eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
189 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 93 تن
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت94 هاجر می‌پرسد: از این که بمیری نترسیدی؟ -چرا؛ ولی بیشتر از این می‌ترسیدم که نتونم انتقام بگیرم. هاجر یک طرف پتو را روی سرم می‌اندازد و با فشارهای دورانی دستش روی موهایم، سعی می‌کند موهایم را خشک کند. -خب، دیگه آریل مُرده. تو الان واقعا سلمایی. آریل، آریلِ بلاتکلیف، آریلی که بازیچه موساد بود، آریلِ احمق، آریلِ قاتل، حالا در دریا غرق شده و مُرده؛ و عباس سلما را از دریا نجات داده است. مسعود حرف هاجر را کامل می‌کند. -داده‌های ژنتیکی و بیومتریکت از پایگاه‌های داده اسرائیلی‌ها حذف شدن. دیگه خیالت راحت باشه. جمله آخرش، مانند یک ضربه آرام چکش بر سطح نازک یخ روی دریاچه، روی بغضم ترک می‌اندازد. بغض ترک می‌خورد و قطرات اشک، چهره‌ی یخ‌زده‌ام را گرم می‌کنند. من آزادم. از دست موساد آزاد شده‌ام. انگار که تازه بار سنگینی از ترس را روی زمین گذاشته باشم و یادم افتاده باشد می‌توانم گریه کنم. هق‌هق. بلند. هاجر در آغوشم می‌گیرد؛ ولی حریف لرزش شانه‌هایم نمی‌شود. از پشت پرده اشک، چهره بهت‌زده مسعود را می‌بینم که از هاجر می‌پرسد: دیگه چرا گریه می‌کنه؟ و هاجر جواب می‌دهد: چیزی نیست... کاریش نداشته باشین. قایق همچنان روی موج‌ها بالا و پایین می‌رود، باران به تندی می‌بارد و دریا توفانی ست؛ من اما آرامم. مطمئنم عباس من را به ساحل می‌رساند. حالا فقط منتظرم تا ببینم مقصد بعدی‌ای که عباس برایم در نظر گرفته کجاست؟ ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت94 هاجر م
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 95 *** یک ماه بعد(مه ۲۰۳۲)، تل‌آویو، سرزمین‌های اشغالی صدای همهمه و امواج سوالات خبرنگارها از طبقه پایین بیمارستان خودش را بالا می‌کشید، به راهروی بخش مراقبت‌های ویژه می‌رسید و تا برسد به اتاق مئیر، از آن چیزی جز یک همهمه‌ی دور و محو باقی نمی‌ماند. توی راهرو، به دیوار تکیه داده بودم؛ گوشم به صحبت‌های گالیا و پزشک بود و چشمم به مئیر که از پشت شیشه می‌دیدمش؛ محاصره شده در لوله‌ها و دستگاه‌هایی که بجایش نفس می‌کشیدند و خون پمپاژ می‌کردند. البته من چیز زیادی از پزشکی سر درنمی‌آوردم؛ ولی می‌دانستم کسی در سن و سال مئیر، بعید است از سکته مغزی جان سالم به در ببرد. این را از هول و ولای پزشکان و پرستاران، وقتی که به بیمارستان رساندمش هم می‌شد فهمید. مئیر امروز عادی نبود؛ یعنی حتی به عنوان یک پیرمرد هفتاد ساله هم غیرطبیعی بود که لنگ بزند، کلمات عادی را اشتباه بگوید و فراموش کند، صورت و دستش بی‌حس شود و درنهایت، سرش گیج برود و پخش زمین شود. همان موقع بود که رساندمش بیمارستان. -متاسفانه آسیب زیادی به بافت مغزی رسیده، مخصوصا لوب آهیانه‌ای و قشر اینسولار که محل خونریزی مغزی بوده. ما سعی کردیم فشار خون رو کنترل کنیم تا خونریزی متوقف بشه. فعلا وضعیتش پایداره، ولی ممکنه برای برداشتن خون مجبور به جراحی بشیم. از چهره‌ی بهم ریخته گالیا که تندتند دربرابر کلمات پزشک سر تکان می‌داد، پیدا بود که حوصله شنیدن جملات پیچیده‌ی پزشک را ندارد. بالاخره طاقتش تمام شد و میان سخن دکتر پرید. -الان چطوره؟ خوب می‌شه؟ -متاسفانه فعلا توی کماست. حتی اگه به هوش بیاد هم، به احتمال زیاد آسیب مغزیش پایداره. نمی‌دونم در چه حد، باید بیشتر بررسی کنیم؛ ولی فکر نکنم بتونه مثل قبل بشه. بخش مهمی از مغز آسیب دیده و خیلی از عملکردهاش مختل می‌شه. صدای خبرنگاران کم‌جان‌تر شده بود. کم‌کم داشتند بی‌خیال می‌شدند و می‌رفتند پی کارشان؛ و ما را با رئیس پیر و بیمارمان تنها می‌گذاشتند؛ هرچند برای مدتی کوتاه، شاید تا فردا صبح. ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 95 *** ی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 96 صحبت گالیا که با پزشک تمام شد، با قدم‌های پر سروصدایش به سمت شیشه بخش مراقبت‌های ویژه آمد. تق... تق... تق... صدای برخورد پاشنه‌ی کفش‌های گالیا مثل میخ در سرم می‌رفت و در راهروی بیمارستان می‌پیچید. رافائلِ تپل و قدکوتاه، مثل یک سگ دست‌آموز دنبال گالیا می‌دوید و عرق از پیشانی‌اش پاک می‌کرد. گالیا در چند قدمیِ آی‌سی‌یو ایستاد و به مئیر نگاه کرد. پریشان بود؛ ولی نه بخاطر مئیر. هیچ‌کس برای مئیرِ مردنی و پیر نگران نمی‌شد. مثل مجسمه، راست سر جایم ایستادم و به جلو خیره شدم؛ انگار که گالیا وجود ندارد. برایم مهم نبود که معاون مئیر است. از گالیا بدم می‌آمد؛ فقط هم بخاطر آن کفش‌های لعنتی‌اش. -آقای حسیدیم؟ ترجیح می‌دادم کمترین میزان کالری را برای صحبت کردن با گالیای مغرور و نفرت‌انگیز بسوزانم؛ پس فقط فشار کوچکی به حنجره‌ام آوردم. -هوم. -تو آوردیش بیمارستان؟ -بله. -توی دفترش چکار داشتی؟ -ببخشید ولی کار ما محرمانه ست. گالیا چشم‌غره رفت. -من معاونشم و الان که نیست، همه اختیارات اون مال منه. متاسفانه راست می‌گفت و من خلع سلاح شدم. گفتم: سیستم‌شون مشکل داشت. رفته بودم کمک‌شون کنم. یه گزارش کامل می‌نویسم و می‌فرستم براتون، اگه لازمه. گالیا آرام سرش را تکان داد و به مئیر خیره شد. -نه لازم نیست. دیگه می‌تونی بری. ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 96 صحبت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 97 تکیه‌ام را از دیوار برداشتم و خوشحال از این که زودتر از شر گالیا و بوی بیمارستان خلاص شده‌ام، خواستم به سوی خروجی پرواز کنم؛ اما صدای گالیا با لحن قاطع و رئیس‌مآبانه‌اش متوقفم کرد. -صبر کن... ایستادم و روی پاشنه پا چرخیدم. نگفتم بله؛ فقط نگاهش کردم و منتظر شدم حرفش را بزند. به من چه که معاون رئیس کل بود؟ از نگاه گالیا می‌شد فهمید احساسم یک‌طرفه نیست و او هم از من خوشش نمی‌آید؛ هرچند کلا رفتارش طوری بود که انگار از هیچ‌کس خوشش نمی‌آمد! گفت: کسی هم تو رو دید؟ وای نه... شروع شده بود بازجویی‌هایش. خودم را به آن راه زدم. -نمی‌دونم. من همراه مئیر توی آمبولانس بودم و بعدم توی بخش اورژانس و تا الان هم بیمارستان بودم. سرش را پایین انداخت و آرام گفت: پس حتما دیدنت... توی دلم گفتم «خب به درک»؛ اما در جواب گالیا سکوت کردم. رافائل عرق کرده بود و نگاهش تندتند میان گالیا و من و مئیر می‌چرخید. گالیا دوباره با آن چشمان ترسناک خاکستری‌اش به من خیره شد و گفت: حواست باشه گیر خبرنگارا نیفتی. فعلا چیزی درباره شرایط جسمی مئیر به کسی نگو، تا وقتی تکلیف روشن نشده نمی‌خوام اخبارش درز کنه. سر تکان دادم و درحالی که عقب‌عقب می‌رفتم، چندبار گفتم «باشه». بعد هم برگشتم و دویدم سمت خروجی. دیگر داشتم توی آن هوای سرشار از بوی ضدعفونی‌کننده و راهروهای سفید و آبی حالت تهوع می‌گرفتم. در اتوماتیک بیمارستان که مقابلم باز شد و نسیم شبانگاهیِ بهاری به صورتم خورد، حالم بهتر شد و معده‌ام یادش افتاد به خودش بپیچد. ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 97 تکیه‌
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 98 از ظهر چیزی نخورده بودم و تریای پایین بیمارستان با خوراکی‌های توی قفسه‌هایش، داشت به من چشمک می‌زد. برای خودم یک بسته شیرکاکائو و کیک شکلاتی خریدم و همانجا، روی یکی از نیمکت‌های محوطه بیمارستان نشستم. نی را داخل قوطی شیرکاکائو زدم و بسته کیک را باز کردم تا بوی شکلاتش هوش از سرم ببرد. من طرفدار پروپاقرص شکلاتم؛ شاید هم معتادش. انقدر سرگرم کیک و شیرکاکائو بودم که متوجه نشدم یک نفر دیگر هم بعد از من روی نیمکت نشست. چند قطره شیرکاکائو در گلویم پرید و به سرفه افتادم؛ ولی کسی که روی نیمکت نشسته بود، تلاشی برای کمک کردن نکرد. او هم اصلا حواسش به من نبود. وقتی به ضرب و زور سرفه و نوشیدن کمی دیگر از شیرکاکائو، گلویم آرام گرفت، چشمانم را چرخاندم سمت کسی که روی نیمکت نشسته بود و متوجه شدم که دارد نگاهم می‌کند. داشت مثل من، کیک شکلاتی و شیرکاکائو می‌خورد و با بی‌تفاوتی نگاهم می‌کرد؛ بی‌تفاوتی هم نه... حالتی از تحقیر و نیشخند؛ احتمالا بخاطر سرفه‌هایم. خودم را جمع و جور کردم و صاف نشستم. نگاهش همچنان همان بود. احساس کردم یک پسرکوچولو هستم که درحال ارتکاب جرم مچش را گرفته‌اند. واقعا هم مچم را گرفته بود، من می‌خواستم دزدکی نگاهش کنم. دختر جوانی بود، لاغر و ریزنقش. شاید در اوایل دهه سوم زندگی. عینک فریم مشکی بزرگش اولین چیزی بود که در صورتش به چشم می‌آمد، و بعد از آن موهای خرمایی‌اش که آن‌ها را در کلیپسی روی سرش جمع کرده بود، و بعد از آن صورت بیضی‌شکل و کشیده‌اش، و آخرین چیزی که می‌شد دید، چشمان طوسی‌ای بود که پشت شیشه عینک نگاهم می‌کردند. طوری حین شیرکاکائو خوردن و گاز زدن به کیک نگاهم می‌کرد که انگار دارد یک مستند درباره کوچ گله‌ی گورخرها تماشا می‌کند. کمی از خرده‌های کیک دور لبش مانده بود. سعی کردم به نگاه خیره‌اش توجه نکنم و شیرکاکائوی خودم را بخورم؛ اما او نگذاشت. گفت: تو می‌دونی حال هرئل چطوره، نه؟ ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 98 از ظ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 99 دوباره نزدیک بود شیرکاکائو در گلویم بپرد. صاف‌تر نشستم. -چی؟ -مئیر هرئل. خودم را مشغول به گاز زدن کیک نشان دادم و شانه بالا انداختم. -چه می‌دونم... فقط اینطور که شنیدم امروز حالش بد شده و آوردنش بیمارستان. -خودت رسوندیش. آخرین جرعه شیرکاکائو را سر کشیدم و گفتم: این که اینجام به این معنی نیست که من اونو رسوندم. نیشخند زد و خرده‌های کیک را از دور لبش پاک کرد. -متاسفم که اینو می‌گم، ولی بخاطر شانس خوبم امروز اینجا بودم و دیدم که تو آوردیش. چهره‌اش شبیه کسانی نبود که دارند یکدستی می‌زنند؛ شاید هم انقدر مهارت داشت که بتواند یکدستی بزند ولی چهره‌اش شبیه یکدستی‌زننده‌ها نشود! گفتم: شاید اشتباه دیدی. -مطمئنم که درست دیدم. نگفتی... حالش چطوره؟ صدای گالیا را در سرم شنیدم: «حواست باشه گیر خبرنگارا نیفتی. فعلا چیزی درباره شرایط جسمی مئیر به کسی نگو، تا وقتی تکلیف روشن نشده نمی‌خوام اخبارش درز کنه...». یک بار دیگر سرتاپای دختر را برانداز کردم. آرایش نداشت، پیراهن چهارخانه قهوه‌ای و شلوار جین پوشیده بود و کفش اسپرت. به ظاهرش می‌خورد خبرنگار باشد؛ پس حدسم را به زبان آوردم. -خبرنگاری مگه نه؟ -خیلی دیر فهمیدی. خندیدم. -متاسفانه وقتی فهمیدم که گیرم انداختی. ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 99 دوباره
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 100 سرش را تکان داد و همچنان طلبکارانه نگاهم کرد. منتظر بود حالا که گیر افتاده‌ام، مثل یک پسر مودب برایش همه چیز را تعریف کنم. من اما در سکوت، آخرین تکه‌های کیکم را خوردم و با این که مودبانه نبود، رد شکلات را هم روی انگشتانم لیس زدم. -مُرده؟ دستم را دور لبم کشیدم و گفتم: تقریبا... و این کلمه وقتی از دهانم درآمد که دیر شده بود. انقدر مست کیک شکلاتی بودم که یک کلمه فرصت پیدا کرد بیرون بپرد. چشمان دختر برق زد. -یعنی رفته توی کما؟ شایدم مرگ مغزی... ببینم اصلا چی شد که حالش بد شد؟ کف دو دستم را به سمتش گرفتم و گفتم: وایسا ببینم! چی داری برای خودت می‌گی؟ من منظورم این بود که... چیزه... -به طرز ترحم‌آمیزی دهن‌لقی. پیروزمندانه خندید و با صدای خرت‌خرت بلندی، آخرین قطرات شیرکاکائویش را هورت کشید. دور لبانش را پاک کرد و گفت: مطمئن باش کسی نمی‌فهمه اون دهن‌لقی که وضعیت هرئل رو لو داده تویی، پس بگو ببینم دقیقا توی اون بیمارستان چه خبره؟ -خودت برو ببین. و سرم را به عقب نیمکت خم کردم. گفت: همکارات راهم نمی‌دن. -خب به من چه؟ -خیلی خب باشه... فردا توی گزارشم می‌نویسم کارمندی که هرئل رو رسونده بود بیمارستان، گفت اون تقریبا مرده. بعد فکر می‌کنی چی می‌شه؟ ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
✨🌾✨🌾✨🌾✨ ✨بـــــــــــه نــام خـــدای مــــــــحمدحســـــــین✨ 🌾رمان خیلی فانتزی، عاشقانه شهدایی #
✨🌾✨🌾✨🌾✨ ✨بـــــــــــه نــام خـــدای مــــــــحمدحســـــــین✨ 🌾رمان خیلی فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌾قسمت ۴۱ و ۴۲ محمد حسین مقابلش قرار گرفت و آرام گفت: _عزیزم آروم باش. ما اولا به خاطر خدا میریم دوما این مردمی که میگی من خودم رو در مقابلشون مسئولم. نفس جان الان به آدمایی مثل من احتیاج هست. من باید برم الان ممکنه به ناموس حضرت علی علیه‌السلام توهین شه نفس میفهمی؟ نفس دیگر کنترلی روی خودش نداشت با مشت های محکم به سینه ی محمدحسین کوبید و گفت : _تو توی لعنتی تویی که میخواستی بری چرا اومدی خواستگاری من؟ چرا منو وابسته خودت کردی؟ چرا منو بدبخت کردی؟ چرا اسم خودتو آوردی تو شناسنامم؟ هان؟چرا ؟با تو ام محمدحسین حالش خراب‌تر از نفس بود چرا نفس درک نمیکرد که او تمام زندگی محمد حسین است؟ سر نفس را به سینه اش چسباند و گفت : _نفس تو چرا این حرفا رو میزنی دورت بگردم؟ میگم به وجود آدمایی مثل من نیازه نفس سرش را از سینه ی او بیرون آورد و فریاد زد : _هه تو دربرابر مردم مسئولی؟ ولی اونا فکر میکنن به خاطر پول میری. بعد رفتنت بهت توهین میکنن و میگن به خاطر پول رفتی ولی چه پولی؟!..خیلی خب برو برو جایی که بهت نیاز دارن برو به جهنم برو دست از سرم بردار برو ولم کن ولم کن برو از زندگی من بیرون برووووو.... در آخر صدای روی زمین افتادن نفس . نفس محمدحسین روی زمین بود خدایا چرا؟ نفسی که محمدحسین حاضر است بمیرد برایش؟ نفس همه چیز محمد حسین بود حال به خاطر محمدحسین به این روزگار افتاده‍؟ چقدر سخته تمام دنیایت تمام زندگی ات جلوی چشمانت به خاطر رفتن تو روی زمین بیفتد خیلی سخت است خیلی... محمد حسین به یاد آورد آخرین شعری را که دیشب برایش موقع خواب خوانده بود: می‌شود لیلای دنیایم تو باشی؟! گریه‌ی پشت پلکان ام تو باشی؟! می‌شود عاشق شوی مجنون شود دل؟! می شود دریای عشق دل ام تو باشی؟! می‌شود عاقل شوی اندک در این عشق؟! شوم فرهاد تو کوه را کنم در این عشق؟! می‌شود اندکی در فکر من باشی در این عشق؟! می‌شود دریا شوی ساحل تو شوم در این عشق؟! می‌شود دل بدهی دل بدهم عاشق شویم در این عشق؟! می‌شود تا آخر این راه عاشق بمانیم در این عشق؟! هر دو عاشق هم بودند ولی قبل از این عشق، عاشق خدا بودند.. و و اش از همه چیز واجب‌تر بود ... محمد حسین کلافه در بیمارستان راه میرفت و می آمد. آرام و قرار نداشت آخر تمام زندگی اش نفسش تمام‌دنیایش ناراحت است مگر میشود عاشق باشی و درد جانانت را ببینی آرام و قرار داشته باشی؟ ناگهان نفس پلک زد . با شتاب به سمتش رفت و گفت : _بیدار شدی عزیز دلم؟دورت بگردم خوبی؟ نفس : _آ.... آب محمدحسین لیوان آب را به لبانش نزدیک کرد و نفس جرعه ای آب خورد . نفس وقتی اتفاقاتی را که گذشته به یاد آورد عصبی و کلافه گفت : _زنگ بزن مامان بابام بیان سراغم محمد حسین: _اما ما خودمون خونه داریم 🌾ادامه دارد... 🌾نویسنده؛ بانو M.A ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨🌾✨🌾✨🌾✨ ✨بـــــــــــه نــام خـــدای مــــــــحمدحســـــــین✨ 🌾رمان خیلی فانتزی، عاشقانه شهدایی #
✨🌾✨🌾✨🌾✨ ✨بـــــــــــه نــام خـــدای مــــــــحمدحســـــــین✨ 🌾رمان خیلی فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌾قسمت ۴۳ و ۴۴ نفس پوزخندی از شدت عصبانیت زد و گفت : _هه ما با هم خونه داشتیم دیگه نداریم منو یا ببر خونه یا بگو بیان ببرنم. محمد حسین کلافه بود از دست نفسش چرا نفسش آنقدر بی‌منطق شده ؟ محمد حسین که او را خیلی دوست دارد الان دلش میخواهد خودش بمیرد ولی یک تار مو از سر نفسش کم نشود حالا نفس چه میگفت؟ محمد حسین سعی در راضی کردنش داشت و گفت : _باشه...