رمـانکـده مـذهـبـی
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 #تجسم_شیطان 🔥قسمت ۸۳ و ۸۴ شراره درست میدید،این سعید هست
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده
💫 #تجسم_شیطان
🔥قسمت ۸۵ و ۸۶
سعید روی مبل خودش را انداخت و گفت:
_وای مامان اصلا حال رفتن به سرکار را ندارم..
محمود که خودش را با خواندن روزنامه سرگرم کرده بود، سری از تاسف تکان داد و گفت:
_حتما اینجا هم باز مثل کارای قبلت بدبیاری آوردی و نمیخوای بگی هاا؟!چقدر بهت گفتم نمایشگاه اتومبیل میخوای بزنی همین جا تو شهر خودمون ، ورامین بزن، لج کردی که حتما باید تهران باشه و شمال شهر...بهت گفته باشم، این بار اگر ورشکست بشی و چمیدونم بگی کلاه سرم رفته و.. من نیستم، والا اندازه ده تا بچه خرج تو یکی کردم، بیا همراه خودم تو باغ و روستا کار کن ، این باغ اگر یک سوم نمایشگاه درآمد نداشته باشه، اونقدرا هست که بتونی زندگیت را بگذرونی و بری پی زن و..
فتانه که مشغول درست کردن چای بود،از روی اوپن سرکی کشید و گفت:
🔥_اتفاقا خوب کاری کرد تهران زد، اولا از اینجا تا تهران راهی نیست، بعدم اونجا درآمدش بیشتره، اینجا کی میاد ماشین آنچنانی بخره؟! بعدم اگر میخواستم از توی روستا براش زن بگیرم که هزار تا بود، باید یکی را براش بگیرم که سعید منو ببره بالا تا عرش ،یه زن دهن پر کن در حد خانواده...
محمود نیشخندی زد و گفت:
_بگو میخوای یکی را بگیری مثلا با روح الله مقابله کنی، دست بردار زن، ببین روح الله توکل به خدا کرد و هر روز هم خدا را شکر مقامش میره بالا و بالاتر..
فتانه با خشم نگاهی به محمود کرد و گفت:
🔥_میشه زیپ دهنت را بکشی، هر حرفی ما میزنیم آخرش باید به روح الله و مقام و پول و زن و بچه اش ختم بشه، حالا خوبه که چند ساله رفت و امد ندارین، اگر میومدن و میرفتن دیگه چه جوری چشای ما را در می آوردی؟!
محمود میخواست جوابی بده که صدای زنگ آیفون بلند شد. سعید بازویش را از روی پیشانیش برداشت و گفت:
_این کیه؟! منتظر کسی هستین؟!
فتانه با حالت سوالی نگاهی به محمود کرد و محمود همانطور که از جا بلند میشد به طرف آیفون رفت و بعد از سلام و علیکی، دکمه آیفون را فشار داد و رو به فتانه گفت:
_خیلی عجیبه، جمشید بود،این اینجا چکار میکنه؟! مگه زندان نبود؟
فتانه همانطور که به طرف اتاق میرفت تا لباس پلو خوری بپوشه گفت:
🔥_قوم و خویشا تو هستن از من میپرسی؟!
محمود خنده بلندی کرد و گفت:
_تو و شمسی مدام جیک تو جیک هستین، پس من از کی بپرسم
و در همین حین تقه ای به در هال خورد و در باز شد و سر جمشید با موهای جوگندمی بلند و سبیل تا بنا گوش در رفته و صورت سبزه و چشمهای دریده از بین در پیدا شد.
سعید از جا بلند شد و همانطور که لباسش را مرتب می کرد ایستاد. جمشید داخل شد و پشت سرش زیور و بعد هم شراره.. سعید با همه سلام علیک کرد، فتانه خودش را به هال رساند و محمود هم در حال خوش و بش با مهمونا بود.
مهمانها نشستند
و فتانه داخل آشپزخانه شد و به سعید اشاره کرد که داخل اشپزخانه بشه..سعید داخل آشپزخانه شد و فتانه به یخچال اشاره کرد و گفت:
🔥_تا من یه چایی میریزم تو هم سبد میوه را بیار بچین توی این ظرف، انگار مصلحت بود تو نری سرکار و اینجا کمک دست من باشی
سعید خنده ریزی کرد و گفت:
_حالا انگاری چه شخص شخیصی اومده مهمونی، به قول بابا جمشید گوش بُر اومده، اون دخترش همچی آرایشی کرده، انگار اومده عروسی، چقدرم زشته..
فتانه هیسی کرد و گفت:
🔥_نگو اینجور میشنون ناراحت میشن.
فتانه سینی چای به دست وارد هال شد، چای را به دست محمود داد تا بچرخونه و خودش روی مبل روبروی شراره نشست. شراره نگاه خیره اش را به چشمهای فتانه دوخت، هر لحظه داغ و داغ تر میشد و همین حس را فتانه داشت.
