eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
190 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
✨🌾✨🌾✨🌾✨ ✨بـــــــــــه نــام خـــدای مــــــــحمدحســـــــین✨ 🌾رمان خیلی فانتزی، عاشقانه شهدایی #
✨🌾✨🌾✨🌾✨ ✨بـــــــــــه نــام خـــدای مــــــــحمدحســـــــین✨ 🌾رمان خیلی فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌾قسمت ۹ و ۱۰ پریناز:_میدونی چیه نفس؟ تو هم خیلی خوشگلی و هم خیلی منبع آرامش. من تا حالا هر وقت با یه چادری صحبت کردم شروع کرده به نصیحت کردنم ولی این تو بودی که برای اولین بار مثل یه رفیق باهام بودی. نفس لبخندی زد و گفت: _توهم خیلی خوشگلیا پریناز:_تو اومدی اینجا چرا؟ نفس قضیه را برایش تعریف کرد که پریناز گفت: _خیلی دوستش داری نفس خجالت زده گفت: _نه بابا این چه حرفیه پریناز:_پرسیدم بهار چیست؟...کسی گفت:...امیدواری دانه‌ای در دل خاک سرمازده،...شوق عشقی، در جان خسته‌ی آدمیزادی ….. نفس :_شاعر شدیا پریناز:_میتونم شمارتو داشته باشم؟ نفس :_آره چرا که نه بعد هم شماره را گفت و پریناز آن را نوشت پریناز به ماشین آخرین مدلش اشاره کرد و به نفس گفت : _نفس جون بیا برسونمت نفس هم به دناپلاسش اشاره کرد و گفت : _وسیله هست خودم میرم و از هم خداحافظی کردند ساعت تقریبا ۲ بود که نفس به خانه رسید . زهرا خانم با زینب خانم مشغول گردگیری آشپزخانه بودند و حاج مرتضی جارو برقی میکشید نفس سلام کرد و همه با خوشرویی جوابش را دادند نفس به طبقه بالا رفت و لباس هایش را عوض کرد و باز هم پایین رفت . نفس:_مامان، مهدی کجاست؟ در باز شد و مهدی از در با میوه و خرت و پرت وارد شد و گفت: _من پی بدبختی.. خانم میخواد عروس بشه من باید برم زحمت بکشم زهرا خانوم:_خوشبخت بشه بچم حاج محسن:_آنقدر غر نزن نفس : _میگم مامان ساعت چند میان؟ زهرا خانوم: _۶ غروب نفس :_منم برم یه چرتی بزنم زهرا خانوم:_باشه مادر برو نفس روی تختش ولو شد و همان لحظه صدای پیامک گوشی اش بلند شد و گوشی را برداشت . نوشته بود. 📲_سلام عروس خانوم پرینازم حالت خوبه؟ نفس اول سیوش کرد و بعد جواب داد: _سلام خانوم شما چطوری؟ پریناز:_منم خوبم چی میخوای جواب بدی بهش؟ نفس:_باید ببینم شرایطش چیه؟ ملاک‌هاش چیه ؟ چطور خانواده‌ای داره؟ پریناز:_اینطور که اون بیچاره رو میکشیش نفس:_ما اینیم دیگه بعد از کمی صحبت کردن نفس خداحافظی کرد و به خواب رفت با صدای زینب خانم چشمانش را باز کرد. زینب خانوم:_سلام دخترم. زهرا خانوم میگن ساعت ۵ و نیمه دیگه بیدار شو نفس :_سلام. چییییی؟؟ ساعت 6 اونوقت منو الان بیدار کردین؟؟ زینب خانوم:_عزیزم خواب بودی دیگه دلمون نیومد پاشو لباساتو بپوش که الان میان ، خوشبخت بشی عزیزکم نفس:_قربونت برم زینب جونم زینب خانوم بیرون رفت و نفس هم آبی به سر و رویش زد و در کمد لباسی را باز کرد یک شلوار بگ یخی ، مانتو عروسکی آبی نفتی و در آخر شال آبی آسمانی اش را بیرون آورد. موهایش را که تا کمرش بودند بالا بست و شروع به تمیز کردن اتاقش کرد. 🍄از زبان استاد حسینی از وقتی وارد این دانشگاه شدم حجب و حیای این دختر منو جذب کرده بود و رفته رفته بهش علاقه‌مند شدم چون تمامی ملاک های من رو داشت . اما امروز از رفتار عصبیش معلوم بود زیاد از من خوشش نمیاد وای اگه منفی بده چی؟ خدا نکنه اون روز که دیر اومده بود کلی نگرانش شدم آخه این دختر خیییلی مغرور هست تا حالا به چشمای من نگاهم نکرده بود یعنی کلا به هیچ پسری توجه نمی‌کرد.... با صدای مادرم رشته ی افکارم پاره شد و به سمت خونه شون به راه افتادیم.... 🌾ادامه دارد... 🌾نویسنده؛ بانو M.A ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨🌾✨🌾✨🌾✨ ✨بـــــــــــه نــام خـــدای مــــــــحمدحســـــــین✨ 🌾رمان خیلی فانتزی، عاشقانه شهدایی #
