eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
189 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷🇮🇷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، 💫از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف 🌀جلد چهار (سری چه
بهم تعارف زد نشستم روی مبل ساده ای که داخل اتاقش بود. خودشم اومد نشست روبروم. لبخند تلخی روی لباش دیده میشد. قبلا خیلی رفتارش بهتر بود. این سیف، اون سیف دوسال قبل نبود. نمیدونستم چشه! با خودم گفتم حتما فعلا مشکلی داره و ذهنش درگیره! بگذریم... سر حرف و باز کرد ، که دیگه لزومی نداره براتون تعریف کنم و وقت شما مخاطبان محترم رو بگیرم. یه راست میرم سر اصل مطلب...  وارد بخش گفتگوی کاری شدیم... با اخمی که روی صورتش نقش بسته بود، با صدای بم و نسبتا آرامی گفت: _آقا عاکف، میدونم روزهای سختی رو پشت سر گذاشتی و هنوز داغ همسرت برات تازه هست و یقین دارم با عشقی که نسبت بهم دیگه داشتید، این داغ، الی الابد برای شما ماندگار هست. اما هم تشکیلات و هم بنده با سوابق درخشانی که از شما و پرونده شما سراغ دارم، میخوام ازتون که مجددا وارد میدان جهادی و کاری بشی. آماده ای؟ لبخندی زدم و سری به نشانه تأیید تکان دادم... حاج آقا یه نگاه بهم انداخت و مجدد سرش و انداخت پایین، با همون صورت اخمو گفت: _من دلم میخواد بمونی و معاونت اطلاعات و عملیات ضدجاسوسی رو عهده دار باشی. +من تحت امرم. هر دستوری بدید آماده ام... _یکی از پرونده هایی که الان در دست اقدام هست، وَ من میخوام شما اون و به عهده بگیری، حالا یا بطور مستقیم یا غیر مستقیم، مربوط میشه به شخصی که هم ما رو درگیر مفاسد خودش کرده، وَ هم وَ هم زدو بندهای . متاسفانه برخی اشخاصی که ازشون توقع نداریم، به طور ناخواسته با این شخص وارد رابطه کاری شدند و به هیچ عنوان نمیدونن چه ضررهای‌اقتصادی و حیثیتی در انتظارشون هست. همین طور خیره شده بودم به صورت نورانی ولی عبوس حاج آقا سیف و به صحبتاش گوش میدادم. حاج آقا سیف ادامه داد گفت: «کسانی که در امور اقتصادی باهاش فعالیت میکنند، از مفاسد اخلاقی این آدم با خبر نیستند.» گفتم: +جسارتا میخوام مطلبی رو عرض کنم. _بفرمایید. +عادت ندارم قبل از مطالعه ی زوایای روشن شده در پرونده ای که قرار هست برسه به دستم، چیزی رو بپرسم. اما برای اینکه درگیر کلاف های سردرگم نشم، وَ اینکه زودتر و با کیفیت بالا بتونم پرونده رو جمع کنم سوالی دارم از خدمتتون. _بفرمایید جناب عاکف. +این شخص برای پیشبرد اهداف‌اقتصادی خودش از کجا خط میگیره؟ وَ اینکه این کیس اقتصادی چه ربطی به ضدجاسوسی داره؟ _ طی این مدت کوتاهی که زیر چتر ما قرار گرفته، هنوز هیچ ردی از خودش باقی نگذاشته. اما یکسری روابط مشکوک با برخی افراد داره که ما رو حساس کرده. +جالبه! یعنی میخواید بگید این آدم، اقتصادی نیست؟ _هست. حاج آقا سیف کم حرف هم شده بود. به سوالات من با جملاتی تک کلمه ای، یا خیلی کوتاه جواب میداد! توی دلم گفتم خدایا خودت بخیر کن! هرچی هادی گند اخلاق بود، این بدتر!!! این بار جسارت به خرج دادم و گفتم: +میشه من و روشن‌تر کنید تا بدونم چی به چیه؟ نگاه عاقل اندر سفیهانه ای بهم انداخت، با تسبیحش کمی ور رفت، آهی کشید و معلوم بود حوصله زیاد نداره... گفت: _عاصف و تیمش به خوبی بر روی این کِیس سوار شدند. اما نتونستند ازش چیزی پیدا کنند. +پس این آدم، فقط اقتصادی و... مشکل نداره. _منظورت و واضح تر بگو. +مطلبی که میخوام عرض کنم فقط یک تحلیل و فرضیه هست. ممکنه اصلا چنین چیزی نباشه اما خب در حد همون فرضیه و تحلیل میخوام روش حساب کنم. _بگو. +ممکنه در پوشش کارهای اقتصادی، جاسوس باشه. _بعید نیست. اما در حد تحلیل و فرضیه میتونم روی حرفت حساب کنم. اگر تا مدتی که تعیین شده، ما به نتایج مطلوبی نرسیم، کیس و واگذار میکنیم به حوزه مربوطه. چندثانیه ای به سکوت گذشت و دستی به محاسنش کشید و به روی زمین خیره شد... همونطور که در فکر فرو رفته بود گفت: _میخوام از این لحظه به بعد، این پرونده زیر نظر خودت هدایت بشه. +درخدمتم حاج آقا. گوشی رو برداشت و تماس گرفت. به اون کسی که پشت خط بود گفت «بیا اتاقم.» چندلحظه بعد در باز شد دیدم عاصف اومد داخل. بلند شدم با هم سلام علیک کردیم. همدیگر و در آغوش گرفتیم. آخ که چقدر من دوسش دارم این عاصف و! هنوزم که هنوزه عشق منه. خدا کنه همتون یه سیدعاصف عبدالزهرا توی زندگیتون داشته باشید. رفیق روزهای سخت، مرد، مهربون، دلسوز، جهادی، امام حسینی، و... عاصف هم به جمع اضافه شد. حاج آقا سیف با همون سگرمه های تو هم رفته به عاصف نگاهی کرد و بعد از چند ثانیه گفت: «میخوام از این لحظه به بعد، پرونده ی آقای آرین محمد زاده، زیر نظر مستقیم آقای عاکف سلیمانی هدایت بشه و شماهم در کنار ایشون زحمات لازم و بکشید.» ✍ادامه دارد.... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️رمان شماره : 136 ❤️ 💜نام رمان : خودت کمک کن 💜 💚نام نویسنده: خادم الزهرا 💚 💙تعداد قسمت : 150 💙 🧡ژانر: مذهبی_عاشقانه 🧡 💛با ما همـــراه باشیـــــن💛 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❤️رمان شماره : 136 ❤️ 💜نام رمان : خودت کمک کن 💜 💚نام نویسنده: خادم الزهرا 💚 💙تعداد قسمت : 150 💙
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت1💙 تند تند از خیابون رد شدم و به در دانشگاه که رسیدم یه ماشین جلوم ترمز زد. عصبی شدم کل برگه هایی که دیروز با هزار وسواس چیده بودمشون پخش زمین شدن. _چیکار میکنید خب جلوتونو ببینید دیگه یعنی چی. راننده:شرمنده کلاسم دیر شده بود.کمکی از دستم بر میاد؟ _نه خیر دیرتون شد بفرمایید(آخیش دلم خنک شد حداقل یه متلک به جای فحش بارش کردم) راننده:شرمنده.خدانگهدار زیر لب خداحافظی گفتم و رفت نشستم برگه ها رو داشتم جمع میکردم که هیییییییین بلندی کشیدم و گفتم _کلااااسممم به سرعتم اضافه کردم و سمت دانشگاه دویدم خاک بر سرم استاد جدید قرار بود بیاد امروز و حتما الان با این تاخیر انا لله و انا الیه راجعون😂 رفتم دم در و در زدم گفتم _سلام استــــ ــاد!شرمنده،اجازه هست (اع اع اع خاک تو سرت یعنی رقیه همین روز اولی گند زدی.اصلا به من چه اون برگه ها رو ریخت) استاد:بفرمایید تو یه جای خالی پیش یه پسری بود که ناگزیر رفتم نشستم. استاد حضور غیاب رو شروع کرد که به من رسید استاد:رقیه کرامتی دستم رو بالا بردم،اون هم زیر چشمی یه نگاهی انداخت به من و ادامه داد. رسید به پسر کناریم استاد:امیر مقیمی پسره هم دستش رو بالا برد استاد هم همون حرکت(زیر چشمی نگاه کردش و ادامه داد) استاد:بنده سید علیرضا هاشمی هستم استاد جدید.