رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 100 سرش
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 101
توی دلم جواب دختر را دادم.
-میفهمن منم و برام شر درست میشه.
در سکوت، با گردنی که به عقب خم شده بود و درد داشت، به آسمان خیره شدم. دختر گفت: اگه درست توضیح بدی، یه طوری مینویسم که کسی بهت شک نکنه. چطوره؟
خیره به آسمان، با صدایی که کاملا شبیه صدای بازندهها بود گفتم: چرا باید با یه ناشناس مصاحبه کنم؟
صدای خشخش شنیدم و چند لحظه بعد، کارت خبرنگاریاش را مقابل چشمانم گرفت؛ جایی وسط آسمان و ستارههایش.
اسمش تلما کوهن بود. خبرنگار معاریو. کارت را از دستش قاپیدم و گردنم را بالا کشیدم تا صاف سر جایم بنشینم. همانطور که کارت را نگاه میکردم گفتم: تازهکاری، نه؟
بدون این که خجالت بکشد، سینهاش را جلو داد و گفت: آره!
-یه خبرنگار تازهکارِ کلهداغ که دنبال یه خبر تپل میگرده...
-و الانم پیداش کردم.
سرم را بالا آوردم و به چشمان مصمم و پر از اعتماد به نفسش خیره شدم. گفت: تو هم یه کارمند معمولی و تازهکاری که الان امنیت شغلیت توی دستای منه!
باز هم رودست خوردم؛ ولی خودم را نباختم.
-از کجا میدونی تازهکارم؟
-سنت کمه. توی دفتر پیش مئیر بودی پس به احتمال خیلی زیاد کارت دفتریه. پوستت هم خیلی آفتابسوخته نیست و به این قیافه لاغرمردنیت نمیخوره آدم عملیات باشی. خیلی راحت هم رودست خوردی.
-ولی هرچی باشم کارمند موسادم، نمیترسی سرت رو زیر آب کنم؟
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 101 توی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 102
شانه بالا انداخت و خندید؛ سرخوش و بیخیال. وقتی میخندید دندانهای سفیدش جلوه خاصی داشتند.
-بهت نمیاد بتونی... به هرحال به ریسکش میارزه.
نفس عمیقی کشیدم و پوسته کیک را در دستم مچاله کردم.
-خیلی خب، باشه. چی میخوای؟
-وضعیت هرئل چطوریه؟
میان موهایم چنگ انداختم و از تصور این شکست مفتضحانه در خودم جمع شدم. سربهزیر، مانند مجرمی که اعتراف میکند گفتم: سکته مغزی بود. الان توی کماست. اگه به هوش بیاد هم احتمالا آسیب دائمیش همراهش میمونه. بافت مغزش آسیب دیده.
تلما لبخند عمیقتری زد؛ سرشار از پیروزی، یک پیروزی بزرگ. پوسته کیک و جعبه خالی شیرکاکائویش را برداشت و دست چپش را به سمتم دراز کرد.
-تلما کوهن. ممنونم از همکاریت. آقای...
من همچنان مبهوت از این حمله سریع و ضربه کاری، سر جایم نشسته بودم. دستم را با تردید به سمتش دراز کردم و دست دادم.
-حسیدیم... ایلیا حسیدیم...
باز هم لبخند زد و پز دندانهایش را داد.
-چه اسم عجیبی!
دستش را عقب کشید و گفت: شاید بعداً بازم همکاری کردیم.
چشمک زد و روی پاشنهاش چرخید که برود. زیر لب زمزمه کردم: امیدوارم دیگه گذرمون به همدیگه نیفته...!
ولی ته دلم، بدم نمیآمد که چنین اتفاقی بیفتد.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 102 شان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 103
***
گالیا دندانهاش را بر هم فشار میداد و تیتر خبر را برای چندمین بار میخواند: سکته مغزی رئیس موساد؛ مهمترین نهاد اطلاعاتی کشور در بحران.
متن خبر به گواه منبعی که نخواسته بود نامش فاش شود، درباره به کما رفتن هرئل و احتمال آسیب مغزی شدید او حتی در صورت بهوش آمدن سخن میگفت و درباره رئیس بعدی موساد گمانهزنی میکرد. گالیا تقریبا مطمئن بود آن منبع مرموز، ایلیاست و به دلیل نامعلومی از ایلیا بدش میآمد؛ شاید چون ایلیا با وجود تازهکار بودنش، زود راهش را تا دفتر مئیر باز کرده بود و توجهها را به سمت خودش و هوش و کارآییاش میکشاند. شاید هم چون خانوادهاش از خانوادههای بانفوذ اسرائیلی بودند و متمایل به احزاب راستگرا و مذهبی؛ خانوادهای که دل خوشی از سیاستمداران میانهرو و سوسیال دموکرات نداشتند؛ از جمله پدر گالیا.