✨🌾✨🌾✨🌾✨ ✨بـــــــــــه نــام خـــدای مــــــــحمدحســـــــین✨ 🌾رمان خیلی فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌾قسمت ۱۱ و ۱۲ 🍄نفس چادررنگی‌ام را برداشتم و پایین رفتم. زهرا خانوم:_وای مادر چه ماه شدی نفس :_اوا مامان مگه من ماه نبودم؟؟ محمد مهدی :_اعتماد به سقف و با صدای زنگ همگی به طرف آیفون برگشتند که محمد مهدی در را باز کرد زینب خانم دستان نفس را گرفت و گویا تنها او متوجه استرس نفس شده بود . در باز شد و زن و مردی که میخورد 40_45 ساله باشند به همراه دختری جوان و زن و مردی جوان که گویا زن و شوهر بودند و در آخر استاد وارد شدند. اون خانم که سن بیشتری داشت نفس را در آغوش گرفت و گفت: _ماشاالله عزیز دلم چه خانومی اسم من شیدا هست نفس:_خوشبختم آن زن جوان هم به سمت نفس رفت و صورتش را بوسید و گفت : _من هم زن برادر آقا محمدحسین هستم اسمم سمی است نفس:_خوشبختم عزیزم سپس مرد کنارش آمد و گفت : _سلام زن داداش منم برادر محمد حسینم نفس : _سلام آقا آن دختر تنها هم که میخورد 16_15 ساله باشد گفت : _سلام خوشگلم من هانیه ام خواهر محمد حسین آروم گفت داداشم خیلی خاطرتو میخوادا نفس:_خوش اومدی عزیزم و در آخر همه رفتند و نفس ماند و استاد حسینی و دسته گل استاد حسینی:_سلام خانم آروین. خوب هستین انشاالله؟ نفس:_سلام استاد ممنون استاد اخمی کرد و آن دسته گل زیبا را به دست نفس داد و گفت: _خدمت شما نفس گل را گرفت و گفت : _ممنونم سپس به سمت حال رفت و کنار هانیه نشست و مشغول صحبت با او شد که با اشاره ی مادر رفت برای ریختن چای. زهرا خانوم پیشش رفت و بهش آرامش داد. راست است که میگویند وقتی کسی را دوست داری هول میشوی از خود بی خود میشوی.. به قول شاعر که میگه : آنجا که دلت آرام گرفت مقصد توست... چایی را برد و از مهمانها شروع کرد و به مادرش رسید. دقایقی بعد پدر استاد رو به حاج محسن گفت: _حاجی اگه اجازه بدید این دو جوون برن و با هم صحبت کنند. حاج محسن:_صاحب اختیارید...نفس جان بابا.... آقا محمد حسین رو راهنمایی کرد و به در اتاق که رسید عقب رفت و گفت: _بفرمایید استاد همان اخم ریز دوباره مهمان صورت استاد شد و گفت: _اول شما برید تو . سپس هر دو شروع به آنالیز اتاق کردند. تخت کنار پنجره ، میز چسبیده به تخت و کمی آنطرفترکه میزی با آینه بود که گویا میز لوازم آرایش بود اما خالی از هرگونه لوازم آرایش و عکس شهدای زیاد روی دیوار اتاق که استاد با دیدن آنها لبخندی زد و گفت: _پس شما هم با شهدا دوستید؟ نفس :_بله استاد چشماشون معجزه میکنه آدم هروقت میخواد یه کار بد انجام بده با نگاه کردن به این عکسا پشیمون میشه. استاد :_خانوم اینقدر اینجا به من نگید استاد من الان به عنوان خواستگار اینجام! نفس سر به زیر انداخت و سرخ و سفید شد. استاد حسینی:_خب معیارهای شما واسه مرد آیندتون چیه؟ نفس :_خب اول از همه اعتقاداتش برام مهمه که هم عقیده باشیم که اگه یه زمانی من خواستم کار بدی انجام بدم دستمو بگیره نه مچم.دوم اینکه نظر خانوادم چیه و آخر هم اینکه... سر به زیر انداخت و ادامه داد: _که اون شخص رو دوست دارم یا نه. استاد لبخندی زد و در انتخابش مصمم شد او همین آدم را میخواست گویا نفس آروین ساخته شده تا برای او باشد بشود نفسش و همه دار و ندارش... استاد:_معیار های من هم دقیقا همین است که درمورد شما هر سه مورد تضمین شده. نفس با خود گفت پس اوهم مرا دوست دارد.... 🌾ادامه دارد... 🌾نویسنده؛ بانو M.A ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨🌾✨🌾✨🌾✨ ✨بـــــــــــه نــام خـــدای مــــــــحمدحســـــــین✨ 🌾رمان خیلی فانتزی، عاشقانه شهدایی #
