eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
185 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
🌺🍃رمـــان #از_من_تا_فاطمه.. 🌺🍃 قسمت #چهاردهم #هوالعشق #آن_اتفاق #فاطمه_ی_نهال_نوشت شروع کردم....
🌺🍃رمـــان .. 🌺🍃 قسمت ✏️ علی تقاضا کرد که به خانه برویم٬ مادر و پدرم که میخواهند به سوئد بروند برای قرارداد شرکت٬علی پیشنهاد داد برای تنها نبودن درخانه٬ به خانه شان بروم هم تنها نیستم و همچنین دل پدر و مادرش برای من تنگ شده ٬ تمام دلایلش منطقی بود خودم هم دلم برای آن خانواده گرم تنگ شده بود.😊 سوار ماشین شدیم ٬نزدیک های ظهر بود٬خیلی گشنه بودم و معده ام درد گرفته بود٬علی هم این را فهمید چون رنگ و رویم حسابی پریده بود.😊 به من نگاهی معنی دار با چاشنی یک لبخند نمکی انداخت و گوشه ای از خیابان متوقف شد٬با تعجب گفتم -ام٬علی چرا اینجا وایسادی؟😕 -خانوم؟مگه گشنت نیست؟😉 -اوا تو از کجا فهمیدی؟😚🙈 -مارو دست کم گرفتیاااا ٬من متخصص تشخیص گرسنگیم😉 -عه پس این تخصص جدیدا اومده اقای دکتر -بله خانوم دکتر٬حالا افتخارمیدید یه نهار بخوریم یا نه؟😎 -خخ بفرمایید جناب😇 پیاده شدیم و هم گام باهم قدم برداشتیم٬چقدر احساس امنیت میکردم کنار این مرد٬واقعا مرد بود.در را برای من نگه داشت تا داخل شوم ٬ یک میز انتخاب کردیم و روی آن نشستیم٬لحظه ای علی به من خیره شد و تا متوجه نگاهش شدم سرش را برگرداند و گارسون را صدا زد٬ -خب خانم شما چی میل دارید؟ -یه پرس سلطانی -دو پرس سلطانی بدید٬همراه مخلفات با دوبطری دوغ -بله٬حتما گارسون رفت و ما دوباره تنها شدیم ٬سکوت سنگینی بود اما چون رستوران سنتی بود٬موسیقی سنتی که ول لایتی داشت پخش میشد٬که یکدفعه علی حرفی زد: -میدونستی باچادر آسمونی میشی؟!😍 با آن نگاه زیبایش نگاهم میکرد٬قلبم روی هزار میتپید 💓و احساس میکردم آریتمی اش را همه میشنوند٬سرم را به زیر انداختم☺️🙈 و بدتر فشارم افتاد٬علی چند تقه به میز زد و سرم را بالا اورم ٬دیدم از خنده اشک در چشمانش حلقه زده٬خودم هم مثل او خنده ام گرفت و دستم را جلوی دهانم گرفتم و دوباره سرم را به زیر انداخته و خندیدم یعنی (خندیدیم).☺️ -فاطمه جان😍 -بله اقا سید حالا نوبت من بود به میز بزنم انگار غرق افکارش شد٬ -کجایی آقا -ام٬چیزه٬ها؟😅 اینبار من اشک از چشمانم می آمد خیلی نمکین جمله اش را گفت و سرش را خاراند😂😂 -هیچی٬فکر کنم شما میخواستی یه چیزی بگی ها؟ -اره اره٬میخواستم بگم پشیمون نیستی؟😒 🌺🍃ادامه دارد... 📚 @romankademazhabe
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋به نام خدای یکتا 🦋 🌼 📚 ____________________________ امیر محمد )) دو ماه گذشت، تو این دوماه بالاخره من یک بار تونستم برم 💔 دوری اتنا برا خیلی سخت بود..اما ازش قول گرفته بودم که گریه نکنه..مامانمم راضی نیمشد تااینکه بابام گفت بزار بره..یک ماه طول کشید باورم نمیشد..بازم عازمم.. نیما) هنوز به نرگس نگفتم که منم رفتم.. میخوام برا یک بار شده دستشو بگیرم محرمم بهش اما دلم اجازه نمیده، میخوام بشبنم کنارش باهاش حرف بزنم نمیشه... هر وقت که میبینمش قلبم تند تند میزنه.. واقعا دیگه نمیتونم طاقت بیارم دو هفته دیگه عقد میکنیم همچی تموم میشه.. شمارشو گرفتم.. صدای نازکش هوش و حواس برام نزاشت.. _سلام نرگس خانم خوبی؟؟ +سلام ممنون خوبم خودت خوبی؟ _الحمدالله +چیشد که زنگ زدی به من خیلی تعجب کردم.. _میدونی، خیلی وقت بود میخواستم زنگ بزنم اما نمیتونستم..دیگه طاقت نیاوردم واقعا. +خیلی تعجب کردم که زنگ زدی _دلم برات تنگ شده +اشکال نداره.. _اخرش نفهمیدم چشات چه رنگیه +مشکیه نرگس کار داشت گوشیو قطع کرد..دوست دارم صداشو.. هر روز عاشق تر میشم. کاش میشد بهش بگم.. اما ازدواج کنیم میگم بهش هر روز. هر دقیقه. هر ثانیه... این دوهفته الان مثل دوماه میگذره.. خدایاااا چی میشه این دوهفته زود بگذره... خدایااا دیگه ازته دلم رسید به گلوم میخواد بیاد بیرون بزار بعد عقد بیاد. من نمیخوام الان بهش بگم عاشقشم. میخوام بعد عقد بگم... پاک دیوونه شدم.. نرگس)) نیما اومد دنبالمون با مامانم رفتیم داخل آرایشگاه.. میخواستم صورتمو اصلاح کنم. وقتی خودمو دیدم از تعجبم مردم چقدر عوض شدم خداااا... نیما اومد دنبالمون مامانم بهش گفت کسی داخل آرایشگاه نیست بیا داخل.. دنبال روسریم بودمم نیما رو دیدم نمیدونم چرا سرشو انداخت پایین ورفت بیرون فکر کنم بخاطر اینکه روسری سرم نبود..نمیدونم.. اتنا بخدا زود برمیگردم دیدی رفتم و زود اومدمم.. قول میدم توروخداا گریه نکن..میدونی اگه صبر کنی چی میشه.. _نه امیررر نروو😭 زود برمیگردم بجون اتنا _توروخداا نرو وو😭 اتنا بزار من بزاربگم برات.. نرگس)) به خونه برگشتیم..آرمان گفت من دوباره باید برم..داد زدم یعنی چیییی بایدبری عقد من دو روز دیگه تو نباشیی یعنی.. قلبم درد گرفت تا حالا اینجور نشدم رفتم تو فکر ارمان من نباشه این خانواده نابود میشه.. رفتم تو اتاقم گریه کردم دلم شور میزد.. ارمان اومد پیشم.(نرگس تورو خدا تو دیگه اینکار نکن آبجی، اتنا میبینه بد تر میشه، بخدا میام زود ندیدی چقدر زود اومدم این دفعه زود تر میام.. حرفاش خیلی دردناک بود.. خیلی نامردی.. (نرگس، این حرفارو نزن هرجا برم زود میام، اتنا که هست تو عقدت،) ارمان))) فردا عقد نرگس بود. خیلی دلم میخواست باشم. اما نمیشه.. وسایلمو بستم میخواستم برم.بغض داشتم انگار که میخواستم از خانواده جداشم ،گریه هاشون عذابم میداد مخصوصا گریه مامانم. ، . اول رفتم نیما رو بغل کردم.. (خیلی بامرامی، عاشقتم، رفیق به خودت میگن. باید قول بدی مواظب خواهرم باشی.در حقم برادری کردی.. بهت مدیونم. ببخش..)) نرگس.. (بهترین آبجی دنیا،، تو خیلی کمکم کردی نرگس خیلی دوست داشتم تو عقدت باشم.. امانشد انشاالله برا بعد.. با نیما خوشبخت میشی،، مواظب مامان واتنا هم باش..) امیر علی.. (امیرعلی مواظب خودت باش.. برادر است دیگر…گاهی برای مسیر قدم زدنش مغز مرا انتخاب می کند!.. یادته هروقت می‌خواستی درس بخونی نمیزاشتم همش همینو میگفتی.. مواظب خودت باش..) بابا.. (بابا جون،، عاشقتم دستشو بوسیدم..) مامانی 😭اینجا بود که قطره ی اشکی از چشم اومد و بغضم بیشتر شد.. (مامان، ببخش بخاطر وقتایی که جواب گویتو کردم.. ببخش که سرت داد زدم..) اتناااا.😔 بغضم ترکید (اتنا تو قول دادی که گریه نکنی، عاشقتم عشقم...‌) اتنا)) آروم در گوشم گفت خداحافظ... قلبم آتیش گرفت.. از همین الان نبود امیر و حس کردم .. احساس کردم تنها وبی کس شدم.. هنوز نیامده ای خداحافظ؟ تقصیر تونیست همیشه همین گونه بوده برو اما من پشت سرت دسته نه، دل تکان میدهم.. عقد کردیم.. 😔ارمان نبود. اتنا هم شبو روزش گریه بود..گریم گرفت و نیما اومد کنارمو دلداریم داد..دستامو گرفت. +نیما _جانم! +میترسم 😭دلم شور میزنه _از چی میترسی چرا عزیزم‌‌‌؟ +آرمان رفت. _بره چی میشه؟؟ +اگه نیومو باز چی _خدا کریمه. +وصیت نامشو خوندم... _خب هممون یه روز میریم، دیگه نگرانی نداره آرمان میره با عزت.. خوشبحالش. +خب به این زودی چرا بره. هنوز عروسی نکرده😭هنوز ارزو داره جوونه. _نرگس.. خیلی از جوونا ی دیگه هم رفتن وشهید شدن. شهید نوجوان داریم ما، اونا چی ارزو نداشتن هدف نداشتن! اتنا)) حالم اصلا خوب نبود.. شب و روزم گریه بود،دلم زیارت میخواست، اما حیف که امیر نیست اگه بود حتما میبرد منو.
🦋به نام خدای یکتا 🦋 🌼 📚 ___________________________ نرگس)) دوهفته از رفت آرمان میگذشت.. کلی نذر کردم که سالم برگرده.. از خواب بیدار شدم دیدم نیما نیست.. با چشای خواب آلود پاشدم دور برمو نگاه کردم نبود.. نگاهی به ساعت کردم ساعت هفت صبح بود. با خودم گفتم احتمالا رفته سرکار بعد یادم اومد امروز جمعه اس و کارش تعطیله.. خیلی خوابم می اومد،، پاشدم رفتم بیرون.. یهو دیدیم 😳😱 امیر حسیییننن،، سریع رفتم داخل اتاق خدارو شکر همین جور نرفتم بیرون، بدون روسری، با بلوز آستین کوتاه شلوار تنگ.. .وااای خدایاااا شکرتت.. از لابه لای در نگاه کردم یه دختر کنارش نشسته بود نمیدونم کی بود، امیر علی کنارشون بود. داشت باهاشون صحیت میکرد.. دستاشو گذاشت رو صورتش جوری که مثلا داره گریه میکنه.. دختره چادر پوشیده بود. دستای امیر حسینو از روی صورتش برداتش و اشکاشو پاک کررردد.. یعنییی کیییی بوددد؟؟؟؟ نامزدش؟خدایااا شکرتت خدایااا نامزدش باشه🙏🏻 چی میشه. هر چی نگاه کردم نیما رو ندیدم..خواستم برم بیرون که اومد کنار امیر علی،، امیر علی دست روی شونش گذاشت.. داشتن نزدیک اتاقم میشدن.. سریع رفتم زیر پتو خودم به خواب زدم. داخل شدن.. (-نیما نرگسو بیدار کن.. _نه ولش کن بزار بخوابه، بیدارش کنم که چی بشه.. چی بگم بهش؟؟ هر چی بیشتر ناراحت بشه.. -الان چکار کنیم؟ _آتنا نمیدونه.. بیا بریم کارارو انجام بدیم -من که نمیتونم بیام، باید بمونم حداقل یکی باشه.خودت بهتر میدونی. مامانم باید آرومم کنم..چطور بگم الان؟؟ اتنا؟ نرگس؟ _به نرگس میگم خودم، بعد نرگس به اتنا بگه بهتره.. -نرگس خودش بفهمه سکته میزنه به عاطفه میگم بگه _نه میتونه بگه، اتنا با نرگس راحت تره. توهم بیا بریم با من کار ها زیاده دست تنها نمیشه.. -من اینجا باید باشم حداقل مامانم اروم کنم تو برو خودت، یه مرد باشه. امیر حسین هست، بابا هم هست.. -خب تو با امیر حسین برو _باشه.. من دارم میرم نرگس بیدار شد چیزی نگو بهش.بیدارشم نکنین. صبر کن تا خودم میام.)) رفتن بیرون آروم درو بستن، یعنی چیشده که امیر علی اینقدر ناراحت حرف میزد، جفتشون ناراحت بودن، چیو میخواد بگه نیما، چیه که من سکته میکنم.نکنه اتفاقی افتاده.. حتما افتاده دیگه.. چی باید به اتنا بگم که از پسش بر نمیام.. فوق نتونستم بگم به آرمان میگم بگه بهش.. نکنه آتنا مشکلی داره.. چیههه اخهههه.. بهتره برم به ارمان بگم. اومدم لباس بپوشم برم بیرون. وقتی داشتم موهامو تو ایینه شانه میزدم. بدنم یخ شد.. آرمانننننن😭نکنه براش اتفاقی افتاده 😭نشستم رو تخت وگریه کردم.. خدایااا خودت کمکم کنن. خدایااا این رسمش نبود.. خدایااا مگه قول ندادی سالم برگرده.. خدایااا این چه کاریههه. من گفتم دلم شور میزنه. من به آرماننن گفتم نرووو .رفتتت چرااا رفتتت. اینقدر گریه کردم که دیگه نمتونستم پا شم دست وپام شل شد.. نفسم به سختی میومد.. قلبم درد گرفت.. در اتاقم باز شد امیر علی بود اومد بالا سرم میگفت چیشدی.. منم چیزی نگفتم وفقط گریه میکردم.. سه لیوان آب قند برا آورد..نمیتونستم حرف بزنم. امیر علی قسمم داد گریه نکنم..عاطفه داشت آرومم میکرد.قطره اشکیم تو چشاش دیدم . به سختی..به امیر علی گفتم به نیما بگو بیا پیشم..گفت رفته بیرون. ازشون خواستم برن بیرون.. اونام ازمن خواستن اروم باشم.. اصلا نمیتونستم باور کنم.. کاش نیما میومد باهام حرف میزد.. آروم شدم رفتم بیرون..امیر حسینو دیدم.. سلام کردم. دختره هم سلام کرد. بهم گفت انشاالله خوشبخت باشی. منم گفتم همچنین.بابام داشت قرآن میخوند مامانم داشت ذکر میگفت و کم کم اشک.. سعی داشتم ارومش کنم..
🦋به نام خدای یکتا 🦋 🌼 📚 ___________________________ اتنا))) همون قبری که خالی بود😭 قرار بود امیر منو بزارن داخلش 😭 چرا محمدم داخل پارچه سفید بود 😭نمیتونستم ببینمش فقط رفتم کنارش از خدا گلایه کردم، داد زدم خدایا این رسمش نیست عاشقم میکنی ازم میگریش این چه کاریه.. من که گفتم بدون امیر میمیرم. من که گفتم بگیریش من میمیرم. من گفتم امیر بره من تنها میشم.😭 نگفتم چراااا اینکار کردی.. امیییر تو خوبیییی؟؟؟؟؟ منووووو میبیننییی😭 تو حالت خوبه 😭من خوب نیستم. مگهه نگقتی بهترین رفیقت میشم چرا بیمعرفت شدییی محمدددم چراااا بی خداحافظی رفتیییی نگفتی من میمیرمم اینجاااا نگفتییی منن تنها میشم تو مگه نمیگفتی فدات شم،، الان من پیش کی برم درد دلامو بگممم چراااا رفتییی؟؟؟ چرا خداحافظیتو ندیدم. رفتی اینجور منو ببینی، رفتی تا بتونی اشکو ببینی، تو مگه نمیگفتی من طاقت دیدن اشکاتو ندارممم؟؟؟؟چراا نگفتی برات گریه کنم تا ببینی اشکامو.. رفیق بامعرفتم رفتییی بی منننن من منتظرت میمونم آرمااان من از دق میمیرمم زوودد بیاا میخواستن ببرنش.. اخرین حرفم این بود بهش.. خداحافظ بهترین رفیقمم نرگس)) چند روز گذشت،، بدون ارمانن،،باز اشکم جاریی شد..اشکم در اومد. سرمو گذاشتم رو شونه ی نیما +نیماااا 😭 _نرگس، عهه بخدا این کارو میکنی به خودت اسیب میرنی عزیزم. اون ارمان بیشعور رفته اونجا خوشگذرونی شما اینجا الکی اینجا اینکار میکنین.. باید خوشحالم باشییی دخترر +بشین نیما 😭 _بخند توهم، فقط گریه میکنی اصلا محل به من نمیزاری اصلا انگار نه انگار من شوهرتم. از دستت ناراحتم.. +من حالم خوب نیست _چطوری؟؟ هممون رفتنیم یا الان یا 10 روز دیگه.. قسمت خودمون دیگه دیدی ارمان چقدر قشنگ رفت.. عهه باز که زدی زیر گریهه.. بخدا داری با اینکارا به خودت آسیب میزنی. هممون میریم دیگه. بخدا میدونی خدا چقدر از دستت راضیه میدونی چقدر حضرت زینب تورو دوست داره.. میدونی حضرت زینب الان چقدر از دستت خوشحاله گریه کنی نمیشه که، الان از دستت کلی خوشحالن میگن داداشش بود میتونست نزاره بیاد.. حالا که اینقدر صبوره ما اینجا براش همچی کنار میزاریم، +چی کنار میزارن!! _یه شوهر خوبی +نمیخواممممم _جدیی تو الان باید بری اتنا رو اروم کنی اون بد بخت از همه بیشتر داره میسوزه باید بری با اون حرف بزنی باید اونو آروم کنی.. +من خودم تو فکرش میرم 😭نمیتونم، یکی باید خودمو اروم کنه.. _قوی باش نرگس. اتنا)) داشتم عکسای خودمو امیرو نگاه میکردم دلم که براش کلی تنگ شده.. دو سه روز اول رفتم تو اتاق اصلا بیرون نیومدم..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #چهل بسته بندی سبزی ها تمام شده بود... همه برای
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت محمد آقا شب بخیری گفت و همراه شهین خانم به داخل رفتند... شهاب از جایش بلند شد تا به اتاقش برود که مریم صدایش کرد _شهاب بی زحمت ظرفارو از انباری بیار می خوایم بشوریم _مریم ظرفا یکبار مصرفن لازم نیست بشورید هوا سرده _نه خاک گرفتن باید بشوریمشون _باشه شهاب به سمت انباری رفت سارا_میگم مریم راهیان نورمون کی افتاد؟؟🙁 _یه هفته دیگه میریم به امید خدا فردا پس فردا اعلام میکنیم😍 _منو زهرا هم میایم😊☝️ مریم با تعجب 😳 به مهیا نگاه کرد _می خوای بیای؟؟ _آره منو زهرا دوم دبیرستان با مدرسه رفتیم خیلی خوش گذشت😎 نرجس_ولی شما نمی تونید بیاد این اردو مخصوص فعالین پایگاه ها هست😏 مریم_من میپرسم خبرت می کنم😊 شهاب ظرفارا کنار حوض گذاشت _بفرمایید _خیلی ممنون داداش . _خواهش میکنم _میگم شهاب برا اردوی هفته آینده مهیا و دوستش میتونن بیان؟ _دوست دارن بیان؟؟؟ _آره _باشه میتونن بیان ولی فردا مدارک لازم رو بیارن تا بیمه شن .شبتون بخیر سارا_ایول مطمئنم این بار خیلی میچسبه😍 _معلومه که میچسبه.کم چیزی نیست من افتخار همراهی دادم بهتون😜😉 دختر ها بلند شدند و مشغول شستن ظرف ها شدن💦💦🍽🍽🍽💦 مریم به مهیا نگاهی انداخت فکرش را نمی کرد که مهیا بخواهد با آن ها به شلمچه بیاید... آن با بقیه دختر ها فرق می کرد با اینکه مقید نبود لباس پوشیدنش هم خوب نبود اما هیچوقت مانند بقیه در برابر مراسمات و این عقایدجبهه نمی گرفت... مریم مطمئن بود این دختر 💎دلش خیلی پاک تر💎 از آن چیزی هست فکر می کند وامیدوار بود که هر چه زودتر خودش را پیدا کند🙏 با پاشیدن آب سرد💦 به صورتش به خودش آمد مهیا_به کجا خیره شدی😉 لبخندی زد☺️ و جواب مهیا را با شلنگ آبی که به سمتش گرفت داد و این شروع آب بازیشان شد... 🍃ادامہ دارد.... 📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #چهل_ویک محمد آقا شب بخیری گفت و همراه شهین خانم
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت _بیدار شو دیگه تنبل😄 مهیا دست مریم را پس زد _ول کن جان عزیزت😴 مریم بیخیال نشد و به ڪارش ادامه داد _بیدار میشی یا به روش خودم بیدارت میکنم😜 مهیا سر جایش نشست ــ بمیری بفرما بیدار شدم چی می خوای مهیا با دیدن هوای تاریڪ🌃 بلند شد و پنجره اتاق را باز کرد... _هوا که تاریکه پس چرا بیدارم کردی🙁 مریم بوسه ای روی گونه اش 😘 کاشت _فدات واسه نماز بیدارت کردم مهیا نمی دانست چرا ولی خجالت کشید😞 که بگوید نماز نمی خواند😓 پس بی اعتراض مقنعه اش را سرش کرد _مریم دخترا کجان؟؟ مریم در حال جمع کردن رخت خواب ها گفت _اونا که مثل تو خوابالو نیستن زود بیدار شدن الان پایین دارن وضو میگیرن😉 مهیا با تعجب گفت _زهرا پیششونه؟؟😳 _آره دیگه😇 مهیا باور نمی کرد که زهرای خوابالو بیدار شده باشد همراه مریم به سمت سرویس رفتن 💎با اینڪه سال ها است که نماز نخوانده بود اما ✨وضو و نماز✨ یادش مانده بود💎 به اتاق برگشت مریم 💠چادر سفید گل گلی 💠برایش آورد روبه قبله ایستاد و نمازش را شروع ڪرد _الله اڪبر الله اڪبر نمازش تمام شد بوسه ای بر روی مهر😚 زد و نفس عمیقی کشید 🌸سجاده بوی گلاب🌸 می داد😌 احساس خوبی به مهیا دست داد مریم با تعجب به مهیا نگاه می کرد باورش نمی شد که مهیا بتواند اینقدر خوب نماز بخواند.... مهیا سر از سجاده بلند کرد مریم بی اختیار به سمتش رفت واو را در آغوش گرفت🤗 مهیا با تعجب خودش را از مریم جدا کرد _یا اڪثر امام زاده ها دیونه شدی😄 مریم خندید 😁 و بر سر مهیا کوبید _پاشو بریم پایین صبحونه بخوریم _آخه الان وقت صبحونه است😬 _غر نزن😉 🍃ادامہ دارد.... 📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #چهل_ودو _بیدار شو دیگه تنبل😄 مهیا دست مریم را پ
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت مهیا و مریم ڪنار بقیه دخترا روی تختی که در حیاط بود نشستند هوا تاریک 🌃و سرد❄️ بود صبحانه را محمد آقا آش🍲 آورده بود محمد آقاو شهین خانم در آشپزخانه صبحانه را صرف کردند مهیا در گوش زهرا گفت _جدیدا سحر خیز شدی ڪلڪ😉 زهرا چشم غره ای برای مهیا رفت در حال خوردن صبحانه بودند که شهاب سریع در حالی که کتش را تنش می ڪرد به طرف در خانه رفت _شهاب صبحونه نخوردی مادر _با بچه ها تو پایگاه می خورم دیرم شده شهاب که از خانه خارج شد دخترا به خوردن ادامه دادن _میگم مریم این داداشت خداحافظی بلد نیست😄 به جای مریم نرجس با اخم روبه مهیا گفت _بلده ولی با دخترای غریبه و این تیپی صحبت نمی کنه😠😏 محض گفتن این حرف نرجس با اخم سارا و مریم مواجه شد😠😠 تا مهیا می خواست جوابش را بدهد زهرا آروم باشی به او گفت مهیا قاشق اش را در کاسه گذاشت و از جایش بلند شد مریم_کجا تو که صبحونه نخوردی😕 _سیر شدم😒 به طرف اتاق مریم رفت خودش را روی تخت انداخت برای چند لحظه پشیمان شده بود ڪه امشب را مانده بود😔 از جایش بلند شد... به طرف آینه رفت به چهره ی خود نگاهی ڪرد بی اختیار مقنعه اش را جلو آورد و وهمه ی موهایش را داخل فرستاد به خودش نگاه گرد مانند دختره ای محجبه شده بود 👌لبخندی روی لبانش نشست قیافه اش خیلی عوض شده بود چهره اش خیلی معصوم شده بود تا می خواست مقنعه اش را به صورت قبل برگرداند در باز شد و مریم وارد اتاق شد مریم با دیدن مهیا با ذوق به طرفش رفت _واااای مهیا چه ناز شدی دختر مهیا دست برد تا مقنعه اش را عقب بکشد _برو بینم فک کردی گوشام مخملیه😒 مریم دستش را کشید _چیکار میکنی بزار همینطوری بمونه چه معصوم شده قیافت مهیا نگاهی به خودش در آیینه انداخت نمی توانست این چیز را انکار کند واقعا چهره اش ناز ومعصوم شده بود _مهیا یه چیز بگم فک نکنی من خدایی نکرده منظوری داشته باشم و.... _مریم بگو _مقنعه اتو همینجوری بزار هم خیلی بهت میاد هم امروز روز دهم محرمِ😊🏴 مهیا نگذاشت مریم حرفش را ادامه بدهد _باشه _در مورد نرجس...😔 _حرف اون عفریته برام مهم نیست ناراحت هم نشدم خیالت تخت دو نفره😉 و چشمکی برای مریم زد در واقع ناراحت شده بود ولی نمی خواست مریم را ناراحت کند مریم با خوشحالی بوسه ای روی گونه اش کاشت☺️😘 _ایول داری خواهری پایین منتظرتم مهیا به سمت آینه چرخید و دوباره خودش را در آینه برانداز کرد.... اگر شخص دیگری به جای مریم بود حتما از حرف هایش ناراحت می شد ولی اصلا از حرف های مریم ناراحت نشده بود خودش هم می دانست که صاحب این روزها حرمت دارد 💚 بلاخره در آن روز سخت که احمد آقا مریض بود وجودش را احساس کرده بود و دوست داشت شاید پاس تشڪر هم باشد امروز را 👑باحجاب👑 باشد 🍃ادامہ دارد.... 📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #چهل_وسه مهیا و مریم ڪنار بقیه دخترا روی تختی که
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت همه از حجاب مهیا تعجب 😳😟کرده بودند سارا و زهرا و شهین خانم کلی ازش چهره و حجابش تعریف کرده بودند😍☺️ اما از نرجس و مادرش جز نیشخندی گیرش نیامد.😏 خانم های محل کم کم برای ڪمڪ می آمدند و حیاط نسبتا شلوغ بود _مهیا مهیا😵 مهیا به طرف شهین خانم که کنار چند تا خانم نشسته بود رفت _جانم شهین جون😊 _مهیا بی زحمت برو کمک عطیه تو آشپزخونه است _الان میرم به طرف آشپزخونه رفت... _جونم عطیه جونم عطیه سینی را جلوی مهیا گذاشت ـــ بی زحمت اینو ببر به خانما تعارف ڪن مهیا سینی به دست به طرف حیاط رفت به همه ی خانم ها تعارف ڪرد... بعضی از خانم ها ڪه مهیا را می شناختند با دیدن حجابش👑 تعجب😳 می کردند یا حرف تلخی می زدند😑 اما برای مهیا مهم نبود او که همیشه تنوع طلب بود و دوست داشت چیزهای جدید را امتحان کند و این بار حجاب👑 را انتخاب کرده بود به طرف شهین خانم و دوستانش رفت به همه تعارف ڪرد همه چایی برداشتند و تشڪری ڪردند اما سوسن خانم مادر نرجس اخمی ڪرد و چایی را برنداشت😠 چایی ها تمام شده بود و به دوتا از خانما چایی نرسیده بود به آشپزخونه برگشت _عطیه جان دوتا چایی بریز داخل شلوغ بود گروهی زیارت عاشورا می خوندند و گروهی مشغول حرف زدن بودند مریم با صدای بلندی گفت _مهیا ،نرجس آماده باشید یکم دیگه میریم هیئت _زهرا و سارا پس؟؟ _اونا زودتر رفتن کمک _باشه،آماده ام _بابا تو دو تا چایی بودن عطیه _غر نزن بزار دم بکشه مهیا روی اپن آشپزخانه نشست وشروع به بررسی آشپزخانه ڪرد... همزمان سوسن خانم وارد آشپزخانه شد و با اخم به مهیا نگاهی کرد 😠اما مهیا بیخیال خودش را مشغول کرد _بیا بگیر مهیا مهیا سینی را برداشت و به طرف بیرون رفت که با برخورد به شخصی از جا پرید و سینی چایی را روی آن انداخت😱 با صدای شکستن استکان ها عطیه، سوسن خانم و شهین خانم و چندتا از خانم ها به طرف مهیا آمد😧 زهرا و نر جس از پله ها پایین آمدند مریم با نگرانی پرسید _چی شده؟؟ 🍃ادامہ دارد.... 📚 @romankademazhabe