eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
189 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۷۱ و ۷۲ حمیده خا
آخرین بار با اقامرتضی اینجا بودم، لعنتی به خودم میفرستم که یادش را در ذهنم زنده کرده ام. احساس گناه میکنم، نمیدانم این حس چیست که وقتی اسمش می آید قلبم بالا و پایین میپرد. خودم را قانع میکنم که به خاطر عقاید از او دست کشیدم. ولی نمیدانم چرا مثل ترک دانشگاه به خودم افتخار نمی کنم؟ من دانشگاه را هم بخاطر عقایدم رها کردم درست مثل او، اما چرا؟ خدایا چرا؟ وارد پارک میشوم و روی نیمکتی مینشینم، از اینجا بساط نوشابه و ساندویچی دیده میشود. اتفاقات آن روز و آن دقایق برایم تداعی میشود. سریع از جایم بلند میشوم و تا سایه اقامرتضی از افکارم دور شود. تاکسی میگیرم و یک راست به خانه ی حمیده میروم.کرایه را می دهم و پیاده می شوم. به پیکان دولوکسی که از جلویم رد میشود ناخودآگاه چند لحظه ای خیره می شوم و وقتی محو میشود؛ پله ها را بالا میروم و در میزنم. علیرضا با لبخند در را باز میکند و بفرما میگوید.لپش را آرام میکشم و سلام میدهم. _مامانت کجاست؟ به موهای فرفری اش دست میکشد و می گوید: _تو حیاطه! محمدرضا توی نشیمن نشسته و دفتر و کتابهایش را کنارش چیده و درس مینویسد. با دیدنم بلند میشود و سلام میدهد. در دلم به مادرش تبریک میگویم که با اینکه دست تنها پسرانش را بزرگ میکند و آن ها این چنین با ادب هستند. به حیاط میروم و حمیده را در حال شستن لباس میبینم. کوهی لباس گوشه ی حیاط جمع شده و من متعجب به آنها خیره هستم‌. حمیده خانم گره ی روسری اش را سفت میکند و کمرش را دولا راست میکند،گویی خیلی خسته است اما با لبخند به من می گوید: _سلام! کی اومدی ریحانه جان؟ کیفم را پایین میگیرم و میگویم: _سلام، همین الان. +چایی برات بریزم؟ خسته شدی حتما. _نه! نه! خودم میریزم. +قربون دستت، من اینا رو بشورم میام پیشتون. لبخندی همراه با "باشه" میزنم و به اتاق میروم. چادرم را روی چوب لباسی چوبی میگذارم و سارافن بلندی میپوشم و از اتاق بیرون میروم. محمدرضا دارد به علیرضا دیکته میگوید و صدای بابا آب داد اش درمیپیچد. علیرضا با شیرین زبانی از محمدرضا میپرسد: _داداشی، بابا چه شکلیه؟ محمدرضا که ظاهراً کلافه است میگوید: _ب رو بنویس بعد آ. بابا دیگه! +نه، بابای خودمونو میگم. همون که عکسش اونجاست. صدای شان را درحالیکه در آشپزخانه هستم، میشنوم. دلم برای علیرضا میسوزد که از بابا فقط یک عکس به یادگار دارد. اشکم را پاک میکنم و سینی چای را به حیاط میبرم.حمیده با دیدنم لبخند می زند و میگوید: _چرا خودتو به زحمت انداختی؟ میامدم دیگه +گفتم یه چایی توی این هوا بخورم. آخه میگن تو هوای سرد چایی میچسبه! _آخ گفتی! کمرم تیر میکشه از بس دولا بودم روی تخت چوبی مینشیند و من هم کنارش. قندی برمیدارد و چایش را مینوشد. به کوه لباس ها اشاره می کنم و می گویم: _این لباسای شماست؟ میخندد و میگوید: _این همه لباسو اگه داشتم وضعم این نبود! اینا مال بقیه اس. +چرا شما میشورین؟ آهی میکشد و با صدای غصه داری میگوید: _زندگی خرج داره دختر! این لباسا مال کسایی که حال ندارن از دستاشون کار بکشن. چای مان را که میخوریم، سینی را به آشپزخانه میبرم و به بچه ها میگویم: _براتون چای بریزم محمدرضا در کمال ادب تشکر میکند و بله را میگوید.دو استکان را روی کابینت میگذارم و به غذا سری میزنم. بوی آبگوش توی دماغم میپیچد و معده ام را گرسنه میکند.با ملاقه غذا را هم میزنم و سر قابلمه را رویش میگذارم. دلم میخواهد به حمیده کمک کنم و به طرف حیاط میروم. هنوز سفارش خیاطی هایش را از یاد نبرده بودم بعلاوه ی عینکش که میگفت بخاطر کوک ها و گلدوزی هایش مجبور است بزند. زن سخت کوش و عاشقیست‌... عشق خصلتی است که به آدم قدرت عمل می دهد، عاشق وقتی عشق معشوق را به دل بگیرد برایش هر کاری میکند. مطمئنم عشق آقا جواد و حمیده آن قدر زیاد بوده که بخاطرش حمیده تن به زندگی داده که فردایش مشخص نیست و بخاطر عشق اش است که بعد از سالها هنوز برق خاصی در نگاهش موج میزند و یا با دیدن عکس یا شنیدن نامش چشمانش بارانی میشود. لبخند تلخی می زنم و با خودم میگویم عشق چه خانمان سوز است! نه آمدنش دست خودت است نه رفتنش... درست مثل مهمانی ناخوانده، اما مهمانی که دوست داری همیشه میزبانش باشی. به حیاط که میرسم، پله ها را دوتا دوتا پایین می آیم و به حمیده میگویم: _میخوام کمکتون کنم. +نمیخواد! الان تموم میشه. هنوز چیز زیادی از کوه لباس کم نشده بود. اخم مصنوعی را روی پیشانی ام می نشانم و میگویم: _هنوز که خیلی مونده! +همه شو نمیشورم. 🌱ادامه دارد... ✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۷۱ و ۷۲ حمیده خا
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 ✍قسمت ۷۳ و ۷۴ بدون حرف دیگری چند لباسی را برمیدارم و تشتِ گوشه ی حیاط را پر از آب میکنم و قوطی فاب را برمیدارم و پودرش را روی لباس ها میریزم. حمیده دست هایم را میگیرد و اصرار دارد کمک نکنم.از دیشب میگوید که تا دیر وقت با او کمک کرده ام و میخواهد بیشتر از این خجالتش ندهم.اخم میکنم و میگویم: _حمیده جان، میشه اینقدر تعارف نکنین! بزارین کارمو بکنم. مگه نمیگین خونه ی منم هست خب پس، میخوام تو خونه ام لباس بشورم. حمیده ساکت میشود و دستان را شل می کند. کنارم مینشیند و به تشت لباسش چنگ مزند. آب سرد پوست دستم را میسوزاند و دستم سرخ میشود. با خودم میگویم عجب دلی دارد که در هوایِ به این سردی دارد این همه لباس میشوید. لباسها را آب میکشم و توی هوا تکان می دهم. روی بند پهن میکنم و سراغ لباس های دیگر میروم. در حین کار با هم صحبت میکنیم و کم کم دستانم به سردی آب عادت میکنند. هر وقت بادی میوزد، خودمان را مچاله میکنیم و سوز دستانم ده برابر میشود!