رمـانکـده مـذهـبـی
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول قسمت #صدوبیست_ویک عباس از این لحن قاطع حس
﷽
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول
قسمت #صدوبیست_ودو
پیرمرد سرش را به عباس نزدیکتر کرد:
- آقا! به خدا من زن و بچه دارم. باور کنین من تقصیری ندارم.
عباس فهمید حتما پیرمرد چیزهایی میداند. گفت:
- چی شده پدرجان؟ خواهش میکنم زودتر بگین، من عجله دارم.
- برام بد نمیشه؟
- اگه راستشو بگین نه.
پیرمرد دوباره نگاهی به اطرافش انداخت. پاساژ خالی بود؛
مثل تمام مغازههایی که بخاطر جو ملتهب آن روزها نیمه تعطیل بودند.
بعد آرام گفت:
- یه زن و مرد همراه یکی از صاحب مغازهها همین ده دقیقه پیش اومدن تو ساختمون؛ اول خواستم راهشون ندم ولی چون یکی از صاحب مغازههای همین پاساژ همراهشون بود و گفتن کار واجب دارن راهشون دادم. نه قیافه مرده مشخص بود نه زنه. ماسک زده بودن. مرده با صاحب مغازه رفتن بالا، ولی زنه دم در موند و چند دقیقه بعد از کیفش یه شال سبز درآورد و انداخت رو سرش رفت بیرون. چیکار کنم آقا؟ من میترسم اومده باشن دزدی و خرابکاری.
- هیکل مَرده چطوری بود؟
- بلند و چهارشونه بود، سرشم کم مو بود. پوستشم تیره بود. یه کیف بزرگ هم همراهش بود.
عباس دیگر مطمئن شد زده به هدف؛
هرچند فهمید که سارا را گم کرده است. حالا یک گوشش به خیابان بود که ببیند هیاهو میشود یا نه؛ چون اگر کسی از مردم کشته میشد، سر و صدایش را میشنید.
به پیرمرد گفت:
- ممنون پدرجان. کجا هستن الان؟
- نمیدونم. اون صاحب مغازهه یه موبایلفروشی تو طبقه سوم داره، موبایل فروشی شاهین. شاید اونجا رفته باشن، شایدم نه.
- اینجا آسانسور نداره؟
- داره ولی خرابه. قرار بود تعمیرکارش بیاد که بخاطر این شلوغیا نیومده هنوز.
عباس درحالی که به سمت پلههای اضطراری میدوید گفت:
- خدا خیرت بده پدرجان.
و با تمام توان از پلهها بالا رفت.
نمیدانست قرار است با چه چیزی مواجه شود. تا الان مطمئن بود دونفر هستند اما ممکن بود بیشتر هم باشند.
دونفر که یک نفرشان آموزشدیده و مسلح است؛ یک چریک آموزشدیده و کارکشته از سازمان منافقین.
وقتی به پلههای طبقه سوم رسید،
قدمهایش را آرام کرد و یک دستش را گذاشت پشت کمرش، روی اسلحه. هیچ صدایی نمیآمد و عباس هم سعی میکرد این سکوت را با صدای قدمهایش بر هم نزند. از پشت دیوار راهپله، به راهرو سرک کشید. کسی در راهرو نبود. چشمش خورد به تابلوی نئون کتابفروشی شاهین که چشمک میزد. آرام قدم به راهرو گذاشت و گوش تیز کرد؛ بلکه صدای بهزاد و مرد همراهش را بشنود؛ اما صدایی نمیآمد. هنوز نرسیده بود به مغازه که در آن باز شد و عباس، دید همان مردی که همراه بهزاد بود، از مغازه بیرون آمد. دقیقاً همان کسی بود که برای اطمینان از مرگ شیدا، بالای جنازهاش حاضر شده بود. چند ثانیه، هردو هاج و واج به هم نگاه کردند؛
اما این عباس بود که زودتر به خودش آمد و فریاد زد:
- ایست!
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
رمـانکـده مـذهـبـی
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول قسمت #صدوبیست_ودو پیرمرد سرش را به عباس ن
﷽
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول
قسمت #صدوبیست_وسه
مرد که دید عباس دارد اسلحه میکشد،
به خودش آمد و اسلحه کمریاش را به سمت عباس نشانه رفت.
در کمتر از ثانیهای،
عباس بدون حساب و کتاب خودش را پشت دیوار یکی از راهروهای فرعی پرتاب کرد. به دیوار تکیه داد و خودش را جمع و جور کرد. میدانست مرد میخواهد سرش را گرم کند تا عباس به بهزاد نرسد؛ اما چارهای نداشت.
برای رسیدن به بهزاد،
باید اول تامینش را کنار میزد. سرش را کمی از پشت دیوار بیرون آورد. مرد داشت به سمت راهپله اضطراری فرار میکرد. عباس بین رفتن و ماندن مردد ماند.
از جا بلند شد و سلاحش را به سمت مرد نشانه رفت:
- ایست!
مرد پلهها را دوتا یکی میکرد و میدوید.
تیر عباس به کنار پایش خورد و لبه پلههای گرانیتی را پراند. مرد انقدر تند میدوید که نتوانست تعادلش را در پلهها حفظ کند، پایش لیز خورد و با سر روی زمین فرود آمد.
عباس خودش را رساند بالای سر مرد ،
و با لگد، اسلحه مرد را دور کرد. نمیدانست بایستد و از مرد درباره بهزاد بپرسد یا خودش دنبال بهزاد بگردد؛
چون بعید میدانست در این فرصت کم، بهزاد فرار نکرده باشد.
از سویی، نمیدانست درحالی که آسانسور خراب است و برای پایین آمدن، راهی جز راهپله اضطراری وجود ندارد، بهزاد چطور میتواند از ساختمان خارج شود.
از بینی و پیشانی مرد خون میآمد ،
و هنوز گیج بود. عباس سریع با دستبند دو دست مرد را به نردههای راهپله بست و دهان مرد را برای اطمینان از نبود قرص سیانور چک کرد. مرد با این که حال خوشی نداشت، به عباس نیشخند میزد.
عباس خودش هم میدانست ،
احتمال دستگیری بهزاد خیلی کم شده است؛ اما باید شانسش را امتحان میکرد.
با عجله از مرد پرسید:
- بهزاد کجاست؟
مرد خندید:
- ابداً دستت بهش نمیرسه!
و با چشمانش به بالا اشاره کرد.
عباس تمام قدرتش را در پاهایش ریخت و پلهها را بالا رفت. میدانست بهزاد باید بالاتر از طبقه سوم باشد.
همزمان به حسین بیسیم زد:
- قربان یه نیرو بفرستید بیاد کمک من!
ساختمان کلا چهار طبقه داشت.
طبقه چهارم را هم بررسی کرد؛ اما خبری نبود. ذهنش رفت به سمت پشتبام. با سرعت بیشتری دوید. سینهاش میسوخت.
به در پشتبام رسید ،
و آن را نیمهباز دید. مطمئن شد بهزاد آنجاست. اسلحهاش را آماده شلیک کرد و با ضربه پا، در پشتبام را هل داد. آماده تیراندازی از سوی بهزاد بود؛ اما کسی را ندید.
دوباره با دقت، پشت تاسیسات و کولرها را نگاه کرد. هیچکس نبود. با حرص پایش را به زمین کوبید و فریاد زد:
- اَه!
چیزی لبه حصار پشتبام، جایی که به خیابان مشرف بود، توجهش را جلب کرد. یک سلاح تکتیرانداز، روی پایه مخصوصش و لبه حصار جا خوش کرده بود.
عباس با تردید جلو رفت.
کیف اسلحه هم روی زمین افتاده بود. با دقت به اسلحه نگاه کرد؛ دراگانوف بود. این یعنی بهزاد بعد از تیراندازی از پنجره، مکانش را تغییر داده و روی پشتبام مستقر شده؛ و نیروی تامینش هم در طبقه پایینتر نگهبانی میداده.
عباس سرش را به سلاح نزدیک کرد؛
اما به آن دست نزد. بعد، گردن کشید و خیابان را نگاه کرد؛ خبری از آمبولانس نبود و شلوغیها و تظاهرات هم کمکم داشت تمام میشد. نفس راحتی کشید از این بابت که بهزاد نتوانست کسی را هدف قرار دهد.
با خودش فکر کرد؛
این که بهزاد فرصت برای بردن اسلحهاش نداشته، یعنی غافلگیر شده و در نتیجه، نباید از زمان رسیدن عباس، وقت زیادی برای فرار کردن نداشته و اگر از راهپله اضطراری استفاده میکرد، عباس حتما او را میدید.
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
رمـانکـده مـذهـبـی
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول قسمت #صدوبیست_وسه مرد که دید عباس دارد اس
﷽
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول
قسمت #صدوبیست_وچهار
دور تا دور پشتبام را نگاه کرد.
ساختمان از دو طرف، به پشتبام ساختمانهای دیگر راه داشت. حدود یک متر پایینتر از ارتفاع پشتبام ساختمان، روی پشتبام کناری، سوییشرت بهزاد افتاده بود.
عباس دندانهایش را بر هم فشرد:
- عوضی!
دوباره بیسیم زد به حسین:
- قربان، شرمندهم که اینو میگم؛ ولی در رفت. از پشتبوم ساختمان در رفت.
***
روی چهار دست و پایش پایین آمد ،
و کف دستش کمی خراشیده شد. عرق از پیشانی و کنار شقیقههایش میریخت. ایستاد و با پشت دست، عرقش را پاک کرد و خاکهای شلوار و لباسش را تکاند.
کوچه خلوت بود؛
اما گردن کشید و اطراف را دید زد تا مطمئن شود کسی دنبالش نیست.
به دیوار تکیه زد ،
و گوشیاش را از جیب درآورد. سیمکارت گوشی را درآورد و آن را شکست و همانجا انداخت.
راه افتاد به سمت خیابانِ سر کوچه و سیمکارت جدید را در گوشیاش گذاشت.
نمیدانست مسعود را زنده گرفتهاند یا مُرده؛ اما باید محض احتیاط تمام خط و ربطهایش با مسعود را پاک میکرد.
مطمئن نبود چهرهاش لو رفته یا نه؛
درنتیجه ترجیح داد از کوچههای فرعی حرکت کند و خودش را به یکی از محلههای حاشیه شهر برساند؛
محله قدیمی خودشان.
خانه قدیمیشان را برادرها فروخته بودند و حالا آپارتمان شده بود؛ اما خودش چند سالی بود که در آن محله، خانه خریده بود.
از خانه استفاده نمیکرد؛
نگهش داشته بود برای روز مبادا؛ و بالاخره بعد از سالها عملیات در ایران، احساس میکرد چقدر به روز مبادا نزدیک است.
در خانه خیلی وقت بود باز نشده بود.
با صدای نخراشیدهای روی پاشنه چرخید. حیاط بیشتر شبیه ویرانه بود؛ پر از خاک و برگ خشک و زباله. بجز یکی از درختها که کنار دیوار همسایه بود، بقیه خشکیده بودند. مهم نبود. قدم تند کرد به سمت اتاق.
اتاق هم دستکمی از حیاط نداشت؛ خاکگرفته و تار عنکبوت بسته. برای بهزاد هیچکدام از اینها مهم نبود. موکت رنگ و رو رفتهای که کنار دیوار لوله شده بود را برداشت و کف اتاق پهن کرد.
پنجرهها را هم باز کرد تا هوای گرفته و غبارآلود اتاق کمی عوض شود. گرمش بود. دراز کشید روی موکت و ساعدش را روی پیشانی گذاشت.
گوشیاش را درآورد ،
و یک پیام بدون متن به شمارهای که در حافظه داشت فرستاد.
برای سارا هم همان پیام بدون متن را ارسال کرد.
هنوز سی ثانیه از ارسال پیام به شماره ناشناس نگذشته بود که او هم با یک پیامک بدون متن پاسخ داد؛ این یعنی اوضاع خوب نبود و خودش به موقع تماس میگرفت.
منتظر پاسخ سارا ماند و زیر لب گفت:
- معلوم نیست این دختره کدوم گوریه...ابله!
دو دقیقه از پیامش به سارا گذشت و سارا خودش تماس گرفت و با صدای جیغمانندش بر اعصاب بهزاد پنجه کشید:
- تو کجایی؟ چرا جواب نمیدی؟
بهزاد با بیحوصلگی حرفهای سارا را قطع کرد:
- هوی! هار نشو! گوش کن ببین چی میگم! داداشم مریض شد؛ اورژانس بردش. نمیدونم کدوم بیمارستانه و حالش چطوره. منم الان پول ندارم برگردم خونه، میترسم برم خونه مامان بفهمه نگران بشه. هنوزم به دکترش زنگ نزدم ببینم اوضاع چطوره.
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
رمـانکـده مـذهـبـی
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول قسمت #صدوبیست_وچهار دور تا دور پشتبام را
﷽
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول
قسمت #صدوبیست_وپنج
سارا کمی مکث کرد.
داشت لبش را میجوید. این حرفهای بهزاد نشان میدادند مسعود دستگیر شده و دیگر نمیتوانند به خانه امن برگردند.
بهزاد ادامه داد:
- تو هم دفترچه بیمه رو بردار و برو داروخونه تا بهت بگم. احتمالا باید عمل بشه؛ ولی ممکنه من درگیر کارای بیمارستان بشم و نشه ببینمت.
سارا فهمید باید سیمکارتش را بسوزاند ،
و مکان سکونتش را تغییر دهد؛ ضمناً، فعلا باید ارتباطش با بهزاد قطع باشد و نمیتوانند هم را ببینند.
زیر لب و با حرص گفت:
- بدبخت داداشت! باشه... .
و قطع کرد.
یعنی واقعا سارا دلش برای مسعود سوخته بود؟! این سوال را بهزاد از خودش پرسید.
دل و فکرش را زیر و رو کرد.
هیچ حسی به دستگیری مسعود نداشت. مسعود هم مُهرهای بود مثل بقیه؛
مثل مجید، شهاب، شیدا، حسام و صدف. دستور حذف تکتک مُهرههای تیمش را خودش داده بود؛ بدون این که احساس ناراحتی کند. در ذهن بهزاد، هرکسی تاریخ انقضای مشخصی داشت؛ حتی خودش.
حالا هم منتظر بود خبر زنده ماندن مسعود را بشنود تا اگر لازم بود، دستور حذفش را بدهد؛ اما از این که تاریخ انقضای خودش فرا برسد میترسید. هیچوقت تا این حد به تاریخ انقضایش نزدیک نشده بود.
میخواست پلک بر هم بگذارد که صدای هشدار پیامکش بلند شد.
پیام را باز کرد،
از همان شماره ناشناس بود:
- زندهست؛ ولی حالش خوبه فعلا. ما همه تلاشمون رو کردیم، نمیشه درمانش کرد؛ دیگه راهی نداره. همه دکترای بخش هم تو رو میشناسن. باید ببرینش خارج؛ هرچه زودتر بهتر.
دنیا بر سر بهزاد آوار شد.
در تمام این سالهایی که در ایران عملیات انجام میداد، چهرهاش لو نرفته بود؛ اما حالا همه چیز نقش بر آب شده و باید زودتر ایران را ترک میکرد.
پیام کوتاهی تایپ کرد:
- باشه؛ ولی هرکاری که میتونید براش انجام بدید.
و گوشی را پرت کرد یک طرف.
کارد میزدی خونش درنمیآمد. از جا بلند شد و به یکی از جعبههایی که گوشه اتاق افتاده بود لگد زد.
جعبه محکم خورد به دیوار و خاک بلند شد؛ همزمان، صدای ناله بسیار ضعیفی، شبیه صدای گربه به گوشش رسید.
رفت همانجایی که جعبه افتاده بود.
در سه کنج دیوار، سهتا بچه گربه که پیدا بود تازه به دنیا آمده اند افتاده بودند و ناله میکردند.
شاید منتظر مادرشان بودند.
مدت زیادی از تولدشان نمیگذشت و با چشمان بسته، در هم میلولیدند و از گرسنگی صدایشان درآمده بود.
بهزاد نشست مقابل گربهها و نگاهشان کرد. بامزه بودند و ضعیف. دندانهایش را روی هم فشار داد؛ داشت لو میرفت.
یکی از بچه گربه ها را برداشت ،
و با خشم نگاهش کرد؛ انگار او مسبب لو رفتنش بود. مانند قهرمانهای پرتاب دیسک، با تمام قدرت بچه گربه را به سمت دیوار حیاط پرتاب کرد. حتی مهلت ناله هم به گربه بیچاره نداد.
بچه گربه محکم به دیوار خورد ،
و همانجا افتاد؛ اما بهزاد دیگر نگاه نکرد که چه بلایی سرش آمده.
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
رمـانکـده مـذهـبـی
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول قسمت #صدوبیست_وپنج سارا کمی مکث کرد. داش
﷽
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول
قسمت #صدوبیست_وشش
هنوز آرام نشده بود.
چشمش به دو بچه گربه دیگر افتاد که داشتند ناله میکردند. به یکیشان طوری لگد زد که از دیگری جدا شود.
تمام بدن بچه گربه،
به اندازه کفش بهزاد هم نبود. پایش را گذاشت روی سر بچه گربه و با تمام خشمی که داشت، آن را فشار داد.
دلش میخواست داد بزند؛
اما نمیتوانست. دستانش را مشت کرده بود و به حاج حسین فکر میکرد؛ به عامل این بدبختیاش. میدانست آن طرف مرزهای ایران هم چیز خوبی در انتظارش نیست و او دیر یا زود، تبدیل میشود به مُهره سوختهای که جنازهاش هم برای سازمان نمیارزد؛
اما باز هم در نظرش،
خروج از ایران بهتر از دستگیر شدن بود. فکر کردن به همه اینها، باعث میشد فشار پایش را بیشتر کند. صدای نالههای بچه گربه انقدر ضعیف بود که آن را نمیشنید؛
وقتی بوی خون به مشامش رسید،
پایش را برداشت و دید مغز بچه گربه چسبیده است به موزائیکهای کف زمین.
برای خط دوم سارا پیام داد:
- بیماریش مسریه؛ ممکنه ما هم گرفته باشیم. باید بریم خارج برای درمان. دیگه اینجا هیچ راهی برای درمانش نیست.
و دوباره گوشی را به سمتی پرت کرد.
به جنازه بچه گربه با مغز متلاشی شدهاش خیره شد و بوی خونش را نفس کشید.
مگسها کمکم داشتند دورش جمع میشدند. میدانست کمی که بگذرد، بوی گندِ جنازه بچه گربه، تمام اتاق را برمیدارد.
حس میکرد پیر شده است؛
کشتن دیگر برایش لذتبخش نبود. هیچ احساس خاصی را در او زنده نمیکرد؛
بر خلاف قبل که بوییدن بوی خون قربانیاش به او جان تازه میبخشید. اولین بار، وقتی با نوک سرنیزهاش گلوی سپهر را شکافت، از تماشای تقلای سپهر برای نفس کشیدن و جانکندنش به وجد آمد.
سپهر حتی یک درصد هم احتمال نمیداد ،
وحید قصد کشتنش را داشته باشد؛
وحید را مثل برادرش میدانست.
حتی تا لحظه آخری که وحید سرنیزهاش را تا نزدیک گلویش آورده بود، نمیتوانست باور کند قرار است به دست رفیقش بمیرد. هنوز سپهر داشت سعی میکرد نگاه بیروح وحید را تحلیل کند که بلدچی از پشت سر دستانش را گرفت و وحید، قبل از این که صدایی از سپهر دربیاید، با سرنیزه گلویش را شکافت؛ شاهرگ گردنش را. خون فواره زد.
سپهر حتی در تمام لحظاتی که داشت برای نفس کشیدن دست و پا میزد هم نمیتوانست باور کند این سرنیزه وحید است که قاتل جانش شده است. دهانش را باز و بسته میکرد تا از وحید دلیل این کارش را بپرسد؛ اما فقط خون بالا میآورد.
وحید هم فکر نمیکرد کشتن سپهر به این راحتی باشد؛
حتی دستش هم نلرزید.
لرزش خفیفی در تنش بود که با خودش میگفت حتماً باید از سرما باشد و شاید هم از ابهامی که پیش رویش بود.
آن لحظه فکر میکرد بخت با او یار بوده که حسین همراهشان نبود و مجبور نشد حسین را هم بکشد. با آرامش ایستاد و با دقت تمام، جان دادن سپهر را نگاه کرد؛
و تمام وقت کسی در ذهنش فریاد میزد:
- اون یه عوضیِ خُرده بورژواست! مزدوره... حقشه که بمیره... .
سپهر تمام بازمانده ایران در خاک عراق بود ،
که وحید آن را هم از خودش کَند تا مطمئن شود راهی برای بازگشت به ایران ندارد و باید زندگی جدیدش را با پیوستن به مجاهدین خلق بسازد.
سرش را به چپ و راست تکان داد؛
خیلی وقت بود که فکر گذشته به سراغش نیامده بود.
غسلهای هفتگی اشرف،
هرچه فکر و خیال و خاطره در ذهنش داشت را شسته بود تا به چیزی جز رجوی و آرمانش فکر نکند. حالا چرا در آستانه فرا رسیدن تاریخ انقضایش داشت به سپهر فکر میکرد؟
شاید بخاطر آن تصویر بود؛
تصویری که عامل نفوذیاش از کارشناس پرونده برایش فرستاد. تصویر هرچند خیلی واضح نبود؛
ولی بهزاد را به یاد گذشته میانداخت،
به یاد حسین؛ حسینِ مداحیان که حالا، حاج حسین صدایش میزدند.
مشتش را کف دستش کوبید ،
و دندانهایش را بر هم سایید. کاش همان وقت حسین را هم میکشت؛ هرچند هنوز مطمئن نبود که این حاج حسین، همان رفیق دوران نوجوانیاش باشد.
فرقی هم برایش نمیکرد؛
در هر صورت دلش میخواست قبل از خروج از ایران، انتقام لو رفتنش را از حاج حسین بگیرد.
از جا بلند شد و رفت سراغ خرت و پرتهایی که گوشه اتاق تلنبار شده بودند.
از جابهجا کردن جعبهها و وسایل،
سر و صدای زیادی بلند شد. از یک ماه قبل، تمام تجهیزات مورد نیازش برای فرار را در میان همان درهمریختگیها جاساز کرده بود.
ریشهای پرفسوریاش را زد و فقط سبیل گذاشت؛
سرش را هم کامل کچل کرد.
هنوز هم با مقداری دقت قابل شناسایی بود؛ اما با همین امکانات کم، نمیتوانست بهتر از این تغییر چهره دهد.
لباسش را هم عوض کرد،
تجهیزات را برداشت و از در پشتی خانه بیرون زد.
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
رمـانکـده مـذهـبـی
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول قسمت #صدوبیست_وشش هنوز آرام نشده بود. چشم
﷽
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول
قسمت #صدوبیست_وهفت
***
عباس خجالت میکشید وارد اتاق حسین شود؛ دستش خالی بود.
پشت در اتاق، جایی که خارج از دید حسین باشد ایستاده بود و این پا و آن پا میکرد. نمیدانست برود داخل باید چه بگوید.
به دیوار تکیه داد ،
و انگشتانش را بین موهایش برد. هنوز ذهنش را جمع و جور نکرده بود
که صدای حسین را از داخل اتاق شنید:
- عباس چرا نمیای تو؟ وایسادی اونجا که چی بشه؟
عباس از تعجب،
تکیه از دیوار گرفت و راست ایستاد.
حسین دوباره گفت:
- چیه خب؟ بیا تو دیگه!
عباس با تردید در آستانه در ایستاد. سرش پایین بود و لبش را میجوید:
- آقا...شما...چطوری... .
جملهاش کامل نشده بود ،
که حسین مانیتورش را چرخاند به سمت عباس؛ طوری که عباس بتواند تصویر دوربینهای مداربسته جلوی در اتاق را ببیند که راهرو را نشان میدادند.
حسین خودش را با برگههایی که مقابلش بودند سرگرم کرده بود؛ میدانست وقتهایی که عصبانی است، کسی جرات ندارد در چشمانش نگاه کند و نمیخواست عباس شرمنده شود.
عباس با دیدن تصویر دوربینهای مداربسته، یکه خورد. فکر این قسمتش را نکرده بود.
حسین گفت:
- یه مامور امنیتی باید فکر همه جا رو بکنه؛ چرا حواست به دوربینای توی راهرو نبود؟
عباس شرمندهتر شد و حرفی نزد.
حسین ادامه داد:
- بعضی شغلها هستن که با جون مردم سر و کار دارن. مثل پزشک، مثل خلبان، مثل آتشنشان...توی این شغلها، خیلی وقتا اولین اشتباه آخرین اشتباهه. چون یا خودت رو میکشی، یا بقیه رو، یا هردوتون میمیرید. یه مامور امنیتی، غیر از این که با جون و امنیت مردم سر و کار داره، باید آبروی یه مملکت و نظام و دین و انقلاب رو هم حفظ کنه. چون امنیت، پاشنه آشیل هر کشوریه...توی کار امنیتی، اولین اشتباه میتونه آخرین اشتباه باشه؛ با این تفاوت که خسارتش خیلی بیشتر از جون آدماست...اینو همیشه یادت باشه!
عباس سرش را بالا نیاورد و فقط تکان داد: -چشم آقا. به خدا شرمندهم. دنبال توجیه کارمم نیستم... الان چکار کنم که جبران بشه؟
حسین سرش را پایین نگه داشت ،
تا لبخندش از عباس پنهان بماند. خودش هم میدانست عذر عباس موجه است؛ چون نیروی کمکی همراهش نبوده و نمیتوانسته به تنهایی دو نفر را پوشش دهد.
گفت:
- برو نمازخونه، یه دور قرآن رو ختم کن، نماز جعفر طیار بخون، یه زیارت جامعه کبیره بخون، یه زیارت عاشورا با صد لعن و صد سلام هم روش...شاید خدا جواب دعاهات رو داد و بهزاد و سارا پیدا شدن!
عباس متعجبانه سرش را بالا آورد ،
و دید حسین به زور جلوی خندهاش را گرفته است.
به خودش جرأت پرسیدن داد:
- واقعاً آقا؟
حسین لبخند زد:
- نه پسر جون. اینو گفتم که یکم حال و هوات عوض بشه. خیالت راحت، سارا زیر تور خانم صابریه. گذاشته بودمش چون حدس میزدم یه جایی بهزاد و سارا از هم جدا بشن.
کمی از غصه عباس کم شد:
- بهزاد چی؟
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
رمـانکـده مـذهـبـی
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول قسمت #صدوبیست_وهفت *** عباس خجالت میکشید
﷽
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول
قسمت #صدوبیست_وهشت
حسین شانه بالا انداخت:
- بهزاد رو هنوز نداریم؛ ولی انشاءالله پیداش میکنیم. هرچند، با توجه به این که تیمها شناسایی شدن، دیگه عملیاتشون توی ایران شکست خورده محسوب میشه و بهزاد هم یه مهره سوخته ست. این یعنی اگه در بره هم، خودشون کارشون رو تموم میکنن. برای ما هم چیزی که اولویت داشت، از بین بردن تیمهای ترور و آشوب بود که الحمدلله داره انجام میشه.
- یعنی هیچ راهی برای رسیدن به بهزاد وجود نداره؟ شاید اعترافات همین پسره مسعود به دردمون بخوره ها!
حسین سر تکان داد:
- بعیده. چون بهزاد اگه باهوش باشه که هست، تا الان باید تمام خط و ربطهاش با مسعود رو سوزونده باشه. مطمئن باش سراغ جاهایی که مسعود بشناسه هم نمیره.
حسین از جا بلند شد و از پشت میز بیرون آمد:
- من الان چیزی که از تو میخوام اینه که اون نفوذی توی تشکیلات خودمون رو پیدا کنی... .
میخواست حرفش را ادامه دهد؛ اما منصرف شد.
عباس پرسید:
- چشم؛ ولی چطوری؟
حسین از اتاق خارج شد ،
و به عباس هم اشاره کرد که همراهش خارج شود:
- فعلا نمیدونم؛ فعلا بیا بریم پیش نیازی که حسابی شاکیه ازمون.
عباس کمی نگران شد و آب دهانش را فرو داد.
حسین دکمه احضار آسانسور را فشرد
و خندید:
- نگران نباش، اگه چیزی گفت هم ناراحت نشو، الان حسابی آتیشیه.
عباس دوباره سرش را پایین انداخت ،
و لبش را جوید. خودش را مسئول این اوضاع میدانست. وارد اتاق نیازی که شدند،
همان شد که حسین پیشبینی میکرد.
نیازی، مثل بسیاری از وقتها بدون عبا پشت میزش نشسته بود و وقتی حسین و عباس را دید، از سرجایش بلند شد. رگ بین دو ابرویش ورم کرده بود و چهرهاش به سرخی میزد. این اولین بار بود که حسین میتوانست بفهمد نیازی دقیقاً چه احساسی دارد.
نیازی دستانش را در هوا تکان میداد و کلمات را پشت هم ردیف میکرد:
- یه تیم از بهترین بچهها در اختیارتن، این همه وقت داشتی، این همه دستدست کردی؛ ولی آخرش نتونستی بگیریش؟ به همین راحتی اومدی میگی فرار کرد؟ من الان به بالادستیا چه جوابی بدم؟ یه شهید، یه جانباز، چهارتا جنازه، دوتا متهم مفقود! خودت باشی چکار میکنی حاج حسین؟ این پرونده بجز خسارت برای ما هیچی نداشته! الان اون مرتیکه بیهمهچیز داره هرهر به ریش من و تو میخنده!
حسین به اینجا که رسید، سرش را بالا آورد و نگاه معناداری به نیازی کرد:
- اون مرتیکه بیهمهچیز هنوز نتونسته کسی از مردم رو بکشه؛ یعنی این بچهها نذاشتن.هنوزم میگی دستاورد پرونده صفر بوده؟
انگار کسی نیازی را از برق کشیده باشد،
ثابت سر جایش ایستاد و نفسنفس زد. حسین با چشم به عباس علامت داد که از پارچ روی میز برای نیازی آب بیاورد؛ و خودش دست گذاشت بر شانه نیازی و او را روی مبلهای اتاق نشاند.
عباس با رفتاری که هنوز ترس در آن بود، لیوان آب را به نیازی داد.
نیازی آب را پس زد:
- نمیخورم بابا...نمیخوام!
حسین، آب را از دست عباس گرفت و به نیازی داد:
- بخور حاج آقا. بذار آروم بشی تا بشه باهات حرف بزنم.
نیازی با بیمیلی لیوان را گرفت ،
و چند جرعه نوشید؛ اما اصرار حسین برای نوشیدن کامل لیوان بیفایده بود.
لیوان را روی میز عسلی گذاشت و برگشت به سمت حسین:
- خب حالا این افتضاح رو چطوری میخوای جمعش کنی؟
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
رمـانکـده مـذهـبـی
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول قسمت #صدوبیست_وهشت حسین شانه بالا انداخت:
﷽
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول
قسمت #صدوبیست_ونه
حسین گردنش را کج کرد و لبخند زد:
- دستت درد نکنه حاجی... .
نیازی سرش را بین دو دستش گرفت و صدایش آرام شد:
- به دل نگیر حاج حسین. بالاخره منم از بالا تحت فشارم. درکم کن.
حسین سرش را تکان داد و دستش را روی سینه گذاشت:
- حاجی، من قول میدم تا سه روز دیگه تمومش کنم؛ به روح رفیق شهیدم قول میدم، انشاءالله.
نیازی سرش را بلند کرد ،
تا به حسین نگاه کند. از نگاه حسین ترسید؛ هیچوقت چنین قاطعیتی در حسین ندیده بود. میدانست حسین کسی نیست که به این راحتی قسم بخورد؛ آن هم روح رفیق شهیدش را.
حسین سریع از جا برخاست تا نیازی،
اشکِ جمع شده در چشمانش را نبیند. به عباس گفت:
- بریم!
عباس هم که مسحور مانده بود،
ناگاه با تشر حسین به خودش آمد و دنبال حسین راه افتاد. قدم به راهرو که گذاشتند،
عباس طاقت نیاورد:
- حاجی چطوری انقدر مطمئن گفتید جمعش میکنید؟ اوضاع که خیلی به هم پیچیدهست!
حسین جواب نداد. عباس آرام و با تردید گفت:
- حاجی... .
حسین آه کشید:
- بیا بریم یه جایی. بعداً بهت میگم.
***
مادر سپهر بر خلاف همیشه که با قد خمیده راه میرفت، این بار تلاش میکرد صاف قدم بردارد؛ هرچند با کمک عصا.
چروکهای چهرهاش باز شده و تمام اجزای صورتش میخندید؛ احساس میکرد خیلی جوان شده؛ مثل همان روز که سپهر را به دنیا آورد. روسری بلند و سپیدش را زیر چانه گره زده بود به نشانه شادی و با تمام کندیاش در راه رفتن، با عجله عصا میزد تا خودش را برساند به سپهر.
عباس با اشاره دست،
پیرزن را راهنمایی میکرد به سمت تابوت. هنوز دقیقاً نمیدانست آن شهید کیست و نسبتش با حسین چیست؛
اما همیشه خاطر مادران شهدا برایش عزیز بود. پیرزن از هیجان نفسنفس میزد؛ اما کم نمیآورد.
حسین متوجه نزدیک شدن عباس و پیرزن میشد. برای لحظه آخر، سرش را روی تابوت گذاشت و انگار بخواهد حرفی در گوشی با سپهر بزند،
آرام و با صدای بغضآلودش گفت:
- داره آبروم میره سپهر... نذار من بمیرم رفیق...تو رو به امام حسین نذار من بمیرم... .
عباس و پیرزن که به تابوت رسیدند،
حسین از سر تابوت بلند شد و دستی به صورتش کشید. دنبال جایی میگشت که خودش را از چشم مادر سپهر پنهان کند. بعد از بیست و اندی سال، هنوز از زنده ماندنش خجالت میکشید؛
اما مادر سپهر زودتر او را دید و با صدایی که به وضوح از شادی میلرزید گفت:
- سلام حسین آقا! خوبی مادر؟ چند وقته سراغی از من نمیگیری!؟
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
رمـانکـده مـذهـبـی
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول قسمت #صدوبیست_ونه حسین گردنش را کج کرد و
﷽
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول
قسمت #صدوسی
حسین سر به زیر انداخت و سلام کرد.
مادر سپهر، از خوشحالی در پوست خودش نمیگنجید:
- حسین آقا دیدی سپهرم بالاخره اومد؟ قربونش بشم.
عباس برای پیرزن چهارپایهای آورد ،
که بنشیند. زانوهای پیرزن درد میکرد و نشستن روی زمین برایش سخت بود. با چهره گشاده و مهربانش به عباس نگاه کرد
و مادرانه گفت:
- دستت درد نکنه پسرم. خیر از جوونیت ببینی عزیزم.
و از جیب مانتویش،
یک شکلات درآورد و دستش را به سمت عباس دراز کرد:
- بیا مادر. بگیر قوت داشته باشی. ماشالله... اینم شیرینی اومدن سپهرمه.
عباس سر خم کرد و با دو دست،
شکلات را گرفت و تشکر کرد. آن شکلات در آن لحظه؛ برایش از همه شیرینیهای دنیا شیرینتر بود. نگاه مادر سپهر چند لحظه روی عباس ماند؛ همه میتوانستند بفهمند به چه چیزی فکر میکند. حتماً داشت به جوان خودش فکر میکرد... .
پیرزن نشست و یکی از پاسدارها، درگوشی به حسین گفت:
- باز کنم تابوت رو؟ استخونه ها...یه وقت حاج خانم ناراحت میشن.
حسین نگاهی به پیرزن کرد که به سختی خم شده بود و با ذوق و شوق، به بدنه تابوت و پرچم ایرانی که روی آن کشیده بودند دست میکشید.
سرش را بالا آورد و به حسین و عباس نگاه کرد:
- پس درش رو باز نمیکنید پسرم رو ببینم؟
حسین مانده بود چطور برای پیرزن توضیح بدهد چیز زیادی از جوانش نمانده است. نگاهی به پاسدار کرد که نزدیک بود بغضش بترکد.
آه عمیقی کشید و در دل به سپهر گفت:
- دیگه خودت میدونی و مادرت!
و با سر به پاسدار علامت داد ،
در تابوت را باز کند. خودش هم از تصور نگاه کردن به سپهر بعد از بیست و چند سال، هیجانزده بود.
در تابوت که باز شد،
پیرزن جز یک پارچه سپید که دور چیزی پیچیده شده بود، چیزی ندید. چند لحظه، بدون این که پلک بزند به داخل تابوت نگاه کرد. حسین از این که اجازه داده در تابوت را باز کنند پشیمان شد.
الان اگر پیرزن میخواست کفن را لمس کند، جز استخوانهای میان پنبه چیزی زیر انگشتان چروکیدهاش نمیآمد و ممکن بود حالش بد شود.
همان شد که حسین فکر میکرد؛
پیرزن انگشتان لاغرش را گذاشت روی کفن و آرام لمسش کرد. انگار آمده بود سپهر را از خواب بیدار کند:
- سپهر مادر...پاشو پسرم. پاشو قربون چشمای آبیت برم!
پاسدار و چندنفری که در معراجالشهدا بودند، طاقت نیاوردند و صدای گریهشان بلند شد؛
اما حسین عادت داشت آرام گریه کند.
یک قطره اشک، آرام و بیصدا سر خورد روی صورتش تا سپهر و مادرش را تماشا کند.
انگار دستان پیرزن خورد به استخوانهای سپهر. استخوانهای سپهر کم و بیش کامل بودند؛ انقدر کامل که بشود تشیخصش داد.
گذر سالها،
استخوانها را سبک کرده بود. مادر سپهر، بیشتر خم شد تا به تمام تابوت دست بکشد؛ اما دید از روی چهارپایه نمیتواند خوب سپهرش را برانداز کند.
بدون این که بفهمد، نشست روی زمین. زانوهایش هم درد را فراموش کرده بودند. نشست
و دوباره روی کفن دست کشید:
- سپهرم...مادر پاشو دیگه!
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━