هم چیزی به اون نمیگن...
مینو تو سن تقریبا ۳۰ سالگی ... با جعل هویت به اسممهرناز زرین ، به ایران میاد و ... تو تهران پیدا کردن محل کار میثاق هم براش کار سختی نبوده...
یه مدت خودشو یه زنی که به کار نیاز داره جا میزنه ... سعی میکنه به میثاق نزدیک شه و من و حساس کنه ... تا زندگیمون بهم بریزه... اما ظاهرا اون ایامی که من با میثاق قهر بودم و پیش مادرم... میثاق مهرناز و میکشه کنار و حسابی سرش داد و هوار میکنه... اونم..مجبور میشه حقیقتو بگه...
اما میثاق و تهدیدمیکنه که اگر به کسی هویت اون و لو بده یا چیزایی که ازش میخواد. مثل پول... خونه ..ماشین... رو براش فراهمنکنه... زندگی ما رو متلاشی میکنه...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی🍁 قسمت67 الهه رحیم پور لحظه ای مکث میکنم و کمی آب مینوشم ... نوریان ، با دقت اجز
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁باغ بی برگی🍁
قسمت68
الهه رحیم پور
{در این فکرم که در پایان این تکرار پی در پی اگر جایی برای مرگ باشد! زندگی زیباست}
نوریان ،میان کلامم میپرد و میگوید؛
-خب ..میثاق بهش چیزایی که میخواست و داد؟
-آره...میثاق ... بعد چند سال ...زد زیر قولش به آقاحافظ...
اون پولی که میرفت برای خیریه ... کم کم شد خرج اخاذی های مینو...
اما اون بازم کوتاه نیومد... با یه سری عکس و تماس و رفتارای عجیب و غریب سعی میکرد منو بترسونه..
اما ... با پیش اومدن ماجرای هادی.. به کل مهرناز غیب شد و منم دیگه پیگیر نشونه ها نشدم.
- عجب... عجب سرگذشتِ غریبی داشتین خانم شکیب.
- خیلی ... خیلی اقای نوریان... گاهی به خودم میگم .. کاش اونروز که خاله مهینم مارو دعوت کرد و منو میثاق همدیگرو دیدیم ... هرگز اتفاق نمی افتاد...
کاش .. کاش آدما به جایی نرسن که بفهمن هم قلبشون هم عقلشون اشتباه کرده.
- درهرصورت ، ممنون که این مطالبو گفتید... شاید بشه به قاضی گفت که میثاق تحت فشارای روانی بوده و حتی داشتن ازش گرو کشی میکردن... اونم وسط این درگیری ها میفهمه دوستش عاشق همسرش بوده... خب ... نمیتونه خشمش و کنترل کنه و دست به خشونت میبره..
-امیدوارم قانع کننده باشه. گرچه ... خاله مهین و عموحمید ،باید قانع بشن ...نه قاضی .. آدمی هم که جگرگوشش و از دست میده... نمیشه براش منطق و فلسفه ببافی... داغ دل اون با هیچی سرد نمیشه... حتی با قصاص.
این را میگویم و خودم را با خاک یکسان میکنم ... آری آدمیزاد بارها قبل از مرگ ؛ مُردن را تجربه میکند...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی🍁 قسمت68 الهه رحیم پور {در این فکرم که در پایان این تکرار پی در پی اگر جایی برای
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁باغ بی برگی🍁
قسمت69
الهه رحیم پور
از دفتر نوریان که بیرون آمدم ... نور مهتاب و خنکی دلپذیر هوا ، چشمها و صورتم را نوازش کرد ...
اضطراب دادگاهِ آخر اما ... بیخ گلویم را چسبیده بود و راه نفسم را تنگ کرده بود..
صداها در سرم میپیچید ... لحظه ای میثاق را کنار چوبه دار میدیدم ...و لحظه ای روزِ خاکسپاری هادی را ... لحظه ای خاله را در ذهنم مجسم کردم که آیا از قصاص میثاق میگذرد ... یا میخواهد خون را با خون بشوید؟
مطمئن بودم اگر میثاق را ببینم که قلبش دیگر نمیتپد ... درجا کنارِ جسمِ خفته اش جان خواهم داد...
از طرفی مطمئن بودم ... قلب پاکِ خاله مهینم به مرگِ او راضی نمیشود ...
اما او میتواند جان در برابر جان بستاند و .... هیچکس حق سرزنش هم نداشته باشد...