تا وقتی ناهار آمده شود چند تشتی میشورم. بعدازظهر سراغ خیاطی‌ها میرویم و بعد از چند ساعت کار کردن چشمان حمیده خانم سوز میگیرد و قرمز میشود. با وحشت به حال و روزش نگاه میکنم و می گویم: _بریم بیمارستان! خنده را چاشنی گفت و گویمان میکند و میگوید: _یه آب به دستو صورتم بزنم خوب میشم. فکر کنم چشمام از شماره عینکم ضعیفتر شده. آبی به صورتش میزند و قرصی میخورد. هر چه اصرار میکنم بقیه اش را من انجام بدهم قبول نمیکند آخر هم دست به دامن محمدرضا میشوم و به بهانه ی درس او را از خیاطی دور می کنم. در همین روزها تصمیم میگیرم که خاطراتم را بنویسم تا بعدا یادم نرود چه کارهایی کرده ام.از همان شب شروع می کنم تا ساعت سه نیمه شب، از بچگی ام میگویم تا دبیرستانم. کم کم خوابم می گیرد و قبلش دو رکعتی نماز میخوانم. صبح با صدای علیرضا برای صبحانه بیدار می شوم و در کنار هم صبحانه می خوریم. بعد از صبحانه، حمیده قصد خرید میکند و بچه ها هم به مدرسه میروند.سراغ دفترم می روم و ادامه ی زندگی ام را روی کاغذ روایت میکنم. صدای زینگ زینگ در را که میشنوم، در را باز میکنم و سبد حمیده را از دستش می گیرم. هیچوقت لبخندش را از دست نمیدهد، حتی در لحظاتی که عصبانی است باز هم میخندد. درحالیکه از کاسب ها و قیمت ها گله می کند، باز میخندد. چایی برایش میریزم و در کنار هم سبزی پاک میکنیم. بعد هم سراغ مرغها میرود و آنها را ریز ریز میکند.به من میگوید: _امشب حاج حسن و خونواده اش میان. گفتم تدارک ببینم، زشت نباشه. مثل همیشه گرم گفت‌وگو میشویم. دلم میخواهد از عشق برایم بگوید و بدانم آیا من هم عاشق شده ام؟ _حمیده جان +جانم عزیزم؟ _اگه یه سوال بپرسم مسخره ام نمیکنین؟ با خنده میگوید: _تا چی باشه! خنده اش را که میبینم نظرم عوض می شود و برای اذیت کردن هم که شده، میگویم: _عه! پس نمیگم _خب چشم. تو بگو منم اگه بتونم جوابتو میدهم. تمام قوایم را جمع میکنم و سریع میپرسم: _عشق چجوریه؟ نگاهش به عکسِ آقا جواد می افتد و در حالی که به آن خیره است، میگوید: _عشق یک جور نیست. گاهی یه لبخنده، یه نگاهه شایدم یک اسم... دوباره همان برق در چشمانش طنین انداز میشود. چهره اش را از من مخفی میکند اما از فین فین کردنش میفهمم، گریه اش گرفته. دستم را روی شانه اش میگذارم و با شرمساری میگویم: _ببخشید من... دستش را بالا می آورد و رویش را به من میکند.با چشمان پر از اشکش به من خیره میشود و میگوید: _تقصیر تو نیست، عشقه دیگه! لبخندش را پر رنگ میکند و ادامه میدهد: _عاشق شدی؟ پوزخندی میزنم و میگویم: _نه، همینطوری پرسیدم. +ولی چشمات اینو نمیگن! _چشمام چی میگن مگه؟ به چشمانم زل میزند و میگوید: _چشم... مات... میگن که... تو عاشق شدی! دستم را در هوا تکان میدهم و با کنایه میگویم: _من که به چشمام دروغ یاد ندادم. +پس من دروغ میگم؟ سکوت میکنم و دوری میزند، پشت‌ چشمی نازک میکند و میگوید: _اسمش اقامرتضی نیست؟ آقای غیاثی؟ با تعجب نگاهش میکنم. دستانم میلرزد و دنیا روی سرم خراب میشود، انگار نمیتوانم حتی از اسمش فرار کنم! سکوتم که طولانی میشود حمیده می خندد.با تعجب میپرسم: _کی همچین حرفی زده؟ نخیر اینطور نیست! مَ... من از سر کنجکاوی پرسیدم. لبخندش پررنگ تر میشود و میگوید: _باشه بابا! من اشتباه کردم اصلا. ولی همین توجیه یه طوری نیست؟ چشمانم را ریز میکنم و میگویم: _نخیر! مرغهای ریز شده را توی ظرفی میریزد و میشوید. همانطور که مرغها را میشوید، به من میگوید:
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۷۳ و ۷۴ بدون حرف
_ریحانه؟ +بله. _من باید یه چیزی رو بهت بگم. +چی؟ _این موضوع رو حاج حسن بهم نگفته‌ها. همچین فکری نکنی! داستان برایم جالب‌تر میشود. شاخکهای کنجکاوی ام بلندتر میشود و میپرسم: _از کجا فهمیدین پس؟ +از خودش. _از خودش؟ یعنی چی؟ +خود آقا مرتضی دیروز که نبودی، اومد. میخواست بهت سری بزنه. سعی میکنم طبیعی رفتار کنم و نشان بدهم برایم مهم نیست. آهانی میگویم و سکوت میکنم. _نمیخوای بدونی چی گفت بهم؟ +مگه به من ربطی داره؟ چشمانش را گرد میکند و با صدای نسبتا بلندی میگوید: _البته! اون بخاطر تو اومده بود‌. از من خواست که بهت بگم بیشتر درمورد پیشنهادش فکر کنی. آب دهانم را قورت میدهم و با تردید میگویم: _به اندازه ی کافی فکر کردم. +تو میدونی ائمه حدیث‌هایی نقل کردن که خوب نیست جوونی رو بدون دلیل عقلانی رد کرد! +عقایدمون شبیه هم نیست. فکر میکنم همین که عضو یه سازمان کمونیستی هستش، باید دلیل کافی و عقلانی باشه. _حق با توعه. من دخالتی نمیکنم و حق رو به هیچ کدومتون نمیدم، چون نمیشناسمش و نمیدونم تو چقدر اونو میشناسی. ولی من عشق رو تجربه کردم، من تو چشمای اون پسر شکوفه ای دیدم که به عشق تو باز شده بود. حرفهای حمیده مرا دودل کرده است. از اولش حس خوبی به رد کردنش نداشتم؛ اول فکر میکردم اگر علاقه ای هم باشد عقلانی نیست پا پیش بگذارم؛ اما الان تنها علاقه نیست! یک حسی به من میگوید عقلانی هم نیست. کاش درمورد مسائل دیگر هم با او صحبت می کردم شاید می توانستم قانع اش کنم که سازمان را ترک کند. حق را به حمیده میدهم، حمیده هم حرفی نمیزند.غذا را من درست میکنم و حمیده سراغ لباسها میرود. صدای در به گوشم میخورد و پیازها را رها میکنم، اشکم را پاک میکنم و چادر سرم میکنم. در را باز میکنم و زنی با وضع نامناسب و چهره ی غرقِ آرایش، و کلی عشوه به من میگوید حمیده خانم را صدا بزنم. به حیاط میروم و حمیده را صدا میزنم. حمیده دستش را آب میکشد و چادرم را سر میکند. لباسهایی را برمیدارد و توی پارچه ای میپیچد و میگوید: _چیزی نیست، اومده لباس ببره. سری تکان میدهم و او میرود.بعد از چند دقیقه و پول به دست وارد آشپزخانه می شود و میگوید: _خب اینم سهم شما! تای ابرویم را بالا میدهم و میگویم: +من چرا؟ _لباسایی که دیروز شستیم واسه این خانم بود. اینم سهمِ توعه دیگه! پول را پس میزنم و بدون تعارف میگویم: +من کمک کردم، اگه بخواین بهم پول بدین خیلی ناراحت میشم. _خب اینطور نمیشه که! +شما همین که موافق هستین من اینجا بمونم با اینکه ازین ماجراها، تعقیب و گریز ها ضربه دیدین خودش خیلیه! من یه فراریم و یه سرپناه برام کمال آرزویه. اینطور نکنین، خجالتم ندین‌. پول را توی جیبش میگذارم و میبوسمش. حمیده فقط نگاهم میکند و بعد با لبخند میگوید: _ریحانه کوچیکترین سهم من از جهاد فعلا همینه. ازت خیلی ممنونم. +من که کاری نکردم. بوی بدی توی مشامم میمیپچد و یاد پیاز ها می افتم. هینی می گویم و قابلمه را از روی گاز برمیدارم. به پیازهای سیاه رنگ نگاه میکنم و خودم را سرزنش می کنم. حمیده دستی روی شانه ام میگذارد و با خنده میگوید: _نه! اگه تا حالا شک داشتم عاشقی حالا مطمئن شدم تو مجنونی! این دفعه من هم میخندم و دوباره پیاز پوست میگیرم و سرخ میکنم. صدای در می آید و بعد با صدای جر و بحث محمدرضا و علیرضا خانه روحی دیگر پیدا میکند. میرزاقاسمی کنار هم میخوریم و من سراغ نوشتن میروم و از خاطراتم می گویم. چشمانم که درد میگیرد سرم را روی زمین میگذارم و خوابم میبرد. حمیده لباس هایش را عوض کرده انگار دیگر مهمان ها میرسند.لباس و چادرم را می پوشم و همزمان با تمام شدن نماز من آنها هم از راه می رسند. برای اولین بار همسر حاج آقا را میبینم. دختربزرگشان شان از من یک سال کوچک تر است و دختر دیگرشان هم به نظر میرسد با زهرا نیم شیر است و اسمش زهره است. یک پسر همسن علیرضا دارند و اسمش ظهیر است. چای را با همکاری زهرا می ریزم و تعارف میکنم و کنار حمیده می نشینم. 🌱ادامه دارد... ✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۷۳ و ۷۴ بدون حرف
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 ✍قسمت ۷۵ و ۷۶ حاج آقا از اوضاع و احوالاتم میپرسد و من هم خبر آسایش و امنیتم را میدهم. از دایی میپرسم و حاج آقا میگوید به افرادی سپره تا خبر بگیرند. اشک در چشمانم جمع میشود و دلم برای دایی پر میکشد.چند وقتی است که به خانه زنگ نزده ام چون میترسم مادر یا آقاجان از دایی بپرسند و نتوانم جوابی بهشان بدهم. وقت شام که میشود سفره را با همکاری هم پهن میکنیم. بعد از شام حاج خانم هم کمکمان میکند و ظرف ها را آب میکشد. کم کم وقت خداحافظی میشود و بدرقه شان میکنیم.حمیده خانم بلافاصله به سراغ سفارشات خیاطی اش میرود‌. من هم کمکش میکنم و نصف لباسی را میدوزیم. حمیده کارهای فردایش را با خودش مرور می کند، از تمام کردن این لباس، شستن لباس های توی حیاط تا گاز کردن کپسول گاز. گاز کردن کپسول را من به عهده میگیرم؛ باز هم از من تشکر میکند.جای محمدرضا و علیرضا را پهن میکنم و چون به اندازه کافی با پسر دایی شان آتش سوزاندن خیلی زود خوابشان میبرد. به چهره های مظلوم شان نگاه میکنم و بعد از نوشتن چند صفحه من هم میخوابم. صبح زود بلند میشوم و چای میگذارم. تا سفره را پهن میکنم و حمیده هم بیدار شود. محمدرضا و علیرضا را بیدار میکند و سر سفره می آیند، برایشان ساندویچی درست می‌کنم و به دست شان میدهم. کیفشان را برمیدارند و باهم به مدرسه میروند. حمیده سراغ باقی کارهای لباس میرود و من هم کپسول گاز را از شیلنگ و اجاق جدا میکنم. سنگینی کپسول باعث میشود آن را کشان کشان به طرف در ببرم.صدای گاریچی می آید و سعی دارم تا دور نشده بهش برسم. تا کپسول را از پله ها پایین بیاورم هم کمرم شکسته هم گاری رفته است! سعی دارم با کپسول به گاری برسم اما کپسول خیلی سنگین است و جلوی حرکتم را میگیرد. نفس زنان کپسول را کنار کوچه می گذارم و به دیوار تکیه می دهم تا نفسم بالا بیاید. صدای بوق ماشینی عصبانی ام می کند، کپسول را کنار می کشم و سرم را روی دیوار می گذارم، اما بوق ماشین قطع نمی شود. نگاهی به ماشین می اندازم و با دیدن اقا مرتضی عصبانیتم از بین میرود. چند لحظه ای بهم خیره می شویم، نمی دانم آن لحظه چه حسی دارد اما من خنثی هستم. نه عصبی، نه دلخور، نه خوشحال... هیچی... تا بیاید از ماشین پیاده شود، به خودم می آیم و دوست دارم پا به فرار بگذارم. کپسول را برمیدارم و کشان کشان راه می روم، مرتضی دنبالم می آید و صدایم می زند. دلم میخواهد بایستم اما یک حسی این قدرت را به من نمیدهد _ری... خانم! خانم! میخواهد اسمم را صدا بزند اما نمیگوید و با خانم مرا مخاطب خود میسازد. چند مرد گنده با سیبیل های تاب خورده جلویم ظاهر می شوند و با لبخند کثیفی نگاهم میکنند و با چرب زبانی می پرسند: _آبجی مزاحمتون شدن؟ جواب را نمیدهم و لِخ لِخ کنان کپسول را برمیدارم و چند قدمی جلوتر میگذارم.با صدای سیلی و داد مرتضی برمیگردم، دو مرد با مشت به جان مرتضی افتاده اند و دیگری فحش های زشتی به او می دهد و لات بازی درمی آورد. نمی توانم بی تفاوت باشم، داد میزنم و کمک میخواهم اما کسی جرئت ندارد جلو بیاید. کیفم را به سر و کله ی آن یکی که از همه ی شان درشت تر است میزنم و میگویم: _ولش کن! +آبجی بکش کنار، خاکی میشی. بزا من حسابشو میرسم. _شما کی هستی که حسابشو برسی؟ برو اونور گفتم. +اینا فقط مزاحم شما که نمیشن فردا و پس فردا مزاحم خوار و مادر ما هم میشن. صدایم را بالا میبرم و داد میزنم: _ساکت شو بی ادب! تو نمیدونی این کیه، پس ولش کن. از دماغ و سر اقامرتضی خون سرازیر می شود. مرد سیبیلو دستمالش را در هوا تکان میدهد و میپرسد: _از شما بعیده! خانمِ به این متشخصی، مذهبی و خوشگلی! چیکارتون هستن؟ دیگر نمیتوانم تحمل کنم و سرش داد میزنم: _میخوایم محرم بشیم، به شما ربطی نداره! ولش کن گفتم! اقامرتضی لبخند کمرنگی میزند و دندان های خونی اش دیده میشود.چند نفری جرئت پیدا میکنند و جلو می آیند، آنها هم گورشان را گم میکنند.اقامرتضی به طرفم می آید و به سرش اشاره میکنم و میگویم: _وای سرتون! داره خون میاد! دستی به سرش میزند و دستش از خون به خود رنگ سرخ میگیرد. _چیزی نیست، قصدم مزاحمت نبود. اگه میشه دو دیقه ای سوار ماشین بشین تا بگم چه خبرایی دارم. به کپسول اشاره میکنم و میگویم : _همین جا بگین! کپسول را بدون اندکی صبر برمیدارد. هر چه اصرار میکنم که خطرناک است و سرت گیج میرود، توجه ای نمیکند. کپسول گاز را پایین صندلی عقب میگذارد و من هم صندلی عقب مینشینم. دستمالی از کیفم بیرون می آورم و به دستش میدهم.توی آیینه نگاه میکند و خون را از سر و کله اش پاک میکند.
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۷۵ و ۷۶ حاج آقا
_سرتون شکسته! باید برین بیمارستان! +مهم نیست. بزارین حرفمو بگم. فکر نمیکردم این چنین جواب بدهد؛ انگار حرفش خیلی مهم است شاید هم دلخور است زود میخواهد بگوید و برود. _بفرمایین. +به بچه ها سپرده بودم تا خبری از دایی تون بگیرن؛ امروز یکی از دوستام که ملاقات یکی از زندانیای سیاسی رفته بود. از دایی شما هم پرسید که گفت بردنش کمیته ی ضدخرابکاری انگار خیلی هم مقاومت میکنه. گفتم خبر سلامتی اخیرشو بدم. _اخیر؟ +بله خب، کسی که مقاومت کنه سرنوشت خوبی نداره. سلامتی هم به معنای تندرستی نیست، سلامتی توی کمیته ی ضدخرابکاری یعنی هنوز نمُرده! دلشوره به دلم می افتد و نگاهم را به اقامرتضی میدهم. تنها کاری که از دستم برایش برمی آید دعاست و دعا میکنم: _ان شالله خودِ خدا توانش رو به دایی و ما بده‌. +همش این نیست! _دیگه چیه؟ +اونا دنبال شما هم هستن. سراغتونو از دانشگاه گرفتن و سوابق تونو میدونن. با اون حرفاتون فکر میکنن یه شست و شوگر مغز از نوعِ حرفه ای هستین.یه خرابکار با اعلامیه، اونا از فعالیت های شما هم خبر دارن. نمیدونم چطور ولی انگار مسجد سپهسالار در امان نیست. ای وای، خبرهای بد مثل طوفانی آرامش دو دقیقه پیش ام را برهم میزنند. ادامه میدهد: _من از دور مراقبتون هستم ولی شما هم مراقب خودتون باشین. غصه ام از حاج آقا امامی است و به خودم فکر نمیکنم.آرام زیر لب با خودم زمزمه میکنم: _مسجد سپهسالار... +نگران نباشین من به اونها هم خبر دادم، به حاج آقا امامی. تا حدودی خیالم آسوده میشود و تشکر میکنم. _من باید چیکار کنم؟ دستش را از هم باز می کند و به جلو نگاه میکند. +کار خاصی نیست. شما باید کمتر از خونه بیاین بیرون و اینکه دور اون دوستتون و هر کسی که از دانشگاه میشناسین خط بکشین. _آها. +الان براتون کپسولو گاز میکنم. _زحمت نکشین، خودم میرم. به دور و بر نگاه میکند و میگوید: +اینجا که گاری نیست، پس خودم میبرمتون. به طرف ایستگاه گاز میرویم و کپسول را برایم گاز میکند. در طول راه حرف دیگری نمیزنیم و یک موسیقی بی کلام از ضبط پخش میشود. جلوی خانه ترمز میکند و کپسول را بالای پله ها میگذارد و در حالی که سرش پایین است؛ میگوید: _پس حرفام یادتون نره. اگه کاری، چیزی داشتین به حاج آقا بگین تا بهم بگن. خداحافظ. زیر لب خدانگهداری میگویم و به پیکانش که دور میشود نگاه میکنم.کلیدی که از حمیده گرفتم را توی قفل میچرخانم و در را هل میدهم. حمیده از صدای در به استقبالم می آید و باهم کپسول را به گاز وصل میکنیم.توی نشیمن می نشینم و به گوشه ای خیره میشوم. حمیده کنارم مینشیند و خودم را جمع میکنم و سعی میکنم بخندم.به سینی چای اشاره میکند و میگوید: _حتما خیلی خسته شدی، یه چای بخور! لبخند کمرنگی روی لبم مینشانم و استکان را برمیدارم. قند را گوشه ی لپم میگذارم و چای را سر میکشم. دستش را روی پایم میگذارد و سرش را کج میکند. _تو فکر نباش دختر! بگو چته؟ گاری گیرت کرد؟ لب ورمیچینم و آرام میگویم: _نه! حمیده به صورتش میزند و میگوید: _ای وای! نگو که تا خود ایستگاه کشون کشون بُردیش! دختر کمرت... وسط حرفش میپرم و میگویم: _با ماشین رفتم. +آها، خب خداروشکر. میزاشتی خودم میرفتم. _یه خبرایی شنیدم. +چی؟ _داییمو بردن کمیته، میگن فعلا زنده‌اس. دنبال منم هستن، من میترسم...نه برای خودم.... برای شما! کاش برم. حمیده خودش را بیخیال میگیرد و با چشمان ریز نگاهم میکند. _خب کمیته جایِ خطرناکیه ولی داییت از پسش برمیاد. بسپار به خدا...در مورد خودتم که من گفتم، این تنها کاریه که میتونم انجام بدم. من سالها توی همچین شرایطی زندگی کردم و عادت دارم، غصه نخور تو! سکوتِ سنگینی بینمان سر میگیرد.حمیده با چشمانش تمام اجزای صورتم را از دید میگذراند و میگوید: _مطمئنی چیز دیگه ای نیست؟ باز هم حرفی نمیزنم. حمیده سینی را می خواهد ببرد که دستش را میگیرم و میگویم: _میخوام باهات حرف بزنم +جانم؟ _حمیده! من ضعیف شدم. من واسه ی عقیده ام از دانشگاه انصراف دادم اما الان حس خوبی به رد کردن آقامرتضی ندارم. چرا؟ من ضعیف النفس شدم نه؟ خنده اش میگیرد و بعد از قطع خنده اش بریده بریده میگوید: _ببخشیدا! به تو نخندیدم. یاد خودم افتادم! 🌱ادامه دارد... ✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۷۵ و ۷۶ حاج آقا