کاغذ بازی و صحبت های الکی بیرون🙂 کلاس که تموم شد داشتم وسایلمو جمع میکردم که یه کاغذ رو میزم گذاشته شد. برش داشتم روش نوشته بود خیلی خوشگلی😳 واا سرمو برگردوندم همون مقیمی بود😠 _ببخشید!شما هیچ حقی نداری درباره من نظر بدی. زیر لب بیشعوووری گفتم و چادرمو رو سرم مرتب کردم و رفتم. داشتم میرفتم که صدام زد. مقیمی:رقیه (رفتم جلو یکی خابوندم تو گوشش) _ببینید آقای مثلا محترم.شما هیچ حقی نداری بامن اینطور صحبت بکنید.هیچ حقی(انقد عصبانی بودم که نزدیک بود از گوشام دود بزنه بیرون😂) مقیمی:ببین دختر قشنگ داد زدم _بسس کنیددد مقیمی:اعع انقدر داد نزن دیگه دارم ازت تعریف میکنم دستمو گرفت که ببرتم یه کنار که با یه حرکت دستشو پیچوندم و پخش زمینش کردم _ببینید آقای مقیمی.فقط یک بار ،یک بار دیگه مزاحم من بشید نه به حراست خبر میدم نه خانواده،یه راست میرم کلانتری که یه آقایی اومد نزدیک رو به مقیمی گفت آقاهه:مشکلی پیشومده؟ مقیمی:نه خیر شما بفرما نمازت قضا نشه😏 از فرصت استفاده کردم گفتم _بله جناب مزاحمت ایجاد کردن.اگر حراست هستید لطفا رسیدگی کنید اگر هم نه که یه راست برم کلانتری،این آقا دارن بیش از حد مزاحمت ایجاد میکنن اقاهه😆(اسم نداره هنوز):لطفی هستم،رئیس بسیج برادران، اجازه بدید دخالت کنم. بعدش مقیمی رو کشید کنار و بعد صحبتی نسبتا کوتاه مقیمی با عصبانیت اونجا رو ترک کرد. منم زیر لب تشکر و خداحافظی کردمو رفتم خونه. 💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت1💙 تند تند از خیابون رد شدم و به در دانشگاه که رسیدم یه
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت2💙 وای که این بو بوی قرمه سبزی مامان خودمه.کلید رو تو در چرخوندم و رفتم خونه _به به عجب بوووووییی.مامان واقعا چی می‌ریزی تو غذا؟ مامان:علیک سلام رقیه خانم.بدو برو لباستو عوض کن خودمم گشنمه😂 _چشمممم،راستی ریحانه کجاست؟ مامان:تو اتاقشه _باشه،من برم لباسمو عوض کنم رضا:رقیه خانم کلا سلام بلد نیستن یا بوی قرمه سبزی کور و کرشون کرده _اععع سلاام داداش گلم چه خبر خوبی سلامتی،حالا فهمیدی نه کرم نه کور؟اجازه هست برم؟ رضا:حالا چون بچه خوبی هستی میبخشمت برو مامان:رقیه اینو ولش کن ادامه بدی میگه بیا دستمو ماچ کن.برو لباساتو عوض کن الان بابا هم میاد رضا:ماماااان؟!🥲 _مامان جونم راست میگه دیگه.انقدر منو به حرف میگیری وقتم تلف شد😌 رضا:اییییییشششش.بدو لباستو عوض کن مردم از گشنگی _باشه چون تو گفتی😒 مامان:رقیه بروووو دیگههه _باشه باشه رفتم😂 رفتم تو اتاقمو کولمو گذاشتم یه گوشه یه بولیز شلوار ست لیمویی پوشیدم و موهامو گیس کردم و رفتم پایین بابا هم اومده بود _بههه سلام بابای گلم بابا:سلاام دختر قشنگم رضا:میبینی مامان چقدر لوسه _حسوود مامان:راست میگه دیگه اونقدرام خودتو لوس نکن پاشو بیا غذاتو بخور مامان داد زد مامان:ریحاااانهههههه،دست از سر اون کتاب بد بخت بردار بیا ناهار ریحانه:چششششممم اومدممممم رفتیم و غذامونو خوردیم غذامو که خوردم فاطمه هم دانشگاهیم که کلا ساعت کلاسهاش با من فرق می‌کرد و از دوران راهنمایی با هم بودیم زنگ زد گوشی رو برداشتم _الو جانم،سلام فاطمه:سلااام خبری از ما نمیگیری _هععی چه بگویم که از درسهای نخوندم پیداست که چقدر بدبختم فاطمه:وایی یه استاد جدید دیروز برامون اومد فامیلیش هاشمیه _اع استاد ما هم هست ولی چون من همون درس رو امروز داشتم امروز اومد. فاطمه:آها.