باشه خودم میبرمت رفت بیرون و کارهای ترخیص رو انجام داد. تا خواست به نفس کمک کند تا از تخت پایین بیاید نفس داد زد : _به من دست نزن محمد حسین کلافه گفت : _حالت بده دستت رو بده نفس نفس بازهم داد زد : _گفتم به من دست نزن مگه برات مهمه من حالم بده ؟ تو که میخوای بری ! به راستی این نفس چرا انقدر بی منطق شده است ؟ مگر محمد حسین چه گناهی داشت که اینگونه باید مجازات شود ؟ محمد حسین قصد داشت با او صحبت کند اما به نظرش امشب وقتش نبود ولی نباید میگذاشت امشب را در کنار خودش نباشد . گفت:_نفس پدر و مادرت نگران میشن تو رو با این حال ببینن بیا ببرمت خونه‌ی خودمون دوتا قول میدم هیچ حرفی نمیزنم. باشه؟ نفس سری تکان داد نمی‌خواست پدر و مادرش را نگران کند .آنها حق داشتند آرامش داشته باشند . وارد خانه که شدند نفس به اتاق خودش رفت و در را محکم بست. چه بر زندگی قشنگ شان آمده بود؟ محمد حسین و نفس باید اینگونه با هم تا کنند؟ پس کجا رفت آن نجواهای عاشقانه؟ پس چه شد آنهمه دوستت دارم ها؟ اصلا این ماجرا تقصیر کیست؟ محمد حسینی که نمی‌تواند تحمل کند به ناموس مولایش علی (ع) توهین کنند؟ یا نفسی که از تنهایی میترسد؟ نفسی که تازه طعم زندگی مشترک را فهمیده؟ این رسمش است که در اوج جوانی تنها شود؟ محمد حسین واقعا نفس را دوست داشت به یاد خنده های نفس به یاد گریه‌های بچگانه اش به یاد شیطنت‌هایش به یاد تمام خاطراتش با نفس آهی کشید و با خود زمزمه کرد : کی گفته این خاطرات قراره ادامه پیدا نکنه؟چرا نفس اینطوری میکنه؟ به یاد شب های گذشته در اتاق نشست و گفت: تا زمانے کہ ࢪسیدن بہ تو امکان داࢪد ... زندگے دࢪد قشنگیست کہ جࢪیان داࢪد! زندگے دࢪد قشنگیست بہ جز شب‌هایش ... کہ بدون تو فقط خواب پࢪیشان داࢪد! یک نفࢪ نیست تو ࢪا قسمت من گࢪداند ؟ کاࢪ خیࢪ است اگࢪ این شهࢪ مسلمان داࢪد! خوابِ بد دیده‌ام اے کاش خدا خیࢪ کند، خواب دیده‌ام کہ تو ࢪفتے، بدنم جان داࢪد شیخ و من هࢪدو طلبکاࢪ بهشتیم،ولے ... من بہ تو، او بہ نماز خودش ایمان داࢪد ، این که یک روز مهندس بِرَود در پی شعر... سَر و سِریست که موی پریشان دارد به اینجا که رسید صدای آرام نفسش را شنید : من از آن روز که در بند تواَم‌ فهمیدم زندگی درد قشنگ‌یست که جریان دارد... محمد حسین مغموم لب زد : _این رسمش بود نفس؟ شب تولدم باید با گریه های تو تموم بشه ؟ چرا آتیش میزنی به قلب من دختر؟ 🌾ادامه دارد... 🌾نویسنده؛ بانو M.A ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨🌾✨🌾✨🌾✨ ✨بـــــــــــه نــام خـــدای مــــــــحمدحســـــــین✨ 🌾رمان خیلی فانتزی، عاشقانه شهدایی #
✨🌾✨🌾✨🌾✨ ✨بـــــــــــه نــام خـــدای مــــــــحمدحســـــــین✨ 🌾رمان خیلی فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌾قسمت ۴۵ و ۴۶ نفسی که صدایش را می‌شنید و هق‌هق میکرد چه کسی فکرش را میکرد که نفس دختر مغرور و زیبای حاج‌محسن اینگونه اشک بریزد؟ نفسی که همیشه آرزوی داشتن همسری مومن را داشت ولی دعا دعا میکرد خوبی‌اش به حدی نباشد که شهید شود.... حال چرا باید همچین مردی قسمتش میشد. نفس چشمش به سجاده پهن شده اش افتاد خوشبختانه وضو داشت روی زمین نشست و مثل گذشته ها کمی با خدایش راز و نیاز کرد: "خدایا یادته بهت میگفتم همیشه هوامو داشته باش؟ خدایا نکنه ولم کنی من هیچ هیچم و تو بینهایتی خدایا تو خودت محمد حسین رو به من دادی حالا هم میگم به خودت که محمدحسین رو ازم نگیر من هیچی نیستم خدای خوبم مثل همیشه خوبی هاتو نشونم بده." نفسی که سر سجاده خوابش برد. محمد حسینی که به سمت اتاقش روانه شده بود و کلافه روی تخت دراز کشید چقدر سخت است که دلتنگ کسی باشی که دیوار به دیوار توست ولی او نخواهد که تو را ببیند. مگو در کوی او شب تا سحر بهر چه می‌گردی که‌دل‌گم‌کرده‌ام‌آنجاومی‌جویم‌نشانش را!ッ صدای اذان بلند شد و محمدحسین به یاد اولین روز زندگی مشترک‌شان در این خانه افتاد : ساعت 4 صبح بود و محمد حسین برای نماز صبح بیدار شده بود به سمت سرویس رفت و وضو گرفت خواست قامت ببندد برای نماز که به یادش افتاد دیگر خودش تنها نیست بلکه همسری هم دارد و به سمت اتاق مشترک شان رفت و نفس را روی میز تحریر دید و با خود گفت نفس اینجا چه میکند؟ چشمش که به جزوه ی درس خودش افتاد خنده اش گرفت و خواست که نفس را بیدار کند تا باهم نماز بخوانند.. به گوشش نزدیک شد و زمزمه کرد : _خب دانشجوهای عزیز داشتم میگفتم که علم روانشناسی میگه که... نفس تکانی خورد. محمد حسین بلند تر گفت : _میگه که... نفس چشمانش را مالید و به حالت نق گفت : _چی میگه دیگه استاد؟ محمد حسین صدایش را صاف کرد و گفت : _میگه که اگه یه نفر رو دوست دارین نزارین بخوابه و برای نماز صبح بیدارش کنید. نفس متعجب گفت : _مطمئنی اینو علم روانشناسی میگه؟ محمدحسین : _خب نه اینو خودم گفتم سر در سرویس برد و گفت : _زود باش وضو بگیریم که من زیاد منتظرت نمی‌مونما نفس: _اون موقع من میکشمتا محمدحسین خنده ای از ته دل کرد و دستش را به نشانه ی تسلیم بالا آورد و با لحنی بامزه گفت : _اووووه ببخشید بانو لطفا بنده حقیر رو ببخشین. و بعد هم نماز دو نفره ای که با هم خواندن و عهدی که از یکسال پیش تا الان به آن عمل کردند آن هم اینکه نماز صبح را باهم بخوانند . با یاد آوری آن خاطره شیرین در اتاقش را آرام گشود و نفسش را روی سجاده دید گویی نفس منتظرش بود یعنی نفس هم مثل او روی عهدش مانده نفس سر از سجده بلند کرد و در همان حالت نشسته ماند. محمدحسین آرام آرام جلویش رفت و نشست: _سلام صبح بخیر نفس با آن چشمان قرمز و باد کرده‌اش سری تکان داد. محمدحسین آرام گفت: _نفس عزیزم من باید باهات صحبت کنم نفس بی‌منطق گفت : _چه صحبتی؟ تو مگه نمیخایم منو ول کنی و بری؟ خب برو هر چی زود ترم برو و منو راحت کن برو ولم کن بعد بلندتر داد زد و گفت : _بروووو برو از زندگی من بیرون بروو نفس ایستاد و محمدحسین هم تصمیم گرفت به نفسش بفهماند کارش اشتباه است . محمدحسین گفت : _نفس تو چرا اینطور شدی ؟ چرا آنقدر بی منطق شدی؟ روز خواستگاری رو یادته گفتی کسی رو میخوای که وقتی اشتباه رفتی دستتو بگیره وبهت بگه که اشتباه میکنی 🌾ادامه دارد... 🌾نویسنده؛ بانو M.A ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨🌾✨🌾✨🌾✨ ✨بـــــــــــه نــام خـــدای مــــــــحمدحســـــــین✨ 🌾رمان خیلی فانتزی، عاشقانه شهدایی #