✨🌾✨🌾✨🌾✨ ✨بـــــــــــه نــام خـــدای مــــــــحمدحســـــــین✨ 🌾رمان خیلی فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌾قسمت ۱۳ و ۱۴ استاد دوباره گفت: _بازهم حرفی هست خانوم؟ نفس:_خب .. خب یچیزی هست... استاد : _چی؟ نفس:_راستش.... راستش خب من هیچی از خونه داری و آشپزی و اینا نمیدونم هیچی یعنی حتی نمیتونم کبریت بزنم که گاز روشن شه استاد مردانه خندید نفس باز هم سرخ شد از خجالت و سرش را پایین انداخت و دیوانه تر میکرد مرد روبه رویش را .. و استاد حسینی هر لحظه از انتخابش مطمئن‌تر میشد. با یادآوری یک موضوع سریع گفت: _البته یه مسئله ای هم هست نفس:_چی استاد؟ استاد:_خانوم آروین چرا شما متوجه نیستید؟ تو دانشگاه وقتی یچیزی رو توضیح میدم شما سریعا یاد میگیرید الان چند بار باید بگم به من نگید استاد ؟ نفس:ببخشید ، چشم استاد... استاد خندید و محجوبانه گفت: _منتظرم که محرم بشیم و اون موقع کمکتون کنم که دیگه به من نگید استاد... اون مسئله این هست که من هر چند وقت یکبار میرم سوریه واسه دفاع از حرم. مشکلی با این موضوع ندارید؟! نفس به یاد آورد که هر چند ماه یکبار استاد به دانشگاه نمی‌آید... نفس:_من مشکلی ندارم ولی من از تنهایی میترسم نمیخوام یه زندگی رو که آخرش خودم میمونم رو شروع کنم. استاد نگران و شتاب زده گفت: _ نه انشاالله قانعتون میکنم نفس:_استاد یعنی آقای حسینی من باید فکر کنم استاد : _بله این حق شماست‌ سپس بلند شد و نفس هم به اجبار به دنبالش رفت وقتی وارد پذیرایی شدن مادر استاد گفت: _پسرم چی شد ؟ این خانوم خوشگل و با کمالات عروسم میشه؟ استاد:_مامان جان خانوم آروین میخوان فکر کنن مادر استاد:_اونوقت چقدر؟ نفس تا آمد لب باز کند استاد گفت: _دو روز دیگه. نفس با خود گفت چرا آنقدر عجله دارد؟ مادر استاد: _امیدوارم که جوابتون شاد کنه دل منو و این خانوم زیبا بشه عروسم بعد از کمی صحبت کردن مهمانها رفتند. و نفس ماند و تعریف های خانواده اش از خوبی های این خانواده ، نفس درگیر بود با خودش واقعا استادش را دوست داشت.... ولی باسوریه رفتن... و تنها ماندن خودش مشکل داشت... همیشه از خدا میخواست مردی به دهد که ایمانش تمام و کامل باشد اما شهید نشود!!! آخر نفس از تنها ماندن میترسد.... حق دارد خوشبخت زندگی کند ! حق دارد دلش بخواهد تا آخر عمرش در کنار مردش باشد! نفس خسته از افکارش روی تخت دراز کشید و به خواب رفت. باز هم همان خانم سبز پوش دست نفس را گرفت و باز هم به استادش اشاره کرد و گفت: _مبادا به خاطر اینکه اون از حریم و حرمت من دفاع میکنه ردش کنی! نفس : _حضرت زینب من از تنهایی میترسم نمیخوام تو زندگی تنها باشم نمیخوام خانم سبز پوش: _نگران نباش دختر جان این مرد کارهای زیادی دارد حالا حالا ها نمیره پس مبادا امیدشو ناامید کنی‌. نفس سراسیمه با صدای اذان صبح بیدار شد و طبق روال همیشگی به سمت دانشگاه رفت .... آیناز از او عصبی بود . نفس باید از دلش درمی‌آورد . نفس :_سلام آیناز خوبی؟ آیناز:_سلام شما؟ نفس:_دیوونه من کیم؟ببخشید آیناز من واقعا دیروز اعصاب نداشتم. آیناز : _اگه میخوای ببخشمت باید بعد از کلاس بریم و خوش بگذرونیما نفس:_حالا به مامان بگم ببینم اجازه میده یا نه. آیناز :_باشه استاد آمد .... و نفس باید این را مهار و کنترل میکرد نباید بیشتر از این به این مرد علاقه‌مند شود. بعد از پایان کلاس وقتی همه ی بچه ها رفتند استاد با انگشتش عدد یک را نشان داد و گفت : _فقط یه روز وقت مونده مادرم فردا با مادرتون تماس میگیره. نفس: _استاد میشه بگید چرا آنقدر عجله دارید؟...با اجازه استاد نفس نمیتوانست به او جواب رد دهد دیگه عشق تا مغزش کشیده و او را به جنون می‌کشاند نفس درگیر عشق شده بود پدیده ای تلخ و شیرین! 🌾ادامه دارد... 🌾نویسنده؛ بانو M.A ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨🌾✨🌾✨🌾✨ ✨بـــــــــــه نــام خـــدای مــــــــحمدحســـــــین✨ 🌾رمان خیلی فانتزی، عاشقانه شهدایی #