کجایی بیکاری بریم کافه سر کوچه مردم از بس درس درس درس _باشه به مامان میگم بهت پیام میدم منتظر باش.کاری نداری؟ فاطمه:نه قربونت خدافظ _خدافظ رفتم پایین از مامان اجازه گرفتم و به فاطمه هم خبر دادم. رفتم سر لباس هام.یه مانتو ابروبادی طوسی برداشتم با روسری ساده صورتی و طبق معمول یه کفش مشکی.چادر عربیمو رو سرم مرتب کردم. رفتم پایین خدافظی کردم وارد کوچه همیشه خلوتمون شدم. داشتم میرفتم که حس کردم یکی داره میاد دنبالم که سرعتمو بیشتر کردم که یهو مقیمی پرید جلومو یه چاقو هم آورد جلو صورتم. مقیمی:جم بخوری خونت گردن خودت یالا بدو سوار ماشین شو.کلاس کاراته میرفتم و با یه حرکت چاقو رو پرت کردم و خودشم پخش زمین کردم پامو گذاشتم رو کمرشو سریع اول با پلیس تماس گرفتم بعدم به بابا زنگ زدم که خودشو برسونه _ببینید پسره ی آشغال هر غلطی خواستین نمیتونید بکنید،یه چاقو گرفتین دستتون فکر کردین کی هستین. مقیمی زیر لب گفت:بلاخره ادبت میکنم _شما هیچ غلطی نمیتونی بکنی بابا و رضا سراسیمه سر رسیدن و مقیمی روبلند کردن و چسبوندن به دیوار. _بابا نزنش زنگ زدم پلیس داره میاد رضا:میذاشتی خودم ادبش میکردم رضا خیز برداشتم سمت مقیمی و گفت _پسره ی الدنگ مگه خودت ناموس نداری مردم هم جمع شدن و پلیسا سر رسیدن بردنش کلانتری و منم یه شکایت درست و حسابی براش نوشتم که سه شب قرار شد توی بازداشتگاه بخوابه بعد من رضایت بدم نمیخواستم کلا از زندگی بیفته اینم از عقل ناقص من😂 هعععی خدا خودت کمک کن 💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت2💙 وای که این بو بوی قرمه سبزی مامان خودمه.کلید رو تو در
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت3💙 با مامان و بابا و رضا از کلانتری رفتیم خونه وقتی رسیدم خونه فهمیدم چه خاک بزرگی تو سرم شد فاطمهههههه پوست از سرم میکنه بهش خبر ندادم(چقدر هم که نگرانم میشه) سریع داشتم زنگ میزدم که دیدم ساعت ۱۱ شب شده اول بهش پیام دادم 《_سلام خوبی +مررررگگگگ خوبی،درد و خوبی،زهرا ماااار و خوبی ای بمیری رقیه،ببینمت خونت گردن خودت،زندت نمیذارم،دختره بی‌شعور یه ساعت منو کاشته _هوووووو چه خبره یه نفس بگیر مردی😂 صبر کن زنگ بزنم همه چی رو میگم +منتظرم یالا _دیوانه😂》 زنگ زدم بهش بوق...بوق....بوووووق فاطمه:ها چیه بله چته _خدایا شفا بده اینو فاطمه:ببین رقیه.از اول تا آخرشو میگی چیشد یالا از دانشگاه تا کلانتری رو تعریف کردم(یکم قسمت کارته بازیو جَو دادم و پیاز داغشو زیاد کردم😂) فاطمه:ای پسره اسمش چی بود آها مقیمی بمیری که بعد یه ماه نذاشتی این رقیه رو ببینم‌. _چقدرم که مشتاقی،تا دو دقیقه پیش آه و نفرینت پشتم بود که فاطمه:اون موقع از نا آگاهی هایی بود که خودت به وجود آوردی.بعدشم دو دقیقه پیش؟ساعت ۱۲ خااانوم _خب حالا آگاهی ماگاهی نکن واسه من ساعت ۱۲ شب😂 فاطمه:فردا کلاس داری؟ _نه چطور؟ فاطمه:میخوام بیام خونتون (من:😐) _بیا خب تو میای مگه خبر میدی،اصلا چطوره فردا بریم کلید ساز برات یه دست کلید کامل از خونمون بسازه برات😂 فاطمه:دارم ناراحت میشم _خدا کنه😂 فاطمه:ای خدا بگم چیکارت کنه دیگه دستم برات رو شده🥲 _خب دیگه کار نداری میخوام بخوام. فاطمه:نه گلم شب بخیر _مشکوک میزنی😂 فاطمه:ببین نمیشه مثل آدم باهات برخورد کرد برو بگیر بتمرگ.خوب شد🤣 _عادی تره.شب بخیر فاطمه:خدافظ 💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت3💙 با مامان و بابا و رضا از کلانتری رفتیم خونه وقتی رسید
