eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
185 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
✨بسم‌الله‌القاصم‌الجبارین✨ ✨رمان امنیتی و جذاب #سپر_سرخ ✍قسمت ۹ و ۱۰ از بهت آنچه می‌شنیدم فقط خیره
✨بسم‌الله‌القاصم‌الجبارین✨ ✨رمان امنیتی و جذاب ✍قسمت ۱۱ و ۱۲ نورالهدی در همین فرصت برایم شامی تدارک دیده بود اما من یک قطره آب از گلوی خشکم پایین نمیرفت و دلم پیش او مانده بود که معصومانه پرسیدم: _به نظرت کی بود؟ لقمه‌ای که برایم پیچیده بود به سمتم گرفت و با اطمینان پاسخ داد: _اگه نشونه‌هاشو به ابوزینب بگی حتماً میشناسه! لقمه را از دستش گرفتم و نمی‌دانستم همسرش از کجا باید آن مرد را بشناسد که با صدای نازکش سینه سپر کرد: _ابوزینب از فرمانده‌های حشدالشعبی و عملیات آزادی فلوجه شده. اکثر نیروهای این خط رو میشناسه. سپس خودش لقمه‌ای خورد و می‌خواست حالم را عوض کند که با شیطنتی ساختگی سر به سرم گذاشت: _ابوزینب می‌دونه کی رو بفرسته شناسایی، طرف داعشی‌ها رو هم سر کار میذاره! به زحمت خندید تا من هم بخندم اما سه سال در غربت فلوجه، خنده از یادم رفته و امروز تا سرحدّ مرگ ترسیده بودم که دوباره لقمه را کنار سفره قرار دادم و خودم را کنار کشیدم. هنوز همه بدنم از ضرب زمین خوردن درد میکرد، مچ دستانم از جای جراحت زنجیر ضعف میرفت و نمی‌دانستم کار فلوجه و پدر و مادرم به کجا میرسد که دوباره پرسیدم: _عملیات فلوجه کی شروع میشه؟ او هم اشتهایی به خوردن برایش نمانده و به هوای من با غذا بازی میکرد که دستش را از سفره عقب کشید و با مکثی پاسخ داد: _نمیدونم، ولی میگن نزدیکه! سپس حسی در دلش شکفته شد،لبخندی شیرین صورتش را پوشاند و مژدگانی داد: _مثل بقیه عملیات‌ها، تو این عملیات هم حاج قاسم شخصاً حضور داره! هالۀ خندۀ صورتش هرلحظه پررنگ‌تر میشد و خبر نداشت من حاج قاسم را نمی‌شناسم که چشمانش درخشید و لحنش غرق اشتیاق شد: _وقتی پای به معرکه‌ای باز بشه، داعش که هیچ، آمریکا هم حساب کار دستش میاد! الان چند روزه آمریکا و عربستان و یه عده از نماینده‌های پارلمان که طرفدار آمریکا هستن، دنیا رو گذاشتن رو سرشون که چرا تو فلوجه دخالت میکنه؟ آخه میدونن وقتی حاج قاسم بیاد تو میدون، فاتحه داعش خونده‌اس! هنوز مثل همان سالهای دانشجویی دل پُرشورش برای جنگ و جهاد می‌تپید و من در برابر اینهمه حرارت لحنش، یخِ قلبم باز نمیشد و تنها توانستم یک کلمه بپرسم: _حاج قاسم کیه؟ تازه یادش آمد ما زیر ظلم داعش از دنیا بی‌خبر مانده‌ایم که رنگ خنده از صورتش رفت و مردانه حرف زد: _فرماندۀ سپاه قدس ایرانه! این دو سال حاج قاسم و ابومهدی نیروهای حشدالشعبی رو سازماندهی کردن و با همین نیروهای مردمی، نفس داعش رو تو عراق گرفتن! خجالت کشیدم از نام ابومهدی هم سؤال کنم و بفهمد او را هم نمی‌شناسم؛ اما انگار پس از سال‌ها از غاری بیرون آمده بودم و حرف‌هایش همه برایم نامفهوم بود. سرم را از پشت به دیوار تکیه داده و کلام او به آخر نرسیده بود که خانه در تاریکی مطلق فرو رفت و من حتی از سایۀ خودم می‌ترسیدم که از همین تاریکی، تمام تنم تکان خورد و بی هوا جیغ زدم. نورالهدی بلافاصله چراغ قوه موبایلش را سمت صورتم گرفت و با آرامش خبر داد: _نترس عزیزم، چیزی نیس، برق رفته. معمولاً شبها این ساعت برق میره. همزمان از جا بلند شد، به سمت کمد کنار اتاق رفت و همانطور که شمعی را از جعبه بیرون می‌کشید، سر درددلش باز شد: _اونوقت یه عده شعار میدن ایران باید از عراق بره! انگار عراق رو ایران اشغال کرده! دولت اعلام کرده قاسم سلیمانی به درخواست رسمی ما تو عراق حضور داره. امام جمعه بغداد تو خطبه‌های نماز جمعه گفته اگه ایران نبود، داعش سامرا رو با خاک یکسان میکرد ولی اینا فقط میگن ایران باید بره! انگار تو این کشور نبودن و ندیدن داعش تا ۳۰ کیلومتری بغداد رسید و اگه حمایت ایران و حاج قاسم نبود، همون روزای اول، بغداد هم مثل موصل سقوط میکرد! هنوز تمام ذهنم از وحشت امروز زیر و رو شده و از حرفهایش چیز زیادی نمی‌فهمیدم که در سکوتی خسته نگاهم در تاریکی فضا گم میشد. مقابلم شمع را روی زمین در شمعدانی نشاند و همانطور که کبریت می‌کشید، حرف دلش را زد: _انگار اصلاً نمیبینن ۱۳ ساله آمریکا تو این کشور هر کاری دلش خواسته کرده!حالا که ایران حریف داعش شده، آمریکا تو سرشون فرو کرده که ایران کشورتون رو اشغال کرده و باید بره! از نور لطیف شمع، جمع دو نفره‌مان رؤیایی شده و او هنوز دلش پیش حاج قاسم و ایرانی‌ها بود که غریبانه آه کشید: _همین الان کلی از همرزمای ابوزینب ایرانی هستن! تا الان خیلی‌هاشون شهید شدن... و هنوز حرفش تمام نشده، کسی در خانه را کوبید و من از ترس، به لباس نورالهدی چنگ زدم. حس میکردم تعقیبم کرده‌اند و نورالهدی منتظر کسی نبود که با تأخیر از جا بلند شد و پشت در صدا رساند:
رمـانکـده مـذهـبـی
✨بسم‌الله‌القاصم‌الجبارین✨ ✨رمان امنیتی و جذاب #سپر_سرخ ✍قسمت ۱۱ و ۱۲ نورالهدی در همین فرصت برای
_کیه؟ _و صدای غریبه‌ای قلبم را از جا کَند. من نمی‌شناختم اما انگار نورالهدی به خوبی او را می‌شناخت و شاید انتظارش را نمی‌کشید که مردد در را گشود و با دلخوری اعتراض کرد: _مگه نگفتم امشب نیا! نورالهدی بی‌حجاب مقابل در ایستاده و حال من امروز به قدری زیر و رو شده بود که حتی فکرم به درستی کار نمیکرد مَحرم نورالهدی پشت در است و همچنان مات و متحیر مانده بودم. میهمان ناخوانده می‌خواست وارد شود و او باز ممانعت می‌کرد: _امشب نه! چرا متوجه نمیشی؟ و دیگر صدای مرد بلند شده و به ضوح شنیده میشد: _می‌فهمی چی میگی؟آمال تو خونه تو باشه و من نیام ببینمش؟ از اینکه نام خودم را از زبان او میشنیدم، نفسم گرفت و دیگر می‌دانستم چرا اینهمه برای ورود به خانه اصرار میکند! صدایش را شناخته و باید باور می‌کردم درست در شبی که سخت‌ترین ثانیه‌های عمرم را سپری کرده بودم،او به ملاقاتم آمده است. بیش از سه سال از آخرین دیدارمان سپری می‌شد و در و دیوار بلند و تاریک فلوجه که این سال‌ها زندان ما شده بود، همه چیز حتی صدای او را از خاطرم برده بود. نورالهدی با قدوقامت ظریفش در همان پاشنۀ در، سدّ راهش شده و در برابر برادرش، مردانه مقاومت میکرد: _بهت میگم حالش خوب نیس، الان نمیشه ببینیش! و همین حرف‌ها برای جان به لب کردن او کافی بود که کلماتش مثل قلب من می‌لرزید: _چرا حالش خوب نیس؟