حالا دستانِ تمام عشقی که روزگاری در دلم میپروراندم را آلوده به خون میدیدم... آلوده به خونِ هادی ...
عشق برای من تمام نشده بود ... من هنوز هم میثاق را دوست داشتم ...
اما دروغ است که بگویم هرگز به او ترحم نکردم ...
میثاق ... حالا دوباره همان پسرک ۱۹ سالهی دانشگاه تهرانی بود که گوشه گیر و ساکت ، در انزوای خودش زندگی میکرد...
همان پسرکی که از عالم و آدم ترس داشت..
میثاق دیگر برایم به قول ریحانه " قلدر" نبود...
ضعیف و بیپناه بود همچون پرنده ای زخمی...
او دروغ گفته بود....هادی را از ما گرفته بود... با وعدهی پول ؛ یک پسر بیگناه را ۵ سال به بند انداخته بود ... مسبب از بین رفتن فرزندِ چندروزهمان بود ...
اما ...
اما من هنوز دوستش داشتم...
هنوز چشمهایش بی بدیل ترین چشمِ روی زمین بود ...
هنوز صدایش ... مردانه ترین آوازی بود که قلبم را میلرزاند ...
ولی ... آدمیزاد باید یاد بگیرد که دنیا دار مکافات است...
دار مکافات ...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی🍁 قسمت69 الهه رحیم پور از دفتر نوریان که بیرون آمدم ... نور مهتاب و خنکی دلپذیر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁باغ بی برگی🍁
قسمت70
الهه رحیم پور
{از من اکنون طمع صبرودل وهوش مدار/کان تحمل که تو دیدی همه برباد آمد}
روی تخت دراز کشیدم و موهایم را ازمیان کِش رها کردم..
روز سخت و طاقت فرسایی را پشت سر گذاشته بودم...
از وقتی که ساکن خانهی مامان فهیم شدم ،مامان اتاق خودش را با سوگند یکی کرد و اتاق سوگند را دراختیار من گذاشت...
بیشتر اوقات سعی میکردم جلوی چشمش نباشم تا کمتر غصه امرا بخورد...
روزهای عجیبی را پشت سر میگذاشتیم و باید هوای یک دیگر دا میداشتیم...
از سوگند، دلگیر بودم و زیاد باهم صحبت نمیکردیم..او منرا به چشم رقیبی میدید که عشقش را به سینه خاک سپرده و من او را به چشم کسیکه برای خودخواهی هایش باعث بروز یک فاجعه شده...
برق را خاموش کردم و چشمهایم را روی هم گذاشتم... پازل خاطراتم هنوز چند تکهی خالی داشت...
➖➖➖➖
از بیمارستان دو روزی بود که مرخص شده بودم ... خبرِ اعتراف میثاق ؛ تازه به گوش خاله مهین و عمو رسیده بود.
آنقدر حالم خراب بود که حاضر نباشم حتی یکبار دیگر میثاق را ببینم ...
ولی برای فهمیدنِ اینکه چطور میثاقِ من دستش را به خون هادی آلوده کرده باید او را میدیدم ...
مامان، سوگند، خاله مهین و عموحمید ، همه در شوک بزرگی فرو رفته بودند ...
هیچکس با دیگری نه حرف میزد نه سوال مپرسید نه توضیحی برایش قابل قبول بود...
بهت و حیرت سایهی شوم خود را بر سر خانوادهی شکیب و عطریان پهن کرده بود...
میثاق درخواست ملاقات با مرا داده بود و من هم بعد از کلی تعلل و تشکیک ، پذیرفتم ...
🌱🌱🌱🌱
برای منی که همیشه میثاق را با بهترین لباس ها... و عطرهاو آن جدیت همیشگی اش میشناختم ... قابل باور نبود که حالا او را اینطور آشفته و درحال فروپاشی ببینم ...
میثاقی که سالها برای رشد فرهنگ و کتابخوانی به صدها و هزاران نویسندهی مشهور و تازه کار کمک کرده بود و اعتبار انتشاراتی اش در کل تهران زبانزد بود ، حالا با اتهامی که نامش بدنم را میلرزاند ..در اتاق ملاقات زندان با من روبه رو شده بود.
روندِ فروپاشی آدمها چقدر گاهی ناباورانه و سریع رخ میدهد....
نگاهم را به چشمهای شرمسارش دوختم ... قطره ای اشک بی صدا از چشمهایم ؛ مهمان گونه ام شد...