ایلیا سربازیاش را در یگان ۸۲۰۰ گذرانده بود؛ درواقع استعداد ایلیا در کلاسهای رایانه و برنامههای غربالگری ارتش اسرائیل شناسایی شده و یگان برایش دعوتنامه فرستاده بود. آنجا هم طوری خوش درخشیده بود که به راحتی بتواند وارد بخش تکنولوژی و پشتیبانی فنی موساد شود و جایگاه سازمانیاش را به سرعت ارتقا دهد.
سرش را روی میز خم کرد. موهایش دور صورتش ریخت. با انگشت شصت و اشاره، پیشانیاش را ماساژ داد.
-وضعیت مئیر چیزی نبود که بشه قایمش کرد. شاید بهتره دیگه خلاف جهت آب شنا نکنم.
کف هر دو دستش را روی صورتش گذاشت و چندبار بالا و پایین کشید؛ طوری که چشمانش به سوزش بیفتند.
-درسته که معاون مئیرم و تا وقتی که بمیره من جانشینش هستم، ولی بعد مرگ مئیر، کسی به من اهمیت نمیده. منو کنار میزنن و یه خرفت دیگه مثل مئیر رو رئیس میکنن...
نگاهش را چرخاند سمت ساعت. ده دقیقه مانده بود که نیمهشب بشود. سرش نبض میزد، هماهنگ با تیکتاک ساعت. انگشتانش را دورانی روی ابروانش حرکت داد.
-باید قبل از مردن مئیر جای پای خودمو سفت کنم... طوری که هیچکس نتونه به گزینهای غیر از من فکر کنه.
چشمش خورد به تیتر روزنامه معاریو که روی صفحه نمایشگر میدرخشید. زیر لب گفت: به رسانه نیاز دارم... و به یه تیم وفادار، چندتا سرباز...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 103 **
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 104
کاغذی از دفترچه یادداشتش جدا کرد تا نامهایی که به ذهنش میرسد را بر آن بنویسد. اولین نفر، رافائل بود. لبش را کج کرد و خیره به حروف رافائل، زیر لب گفت: شاید قلعه خوبی باشه، برای وقتی که در خطر باشم و بتونه خودشو فدا کنه.
چندتا خط افقی روی هر سطر برگه دفتر یادداشت کشید و جلوشان علامت سوال گذاشت.
-یه آدم رسانهای میخوام و چندتا نیروی خوب و وفادار از بخشهای مختلف... فیل، اسب، وزیر، سرباز... باید بهترین هر بخش رو بیارم سمت خودم.
نام بخشهای موساد را نوشت: بخش جمعآوری اطلاعات، بخش همکاری و اقدام سیاسی، بخش تبلیغات و ضدتبلیغات، بخش تحقیقات، بخش کیدون، بخش تکنولوژی... و رسید به بخش عملیات ویژه. ذهنش رفت سمت دانیال و ناخودآگاه خودکار را در دستش فشرد.
-اون احمق یه اسب فوقالعاده بود، میتونست خیلی موانع رو رد کنه... حتی به اندازه یه وزیر استعداد داشت... اگه حماقت نمیکرد، خیلی میتونست کمک کنه.
تیغه بینیاش را با دو انگشت گرفت. باید یک نیروی عملیاتی دیگر پیدا میکرد. سر خودکار را کمی عقب آورد، بخش تکنولوژی. ناخودآگاه اولین اسمی که به ذهنش آمد ایلیا بود. لبش را کج و کوله کرد و اسم ایلیا را نوشت.
-انگار چارهای نیست. ایلیا سرباز خوبیه، سربازیه که میتونه خودشو به آخر صفحه شطرنج برسونه و وزیر شه...
سرش را عقب آورد و با فاصله بیشتری به صفحه نگاه کرد. نام دیگر بهترینها را هم نوشت؛ با آنها مشکل چندانی نداشت، میتوانست جذبشان کند. بیش از همه، به یک آدم رسانهای نیاز داشت، خارج از سازمان.