اصلاً اون چجوری از فلوجه خارج شده؟چه بلایی سرش اومده؟ حقیقتاً خودم هم حالا نمی‌خواستم او را ببینم اما نورالهدی دیگر حریفش نمیشد که به سمتم چرخید و من از چشمان نگرانش آیه را خواندم. روسری‌ام را دوباره سر کردم و با جانی که برایم نمانده بود به اجبار از جا بلند شدم. آخرین بار راضی به رفتنش نبودم و حالا راضی به آمدنش نمیشدم که حال دلم بی‌نهایت به‌هم ریخته و انگار متهم این سه سال رنج و عذابم در فلوجه او بود که تا داخل شد،قلبم از درد تیر کشید. در همین تاریکی و نور کم‌جان شمع، مشخص بود اصلاً تغییر نکرده است؛همانطور سرحال و سرزنده و خوش تیپ و حالا نگران که با چشمانش دنبالم می‌گشت و همین که کنج دیوار پیدایم کرد، میان اتاق خشکش زد: _آمال! چه بلایی سرت اومده؟ شاید خودم نمی‌فهمیدم اما این حبس سه‌ساله در فلوجه شکسته و افسرده‌ام کرده بود و با بلایی که امروز جانم را گرفته بود، شبیه یک جنازه بودم. نمی‌توانستم بفهمم هنوز دوستش دارم یا نه که نگاهم به زمین افتاد، کاسه صبرم شکست و اشکم بی‌صدا چکید. او قدم قدم به سمتم می‌آمد و من ذره‌ذره آب شده بودم که تا نزدیکم رسید سرم را بالا گرفتم تا ردّ دردهایم را بهتر ببیند. چقدر گفتم بماند،چقدر خواستم تا نرود و حالا که تا مغز استخوانم سوخته بود، از جانم چه می‌خواست؟ با نگاهش دور صورتم دنبال پاسخی بود و من مثل کودکی که گم شده باشد به گریه افتادم و لب‌هایم دوباره از ترس میلرزید. اینهمه به‌هم ریختگی‌ام دیوانه‌اش کرده بود، دیگر جرأت نمیکرد چیزی بپرسد و انگار او هم مثل من زیر آوار خاطره خراب شده بود که خودش را روی مبل رها کرد و در سکوتی دردناک، فقط نگاهم میکرد. این خانه تاریک و روشنایی یک شمع و چشمان همچنان عاشق او کافی بود تا روزهای خوش دانشجویی در خاطر خسته‌ام زنده شود. روزهای پایانی دوره پرستاری من و نورالهدی در دانشگاه بغداد بود و قرار بود آغاز زندگی جدید من باشد که جمعۀ همان هفته، برای جشن نامزدی من و عامر تعیین شده بود. نخستین بار او را زمانی دیده بودم که دنبال نورالهدی به دانشگاه آمده بود و شاید نورالهدی عمداً برادرش را به دانشگاه کشانده بود تا من را ببیند و همین دیدار،سرنوشت ما را تغییر داد. دل او گرفتار من شد و به‌قدری شیوا صحبت میکرد که سرانجام دل من را هم به دست آورد و بعد از توافق خانواده‌ها و پس از یک سال آشنایی، قرار عقدمان تعیین شد. به پیشنهاد نورالهدی تصمیم گرفتیم خطبۀ عقد در حرم کاظمین خوانده شود و مگر خوشبختی از این بالاتر میشد؟ خانوادۀ من از فلوجه به بغداد آمده و ساعتی به اذان مغرب مانده بود که راهی حرم با صفای باب‌الحوائج و باب‌المراد (علیهم‌السلام) شدیم. ماه‌ها با محبت و شیرین‌زبانی و هدیه‌های پر رنگ و لعابی که برایم می‌خرید، دلم را به دست آورده و حالا در محضر حرم با صفای کاظمین،به همسری‌اش راضی شده بودم و خبر نداشتم هرآنچه در دلم ساخته، با یک خبر خراب میکند. زیر چادر مشکی عربی، پیراهن بلند سفیدی با خطوط طلایی پوشیده و در انتظار آغاز مراسم روی یکی از پله‌های حاشیۀ صحن نشسته بودم. اقوام من و عامر، اطرافمان جمع شده و چشم من فقط به دوگنبد زیبای کاظمین بود و زیر لب دعا میکردم خوشبختی‌ام در همین حرم رقم بخورد... ✨ادامه دارد... ✍نویسنده؛ خانم فاطمه ولی‌نژاد ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ ✨✨🇮🇷✨✨🇮🇷✨✨
رمـانکـده مـذهـبـی
✨بسم‌الله‌القاصم‌الجبارین✨ ✨رمان امنیتی و جذاب #سپر_سرخ ✍قسمت ۱۱ و ۱۲ نورالهدی در همین فرصت برای
✨بسم‌الله‌القاصم‌الجبارین✨ ✨رمان امنیتی و جذاب ✍قسمت ۱۳ و ۱۴ عامر پوشیده در کت و شلوار مشکی دامادی و پیراهن سفید، چند قدم آنطرفتر با تلفن همراهش مشغول صحبت بود و شاید کسی از دوستانش برای تبریک تماس گرفته بود که صورتش هرلحظه از خنده شکفته‌تر میشد و سرانجام با هیجانی که به جانش افتاده بود، به سمت ما آمد. مادرم بالای سرم ایستاده و نورالهدی کنار من روی پله نشسته بود و عامر می‌خواست تنها با من صحبت کند که اشاره کرد نورالهدی برخیزد. هنوز نامحرم بودیم و فرهنگ سنتی خانواده‌ها اجازه نمیداد کنارم بنشیند که همان مقابل پله، روبرویم ایستاد و با چشمانی که از شادی برق میزد، مژده داد: _هدیه ازدواج‌مون قبل از عقد رسید! و پیش از آنکه چیزی بپرسم، از خنده منفجر شد و با صدایی خفه فریاد کشید: _درخواستم برای دانشگاه میشیگان قبول شده! مات و متحیر نگاهش میکردم و اصلاً نمی‌فهمیدم چه میگوید؛ فارغ‌التحصیل معماری بود و تا آن لحظه حتی یک کلمه از ادامه تحصیل در خارج از کشور حرفی نزده بود که به مِن‌مِن افتادم: _مگه... تو درخواست داده بودی؟... چرا به من چیزی نگفتی؟ صورت سبزه‌اش از شادی به کبودی میزد و نمی‌توانست هیجانش را کنترل کند؛ مدام دور خودش می‌چرخید و کلماتش از شادی می‌رقصید: _واسه اینکه باورم نمیشد قبول کنن! یعنی هنوزم باورم نمیشه! یعنی واقعاً می‌تونم برم آمریکا و دانشگاه میشیگان درسم رو ادامه بدم؟! یعنی خواب نمی‌بینم؟! یعنی واقعاً بیدارم؟ او از حرارت آنچه باورش نمیشد، تب کرده بود و قلب من مثل تکه‌ای یخ شده و سرما در تمام استخوانم‌هایم میخزید: _یعنی... یعنی میخوای بری؟ از اینهمه جنب و جوش و سر و صدا، توجه تمام اقوام به او جلب شده و من پلکی نمیزدم تا شاید حرف دیگری بزند و پاسخش، مسخره کردن من بود: _مثل اینکه نمیفهمی من چی میگم؟ مگه دیوونم که نرم؟ معلومه که میرم! لباس عروس تنم بود و کنج صحن، منتظر خطبۀ عقدم بودم و نمی‌فهمیدم داماد این قصه چه میگوید که لب‌هایم به سختی تکان خوردند و از تمام حرف دلم، فقط دو کلمه بر زبانم جاری شد: _من چی؟ پیش از آنکه از اینهمه بی‌وفایی‌اش قالب تهی کنم، خندید و خواست پاسخم را بدهد که نورالهدی نزدیک‌مان آمد و با مهربانی خبر داد: _بلند شید! سید اومد. بنا بود خطبۀ عقد توسط یکی از روحانیون سید آستان در همین اتاق کنج صحن خوانده شود و من هنوز منتظر پاسخ عامر بودم که خودش را کنار شانه‌هایم رساند و زیر گوشم نجوا کرد: _مگه میشه بدون تو برم؟ اقوام همگی وارد اتاق شده بودند، نورالهدی بی‌خبر از آنچه من از برادرش شنیده بودم، اصرار میکرد عجله کنیم و باید تکلیف این سفر همینجا مشخص میشد که مستقیم نگاهش کردم و مصمم پرسیدم: _اگه من نخوام بیام، چی؟ جریان زندگی در نگاهش متوقف شد و رنجیده‌تر از من بازخواستم کرد: _یعنی من همچین موقعیتی رو از دست بدم؟ تنها فرزند خانواده بودم که بعد از سال‌ها انتظار و یک دنیا نذر و نیاز و توسل، خداوند مرا به پدر و مادرم داده بود و می‌دانستم تا چه اندازه به حضورم وابسته هستند. دلبستگی خودم هم به خانواده و وطنم کمتر از آن‌ها نبود و نمیشد به این سادگی از همه چیزم بگذرم! حدود یکسال با عامر صحبت کرده بودم و در این مدت، حتی به اندازه یک کلمه به من اطلاعی نداده و حالا چند دقیقه مانده به عقد، خبر از سفری طولانی میداد و چطور می‌توانستم همراهش شوم؟ همان تماس تلفنی و خبر پذیرفته شدنش در دانشگاه میشیگان، سنگی بود که تمام آیینه‌های احساس و وابستگی‌مان را شکست و مراسم عقدمان به هم خورد. خانواده‌ها وساطت می‌کردند بلکه یکی از ما از خیر آنچه می‌خواهد بگذرد؛ اما نه او راضی میشد نه من! هر شب تماس میگرفت و ساعت‌ها صحبت میکرد؛ عاشقانه تمنا میکرد و ترجیع‌بند تمام غزل‌هایش یک جمله بود: _آمال! باور کن من یجوری دوستت دارم که هیچکس تو این دنیا نمیتونه کسی رو اینجوری دوست داشته باشه! باور کن من بدون تو نمی‌تونم! یکماه تا پروازش بیشتر نمانده بود، در دریای عشقش در حال غرق شدن بود و به هرچه واژه به دستش می‌رسید چنگ میزد تا مرا هم با خودش به آمریکا ببرد و اعتراف میکنم در به دست آوردن دل من، به شدت مهارت داشت. هر شب که تماس می‌گرفت، تیغ مخالفتم کُندتر میشد و شکستن قفل قلعه قلبم راحت‌تر تا تیر خلاصش را زد: _به جون خودت که از همه دنیا برام عزیزتره، اگه نیای نمیرم! شاید بلف میزد تا تسلیمم کند و همین بلف، پای ماندنم را لرزانده بود؛ می‌ترسیدم دلبستگی‌ام به عزیزانم و اصرارم برای نرفتن، او را از پیشرفتی که شایستگی‌اش را دارد، محروم کند و همین عذاب وجدان قاتل مقاومتم شده بود تا یک شب که پیش از تماس او، خبری خانه خراب‌مان کرد...
رمـانکـده مـذهـبـی
✨بسم‌الله‌القاصم‌الجبارین✨ ✨رمان امنیتی و جذاب #سپر_سرخ ✍قسمت ۱۳ و ۱۴ عامر پوشیده در کت و شلوار مش
از زمان اشغال عراق توسط آمریکا، فلوجه روی آرامش ندیده و بخاطر بمب‌های شیمیایی که آمریکا بر سر مردم ریخته بود،همچنان کودکان معلول متولد می‌شدند و آمار بیماریهای جسمی و روانی و سقط جنین در بیمارستانها بیداد میکرد. حالا چندماهی میشد زمزمۀ حضور تکفیری‌ها در شهر، هول دیگری به دل مردم به خصوص اندک جمعیت شیعۀ شهر انداخته بود. می‌دانستم حکم تشیع در قانون تکفیری‌ها مرگ است این مدت تصاویر سلاخی مردم شیعه و سنی سوریه را در اینترنت دیده بودم و ندیده می‌شد تصور کنم چه جهنمی در انتظار مردم فلوجه است. روزها بود در سرمای زمستان، تب تنش در شهر بالا گرفته و با این حال باور نمیکردیم به این زودی کار از کار بگذرد که همان شب داعش خبر فتح فلوجه را جاز زد و شهر رسماً سقوط کرد. فلوجه، شهری که با بیش از ۵۰۰ مسجد به شهر مسجدها شهرت داشت، از نخستین مناطقی بود که به دست داعش افتاد و خبر نداشتیم تا چند ماه آینده نه فقط فلوجه که شهرهای بزرگ عراق مثل موصل و تکریت هم اشغال می‌شوند. شاید از هول همین اتفاق بود که آن شب خبری از تماس عامر هم نمیشد و تمام‌ تن و بدن من از ترس می‌لرزید. از وحشت آشوب شهر،دلم زیر و رو شده و ساعت از نیمه‌شب گذشته بود که سرانجام تماس گرفت. نمی‌دانست از کدام سرِ قصه آغاز کند و من می‌خواستم عیار عاشقی‌اش را بسنجم که مظلومانه پرسیدم: _بازم میخوای بری؟ می‌خندید و خنده‌هایش از هر گریه‌ای تلخ‌تر بود: _تو که نمیترسی؟ مگر میشد نترسم وقتی در یک شهر ۳۵۰ هزار نفری، ما شیعیان در اقلیت بودیم و او چارۀ نجاتم را در فرار از شهر میدید: _الان خیلی از سُنی‌های فلوجه هم از شهر فرار کردن و رفتن سمت کربلا.شنیدم تو کربلا برای آواره‌های فلوجه اردوگاه زدن. از سکوتم خیال میکرد تسلیم طرحش شدم و انتهای این نقشۀ فرار، مهاجرت به آمریکا بود که مثل یک جنتلمن سینه سپر کرد: _از فلوجه که اومدی بیرون، با خودم میبرمت آمریکا و اونجا رو چشمام ازت مراقبت میکنم. آنچه برایم تدارک دیده بود،رؤیایی به نظر میرسید اما چطور می‌توانستم پدرومادرم را اینجا تنها رها کنم که سال‌ها در این شهر زندگی کرده و حالا حاضر به ترک فلوجه نمیشدند. پدرم پزشک ماهر و قدیمی فلوجه بود؛ تابلوی طبابتش در درمانگاه‌های اصلی شهر، امید مردم بود و غیرتش قبول نمیکرد در این بحبوحۀ درگیری، بیمارانش را تنها بگذارد. عامر مرتب با او هم تماس میگرفت تا راضی‌اش کند از شهر خارج شود و در یکی از تماس‌ها، پدرم با بغضی مردانه التماسش کرد: _من نمیتونم از اینجا برم،مردم به من نیاز دارن اما اگه میتونی بیا آمال و مادرش رو با خودت ببر بغداد. عامر ادعا میکرد عاشق من است و باز از ترس جانش جرأت نمیکرد قدم به فلوجه بگذارد. چند روز تا پروازش بیشتر نمانده و پشت تلفن گریه میکرد تا ما از فلوجه خارج شویم و هیچکدام خبر نداشتیم داعش اجازه خروج از شهر را نمی‌دهد که اگر مردم همه می‌رفتند،دیگر سپری برای مقابله با ارتش عراق برایش باقی نمی‌ماند. این را زمانی فهمیدم که پدرم در آخرین تماسی که عامر با او گرفت، در اتاق را بست تا من و مادرم نشنویم و با این‌حال شنیدم با صدایی خفه خبر میدهد: _ای کاش همون روز که بهت گفتم میومدی و آمال رو می‌بردی،خروجی‌های شهر بسته شده. دیگه نه ما می‌تونیم خارج بشیم نه تو میتونی بیای! حالا مردم مظلوم این شهر تنها سپر باقی‌مانده در دست والی فلوجه بودند تا مانع حملۀ همه جانبۀ ارتش شود و به هر آب و آتشی میزد مبادا کسی از شهر خارج شود. زمستان ۲۰۱۴ سردترین و سخت‌ترین زمستان عمرم شده بود؛در شهر خودم زندانی شده و کسی که می‌گفت عاشق من است و بنا بود همسرم شود،هر لحظه از من دورتر می‌شد و در تماس آخر،غیر از بغض و گلایه حرفی برای گفتن نداشت: _آمال! چرا تو الان نباید کنار من باشی؟ و پیش از آنکه حرف دیگری به زبانش بیاید، بغضش متلاشی میشد و میان گرداب گریه دست‌وپا میزد: _چرا من الان باید تنها برم؟ چرا باید تو رو تو اون جهنم تنها بذارم و برم؟ هر کلمه مثل خنجری در قلبم فرو می‌رفت،خونابۀ غم تا گلویم میرسید و دیگر حتی نمی‌خواستم طعم اشکهایم را بچشد که چشمانم را در هم میکشیدم مبادا قطره اشکی بچکد و او همچنان میگفت. نمی‌فهمیدم چرا من را مقصر این جدایی میداند و دیگر حتی نفسی برای بحث و جدل نداشتم که با اینهمه ادعای عاشقی، راضی به رها کردن من میان هزاران کفتار داعشی شده و امشب راهی سفر رؤیایی‌اش میشد. از سنگینی سکوتم،نفسش بند آمده و دیگر کار دلش از گریه گذشته بود که سرم عربده میکشید: _تو نمی‌فهمی با من چی کار کردی! هزار بار التماست کردم،به دست و پات افتادم ولی تو فقط میخواستی تو این خراب‌شده بمونی!... ✨ادامه دارد... ✍نویسنده؛ خانم فاطمه ولی‌نژاد ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ ✨✨🇮🇷✨✨🇮🇷✨✨