✨🌾✨🌾✨🌾✨ ✨بـــــــــــه نــام خـــدای مــــــــحمدحســـــــین✨ 🌾رمان خیلی فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌾قسمت ۱۵ و ۱۶ آیناز:_نفس خیلی مشکوک میزنیا یه زنگ بزن به خاله زهرا حالا نفس :_باشه و گوشی را درآورد و شماره ی مادرش را گرفت نفس : _الو سلام مامان زهرا خانوم: _سلام مادر خوبی؟ نفس: _ای بد نیستم مامان میتونم با آیناز برم بیرون؟ زهرا خانوم:_آره مادر برو به سلامت نفس:_ممنونم خداحافظ گوشی را خاموش کرد و با آیناز به تفریح رفت و باعث شد حداقل کمتر به موضوع استاد فکر کند... ساعت ۵ به خانه برگشت و از شدت خستگی به خواب رفت و برای اذان مغرب بیدار شد و برای نماز قامت بست. در آخر گفت "خدایا خودمو میسپارم دست خودت و حضرت زینب کمکم کنید." برای شام پایین رفت و سلام کرد و همگی جوابش را دادند. بعد از کمی بگو بخند همیشگی زهرا خانوم گفت: _نفس فردا خانوم حسینی زنگ زد چه جوابی بهش بدم. غذا در گلوی نفس پرید زینب خانوم شتابزده به سمتش رفت و لیوان آبی دستش داد نفس تشکر کرد و همه به این کار نفس خندیدند و نفس خجالت زده سر به زیر انداخت. حاج محسن:_بابا جان نگفتی؟ نفس:^خب خب من حرفی ندارم هرچی شما بگید بابا جون حاج محسن:_پس مبارکه زهرا خانوم:_خوشبخت بشی دخترم. زینب خانوم گونه اش را بوسید و برایش آرزوی خوشبختی کرد. محمد مهدی:_باورم نمیشه ای فسقلی بخواد بره خونه ی بخت و خندید. آیا نفس تصمیم گرفته بود؟ برای زندگی اش؟با مردی که ممکن است چند ماه دیگر شهید بشود؟ چرا؟ چرا نفس با خودت این کارو کردی؟ شهادت چیز بدی نیست خیلی هم خوبه ولی اونه. که میره و تویی که تنها میمونی. میفهمی؟ ناگهان شعری را به خاطر آورد... چراغان سینه‌ام از گرمای عشقِ لاله‌رویان است... او دیگر وارد این عشق شده بود اما چرا این افکار دست از سرش بر نمیداشت؟ چرا نمیزاشت تا نفس نفسی داشته باشد برای کشیدن؟چرا قلبش اینقدر ناآرام شده است.؟آروم باش قلب نااروم.آروم... شب شده بود وقت خواب نفس در اتاقش رفت و جزوه‌های فردا را نیم نگاهی انداخت و بعد به خواب رفت. و دوباره همان خانوم سبز پوش را دید که به او گفت : _انتخابت درست بود دخترم انشاالله عاقبت بخیر بشید. نفس از خواب پرید اما این بار نه با ترس و نگرانی نه با اضطراب و عرق روی پیشانی با آرامش بیدار شد چرا که مرد آینده اش را حضرت زینب تضمین کرده است و این خودش یعنی خوشبختی.... نفس نماز صبحش را خواند و تمامی کلاس‌های دانشگاهش را گذرانده بود به غیر از کلاس آخر که شماره ی پریناز روی گوشی‌اش افتاد . پریناز با اشک و هق هق با صدایی بریده بریده گفت : _الو نفس نفس من دیگه نمیخوام نفس بکشم من میخوام برم برای همیشه از این دنیا نفس:_الو پریناز عزیزم چی میگی؟چته ؟ چیشده؟ پریناز : _میخوام خودمو بکشم نفس:_پریناز بفهم چی میگی الان کجایی؟ پریناز آدرس داد و نفس به آیناز گفت میرود برای نجات دوستش دوستی تنها که فکر میکرد خدا هم اورا تنها گذاشته... نفس با سرعت رانندگی میکرد تا به برجی بلند رسید و پریناز رو در آن بالا بالا ها دید پریناز با دیدن نفس اشک ریخت و سریع به در خانه آمد و نفس را در آغوش کشید . نفس:_عزیز دلم چیشده؟قربونت برم حرف بزن بگو به من بگو پریناز آنقدر گریه اش با هق هق تر کسب شده بود که به سختی نفس میکشید بریده بریده گفت : _مامانم به خاطر اون مرتیکه زد تو گوش من. تو گوش دخترش... بابا که ندارم مامانمم که رفت نفس من تو این دنیا چی کارم؟ نفس: _نفس بکش عزیزم نفس بکش جان نفس قشنگم تو خدا رو داری آغوش خدا همیشه بازه فقط کافیه تو بخوای پریناز جان. پریناز:_خدا؟؟ خدا که خیلی وقته منو ولم کرده به حال بدبختیام به بیچارگیام. نفس: _نگو جانم به قربانت فراموشَت نشود پرواز به بال نیست به باور است..؛ 🌾ادامه دارد... 🌾نویسنده؛ بانو M.A ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨🌾✨🌾✨🌾✨ ✨بـــــــــــه نــام خـــدای مــــــــحمدحســـــــین✨ 🌾رمان خیلی فانتزی، عاشقانه شهدایی #
✨🌾✨🌾✨🌾✨ ✨بـــــــــــه نــام خـــدای مــــــــحمدحســـــــین✨ 🌾رمان خیلی فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌾قسمت ۱۷ و ۱۸ نفس:_زنذگی ادامه داره دورت بگردم ، قشنگم آروم باش عزیزکم آروم باش پریناز: _نفس دیگه خسته شدم نفس من آرامش میخوام . نفس این عمارت بزرگ رو میبینی؟این عمارت منه ولی من خوشبخت نیستم حال دلم خوب نیست من میخوام نفس:_باشه عزیزم تو آروم باش آروم باش هر آنچه تو را به درد آورد، تو را ساخت.. ما در دل تاریکی نور را باور کردیم. میای بریم مزار شهدا؟ پریناز:_آره اونجا رو دوست دارم منو یاد قشنگ ترین چیز زندگیم یعنی تو میندازه. نفس پریناز را در آغوش کشید و لایه اشکی که روی چشمش بود را کنار زد پریناز چقدر خستست؟ چقدر تنها.... با پریناز به سمت مزار رفتند که گوشی نفس زنگ خورد آیناز بود. نفس:_الو سلام آیناز آیناز:_سلام نفس کجایییی؟؟ نفس:_چرا؟ چیشده؟ آیناز:_هیچی استاد حسینی سراغتو میگرفت میگم مشکوک میزنیا نفس:_آیناز جان بعدا باهات تماس میگیرم پریناز با صدای خسته اش گفت: _عاشق دلخسته نگرانت شده؟ نفس : _مهم نیست بزار باشه پریناز:_ببخش نفس جان تو رو هم از کار و زندگی انداختم. نفس:_فعلا کار زندگی من تویی پریناز به مزار که رسیدند نفس باز هم با پریناز درباره ی آرامش گفت هر چه باشد او روانشناس است دیگر... بعد از کلی صحبت گفت : _پریناز قدم اولت برای آرامش اینه که بخونی باشه؟ پریناز : _نمیتونم خودمو قانع بکنم که نماز بخونم نفس . نفس : _چرا ؟ مشکلت چیه؟ پریناز:_اصلا چرا باید نماز بخونم؟ نفس:_تو چرا غذا میخوری؟ پریناز :_خب معلومه که از گشنگی نمیرم نفس:_پس قبول داری که غذا خوردن واسه جسمت لازمه؟ پریناز:_آره نفس:_اینو هم قبول داری که انسان هم روح داره هم جسم این حتی از لحاظ علمی هم ثابت شده؟ پریناز : _آره نفس: _خب پس تکلیف روحت چی میشه؟ اون نباید غذا بخوره؟ پریناز:_یعنی اون غذای روح نمازه؟ نفس : هوم پریناز به فکر فرو رفت و نفس اورا مقابل خانه‌اش پیاده کرد و به سمت خانه خودشان رفت. در را باز کرد و سلام داد و همگی جوابش را دادند. نفس لباس هایش را عوض کرد و پایین آمد و روی مبل کنار محمد مهدی نشست. زهرا خانوم گفت: _خانوم حسینی زنگ زد نفس:_خب زهرا خانوم:_ جواب مثبتشونو دادم اونا هم گفتن مثل اینکه استادت عجله داره و میخوان آخر هفته عقد بشید. نفس:_چی مامان؟!؟ چخبره چرا آنقدر زود!؟ چخبره چرا آنقدر عجله دارن!؟آخر همین هفته خیلی زوده که محمد مهدی کنار گوشش گفت: _محمد حسین بدجور درگیری شده نفس دیشب که داشتم باهاش صحبت میکردم فهمیدم خیلی خاطرتو میخواد نفس فکر کرد از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون کلی هم خوشحال بود به خاطر این عجله داشتن گویا دلش میخواست با خیال راحت به چشمان استادش بنگرد... صدای زهرا خانوم نفس را از افکارش بیرون آورد: _گفتن که شمارتو بدم بهشون فردا بیان تا برید آزمایش بدید نفس:_باشه مامان من خیلی خستم میخوایم بخوابم فعلا 🌾ادامه دارد... 🌾نویسنده؛ بانو M.A ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨🌾✨🌾✨🌾✨ ✨بـــــــــــه نــام خـــدای مــــــــحمدحســـــــین✨ 🌾رمان خیلی فانتزی، عاشقانه شهدایی #