-باید انقدر جاهطلب و کلهشق باشه که باهام راه بیاد، جوون و احمق، در عین حال باهوش و زرنگ...
بین آدمهایی که در بخش تبلیغات میشناخت، چنین کسی پیدا نمیشد و نمیتوانست از آنها سراغ بگیرد؛ نباید جلب توجه میکرد. باید کارها را خودش پیش میبرد و این برای یک مقام امنیتی که همیشه از خبرنگارها فرار کرده بود، کار سادهای نبود. رفت سراغ رایانهاش؛ چشمش خورد به نویسنده گزارش وضعیت مئیر در خبرگزاری معاریو. تلما کوهن.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 104 کا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 105
***
یک دور دیگر فهرست قربانیان را از پایین تا بالا نگاه کردم. فهرست بلندبالایی ست؛ حدود صد نفر. فهرستی پر از اسمهای زنانه و نامهای خانوادگی یکسان. خانوادههای غیرنظامی که مرده بودند؛ یا نه... کشته شده بودند و جسدهاشان سوخته بود.
خانوادههای اسرائیلیِ ساکن در کیبوتس بئری.
کشتار بئری؛ هفتم اکتبر ۲۰۲۳؛ ده سال از آن زمان گذشته است؛ کودکانِ آن زمان بزرگ شدهاند و جوانها میانسال. بیشتر مردم آن را به خاطر دارند، ولی نمیخواهند دربارهاش حرف بزنند. اگر هم حرفی به میان بیاید، همهی تقصیرها به گردن نظامیان حماس میافتد؛ حرفی که تنها بر زبان جاری میشود و از گوش عبور میکند، ولی عقل آن را نمیپذیرد.
نقشه هوایی بئری را پیدا میکنم. جایی در پنج کیلومتری دیوار حائل؛ که الان متروکه است. هیچکس دوست ندارد آنجا زندگی کند؛ هرچند الان در قلمرو نیروهای فلسطینی است. یک کیبوتس کوچک، که از روی تصویر ماهوارهای میتوان سقفهای شیروانی گلبهی رنگ خانههایش را دید. خانههای یک شکل و منظم، و احتمالا طبیعتی سرسبز و فوقالعاده؛ مثل تمام مناطق فلسطین.
فهرست درواقع عکسی بود که دانیال با عجله، از یکی از اسناد شاباک گرفته بود. بعضی اسمها واضح نبودند، نور روی کاورِ روی عکس افتاده بود و خواندنِ بعضی از قسمتهای فهرست را دشوار میکرد. بخشی از دست دانیال را میشود گوشه فهرست دید. حتی میتوانم صدای نفسهای مضطرب دانیال را از عکس بشنوم و ببینمش که دارد دور و برش را با چشمان محطاط میپاید، مبادا کسی ببیندش.
درباره کشتار بئری با هم حرف زده بودیم. دانیال آن زمان نوجوان بوده؛ نوجوانی پایتختنشین که اخبار جنگ را متعصبانه دنبال میکرد و تنها تجربهی واقعیاش از جنگ، آژیر خطر و رد موشکهای حماس در آسمان بود.
-باورم نمیشد چنین اتفاقی بیفته. هیچکس نمیتونست باور کنه که فلسطینیها بتونن یه قدم از دیوار حائل غزه بیان اونطرفتر؛ ولی اومدن.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 105 ***
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 106
دانیال این را گفته بود و یک مکث طولانی کرده بود. خیره به زمین شده بود؛ نه خشمگین یا غمگین؛ بیشتر بهتزده. بعد گفته بود: اول که خبر کشتار بئری رو شنیدم، مطمئن بودم کار حماس بوده، تا وقتی یاسمین پورات مصاحبه کرد. میدونی، اولش شبیه یه شوخی خندهدار بود... ولی بعد کمکم معلوم شد شوخی نیست.
خشم را میتوانستم در چشمان دانیال ببینم. سخت است باور کنم یک قاتل از این که هممسلکهایش، مردم را کشتهاند عصبانی بشود. به احتمال خیلی زیاد، دانیال هم اگر هفتم اکتبر در بئری بود، همان کاری را میکرد که بقیه نیروهای ارتش اسرائیلی کردند. من فکر میکنم آنها به شدت ترسیده بودند، انقدر که اصلا نفهمند مقابلشان نیروهای حماس هستند یا ساکنان اسرائیلیِ بئری. انگار کور شده بودند، مست بودند یا چیزی مشابه این. به هرحال اسرائیلیها مشکل چندانی با کشتن غیرنظامیها ندارند، شاید برای همین هیچکدام از سربازانی که به بئری رسیدند، به خودشان زحمت ندادند که نظامیهای حماس را از غیرنظامیهای اسرائیلی جدا کنند!