رمـانکـده مـذهـبـی
✨بسم‌الله‌القاصم‌الجبارین✨ ✨رمان امنیتی و جذاب #سپر_سرخ ✍قسمت ۱۳ و ۱۴ عامر پوشیده در کت و شلوار مش
✨بسم‌الله‌القاصم‌الجبارین✨ ✨رمان امنیتی و جذاب ✍قسمت ۱۵ و ۱۶ زهر کلامش طوری جانم را گرفت که دیگر نشد در برابر سیل اشک‌هایم مقاومت کنم، سدّ صبرم شکست و اشک از هر دو چشمم فواره زد: _بسه عامر، دیگه ادامه نده! من نخواستم یا تویی که چند دقیقه قبل از عقد به من میگی میخوای بری آمریکا؟ فکر میکنی من دوستت ندارم؟ اما تو نخواستی منو ببینی! تو غیر از خودت به هیچکس فکر نمیکنی! یکساعت مکالمه تنها به گریه و گلایه و شکایت گذشت و حرف آخر را او به تلخی زد: _من میرم، چون دیگه اینجا موندم فایده‌ای نداره! اما همیشه منتظرت می‌مونم تا بیای پیشم. گریه از کلماتش می‌چکید و این گفتگو داشت جان‌مان را می‌گرفت که بدون خداحافظی تماس‌مان تمام شد. او همان شب رفت و من سه سال در شهر وحشتناکی که داعش برایمان ساخته بود، اسیر شدم. آنچه در این سه سال از جنایات و وحشی‌گری داعش دیدم، برای پیر کردن دل و سفید شدن موهایم کافی بود و به خدا با هیچ کلامی قابل بیان نبود! از قتل عام سربازان باقی‌مانده در شهر و گورهای دسته‌جمعی و سربریدن و زنده سوزاندن مردم و قوانین جنون آمیز و این ماه‌های آخر هم غارت آذوقۀ خانه‌ها که منابع مالی داعش در فلوجه به آخر رسیده و محصولات زمین‌های کشاورزی و هر آنچه در انبارهای مردم مانده بود، به یغما می‌بردند. حالا من به دست پلیس مذهبی داعش و به هوای هوسی که به دلش افتاده بود، از فلوجه ربوده شده و در میان راه با جوانمردی غریبه‌ای نجات پیدا کرده بودم و نمی‌دانستم درست در چنین شبی، عامر اینجا چه میکند. در این سه سال هرآنچه از عشق و احساسش در دلم بود، مُرده و امشب بیش از آنکه عاشقش باشم، متنفر و عصبی بودم. می‌دانستم اگر آن تلفن قبل از عقدمان برقرار نشده بود، من همان روز همسر عامر شده و به بغداد آمده بودم و اینهمه عذاب نمی‌کشیدم که در پاسخ دلشورۀ چشمانش، به تلخی طعنه زدم: _میشیگان خوش گذشت؟ نورالهدی مضطرب نگاه‌مان میکرد، عامر محو خشم چشمانم شده بود و من مثل شمعی که در حال مردن باشد، می‌سوختم و همزمان شعله می‌کشیدم: _اصلاً خبر داری چی به سر من اومده؟ میدونی امروز داشتن منو کجا می‌بردن؟ میدونی امروز... خجالت کشیدم بگویم امروز از چه جهنمی رها شده و انگار از همین اشارۀ پنهان، همه چیز را فهمیده بود که سرش را با هر دو دستش گرفت و به مدد حال خرابش، موهای مشکی‌اش را چنگ میزد. عرق غیرت در صورتش میجوشید، رگ پیشانی‌اش از خون پُر شده و لحنش رعشه گرفته بود: _تو که خبر نداری من چی کشیدم! فکر میکنی میشیگان به من خوش گذشت؟مگه میشه جایی که تو نباشی به من خوش بگذره! سه سال هر روز منتظر بودم این اخبار لعنتی یه خبری از فلوجه بده!هر روز منتظر بودم تلفنم زنگ بخوره و تو پشت خط باشی. سپس با موج احساس نگاهش به ساحل چشمانم رسید و با بغضی که گلوگیرش شده بود، بی‌صدا نجوا کرد: _آمال! من این سه سال به هیچکس نتونستم فکر کنم جز تو! به هیچ دختری فکر نکردم به این امید که یه روز دوباره تو رو ببینم!» چندبار پلک زد تا اشکی که در چشمش نشسته بود مهار کند و آخر نشد که یک قطره تا روی گونه‌اش پایین آمد و با همان چشمان خیسش به رویم خندید: _اما این از خوشبختی منه که وقتی برای یه مرخصی ۱۵ روزه اومدم عراق همون زمان بتونم تو رو ببینم! او میگفت و من دیگر حتی نمی‌خواستم صدایش را بشنوم که دستان لرزانم را بالا گرفتم تا ساکت شود و با نفسی که برایم نمانده بود، دنیا را روی سرش خراب کردم: _هیچوقت دیگه نمیخوام ببینمت! و حرفی برای گفتن نمانده بود که با قدم‌های سست و سنگینم به سمت اتاق کنج خانه رفتم و دیگر نمی‌شنیدم نورالهدی چه میگوید و با چه جملاتی میخواهد آرامم کند. تا سحر گوشۀ اتاق در خودم فرو رفته بودم، صدای قدم‌های عامر را می‌شنیدم که مدام دور خانه می‌چرخید و نورالهدی لحظه‌ای رهایم نمیکرد و با نرمی لحنش نازم را می‌کشید: _باور کن من بهش نگفتم بیاد! امشب قرار بود بیاد خونه ما ولی وقتی تو اومدی من بهش زنگ زدم نیاد. خیلی اصرار کرد دلیلش چیه، مجبور شدم بگم تو اینجایی ولی بازم بهش گفتم نیاد! و نبض احساس برادرش زیر سرانگشتش بود که لبخندی زد و با مهربانی ادامه داد: _ولی وقتی فهمید تو اینجایی دیگه نتونستم جلوش رو بگیرم. می‌خواست هرجور شده تو رو ببینه! می‌دانستم دوستم دارد و دیگر در قلب من ردّی از محبتش نمانده بود که هر چه نورالهدی زیر گوشم می‌خواند، با سردی چشمانم تمام احساسش را پس میزدم تا آوای اذان صبح از مناره‌های مساجد بغداد میان نخل‌های شهر پیچید و من به عزم وضو از اتاق بیرون رفتم... عامر روی کاناپه خوابش برده بود و به گمانم در میشیگان نماز خواندن هم از خاطرش رفته بود که هر چه نورالهدی صدایش میزد، از این پهلو به آن پهلو می‌چرخید و بین خواب و بیداری بهانه میچید:
رمـانکـده مـذهـبـی
✨بسم‌الله‌القاصم‌الجبارین✨ ✨رمان امنیتی و جذاب #سپر_سرخ ✍قسمت ۱۵ و ۱۶ زهر کلامش طوری جانم را گرفت