شراره نگاهش را از فتانه به سعید دوخت که با ظرف میوه وارد هال شد، زیرلب گفت:
🔥چقدر خوش تیپه، حتی خوش تیپ تر از دیروز که توی نمایشگاه دیدمش
و آرام زمزمه کرد
🔥تو باید مال من بشی، حتی به قیمت جنگیدن با فتانه...فتانه که سهل است با دنیا میجنگم تا به دستت بیارم، درسته من از نُه، ده سالگی به لطف مادربزرگم، کارام را با موکلم انجام میدادم، خیلی راحت به خواسته ام میرسیدم، اما الان پشت سر سعید یکی مثل فتانه است که اون هم موکل داره، پس باید با قدرت بیشتری بجنگم تا سعید را بدست بیارم و میارم..
از وقتی شراره چشمش به سعید افتاده بود دیگر شب و روز نداشت، مدام دنبال کارهایی بود که سعید را به سمت خودش بکشد و از برخورد پدرش هم متوجه شده بود که خیلی از سعید خوشش آمده، گرچه پدرش هم به منافع خودش بیشتر می اندیشید تا خوشبختی دخترش و این از ازدواج خواهرش شیلا مشخص بود.
اما حمایت جمشید برای شراره برگ برنده محسوب میشد.
رمـانکـده مـذهـبـی
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 #تجسم_شیطان 🔥قسمت ۸۵ و ۸۶ سعید روی مبل خودش را انداخت و
شراره هر روز صبح که از خواب بیدار میشد با وشوشه و موکلش مدام خانواده آقا محمود را چک میکرد، حتی یک زمانی متوجه شد که فتانه دختری را برای سعید در نظر گرفته و قرار خواستگاری گذاشته، شراره که دلش راضی نمیشد فقط به عملکرد موکلش قناعت کند با بکارگیری طلسمی قوی، ان وصلت را بهم زد...
هر چه زمان میگذشت، شراره بی قرارتر میشد، باید کاری میکرد که به سعید برسد
بیش از یکسال از شروع مراودات خانوادگی جمشید و محمود که بیشتر به خاله بازی شبیه بود میگذشت اما هر چه شراره بیشتر شیدای سعید میشد، انگار سعید از او دورتر میشد.
پس میبایست کاری کند کارستان، برای همین با چند نفر از اساتیدی که در حوزه جادوگری میشناخت تماس گرفت، کسانی که از برترین های روزگار در این زمینه بودند، همهٔ آنها متفق القول به شراره پیشنهاد کردند تا موکلی قوی تر استخدام کند، موکلی که کارهای سخت را خیلی راحت انجام میداد،
اما گرفتن چنین موکل هایی، مستلزم کشیدن سختی هایی بود که باید تحمل میکرد. شراره بعد از مدتها فکر کردن و سبک و سنگین کردن تصمیم خودش را گرفت پس باید زودتر آن موکل را میگرفت.
شراره، برخلاف همیشه که تا لنگ ظهر می خوابید صبح زود از خواب بیدارشد، بدون اینکه صبحانهٔ درست و حسابی بخورد از خانه بیرون زد، مقصد شراره، بازار مرغ فروش ها بود البته مرغ زنده...
بالاخره بعد از یک ساعت به مقصد رسید و جلوی هر فروشنده ای می ایستاد و از آنها کلاغ میخواست، چند نفری او را مسخره کردند اما نفر آخر پسر بچه ای تر و فرز بود که برق شیطنت از چشمانش میبارید،
تعدادی کبک داخل توری جلویش بود، شراره نزدیکش شد و همانطور که خم شده بود و کبک ها را نگاه میکرد گفت:
🔥_ببینم آقا پسر، توی این بازار کسی کلاغ میاره برا فروش؟!
پسرک نیشخندی زد و گفت:
_هر جونوری بخوای هست اما کلاغ نیست، توکه از کلاغ خوشت میاد، حتما موش هم دوست داری بیا ببرمت پیش یکی از دوستام..
شراره وسط حرفش دوید و گفت:
🔥_نه من کلاغ میخوام
پسرک که متوجه شد شراره شوخی نمیکند، همانطور که با دست سرش را می خاراند گفت:
_چند تا میخوای؟
شراره گفت:
🔥_دوتا،سه تا..
پسرک آهانی کرد و گفت:
_اگر پول خوبی بدی، شاید تونستم فردا برات بیارم.
شراره لبخندی زد و گفت:
🔥_باشه قبول، روزانه چقدر درآمد داری؟! من حاضرم درآمد یک روز را بهت بدم تا برام چندتا کلاغ بیاری
پسرک خوشحال شد و گفت:
_یعنی صدهزار تومان میدی؟
شراره با تعجب گفت:
🔥_مگه تو صد هزارتومان روزانه درآمد داری؟
پسرک لبخند گل گشادی زد و گفت:
_نگا نکن ریزه میزه ام اما خیلی زرنگم هااا
شراره سری تکان داد و گفت:
🔥_باشه تو برام کلاغ بیار من بهت پول میدم
پسرک که انگار هیجان زده شده بود،شروع کرد به جمع کردن بساطش و گفت:
_باشه، فردا صبح بیا همینجا، قول میدم یه دسته کلاغ برات بگیرم..
