eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
189 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
✨بسم‌الله‌القاصم‌الجبارین✨ ✨رمان امنیتی و جذاب #سپر_سرخ ✍قسمت ۲۵ و ۲۶ بی‌تفاوت نگاهش میکردم و این
_ای کاش همراه من نیومده بودی. از غلغلۀ فریادهایشان ندیده میشد تصور کنم چه جمعیتی دور آمبولانس را گرفته و می‌توانستم حدس بزنم همان دستانی که نارنجک را به داخل خانه پرتاب کرده‌اند، هنوز دنبال کشتن ابوزینب هستند و حالا به این آمبولانس حمله کردند. به شدت ماشین را تکان میدادند، آمبولانس به چپ و راست می‌رفت و با هر تکان احساس میکردم ماشین چپ میکند که بی‌اختیار جیغ میزدم. صورت غرق خون ابوزینب از درد در هم رفته و با همان چشمان نیمه‌بازش ناله میزد: _یا حسین! مدام به شیشۀ ما بین اتاقک پشتی و فضای کابین میکوبیدم بلکه راننده به فریادمان برسد و ظاهراً راننده هم در ماشین نبود که هیچ صدایی شنیده نمیشد جز فریادهایی که به ایران و نیروهای حشدالشعبی ناسزا میگفتند و با وحشتناک‌ترین کلمات، تهدیدمان می‌کردند. از ترس تک‌تک ذرات بدنم می‌لرزید، احساس می‌کردم قلبم دیگر توانی برای تپیدن ندارد و میترسیدم از لحظه‌ای که درِ آمبولانس باز شود و نمی‌دانستم با ما چه میکنند. دستگیره مدام بالا و پایین می‌رفت، با هر نفس جان من به گلو می‌رسید و بنا نبود از دست‌شان نجات پیدا کنیم که سرانجام درِ آمبولانس با یک تکان باز شد و از آنچه دیدم،قلبم از تپش ایستاد. ده‌ها مرد با چشمانی که در حدقه‌ای از آتش می‌چرخید،مقابل در شعار می‌دادند و تهدید می‌کردند تا پیاده شویم. دیگر حتی فرصتی برای دفاع نمانده بود که یکی داخل آمبولانس پرید و من فقط جیغ میزدم و وحشتزده خودم را عقب میکشیدم. چند نفری وارد فضای کوچک آمبولانس شده و رحمی به دل سنگ‌شان نبود و انگار نمی‌دیدند چند زخم به تن ابوزینب مانده که با چوب و چاقو به جانش افتادند. از وحشت فاصله‌ای بین من و مرگ نمانده و بی‌اختیار ضجه می‌زدم تا دست از سر ابوزینب بردارند و به قدری مردانگی در وجودش بود که با همین بدن زخمی و زیر ضربات آن‌ها، با نفس‌های آخرش فریاد میزد: _کاری به این دختر نداشته باشید! اون پرستاره! طوری دورش را گرفته بودند و به شدتی می‌زدند که دیگر او را نمی‌دیدم و تنها نفس‌های خیس و خونی‌اش را می‌شنیدم که با هر ضربه مظلومانه خِس‌خِس می‌کرد و ضربۀ آخر، کارش را تمام کرد که دیگر نغمۀ نفس‌هایش هم به گوشم نمیرسید و حالا نوبت من بود! جایی برای فرار نمانده بود؛ خودم را کنج آمبولانس به دیواره‌ها فشار می‌دادم بلکه آهن و شیشۀ این ماشین در این بی‌کسی پناهم دهند و از اینهمه وحشت به‌خدا در حال جان دادن بودم. دو نفر بالای سرم ایستاده بودند و یکی با بی‌رحمی بازخواستم کرد: _اگه پرستاری، چرا لباس بیمارستان تنت نیست؟ و یکی دیگر از بیرون فریاد کشید: _بیاید بیرون میخوام آتیشش بزنم! پیکر پاره‌پاره و خونین ابوزینب پیش چشمانم بود و حالا می‌خواستند من و او را در این آمبولانس به آتش بکشند که نفسم بند آمد. هنوز باورم نمیشد ابوزینب را کشته‌اند و نوبت زنده سوختن خودم در آتش بود که وحشتزده جیغ می‌زدم تا امانم دهند اما آنها می‌خواستند جنایت‌کاری را به انتها برسانند که همه از آمبولانس پیاده شده و پیش از آنکه فرصت فرار پیدا کنم، در آمبولانس را بستند. با هر دو دست به شیشه‌های آمبولانس می‌کوبیدم و ضجه می‌زدم تا کسی به فریادم برسد و می‌شنیدم صدای داد و بیداد بالا گرفته است. انگار نیروهای امنیتی از راه رسیده بودند؛ صدای تیراندازی شنیده میشد و بلافاصله کسی در آمبولانس را باز کرد. مردی درشت اندام با قد و قامتی بلند و صورتی سبزه و پیش از آنکه از ترس قاتل دیگری جان دهم، فریاد کشید: _بیا بیرون! قدم‌هایم از ترس قفل شده و انگار او میخواست نجاتم دهد که دوباره داد زد: _بهت میگم‌ بیا پایین! همچنان صدای تیراندازی پرده گوشم را می‌لرزاند و فریادهای او شبیه فرصت فرار بود که به هر جان کندنی، خودم را از آمبولانس بیرون انداختم. هنوز قدمم به زمین نرسیده، گوشه چادرم را گرفت و به سمت اتومبیلی که چند قدم آنطرفتر متوقف شده بود، دوید و مرا هم دنبال خودش میکشید. فکرم کار نمیکرد این مرد اینجا چه میکند و چرا من باید همراهش بروم و همین که در آتش نسوخته بودم،‌ راضی بودم که بی‌اختیار دنبالش میدویدم. حالا می‌دیدم جمعیتی که لحظاتی پیش آمبولانس را دوره کرده و می‌خواستند ما را آتش بزنند، در طول خیابان و تاریکی شب متفرق می‌شدند و نیروهای امنیتی همه جا بودند. کنار ماشین که رسید، سراسیمه در عقب را باز کرد و اشاره کرد تا سوار شوم و من هر چه می‌گفت اطاعت میکردم که شاید سایۀ مهربان صورتش شبیه ابوزینب بود و از چشمانش نمی‌ترسیدم... ✨ادامه دارد... ✍نویسنده؛ خانم فاطمه ولی‌نژاد ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ ✨✨🇮🇷✨✨🇮🇷✨✨
رمـانکـده مـذهـبـی
✨بسم‌الله‌القاصم‌الجبارین✨ ✨رمان امنیتی و جذاب #سپر_سرخ ✍قسمت ۲۵ و ۲۶ بی‌تفاوت نگاهش میکردم و این
✨بسم‌الله‌القاصم‌الجبارین✨ ✨رمان امنیتی و جذاب ✍قسمت ۲۷ و ۲۸ در را پشت سرم بست و دوباره به سمت آمبولانس دوید‌ و من هنوز می‌ترسیدم کسی آمبولانس را آتش بزند و بدن بی‌جان ابوزینب غریبانه بسوزد که صورتم به شیشۀ ماشین چسبیده و با چشمانم مراقبش بودم. کسی پشت فرمان نشسته و او هم با نگرانی به آمبولانس زُل زده بود و همین که سوار شدم، با دلواپسی سوال کرد: _ابوزینب کجاس؟ همانطور که کنج ماشین در خودم مچاله شده بودم با صدایی که هنوز از ترس مقطّع به گوش می‌رسید، پرسیدم: _شما کی هستید؟ اما نگرانی برای ابوزینب دیوانه‌اش کرده بود که به جای جواب، فریاد کشید: _زنده اس؟ و من به چشم خودم دیدم با ابوزینب چه کردند و هنوز ناله‌های آخرش در گوشم بود که پس از ساعتی وحشت، سرانجام بغضم شکست و به هق‌هق گریه افتادم. از هجوم اشک‌هایم پاسخ سوالش را گرفت که سرش را روی فرمان قرار داد و انگار قلبش از غیرت آتش گرفته و از غصه می‌سوخت که دستۀ چرمی فرمان زیر خشم انگشتانش فشرده میشد و شانه‌هایش از گریه می‌لرزید. دلم میخواست تمام امشب یک کابوس باشد و خبری از خواب نبود که همزمان صدای گریه دیگری سرم را چرخاند. همان کسی که مرا از آمبولانس نجات داده بود به سمت ماشین می‌آمد، با هر دو دست در سرش می‌کوبید و با صدای بلند گریه میکرد. آشوبگران فرصت نکرده بودند آمبولانس را به آتش بکشند و او فهمیده بود ابوزینب را چگونه زجرکش کرده‌اند که کف خیابان نشسته بود و مردانه گریه میکرد. چند دقیقه‌ای کشید تا آمبولانس بعدی بیاید که چرخهای این آمبولانس را با چاقو پاره کرده بودند و در همین فاصله آنکه پشت فرمان بود با گریه برای من میگفت: _به محضی که خانمش تماس گرفت، خودمون رو رسوندیم ولی گفت با آمبولانس بردنش. اومدیم دنبالش که تو مسیر دیدیم دور آمبولانس شلوغه... ظاهراً از نیروهای مقاومت مردمی و از همکاران ابوزینب بودند و شاید اگر چند دقیقه زودتر رسیده بودند، رفیق‌شان زنده می‌ماند و حسرت همین دیر رسیدن، اجازه نداد حرفش را تمام کند که دوباره گلویش از گریه پُر شد. ابوزینب، مهندس شرکت نفت بود که هنگام حملۀ داعش به حشدالشعبی پیوست و حالا تنها دو سال بعد از سقوط داعش، فرماندۀ مبارزه با تروریستها به دست افرادی ناشناس به شهادت رسیده و این وضعیت، حال و روز هر ساعت خیابان‌های عراق شده بود که مردم و نیروهای امنیتی بی‌هوا و به بهانۀ تظاهرات کشته میشدند. حالا من مانده بودم‌ و خبری که باید به همسر باردار و دختران کوچکش می‌رساندم و نورالهدی او را در آخرین لحظات به من سپرده بود که از هول همین خبر تا رسیدن به خانه هزار بار جان کندم. پیکر ابوزینب را رفقایش به بیمارستان رسانده و من با دست خالی و قطرات خونی که روی لباسم مانده بود،به خانه برگشتم. نورالهدی بچه‌ها را خوابانده و بی‌خبر از جنایت امشب،به امید بهبودی همسر مجروحش سر سجاده نشسته بود و تا چشمش به من افتاد، دلش لرزید: _پس چرا برگشتی خونه؟ ابوزینب چطوره؟ رنگ سرخ صورتش نشان میداد فشارش بالاتر رفته و میترسیدم بلایی سرش بیاید که فقط خط آخر قصۀ امشب را با آرامشی ساختگی تعریف کردم: _بیمارستانه. دوستاش پیشش هستن... تا ساعتی پیش هم‌آغوش مرگ بودم و هنوز ترس و وحشت از چشمانم‌ می‌بارید که به زحمت از روی سجاده بلند شد و با دلهره سوال کرد: _چی شده؟ دریای اشک پشت چشمانم موج میزد و من مقاومت می‌کردم مبادا یک قطره بچکد و دل عاشق نورالهدی انگار باخبر شده بود که بی‌صدا پرسید: _شهید شده؟ ای‌کاش از همان ترکش‌های نارنجک شهید شده بود! ای‌کاش اینهمه شکنجه نمی‌شد و از همین مظلومیت و غربتش بود که شیشۀ صبرم شکست و به هوای نورالهدی تنها یک قطره از چشمانم چکید. از همین یک قطره،انتهای قصه را فهمید؛ از چشمۀ چشمانش،اشک‌ جوشید و به ابوزینب قول داده بود هرگاه خبر شهادتش را شنید،بی‌تابی نکند که تنها زیر لب ناله می‌زد: _یازینب!» می‌خواست به دل صبوری کند اما این حال بارداری دست خودش نبود و همین خبر کارش را ساخته بود که فشارش هر لحظه بالاتر میرفت و به سختی نفس می‌کشید. دیگر کاری از داروها هم ساخته نبود؛ باید سریعتر به بیمارستان می‌رسید و او با همین حال،فقط گریه میکرد و با هر نفسی که به سختی میکشید،عشقش را صدا میزد. زن همسایه را نمی‌شناختم اما تنها کسی بود که می‌شد بچه‌ها را به او بسپارم و برای بار دوم در این شب تلخ و سخت، با آمبولانس راهی بیمارستان شدیم. دوباره در آمبولانس نشسته و اینبار کنار‌ نورالهدی بودم که اضطراب حمله‌ای دیگر دلم را می‌لرزاند و او از سردرد و نفس‌تنگی حالش هر لحظه بدتر میشد تا سرانجام به بیمارستان رسیدیم و به تشخیص پزشک زنان بلافاصله به اتاق عمل رفت که جان مادر و جنین هر دو در خطر بود....