سکوت سرد و تلخی میانمان برقرار بود ... هیچ یک حتی توان لب باز کردم را نداشتیم...
معرکهی آن روزِ مدرسه... از دست رفتن جنینی که حتی یکبار هم تپش قلبش را حس نکردم ... اتهام قتل و آیندهی شومی که در انتظارمان بود ..باعث شد تا هر دو لحظاتی را فقط با نگاه کردن به یکدیگر بگذرانیم ...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی🍁 قسمت70 الهه رحیم پور {از من اکنون طمع صبرودل وهوش مدار/کان تحمل که تو دیدی همه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁باغ بی_برگی🍁
قسمت71
الهه رحیم پور
تصمیم گرفتم سکوت را بشکنم و حرفهای دلم را بر زبان جاری کنم ...
نگاهم را قفل صورت میثاق کردم و گفتم:
-منو نگا کن... چیشده؟ چه اتفاقاییه که داره میوفته؟ بعد ۵ سال میثاق؟؟؟ بعد ۵ ساال؟؟؟ چی داری میگی تو اصلا ؟ اینجا چیکار میکنی؟ من گیجم گنگم ... اصلا ... اصلا نمیفهمم چی داره میشه.. نمیدونم خوابم ..بیدارم ؟ اگه خوابم که چه کاابوس طولانی دارم میبینم ... اگه بیدارم که .... وای به روزگارم ...
اشکهایم دیگر بی امان فرود می آمدند و نفسم به سختی بیرون می آمد، میثاق ، آب دهانش را قورت داد و هوایی بلعید و لب باز کرد..:
- بیداری ثمر... بیداری... قربونت برم .. گریه نکن... میدونم ...میدونم که چه ظلمی به تو و بچم کردم ... میدونم که دیگه هییچ آبِ پاکی نمیتونه میثاق و طیب و طاهر کنه... من تا خرخره تو لجن فرو رفتم... تاخرخره..
۵ سال سعی کردم با ، باج دادن به یه آدمِ بدبختِ بیگناه ... اونو قاتل جا بزنم ولی... ولی دیگه بریدم ..نتونستم... آره.. من هادی و کشتم...
من نمیخواستم ... نمیخواستم بمیره... من فقط هُلش دادم ... تو دعوا آدما صدبار همدیگرو هل میدن ولی... فقط یه بار یکی میمیره... من نمیخواستم قاتل باشم ولی شدم... سرِ تو ... سر عشق تو... ثمر گریه که میکنی میخوام بمیرم .. تروخدا...
میان حرفش پریدم ، دستهایم را جلوی دهانم گرفتم و گفتم:
-هیسسس! ادامه نده... ادامههه نده... به عشق و عاشق جماعت توهین نکن... تو جز جنون و دیوانگی و انحصار طلبی هیچییی از عشق حالیت نیست.
پسس آبروی این کلمه رو نبر... خب؟
من ۵ سااله دارم گریه میکنم ... الان دیدی اشکامو؟ من بچه ی توو وجودمو بخاطر تو از دست دادم الان دیدییی اشکامو؟؟؟
من ذره ذره آب شدددم ... تو جلوو چشمم ۵ سال تموم رفتی و اومدی ... الان دیدی اشکامو؟
دیره آقای نعیمی... دیره... متهمی... متهم به قتل ... به قتللللل ... میفهمیی؟؟؟
-میفهمم ... میدونم کارم تمومه ... ثمر من دوست دارم ؛من فقط برا از دست ندادن تو دروغ گفتم... بخدا دوست دارم...
تو ثمرهی عمر منی ... من فقط میترسیدم ... از نبودن تو میترررسیدم... از نداشتن تو...
آره من انحصار طلبم .. من مجنونم .. من دیوونم ...
ولی من تو دنیا فقط ترو داشتم لعنتی... فقط تورو..
نه پدری نه مادری نه هیچکس دیگه ای که حامیم باشه... پشتم باشه... من درس خونده بودم ... مدیر بودم... صدتا آدم زیر دستم سالها نون بردن سر سفرشون...
من فقط یه نقطه ضعف داشتم ... اونم تو بودی...
میدونستم اگر یکبار تو عمرم خطایی کنم که بی بازگشت باشه ... قطعا سرتوعه... تو ...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی_برگی🍁 قسمت71 الهه رحیم پور تصمیم گرفتم سکوت را بشکنم و حرفهای دلم را بر زبان جاری کن
🌸🌸🌸🌸🌸
🍁باغ بی برگی🍁
قسمت72
الهه رحیم پور
با هر کلمه ای که میثاق میگفت ... انگار لشگری در دلم پا میکوفتند...