شراره سری تکان داد و گفت:
🔥_قول دادی هااا، فردا میام..
🔥ادامه دارد...
💫نویسنده؛ طاهرهسادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
💫💫💫🔥🔥💫💫💫
رمـانکـده مـذهـبـی
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 #تجسم_شیطان 🔥قسمت ۸۵ و ۸۶ سعید روی مبل خودش را انداخت و
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده
💫 #تجسم_شیطان
🔥قسمت ۸۷ و ۸۸
شیلا همانطور که با شک به حرفهای شراره گوش میکرد گفت: ب
🔥_یا این سوویچ ماشین، من میدونم که هرجا میری اما شمال نمیری، فقط خواهشا به در و دیوار نکوبونیش هاا، تنها چیزی که از اون زندگی کوفتی مونده برام همینه دیگه بیش از این سفارش..
شراره وسط حرفش پرید وگفت:
🔥_باشه بابا، چند بار قول بدم، خط که هیچ گرد و خاک هم نمیزارم به ماشینت بیافته، دارم پولام جمع میکنم که خودم ماشین بخرم، وقتی خریدم ماشینم را میدم سوارشی، تازه از این کلاس بالاها میخرم
شیلا زهرخندی زد و گفت:
🔥_اون بالا بالاها سیر می کنی، حالا کو درآمد؟ تو که هر چی درمیاری خرج قرت و فرتت میکنی،چی میمونه برای خرید ماشین؟! مگر اینکه بخوای گوش کسی را ببری..
شراره سوییچ را در دستش چرخاند و همانطور که در هال را باز میکرد بلند گفت:
🔥_مامی ما رفتیم، دو سه روز دیگه میام با دوستام هستم نگران نشی یه وقت..
زیور همانطور که ساندویچ را داخل پاکت میپیچید گفت:
🔥_صبر کن اینو بگیر ببر
و خودش را با سرعت به در هال رساند و همانطور خیره به صورت شراره بود، زیر لب گفت:
🔥_عجب دختر زبلی هستی، نمیدونم چه وردی به کار میگیری که هیچکس نمیتونه بفهمه توی ذهنت چی میگذره یا از کارات خبر بیاره
و شراره خوب منظور زیور را میفهمید چون توی بچگی زیر دست شمسی و زیور به جادوگری تبدیل شده بود و الان دست مادر و مادربزرگش را از پشت بسته بود و اینقدر مهارت پیدا کرده بود که نگذارد کسی از کارهایش سر در بیاورد.
شراره سوار هاچ بک آلبالویی رنگ شیلا که بعد از جدایی از همسرش گرفته بود شد و به سمت وعدهگاهش با پسرک مرغ فروش حرکت کرد. به بازار نزدیک میشد که ورودی بازار مرغ فروش ها چشمش به همون پسر افتاد،
درحالیکه سه تا کلاغ که پاهایشان را بهم بسته بود و سرو ته گرفته بودشان..شراره نزدیک پسرک شد و پسر در حالیکه لبخند پیروزمندانه ای بر لب میزد گفت:
_سلام خانم، خیلی سخت بود گرفتنشان، اما ما قولی میدیم باس روش وایستیم، الوعده وفا، اینم خدمت شما
شراره لبخند کجکی زد و همانطور که سعی میکرد کلاغ ها را طوری بگیرد که بهش نوک نزنن گفت:
🔥_اینا که جوجه کلاغن، من گفتم کلاغ..
پسرک اخم هایش را توی هم کشید و گفت:
_کجاش جوجه ان؟! مثل شاهین پرواز میکردن و مثل عقاب نوک میزدن، ببین نوکشون را بهم بستم تا نتونن نوک بزننتون..
شراره دستش را داخل جیبش کرد، انگار از قبل پول را اماده کرده بود،یک تراول پنجاه هزار تومانی به سمت پسر داد و گفت:
🔥_به هر حال جوجه ان، اما چون زحمت کشیدی و نمیخوام ناامیدت کنم اینم پول...
پسرک که انتظار این نامردی را نداشت پول را گرفت و دنبال شراره راه افتاد و گفت:
_ببین بد قولی نکن، من چند تا از دوستام را بکار گرفتم تا تونستم این کلاغا را بگیرم، شما نمیدونین شکار کلاغ چه سخته، تو رو خدا بیشترش کنین...
شراره. همانطور که پشتش به پسر بود دست آزادش را بالا برد و گفت:
🔥_بزن به چاک تا همون پول هم ازت نگرفتم
و پسرک که انگار واقعا ترسیده بود، اصرار دیگری نکرد و راه رفته را برگشت. شراره سوار ماشین شد و کلاغها را روی صندلی کنار خودش انداخت و همانطور که سوئیچ را میچرخاند، نگاهی به کلاغ ها کرد و گفت:
🔥_بریم که قراره امروز با کمک شما کاری کنیم کارستان..