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت4💙 تو فکر اتفاقات امروز بودم که خوابم برد. یک ساعت قبل اذان صبح عادتم بود برا نماز شب بیدار شم.بیدار شدم و رفتم وضو گرفتم و نماز شبمو خوندم. نشستم یه دل سییییر با خدا حرف زدم -هععی خدا سلام خوبی چه خبر خدا خاک پاتم،خدا پا داری؟چه سوالیه می پرسم اول صبحی😂نه ولی واقعا یه توضیحات مختصر توی قرآن از ظاهرت میدادی،ظاهر،خدا ظاهر داره؟!🤓 ای خدااا به من درد و دل کردن نیومده رفتم سراغ قرآن و گفتم _تو با من حرف بزن😊 یکم قرآن خوندم که صدای اذان اومد نماز صبحم خوندم و بعدش تسبیحات حضرت زهرا و بعدش هم دعای عهد✨ توی فکر بودم که هعععی رقیه عاقبت تو چی میشه؟ تو...الان...یه دختر ۲۱ ساله...یه خواهر ۱۶ ساله...یه برادر ۲۸ ساله... عاقبت همتون چی میشه؟ خدا یه تقلب کوچیک میشه برسونی😉😂 توی همین افکار مزخرف خوابم برد خواب دیدم با یه آقایی ازدواج کردم ریحانه هم با پسر عموم حسام ازدواج کرده و بعد دو ماه زندگیش خراب شده😳 رضا هم یه نی نی کوچولو توی بقلشه و پیرهن مشکی تنشه.دقت که کردم همه مشکی تنمونه🥺 از خواب پریدم دیدم رو همون جانمازم خواب بودم زیر لب گفتم _خدا غلط کردم همون بهتر تقلب نرسونی.ااگر خوابم واقعی باشه که خودت کمک کن دیدم ساعت ۶:۳۰ صبحه بلند شدم هنوز کسی بلند نشده بود رفتنم چایی دم کردم و همینطور بساط صبحونه هم آماده کردم که مامان بیدار شد مامان:سلااام رقیه خانم آفتاب از کدوم طرف در اومده؟ _مامان تیکه ننداز دیگه یه روز اومدم صبحونه آماده کردم مامان:خب باشه.آفرین دختر گلم ماشاالله،حالا هر روز آماده میکنی؟ _غلط کردم میشه همون به تیکه انداختند ادامه بدی😂 مامان: آ باریکلا خب حالا برو ریحانه و رضا رو بیدار کن بابات بامن _نه نه نه نه رضا نه.اون میخوام بیدارش کنم جفدک میندازه😂هنوز اثرات کبودی هفته پیش هستا مامان:خب حالا بابات و داداشت با من،برو ریحانه رو بیدار کن رفتم سراغ اتاق ریحانه و دیدم روی همون میز تحریر خوابش گرفته🥺 _ریحانه....خواهری.... با صدای گرفته گفت ریحانه:بعلهههه _بلند شو صبح شده،گردنت آسفالت شد کهه🥲پاشو،پاشو یه کاری هم دارم باهات ریحانه یه کشو قوسی به خودش داد و گفتم ریحانه:جانم _دیشب یه خوابی دیدم🥲 ریحانه:بگو،بگوشم _نه ولش کن اصلا؛دیشب چربی خوردیم(ما‌کارونی داشتیم) هذیون دیدم ولش کن ریحانه:خب بگو حالا... _ولش کن دیگه بریم مامان منتظره ریحانه:در رفتیاا...حواسم هست _خا باشه فهمیدیم تو زرنگی پاشو بریم😂 بلند شدیم رفتیم صبحونه خوردیم بعدشم چون قرار بود فاطمه بیاد اول به مامان گفتم بعدشم رفتم یه دستی به اتاقم کشیدم... 💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت4💙 تو فکر اتفاقات امروز بودم که خوابم برد. یک ساعت قبل ا
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت5💙 آخرای کارام بود که صدای زنگ در اومد. از آیفون در رو باز کردم و رفتم استقبال _بـــــــــــــــــــــــه فاطمه خانم سلاام فاطمه:سلااام چه خبر بیا ببینم دیروز چه کردیی _خبر ها پیش شماست.بیا تو ببینم نیومده شروع کرد. فاطمه:خب حالا اومدم نیاز نیست اصرار کنی😌 _روتو برم فاطمه:اع میخوای بری؟به سلامت من میرم پیش خاله مهتاب جوووونم _اععع باشه فاطمه خانم باشه. مامان از راه رسید مامان:سلاام فاطمه خانم حال شما.