به هرحال کشتار بئری هم بخشی از نقشه انتقام من و دانیال بود. حرف زدن درباره آن کشتار، میتوانست در آتشِ خفته در خاکسترِ اعتراضات بدمد و خانوادههای اسرا و کشتهها و مجروحان جنگ هفتم اکتبر را به خیابان بکشاند. جنگ هفتم اکتبر برای اسرائیل یک باتلاق بیانتهاست؛ باتلاقی که من میتوانم با غواصی در آن، ماهی و مروارید برای خودم صید کنم. فقط باید یکی از بازماندهها را برای مصاحبه پیدا کنم.
یاسمین پورات...
این اولین اسمی ست که به ذهنم میرسد و ناخودآگاه در نوار موتور جستجو مینویسمش. او مهمترین بازمانده است؛ بازماندهای که برای حرف زدن شجاعت کافی داشت. پورات در روز حادثه چهل و چهار ساله بود و الان باید پنجاه و چهار سال داشته باشد.
نتیجه جستجو، تنها سایتهای خبری ده سال پیش هستند که گفتههای پورات را نوشتهاند. هیچ اطلاعاتی درباره محل زندگی و زندگی شخصیاش وجود ندارد؛ صفحه شخصیای هم به نامش پیدا نمیکنم. حتی فیلم مصاحبهاش هم نیست؛ فیلمی که خبرگزاریها به آن استناد کردهاند.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 106 دان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 107
فعلا پورات را کنار میگذارم. تعجبی ندارد اگر ساکتش کرده باشند. اینبار گزارشهای تصویری مراسمهای یادبود را میبینم. از فهرست آدمهای مُرده نمیشود چیزی بیرون کشید. یادبود سال گذشته در کوه هرتزل برگزار شده؛ بدون سر و صدای خبریِ زیاد. یک عکس دستهجمعی از بازماندگان هست، با قاب عکسهای توی دستشان.
دانهدانه کلهها را از نظر میگذرانم؛ باید تکتک چهرهها را در اینترنت جستوجو کنم. میانشان، یک چهره آشنا نظرم را جلب میکند. یک مرد جوان، در اوایل دههی بیست سالگی، با پوست سرخ و سفید و چشم و ابروی قهوهای. آفتاب در چشمش افتاده و اخم کرده. لاغر و بلند است. موهایش خرمایی و صافاند و از وقتی که دیدمش کوتاهتر. صورتش مثلثی ست و چانهاش نوکتیز، با تهریشی نامنظم.
ایلیا حسیدیم؛ البته کمی جوانتر، با چهرهای ناپختهتر.
یک عکس خانوادگی در دست دارد؛ عکسی از یک مادر و دختربچه و پدربزرگ و مادربزرگ، همراه خود ایلیا و مردی که به نظر میرسد پدرش است. یعنی بجز خودش، همهی خانوادهاش مُردهاند؟
یک دور دیگر در فهرست کشتهها دنبال نام حسیدیم میگردم. چنین نامی میانشان نیست. دوباره میگردم و تلاش میکنم قسمتهای تار فهرست را هم بخوانم.
-لعنت بهت دانیال... میمُردی بهتر عکس بگیری؟
اگر همه خانوادهاش کشته شده باشند، باید حداقل سه نفر با نام خانوادگی حسیدیم میانشان پیدا بشود: پدربزرگ، پدر و خواهر کوچکترش.
جستوجو کردن نامش در اینترنت به نتیجهای نمیرساندم. البته انتظار بیشتر از این هم نبود؛ اما من برگ برنده داشتم؛ شمارهاش را. بیدلیل نبود که هاجر به سمت ایلیا هدایتم کرد. ایلیا بیش از اینها به کارمان میآید...
قبل از این که زنگ بزنم، نگاهی به ساعت میاندازم. ده و نیم شب است؛ ولی من نمیتوانم این کنجکاوی و هیجان را تا فردا در سینه نگه دارم. اصلا مهم نیست که دیروقت است. در ملاقات قبلی نشان داده بودم که چندان اهل رعایت ادب و اینها نیستم. پس خودم را روی مبلِ راحتیام میاندازم و شماره میگیرم.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 107 فعل
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 108
بوق اول.
آپارتمانم، یک آپارتمان کوچک هفتاد متری دوستداشتنی در محلهی شهر سفیدِ تلآویو است؛ یک کیلومتری ساحل مدیترانه. طبقه سومم و بخاطر وجود ساختمانهای دیگر، دید خوبی به ساحل ندارم؛ اما خوب است. برای کسی که آمده تا اسرائیل را بهم بریزد، زیاد هم هست. نوساز نیست، ولی راحت است و دنج.
بوق دوم.
یک اتاق خواب دارد و یک سالن کوچک، و یک بالکن نقلی. دورتادورش سرسبز است. دیوارها کاغذدیواری کرمرنگ دارند و رنگ در کمدها و کابینتها هم همینطور است. من هم اسباب و اثاثیه چندان زیادی ندارم؛ همه چیزهایی که یک خانه معمولی باید داشته باشد. پنجرهاش بزرگ و دلباز است. پایین هم یک حیاط کوچک دارد با دیوار کوتاه و چند درخت و گلدان.
بوق سوم.
خانه سهطبقه است و سه واحد دارد؛ ولی بجز من، فقط یک خانواده دیگر اینجا زندگی میکنند. البته فکر نکنم بشود اسمشان را خانواده گذاشت. دوتا مرد جوانند و از پرچم رنگینکمانیای که لبه بالکنشان آویزان بود، میشد فهمید چکارهاند. خیلی هم سعی دارند این را به همه جار بزنند و همه را جذب سبک زندگیِ مسخرهشان کنند. بدترین ویژگی این خانه، همین همسایههایش است!
بوق چهارم.
-بله بفرمایید!
ناخودآگاه سر جایم صاف مینشینم و با لحن رسمیای که از خودم انتظار ندارم میگویم: آقای حسیدیم؟
صدایش از تردید کمی میلرزد.
-بله... خودم هستم.
-من کوهنم. تلما کوهن.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 108 ب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت109
صدایش از تردید کمی میلرزد.
-بله... خودم هستم.
-من کوهنم. تلما کوهن.
طوری سکوت حاکم میشود که فکر میکنم مُرده. حتی صدای نفسهاش هم شنیده نمیشود. تلنگری میزنم بلکه یادش بیاید نفس بکشد.
- الو!
خشخش نفس عمیقش را میشنوم و بعد میگوید: بله؟
-میخواستم یه صحبتی باهاتون داشته باشم دربارهی...
-خواهش میکنم برای من دردسر درست نکنید. من واقعا از چیزی خبر ندارم.
از لحن دستپاچهاش که تندتند کلمات عبری را از ته حلق ادا میکند خندهام میگیرد. معلوم است بعد از بازجوییِ غیررسمیام درباره هرئل، حسابی چشمش ترسیده و میترسد اگر مکالمه ادامه پیدا کند، همه اسناد محرمانه موساد را از زیر زبانش بکشم. میگویم: نه نه... درباره یه مسئله دیگه ست.
-چه مسئلهای؟
-اگه اجازه بدید حضوری بهتون بگم.
باز هم مکث؛ و اینبار با خشخش مضطرب نفسهاش را میشنوم. میگویم: نگران نباشید؛ مطمئنم ازش استقبال میکنید.
نگاهم به ساعت است و ثانیهشمارش که بیست ثانیه مینوازد تا ایلیا جواب بدهد.
-باشه... کجا؟
-شما انتخاب کنید، هرجایی که راحتترید.
-خیلی خب... بلوار روتشیلد خوبه؟ نزدیک خونهتون هم هست!
دهانی که برای تایید حرفش باز کردهام را میبندم. نوبت من است که نفس نکشم.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت109 صدای
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 110
او میداند خانهام کجاست یا دارد تلافی رودستی که خورده را درمیآورد؟ شاید دارد بلوف میزند. آرام میگویم: باشه... فردا شش عصر، بلوار روتشیلد. شبتون بخیر.
و سریع تماس را قطع میکنم. قلبم تند میزند. چقدر ناشیانه برخورد کردم. اگر بلوف زده باشد چی؟ خودم را ضایع کردم، شاید یکدستیِ بدی خورده باشم...