حالم را نمیفهمیدم... شوری اشکها را حس میکردم ولی نمیتوانستم جلویشان را بگیرم...
دستهای لرزانم را روی میز جلوبردم ... انگشتهایم را قفل انگشتهای میثاق کردم و لکنت وار گفتم:
- چ...چیشد.. که... دعواتون.. شد؟
میثاق دستانِ درهم قفل شدهمان را بالا برد و بوسه بر انگشتانم زد...
قطره اشکش روی دستم افتاد و ادامه داد:
-چند روز بعد از تعطیلات عید که کارو شروع کردیم...برای تکمیل کردن کارای وام ،رفته بودم بانک ..
گویا تو اون فاصلهای که من دفتر نبودم مهرناز زرین میاد که چک تصویهشو از هادی بگیره...
وقتی میرسه دفتر ...میبینه خانم سالاری تو دفتر نیست و فقط سروصدای هادی و سوگنده که کل راهرو رو برداشته...
حرفهاشونو میشنوه...
سوگند داد و بیداد راه انداخته بود و به هادی میگفت تو دلت یه جا گیره که به من توجه نمیکنی.. تهدیدش میکرد که اگه اسم اون دختر و نگه آبروش و میبره...
هادی ام ظاهرا خیلی مقاومت میکنه ولی... درنهایت
اسم تو رو میگه....
مهرناز که اینا رو میشنوه سریع از دفتر میاد بیرون...
چند وقت بعد به من زنگ میزنه و اولش سعی میکنه ناشناس بمونه ولی ... من از صداش شناختمش...
ماجرا رو برای من تعریف میکنه...
منم که خونم به جوش اومده بود و داشتم از عصبانیت سکته میکردم ...فقط برای روشن شدن حقیقت ...یه ساعتی که هیچکس تو دفتر نبود جز من و هادی ...میرم سراغش...
شرو میکنم به دادو هوار کشیدن و ازش میخوام این حرفو اگه راسته تایید کنه اگرهم نه... با یه دلیل قانع کننده ردش کنه.
هادی اما... با رنگ پریده و استرس... فقط سکوت میکنه.. منم... که حسابی عصبی و اشفته بودم... فقط هلش دادم و بهش گفتم گم شه از دفتر و زندگی ما بره بیرون...
همین که هلش دادم ..پاش به پایه صندلی گیر کردو افتا زمین ... سرش خورد به گوشه میزش...
وقتی افتاد زمین... چشاش باز مونده بود و خون از پشت سرش روون شده بود...
از ترس داشتمسکته میکردم... هرچی صداش کردم..
جوابی نداد...
نبضش و گرفتم و .....
فهمیدم تموم کرده.
تو اون لحظه فقط تونستم هرچی رد و اثر از خودم هست و پاک کنم.
بعدم وسایلمو گرفتم و از دفتر زدم بیرون....
همین که تو ماشینم نشستم تا سریع خودمو از محیط دور کنم...
سینا نجفی و دیدم... نویسنده ای که مدتها با هادی کل کل داشت و حسابی ازش کفری بود...
تنها چیزی که به ذهنم رسید این بودکه این ماجرا رو طوری جلوه بدم که همه چی بیوفته گردن اون...
وقتی پلیس بعداز کلی بازجویی و رفت و آمد ، بجز سینا نجفی به هیچکس نرسید...
فقط برای آروم شدن دل خودم .. گفتم بهش پول میدم تا بتونه دیه رو بده.. از اونورم سعی میکنم رضایت خالتو بگیرم...
همه ماجرا همین بود...
اما الان میدونم که تو آتیشِ فتنهی زرین ... بالاخره هممون سوختیم...
حق باتو بود .. من نباید از اول اونو وارد محیط کارم میکردم..
اون لحظه انقدر عصبی بودم که فکر نکردم شاید حتی زرین داره دروغ میگه...
فقط میخواستم ببینم واقعااا رفیقِ چندین ساله ام که سالها ظاهر متدینی داشته...
چشمش پیِ عشق و زندگیِ من بوده؟؟ من بد کردم... حالام دارم چوبشو میخورم...
ولی کاش... کاش تو رم با خودم نابود نمیکردم ...
شرمندتم ثمر... همین!
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