eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
189 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 #قسمت_پنجاه_و_نُه انقدر با حنیفا و وفاء گرم گرفته ام که گذر زمان را نمی‌ف
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 این روزها تمام ذهنم درگیر پروژه‌ام است و تنها تفریحم، بیرون رفتن هفتگی با ارمیاست. معمولا می‌رویم هیئت خانگی یکی از همان دوستان ایرانی‌اش که با خانواده‌اش برای تبلیغ ساکن اینجا شده‌اند. شبیه هیئت‌های ایران نیست، اما خوب است. همان دوست ایرانی ارمیا سخنرانی می‌کند، و بعد هرکسی که بخواهد می‌رود کمی‌ مداحی می‌کند. هیچ کدام مداح حرفه‌ای نیستند؛ دلی می‌خوانند و به دل می‌نشیند. این هیئت هفتگی برای من در این غربت مثل آب حیات است؛ مخصوصا از وقتی ماه رمضان شروع شده و نیاز من به فضای معنوی بیشتر. هرازگاهی هم می‌رویم خانه دایی. دایی گاهی ایرانی‌های ساکن آلمان را دورهم جمع می‌کند؛ البته مجلسشان خیلی شبیه هیئت هفتگی دوست ارمیا نیست! تازه نمازم تمام شده است که صدای هشدار ایمیل از لپتاپم بلند می‌شود. آخرین دانه‌های تسبیح تربت را سبحان الله می‌گویم و می‌خواهم ایمیل را چک کنم که صدای در زدن ریتمیک ارمیا را می‌شنوم. تق تتق تق... در را که برایش باز می‌کنم، با یک بسته شیرینی پشت در ایستاده است: -سلام شازده کوچولو! در چشمانش خستگی موج می‌زند. من که تقریبا در مرز بیهوشی‌ام؛ این اولین سالی ست که تقریبا هفده ساعت روزه می‌گیرم. روزهای ایران انقدر طولانی نبود. فکر نمی‌کردم ارمیا هم روزه بگیرد؛ اما وقتی سپرد برای سحری اول بیدارش کنم فهمیدم چندسالی ست که دارد در روزهای طولانی آلمان روزه می‌گیرد، دور از چشم خانواده‌اش. روزهایی که وفاء دیرتر برمی‌گردد، با ارمیا افطار می‌کنم. بوی پای‌سیب که به مشامم می‌خورد معده‌ام می‌سوزد. چقدر گرسنه‌ام! ارمیا وارد می‌شود و جعبه شیرینی را روی میز آشپزخانه می‌گذارد. بی‌صبرانه در جعبه شیرینی را باز می‌کنم و یک پای‌سیب برمی‌دارم. ارمیا می‌گوید: -منم آدمم ها! تازه یادم می‌افتد ارمیا حتما افطار نکرده است. به سینی آبجوش و نبات اشاره می‌کنم: -خب بردار بخور! -نگاش کن! چشمش به شیرینی افتاد داداششو یادش رفت! چند جرعه از آبجوش می‌نوشد و به من نگاه می‌کند: -با این چادرنماز مثل راهبه‌ها می‌شی! -راهبه؟ -آره... دیدیشون؟ حجابشون همون شکلیه که شماها توی ایران دارین. مقنعه سفید و یه چیزی مثل چادر. یاد فیلمی‌ می‌افتم که چندوقت پیش با زینب دیدیم. فیلم راهبه؛ یک فیلم ترسناک که به اصرار من زینب نشست که ببیندش، تنها بودیم و زینب تمام وقت با یک حالت عاقل اندر سفیه نگاه می‌کرد به فیلم؛ با اینکه انتظار داشتم جیغ بکشد و بترسد. خودم هم نمی‌ترسیدم. فیلم که تمام شد، زینب بلند شد و گفت: چرت و پرته! ترسناک می‌سازن که چی بگن؟ می‌خوان بگن از خدا قوی‌ترم پیدا می‌شه؟ خب برن قوی‌تر از خدا رو بگردن پیدا کنن، اگه پیدا شد منم می‌پرستمش! ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
#قسمت_صدوچهل‌ودو 📚رمان پرواز در هواے خیال ٺو
سلام دوستان برای خوندن این نوع رمان روی 📚رمان پرواز در هواے خیال ٺو کلیک کنید و رمان رو مطالعه بفرمایید☺️🍃 ابهامات و نظراتتون رو هم در ناشناس حتما بگید🙂🌿 لینک ناشناس⇩ https://harfeto.timefriend.net/16636723197411
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 #قسمت_شصت این روزها تمام ذهنم درگیر پروژه‌ام است و تنها تفریحم، بیرون رفت
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 بعد هم فیلم را کمی‌عقب زد و روی یکی از صحنه‌های ترسناک متوقف شد. -ببین! شخصیت اهریمنی‌ای که تمام وقت باید ازش بترسی مثل راهبه‌ها لباس پوشیده... یا بهتر بگم مثل ما مسلمونا...! راهبه‌ها مدل لباسای مختلف دارن. اما بین اون همه مدل، اونی رو انتخاب کرده که بیشترین شباهت رو به خانمای مسلمون داره. ببین! دقیقا چادر و مقنعه‌ست! فکر میکنی دلیلش چی باشه؟ راست می‌گفت. الکی که نیست. نامردها بلدند چطور فیلم بسازند که چه مسلمان باشی، چه مسیحی، چه بی دین، ته دلت از هرچه آدم دیندار و محجبه و خداپرست است بدت بیاید و بترسی. صدای ارمیا مرا به خودم می‌آورد: -ولی جدا مسخره ست! اینهمه آدم توی اروپا مسیحی اند، اما فقط یه درصد کمی‌‌از خانما شون مثل حضرت مریم(علیها السلام) لباس می‌پوشن! درحالی که اگه واقعا کسی رو دوست داشته باشی، باید سعی کنی شبیهش باشی. سفره افطار کوچکی روی میز می‌چینم؛ با خرما و نان و پنیر ایرانی و گردو و هندوانه. این ایرانی‌ترین غذایی ست که دست و پا کرده‌ام. درحال چیدن سفره هستم و ارمیا وضو می‌گیرد که نماز بخواند. این یکی را هم باورم نمی‌شد! ادامه حرفش را می‌گیرم: -اینطور که معلومه، پوشش خانمای اروپایی از اول اینطوری نبوده. ولی نفوذ یهود و سرمایه دارای یهودی باعث شده کم کم پوشش اروپایی ها بازتر بشه... درحالی که هنوز خود یهودیا شدیدا به حجاب مقیدن و حتی پوشیه میزنن. هرچی هست زیر سر یهوده! انتظار دارم ارمیا بحث را ادامه دهد اما با شنیدن این حرفم، سر به زیر می‌اندازد و به جانمازم که هنوز جمعش نکرده‌ام اشاره می‌کند: -می‌شه منم روش نماز بخونم؟ تعجب کرده‌ام از واکنش ارمیا که زیر لب می‌گویم: -طوری نیست. نماز خواندن ارمیا را یکی دوبار بیشتر ندیده‌ام. همان موقع هم که ایران بودند، خوشش نمی‌آمد جلوی کسی نماز بخواند. می‌رفت یک گوشه، یواشکی نماز می‌خواند. وقتی می‌پرسیدم چرا دوست ندارد کسی نماز خواندنش را ببیند، می‌گفت خجالت می‌کشد و می‌ترسد نمازش ریاکارانه باشد. الان که نگاه می‌کنم، انقدر نماز خواندنش قشنگ است که واقعا هم ممکن است ریا شود! صورت سفیدش برافروخته و سرخ شده، انقدر که نگرانش شده ام. فکر نمی‌کردم ارمیا در آلمان هم نماز بخواند... اما تازه فهمیده ام به همان اندازه که ارمیا من را می‌شناسد، من کشفش نکرده‌ام. نماز ارمیا که تمام می‌شود و می‌نشیند سر سفره، بازهم انگار حالش گرفته است. نمی‌دانم چکار کنم که حال و هوایش عوض شود. مگر من چه گفتم؟ افطار که تمام می‌شود، آرام می‌گوید: -می‌گم اریحا... برای شبای قدر، مرکز اسلامی‌برنامه احیا داره.خیلی دوست دارم بریم. ولی من فکر کنم دو شب اول رو نتونم بیام. تو رو می‌رسونم، خودم میرم یه جایی کار دارم. باشه؟ -باشه... طوری نیست. ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 #قسمت_شصت_و_یک بعد هم فیلم را کمی‌عقب زد و روی یکی از صحنه‌های ترسناک متو
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 دوست دارم بازهم بماند ولی نمی‌دانم چرا ناگهان انقدر گرفته شد و حالا می‌خواهد برود. دم در است که می‌پرسم: -خوبی ارمیا؟ -خوبم. یکم خسته م فقط. -نمی‌شه بازم بمونی؟ -نه دیگه. الان وفاء خانم میان. ارمیا که می‌رود، یاد ایمیل جدیدی که برایم آمده می‌افتم و می‌نشینم سر لپتاپ. یک دعوت همکاری ست از طرف یک موسسه در آلمان؛ یک موسسه ایران شناسی! نمی‌دانم من را از کجا پیدا کرده اند. شرایط خوبی دارد. می‌توانم در ایران کار کنم و مجبور نیستم آلمان بمانم. حقوقش هم عالی ست. ناگاه یاد حرف‌های عمو و لیلا می‌افتم و صدای زنگ هشدار مغزم بلند می‌شود. این فقط یک پیشنهاد است؛ مجبور به قبول کردنش نیستم. ایمیل را پاک می‌کنم و لپتاپ را می‌بندم. وفاء مثل همیشه پر سر و صدا می‌رسد. انرژی این دختر تمامی‌ندارد؛ حتی اگر روزه گرفته باشد و هنوز افطار نکرده باشد. پای سیب‌ها را تعارفش می‌کنم: -بفرمایین. ارمیا اینا رو برای تولد امام حسن علیه السلام خریده. با ذوق یک شیرینی برمی‌دارد و می‌گوید: -نمی‌دونی چقدر گرسنمه! -افطار کردی؟ -یه شکلات همرام بود همونو خوردم فقط. -وای خب بیا بشین قشنگ افطار کن تا نمردی! می‌نشیند پشت میز و برای خودش لقمه می‌گیرد. -نگران نباش، ما بدتر اینا رو گذروندیم. اینا که چیزی نیست! تو عراق زندگی نکردی نمی‌دونی! -چطور؟ -تو فقط تصور کن هرلحظه احتمال بدی یا بریزن تو خونه‌ت و قتل عامتون کنن، یا بمب بذارن، یا با هواپیما و خمپاره و موشک بیفتن به جونتون! تازه این غیر تحریمای غذایی و کمبود آب و تشعشعات رادیو اکتیوه! ما دیگه ضدضربه شدیم و تلخ می‌خندد. الان که درباره تاریخ عراق فکر می‌کنم، می‌بینم راست می‌گوید. مردم عراق سالهاست زیر سایه جنگ و ناامنی زندگی می‌کنند؛ زیر سایه ترس. می‌پرسم: با این حال دوست داری برگردی عراق؟ اینجا نمی‌مونی؟ شانه بالا می‌اندازد و خیلی راحت می‌گوید: معلومه! اگه از عراق بریم که عراق درست نمی‌شه. فقط بدتر از اینی که هست می‌شه. مشکل اصلا همینه، که نخبه هامون خودشونو خرج بقیه کشورا می‌کنن. باید با خودمون رو راست باشیم. چشم آبیا هیچ‌وقت به سود ما کار نکردن. الانم اگه به من امکانات علمی می‌دن برای راه افتادن کار خودشونه. حالا می‌فهمم چرا اسمش را گذاشته اند وفاء. کاش همینقدر وفاداری را بعضی از نخبه‌های ما هم به کشورشان داشتند. کاش مثل وفاء، خوشی و آسایش و پول را فقط برای خودشان نمی‌خواستند. ماندن برای ساختن کشور سخت است؛ اما کسی نخبه واقعی ست که در شرایط سخت، بتواند بماند و بسازد. -از داعش نمی‌ترسی؟ ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 #قسمت_شصت_و_دو دوست دارم بازهم بماند ولی نمی‌دانم چرا ناگهان انقدر گرفته
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 -داعشم به زودی تموم می‌شه. من مطمئنم. داعش وقتی تموم می‌شه که ازش نترسیم. همه قدرت داعش به هارت و هورتشه، وگرنه ابدا بتونه حریف حاج قاسم بشه! یاد مکالمه مان می‌افتم با مرضیه و زینب درباره قاسم سلیمانی. این مرد بین المللی ست! خیلی دوست دارم بیشتر بشناسمش. باید یادم باشد امشب درباره ش جست و جو کنم. به وفاء می‌گویم: -یکی از دوستام بود که حاج قاسمو دیده بود. از نزدیک! چشمان وفاء برق می‌زنند: -واقعا؟ -اوهوم! -خوش بحالش! خودم را با همراهم سرگرم می‌کنم. ذهنم درگیر ایمیلی ست که امشب برایم رسیده. هشدارهای عمو و لیلا رهایم نمی‌کند. بی‌هدف گالری عکس‌ها را باز می‌کنم و میان عکس ها، تصویر تابلوی سیاه قلم اتاق مادر را می‌بینم. عکسش را چند وقت پیش گرفته بودم که در اینترنت سرچ کنم و ببینم نقاشی کیست و درباره چیست؟ عکس را به وفاء نشان می‌دهم: -وفاء اینو ببین... این نقاشیو جایی دیدی؟ خودم هم نمی‌دانم چرا از وفاء پرسیدم. شاید چون خیلی وقت است آن نقاشی و مخصوصا آن مرد عصبانی گوشه تصویرش ذهنم را درگیر کرده است. وفاء کمی‌دقت می‌کند و می‌گوید: -خیلی آشناست! فکر کنم رنگی شو دیدم. -جداً؟ کجا؟ -توی اینترنت... بذار یکم فکر کنم... دقیقتر به عکس نگاه می‌کند و بعد از دقیقه ای می‌گوید: -آهان... فکر کنم این یکی از پادشاهای ایران باشه و همسرش. -کوروش؟ -نه کوروش نبود. یکی دیگه... خشایار... خشایارشا! آره خشایارشا بود. پس چرا مادر به من می‌گفت کوروش است؟ حسم درست بود که به این نقاشی شک داشتم. شاید یک چیزی، یک مفهومی، یک نشانه ای در این نقاشی باشد که دلیل این جدایی بی‌صدای مادر از پدر را مشخص کند؛ و دلیل افتادنش در جریان فرقه‌ها را. مرد عصبانی گوشه تصویر را به وفاء نشان میدهم: -این مرد رو می‌بینی؟ نمی‌دونی این کیه؟ -چه دقتی داری تو! من اصلا ندیده بودمش. خب برو توی اینترنت تحقیق کن! سرم را تکان میدهم و با خودم می‌گویم: -آره... یه بار که فرصت شد باید تحقیق کنم! -حالا این نقاشی کجا بوده؟ -یکی از دوستای مامانم وقتی بچه بودم بهش هدیه داد. مامانم خیلی دوستش داره. منم از بچگی برام سوال بود این نقاشی درباره چیه؟ وفاء می‌رود به اتاقش و می‌گوید: -حس کارآگاهیتو کنترل کن، بگیر بخواب که سحر بیدار شیم. می‌خواهم لپتاپم را خاموش کنم که دوباره صدای هشدار ایمیل بلند می‌شود. بازهم دعوت به همکاری همان موسسه ایران شناسی که گویا وابسته به یونسکو ست. اصلا دوست ندارم به احتمالاتی که پشت این دعوت است فکر کنم. دستانم به وضوح می‌لرزند. از میان وسایلم، موبایلی که لیلا داده است را برمی‌دارم و برای لیلا پیامک میزنم: -یه موسسه ایران شناسی بهم درخواست همکاری داده... چکار کنم؟ ساعت را نگاه می‌کنم. الان در ایران باید یک ساعتی به افطار مانده باشد. حتما لیلا خسته است. راستی الان لیلا دارد چکار می‌کند؟ هنوز پیگیر مادر هستند؟ حتما دارند موسسه را شنود می‌کنند. نمی‌دانم به چه نتیجه ای رسیده اند... گوشی را روی حالت بی‌صدا می‌گذارم، میان وسایلم پنهان می‌کنم و روی تخت دراز می‌کشم. مادر دارد چکار می‌کند؟ نمی‌دانم... ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 #قسمت_شصت_و_سه -داعشم به زودی تموم می‌شه. من مطمئنم. داعش وقتی تموم می‌شه