اصلا او چکار دارد که خانهام کجاست؟
***
هنوز نیمساعت تا قرارمان مانده بود و من رفته بودم که چرخی اطراف خانهاش بزنم. واقعا خانهاش نزدیک روتشیلد بود. جایی در منطقه شهر سفید، توی یکی از آن آپارتمانهای قدیمیِ جعبه کبریتی زندگی میکند. یک آپارتمان سه طبقهی عهد دقیانوسی، با دیوارهایی که از سفید به کرمی تغییر رنگ داده بودند.
درآوردن آمار یک جوجه خبرنگار برای من کاری ندارد. زاده و بزرگ شدهی نسزیوناست و برای تحصیل و کار به تلآویو آمده. تازگی در روزنامه معاریو شروع به کار کرده و فکر میکنم آدم بلندپروازی باشد؛ از آن دسته خبرنگارانی که بلندپروازیها و کنجکاویهای خطرناک دارند.
البته آن شب پشت تلفن، الکی از خودم پراندم که خانهاش نزدیک روتشیلد است. از این که دوباره تماس گرفته بود، از این که شمارهام را داشت، از این که میخواست با من مصاحبه کند، واقعا ترسیده و بهم ریخته بودم. هیچچیز ترسناکتر از این نیست که سوژه مورد علاقهی یک خبرنگار بشوی. برای همین، میخواستم طی یک اقدام تلافیجویانه، او را آشفته کنم. تیری در تاریکی انداختم که از سکوت طولانیاش و پاسخ کوتاه و دستپاچهاش، معلوم بود به هدف خورده.
با آرامش به سمت بلوار روتشیلد قدم زدم. سیزده دقیقه تا ابتدای بلوار راه بود و من میخواستم زودتر برسم. خیابانهای منطقه شهر سفید، تنگ و دنج و پردرخت است و اوایل بهار، هوا خنک و کمی شرجی بود. خیلی وقت بود در چنین هوایی قدم نزده بودم و عصر تازگیِ درختان و بوتهها را نفس نکشیده بودم. از این بابت، باید از کوهن ممنون باشم.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 110 او
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت111
پنج دقیقه بعد از شش رسید. رسمیتر از دیدار قبل لباس پوشیده بود؛ مثل یک کارمند. یک پیراهن آستین بلند کرم رنگ و شلوار مشکی؛ کفشش اما همچنان کتانی بود. موهایش را هم مرتب بالای سرش جمع کرده بود. با این لباسها سه چهار سال بزرگتر به نظر میرسید.
-سلام...
صدایش قاطعیت آن شب را نداشت؛ و نگاهش هم جسارت آن شب را. انگار یکدستیای که زدم، کار خودش را کرده و گند زده بود به اعتماد به نفسش! نوبت من بود که لبخند فاتحانه بزنم و بگویم: سلام خانم کوهن.
دستم را برای دست دادن دراز کردم. دستش سرد بود و فشار زیادی نیاورد، فقط با نوک انگشتانش دست داد و لبخند زد.
-فکر نمیکردم آمار محل زندگیم رو درآورده باشید!
و چشمانش را تنگ کرد. حالا وقت ریختن زهر اصلی بود. با بیخیالی شانه بالا انداختم.
-در نیاورده بودم، فقط حدس زدم و فهمیدم حدسم درسته.
چشمانش بیحرکت و گشادتر از قبل نگاهم کردند. انگار که سطل آب یخ روی سرش ریخته باشند. لبخندی شیطانی زدم.
-خب؛ حالا یک-یک مساوی شدیم. این تلافی یکدستیای که جلوی بیمارستان زدین، خانم کوهن!
در جواب فقط لبانش را روی هم فشار داد و چشمانش را تنگ کرد، کینهجویانه. طوری که انگار داشت در ذهنش دنبال یک روش دردناک برای کشتنم میگشت. این دختر هم شاید نسخهای کمسنتر و ملایمتر از گالیا بود. رقابتی و جاهطلب، شیفته پیروزی و برتری. انگار که به مجسمه آرتمیس، لباسهای امروزی پوشانده باشی و بجای تیر و کمان به دستش لپتاپ و تلفن همراه داده باشی. او یک آرتمیسِ قرن بیست و یکمی بود.
یک لبخند رسمی زد و گفت: ممنون که قبول کردید همدیگه رو ببینیم.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