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 ✍قسمت ۷۷ و ۷۸ _خب یه چیزی بگو بهم. +ببین من که میگم تو آقامرتضی را دوست داری ولی نمیخوای قبول کنی. من قبول دارم عقایدتون شبیه هم نیست اما همیشه که نباید شبیه هم فکر کنین اصلا بنظرم تو بیشتر از اون روی عقاید مصممی، بعدشم اونم لامذهب که نیس بدبخت! اونم قبول داره چیزایی که تو قبول داری ولی میدونی این سازمانِ مجاهدین ازین بچه مذهبیا سواستفاده میکنن. من شنیدم کلی کتابو کلاس عقیدتی دارن، شاید اونطوری شست و شوی مغزی دادنش! تو میتونی درستش کنی، مخصوصا وقتی که پایِ عشق بیاد وقت. _اما اگه نشه چی؟ +این که کاری نداره. تو شک داری، درسته؟ _خب معلومه. +اگه استخاره بگیریم چطور؟ _من استخاره رو قبول دارم به شرط آدمش. +امشب بریم امام زاده صالح، یه مرد روضه خون همیشه اطراف امامزاده است. خیلی مرد خوبیه، من استخاره هاشو قبول دارم واقعا خدایی... بریم؟ _من هوای زیارتم کردم، ازین بهتر نمیشه دیگه. +خب ان شاالله خیره دیگه. بلند میشویم و حمیده سراغ غذا درست کردن میرود و من هم به دفترم پناه میبرم. وقتی دست به نوشتن میبرم و افکار توی سرم را، حسم را توی یک برگه مینویسم واقعا سبک میشوم. عصر با کمک حمیده خانم چند تشت لباس میشوییم. طوری از خانه بیرون میرویم که برای نماز مغرب و عشا به حرم میرسیم‌. نمازمان را به جماعت میخوانیم و دعا و زیارت میکنیم و از حرم بیرون می آییم. حمیده خانم صحن کوچک جلوی حرم میگردد و به پیرمردی اشاره میکند.به دنبالش می روم و کنارش می ایستم. پیرمردی با کلاه سبز و محاسن سفید گوشه ای نشسته و زیر لب ذکر میفرستد. آرامشی در چهره اش موج میزند که من هم تحت تاثیرش قرار میگیرم. حمیده احوالپرسی میکند و پیرمرد با سری که پایین است، جوابش را میدهد.من هم سلام میدهم و با حیا جوابم را میدهد. _حاج آقا ما یه استخاره میخوایم. لبخندی میزند و میگوید: _نیت کنید. توی فاصله ای که قرآن اش را در بیاورد من هم نیت میکنم و به خدا توکل میکنم. با خودم میگویم اگر استخاره خوب نبود دیگر اسمش را هم نمیبرم و فراموشش میکنم. پیرمرد ذکری میگوید و با چشمان بسته صفحه ای می آورد و آیه ای میخواند. لبخندش پر رنگ میشود و میگوید: _خیلی خوبه، توی این راه به خیلی چیزها دست مییابید که خطرها در برابرش ارزش نداره. عاقبتش خیره! حمیده نگاهم میکند و لبخند میزند. ناخودآگاه من هم میخندم و در دلم شاد میشوم. اشکی روی گونه ام میچکد و پاکش میکنم. حمیده تشکر میکند و خداحافظ میگوید. من هنوز توی شوک هستم، به زور زبانم را تکان می دهم و سپاسگزاری میکنم. پیرمرد با دستان چروکیده و لرزانش می گوید: _پسرِ خوبیه انشاالله که خوشبخت میشید. هم من و هم حمیده تعجب میکنیم پیرمرد زاهد چگونه فهمید من برای چه استخاره گرفتم؟ چیزی نمیگوییم و در عالم بُهت فرو میرویم و دور میشویم.توی تاکسی بیرون را نگاه میکنم انگار پرنده دلم از قفسی رها میشود و در آسمان به پرواز درمی‌آید.حمیده دستش را روی پایم میگذارد و با لبخندی به من نگاه میکند. دستم را روی دستش میگذارم و لبخندی تحویلش میدهم. به خانه که میرسیم، محمدرضا و علیرضا خوابیده اند.حمیده محمدرضا را بلند می کند تا سر جایش بخوابد؛ من هم علیرضا را بغل میکنم و روی تشک میگذارم.حمیده میخواهد شام درست کند که میگویم اشتها ندارم. چای میریزد و باهم به حیاط میرویم.بخار چای در هوا میچرخد و میخواهد خودش را به آسمان برساند. باغچه ها نمدار هستند و صدای جیرجیرک به گوش میرسد.به سردی هوا آن هم در نزدیکی آذرماه توجه نمیکنیم‌. گرمای درونمان آن قدر زیاد است که سردی را حس نمیکنیم. به آسمان خیره میشوم و به ستاره ای اشاره می کنم و می گویم: _اون ستاره رو میبینی؟ خوشبحالش ازونجا داره به ما و روزگارمون میخنده. زندگی بعضیا از دور قشنگه ولی از نزدیک مثل لجنزاره. +راست میگی. استکان چای را به دستم میدهد و میپرسد: _تصمیمت چیه؟ میخوای چیکار کنی؟ +وقتی خدا میگه خوبه من چیکاره ام دیگه _این یعنی یه عروسی افتادیم؟ میخندم و میگویم: +نه به باره نه به داره! _اتفاقا هم به باره هم به داره! من مطمئنم اون تو رو دوست داره. +ولی امروز سنگین رفتار میکرد، انگار میخواست زودتر بره! نچی میکند و میگوید: _تو مردا رو نمی شناسی! اونا وقتی بی‌توجهی می کنن یعنی تو اوج حس هستن. اون بخاطر تو این کارا رو میکرده و اینکه بتونه بعدا ببینتت و تو ازش بدت نیاد. میفهمی چی میگم؟ حرفهایش برایم قابل هضم نبود؛ این چه نوع دوست داشتنی است دیگر!