_الان بلند میشم. آفتاب طلوع کرده بود و عامر هنوز خواب بود، نمازش قضا شده و من حتی نمی‌فهمیدم با اینهمه بیقراری دیشب و با این حال و روز من، چطور میتواند اینقدر راحت بخوابد. من و نورالهدی تا صبح پلک‌مان روی هم نرفته بود که من بی‌تاب پدر و مادرم بودم و خمار خیال آن غریبه و او نگران همسرش که در عملیات آزادی فلوجه بود و ماجرای دیگری که من از آن بی‌خبر بودم. در اتاق، خودم را پنهان کرده و در را هم می‌بستم مبادا چشمم بار دیگر به عامر بیفتد و او بلاخره بیدار شده بود که شنیدم نورالهدی توبیخش می‌کند: _دیشب رفته بودی منطقه سبز؟ از دوران دانشجویی‌ام در دانشگاه بغداد، در خاطرم مانده بود منطقه سبز، محوطه کاخ سابق صدام و بعد از آن محل استقرار نیروهای آمریکایی و در حال حاضر مکان ادارات دولتی مهم و سفارتخانه‌های آمریکا و انگلیس است و نمیدانستم عامر آنجا چه میکرده که با صدایی خواب‌آلود ادعا کرد: _بلاخره یکی باید واسه این کشور یه کاری بکنه! متوجه منظورش نشدم و پاسخ ژست وطن‌دوستی‌اش در آستین نورالهدی بود: _تو اگه فکر این کشور بودی بعد از اینکه درسِت تموم میشد،برمیگشتی برای کشورت کار میکردی!حالا ۱۵ روز اومدی عراق که هرشب بری ضد دولت شعار بدی؟ اشغال پارلمان و تظاهرات هرشب شما چه دردی از این مردم دوا میکنه؟ اما دل عامر پیش من مانده و میخواست دوباره صدایم را بشنود که بی‌توجه به آنچه نورالهدی میگفت، بحث را به هوایی دیگر برد: _به جا این حرفا ببین میتونی آمال رو راضی کنی من یکم باهاش حرف بزنم؟ فکر اینکه دیروز اذیتش کردن داره دیوونم میکنه! غیرتش زخمی شده بود و نورالهدی نمیخواست زخم دل من دوباره سر باز کند که با لحنی گرفته پاسخ داد: _اگه دوست داری آمال و هزارتا دختر دیگه مثل آمال تو این کشور امنیت داشته باشن، چرا هر شب میری منطقه سبز و ضد ایران شعار میدی؟ سپس آه بلندی کشید طوری که از پشت همین دیوارها حرارتش را حس کردم و با صدایی زخمی، جراحت‌های مانده بر جان عراق را به رخ برادرش کشید: _این سالها عراق نبودی و ندیدی داعش نصف کشور رو گرفت و داشت به بغداد میرسید! به‌خدا اگه فتوای جهاد آیت الله سیستانی و تشکیل حشدالشعبی و کمک ایران نبود، بغداد هم اشغال میکردن! حالا که پیشروی ارتش و نیروهای مردمی شدت گرفته و کمر داعش تو عراق شکسته، شماها رو تحریک میکنن به هر بهانه‌ای تظاهرات کنید و ضد ایران و دولت عراق شعار بدید، مبادا این کشور یه ذره روی آرامش ببینه! از حرف‌های نورالهدی می‌فهمیدم شبهای بغداد آشفته شده و همان یک کلمه‌ای که از ایران گفته بود، خون عامر را به جوش آورد و صدایش را بلند کرد: _چرا انقدر سنگ ایران رو به سینه میزنید؟ ایران جز دخالت تو عراق چیکار میکنه؟ایران باید از عراق بره.. و هنوز خط و نشان کشیدنش تمام نشده بود که نورالهدی مردانه به میدان زد: _انگار تو آمریکا خبرها درست بهت نمیرسه و نمیدونی اگه حاج قاسم نبود بغداد که هیچ، حتی اربیل هم سقوط میکرد!» و برای ادعایش مدرکی محکم داشت که اجازه نداد عامر پاسخی بدهد و با لحنی مقتدر ادامه داد: _شهرهای سنجار و آمرلی هر دو در محاصره داعش بودن. مردم سنجار به امید نیروهای حزب دمكرات كردستان بودن اما وقتی صبح شد هیچ نیروی دموکراتی تو شهر نبود. همه فرار کرده بودن و شهر رو دو دستی تحویل داعش دادن تا هر چی مرد تو شهر بود رو سر بریدن و دخترها و زن‌های ایزدی رو همه رو به اسارت بردن اما مردم آمرلی با کمک نیروهای ایرانی مقاومت کردن. درحالی که آمرلی کاملاً در محاصره داعش بود، حاج قاسم با هلی‌کوپتر وارد شهر شد و بعد از سه ماه محاصره، بلاخره شهر رو آزاد کرد! نورالهدی می‌گفت و اینهمه باران کلماتش در دل سنگ عامر اثر نمیکرد که می‌شنیدم با حالتی عصبی به در و دیوار میزند بلکه ایران را متهم به دخالت در عراق کند و نورالهدی یک‌تنه مردِ میدان این مباحثه بود که باز پاسخ میداد: _اونی که تو سر شما فرو کرده ایران داره تو عراق دخالت می‌کنه و باید از این کشور بره، میخواد حاج قاسم تو خط مبارزه با داعش نباشه، اینو بفهم عامر! جنایات داعش را به چشم دیده و طعم سخت محاصره را چشیده بودم و همین دیروز مردانگی یکی از نیروهای خط حاج قاسم، فرشتۀ نجاتم شده بود که از شرح حماسی نورالهدی، ندیده عاشق این سردار ایرانی شده و به خدا التماس می‌کردم پیش از آنکه پدر و مادرم از خبر ربوده شدن تنها دخترشان دق کنند، زودتر فلوجه هم را به دست حاج قاسم آزاد کند... ✨ادامه دارد... ✍نویسنده؛ خانم فاطمه ولی‌نژاد ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ ✨✨🇮🇷✨✨🇮🇷✨✨
رمـانکـده مـذهـبـی
✨بسم‌الله‌القاصم‌الجبارین✨ ✨رمان امنیتی و جذاب #سپر_سرخ ✍قسمت ۱۵ و ۱۶ زهر کلامش طوری جانم را گرفت
✨بسم‌الله‌القاصم‌الجبارین✨ ✨رمان امنیتی و جذاب ✍قسمت ۱۷ و ۱۸ چند روز با دلی که در قفس سینه برای پدر و مادرم پَرپَر میزد، میهمان خانه نورالهدی بودم. عامر هر روز به ما سر می‌زد و هر بار من خودم را در اتاق حبس میکردم تا چشمان عاشقش را نبینم و دیگر طاقتش تمام شده بود که یکبار از همان پشت در،صدا رساند: _اگه تو نمی‌خوای منو ببینی ولی من دلم برات خیلی تنگ شده! و این قهر و سکوت دیوانه‌اش کرده بود که بی‌هوا فریاد کشید: _نامردم اگه ایندفعه تنها برم آمریکا!باید با من بیای،میفهمی؟! خیال میکرد با عربده کشیدن میتواند رامم کند و نمی‌دانست در این سال‌ها در فلوجه به‌قدری حیوان وحشی داعشی دیده‌ام که دربرابر این تشرهای عاشقانه حتی لحظه‌ای دلم نمی‌لرزد. می‌شنیدم نورالهدی سرزنشش میکند و او همچنان خط و نشان میکشید که لحن مردانه‌ای در خانه پیچید و همزمان صدای خنده و خوشحالی بچه‌ها بلند شد. ظاهراً پدرشان به خانه برگشته و سرانجام ابوزینب از خط آمده بود که دستپاچه روسری‌ام را به سر کشیدم و هیجان‌زده‌تر از نورالهدی از اتاق بیرون رفتم.فقط می‌خواستم خبری از فلوجه بگیرم و حواسم نبود ابوزینب از ماجرای حضورم در این خانه بی‌خبر است که دربرابر حیرت نگاهش، زبانم به هم پیچید: _فلوجه آزاد شد؟ نورالهدی و عامر محو حالم مانده بودند، ابوزینب چند لحظه نگاهم کرد و مثل اینکه من تازه به خاطرش آمده باشم، خنده فراموشش شد. خسته و خاکی از معرکه برگشته، سر و وضع لباس جنگی‌اش به هم ریخته و چین و چروک صورت آفتاب‌سوخته‌اش خبر از نبردی سخت میداد و حالا نمی‌فهمید نامزد سابق عامر و دختر زندانی در فلوجه، در این خانه چه میکند. عامر چند قدم عقب‌تر با دلخوری نگاهم میکرد و چند دقیقه کشید تا نورالهدی دست و پا شکسته برای ابوزینب بگوید چرا من اینجا هستم و او با هر کلمه‌ای که از همسرش درباره من می‌شنید، خون غیرت بیشتر در صورتش میدوید و سفیدی چشمانش از خشم به سرخی می‌زد. شرم و حیا مانع میشد تا نورالهدی همه‌چیز را بگوید و از همان حرف‌های درهم، ابوزینب تا ته خط رفته بود که دیگر نگاهم نکرد و ساکت گوشۀ اتاق در خودش فرو رفت. من منتظر خبری از فلوجه بودم و خبر دیگری خاطرش را به هم ریخته بود که نگاهش به نقطه‌ای نامعلوم فرو رفت و با لحنی مبهم زمزمه کرد: _پس «مهدی» اونشب واسه همین انقدر دیر اومد. نمی‌فهمیدم چه میگوید و نمی‌دانستم نام همان کسی را بر زبان آورده که چند روز است خانه خیالم را خراب کرده و پریشان پرسیدم: _فلوجه آزاد شد؟ از پدر و مادرم خبر داری؟ همانطور که سرش پایین بود، به آرامی خندید و با متانت جواب داد: _فلوجه سر افعی داعش بود که امروز کوبیدیم و شهر کاملاً آزاد شد!همین امروز خودم میبرمت پیش پدر و مادرت.» باورم نمی‌شد کار داعش در فلوجه تمام شده باشد و دوباره می‌توانم پدر و مادرم را ببینم که کاسۀ هر دو چشمم از اشک، لبالب شده و با لب‌هایی که سه سال هر لحظه از ترس داعش می‌لرزید، دوباره می‌خندیدم. نورالهدی در آغوشم کشید و عامر دلتنگ خنده‌هایم بود که حلقه‌ اشک روی مژه‌های مشکی و بلندش نشست و نمی‌خواست گریه کردنش را ببینم که به پشت سر چرخید و دیدم او هم از شادی آنچه باورش نمیشد، شانه‌هایش از گریه میلرزد. ابوزینب همانطور که به پشتی تکیه زده بود، تلویزیون را روشن کرد و دیدم مردی با موی و محاسنی سپید میان خبرنگاران عملیات آزادی فلوجه را با آرامش شرح می‌دهد و نورالهدی با خوشحالی رو به من کرد: _ابومهدی همینه!فرمانده حشدالشعبی! با کف دستم پردۀ اشک را از چشمانم کنار زدم تا صورت او را بهتر ببینم و به‌خدا یک تکه نور بود که میان جمعی از نظامیان با لبخندی شیرین و لحنی دلنشین سخن میگفت و دلم می‌خواست حاج قاسم را هم ببینم که معصومانه پرسیدم: _حاج قاسم بینشون نیس؟ از اینکه نام این سردار ایرانی را بردم، عامر مردد به سمتم چرخید و انگار نام ایران عصبی‌اش میکرد که با هر دو دست اشک‌هایش را پاک کرد و پیش از آنکه اعتراض کند، ابوزینب متعجب پرسید: _حاج قاسم رو از کجا میشناسی؟ شاید این سکوت چند روزه و حالا این به زبان آمدنم، عامر را عصبانی‌تر کرده بود که نیشخندی نشانم داد و متلک انداخت: _خیال کردی پدر و مادرت رو حاج قاسم نجات داده؟ و پاسخ این طعنۀ تلخش در سینۀ ابوزینب بود و روی نام حاج قاسم غیرت داشت که مقابل عامر قد علم کرد و صدایش بالا رفت: _همون جوونی که اونشب آمال رو نجات داده از نیروهای ایرانی حاج قاسم بوده! برای یک لحظه نفسم در سینه بند آمد که دوباره نجابت نگاه و مردانگی لحنش پیش چشمانم آمده و حالا فقط می‌خواستم ابوزینب بیشتر برایم بگوید از مردی که معجزۀ زندگی‌ام شده و بی‌هوا دلم را با خودش برده بود. اما همین خبر و یادآوری آن شب برای عصبی‌تر کردن عامر کافی بود که سینه در سینۀ ابوزینب نعره کشید:
رمـانکـده مـذهـبـی
✨بسم‌الله‌القاصم‌الجبارین✨ ✨رمان امنیتی و جذاب #سپر_سرخ ✍قسمت ۱۷ و ۱۸ چند روز با دلی که در قفس س
_انقدر ایرانی ایرانی نکنید! از کجا معلوم همون ایرانی آمال رو اذیت نکرده باشه و حالا این دختر از ترس آبروش جرأت نمیکنه حرفی بزنه! از زشتی آنچه از زبان عامر می‌شنیدم گُر گرفتم، نورالهدی قدمی به سمت عامر رفت تا پاسخ بی‌حیایی‌اش را بدهد و ابوزینب به هیچ‌کدام‌ از ما فرصت عکس‌العمل نداد که کشیدۀ محکمی در صورت عامر کوبید و مردانه فریاد کشید: _خفه شو! تنم تب کرده بود، پیشانی‌ام از عرق پوشیده و دیگر توانی برای ایستادن نداشتم که قامتم از زانو شکست، بی‌رمق روی زمین چمباته زدم و به‌خدا دلم می‌خواست زمین من را ببلعد. آن شب، بعد از رفتن آن داعشی هیچکس جز خدا بین ما نبود و خدا خود شاهد نجابت چشمان و حیای کلامش بود که حتی در ماشین یکبار نگاهم نکرد و جز چند سوال ضروری، کلامی با من حرف نزد تا مرا به آغوش نورالهدی سپرد و رفت. تازه گمشدۀ این چند روزم را پیدا کرده و دلم می‌خواست بیشتر از او بشنوم و حالا عامر کاری کرده بود که حتی خجالت می‌کشیدم سرم را بالا بگیرم. جای سیلی روی صورت عامر بود و انگار این کشیده، داغ دل ابوزینب را خنک نکرده بود که کلماتش از خشم تک به تک آتش میگرفت: _اون پسر رفیق منه! یکساله با هم تو یه سنگر می‌جنگیم و مثل برادرم بهش اعتماد دارم. تو خجالت نمیکشی؟ عامر دیگر جرأت نمیکرد کلامی بگوید که فقط خیره نگاهش میکرد و آنچه من ندیده بودم، ابوزینب دیده و تازه امروز رازش را فهمیده بود که شور شیدایی آن جوان به جانش افتاد و صدایش همچنان از ناراحتی می‌لرزید: _کاری که اون شب مهدی کرده، دل و جیگری میخواد که هرکسی نداره! پس دهنت رو ببند! از نیمرخ عامر می‌دیدم صورتش از غیظ و غضب کبود شده و کشیده‌ای که در دستان من مانده بود، از ابوزینب خورده و دیگر حرفی برای گفتن نداشت که از خانه بیرون رفت و در را پشت سرش طوری به هم کوبید که تنم لرزید و اشکی که پشت شیشه چشمم بند آمده بود، بی‌صدا چکید. نورالهدی می‌فهمید چه حالی دارم؛ کنارم روی مبل نشست و دستان مهربانش را دور شانه‌ام کشید تا دلم به خواهری‌اش خوش باشد و ابوزینب برای دلداری‌ام نمی‌دانست چه کند که به جاده خاکی زد: _خطوط تلفن هنوز تو فلوجه قطعه، نمی‌تونیم با پدر و مادرت تماس بگیریم اما هروقت آماده شدی، خودم می‌برمت! می‌دانستم به هوای دوری و بی‌خبری از من، دلی برایشان باقی نمانده و در این چند روز کابوس کشته شدن من هزار بار آن‌ها را کشته است که تمام توانم را جمع کردم و یک جمله گفتم: _الان بریم. نورالهدی دلش میخواست همراهم تا فلوجه بیاید اما دخترانش یکی سه ساله و دیگری شیرخواره بود و نمیشد تنهایشان بگذارد‌ که مرتب سفارش حال و روزم را به همسرش می‌کرد. به خوبی می‌دانست در فلوجه کارد به استخوان مردم رسیده است؛ هر چه می‌توانست از نان و برنج و گوشت و روغن و حبوبات همراهم کرد و به جای من، او از اینهمه مهربانی شرمنده بود که زیر لب زمزمه کرد: _تا شهر برگرده به وضعیت عادی شاید اینا به کارتون بیاد. آغوشش شبیه خواهری که هرگز نداشتم گرم و امن بود و باید از حضورش دل می‌کندم که سرانجام روی او و دخترانش را بوسیدم و از خانه خارج شدم. با دلی که از زخم زبان عامر آتش گرفته بود، از پله‌ها پایین می‌آمدم و هنوز از پیچ پله رد نشده بودم که ابوزینب صدا رساند: _در ماشین بازه، سوار شو تا من بیام. در خانه را باز کردم و همین که ماشین ابوزینب را دیدم، پرندۀ خیالم از قفس پرید که چند شب پیش درست مقابل در همین خانه از ماشینش پیاده شده و همینجا آخرین بار او را دیده و حالا نمی‌فهمیدم در دلم چه خبر شده است. شاید صورتش را به درستی ندیده و تنها ساعتی کنار او بودم و در همان زمان کوتاه، جسارت و شجاعت و فداکاری‌اش کاری با قلبم کرده بود که حتی لحظه‌ای فکرش فراموشم نمیشد. نگاهم به خم خیابان بود؛ جایی که ماشینش پیچید و آخرین بار نیمرخ صورتش را دیدم و بی‌آنکه بخواهم آرزویی به سرعت از دلم رد شد و به همان سرعت در و دیوار جانم را به هم کوبید؛ دلم می‌خواست تنها یکبار دیگر او را ببینم و بنا بود حتی شیرینی آرزوی دیدارش زهرِ جانم شود که صدای عامر در گوشم شکست: _چرا نمیفهمی داری دیوونم میکنی؟ به سمتش چرخیدم؛ کنار کوچه منتظر من ایستاده بود و می‌خواست تا ابوزینب نیامده کاری کند که با میخ نگاه خیره‌اش به چشمانم فرو رفت و بی‌پرده پرسید: _چی‌کار کنم که راضی بشی با من بیای؟ هنوز از نیشی که در خانه زده بود، تا مغز استخوانم می‌سوخت که با تنفر نگاهش کردم و با یک جمله انتقام گرفتم: _اگه تا دیروز هیچ احساسی بهت نداشتم، از امروز ازت بدم میاد!... ✨ادامه دارد... ✍نویسنده؛ خانم فاطمه ولی‌نژاد ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ ✨✨🇮🇷✨✨🇮🇷✨✨
رمـانکـده مـذهـبـی
✨بسم‌الله‌القاصم‌الجبارین✨ ✨رمان امنیتی و جذاب #سپر_سرخ ✍قسمت ۱۷ و ۱۸ چند روز با دلی که در قفس س
✨بسم‌الله‌القاصم‌الجبارین✨ ✨رمان امنیتی و جذاب ✍قسمت ۱۹ و ۲۰ کلامم به آخر نرسیده دیدم تمام وجودش در هم شکست؛چند لحظه فقط نگاهم کرد و چه نگاه سنگینی که تا آن روز شبیهش را ندیده بودم و انگار باور کرد چیزی برای از دست دادن ندارد که شبیه ماری زخم خورده، زهرش را پاشید: _عاشق اون پسره شدی که منو پس میزنی؟ دیگر مجازاتش از یک کشیده گذشته و نمی‌دانستم جواب اینهمه بی‌حیایی و بی‌رحمی‌اش را چطور بدهم که خیره به چشمانش، دنبال کلمه‌ای برای کوبیدن بر دهانش می‌گشتم و سرانجام با صدایی شکسته حرف دلم را زدم: _یادته روزهایی که تو فلوجه گیر افتاده بودم؟ پدرم التماست می‌کرد بیای فلوجه و من و مادرم رو با خودت از شهر ببری ولی تو از ترس جونت منو تنها گذاشتی و رفتی آمریکا! ادعا میکردی عاشق منی ولی حاضر نشدی حتی روزهایی که تردد تو فلوجه آزاد بود، من رو نجات بدی! با چشم خودم دیده بودم آن جوان برای نجات یک دختر غریبه بر لبۀ تیغ مرگ راه می‌رفت؛ می‌دانست ممکن است اسیر شود و اگر می‌فهمیدند از نیروهای ایرانی است، به مرگش راضی نشده و با وحشتناک‌ترین روش‌ها زجرکشش می‌کردند اما مردانه به میدان خطر زده بود که صادقانه شهادت دادم: _تو به خاطر من حاضر نشدی تا فلوجه بیای ولی اون برای نجات من... و پیش از آنکه شرحم به آخر برسد ابوزینب رسید. نیاز به هیچ توضیحی نبود که عامر روبرویم ایستاده و چشمان من غرق بغض و نفرت بود و همین صحنه، کافی بود تا ابوزینب رو به عامر صدایش را بلند کند: _چرا دست از سر این دختر برنمی‌داری؟ چی از جونش میخوای؟ برو دنبال زندگی خودت! اما همان حرف‌های آخرم عامر را دیوانه کرده بود که با صدای بلند خندید و در پاسخ ابوزینب حرفی زد که از خجالت دنیا روی سرم خراب شد: _من میرم دنبال زندگی خودم ولی تو به فکر این دختر باش که عاشق رفیق ایرانی‌ات شده! نمی‌دانستم نقشی از خطوط به‌هم ریختۀ چشمانم خوانده یا فقط می‌خواهد آزارم دهد و هر چه بود،دردناک‌ترین روش را برای شکنجه معشوقه قدیمی‌اش انتخاب کرده بود. ابوزینب هم فهمیده بود کار جنون عامر از یک کشیده گذشته که با هر دو دست، یقۀ لباسش را چنگ زد و حکمش را صادر کرد: _والله اگه یک کلمه دیگه حرف بزنی... دیگر نمی‌فهمیدم ابوزینب چه می‌گوید که عامر با همین چند کلمه قلبم را متلاشی کرده و نفسم را گرفته بود. دلم می‌خواست یکبار دیگر او را ببینم و حالا حرف عامر طوری دلم را زیر و رو کرده بود که حالم از همه چیز حتی احساس خودم به هم می‌خورد. ابوزینب با فشار دست، عامر را به سمت انتهای کوچه هُل می‌داد و نمی‌خواست صدایش بیش از این بلند شود که در گلو فریاد می‌کشید تا عامر حرفی نزند و به‌خدا من دیگر نمی‌شنیدم چه می‌گوید تا بلاخره از میدان دیدم ناپدید شد، ابوزینب برگشت و من در خلوت ماشینش در خودم فرو رفتم. خجالت می‌کشیدم سرم را بالا بگیرم یا کلمه‌ای بگویم و او حال دلم را خوب می‌فهمید که پس از دقایقی سکوت و همین که وارد جاده فلوجه شدیم، شروع کرد: _مهدی اونروز رفته بود برای شناسایی، قرار بود قبل از غروب برگرده اما تا آخر شب ازش خبری نشد.تو فرماندهی همه نگرانش بودیم و تقریباً مطمئن شدیم گرفتار شده تا بلاخره برگشت. از به‌خاطر آوردن لحظه بازگشت رفیقش، لبخندی زد و به شیرینی ادامه داد: _ما فقط صورتش رو می‌بوسیدیم و می‌گفتیم خدا رو شکر سالمی اما اون گفت کار شناسایی طول کشیده و هیچی از این قصه نگفت. در سکوتی ساده چشمم به زمین‌های کشاورزی اطراف جاده بود و دوباره هوایی حضورش شده بودم که دلم بی‌هوا می‌لرزید. ابوزینب نفس بلندی کشید و شاید او هم از حرفهای عامر دلش سوخته بود که آهسته نجوا کرد: _بیشتر از یکساله مهدی رو میشناسم. از نیروهای حاج قاسم و از بهترین رفیقای منه! اهل نماز شب و دعا و قرآنه و هر وقت فرصتی پیش میاد میره کربلا زیارت. شجاعتش بین بچه‌ها معروفه اما دیگه فکر نمیکردم همچین کاری کنه! به‌قدری بی‌ریا از رفیقش میگفت که دلم میخواست به او بگویم فرصتی برای دیدارمان فراهم کند و با اینهمه تهمتی که عامر به من و او زده بود، دیگر مجالی برایم نمانده و همین حسرت باعث میشد بیشتر از عامر متنفر شوم. مطمئن بودم دیگر او را نخواهم دید و باید فراموشش می کردم اما هر چه می‌کردم خاطرش از خیالم نمی‌رفت و حتی نمی‌توانستم به کس دیگری فکر کنم.حالا سه سال از آن روزها سپری شده و من با پای خودم به خوزستان آمده بودم و خبر نداشتم در همین سفر، دوباره او را خواهم دید. صدای اذان همچنان از بلندگوی ماشین سپاه بلند بود و من در تیزی تیغ آفتاب سرِ ظهر شادگان، با چشمان پریشانم دنبال او می‌گشتم. گفته بود بعد از نماز برای بردن این کودک بیمار به چادر ما بازخواهد گشت و در انتظار همین لحظه آن هم بعد از سه سال، جان من داشت به گلو می‌رسید...