ماشین کوچه و خیابان های شهر را پشت سر میگذاشت و از شهر خارج شد، شراره برای انجام کار مد نظرش، جای به خصوصی را در نظر گرفته بود، جایی که یکی از اساتیدش به او معرفی کرده بود.
نیمساعتی در جاده اصلی پیش رفت تا سرانجام به جایی رسید که سمت راستش جاده ای خاکی بود و تابلویی رنگ و رو رفته به چشم میخورد که نشان میداد شراره راه را درست آمده،
شراره به جادهٔ خاکی پیچید، طبق گفته استادش باید نیم ساعت در همین جاده به پیش میرفت تا به محل اصلی میرسید
جاده خاکی خلوت بود و شراره هم انگار عجله داشت، پایش را محکم روی گاز فشار میداد و گرد و خاک غلیظی به هوا بلند میشد، انقدر در جاده پیش رفت تا بالاخره سایه هایی از خانه خرابه هایی که روزگاری مأمن و محل زندگی افرادی بود، جلویش پدیدار شد،
هر چه که جلوتر میرفت، بیشتر مطمئن میشد که درست امده و باید همین جا کارش را انجام دهد. جایی که به گفتهٔ استادش روزگاری دهی بوده و قبرستانی داشته و این خرابه باقی مانده همان روستای مخروبه است..
شراره با ماشین نزدیک خرابه شد و میخواست ماشین را جایی پارک کند که از دید کسانی که احیانا از جاده خاکی میگذرند پنهان باشد، هر چند که این جاده به نوعی متروکه بود. شراره نیش گازی داد که ناگهان انگار زمین دهان باز کرد و او را بلعید..
رمـانکـده مـذهـبـی
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 #تجسم_شیطان 🔥قسمت ۸۷ و ۸۸ شیلا همانطور که با شک به حرفه
شراره وارد گودالی شده بود که گویی در اثر فرسایش زمین بوجود آمده، مانند گودبرداری برای ساخت ساختمانی نود متری بود. ماشین داخل گودال متوقف شد و بعد از فرو نشستن گرد و خاک، شراره درحالیکه خیلی ترسیده بود از ماشین پیاده شد،
نگاهی به دور و برش کرد و با دو دست توی سرش زد و گفت:
🔥حالا من چه جوری این ماشین را از اینجا بیارم بیرون؟! وای اگر شیلا بفهمه؟! و بعد خو شد و زیر کاپوت ماشین را نگاهی انداخت و گفت:
🔥مطمئنا زیر بندیش هم آسیب جدی دیده، بدبخت شدم رفت..
شراره به ماشین تکیه داد با دقت به دیوار خرابه روبه رو چشم دوخت، دستی به ماشین زد و گفت:
🔥حالا تو که اینجا تپیدی، بزار ما بریم به کارمون برسیم، بعدش هر فکری باشه میکنیم و با زدن این حرف از دیواره گودال شروع به بالا رفتن کرد و وارد خرابه شد
چهار دیوار فرو ریخته با فاصله های معینی پیش رویش بود
طبق گفتهٔ استادش باید کنار دیوار چهارم که مشرف به قبرستان میشد، اعمال را انجام دهد، انطور که شنیده بود اگر انرژی بالایی برای جذب اجنه دارا باشی میتوانست یک روزه کار را تمام کند و شراره مطمین بود اون انرژی لازم را دارد.
شراره به دیوار چهارم رسید،
نگاهی به اطراف کرد، یه حس ترس وجودش را گرفت، اما بیدی نبود به این بادا بلرزه، یک عمر دیگران را ترسانده بود و حالا نباید خودش میترسید باید صبر می کرد تا خورشید غروب کند.
پس تا آن موقع میبایست وسایل لازم را از داخل ماشین می آورد. گوشهٔ دیوار که بقایای اتاقی بود و زاویه نود درجه داشت، سنگ و کلوخ ها را کناری زد تا جایی برای زیرانداز محیا کند و وقتی مطمئن شد که همه چیز محیا است به سمت ماشین رفت.
خورشید در حال غروب بود، حصیر گوشه دیوار پهن و رویش سبد خوراکی ها به چشم میخورد و در کنار سبد قهوه ای رنگ و بزرگ سه کلاغ پا و پر بسته وجود داشت، سه کلاغی که انگار نفس های آخرشان را میکشیدند
شراره آتش کوچکی فراهم کرده بود و وقتی مطمئن از گُر گرفتن هیزمها شد به سمت کلاغ ها رفت، یکی از کلاغ ها را از بقیه جدا کرد.
روی کلوخ هایی که از قبل مانند تپه درست کرده بود ایستاد نگاهش را به جایی که قبلا قبرستان بود دوخت و در همین حین سر کلاغ را در یک دست و تنش را در دست دیگر گرفت و یکباره سرش را کشید و سر حیوان بینوا که حتی توان ناله هم نداشت از تن جدا شد و خون به بیرون جهید
شراره دستان و صورتش را با خون کلاغ رنگین کرد، به طرف اتش رفت و جسم بی سر کلاغ را بر روی آتش قرار داد، بوی پر سوخته همراه با دودی غلیظ به هوا بلند شد. شراره مانند جادوگری کهنه کار دور این اتش میچرخید و ورد میخواند...