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۷۷ و ۷۸ _خب یه چ
+خب این چه نوع دوست داشتنه! _ببخشیدا شما هم همینطور بودی، اول بی توجهی و بیخیالی بعدشم عذاب وجدان. +چیکار کنم حمیده؟ _تو اول بگو دوستش داری؟ خاطراتم را مرور میکنم از اولین بار در بوستان دانشگاه که بی خبر روی زندگی ام سایه انداخت؛ آن شب که از ترس کم مانده بود سکته کنم و با چوب به سرش زدم! ناخوآگاه خنده ام می گیرد و از خودم میپرسم با چه عقل و منطقی میخواهد با من ازدواج کند؟ من که کم برای اذیت کردنش نگذاشته بودم! با صدای حمیده دست از افکارم برمیدارم و به او گوش میدهم. _میگم دوستش داری؟ +نمیدونم... فقط اینو میدونم که وقتی بهش فکر میکنم حالم خوبه، همین! _عشق اولش با ندونستن وارد قلبت میشه و هوش و حواس از سرت میپَرونه. خاصیتش همینه! برا همینه آدم عاشق عیب طرفشو نمیفهمه که بعدش بخواد بدونه! +خیلی چیز عجیبیه! نگران نگاهم میکند و میگوید: _هر کی وارد وادی عشق شده، سالم برنمیگرده. چون اولا دلشو میبازه و ثانیاً هوششو ضایع میکنه. +ولی من همیشه فکر میکردم وقتی عروسی کنم، مامانم یه طرفم میشینه و خواهرم یه طرف...به نگاه های آقاجونم فکر میکردم وقتی منو تو لباس عروس ببینه. به اشکای داداشم که ازم پنهون کنه وقتی دارم از خونه شون میرم. ولی الان هیشکی دورم نیست! مگه میشه اینطور عروسی کرد؟ اصلا اونا راضی نیستن! _بهت حق میدم، هر دختری آرزوش اون روزه. ولی دست سرنوشت ما رو داره از زندگی عادی مون دور میکنه. خیلی چیزا داره تغییر میکنه، تو از راضی و ناراضی اونا نترس. من به حاج حسن میگم که نامه بنویسه برا بابات. هم رضایتشونو بگیره هم در جریان بزارتشون. آهی میکشم و سرم را به سمت آسمان میگیرم. حمیده دستش را روی شانه هایم میگذارد و میگوید: _راه سختی رو انتخاب کردی. تو اگه بخوای تو این وضعیتت تنها باشی، زیاد دووم نمیاری. اما اگه دونفر بشین بهتره! اونوقت هوای همو دارین تازه اونم خودش این کارس و میتونه توی این فرار و زندگی مخفی کمکت کنه. +آره، مبارزه سخته! راستش فکر نمیکردم تا این حد سخت باشه. _پشیمونی؟ سرم را سریع به طرفش برمیگردانم و با قاطعیت میگویم: +اصلا! اگه دوباره به عقب برگردم باز هم راه من همینه! بالاخره ما میخوایم حکومت اسلامی داشته باشیم پس باید زندگی و جوونی‌مونو به پاش بریزیم. انقلابی که با خون آبیاری نشه زود خشک میشه و از درون و بیرون می پوسه. فقط امیدوارم آینده ها قدرشو بدونن، بفهمن ما داریم چطور زندگی میکنیم. چطور از عزیزانمون بی‌خبریم، هر لحظه حس میکنیم ساواک پشت دره و ما رو دستگیر میخواد بکنه. من آرزوی عروسی و تحصیل خوب رو فدا کردم، هیچ منتی هم نیست چون بهش باور دارم اما اگه این همه خون بریزه و ده سال، سی سال یا نه شصت سالِ بعد کسی براش دل نسوزونه چی؟! _توکلت به خدا باشه. ما این انقلابو برای خودش میکنیم تا دستورشو انجام داده باشیم. خدا هم میتونه از این خون ها و درختمون دفاع کنه‌. خمیازه ای میکشد و با صدای خنده داری میگوید: _پاشو بریم بخوابیم. من هم خوابم میگیرد و قبول میکنم. همین که سرم را روی بالشت میگذارم خواب مرا همچون رودی با خود میبرد. صدای اذان مرا از خواب بیدار میکند و با وضو گرفتن برای نماز حاضر میشوم.سحر دلگیری ست، باران روی زمین نقش بسته و با دستش به شیشه ها میزند. به شیشه ی اتاق نزدیک میشود و ها میکنم. شیشه بخار میگیرد و با سر انگشتم دو چشم و یک لبخند میکشم، همین که لبخند تمام می شود قطره اشکی از چشم آدمک پایین می افتد.لبخندی به شیشه میزنم و دور می شوم. محمدرضا و علیرضا از اینکه جمعه است، بال در آورده اند و به خیال اینکه تا شب میتوانند فوتبال بازی کنند تند تند صبحانه میخورند. حمیده با بچه ها صحبت میکند که بخاطر سردی و باران نمی توانند از خانه خارج شوند. آنها هم وا میروند و با ناراحتی صبحانه شان را تمام میکنند.بعد از صبحانه محمدرضا و علیرضا گوشه ای نشسته اند و اشک میریزند. پیش شان مینشینم و با خوبی میگویم: _بچه ها چرا گریه میکنین؟ محمدرضا اشکش را پاک میکند و میگوید: _ما حوصلمون سر رفته. حمیده در حیاط را با ناراحتی می بندد و می گوید: _لباسا گلی شدن! ای کاش جمعشون میکردم. به او قول میدهم بعد از باران همگی شان را بشوریم و تمام شوند.علیرضا با لب و لوچه آویزان میگوید: _من فوتبال میخوام. حمیده اخم میکند و چون اعصابش بخاطر لباسها هم خورد است، داد میزند: _ای بابا، هر حرفی رو به بچه ی آدم یه بار میگن. امروز بارون میاد و سرما میخورین! حمیده را آرام میکنم و به آشپزخانه میرود. به محمدرضا و علیرضا میگویم: _مگه همه ی بازیا بیرون خونه ست؟ من بهتون یه بازی یاد میدم که حوصلتون سر نره، قبوله؟ هر دوشان با ذوق نگاهم می کنند و می گویند: _چه طوری؟ چشمکی میزنم و میگویم: _الان میام. 🌱ادامه دارد... ✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۷۷ و ۷۸ _خب یه چ
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 ✍قسمت ۷۹ و ۸۰ کاغذی برمیدارم و تکه تکه میکنم و نام سه میوه را روی پنج کاغذ مینویسم.کنار بچه ها مینشینم و میگویم: _نگاه کنین توی این کاغذا سه نوع میوه است که پنج بار نوشته شده. ما این کاغذا رو بین خودمون میچرخونیم؛ هر کی زود تر پنج تا کاغذ از یک نوع میوه رو کامل کرد برندس! علیرضا و محمدرضا نگاه هم میکنند و همزمان میگویند: _بازی میکنیم‌. نیمساعتی با بچه ها بازی میکنم و حتی با اینکه تا پای پیروزی میرم، کاغذم را به آنها میدهم. خنده شان دلم را جلا میدهد. یک ساعتی را به خنده میگذرانیم که حمیده سراغ بچه ها می آید تا مشق‌هایشان را بنویسند. محمدرضا خیلی هوای علیرضا را دارد و اول درس های او را میگوید و بعد درس های خودش را مینویسد. حمیده صدایم می زند و می گوید: _حاج حسن امروز یه توک پا میخواد بیاد، بهش بگم با آقامرتضی حرف بزنه؟ کمی مکث میکنم و میگویم: _نه! +چرا؟ تصمیمت عوض شد؟ _نه، ولی میگم خودش دوباره پا بزاره جلو بهتره. +خب ما هم طوری نمیگیم که بفهمه نظرت عوض شده. _نه، فعلا نگین تا ببینم دوباره کی پیشنهادشو میخواد تکرار کنه. شاید میخواد فراموشم کنه و اگه بهش بگین مجبور یا اذیت بشه. حمیده شانه اش را بالا می اندازد و میگوید: _والا چی بگم. هرچی خودت صلاح میدونی عزیزم، ان شاالله خوشبخت بشی. تشکر میکنم و سراغ دفترم میروم. دلم برای به بیرون رفتن و اعلامیه پخش کردن تنگ شده، احساس میکنم مثل پرنده ای شده ام که بال و پرش را بسته اند. خاطراتم را به آنجایی میرسانم که برای اولین بار مرتضی را میبینم. همان روز که به نقطه ای خیره میشد و حرف میزد. انگار کسی را نگاه میکرد! انقدر غرق نوشتن می شوم که حمیده بالای سرم می آید و میگوید: _غذا یخ کرد دختر! کجایی؟ دست پاچه میشوم و میگویم: _هَ... همینجام! +گلوم پاره شد از بس صدات زدم. _عه! ببخشید. الان میام. سر سفره علیرضا با شوق از بازی مان تعریف می کند و اینکه خیلی به او خوش گذشته است. ظرف های ناهار را میشویم و با بند آمدن باران لباس های باقی مانده را باهم میشوییم. عصر چندین نفر برای بردن لباس هایشان می آیند و پول میدهند.حاج حسن شب نمی آید و حمیده نگران می شود. دلم میخواهد با مادر تماس بگیرم اما ممکن از تلفن خانه را زیرنظر داشته باشند و دردسرشان شوم. توی خانه به کلی حوصله ام سر میرود. شب حمیده خانم رادیو را به اتاق می برد و با اشاره به من میفهماند که دنبالش بروم. موج را روی رادیو عراق میبرد، چیزهایی به عربی، مردی میگوید که ما سردرنمی‌آوریم‌. حمیده میگوید گاهی اوقات حرفهای آقای خمینی را پخش میکند. رادیو را قایم میکند و میگوید: _اگه بفهمن کسی رادیو عراق گوش میده... دیگه هیچی..." صبح به بهانه ی نانوایی از خانه بیرون میروم. توی خیابان و سر یک کوچه با دیدن ماموران شهربانی راهم را کج میکنم و باعث میشود دیر به نانوایی برسم.سه نان میخرم و برمیگردم. حمیده نگرانم شده و غر میزند که چرا رفتی؟ اگر گیر می افتادی چی؟ جواب فلانی و فلانی رو چی میدادم و... من هم با حوصله ام سر رفته بود جوابش را میدهم اما توجیه نمی شود. محمدرضا از صدای حمیده بلند میشود و با چشمان خواب آلود نگاهمان میکند و میگوید: _چی شده مامان؟ +چیزی نیست، برو علیرضا رو بیدار کن که مدرسه تون دیر شد. چند لحظه ای بینمان سکوت میشود و در این بین تنها صدای نفس های حمیده شنیده میشود.با لحن آرامی به من میگوید: _ببین! ریحانه تو مثل خواهر خودمی و هیچ فرقی نداری. اینکه سرت داد زدم دلیلش این بود اگه خواهرمم این کارو می کرد من بازم داد میزدم سرش. درکش میکنم و دستم را روی شانه اش می گذارم و میگویم: _حق داری، من باید بهت میگفتم. چشمانش رنگ مهربانی میگیرند و چشمانش را باز و بسته میکند و لبخند دلنشینی میزند. حمیده بچه ها را به مدرسه میرساند و من هم در این فاصله مشغول دوختن لباسِ سفارشی اش میشوم. طرح گلدوزی هایش را هم میکشم و به دنبال نخ ها میگردم اما پیدا نمیکنم. حمیده که می آید، سراغشان را میگیرم و گلدوزی ها را شروع میکنم. حمیده تشویقم میکند و میگوید گلدوزی ام هم خوب است.حمیده مشغول تمیز کردن دور و بر میشود و من برای ناهار کوکو سبزی میپزم. نزدیکی های ظهر که بچه ها برمیگردند، سفره را پهن میکنم و سر ناهار یکی در می زند.حمیده به من نگاه میکند و میپرسد: _منتظر کسی بودی؟ هاج و واج نگاهش میکنم و میگویم: _نه! چادرش را سر میکند و میگوید من به اتاق بروم. به اتاق پناه میبرم که صدای حاج حسن در خانه میپیچد.
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۷۹ و ۸۰ کاغذی بر
_سلام خواهر، ببخشید بد موقع مزاحمت شدم. چادرم را برمیدارم و به طرف در میروم. حاج آقا تا من را میبیند، دست را به احترام روی سینه اش میگذارد و من هم سلام میدهم. حمیده خانم از چهره ی هراسان برادرش چیزهایی فهمیده برای همین اصرار دارد که داخل بنشیند. من به بچه ها میگویم مشغول ناهار شوند و خود پیش حاج آقا مینشینم. حاج آقا دستانش را بهم گره مزند و میگوید: _والا چطور بگم حمیده خانم نگرانی اش بیشتر میشود و میگوید: _طوری شده؟ جون به لب شدیم خب حاج حسن! +نه نگران نشین. همین آقامرتضی یکم ناخوش احواله، گفتم به شما هم بگم. هری دلم میریزد، کمی فکر میکنم و به یاد آن روز می افتم.حاج آقا ادامه میدهد: _طفلکی از پریروز که اومد خونه تب شدید گرفته. سرشم شکسته بود، اول که اجازه نمیداد بخیه کنیم اما بعدش که دکتر اوردم با حرفای دکتر راضی شد.الانم مثل تیکه گوشتی افتاده گوشه ی خونه، نه غذای نه آبی یک کلومم حرف نمیزنه. ازش پرسیدم زخما و سرت که شکسته کار کیه؟ میگه حاجی درد هجری کشیدم که مپرس! میگم شاید زده به سرش خدایی نکرده. ریحانه خانم ازت ممنون میشم یه سر بهش بزنی. حمیده خدا مرگم بده ای زیر لب میگوید و ادامه میدهد: _نه حاج حسن، بزار من سوپ درست میکنم. شب خودم و ریحانه باهم میایم. حرفش را قبول میکنم و حاج آقا بلند میشود و میگوید: _از خدا چه پنهون از شما هم پنهون نباشه، راستش من میدونستم ریحانه خانم تصمیمشونو گرفتن ولی این بچه رو میدیدم توی اوج تب، ایشونو صدا میزنه گفتم برای بار آخر هم که شده یه تجدیدنظر کنن سکوت میکنم و حاج آقا را تا دم در بدرقه میکنیم.نفس عمیقی میکشم و در ذهنم مرتضی را در بستر بیماری تصور میکنم. بیچاره دلم برایش میسوزد، از خودم خجالت میکشم که باعث آزارش شده ام.حمیده خانم مرا صدا میزند تا ناهار بخورم. یکی دو لقمه ای میخورم و به نقطه ای از سفره خیره میشوم. حمیده میخندد و می گوید: _نکنه تو هم میخوای مثل اون بشی؟ غذاتو بخور دختر! لبخند تلخی میزنم و به زور ادامه اش را میخورم.حمیده برای شب سوپ بار می گذارد و من هم به اتاق میروم و دفترم را باز میکنم. با خودم فکر میکنم چرا دلم برایش به رحم آمد؟ اصلا اگر مرتضی را هم دوست داشته باشم دوست داشتنم برای چیست؟ دلیلش چیست؟ سه سوال را روی کاغذ مینویسم و مثل سوالات امتحانی جواب میدهم.