اع رقیه چرا این جا نگهش داشتی بگو بیاد تو دیگه. فاطمه:هععی خاله مهتاب نمیومدی داشت بیرونم میکرد. _اع اع اع اع.فاطمه دیگه نه من نه تو مامان:منم که باور کردم شماها قهر کردین الان پاشین بیاین تو گرمه بیرون رفتیم داخل اتاق من و نشستیم رو تخت. فاطمه:خب خب خب تعریف کن _دیگه چی بگم همه چیو دیشب گفتم دیگه...میای بریم بیرون..دیروز نشد،پوسیدم والا تو خونه فاطمه:برییییییم😍 یه مانتو بلند سفید با روسری آبی کاربنی ساده پوشیدم و چادر صدفیمو برداشتم و رفتم پایین دیدم رو مبل نشسته داره چایی و شیرنی میخوره پریدم کنارش _قرار بود تشریف ببریم بیرون فاطمه:تموم شد تموم شد خورد و راه افتادیم و پیاده رفتیم سمت پارک اول رفتیم بوفه دو تا بستنی چوبی گرفتیم و رفتیم نشستیم رو نیمکت. گوشیش زنگ خورد فاطمه:سلاام خوبی .....‌‌‌‌‌ خوبم ممنون چه خبر ... چییییییییی😰 ..... دروغه😭 ..... تماس رو قطع کرد _فاطمهه چی شدد😨 فاطمه:مامانم قلبش درد گرفت دوباره بردنش بیمارستااان _چراا نشستیییی پاشووو دیگه با دو رفتیم سمت خیابونو تاکسی گرفتیم رفتیم سمت بیمارستان..... 💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت5💙 آخرای کارام بود که صدای زنگ در اومد. از آیفون در رو ب
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت6💙 وارد بخش شدیم مادرشو بردن اتاق عمل... بعد چهار ساعت دکتر اومد بیرون و گفت دکتر:وضعیت قلبشون خیلی وخیم بود نتونستیم کاری کنیم.تسلیت میگم🖤 فاطمه تا شنید از حال رفت،با دکترا بلندش کردیم و بردیم اورژانس یه سرم بهش وصل کردن. وقتی بهوش اومد... فاطمه:رقیه مامانم رفت...یتیم شدم،رقیه یتیم شدم..😭 _بمیرم برات نکن اینجوری... فاطمه:چیکار نکنم رقیه...مامانم رفت..😭🖤 _گریه هاتو بکن سبک شو...ولی الان باید کمکش کنی راحت بره...از الان شروع کن براش...خودمم گریم میگیره به خدا نمیتونم بگم براش فاتحه بخون ولی واقعیته هممون یه روزی میریم... براش فاتحه بخون که وقتی رفت از همین الان جاش خوب باشه.براش قرآن بخون خواهری فاطمه:بریم ببینمش _اگه آروم میشی بریم فاطمه:فقط بریم😭 _صبر کن به پرستار بگم سرمت تموم شده رفتم پرستارو خبر کردم اومد کارهاشون انجام داد و رفتیم سرد خونه. فاطمه نتونست طاقت بیاره و فقط جیغ میزد و خاله مریمو صدا میزد... رفتیم خونشون فاطمه رفت لباسشو عوض کنه..بهش گفتم برم خونه هم به مامان خبر بدم هم لباسامو عوض کنم سریع رفتم خونه به مامان گفتم و مامان یکی زد تو صورتشو یه دل سیر گریه کردیم بعد رفتیم لباسامونو عوض کردیم ریحانه هم گفت منم میام شاید حداقل توی پذیرایی بتونم کمک کنم.اونم اومد و رفتیم سوار ماشین مامان شدیم و رفتیم سمت مزار فاطمه یه داداش داشت که ۱۹ سالش بود و اونم توی بیمارستان خیلی بی قراری میکرد.هععی.... رفتم سمت فاطمه و بغلش کردم به مامان و ریحانه گفتم من میرم توی پذیرایی یکم کمک کنم که ریحانه گفت من میرم.... منم قبول کردم و اونم رفت فاطمه خیلی بی قراری میکرد بمیرم براش زود یتیم شد🥺باید پشتش باشم خیلی تنها شد دیگه تنها زن خونه اونه....💔 خدا خودت کمک کن...❤️‍🩹 💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت6💙 وارد بخش شدیم مادرشو بردن اتاق عمل... بعد چهار ساعت