✨🌾✨🌾✨🌾✨ ✨بـــــــــــه نــام خـــدای مــــــــحمدحســـــــین✨ 🌾رمان خیلی فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌾قسمت ۱۹ و ۲۰ و به اتاقش پناه برد و به فردا فکر کرد. دروغ چرا خدا خدا میکرد سریع تر فردا بیاید. که صدای پیامک گوشی اش آمد شماره ی ناشناس بود. نفس لبخند زد 📲_سلام خانوم ، حسینی هستم فردا ساعت 8 میام دنبالتون. آقا مهدی گفته تو آزمایشگاه آشنا داره بریم اونجا آزمایش بدیم سریع تر جواب بدن. نفس با خود گفت چرا استاد آنقدر عجله دارد برای به نفس رسیدن؟ لبخندی زد و نوشت : _سلام استاد چشم بلافاصله جواب داد: _چشمتون سلامت ، چرا متوجه نیستید دیگه به من نگید استاد؟ نفس گوشی را خاموش کرد و خوابید ساعت های انتظار به سختی میگذشت و میگذشت... بالاخره صبح با صدای آلارم گوشی نه بلکه با صدای خنده های مهدی از خواب بیدار شد و نگاهی به ساعت انداخت و بر پیشانی اش زد صدای مادر را شنید: _نفس جان بیا آقا محمد حسین منتظرته طفلی نیم ساعت اینجاستا نفس مانتویی یاسی با شلوار نیم بگم زغالی و روسری صورتی یاسی با گیره سنش را برداشت و پوشید و بیرون رفت از پله‌ها به پذیرایی دید داشت و استاد را دید و لب گزید. صدای خنده‌شان می‌آمد. نفس شرمنده گفت: _سلام مهدی: _چه عجب خواهرمن تو که آبروی ما رو بردی استاد : _سلام ظهر عالی متعالی زهرا خانوم : _پاشید مادر برید که به لطف نفس به اندازه کافی دیر شده . به سمت در خروجی رفتند که زینب خانوم خودش را به نفس رساند و گفت : _عزیز دلم بعدش این لقمه رو بخور ضعف نکنی نفس لبخند زد به زینب خانوم در آغوشش رفت و گفت : _ممنون زینب جونم عاشقتم استاد از این لحن حرف زدن نفس با زنی که همسن مادرش بود تعجب کرد و لبخند زد . زهرا خانوم :_به سلامت دخترم خداحافظی کردند و در آسانسور قرار گرفتند . این اولین بار بود که نفس با مردی نامحرم در همچین فاصله کمی نفس میکشید با مردی که چندی دیگر محرم میشود بر نفسش... استاد : _خب خانوم شما چرا اون روز بدون اجازه تو کلاس من غیبت داشتین؟ مگه نمیدونید که رفت و آمد سر کلاس خیلی برام مهمه؟نمیگین از نمرتون کم میشه؟ نفس:_ببخشید استاد... تا خواست ادامه بدهد استاد با چینی که به ابرو انداخته بود گفت: _خیلی خب قصد نداشتم ازتون نمره کم کنم ولی شما بگو اگه یه دانشجو یه درسو یاد نگیره استاد چی کار میکنه؟ نفس درحالیکه در آسانسور را باز میکرد گفت : _خب یه بار دیگه براش اون درسو توضیح میده استاد : _ها باریکلا منم چند بار به شما توضیح دادم تو محیط به غیر از دانشگاه به من نگین استاد حالا شما بگو وقتی استاد اون درسو دوبار و چند بار توضیح بده و اون دانش آموز نخواد قبول کنه این استاد باید چیکار کنه؟ نفس سر به زیر انداخت و گفت : _نمیدونم استاد : _خب این استاد مجبور میشه اون دانشجو رو تنبیه کنه تا یاد بگیره چیزی رو که استادش میگه رو انجام بده. الان من چند بار به شما گفتم به من نگید استاد ولی شما همش دارید میگین منم باید شما رو تنبیه کنم! نفس:_چی؟ استاد:_مثلا یه عنوان تنبیه ۴ نمره از این ترمتون کم میشه سپس در ماشین را برای نفس باز کرد و پس از نشستن نفس در را بست و خودش نشست . نفس پکر سرش را به شیشه ماشین چسبانده بود . استاد:_چیشده؟ نفس:_هیچی استاد:_خیلی خب رسیدیم خانوم نفس پیاده شد هرکس از ۱۰ کیلومتری اش زد میشد متوجه ترسش میشد استاد حسینی با دیدن رنگ پریده اش نگران گفت: _چیزی شده؟؟؟ نفس سرد گفت: _نخیر 🌾ادامه دارد... 🌾نویسنده؛ بانو M.A ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 80 تقه‌