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 * دوم شخص مفرد همه چیِ این خانواده مشکوکه. الان رسیدم به یه سوال دیگه؛ یه مجهول جدید به اسم ریحانه منتظری. نمی‌دونم ربطی به پرونده داره یا فقط حس کنجکاوی خودمه... امروز صبح یه جلسه تشکیل دادم؛ با حضور محسن، که از بچه‌های عملیات بود، دوتا از بچه هایی که کار شنود و حک دوربینای موسسه رو به عهده داشتن، خانم صابری و خانم محمودی که با چندتا خواهرای دیگه، زحمت رصد کانال‌ها و چتهای جناب پور و افراد مربوط بهش رو کشیدن. به ابالفضل هم گفتم به عنوان یه کارشناس خارج از پرونده بیاد و نظر بده. بعد خانم صابری گزارش داد: با توجه به نتایج شنود و مطالبی که توی کانال‌های مربوط هست، ما حدس می‌زنیم این موسسه درحال تبلیغ عرفان‌های یهودی و کابالاست. اما چون یهود در زمینه عرفان به طور مستقل حرفی برای گفتن نداشته و عرفانش رو از عرفان‌های ادیان دیگه مثل تصوف اسلامی‌و هندوئیسم اقتباس کرده، ما اول احتمال دادیم این عرفان‌ها مربوط به هندوئیسم یا بودائیسم باشن. دقت کنین که اسم موسسه جناب پور درخت زندگی هست؛ و اونطور که ما تحقیق کردیم، درخت توی عرفان یهود تقدس و جایگاه مهمی‌داره. من یه تحقیقی درباره رابطه یهودیت و فرقه‌های نوظهور انجام دادم. اینطور که معلومه، یهود توی زمینه فرقه‌سازی فوق العاده فعال بوده؛ که نتیجه یکی از تلاش هاش هم فرقه بهائیته. محسن هم از طرف اویس گزارش داد که شرایط اریحا منتظری خوبه و تحت نظره. و البته حدسمون درست بوده و یه موسسه ایران شناسی ازش دعوت به همکاری کرده. وقتی گزارش‌های معمول تموم شد، چیزی که توی فکرش بودم رو مطرح کردم. اینکه ریحانه منتظری کیه و چه بلایی سرش اومده. محسن می‌گفت برم از خود خانواده شون بپرسم. اما خب بریم چی بگیم؟ بگیم ببخشید، یکی از اعضای خانواده تون مجرم امنیتیه، داریم پرونده‌ش رو بررسی می‌کنیم رسیدیم به این؟ خانم صابری پیشنهاد داد بریم قاضی پرونده تصادف رو پیدا کنیم. یا به اسم مددکار بنیاد شهید بریم ازشون سوال و جواب کنیم... ولی ابالفضل کلا میگه این قضیه به اصل پرونده ربطی نداره و نباید وقت صرفش کرد. همون موقع، خانم محمودی که تا الان ساکت بود و داشت پرونده یوسف منتظری رو ورق می‌زد، بلند شد و اومد پای تابلویی که روش مسائل مربوط به پرونده رو می‌نوشتیم. یه عکس هم از لای پرونده برداشته بود. عکس رو به همه نشون داد و گفت: این طیبه سادات شهریاریه؛ همسر یوسف منتظری که توی اون تصادف شهید شد. یکم به حالت و اسلوب صورت و چشم‌ها و بقیه اجزای صورتش دقت کنین! ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