رمـانکـده مـذهـبـی
✨بسم‌الله‌القاصم‌الجبارین✨ ✨رمان امنیتی و جذاب #سپر_سرخ ✍قسمت ۲۷ و ۲۸ در را پشت سرم بست و دوباره ب
ابوزینب از دستش رفته بود و من با گریه به درگاه خدا دعا میکردم کودکش را به او ببخشد و به چند دقیقه نرسید‌ که صدای گریه نوزادش در راهروی مقابل اتاق عمل پیچید. از خوشحالی، میان گریه می‌خندیدم و حالا فقط نگران خودش بودم تا پس از ساعتی از اتاق عمل بیرون آمد؛ بیهوش بود، صورتش از ضعف و خونریزی به سپیدی ماه میزد و همین که زنده بود، جانم به کالبدم برگشت. او را به بخش منتقل کردند و من پا به پای تختش میرفتم که در این شهر هیچکس را نداشت. باید با مادرش تماس می‌گرفتم و با شهادت ابوزینب، دلی برای خبر دادن نمانده بود که هربار موبایلم را دست می‌گرفتم و باز پشیمان میشدم. پسر زیبایش در تخت کوچکی کنارش به ناز خوابیده و من از داغ پدری که ساعتی پیش مظلومانه شهید شد، بی‌صدا گریه می‌کردم. همین چند روز پیش نورالهدی میگفت ابوزینب دلش می‌خواهد نام پسرشان حیدر باشد و حالا نبود تا حیدرش را ببیند و مطمئن بودم اینک در بهشت چشمش به تولد پسرش روشن شده است. ساعتی بالای سرش بودم تا به هوش آمد؛ در همان حال نیمه هشیارش نام همسرش را صدا زد و هنوز پلک‌هایش را کامل نگشوده بود که اشک از گوشه چشمان بی‌حالش جاری شد. شاید اشتیاق ابوزینب برای دیدن پسرشان به خاطرش آمده بود که به حیدر نگاه می‌کرد و از هر دو چشمش اشک مثل ناودان جاری بود. خانوادۀ ابوزینب، برای بردن نورالهدی و کودکانش شبانه خودشان را به عماره رساندند و او وصیت کرده بود کربلا دفنش کنند که همگی عازم کربلا شدند. با پدر و مادرم تا کربلا رفتیم و با چشم خودم دیدم تشییع ابوزینب در بین‌الحرمین چه محشری به پا کرده است. مردم و نیروهای حشدالشعبی همه آمده بودند و او روی دست عاشقانش در این خیابان بهشتی عشقبازی میکرد. نورالهدی بارها در خلوت به من گفته بود آرزوی ابوزینب شهادت است؛ حالا او به تمنای مانده بر دلش رسیده بود اما بمیرم برای دو دختر کوچکش که مظلومانه کنار مادرشان ایستاده و حیدر در نخستین روزهای زندگی‌اش در آغوش مادرش، کوچکترین میهمان مراسم تشییع پدر شهیدش بود. به دنبال پیکرش تا صحن حرم حضرت عباس (علیه‌السلام) رفتیم؛ آقایان تابوت را از قسمت مردانه به سمت ضریح بردند و ما از همان روبروی ایوان طلا، شاهد طواف او دور ضریح بودیم و من می‌دیدم تابوتش به ضریح چسبیده و انگار نمی‌خواهد دست از دامان حضرت بردارد. مراسم تدفین ابوزینب تمام شد، نورالهدی نزد پدر و مادرش در بغداد رفت و من با قلبی غرق غم، به فلوجه برگشتم. روزی که به عماره می‌رفتم تصور نمی‌کردم میراث این سفر، شهادت دلخراش ابوزینب باشد و وحشت آن شب که هنوز روی دلم مانده و هر شب کابوسش را میدیدم. یک ماه طول کشید تا سرانجام فتنۀ افتاده به جان شهرهای عراق، فروکش کرد و من افسرده‌تر از گذشته، هر روز به بیمارستان می‌رفتم و هر شب کلافه از این زندگی بی‌معنی به خانه برمی‌گشتم و در این تکرار خسته‌کننده، جمال سوهان روحم بود. پرستار بیمارستان و همکاری که دوست داشت با دخترها خوش و بِش کند و من از همین رفتارش متنفر بودم. از آخرین باری که به خاطر جدیتم، به تمسخر داعشی خطابم کرده بود، دیگر جواب سلامش را هم نمیدادم. یکسال پیش از آمریکا بازگشته بود، خیال می‌کرد همین موضوع برای بردن دل هر دختری کفایت میکند و خبر نداشت من به خاطر نرفتن به آمریکا، از پای سفرۀ عقد برگشتم. هر بار بالای سرِ بیماری با هم بودیم، از خاطرات دوران تحصیلش در آنجا میگفت و من از صدای نازک و ناز و عشوۀ لحنش، حالم بهم میخورد. فشارسنج را از دور بازوی بیمارم باز کردم و به پشتِ سر چرخیدم که دیدم روبرویم سبز شده و با همان خندۀ لوس خبر داد: _الان رفیقم زنگ زد گفت داره میاد بیمارستان منو ببینه! از وقتی از آمریکا برگشتم، دیگه ندیدمش! بی‌تفاوت از کنارش عبور کردم، نمی‌دانستم چرا بیزاری‌ام