🔥ادامه دارد...
💫نویسنده؛ طاهرهسادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
💫💫💫🔥🔥💫💫💫
رمـانکـده مـذهـبـی
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 #تجسم_شیطان 🔥قسمت ۸۷ و ۸۸ شیلا همانطور که با شک به حرفه
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده
💫 #تجسم_شیطان
🔥قسمت ۸۹ و ۹۰
تاریکی همه جا را فرا گرفته بود، شراره اعمالی را که استادش گفته بود انجام داد اما خبری نشد که نشد. شراره گوشهٔ دیوار در حالیکه پتوی نازکی دور خودش پیچیده بود، چمپاتمبه زده بود و به شعله های آتشی که پیش رویش داشت خاموش میشد چشم دوخته بود و نمی دانست چه کند
خسته شده بود از این وضع باید کاری میکرد، گوشی اش را برداشت و میخواست به استاد زنگ بزند اما آنتن نبود، شراره اوفی کرد و وارد صفحه مجازی شد و پیام های ذخیره شده قبل را مرور کرد. ناگهان چشمش به بندی خیره شد، با چوبی، طلسم...را زیر آتش بکش...
شراره کمرش را راست کرد و با دست توی پیشانی اش کوبید و گفت:
🔥خاک بر سرم، چطور همچی مورد مهمی را فراموش کردم، همهٔ زحمتهام به فنا رفت
و سپس به طرف کلاغ ها رفت، یکساعتی میشد منقارهاشون را باز کرده بود تا کمی آب و خورده نانی بهشون بدهد تا نمیرند، آخه هنوز موکل نگرفته بود و احتمالا با این دو کلاغ نگون بخت هم کار داشت
ظرف کوچک آب که لیوان بستنی اش بود را با پایش به سمت کلاغ های بال و پر بسته هل داد و گفت:
🔥بخورین کلاغ های زشت، شما باید زنده بمونین..
شراره نگاهی به تاریکی وهمناک اطرافش انداخت و ترسی در وجودش افتاد،خودش را به گوشهٔ دیوار رساند و سریع دراز کشید و پتو را تا روی کله اش بالا کشید، اما باز هم حس ترسی شدید بر وجودش سایه افکنده بود.
حس میکرد کسی در باد او را صدا میزند و حتی گاهی دستهایش را که به کمر او میخورد حس میکرد. شراره چشمانش را محکم روی هم فشار داد و ناگهان حس کرد کسی او را به عقب میکشد.
شراره با ترس از جا بلند شد، همه جا تاریک بود و چیزی مشخص نبود شراره با پای برهنه شروع به دویدن کرد، میدوید و جیغ میکشید، گریه میکرد و فریاد میزد و وقتی به خود امد که داخل هاچ بک به خاک نشسته بود، سریع در را قفل کرد و سعی کرد بخوابد.
اشعه های خورشید از پشت شیشه به چشم شراره خورد و باعث شد بیدار شود.
چشمانش را باز کرد و همانطور که دستهایش را از هم باز میکرد، خمیازه ای کشید و گفت:
🔥چه شب وحشتناکی پشت سر گذاشتم، اگر امروز غروب تونستم موکل بگیرم که هیچ اگر نتونستم برمیگردم، شاید این موکل گرفتن به قیمت جونم تموم بشه
و با زدن این حرف در ماشین را باز کرد و شروع به بالا رفتن از دیواره خاکی گودال کرد. به طرف وسایلی که غرق در خاک شده بودند رفت، ناگهان متوجه کلاغ ها شد، انگار چشمانشان بسته بود.
نزدیک تر رفت و خم شد با پایش ضربه ای به کلاغ ها زد و همانطور که خیره به آنها بود گفت:
🔥اه این یکی که مرده
و بعد کلاغ دوم را برداشت، کلاغ با بیحالی چشمانش را باز کرد. شراره لبخندی زد، به طرف سبد قهوه ای رنگ رفت و قمقمه آبش را بیرون اورد، روی زمین نشست کلاغ را بین دو زانویش گرفت و با دست نوک کلاغ را باز کرد و چکه ای آب داخل دهان کلاغ ریخت وگفت:
🔥جون مادرت زنده بمون، فقط تا غروب، قول میدم اگه تا اون موقع زنده بمونی جایزه ات اینه خودم با دستام جونت را بگیرم
و بعد خنده بلند و شیطانی سرداد. شراره باید تا غروب خودش را سرگرم میکرد، تصمیم گرفت اطراف را نگاهی بیاندازد و چیزهای جدید کشف کند تا وقت بگذرد..
عصر بود و نزدیک غروب، شراره خسته از روزی که دقایقش به کندی میگذشت خود را به دیوار چهارم رساند،
او متوجه شده بود که امشب نمیتواند از اینجا خارج شود، چرا که انگار فقط روزها از جاده خاکی کنار خرابه تک و توک وسیله ای رد میشد و شبها هیچ خبری نبود و با توجه به وضعیت ماشین و نیاز به کمک دیگران، خارج شدن از گودال در شب برایش محال بود.
شراره تکه چوبی به دست گرفته بود و از روی صفحه موبایل طرحی را که جلوی چشمش بود و مانند دایره هایی متقاطع و متقارن بود میکشید و سپس حروف عِبری را داخلش نوشت
با احتیاط چند سنگ را روی محور دایرهها گذاشت به طوریکه طرح پیش رو بهم نخورد و خارها و هیزم های خشکی را که جمع کرده بود داخل سه پایه ای که با سنگ درست کرده بود گذاشت.
سرش را که بالا گرفت متوجه خورشید به خون نشسته شد،لبخندی زد و با فندک داخل جیب مانتویش، هیزم ها را روشن کرد. خارها گُر گرفتند و شعله به هوا بلند شد،
شراره مثل دیروز به طرف آخرین کلاغ که انگار نفس های آخرش را میکشید رفت، کلاغ را برداشت و روی همان تله خاکی ایستاد، چشمانش را به شفق پیش رو دوخت و با یک حرکت و سنگدلانه کله کلاغ بیچاره را کند،
خون دوباره فواره داد و شراره باز با خون کلاغ دست و صورتش را سرخ سرخ کرد و سپس به طرف آتش رفت، کلاغ را روی آتش گذاشت و انگار آتش جانی دوباره گرفت. دود به هوا بلند شد، شراره دور اتش میچرخید و وردهایی را که میبایست بخواند با صدای بلند میخواند.
رمـانکـده مـذهـبـی
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 #تجسم_شیطان 🔥قسمت ۸۹ و ۹۰ تاریکی همه جا را فرا گرفته بو
بعد از ساعتی تلاش شراره نگاهی به آتش پیش رو که از آن خاکستری بر جا مانده بود انداخت، بوی گوشت کباب شده مشامش را نوازش میداد، اما خوب میدانست که این بو، بوی کلاغ سوخته است و نباید هوس خوردن کلاغ را بکند.
شراره اطراف را نگاه کرد و موکل قدرتمندی را که قرار بود به خدمت بگیرد با فریاد صدا کرد، اما باز هم خبری نشد.
شراره با عصبانیت شوتی به بساط روبه رویش زد و همانطور که فریاد میزد به زمین و زمان ناسزا میگفت، انگار اختیار حرکاتش به دست خودش نبود، به طرف باقی مانده کلاغ رفت همانطور که آن را در مشتش میگرفت به سمت حصیر رفت، روی حصیر نشست
و مثل کودکی لجباز به تاریکی خیره شد و قسمتی از گوشت برشته شده کلاغ را به دندان کشید. طعم تلخی همانند زهر و بوی تعفنی در دهانش پیچید، شراره کلاغ را به طرفی پرت کرد و لقمه داخل دهانش را بیرون انداخت
و خودش را روی حصیر انداخت و روی پهلوی چپ دراز کشید و چشمانش را بست. خیلی خسته بود، میخواست بخوابد، برایش مهم نبود که بادی سرد می وزد و بدون پتو لرز در تنش می پیچید، او میخواست بخوابد،
چشمانش را بست که ناگهان با حس گرمی شدید چشمهایش را باز کرد، به تاریکی جلویش خیره شد، درست میدید دو دست بزرگ پشمالو او را از پشت محکم در آغوش گرفته بود. شراره با ترس دستی به بازوی پشمالو کشید و همانطور که زبانش به لکنت افتاده بود گفت:
🔥وا...وا...واقعیه..
در همین حین هُرمی بد بو به پشت گوشش خورد و گفت:
😈_مرا صدا زدی، من هم آمدم
و سپس با یک حرکت شراره را به سمت خود چرخانید. شراره که هنوز ترس آن دستها و این صدای بم و کلفت در وجودش بود با دیدن صورت سیاه و پشمالو و دو شاخ کوتاه آبی رنگ و چشمان به خون نشسته ای که به او خیره شده بود، قلبش بیش از پیش به تپش افتاد. موکل که حالت شراره را دید، قهقه ای بلند زد و گفت:
😈_امر کردی من آمدم، حالا من باید امر کنم و تو انجام دهی و چه لذت بخش است این زمان و مشغول...
جسم شراره در آغوش آن موکل عظیم الجثه مانند همان کلاغی بود که شراره در دستانش می رفت و حالا میفهمید که آن کلاغهای بیچاره چه ترسی خورده اند.بعد از ساعتی، موکل تمام شروطش را گذاشت و شراره فقط با نگاه خیرهاش پذیرفت،
او میخواست زودتر این دیدار دردناک پایان یابد. موکل از جا بلند شد، شراره را که مثل مجسمه ای سنگی بود و هیچ حرفی نمیزد و انگار مسخ شده بود در دست گرفت، شراره در یک چشم بهم زدن خود را داخل ماشین دید و موکل به راحتی اب خوردن ماشین هاچ بک را از گودال دراورد و داخل جاده گذاشت...
🔥ادامه دارد...
💫نویسنده؛ طاهرهسادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
💫💫💫🔥🔥💫💫💫
رمـانکـده مـذهـبـی
رمان تجسم شیطان💜 قسمت81 تا90تقدیم شما😍
رمان تجسم شیطان💜
قسمت91 تا100تقدیم شما😍
رمـانکـده مـذهـبـی
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 #تجسم_شیطان 🔥قسمت ۸۹ و ۹۰ تاریکی همه جا را فرا گرفته بو
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده
💫 #تجسم_شیطان
🔥قسمت ۹۱ و ۹۲
شراره با ظاهری آشفته وارد خانه شد او اصلا نفهمید این راه را چگونه آمده، اینقدر آشفته بود که حتی وسائل همراهش را کنار دیوار خرابه جا گذاشته بود و فقط گوشی اش که آن هم داخل جیبش بود همراه داشت. در هال را باز کرد، مادرش که آیفون را برایش زده بود، داخل آشپزخانه مشغول ریختن چای بود و با باز شدن در هال همانطور که سرش پایین بود گفت:
🔥_سفرت زود تموم شد انتظار داشتم سه چهار روزه...
ناگهان نگاهش به چهره شراره که هنوز آثار خونهای کلاغ بر آن مشهود بود افتاد، لیوان چای از دستش به زمین پرت شد و چندین تکه شد، زیور با دو دست برسرش کوبید و جیغ زنان گفت:
🔥_خدا مرگم بده، چی شدی؟ تصادف کردی؟!
با صدای جیغ زیور، شیلا و شکیلا که هر دو داخل اتاق بودند، هراسان بیرون آمدند و با دیدن شراره با آن وضع به طرفش رفتند. هر سه نفر، شراره را دوره کردند مادرش به دستها و صورت شراره دست میکشید و همانطور که گریه میکرد گفت:
🔥_سالمی؟! چیزیت نشده؟!
اما شراره مانند انسانی مسخ شده پلک نمیزد و جوابی هم به سوالهای مادرش نمیداد. شیلا جلو آمد و همانطور که بینی اش را گرفته بود، عُقی زد و گفت:
🔥_اه چه بوی تعفن و گندی هم میده، انگار از تو چاه فاضلاب درش آوردند..
شراره بدون اینکه کوچکترین حرفی بزند، همه را کنار زد و یک راست به طرف اتاقش رفت. شیلا که انگار تازه یادش افتاده بود، دست روی سرش کوبید و گفت:
🔥_شراره معلومه سالمه فقط انگار دیوونه شده، واای ماشینم..
زیور با عصبانیت به شیلا نگاهی کرد و گفت:
🔥_سر و وضعش را ندیدی که غرق خون هست؟ اونموقع تو به فکر ماشین وامونده ات هستی...
شیلا شانه ای بالا انداخت و گفت:
🔥_خوب ماشین تنها چیزیه که دارم حالا...
زیور اجازه نداد شیلا حرفش را تمام کند و همانطور که به طرف اتاق میرفت گفت:
🔥_میشه الان حرف نزنی و بری آماده شی، بابات که خدا را شکر معلوم نیست دوباره کجا غیبش زده، باید شراره را ببریم دکتر.
زیور وارد اتاق شد و شراره را درحالیکه روی تخت گز کرده بود و به نقطه ای خیره شده بود دید. زیور جلو رفت، کنار شراره نشست، میخواست حرفی بزند که احساس کرد هُرم سوزنده ای همراه با بوی تعفن از سمت شراره می آید، اما به روی خودش نیاورد. دستانش را جلو برد و دست شراره را در دست گرفت، انگار که کوره اتش بود. هراسان از جا بلند شد و گفت:
🔥_پاشو دختر، پاشو یه اب به دست و صورتت بزن بریم دکتر...
اما شراره هیچ عکس العملی نشان نداد، خیره به نقطه ای نامعلوم روی دیوار و پلک نمیزد. زیور با دقت دست و صورت شراره را نگاه کرد،اثری از زخم و جراحتی نبود، او حس کرد شراره کسی را کشته، باید از وشوشه سوال میکرد، پس از جا بلند شد و میخواست بیرون برود در همین حین شیلا جلوی در اتاق امد و با لحنی شاد گفت:
🔥_ماشین انگار سالمه اما ادم فکر میکنه از توی گردباد دراومده خیلی کثیف و پر از خاکه ..
زیور،شیلا را کناری زد و میخواست بیرون برود که شراره با صدای آهسته گفت:
🔥_من هیچکس را نکشتم، منو تنها بذارین، اما هرکس پاشو توی این اتاق بذاره میکشمش...
سه روز از آمدن شراره میگذشت، سه روزی که هیچکس جرات نزدیک شدن به اتاق او را نداشت، فقط وقت غذا تا وقت غذا زیور غذای شراره داخل اتاق میبرد و بدون کوچکترین حرفی ظرفها را برمیگرداند، شراره انگار هم خیلی ترسیده بود و هم هنوز بهت زده بود، روز سوم، جمشید سرو کله اش پیدا شد و به محض ورود، بینی اش را بالا کشید و گفت:
🔥_اه چه بوی گندی، زیور مگه آشغالها را بیرون نذاشتی
و نگاه زیور و بقیه به اتاق شراره گره خورد اما کسی حرفی نزد. روز چهارم تازه زیور از خواب بیدار شده بود، شیلا و شکیلا که هر کدام سر کار بودند و در جایی خود را مشغول کرده بودند، امادهٔ رفتن شدند که صدای تلفن زیور بلند شد. شکیلا از کنار در هال صدا زد:
🔥_مامان کجایی؟ گوشیت خودش را کشت، ببین کی سر صبی یاد شما افتاده...
زیور از داخل آشپزخانه به سرعت خودش را به میز عسلی داخل هال رساند و همانطور که با تعجب به صفحه گوشی خیره شده بود گفت:
🔥_عجیبه، فتانه است...
شیلا که میخواست بیرون برود، به عقب برگشت و گفت:
🔥_فتانه؟! زن عمو محمودت؟!
زیور سری تکان داد و تماس را وصل کرد فتانه با لحنی که میخواست خودش را صمیمی نشان دهد، سلام و علیک گرمی کرد و بعد از تعارفات معمول گفت:
🔥_راستش اگر اجازه بدین میخواستیم برای امر خیر مزاحمتون بشیم..
زیور لبخند گل گشادی زد و گفت:
🔥_امر خیر؟! برای شکیلا؟!
فتانه که انگار هل شده بود گفت:
رمـانکـده مـذهـبـی
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 #تجسم_شیطان 🔥قسمت ۹۱ و ۹۲ شراره با ظاهری آشفته وارد خان
🔥_نه نه برای شراره...
زیور که از خوشحالی چشمانش برق میزد، چرا که مدتها بود تعریف کردن از سعید حرف اول جمشید و شراره شده بود، اما برای اینکه ناز کند و فتانه نگه چقدر اینا دلشان می خواست، گفت:
🔥_حالا بزارید من اول نظر دختر را بپرسم بعد خبرتون میکنم، آخه نه اینکه شراره خواستگار زیاد داره و دختری سخت پسند هست، اجازه بدید بپرسم بعد...
فتانه که انگار انتظار این حرف را نداشت گفت:
🔥_پس تا شب خبرش را بدین
زیور چشمی گفت و خداحافظی کرد.شیلا و شکیلا همانطور که میخندیدند، اشاره به اتاق کردند و گفتند:
🔥_فتانه این دخترهٔ دیوونه را برا سعید خواستگاری کرد؟
شیلا خنده اش بلندتر شد و گفت:
🔥_خبر ندارند که عقلش را از دست داده تازه بو گندش را بگوو
زیور زهر چشمی گرفت و گفت:
🔥_برین پی کارتون ورپریده ها، شاید همین موضوع باعث شد که شراره حالش عوض بشه، والا من موندم این دختر چکار کرده که به این روز افتاده
و نمیدانست که شراره موکلی قویتر گرفته و برای همین حتی وشوشه هم قادر نیست خبرها و ذهنیات او را به مادرش زیور برساند. با رفتن شیلا و شکیلا،زیور از جا بلند شد و به طرف اتاق شراره رفت، در را باز کرد و در کمال تعجب دید که شراره انگار تازه از حمام بیرون امده، تمیز و مرتب روی تخت خوابیده، با ورود زیور به اتاق، شراره چشمهایش را باز کرد و همانطور که لبخند میزد گفت:
🔥_میگفتی فردا شب بیان...
زیور با تعجب نگاهی به شراره کرد و گفت:
🔥_حالت خوب شده دخترم؟! گوش وایستاده بودی؟
شراره از جا بلند شد و همانطور که ملحفه را کناری میداد گفت:
🔥_من حالم خوب بود،اصلا طوریم نبود، بعدم گوش واینستاده بودم، چون احتیاجی نداشتم، خودم میدونستم...
زیور که خوب شراره را میشناخت سری تکان داد و گفت:
🔥_بگم فرداشب بیان، نمیترسی فتانه بگه چقدر اینا هول هستن؟!
شراره خنده بلندی کرد و گفت:
🔥_فتانه داره له له میزنه من زودتر بله را بگم، چون میخواد تیمش را قوی کنه و اون دخترهٔ بیچاره اسمش چی بود؟ هااا فاطمه را با کمک من و هنرنمایی هام له و لورده کنه ...
زیور شانه ای بالا انداخت و گفت:
🔥_باشه پس به بابات بگم و قرار خواستگاری را میگذارم
و با زدن این حرف از اتاق بیرون رفت. شراره در حالیکه بشکنی میزد گفت: دیگه هیچکس به گرد پای شراره خانمت نمیرسه، موکلی که من دارم همه کاری از دستش برمیاد..
🔥ادامه دارد...
💫نویسنده؛ طاهرهسادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
💫💫💫🔥🔥💫💫💫