✨🌾✨🌾✨🌾✨ ✨بـــــــــــه نــام خـــدای مــــــــحمدحســـــــین✨ 🌾رمان خیلی فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌾قسمت ۴۷ و ۴۸ بعد دست نفس رو گرفت و گفت : _نفس خانوم آروین داری اشتباه میکنی داری پشت منو میلرزونی!! داری کاری میکنی که نرم!! فکر کردی حال من خیلی خوبه ؟ نه من تو رو بیشتر از خودت دوست دارم بفهمم ... نفس درحالیکه سعی در خفه کردن بغضش داشت پوزخندی عصبی زد و گفت: _هه فکر کردی مثل این رمانای مذهبی عاشقانه منم میگم وای راست میگی بفرما برو و منو تو انتظار بزاری؟... نه آقا من دیوانه نیستم که خودمو بیچاره کنم اونا داستانن...حالا من بهت میگم اگه میخوای بری من یه شرط دارم شرطی که هم باعث میشه پشت تو نلرزه و هم من راحت شم و با خیال راحت بتونی بری! محمدحسین متعجب گفت : _چه شرطی؟ (این تنها راهیه که میتونم از رفتن منصرفت کنم محمدحسین منو ببخش که این حرفو بهت میزنم.) نفس گفت : _قبل رفتنت منو ... منو نفسی کشید این تنها راهی بود که می‌توانست محمد حسین را منصرف کند لبانش را خیس کرد و گفت من رو ط... طلاق بدی. و رگ های غیرت برجسته و صورت قرمز شده‌ی محمد حسینش.... محمد حسین : (چه میکردم با این حرف سنگین نفس؟) دست محمد حسین برای فرود آمدن روی صورت نفس بالا آمد اما در همان بالا مشت شده ماند محمد حسین فریاد زد _بسه نفس به ولای علی قسم یه بار دیگه این حرفو به زبون بیاری بخدا ... ادامه ی حرفش را خورد و گفت : _من و تو فقط وقت مرگ از هم جدا میشیم فهمیدی؟ بعد جلو تر آمد و بلند تر گفت: _فهمیدی؟؟؟ نفس دیگر طاقت نداشت خودش را در آغوش او انداخت راست میگفت نفس واقعا بی منطق شده مگر در عاشقی هم منطق وجود دارد؟ خدایا تو ما رو به هم رسوندی پس خواهش میکنم هیچوقت ما دوتا رو از هم جدا نکن حتی هنگام مرگ . محمد حسین با این کار نفس کمی آرام شده بود نفس را روی کاناپه خواباند و کنارش نشست نفس با آن صدای بغض آلودش که آشوب در دل مردش می‌انداخت گفت : _نوازشم ڪن من واقعی‌‌ترین بانویِ افسانه‌هایِ توام فرقی‌ نمی‌‌ڪند ڪجا آغوش تو....هر جا ڪہ باز شودبا شڪوه‌ترین قصر دنیا ‌ست قصری ڪہ تنها آقایش تویے  ..... محمدحسین ببخشید راست میگی من خیلی تند رفتم میشه منو ببری گلزار شهدا ؟😭 محمدحسین خوشحال از قانع کردن نفسش گفت : _آره عزیزم آره آروم باش قشنگ من ساعت 7 صبح بود که هر دو آماده بودند برای رفتن به گلزار شهدا در میان راه کسی به تلفن محمد حسین زنگ زد . پس از اتمام تماس محمد حسین رو به نفس گفت : _عزیزم سوریه رفتنم جور شده ولی اگه تو نخوای جایی نمیرم. نفس: _نه برو محمد حسین: _امشب خونه مامان اینا دعوتیم یجورایی مراسم خداحافظی نفس ابرو در هم کشید محمدحسین: _چیزی شد؟ نفس: _تو همه کاراتو کردی مهمونی هم اوکی شده الان به من میگی؟ محمد حسین: _ببخشید اما اگه تو بخوای همه چیزو کنسل میکنم نفس: _نیازی نیست. محمد حسین : _الهی دورت بگردم دلگیر نشو نفس : _نیستم ولی محمدحسین هیچوقت فکر نمیکردم بتونم بهت انقدر وابسته بشم! محمد حسین: _منم فکر نمیکردم یه روزی عاشق یه دختر لوس ننر بشم! 🌾ادامه دارد... 🌾نویسنده؛ بانو M.A ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