اولین باری که برایش ترحم کردم وقتی بود که با بدنی غرق به خون و صورت رنگ و رو رفته اش در شب تاریک مواجه شدم. کلاً چهره ی مظلومی داشت،با خودم فکر میکنم اگر قرار است با مرتضی ازدواج کنم نه بخاطر بی پناهی و بی کسی با او ازدواج کنم... نه بخاطر یک دوست داشتن... من مرتضی را دوست میدارم تا واسطه ی عشق بین شود. به خدا میگویم اگر میخواهی من با او باشم، پس برای اینکه روزی این عشق تمام نشود برای عشق را میانمان بگذاری زیرا که عشق تو به ما همیشه جاری است. اذان مغرب را که میدهند نمازمان را در خانه میخوانیم. حمیده قابلمه ی سوپش را برمی دارد و برای بچه ها سوپ میکشد، به آنها سفارشاتی میکند. از خانه بیرون میشویم و زنبیل دست حمیده است، برای اینکه دستش درد نگیرد من از او میگیرم و تا سر خیابان می رویم تا تاکسی بگیریم. تاکسی ما را حوالی خانه ی حاج حسن پیاده میکند و کمی از راه را پیاده میرویم. حمیده در میزند و صدای ظهیر می آید. او در را باز میکند و به بغل عمه اش می رود. حاج آقا دم در می آید و ما را راهنمایی میکند؛ از حیاط نقلی رد می شویم و به خانه میرسیم. خانه ی ساده ای دارند اما در عین سادگی زیباست.حاج خانم هم به استقبال مان می آید و باهم روبوسی میکنیم. ظهیر مدام گوشه ی چادر عمه اش را می کشد و میپرسد: _چرا بچه ها را نیاوردید؟ حاج آقا با خنده میگوید: _ آقامرتضی تو این اتاق هستن. مرتضی مثل پسر خودم میمونه برا همین آوردمش اینجا تا بهتر بهش رسیدگی کنیم. وارد اتاقی میشویم که نسبتا بزرگ است و دو فرش دارد.گوشه ای از اتاق بستری پهن است و مرتضی به خواب فرو رفته. قابلمه را به زهرا میدهم، با دلم خیلی کلنجار میروم تا به طرفش نروم. حاج آقا کنار مرتضی مینشیند و میگوید: _مهمون داری آقامرتضی! مرتضی تکانی میخورد و لرزی به جانش می افتد.حاج آقا قرصی به او می دهد و حالش کمی بهتر میشود. فکر نمیکردم تا این حد حالش وخیم باشد. 🌱ادامه دارد... ✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
✨بسم‌الله‌القاصم‌الجبارین✨ ✨رمان امنیتی و جذاب #سپر_سرخ ✍قسمت ۲۹ و ۳۰ سال‌ها بود از او متنفر شده و
✨بسم‌الله‌القاصم‌الجبارین✨ ✨رمان امنیتی و جذاب ✍قسمت ۳۱ و ۳۲ در سرخی تنگ غروب، چشمانش بیش از آنکه عاشق باشد، وحشی شده و این‌بار عزم کرده بود تسلیمم کند که با قدرت خط و نشان کشید: _ببین! همونجوری که تونستم این عکس رو از گوشی ابوزینب بردارم، خیلی اطلاعات دیگه هم به دست اوردم! خیلی راحت میتونم زندگی هر دوتون رو نابود کنم! تو یا مال من میشی یا تاوان بدی پس میدی! دربرابر طوفان کلماتی که از دهانش می‌شنیدم، آتش خشمم خاکستر شده و قلبم از ترس یخ زده بود. نفسم میان سینه مانده بود، نمیتوانستم لب از لب باز کنم و اینهمه پریشانی‌ام انگار دلش را می‌سوزاند که از قلۀ قاطعیت به زیر آمد و با لحنی لطیف راه چاره را نشانم داد: _ببین عزیزم! من نمیخوام اذیتت کنم! من فقط میخوام تو کنارم باشی، پس لطفاً مجبورم نکن! قرص خورشید کاملاً پنهان شده بود، این لحظات گرگ و میش بعد از غروب، دلم را بیشتر می‌ترساند و او تهدیدی دیگر به خاطرش آمده بود که خودش را روی نیمکت به سمتم کشید و زیر گوشم نجوا کرد: _این حرفها باید بین خودمون بمونه. اگه بفهمم به کسی چیزی گفتی، حتی به نورالهدی، اون کاری رو انجام میدم که دوست ندارم! با ترسی که در تمام رگ‌هایم میدوید مظلومانه نگاهش کردم و پرسیدم: _اگه دوستم داری، چرا میخوای عذابم بدی؟ چرا باور نمیکنی اینکه نمیخوام کنار تو باشم، هیچ ربطی به اون نداره؟ لبخندی زد و چه لبخند تلخی که مثل زهر، دلم را به هم زد و با لحنی تلخ‌تر متلک انداخت: _پس ناراحت نمیشی به زنش بگم یه شب تو بیابون‌های عراق، شوهرش با یه دختر تنها بوده و چند سال بعد، همون دختر بلند شده از عراق اومده ایران و دوباره یه شب تو شادگان همدیگه رو دیدن؟ ابوزینب نبود تا دربرابر اینهمه بی‌حیایی‌اش در دهانش بکوبد و بعد از شهادتش، موبایلش به دست عامر افتاده بود تا اینطور زجرکشم کند! می‌دید کار دلم را ساخته و دیگر نفسی برایم نمانده که با غرور از روی نیمکت بلند شد و انگار حیلۀ دیگری به ذهنش رسیده بود که ذوق‌زده به سمتم چرخید: _در ضمن به زنش میگم من نامزد اون دختر هستم اما متاسفانه ارتباط این دو تا باعث شده زندگی من خراب بشه! دستانش آشکارا میلرزید، در چشمانش شیطان میخندید و باور کردم دیوانه شده است که یک لحظه تهدیدم میکرد و یک لحظه عاشقانه به فدایم میرفت: _عزیزم! فقط کافیه با من راه بیای! تو کنار من باشی، نمیذارم هیچ صدمه‌ای بهت بخوره، دنیا رو به پات می‌ریزم! از اینهمه جنونی که به جانش افتاده بود، حالم به هم میخورد و احساس خفگی پیدا کرده بودم؛ به هزار زحمت از جا بلند شدم و با قدم‌های سرگردانم خودم را به سمت بیمارستان کشیدم که صدا رساند: _من خیلی وقت ندارم عراق بمونم، باید برگردم! زودتر خبر بده میخوای چی کار کنی! دیگر به حال خودم نبودم و حتی به درستی نمی‌فهمیدم چه میگوید که انگار بدبختی‌های من با عامر آغاز شده و تمامی نداشت. در منتهای پریشانی و وحشت، تا شب دور خودم می‌چرخیدم و حتی نمیتوانستم با کسی کلامی درددل کنم. بی‌هدف در اینترنت می‌گشتم بلکه فکرم به چیز دیگری مشغول باشد و این شبها، فضای مجازی پُر شده بود از اغتشاشات ایران. تازه خیابان‌های عراق آرام گرفته و نوبت ایران بود تا به بهانه گرانی بنزین، آرامش شبهایش به هم بریزد؛ انگار این دو بازوی مبارزه با تروریستها، باید تاوان سقوط داعش را پس می‌دادند که دشمنان میدان جنگ را به خیابان‌های بغداد و پس از آن تهران کشیده بودند. کلیپ‌ها را با بی‌حوصلگی نگاه میکردم، هنوز داغ شهادت مظلومانۀ ابوزینب روی دلم بود و نمیدانستم حالا در ایران چند نفر مثل او غریبانه شهید میشوند. چشمان شکستۀ مهدی به خاطرم آمده بود؛ همان شبی که خواهش میکرد برای شفای شیرخوارش دعا کنم و نمیدانستم بعد از ۸ ماه، او و همسرش چه حالی دارند و حالا تهدید عامر، مثل تیری در قلبم مانده بود که با هر نفس، حالم بدتر میشد. عامر به هوای نورالهدی به عراق برگشته و ظاهراً همین چند روزی که میهان خانۀ خواهرش شده بود، گوشی ابوزینب را زیر و رو کرده و با آنچه به دستش افتاده بود، میخواست بعد از هفت سال من را تسلیم کند. چند شب تا صبح فقط گریه میکردم و از خدا میخواستم از شرّ عامر نجاتم دهد و در یکی از همین نیمه‌شب‌ها پیام داد. حتی تحمل خواندن کلماتش را نداشتم اما میترسیدم دیوانگی‌اش کار دستم دهد که از سر استیصال پیام را باز کردم و او درست مثل یک عاشق نوشته بود: _سلام عزیزم! تو که به من زنگ نمیزنی اما من دلم خیلی برات تنگ شده! هنوز نگاهم به آخر پیامش نرسیده بود که یک عکس ارسال کرد و پیش از آنکه باز شود، پیام داد: