eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
186 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
#قسمت_اول 📚 رمان پرواز در هواے خیال ٺو
سلام دوستان برای خوندن این نوع رمان روی 📚رمان پرواز در هواے خیال ٺو کلیک کنید و رمان رو مطالعه بفرمایید☺️🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
رهایم نکن🦋🍃 ✍پارت بیست از اتاق خارج شدیم که خاله رو به من گفت چی شد نرگس جان _چند روز وقت می خوا
رهایم نکن🦋🍃 ✍پارت بیست و یک بعد از دادن کادو به نگین خیلی خوشحال شد و گفت ست سرویس جهزیه اش هست بعد از عوض کردن لباسم رفتم سمت نگین نگین خانم این آقا ی برادر رو چرا دعوت کردی +عزیز دل شما مهمون من هستید آقای برادر هم مهمون محمد عوض عوض کردیم _نگیننننن بعد از چیدن سفره غذا و مشغول شدن به خوردن آقا محمد رو به رضا گفت : برادر پس ما کی میای خونه شما مهمون ؟ نمی خوای دس بجنبونی رضا افتاد به سرفه کردن یک لیوان آب ریختم و به طرفش گرفتم بعد از نو شیدن آب آروم مشغول خوردن غذایش شد و من سر به زیر مشغول بازی با غذام شدم بعد ناهار راهی حرم خانم شدیم نمی دونم انگار احساس سنگینی می کردم فقط گریه کردم بعد همراه با نگین رفتیم تا قدم بزنیم که تلفن نگین زنگ خورد +جانم آقا محمد چی شده محمد !!!! اخه برای چی ؟ کجایید ؟ باشه خداحافظ چیشده نگین ؟ هیچی محمد و رضا بایه پسری که مظاهم یه دختره میشده دعوا کردن که رضا چاقو خورده با پایان جمله نگین من تعادلم را از دست دادم رضا چاقو خورده؟! یا حضرت زینب نمی دونم چه شکلی خودمون رو رسوندیم بیمارستان و از پیدا کردن آقا محمد‌ خیالمون کمی راحت شد که حال آقای برادر بهتره من تصمیم گرفتم نرم پیشه رضا رفتم حیاط بیمارستان و فقط گریه کردم 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ✍نویسنده:بانو سلطانی کپی‌با ذکر نام نویسنده جایز است ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
رهایم نکن🦋🍃 ✍پارت بیست و یک بعد از دادن کادو به نگین خیلی خوشحال شد و گفت ست سرویس جهزیه اش هست
رهایم نکن 🦋🍃 ✍پارت بیست و دو قرار بود یکی دو روز بستری باشه رضا تو بیمارستان به خاطر همین زنگ زدم به خاله فاطمه و مامان جریان رو گفتم وقتی خاله فاطمه فهمید خیلی نگران شد ولی وقتی گفتم حال رضا خوبی کمی از دلشورش کم شد حدود یه ساعت میگذشت از تماس من به خاله و مامان گفته بودن نزدیک بیمارستان هستن در حیاط بیمارستان مشغول خواندن دعای عهد بودم که عمو احمد رو دیدم +سلام عمو جان _سلام عمو خوبید خاله و مامان کجان +گذاشتم شون خونه محمد اینا چون فاطمه بیاد حالش بد میشه بعد از مرخص شدن رضا از بیمارستان و برگشتنمون به تهران دو هفته ای میگذشت که سرم خیلی شلوغ مسجد بود که مامان زنگ زد و گفت خاله فاطمه اینا برای خواستگاری میان تعجب کردم یعنی واقعا رضا 🙈 رسیدم خونه سریع دوش گرفتم و حاضر شدم آیفن‌به صدا در اومد که مامان در رو باز کرد بعد از وارد شدن عمو و خاله رضا اومد و یک دسته گل خیلی زیبا از گل نرگس مقابلم قرار داد بعد از پذیرایی رفتیم تا حرفامون رو بزنیم باز هم مدتی سکوت کردیم که اینبار رضا شروع کرد +نرگس خانم من یه عذر خواهی به شما بده کارم به خاطر دفعه قبل جوابی ندادم که ادامه داد واقعیتش من از اون روز به بعد با خودم خیلی فکر کردم که دیدم من به شما علاقه دارم ولی دلیل پیدا نمی کنم برای رفتار سری پیش _گذشته ها گذشته آقا رضا لبخندی بر صورتش نقش بست 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ✍نویسنده :بانو سلطانی کپی با ذکر نام نویسنده جایز است ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
رهایم نکن 🦋🍃 ✍پارت بیست و دو قرار بود یکی دو روز بستری باشه رضا تو بیمارستان به خاطر همین زنگ زدم
رهایم نکن🦋🍃 ✍پارت بیست و سه آقا رضا شما قراره برید سوریه +ما انقدر رو سیاه هستیم که خانم نمی خوادش بعد از کمی حرف زدن از اتاق خارج شدیم وقتی مارو دیدن همه دست زدن و من هم ناخواسته لبخندی بر لب زدم عمو تصمیم گرفت امشب یه صیغه محرمیت بین من و رضا خونده بشه بعد از خونده شدن‌صیغه خاله یه انگشتر به انگشتم انداخت کم کم داشت چشام گرم‌میشد که صدای پیام گوشیم بلند شد +سلام بانو جان ببخشید این وقت پیام می دم دلم هوا تو کرد _سلام آقای برادر خواهش می کنم +نرگس جان شما تا کی می خوای منو آقای‌برادر صدا کنی _تا وقتی که تصمیم بگیرم‌شما رو قبول کنم +یعنی قبول نکردید _چرا عزیز جانم منتظر رضا بودم که بیاد بریم برای آزمایش از زمانی که گفته بود نیم ساعت گذشته بود زنگ زدم +جانم _سلام و علیکم آقا تشریف نمی یارید +تو ترافیکم بانو _بین دو کوچه این همه ترافیک +اومدم که با سرعت جلوی پام ترمز کرد در مسیر با رضا فقط خندیدم از وقتایی می گفت که آقای برادر صداش می زدم و نمی دونسته چیزی بگه و فقط حرص می خورده بعد از دادن آزمایش با رضا رفتیم یه جیگرکی خیلی چسبید 🙈 بعد از خداحافظی با رضا رفتم سمت خواهران مسجد تا همه منو دیدن هجوم اوردن سمتم 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ✍نویسنده:بانو سلطانی کپی با ذکر نام نویسنده جایز است ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
رهایم نکن🦋🍃 ✍پارت بیست و سه آقا رضا شما قراره برید سوریه +ما انقدر رو سیاه هستیم که خانم نمی خو
رهایم نکن🦋🍃 ✍پارت بیست و چهار تا ته ماجرا رو در نیاوردن ازم دس برنداشتن نگین زنگ زده بود و داشتیم باهم حرف می زدیم غیبت آقایون رو می کردیم چه می چسبید😂 بعد از اینکه با نگین خداحافظی کردم رضا تماس گرفت و گفت برم جلوی مسجد +سلام حاج خانم _علیک السلام حاج آقا امری داشتی 😂 +براتون یه چیزی گرفتم _حاج آقا مظاهم نشید بنده متاهل هستم 😂 +جان دل بفرمایید واای رضا ممنون از کجا تو می دونی من گل نرگس دوس دارم +حالا بماند این یه رازه😁😁 حاج آقا اگه کاری نداری من میرم خونه دیگه +وایسا باهم بریم وقتی رسیدم خونه با انرژی بالا سلام کردم که مامان گفت نرگس خانم کبکت شاد و نشنگوله بله مامان جان چرا نباشه بعد از خوردن ناهار با مامان شروع به تمیز کردن خونه کردیم دیگه از کته و کول افتاده بودم یه دوش گرفتم و یه راست خواییدم رضا زنگ زده بود تا باهم بریم برای گرفتن جواب آزمایش سریع حاضر شدم و سوار شدیم و رفتیم _خب آقا رضا اینجوری پیداست ما دیگه به درد هم نمی خوریم +چرا😳 _چون ما دیگه چفت همیم 😂 +بی مزه رفتیم خونه و با مامان هامون راهی بازار شدیم تا برای مراسم عقد خرید کنیم اول برای خرید حلقه رفتیم یه حلقه ظریف و بسیار زیبا و تو دل برو خریدیم موقع خریدن ای رضا می گفت نرگس مطمئنی این حلقه رو می خوای آقا رضا مطمئنم 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ✍نویسنده:بانو سلطانی کپی‌ با ذکر نام‌نویسنده جایز است ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رهایم نکن🦋🍃 ✍پارت بیست و پنج امروز روز عقدمون بود نگین و آقا محمد هم‌ اومده بودن بعد از گفتن بله همه دست زد رضا هم بلشو گفت 😅 و حلقه ها رو به انگشت هم دیگر انداختیم رضا دستام را در دستش بزرگ‌و مردانه اش قرار داده بود بعد از تموم‌شدن مجلس رضا گفت می خواد من رو جایی ببره من بدون اینکه بدونه انگشتری که از مشهد براش خریده بودم رو برداشتم تا بهش بدم وقتی راهی شدیم و از مسیر راه مفهمیدم داریم میریم بهشت زهرا اول رفتیم پیش بابا و بهش گفتم پسر رفیق صمیمی اش دامادش شده است و بعد رفتیم پیش رفیق شهید رضا بعد از خوندن فاتحه رضا رو به من گفت نرگس جان من شما رو از رفیق شهیدم طلب کردم طلب کردم یه فرشته بهم بده که خداروشکر نا رفیقی نکرد و شما ر‌و به من هدیه داد امروز شما رو آوردم اینجا که ازش تشکر کنم بعد از کمی درد و دل با رفیق شهیدمون رو به رضا گفتم: رضا جانم یه امانتی پیش من داری شما رضا تعجب کرده بود +امانتی !! بعد از کیفم انگشتر رو در آوردم _بله امانتی ابنو برای شما از مشهد خریدم +ممنون عزیزم چه خوش سلیقه بلخندی بر لب زدم که رضا رو به رفیقش گفت : داداش دیدی گفتم فرشتست بعد دست من را گرفتم‌و حرکت کردیم سمت ماشین 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ✍نویسنده:بانو سلطانی کپز با ذکر نام نویسنده جایز است ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
{💛🌙💛} لیست رمان های موجود در کانال رمان های آنلاینمون🌕⃟💫 https://eitaa.com/romankademazhabe/2772 رمان های پی دی افمون☄⃟✨ https://eitaa.com/romankademazhabe/2775 رمان های اختصاصی کانال🔥⃟⚡️ https://eitaa.com/romankademazhabe/2776 ✅کپی از تمام رمان ها با ذکر یک صلوات برای سلامتی مدیر ونویسنده های عزیز و نام نویسنده مجاز هست ┏⊰🌼🌚🌼⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰🌼🌝🌼⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا