رمـانکـده مـذهـبـی
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را اف
🏖داستان زندگی ما مثل یک کتاب رمان است.
ما رمان را تند ورق میزنیم تا به پایان قصه و پایان ماجرای کاراکترهای داستان برسیم اما دریغ از اینکه داستان و قصه در پایانِ آن نیست بلکه در تک تک ورق های این کتاب است
روزهای زندگی را هم تند تند ورق می زنیم و فکر می کنیم چیزی آن سوی روزها پنهان شده، درحالیکه همین روزها آن چیزیست که باید دریابیم و درکش کنیم و چقدر دیر می فهمیم که بیشتر غصههایی که خوردیم، نه خوردنی بود نه پوشیدنی، فقط دور ریختنی بود. زندگی، همین روزهاییست که منتظر گذشتنش هستیم.
یک رمان دیگر رو هم در کنار هم به پایان رسوندیم☺️
رمان خوب بود؟
حرفی داشتید با گوش جان میشنویم.
پیشنهاد رمان اگر دارید حتما بگید😊
ناشناس↯↻
www.6w9.ir/msg/8124567
[جواب ناشناس ها↯]
@nashenas12
📚رمان شماره : 38📚
📕نام رمان : پرواز در هوای خیال تو📕
📘نام نویسنده: ف_پوریونس (مدیر کانال)📘
📓ژانر : مذهبی_عاشقانه📓
📗تعداد قسمت : 266📗
📙خلاصه رمان :
حسنا دختری صبور هست که در برابر سختی هایی که براش پیش میاد مقاوت میکنه و می جنگه و در تمام عرصه های زندگیش سعی در آروم کردن جو خانوادگیش داره و یک جاهایی شکست میخوره و یک جاهایی هم پیروز میشه و.....📙
📔با ما همراه باشید📔
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
#قسمت_اول 📚 رمان پرواز در هواے خیال ٺو
سلام دوستان برای خوندن این نوع رمان روی
📚رمان پرواز در هواے خیال ٺو
کلیک کنید و رمان رو مطالعه بفرمایید☺️🍃
رمـانکـده مـذهـبـی
رهایم نکن🦋🍃 ✍پارت بیست از اتاق خارج شدیم که خاله رو به من گفت چی شد نرگس جان _چند روز وقت می خوا
رهایم نکن🦋🍃
✍پارت بیست و یک
بعد از دادن کادو به نگین خیلی خوشحال شد و گفت ست سرویس جهزیه اش هست
بعد از عوض کردن لباسم رفتم سمت نگین
نگین خانم این آقا ی برادر رو چرا دعوت کردی
+عزیز دل شما مهمون من هستید آقای برادر هم مهمون محمد
عوض عوض کردیم
_نگیننننن
بعد از چیدن سفره غذا و مشغول شدن به خوردن آقا محمد رو به رضا گفت :
برادر پس ما کی میای خونه شما مهمون ؟ نمی خوای دس بجنبونی
رضا افتاد به سرفه کردن
یک لیوان آب ریختم و به طرفش گرفتم
بعد از نو شیدن آب آروم مشغول خوردن غذایش شد
و من سر به زیر مشغول بازی با غذام شدم
بعد ناهار راهی حرم خانم شدیم نمی دونم انگار احساس سنگینی می کردم فقط گریه کردم
بعد همراه با نگین رفتیم تا قدم بزنیم
که تلفن نگین زنگ خورد
+جانم آقا محمد
چی شده محمد !!!! اخه برای چی ؟
کجایید ؟ باشه خداحافظ
چیشده نگین ؟
هیچی محمد و رضا بایه پسری که مظاهم یه دختره میشده دعوا کردن
که رضا چاقو خورده
با پایان جمله نگین من تعادلم را از دست دادم
رضا چاقو خورده؟!
یا حضرت زینب
نمی دونم چه شکلی خودمون رو رسوندیم بیمارستان و از پیدا کردن آقا محمد
خیالمون کمی راحت شد که حال آقای برادر بهتره
من تصمیم گرفتم نرم پیشه رضا
رفتم حیاط بیمارستان و فقط گریه کردم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
✍نویسنده:بانو سلطانی
کپیبا ذکر نام نویسنده جایز است
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
رهایم نکن🦋🍃 ✍پارت بیست و یک بعد از دادن کادو به نگین خیلی خوشحال شد و گفت ست سرویس جهزیه اش هست
رهایم نکن 🦋🍃
✍پارت بیست و دو
قرار بود یکی دو روز بستری باشه رضا تو بیمارستان
به خاطر همین زنگ زدم به خاله فاطمه و مامان جریان رو گفتم
وقتی خاله فاطمه فهمید خیلی نگران شد ولی وقتی گفتم حال رضا خوبی کمی از دلشورش کم شد
حدود یه ساعت میگذشت از تماس من به خاله و مامان گفته بودن نزدیک بیمارستان هستن
در حیاط بیمارستان مشغول خواندن دعای عهد بودم که عمو احمد رو دیدم
+سلام عمو جان
_سلام عمو خوبید خاله و مامان کجان
+گذاشتم شون خونه محمد اینا چون فاطمه بیاد حالش بد میشه
بعد از مرخص شدن رضا از بیمارستان و برگشتنمون به تهران دو هفته ای میگذشت که سرم خیلی شلوغ مسجد بود که مامان زنگ زد و گفت خاله فاطمه اینا برای خواستگاری میان
تعجب کردم یعنی واقعا رضا 🙈
رسیدم خونه سریع دوش گرفتم و حاضر شدم
آیفنبه صدا در اومد که مامان در رو باز کرد
بعد از وارد شدن عمو و خاله رضا اومد و یک دسته گل خیلی زیبا از گل نرگس مقابلم قرار داد
بعد از پذیرایی رفتیم تا حرفامون رو بزنیم
باز هم مدتی سکوت کردیم که اینبار رضا شروع کرد
+نرگس خانم من یه عذر خواهی به شما بده کارم به خاطر دفعه قبل
جوابی ندادم که ادامه داد واقعیتش من از اون روز به بعد با خودم خیلی فکر کردم که دیدم من به شما علاقه دارم ولی دلیل پیدا نمی کنم برای رفتار سری پیش
_گذشته ها گذشته آقا رضا
لبخندی بر صورتش نقش بست
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
✍نویسنده :بانو سلطانی
کپی با ذکر نام نویسنده جایز است
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
رهایم نکن 🦋🍃 ✍پارت بیست و دو قرار بود یکی دو روز بستری باشه رضا تو بیمارستان به خاطر همین زنگ زدم
رهایم نکن🦋🍃
✍پارت بیست و سه
آقا رضا شما قراره برید سوریه
+ما انقدر رو سیاه هستیم که خانم نمی خوادش
بعد از کمی حرف زدن از اتاق خارج شدیم
وقتی مارو دیدن همه دست زدن
و من هم ناخواسته لبخندی بر لب زدم
عمو تصمیم گرفت امشب یه صیغه محرمیت بین من و رضا خونده بشه
بعد از خونده شدنصیغه خاله یه انگشتر به انگشتم انداخت
کم کم داشت چشام گرممیشد که صدای پیام گوشیم بلند شد
+سلام بانو جان ببخشید این وقت پیام می دم
دلم هوا تو کرد
_سلام آقای برادر خواهش می کنم
+نرگس جان شما تا کی می خوای منو آقایبرادر صدا کنی
_تا وقتی که تصمیم بگیرمشما رو قبول کنم
+یعنی قبول نکردید
_چرا عزیز جانم
منتظر رضا بودم که بیاد بریم برای آزمایش از زمانی که گفته بود نیم ساعت گذشته بود
زنگ زدم
+جانم
_سلام و علیکم آقا تشریف نمی یارید
+تو ترافیکم بانو
_بین دو کوچه این همه ترافیک
+اومدم
که با سرعت جلوی پام ترمز کرد
در مسیر با رضا فقط خندیدم
از وقتایی می گفت که آقای برادر صداش می زدم و نمی دونسته چیزی بگه و فقط حرص می خورده
بعد از دادن آزمایش با رضا رفتیم یه جیگرکی
خیلی چسبید 🙈
بعد از خداحافظی با رضا رفتم سمت خواهران مسجد
تا همه منو دیدن هجوم اوردن سمتم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
✍نویسنده:بانو سلطانی
کپی با ذکر نام نویسنده جایز است
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