را نمی‌فهمد و به گمانم اصلاً فکرش کار نمیکرد که پشت سرم از اتاق بیرون آمد و رو به پرستارانی که در استیشن پرستاری نشسته بودند، با صدای بلند مژده داد: _دخترها! هر کی سوغاتی آمریکایی میخواد بیاد! الان یه بچه پولدار از آمریکا برگشته داره میاد دیدنم! یکی از همین پرستارها با آرایش غلیظ و پُر رنگ و لعاب صورتش، عاشق عشوه‌های جمال بود که از پشت استیشن بیرون پرید و بی‌توجه به بیماران و وضعیت بیمارستان، قهقهۀ خنده‌هایشان فضا را پُر کرد. طول راهرو را با بی‌حوصلگی طی می‌کردم و می‌شنیدم جمال همچنان از روزهایی می‌گوید که با او در یک منزل در آمریکا زندگی می‌کرده و ناگهان ذوق‌زده شد: _ای والله! ببین چه جنتلمنی اومده! و همزمان صدای رفیقش را شنیدم و آهنگ کلامش، هزار پرده خاطره در ذهنم زنده کرد... ✨ادامه دارد... ✍نویسنده؛ خانم فاطمه ولی‌نژاد ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ ✨✨🇮🇷✨✨🇮🇷✨✨
رمـانکـده مـذهـبـی
✨بسم‌الله‌القاصم‌الجبارین✨ ✨رمان امنیتی و جذاب #سپر_سرخ ✍قسمت ۲۷ و ۲۸ در را پشت سرم بست و دوباره ب
✨بسم‌الله‌القاصم‌الجبارین✨ ✨رمان امنیتی و جذاب ✍قسمت ۲۹ و ۳۰ سال‌ها بود از او متنفر شده و این روزها بیشتر نسبت به احساسش بی‌تفاوت بودم ولی بی‌اختیار برگشتم و صورتش به‌ قدری تغییر کرده بود، که جا خوردم. میان موهای مشکی‌اش، تارهای سفید پیدا شده و از همین فاصله مشخص بود چقدر صورتش شکسته شده و دیگر مثل گذشته، سرزنده و سرحال نبود. خیره نگاهش میکردم و او گرم صبحت با جمال، انگار اصلاً من را نمیدید. حدس می‌زدم به خاطر شهادت ابوزینب و تسلای نورالهدی به عراق برگردد اما تصور نمیکردم او را در فلوجه و در این بیمارستان ببینم و تازه میفهمیدم هم‌خانۀ جمال در آمریکا که از صبح اینهمه وصفش میکرد، عامر بوده است. نمی‌خواستم با هم روبرو شویم که بی‌سروصدا برگشتم و هنوز چند قدمی نرفته بودم که اسمم را صدا زد. مطمئن بودم مرا ندیده که مردد چرخیدم و دیدم مقابلم ایستاده است. چشم چند پرستار در انتهای راهرو به من بود که این پسر خوش‌تیپ با کت و شلوار مشکی و پیراهن سورمه‌ای، سراغم را گرفته و جمال انگار از همه‌چیز با خبر بود که با لبخندی مرموز نگاهم می‌کرد. نگاهش مثل روزهای اول آشنایی‌مان سرشار از عشق بود و لحنش لبریز محبت: _سلام آمال! من خیلی خوش شانسم که دوباره دیدمت، مگه نه؟ بعد از مجادلۀ سنگینی که سال‌ها پیش آخرین بار در خانۀ نورالهدی با هم داشتیم، اینهمه مهربانی عجیب بود و نمی‌دانستم نقش جمال در این میان چیست که خودش به حرف آمد: _واقعاً فکر کردی عامر واسه دیدن من تا فلوجه میاد؟! سپس با صدای بلند خندید و در برابر نگاه گیجم اعتراف کرد: _چند روز بود فهمیده بودم برگشته عراق و هر چی بهش میگفتم همدیگه رو ببینیم، ناز میکرد ولی تا فهمید... و عامر نمی‌خواست او بیش از این چیزی بگوید که با دست، پشتش زد و محترمانه عذرش را خواست: _تا همینجا کمکم کردی ممنونم، حالا برو به مریضات برس! خنده روی صورتش ماسید و با دلخوری اعتراض کرد: _تو بازم از من می‌خوای برات یه کاری کنم! حوصلۀ خوش‌نمکی‌شان را نداشتم و حقیقتاً نمی‌خواستم بار دیگر با عامر هم‌کلام شوم که برگشتم و همزمان عامر با صدایی آهسته خواهش کرد: _جلو چشم بقیه تحقیرم نکن! از صدای قدم‌هایی که دور می‌شد، متوجه شدم جمال از ما فاصله گرفته و بی آنکه به سمتش برگردم، با لحنی سرد و سنگین پاسخ دادم: _اگه میخوای تحقیر نشی، از اینجا برو! چشمانش را نمی‌دیدم اما از نفس بلندی که کشید، احساس کردم قلبش چطور در هم شکست و با صدایی شکسته‌تر التماس کرد: _به حرمت محبتی که بین‌مون بود، به خاطر چندباری که با هم سر یه سفره نشستیم، من فقط می‌خوام چند دقیقه باهات حرف بزنم، همین! دیگر ذره‌ای محبت در دلم نبود و شاید تنها به حرمت همان احساس پاکی که سال‌ها پیش در قلبم بود، به سمتش چرخیدم و او با ذوقی که به جانش افتاده بود، پیشنهاد داد: _بریم بیرون. قول میدم چند دقیقه بیشتر نشه! چشمان همه به ما بود و اینهمه کنجکاوی دیگر قابل تحمل نبود که با اکراه پیشنهادش را پذیرفتم و با هم به حیاط بیمارستان رفتیم. روزهای آخر پاییز بود، لحظات نزدیک غروب و سرمایی که خوشایند نبود و لبخند موزیانه جمال که هنوز در ذهنم مانده و آزارم می‌داد. روی یکی از نیمکت‌های حاشیۀ حیاط نشست و دیگر هیچ نسبتی جز نامردی‌اش بین ما نبود که سرِ پا ایستادم و او با لحنی رنجیده تمنا کرد: _میشه بشینی؟ من از بغداد تا اینجا نیومدم که انقدر عذابم بدی! و من می‌خواستم تکلیف ارتباط او و جمال همین ابتدا روشن شود که بی‌توجه به تقاضایش، پرسیدم: _جمال از ما چی میدونه؟ هرآنچه در سینه‌اش جمع شده بود با نفسی بلند بیرون داد و شمرده شروع کرد: _تو میشیگان هم‌خونه بودیم. میدونستم اهل فلوجه هست و تو بیمارستان کار میکنه. وقتی برگشتم عراق دلم میخواست ببینمت اما مطمئن بودم جواب منو نمیدی و نمی‌تونم پیدات کنم. زنگ زدم به جمال گفتم دنبال دختری هستم با این مشخصات. به اینجا که رسید، خطوط صورتش همه از خنده پُر شد و با خوشحالی ادامه داد: _و بازم از خوش‌شانسی من، تو همکار جمال بودی. بهم گفت تو کدوم بخش کار میکنی و چه روزی شیفت هستی. از جمال بیزار بودم، تبانی عامر با او عصبی‌ترم می‌کرد و با همین عصبانیت بازخواستش کردم: _برا چی دنبال من می‌گشتی؟ موبایلش را از جیب کتش بیرون کشید، برای چند لحظه صفحاتش را جابجا کرد و به نظرم آنچه می‌خواست، پیدا کرده بود که موبایل را به سمتم گرفت و اینبار محکم حرف زد: _برای این! به صفحۀ موبایلش دقیق نگاه کردم و از آنچه دیدم، قلبم تیر کشید. تصویر مردی را مقابلم گرفته بود که حدود هشت ماه تلاش می‌کردم فراموشش کنم و حالا نمی‌دانستم عکسش در موبایل عامر چه می‌کند و او از من چه میخواهد؟...
رمـانکـده مـذهـبـی
✨بسم‌الله‌القاصم‌الجبارین✨ ✨رمان امنیتی و جذاب #سپر_سرخ ✍قسمت ۲۹ و ۳۰ سال‌ها بود از او متنفر شده و
از رنگ پریدۀ صورتم درماندگی‌ام پیدا بود که موبایل را پایین آورد، لبخندی زد و با خونسردی تعارف کرد: _حالا بیا بشین حرف بزنیم! نمی‌فهمیدم عکس مهدی را از کجا آورده و این عکس چه ارتباطی با من دارد که ناشیانه طفره رفتم: _این کیه؟ از معصومیتم با صدای بلند خندید، موبایل را دوباره در جیبش جا داد و به تمسخر پرسید: _اگه اینو نمیشناسی، به خاطر چی همه خواستگارات رو رد میکنی؟ خدا میدانست از لحظه‌ای که فهمیدم همسر دارد، هر چه روزنه رو به محبتش در قلبم بود، همه را بستم و حتی برای همان روزهایی که ندانسته، دلبسته‌اش شده بودم،‌ از خدا طلب بخشش میکردم که صادقانه شهادت دادم: _من هیچ کاری به این آدم ندارم! سعی میکرد بخندد و پشت تمام خنده‌هایش، یک دنیا درد بود و با همان لحن لبریز از درد، دوباره خواهش کرد: _بیا بشین! من خیلی حرف دارم! انگار با همین عکس تسلیمم کرده بود که مردد کنارش نشستم. دوباره نفس عمیقی کشید،نگاهش در نقطه‌ای ناپیدا گم شد و آهسته شروع کرد: _دفعه آخری که با هم حرف زدیم،باور کردم دیگه هیچ حسی به من نداری!برگشتم آمریکا و به خودم حق دادم ازدواج کنم!با زیباترین دختری که تو محل کارم بود ازدواج کردم؛ خیلی مهربون بود، خیلی باشخصیت بود، زنِ زندگی بود!» میدانستم از همان دختر سوری میگوید؛دلم بیقرار بود تا زودتر راز تصویر مهدی را بدانم و او با آرامشی شکننده حرف میزد: _هیچی کم نداشت، فقط یه عیب داشت؛ اون آمال نبود! هیچوقت نتونستم بهش محبت کنم،با کوچکترین حرفی عصبی میشدم و عقدۀ نبودن تو رو سر اون خالی میکردم! دو سال باهاش زندگی کردم اما فقط داشتم با خودم میجنگیدم،به خودم لج کرده بودم و فقط اون دختر رو عذاب میدادم! شرم میکرد بگوید اما من از نورالهدی شنیده بودم چه با این دختر کرده و از تصور اینکه او را چطور کتک میزده، دلم به درد آمده بود و نمیدانستم چه خوابی برای من دیده که به سمتم چرخید،خیره نگاهم کرد و آه کشید: _مقصر تمام این روزها تو بودی آمال! از خشم خوابیده در آرامش چشمانش ترسیدم و او با همان حال عجیبش ادامه داد: _وقتی مادرم زنگ زد و گفت چه اتفاقی برای ابوزینب افتاده به هر دری زدم تا بتونم چند روز مرخصی بگیرم و برگردم عراق پیش نورالهدی و بچه‌هاش. شاید شرایط خواهر و سه خواهرزادۀ کوچکش دلش را سوزانده بود که قطره اشکی پای چشمش نشست، با سر انگشتش همین قطره را پنهان کرد مبادا مقابل من ضعفی نشان داده باشد و زیرلب زمزمه کرد: _نورالهدی بهم گفت اون شب پیشش بودی. از یادآوری لحظات وحشتناک آن‌شب، حالم بیشتر به هم ریخت؛ فقط می‌خواستم زودتر حرفش را بزند و او سرِ حوصله توضیح میداد: _وقتی داشتم برمی‌گشتم عراق مطمئن بودم دیگه نمیخوام ببینمت اما همین که اسمت رو از نورالهدی شنیدم، دلم لرزید. با خودم گفتم هرجور شده باید پیدات کنم. از اینهمه اشتیاقی که به قلب کلماتش افتاده بود، مستانه خندید و حرف دلش را بی‌هوا زد: _آخه دختر تو خودت خبر نداری با دل من چی کار کردی که نمیتونم فراموشت کنم! از حالت نگاه و لحن کلام و حتی حرارت احساسش وحشت میکردم که انگار اینبار عشقش بوی جنون گرفته بود: _از نورالهدی خواستم واسطه بشه تا باهات حرف بزنم ولی هرچی می‌گفتم قبول نمی‌کرد. از دستش عصبانی شدم، بهش گفتم حتماً هنوز آمال تو فکر اون یارو ایرانیه گیر کرده که نمیخوای من باهاش روبرو بشم. از اینکه هنوز تار و پود تنفر من را به نام او گره میزد، عصبانی شدم و او بی‌خیال خشمم، همچنان میگفت: _نورالهدی هم ناراحت شد و سرم داد کشید که اون ایرانی زن و بچه داره، چرا باید آمال بهش فکر کنه! منم که بی‌خیال نمی‌شدم، انقدر اصرار کردم تا برام گفت تو قضیه سیل خوزستان رفتی ایران و دوباره اون پسره رو دیدی و همونجا فهمیدید زن و بچه داره!» مطمئن بودم نورالهدی حرفی از احساس من به میان نیاورده و همین چند کلمه بهانه به دست عامر داده بود که به تمسخر خندید و با صدایی کِش‌دار طعنه زد: _آخی! حتماً خیلی غصه خوردی! از عصبانیت تا مغز استخوانم آتش گرفته بود و فرصت نداد از خودم دفاع کنم که با بی‌رحمی حکمم را خواند: _حالا تو دوست داری زنش بفهمه با تو ارتباط داشته؟ اگه این قضیه لو بره، هم برای تو خیلی بد میشه هم برای اون عشق ایرانی‌ات... دیگر اجازه ندادم حرفش به آخر برسد و با خشمی که گلویم را پُر کرده بود، صدایم بالا رفت: _چرا نمی‌فهمی من هیچ احساسی به اون ندارم... و حالا نوبت او بود تا با سنگینی احساسش کلامم را بشکند: _تو چرا نمی‌فهمی که زندگی منو نابود کردی؟ چرا نمی‌فهمی هنوز دوستت دارم و نمیتونم فراموشت کنم؟ چرا نمیفهمی حاضرم هر کاری بکنم که فقط تو کنارم باشی؟ چرا نمیفهمی دیوونه‌ام کردی؟... ✨ادامه دارد... ✍نویسنده؛ خانم فاطمه ولی‌نژاد ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ ✨✨🇮🇷✨✨🇮🇷✨✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چند بار از روی متن کتاب و جزوت میخونی تا بتونی حفظش کنی؟!🤨😭 تو خنگ نیستی!!تو فقط به یه کانال نیازی داری که تکنیک های یادگیری و حافظه رو بهت آموزش بده😌👇🏼 ایتا https://eitaa.com/joinchat/650707421Cecb6f648d3 وبینار های رایگان تندخوانی و تقویت حافظه این کانال رو از دست نده😉
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۶۹ و ۷۰ +بعدش حک
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 ✍قسمت ۷۱ و ۷۲ حمیده خانم همانطور که برنج را آبکش میکند، میگوید: _بیا داخل عزیزم. وارد آشپزخانه میشوم؛ نقلی اما تمیز و باصفاست. کابینت‌های فلزی اش زیق زیق میکند و انگار از درد پیری شان میگویند. حمیده خانم، دم کنی را روی قابلمه میگذارد و نگاهش به من است. _ببخشید که دورم شلوغ پلوغه، من عادت دارم وقتی آشپزی میکنم ظرف خیلی کثیف میکنم! +نه، خیلیم کثیف نیست. مشخصه با نظم هستین‌. به طرف سینک ظرف شویی میروم تا ظرف ها را بشویم که حمیده خانم دست هایم را میگیرد و میگوید: _تو برو بشین عزیزم. من خودم میشورم! لبخندی میزنم و میگویم: +نه بزارین بشورم، اینطوری با خیال راحت تر میتونم غذا بخورم. _این چه حرفیه! از الان تا هر وقتی که دوست داری اینجا بمونی، این خونه کوچولو هم مثل خونه ی خودته و منم آبجی بزرگت. بعد هم چشمکی میزند و با شیرین زبانی میگوید: _والا! تعارف نکنی ها! آستین های بالا کشیده ام را پایین میکشد و مرا کنار پشتی می نشاند. _خب از خودت بگو، چه خبرا؟ مامان و حاج آقا خوبن؟ سری تکان میدهم و میگویم: _من خودم دوماهی میشه ندیدمشون. دلم براشون تنگ شده ولی خبرِ سلامتی شونو دارم. +خب، مهم سلامتیه. ان شاالله برمیگردی و می بینی شون. پشت چشمی نازک میکند و با شیطنت میپرسد: +ازدواج که نکردی؟ خنده ام می گیرد؛ ناخودآگاه فکر اقامرتضی خنده را از لبانم میرباید. حمیده خانم متوجه ناراحتی ام میشود و به شوخی میگوید: _ای بابا! شوهر نکردن که ناراحتی نداره! ماشاالله بَرو رو دار ام هستی. نترس! نمیمونی. میخندم و نگاهم را به حمیده خانم میدهم. _نه حمیده خانم. ترس چیه؟ +ای بابا حمیده خانم چیه؟ راحت باش من بهت میگم ریحانه تو بگو حمیده!.... شوخی کردم باهات. هر چه میگذرد بیشتر احساس راحتی میکنم و موذب نیستم.محمدرضا که برادر بزرگتر است، به مادرش میگوید: _مامان! میشه با بچه ها بریم فوتبال؟ +مشقاتونو نوشتین؟ سری تکان میدهد و میگوید: _آره! حمیده اجازه میدهد و محمدرضا و علیرضا سریع با خوشحالی میرود.حمیده یادش می افتد که غذا آماده است و میرود تا بگوید ناهار بخورند؛ اما شوق فوتبال بازی کردن سیرشان کرده. حمیده کلافه وارد آشپزخانه میشود و میگوید: _میبینی شون! همش حرصم میدن. +بچه ان دیگه... خدا براتون حفظشون کنه. کمک میکنم و سفره را می اندازیم. ناهار را که میخوریم، با اصرار در ظرف شستن به حمیده کمک میکنم. عصر بچه ها خسته و خیس از عرق به خانه می آیند. حمیده از پاره شدن شلوار علیرضا عصبانی است، من پا درمیانی می کنم و حمیده قید دعوا را می زند. شب حمیده بساط خیاطی اس را پهن می کند او میگوید برای اینکه از پس زندگی برآید هر کاری میکند. از خیاطی گرفته تا شستن لباس و تمیز کردن خانه... کنجکاو شدم تا بدانم چطور شوهرش مرده و پرسیدم.بیچاره چشمانش غرقِ اشک میشود و میگوید: _زمانی که علیرضا رو باردار بودم، جواد تو خط مبارزه بود.فراری بود و از این خونه به اون خونه میرفتیم. من بهش گفتم یه چند روزی بره شمال، خونه ی پدریم. توی راه تصادف میکنه...نه زمستون بوده و نه خوابش برده، من مطمئنم اونو کشتن! ساواک کشتتش چون وقتی درخواست دادم به پزشک قانونی با درخواستم موافقت نکردن. من جوادو میشناختم؛ اون کسی نبود که روز بخوابه اونم وقتی که رانندگی میکنه... اشکی از گوشه ی چشمش سر میخورد و گونه اش را تر میکند. آن چنان مطمئن بود که من هم باورم شد. اشک اش را پاک میکند و می خندد و میگوید: _تموم آرزوم این دوتا پسرن. خدا میدونه چقدر دوستشون دارم. خیاطی و لباس شستن که کاری نیست من براشون جوون میدم! به عشقی که در چشمان حمیده جولان می دهد خیره شده ام. با خودم فکر می کنم من هم میتوانم مثل او طعم عشق را بچشم؟ به او میگویم که خیاطی یاد دارم. اول قبول نمیکند که کمکش کنم اما نمیتواند جلوی اصرار هایم دوام بیاورد و کمکش میکنم. تا آخر شب چند سفارشش را تمام میکنیم. چشمانمان سرخ شده و میسوزد، تشکی توی اتاق می اندازم و به تنهایی میخوابم. صبح بعد از صبحانه بیرون میروم و اعلامیه هایی که مانده را پخش میکنم. یک سر به مسجد هم میزنم که حاج آقا میگوید از این به بعد برای گرفتن اعلامیه به کتاب فروشی امید برویم. آدرسش را میگیرم و از مسجد بیرون میروم. توی خیابان ها سرگردانم و دلم می خواهد گریه کنم. دلم برای دایی تنگ شده...برای نصیحت کردنش، دعوا کردنش، بحث کردنمان و روشنفکری اش... آنقدر حیرانم که وقتی اطرافم را نگاه میکنم خودم را جلوی پارک باغ ایرانی میبینم.
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۷۱ و ۷۲ حمیده خا
آخرین بار با اقامرتضی اینجا بودم، لعنتی به خودم میفرستم که یادش را در ذهنم زنده کرده ام. احساس گناه میکنم، نمیدانم این حس چیست که وقتی اسمش می آید قلبم بالا و پایین میپرد. خودم را قانع میکنم که به خاطر عقاید از او دست کشیدم. ولی نمیدانم چرا مثل ترک دانشگاه به خودم افتخار نمی کنم؟ من دانشگاه را هم بخاطر عقایدم رها کردم درست مثل او، اما چرا؟ خدایا چرا؟ وارد پارک میشوم و روی نیمکتی مینشینم، از اینجا بساط نوشابه و ساندویچی دیده میشود. اتفاقات آن روز و آن دقایق برایم تداعی میشود. سریع از جایم بلند میشوم و تا سایه اقامرتضی از افکارم دور شود. تاکسی میگیرم و یک راست به خانه ی حمیده میروم.کرایه را می دهم و پیاده می شوم. به پیکان دولوکسی که از جلویم رد میشود ناخودآگاه چند لحظه ای خیره می شوم و وقتی محو میشود؛ پله ها را بالا میروم و در میزنم. علیرضا با لبخند در را باز میکند و بفرما میگوید.لپش را آرام میکشم و سلام میدهم. _مامانت کجاست؟ به موهای فرفری اش دست میکشد و می گوید: _تو حیاطه! محمدرضا توی نشیمن نشسته و دفتر و کتابهایش را کنارش چیده و درس مینویسد. با دیدنم بلند میشود و سلام میدهد. در دلم به مادرش تبریک میگویم که با اینکه دست تنها پسرانش را بزرگ میکند و آن ها این چنین با ادب هستند. به حیاط میروم و حمیده را در حال شستن لباس میبینم. کوهی لباس گوشه ی حیاط جمع شده و من متعجب به آنها خیره هستم‌. حمیده خانم گره ی روسری اش را سفت میکند و کمرش را دولا راست میکند،گویی خیلی خسته است اما با لبخند به من می گوید: _سلام! کی اومدی ریحانه جان؟ کیفم را پایین میگیرم و میگویم: _سلام، همین الان. +چایی برات بریزم؟ خسته شدی حتما. _نه! نه! خودم میریزم. +قربون دستت، من اینا رو بشورم میام پیشتون. لبخندی همراه با "باشه" میزنم و به اتاق میروم. چادرم را روی چوب لباسی چوبی میگذارم و سارافن بلندی میپوشم و از اتاق بیرون میروم. محمدرضا دارد به علیرضا دیکته میگوید و صدای بابا آب داد اش درمیپیچد. علیرضا با شیرین زبانی از محمدرضا میپرسد: _داداشی، بابا چه شکلیه؟ محمدرضا که ظاهراً کلافه است میگوید: _ب رو بنویس بعد آ. بابا دیگه! +نه، بابای خودمونو میگم. همون که عکسش اونجاست. صدای شان را درحالیکه در آشپزخانه هستم، میشنوم. دلم برای علیرضا میسوزد که از بابا فقط یک عکس به یادگار دارد. اشکم را پاک میکنم و سینی چای را به حیاط میبرم.حمیده با دیدنم لبخند می زند و میگوید: _چرا خودتو به زحمت انداختی؟ میامدم دیگه +گفتم یه چایی توی این هوا بخورم. آخه میگن تو هوای سرد چایی میچسبه! _آخ گفتی! کمرم تیر میکشه از بس دولا بودم روی تخت چوبی مینشیند و من هم کنارش. قندی برمیدارد و چایش را مینوشد. به کوه لباس ها اشاره می کنم و می گویم: _این لباسای شماست؟ میخندد و میگوید: _این همه لباسو اگه داشتم وضعم این نبود! اینا مال بقیه اس. +چرا شما میشورین؟ آهی میکشد و با صدای غصه داری میگوید: _زندگی خرج داره دختر! این لباسا مال کسایی که حال ندارن از دستاشون کار بکشن. چای مان را که میخوریم، سینی را به آشپزخانه میبرم و به بچه ها میگویم: _براتون چای بریزم محمدرضا در کمال ادب تشکر میکند و بله را میگوید.دو استکان را روی کابینت میگذارم و به غذا سری میزنم. بوی آبگوش توی دماغم میپیچد و معده ام را گرسنه میکند.با ملاقه غذا را هم میزنم و سر قابلمه را رویش میگذارم. دلم میخواهد به حمیده کمک کنم و به طرف حیاط میروم. هنوز سفارش خیاطی هایش را از یاد نبرده بودم بعلاوه ی عینکش که میگفت بخاطر کوک ها و گلدوزی هایش مجبور است بزند. زن سخت کوش و عاشقیست‌... عشق خصلتی است که به آدم قدرت عمل می دهد، عاشق وقتی عشق معشوق را به دل بگیرد برایش هر کاری میکند. مطمئنم عشق آقا جواد و حمیده آن قدر زیاد بوده که بخاطرش حمیده تن به زندگی داده که فردایش مشخص نیست و بخاطر عشق اش است که بعد از سالها هنوز برق خاصی در نگاهش موج میزند و یا با دیدن عکس یا شنیدن نامش چشمانش بارانی میشود. لبخند تلخی می زنم و با خودم میگویم عشق چه خانمان سوز است! نه آمدنش دست خودت است نه رفتنش... درست مثل مهمانی ناخوانده، اما مهمانی که دوست داری همیشه میزبانش باشی. به حیاط که میرسم، پله ها را دوتا دوتا پایین می آیم و به حمیده میگویم: _میخوام کمکتون کنم. +نمیخواد! الان تموم میشه. هنوز چیز زیادی از کوه لباس کم نشده بود. اخم مصنوعی را روی پیشانی ام می نشانم و میگویم: _هنوز که خیلی مونده! +همه شو نمیشورم. 🌱ادامه دارد... ✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