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت7💙 🌱《ریحانه》🌱 رفتم جایی که وسایل پذیرایی بود.رفتم پیش یکی که تقریبا همسن خودم بود و گفتم: _سلام من ریحانه هستم خواهر دوست فاطمه جان.تسلیت میگم ان شاءالله که غم آخرتون باشه.کمکی از دست من بر میاد؟ دختره:سلام عزیزم من هم دختر خاله فاطمه،زینب هستم.خوشبختم.اگر زحمتی نیست این حلوا ها رو بین خانمها پخش کن.خیلیی ممنونم ازت _باشه.چه زحمتی🌸 حلوا ها رو بین خانم ها پخش کردم.چون تابستون بود زینب هم شربت پخش کرد.من هم یه دور آب پخش کردم.دختر عمو های فاطمه هم بودن و اونها خرما رو پخش میکردن و چون حدود ۱۱،۱۲ سالشون بود کوچیک بودن دستمال هم پخش کردن. کارمون که تموم شد منو زینب نشستیم یه گوشه و حرف میزدیم.طفلی با خالش خیلی خوب و صمیمی بودن. زینب:من کلا یه داداش دارم که که دوقلوییم و اون ۳ دقیقه از من بزرگتره.تو چی فقط تو و رقیه هستین؟ _ما..نه یه داداش دارم ۲۸ سالشه و بچه اوله رقیه هم همسن فاطمه ست ۲۱ سالشه و من ته تغاری خانواده م😁 زینب:🙂(چون وسط ختم بودیم یه لبخند کم رنگ زد) _راستی دایی ندارین؟دختر داره؟ زینب:آره داریم ولی دو تا پسر داره یکی همسن داداشت و یکی هم دو سه سال از ما بزرگتره _آها... بلاخره مراسم ختم تموم شد و فاطمه ما رو دعوت کرد خونشون.همه خونشون جمع بودن و خیلی شلوغ بود. با زینب شربت و پخش کردیم و نشستیم و نفسی تازه کردیم.دختر عمو کوچیکه فاطمه ۸ سالش و بزرگه ۱۱ سالش بود و بزرگه دستمال پخش میکرد و کوچیکه هم پلاستیک دستش بود که دستمال های استفاده شده رو بندازن توش. خلاصه اون روز گذشت و چون فاطمه مثل خواهر رقیه بود و الان بودن رقیه برا فاطمه یه دلگرمی بود،رقیه تا دیر وقت موند و برای تعویض لباس هاش اومد خونه و دوباره صبح زود رفت.... 🌱《رقیه》🌱 شب که اومدم خونه اولین کاری که کردم نمازمو خوندم و بعدش نماز شب اول قبر برای مامان فاطمه خوندم و بعد گرفتم خوابیدم... صبح ساعت ۴ از خواب بیدار شدم و اول نماز شب خوندم بعد هم دو رکعت نماز برای شادی روح خاله مریم خوندم و بعد هم رفتم پایین دو لقمه صبحونه خوردم...(شب قبل از مامان اجازه گرفتم چون گواهینامه داشتم خودم برم خونه فاطمه و اون هم اجازه داد)رفتم شلوار گشاد ابرو بادی و مانتو ابرو بادی با روسری نخی که قشنگ بمونه و طلق نذارم پوشیدم و چادر کمری پوشیدم چون پذیرایی باهاش راحت تر بود.احتمال دادم مرد ها هم باشن و تو خونه با چادر مشکی سخت بود برا همین چادر با پس زمینه مشکی با گل های کوچیک طوسی برداشتم.سوییچ و برداشتم و از خونه زدم بیرون.اول چون مهمون داشتن رفتم ۱۰ تا نون بربری گرفتم و رفتم خونشون در زدم.فائزه دختر عمو بزرگه فاطمه در رو باز کرد. لبخند کمرنگی زدم و گفتم: _سلاااااام فائزه خانم.صبح شما بخیر..... 💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت7💙 🌱《ریحانه》🌱 رفتم جایی که وسایل پذیرایی بود.رفتم پیش یک
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت8💙 فائزه:سلام خاله خوبی بفرما داخل. _دست شما درد نکنه رفتم داخل همه بیدار بودن معلوم بود خوابشون نبرده رفتم توی اتاق فاطمه چادرمو عوض کنم داشتم برمیگشتم پیش بقیه فاطمه اومد توی اتاق فاطمه:رقیه..... _جانم فاطمه:بد جور تنها شدم _پس من این وسط شلغمم؟!😄 لبخند کمرنگی زد فاطمه:تو همه کسمی بعد هم محکم بغلش کردم و تو بغل هم کلی زار زدیم _پاشو ، خودتو جمع کن تو که قوی بودی،این یه واقعیته که همه میرن.تکرار میکنم همه حتی من،حالا یکی زودتر میره یکی دیر تر،مهم اون دنیاست،الان باید براش فاتحه و نماز و قرآن و...بخونی🌱 فاطمه:اصلا راست میگی.امروز صبح بعد نماز خوابم برد.رقیه مامانمو دیدم😭میگفت من رفتم ولی تو خودتو نباز دختر.از درسات قافل نشو.بعد چهلمم به فکر زندگیت باش تو هنوز جوونی.میبینی رقیه اون دنیا هم به فکر منه _خب برای اینکه فکر و ذهنش اینجا نباشه میگم خودتو جمع کن دیگه.الان کل ذره بین خانواده روی توعه،سعی کن خودتو قوی نشون بدی.من که میدونم همه چی توی اون دل گنده ته اشکاشو پاک کرد و گفت: فاطمه:بریم پایین؟ _بریم رفتیم پایین و صبحونه خاله فاطمه عدسی درست کرده بود.خوردیم و بعد من و زینب ظرف ها رو داشتیم میشستیم: زینب:ریحانه خواهرت میاد امروز؟دیروز باهم آشنا شدیم،همسنیم _چه خوب...نه فردا برای مراسم سوم میاد.رفتم اتاقش بیهوش بود از خستگی😄تو دیشب نخوابیدی؟چشاد گود افتاده که زینب:آخ آره دیروز خیلی زحمت کشید دستش درد نکنه.نه بابا خواب کجا بود.خسته ام ولی خوابم نمیاد توانایی اینو دارم تا فردا هم بیدار بمونم. _وا برو بگیر بخواب امروز که میریم مزار خسته میشی.ساعت ۸ یا ۹ بیدارت میکنم خودم.برو بخواب زینب:آخه ظر حرفش تموم نشد که گفتم: _نگران نباش میشورم برو زینب:دستت درد نکنه خدافظ _برو،خدافظ رفت و بقیه ظرفها رو هم شستم و خشک کردم و بعد خاله فاطمه رو صدا زدم چون جای ظرفها رو نمیدونستم.بیچاره خاله فاطمه خیلی گرفته بود.هرچی باشه خواهرشو از دست داد💔 💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت8💙 فائزه:سلام خاله خوبی بفرما داخل. _دست شما درد نکنه رف
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت9💙 ظهر شد و بعد ناهار منو عمه فاطمه ظرفهارو شستیم و بعد کم کم برا مزار آماده شدیم منو فاطمه و زینب و فائزه و مینا(دختر عمو کوچیکه فاطمه)با ماشین من رفتیم و بزرگترا هم یه جور جا به جا شدن. رفتیم مزار و اشکهای فاطمه هم جاری شد.پیاده شدیم و رفتیم سمت قبر خاله مریم... یک ساعتی رو اونجا موندیم و من با خودم اسپیکر آورده بودم و با بلوتوث قرآن زدم.اونجا تازه به پسر عمو و پسر عمه های فاطمه توجه کردم یکی ۱۳ سالش بود،یکی هم برادر دوقلوی زینب بود و اسمش محمد حسین بود و یکی هم با زنش که ظاهرا دو هفته پیش عروسی کردن اومده بود. (میگم چقدر ظرف شستم😂خانوادشون ماشاءالله پر جمعیتن) بعد یک ساعت بچه ها رو رسوندم خونه فاطمه و با فاطمه خدافظی کردن و راه افتادم سمت خونه.خیلی خسته بودم،پیچیدم تو کوچه خلوت که یه ماشین اومد و پیچید جلوم.توجه که کردم دیدم مقیمی باز.به سرعت برق زنگ زدم ۱۱۰ و آدرس و دادم و گفتم خودشونو برسونن که یه آقایی مزاحمم شده داشتم ادامه میدادم که چون شیشه کنارم رو یادم رفت بدم بالا گوشی رو قاپید و زد به دیوار مقیمی:داشتی چه غلطی میکردیی؟ _فکر نمیکنم باید به شما توضیح بدم.فکر میکنم هنوز یه روز نشده که از بازداشتگاه اومدید بیرون😏این دفعه محاله رضایت بدم. سریع یه چاقو آورد گذاشت رو شکمم(سرعت عملش بیشتر از قبل بود فرصت نداد بهم) مقیمی:این دفعه دیگه جم بخوری زدمت یالا راه بیوفت.در عقب و باز کرد.یه خانم تقریبا جوونی پشت بود ولی قیافش به خلافکار ها میخورد.با یه حرکت یه دستمال گذاشت رو دهنم که دیگه چیزی نفهمیدم.... 💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