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت81 رافائل سرش را پایین انداخت و آرام گفت: درسته، خیلی عجیب و ناراحت‌کننده ست. ولی مطمئنم شما می‌تونید جبرانش کنید. شما حتما طوری می‌درخشید که هیچ‌کس نتونه از تاریخ اسرائیل حذفتون کنه. گالیا سرخوشانه سر تکان داد. خواست یک دور دیگر هوای مطبوع اتاق را نفس بکشد که صدای دویدن منشی‌اش در راهرو را شنید و بعد، منشی در نیمه‌باز را هل داد. گالیا که با تکیه به میز ایستاده بود، تکیه‌اش را از روی میز برداشت و خیره به منشی، منتظر توضیح ماند. منشی میان نفس زدن‌هایش گفت: خانم... بزنید... شبکه... کان... یازده... رافائل قبل از آن که گالیا تکان بخورد، تلوزیون اتاق را روشن کرد. نگاه هر سه نفر برگشت سمت تلوزیون که به دیوار نصب شده بود. زیرنویس فوری قرمز و تیترهای درشت عبری، از پخش‌زنده‌ای در چند دقیقه آینده خبر می‌داد. و ناگاه، پخش زنده آغاز شد. مردی با لباس نظامی، مقابل دوربین نشسته بود. گالیا شناختش. هرتزل لوی بود؛ رئیس سابق ستاد کل اسرائیل که چندسالی از بازنشستگی‌اش می‌گذشت. هرتزل با لباس نظامی، شق و رق و محکم مقابل دوربین نشسته بود. چهره چروکیده‌اش مصمم و اخم‌آلود بود و بی‌درنگ، خیره به دوربین، بیانیه‌ای را از حفظ خواند: مردم اسرائیل، من به عنوان سرباز جان بر کفِ این سرزمین، وظیفه خود می‌دانم دربرابر سیاست‌های ذلیلانه دولت و احزاب میانه‌رو ساکت ننشینم و اجازه ندهم این احزاب و سیاستمداران سست‌عنصر، سرزمین موعود ما را بار دیگر به دست اعراب مسلمان بسپارند. از این رو، من و جمعی از سربازان وطن، اعلام می‌کنیم که از این پس نه برای دولت اسرائیل، که برای سرزمین اسرائیل می‌جنگیم. من از سوی سربازان فداکار اسرائیل، تشکیل ارتش آزاد اسرائیل را اعلام می‌نمایم و از تمامی سربازان و فرماندهان متعهد، دعوت می‌کنم برای ساختن اسرائیلی یکپارچه و متحد، به ما بپیوندند... دهان گالیا باز مانده بود و رافائل هم. گالیا خرناس‌کشان گفت: این مرتیکه چروک چی بلغور می‌کنه؟ جدی که نیست؟ منشی سرش را تکان داد و گفت: پایگاه هوایی تل‌نوف و چندتا پادگان الان در اختیارشن. جدیه. گالیا خندید و خنده‌اش جیغ شد. -مگه می‌شه؟ چطوری این اتفاق افتاده و ما الان باید بفهمیم؟ منشی و رافائل در خودشان جمع شدند. منشی گفت: کمیته وادات درخواست جلسه اضطراری داده. همه غافلگیر شدن. گالیا دوید به سمت اتاق جلسات. دندانش را روی لبش فشار داد و آرام گفت: چرا الان؟ چرا روز اول ریاست من؟ پایان فصل سوم؛ لاویان. ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت81 رافائل
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 82 📖 فصل چهارم: اعداد شب یکم آوریل ۲۰۳۲، نوک، گرینلند در کلیسا نیمه‌باز است. آن را هل می‌دهم و اول سرم را می‌برم داخل. هیچ‌کس را نمی‌بینم؛ ولی صدای قدم زدن و تکان خوردن کسی شنیده می‌شود. حتما کشیش تنهاست. وارد کلیسا می‌شوم، سربه‌زیر بر سینه صلیب می‌کشم و آرام می‌گویم: سلام! همچنان صدای تکان خوردن چیزهایی شنیده می‌شود، ولی انگار کسی که صدا را تولید می‌کند صدایم را نشنیده. قدم به راهروی میان نیمکت‌ها می‌گذارم. هوای گرم داخل کلیسا، از لرزش بدنم کم می‌کند. آرام و محطاط صدا می‌زنم: پدر...؟ اینجایید؟ کشیش از اتاق پشت محراب بیرون می‌آید؛ نه با لباس همیشگی. شال و کلاه کرده و پالتوی بلندش را روی قبای سفید پوشیده. پشت سرش چمدانی را روی زمین می‌کشد. من را که می‌بیند، لبخند کم‌رنگی می‌زند و سلام می‌کند. با دیدنش در هیبت آماده‌ی سفر، تردید می‌کنم که حرفم را بزنم یا نه. -اوه... اگه برای اعتراف اومدی، بهتره تا فردا صبح صبر کنی. فردا صبح کشیش جدید میاد. کاری که داشتم را از یاد می‌برم و می‌پرسم: دارید از اینجا میرید؟ ابروهایش را بالا می‌دهد و می‌گوید: تقریبا. از یه زاویه دیگه هم اینطوریه که دارن بیرونم میندازن. می‌خندد و صورت تپل گلگونش ارغوانی‌تر می‌شود. می‌پرسم: چرا؟ از داخل جیب پالتویش، عکس کوچکی درمی‌آورد. همان عکس قاسم سلیمانی که در کلیسا گذاشته بودش. -بخاطر این. نمی‌دانم چرا؛ اما برمی‌آشوبم و صدایم را بالا می‌برم. -این درست نیست... دستش را بالا می‌آورد و می‌گوید: نه... نه... اشکالی نداره. سر به زیر می‌اندازد و آرام زمزمه می‌کند: بالاخره این اتفاق می‌افتاد. یک نفس عمیق می‌کشد. سرش را بالا می‌آورد و تمام کلیسا را از نظر می‌گذراند. نگاهش روی مسیحِ به صلیب کشیده می‌ماند. ادامه می‌دهد: توی فکر رفتن بودم. -چرا؟ همچنان که به مسیحِ روی صلیب نگاه می‌کند، می‌گوید: اشتباه اشتباهه دخترم. حتی اگه نسل اندر نسلت بهش ایمان داشته باشن، حتی اگه خودت یه عمر مردم رو بهش دعوت کرده باشی و سنگشو به سینه زده باشی، بازم اشتباه اشتباهه و درست نمی‌شه. ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 82 📖 فصل
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 83 همچنان که به مسیحِ روی صلیب نگاه می‌کند، می‌گوید: اشتباه اشتباهه دخترم. حتی اگه نسل اندر نسلت بهش ایمان داشته باشن، حتی اگه خودت یه عمر مردم رو بهش دعوت کرده باشی و سنگشو به سینه زده باشی، بازم اشتباه اشتباهه و درست نمی‌شه. -منظورتون رو نمی‌فهمم... -نمی‌خوام ذهنت رو بهم بریزم... ولی واقعیت اینه که چند وقته متوجه شدم قرآن رو بیشتر از کتاب مقدس دوست دارم. فکر کنم لازم باشه یه تجدیدنظری توی همه‌چیز بکنم. دوباره یک آه می‌کشد و می‌گوید: غم‌انگیزه... می‌دونم. تو و همه کسایی که موعظه‌شون کردم، حق دارین عصبانی بشین، سرم داد بزنین. ولی جلوی ضرر رو از هرجا بگیری، منفعته. میان حرفش می‌پرم. -چی شد که به این نتیجه رسیدین؟ -دقیقا نمی‌دونم. چندین ساله که مرددم. شاید از وقتی ژنرال سلیمانی رو شناختم، شایدم از بعد جنگ هفتم اکتبر، یا شاید از وقتی که قرآن رو با دقت خوندم... به هرحال جرات پریدن نداشتم. ولی الان دیگه، فکر نکنم اشکالی داشته باشه. -می‌خواین چکار کنین؟ -می‌خوام یه سر به مسجد اینجا بزنم. اگه لازم باشه، میرم یه مرکز اسلامی خارج از کشور. یه جایی که راهنماییم کنن برای مسلمون شدن باید چکار کرد. یک دور نگاهش را روی مجسمه مسیح و مریم و نیمکت‌های کلیسا می‌چرخاند و می‌گوید: فکر کنم این مهم‌ترین چیزیه که حضرت مسیح از من می‌خوان... روزی که همراه پسر انسان برمی‌گردن، دوست دارن من رو توی صف مسلمون‌ها ببینن. دهانم باز می‌ماند. یک کمدی ست، یک تراژدی ست: کشیشی که مسلمان می‌شود! حوصله ندارم سر این که از اساس دین را قبول ندارم با او بحث کنم. او فکر می‌کند من واقعا مسیحی‌ام. بگذار همینطور فکر کند. چند لحظه غرق در نگاه به کلیسایش می‌شود. انگار که سال‌ها خدمتش در کلیسا جلوی چشمش آمده. سکوت می‌کنم و اجازه می‌دهم در مرور خاطراتش غرق شود؛ خودم هم یادم رفته چه کار داشتم. ناگاه انگار که از خواب پریده باشد، گردنش را راست می‌کند و می‌پرسد: راستی چکار داشتی دخترم؟ -چی... من... کمی فکر می‌کنم تا کارم را میان ذهن درهم‌ریخته‌ام بیابم. -می‌خواستم ازتون یه سوال بپرسم... راهی هست که آدم نمیره؟ چهره‌اش درهم می‌رود. تاملی می‌کند و می‌گوید: نه، همه می‌میریم. حالم حال بیماری ست که تازه از زبان پزشک شنیده بیماری‌اش درمان‌ناشدنی ست. انگار تازه با این حقیقت روبه‌رو شده‌ام. به زمین خیره می‌شوم و آرام می‌گویم: چه بد! سوال دیگری می‌پرسم؛ سوال اصلی‌ام را: راهی هست که... کسی که خودکشی می‌کنه... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