رمـانکـده مـذهـبـی
✨بسم‌الله‌القاصم‌الجبارین✨ ✨رمان امنیتی و جذاب #سپر_سرخ ✍قسمت ۱۹ و ۲۰ کلامم به آخر نرسیده دیدم ت
هوا گرم بود، تا چشم کار می‌کرد آب و گِل بود و تمام تشویش عالم انگار در دل من بود که نمی‌دانستم خاطرۀ این دختر تنها در آن شب وحشتناک، در خاطرش مانده است؟ دوباره به چادر برگشتم؛ نورالهدی به کودک سِرم زده و هنوز ذهنش درگیر حال من بود که تا وارد شدم، با دلپواسی پاپیچم شد: _حالت خوب نیس؟ شاید فشارم افتاده بود که دیگر نتوانستم سر پا بمانم و گوشۀ چادر روی صندلی نشستم. دلم می‌خواست به نورالهدی بگویم اما در طول این سال‌ها ردّ زخم زبان‌های عامر از دلم نرفته و هنوز می‌ترسیدم حرفی بزنم که با نفس‌هایی بریده بهانه چیدم: _چشمام سیاهی میره! و نه تنها چشمانم که دنیا دور سرم می‌چرخید و آوار خاطره خانه‌خرابم کرده بود. نورالهدی دنبال دارویی برای بهتر کردن حالم بود و من نمی‌دانستم باید چه کنم که سه سال حسرت دیدارش به دلم مانده و حالا در آستانۀ آنچه رؤیایم بود، پشیمان شده بودم! سال‌ها پیش، یک شب آن هم برای یکی دو ساعت همراهش بودم و نمی‌فهمیدم چرا باید برای یک لحظه دیدنش، اینهمه دست و پای دلم را گم کنم؟ تنها چیزی که از او در خاطرم مانده بود لحن گرم و نگاه گیرا و حرارت حضورش بود که در آن شب وحشتناک آرامم می‌کرد و یعنی همین‌ها برای عاشق شدنم کافی بود؟ در این سال‌ها خیال می‌کردم به خاطر فداکاری‌اش فقط مدیون او هستم و حالا از ضربان قلبی که به شماره افتاده و نفسی که بند آمده بود، می‌فهمیدم بیمارش شده‌ام. از حال خودم حیران شده و چند لحظه مانده به آمدنش، می‌خواستم به داد دلم برسم که اینهمه احساس نسبت به یک مرد غریبۀ ایرانی، عاقلانه نبود. از شبی که از هم جدا شده بودیم، آرزو می‌کردم یکبار دیگر او را ببینم و حالا می‌دیدم هر بار دیدنش، عاشق‌ترم می‌کند که نیت کردم از همه چیز حتی از فکرش فرار کنم. بی‌توجه به نسخه‌ای که نورالهدی بی‌خبر از حال خرابم برای درمان سرگیجه‌ام می‌پیچید، از جا بلند شدم و همانطور که به سمت درِ چادر می‌رفتم، چند کلمۀ درهم گفتم: _یه آقایی میاد بچه رو ببره پیش مادرش. با عجله چادر را کنار زدم تا پیش از آنکه برگردد از اینجا رفته باشم که گوشه چادر محکم به کسی خورد و من از آنچه دیدم، خشکم زد. مقابلم ایستاده بود، با همان صورت خیس از عرق و لباس غرق آب و گِل! چادر به صورتش برخورد کرده و شاید از نگاه خیره‌ام خجالت کشید که چشمانش به زیر افتاد و با لحنی محکم حرف زد: _اومدم بچه رو ببرم. نورالهدی نمی‌دانست چه کسی پشت این چادر ایستاده و تنها حرفش را شنیده بود که صدا رساند: _الان بچه رو میارم! از همان چشمان سربه‌زیرش، نجابت می‌چکید و من عهد کرده بودم از حضورش بگریزم که دلم جا ماند و جسمم از چادر فرار کرد. طوری شتابزده از چادر بیرون رفتم که به‌سرعت خودش را کنار کشید تا برخوردی بین شانه‌هایمان نباشد و در همان لحظات آخر دیدم از اینهمه دستپاچگی‌ام حیرت کرده است. با قدم‌هایی که از پریشانی به هم می‌پیچید از چادر فاصله می‌گرفتم و به خدا التماس می‌کردم کمکم کند که نمی‌خواستم اسیر کسی باشم که حتی لحظه‌ای فکرش پیش من نیست. در فاصله‌ای دور از چادر، پشت ماشینی پناه گرفته و دلم دست خودم نبود که بی‌اراده نگاهم تا چادر می‌دوید و دیدم کودک را در آغوشش گرفته و به سمت محل اسکان خانواده‌ها می‌رود. صبر کردم تا از عرصۀ چشمانم بیرون رفت و دیگر او را نمی‌دیدم که از پناهگاهم بیرون آمدم و با قدم‌های بی‌رمقم به سمت چادر برگشتم. نورالهدی در حیرت رفتار من، بیرون چادر منتظرم ایستاده بود و تا نزدیکش رسیدم، با نگرانی بازخواستم کرد: _یدفعه کجا رفتی؟ خودم نمی‌دیدم اما انگار رنگ صورتم پریده بود که دستم را گرفت و دقیقاً به هدف زد: _از چیزی ترسیدی؟ طوری با محبت پرسید که نشد در برابر حجم حرف مانده در سینه‌ام مقاومت کنم و یک جمله بی‌هوا از دلم پرید: _خودش بود! نفهمید چه می‌گویم و پیش از آنکه بپرسد، معصومانه اعتراف کردم: _این آقایی که الان اومد. لحظاتی نگاهم کرد و انگار منظورم را فهمیده بود که ناباورانه پرسید: _اقامهدی؟ و همین واژه، ویرانم کرده بود که آیینه چشمانم در هم شکست و خرده شیشه‌های عشق روی لحنم نشست: _کمکم کن نورالهدی! قسمت میدم کمکم کن فراموشش کنم! از درماندگی‌ام دلش به درد آمده بود، دستم را گرفت تا وارد چادر شدم، کمکم کرد روی صندلی بنشینم و خودش مقابل پایم روی زمین نشست: _دوسش داری؟ سرم را میان دستانم گرفتم و برای گفتن هر کلمه جان می‌کَندم: _نمی‌دونم.. فکر میکردم فقط چون کمکم کرده...اما حالا که دوباره دیدمش.. همانطور که مقابلم نشسته بود،هر دو دستم را گرفت و پاسخ دلشوره‌ام را به شیرینی داد: _می‌خوای به ابوزینب بگم پیداش کنه؟.. ✨ادامه دارد... ✍نویسنده؛ خانم فاطمه ولی‌نژاد ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ ✨✨🇮🇷✨✨🇮🇷✨✨