رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #نود
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #نود_وچهار
دوست دارم چشمانم را ببندم ،
تا نسیم سحرگاه حرم صورتم را نوازش کند.
هیچ جای دنیا،
آرامشِ سحرگاه حرم را ندارد. صدای مناجات میآید.
مطهره نگاه از زیارتنامه میگیرد ،
و سرش میچرخد به طرف من.یک آن حس میکنم ته دلم خالی میشود و قلبم میریزد. انگار از نگاهش میترسم.
به چهرهاش دقت میکنم.
اثری از نارضایتی نمیبینم در چشمانش. یک لبخند محو روی صورتش هست.
این یعنی مطهره از من دلخور نیست؟
گلویم خشک شده.
دوست دارم صدایش بزنم و بگویم من را ببخش؛ اما نمیتوانم.
دلم برایش تنگ شده.
این یعنی هنوز دوستش دارم؟ مطهره چی؟ او هنوز من را دوست دارد؟
مطهره از جا بلند میشود.
کتاب دعا را میگذارد روی فرشهای صحن و آرام از کنارم رد میشود؛ مثل نسیم. عطرش را حس میکنم.
کفشهایش را میپوشد؛
همان کفشهای مشکی ساده را که آن شب هم پوشیده بود.
میرود و نگاهش میکنم؛
انقدر که میان زائرها گم شود.نگاهم خیره است به کتاب دعایی که روی فرشهای حرم جا مانده.
میدانم کسی باور نمیکند؛
اما مطهره بود. خودش بود؛ زنده و شفاف. خودِ خودش؛ حتی شفافتر از وقتی که توی این دنیا بود.
دستی روی شانهام فشرده میشود.
از جا میپرم و سر میچرخانم.پدر است که روی ویلچر نشسته و کمی خم شده تا با من حرف بزند.
لبخند میزند و میگوید:
- کجا رو نگاه میکردی پسر؟
مغزم قفل میکند.
نمیدانم باورش میشود یا نه؛ اما ترجیح میدهم این دیدار شیرین را زیر زبان خودم نگه دارم و با کسی مطرحش نکنم:
- چی؟ هیچ جا.
پدر هم پِی ماجرا را نمیگیرد.
دستش را از روی شانهام برمیدارد و روی جلد سرمهای کتاب دعایی که بر زانویش جا خوش کرده میگذارد:
- تو اگه میخوای برو زیارت، من همینجا منتظر میمونم.
- پس شما چی بابا؟ نمیخواین بیاین؟
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #نود
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #نود_وپنج
لبخند میزند و به گنبد نگاه میکند:
- نه باباجان. میخوام دو رکعت نماز هم برای رفقام بخونم.
از خدا خواسته از جا بلند میشوم:
- چشم من زود میام.
- التماس دعا.
نگاهم باز هم میچرخد ،
به سمت کتاب دعایی که روی فرشهای صحن خوابیده و انگار صدایم میزند.
منتظر است برش دارم.
با چند قدم بلند خود را میرسانم به کتاب؛
اما جرات نمیکنم برش دارم. چند ثانیه نگاهش میکنم. مطهره واقعی بود؛ کتاب دعایش هم.
الان همه فکر میکنند دیوانهام.
خم میشوم و کتاب دعا را مانند نوزادی برمیدارم. انگشت میکشم به نوشتههای طلاکوب شده روی جلد سرمهایاش.
هنوز گرمای دستان مطهره را دارد. مطهره کدام صفحه را میخواند؟
کتاب دعا را به سینه میچسبانم ،
و نگاهی به اطراف میکنم. مطهره کجاست؟ خیلی وقت است که رفته. بعید است بشود میان این جمعیت پیدایش کنم.
کفشهایم را میپوشم و کتاب دعا به دست، راه میافتم میان صحن.
نیست. نمیدانم؛ شاید رفته زیارت.
وارد رواقها میشوم. اینجا دیگر اصلا قسمت زنانه را نمیبینم.
میخواهم بروم زیارت.
چشمم به ضریح که میافتد، هارد مغزم کامل فرمت میشود. دیگر به هیچ چیز فکر نمیکنم جز کسی که آغوشش را برایم باز کرده.
دوست دارم بروم جلو ،
و ضریح را در آغوش بگیرم؛ مثل حرم زینبیه. دور ضریح شلوغ است؛ خیلی شلوغ.
اصلا نمیشود جلو رفت.
برعکس حرم زینبیه که انقدر خلوت بود که میشد یک دل سیر سرت را به ضریح بچسبانی و نجوا کنی.
یک آن خوشحال میشوم ،
از این که نمیتوانم دستم را به ضریح برسانم؛ چون این یعنی دور ضریح شلوغ است و این یعنی حرم و اطراف آن امن است و زائرانش زیادند و ترس از جانشان ندارند.
این یعنی امامی که ساکن سرزمین ماست، غریب نیست.🕌
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #نود
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #نود_وشش
چوبپر خادم میخورد به شانهام:
- اینجا نایست باباجان. توی راهی.
تازه به خودم میآیم.
کتاب دعا را محکمتر به سینه میچسبانم و خودم را به دیوار میرسانم.
یک جای خالی روبهروی ضریح پیدا میکنم؛ کنار دیوار.
مینشینم.
اول میخواهم کتاب دعا را باز کنم و همانجایی که مطهره میخواند را بخوانم؛ اما یادم نمیآید کجا بود.
سرم را تکیه میدهم ،
به دیوار و کتاب دعا را روی سینهام میچسبانم.
خب... من الان چی میخواستم؟
حاجتم چه بود؟ یادم نیست.
چشمانم تار میشوند.
زیر پرده اشک، درخشش ضریح و آینهکاریها بیشتر است. پلک میزنم و دوباره واضح میشود.
حاجتم چه بود؟ چه میخواستم؟
هیچی آقاجان. من شما را میخواستم دیگر، شما هم که اینجا هستید. دیگر مشکلی نیست.
صدای زمزمه میآید؛
زمزمه درهم رفته زوار. مثل لالایی ست. آرامشبخش است. چقدر کولرهای حرم قوی کار میکنند؛ انگار نه انگار که تابستان است!
مغزم خنک میشود. سنگهای مرمر حرم چقدر نرماند! خوابم میآید.
مثل بچهای که در آغوش مادرش باشد، پلکهایم میافتد روی هم. این آرامترین و آسودهترین خوابی ست که در عمرم داشتهام.
چیز لطیفی صورتم را لمس میکند.
چشم باز میکنم، چوبپر خادم است.
خادم لبخند میزند:
- بیدار شو باباجان، نیمساعت دیگه اذانه. گفتم بهت بگم که وضو بگیری برای نماز.
خودم را جمع میکنم.
چشمم به کتاب دعا میافتد که روی سینهام خوابیده است.
دستی به صورتم میکشم و لبخند میزنم:
- ممنون، دستتون درد نکنه.
از جا برمیخیزم.
مغزم خالی و آرام است. دیگر از آن تشویش خبری نیست. آرامم. انگار هنوز خوابم.
به ضریح نگاه میکنم و زیر لب میگویم:
- دورتون بگردم الهی!
باید دوباره وضو بگیرم.
قبل از این که از رواق خارج شوم، به سرم میزند کتاب دعا را سر جایش بگذارم.
با چشم دنبال قفسههای کتاب دعایی میگردم که در دیوارههای سنگی حرم هست.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #نود
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #نود_وهفت
یک قفسه پیدا میکنم.
خم میشوم و کتاب دعا را از خودم جدا میکنم؛ به سختی. انگار یک نوزاد در آغوشم است.
نگاهش میکنم،
میبوسمش و با احتیاط میگذارمش داخل قفسه.
دستی روی جلدش میکشم ،
و چند قدم از قفسه فاصله میگیرم. نگاهم هنوز روی کتاب دعاست.
ناگاه دخترک کوچکی را میبینم ،
که میدود به سمت قفسه. فکر کنم چهار، پنج ساله باشد.
با دستان کوچکش،
کتاب دعا را برمیدارد و میدود. با نگاهم دنبالش میکنم. خودش را میاندازد در آغوش مردی که فکر کنم پدرش باشد.
کتاب دعا را میدهد به پدرش ،
و خودش روی پاهای پدر مینشیند. پدرش صورت دخترک را میبوسد و کتاب دعا را باز میکند.
خودم را بجای آن مرد تصور میکنم؛
این که من هم یک دختر کوچک داشته باشم که بیاید بنشیند روی پاهایم و با هم زیارتنامه بخوانیم... حیف که...
از رواق بیرون میروم و نسیم صحن میخورد به صورتم.
لب حوض مینشینم و کفش و جورابم را در میآورم.
آستینهایم را بالا میزنم،
و از آب شیر کنار حوض مشتم را پر از آب میکنم و به صورتم میپاشم.
خنکی آب تا مغز سرم نفوذ میکند. اینجا همهچیزش متفاوت است؛ حتی آبش.
مسح پایم را میکشم و دستم را یک دور دیگر زیر شیر میشویم. احساس خنکی و سبکی میکنم.
گوشی کاریام در جیبم میلرزد.
درش میآورم. شماره نیفتاده؛ از اداره است.
جواب میدهم ،
و صدای حاج رسول را میشنوم:
- سلام پسر، تو کجایی که هرچی میگیرمت جواب نمیدی؟
لبم را میگزم و سرم را میخارانم. نگاهی به اطراف میکنم و میگویم:
- سلام، ببخشید حاجی، فکر کنم توی رواقها آنتن نمیده. برای همین متوجه نشدم. شرمنده. امرتون؟
- برای هفته دیگه، چهارشنبه ساعت نُه شب فرودگاه امام باش. اسمت توی لیست پروازه.
چشمانم گرد میشود:
- کجا انشاءالله؟
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #نود
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #نود_وهشت
- دمشق. اطلاعات پرواز رو برات ایمیل میکنم.
نگاه میکنم به گنبد ،
و پرچمش که آرام تکان میخورد. بغض راه گلویم را میبندد.
من که حرفی نزدم،
حتی به چیزی که میخواستم فکر هم نکردم، امام از کجا فهمید این همان چیزی ست که میخواهم؟
لبخند میزنم:
- چشم. نوکرتم حاجی.
- میدونم. کاری نداری؟
- نه.
- پس برو برای منم دعا کن. خداحافظ.
تماس را که قطع میکنم، لبخند هنوز روی لبم مانده.
کمیل میگوید:
- امام چیزایی رو درباره تو میدونه که خودت هم نمیدونی. دیگه فهمیدن حاجتت که چیزی نیست.
آب از سر و صورتش میچکد.
پیداست او هم وضو گرفته. میگویم:
- میای نماز؟
کمیل لبخند میزند:
- ما نمازمون رو به امامت کس دیگهای میخونیم عباس. دلت بسوزه!
***
انقدر با آرامش نشسته بود ،
روی مبلهای خانه امن که حس کردم این گوشی من است که هک شده، نه او.
تکیه داده بود به پشتی مبل کرم رنگ ،
و پاهایش را روی هم انداخته بود. مثل مطهره رو میگرفت.
نگاهش روی زانوهایش بود. آرام؛ انقدر آرام که نمیشد چیزی در چهرهاش پیدا کرد، نه ترس نه اضطراب و نه حتی هیجان.
من را نمیدید؛
اما من او را میدیدم. بیرون اتاق بودم و منتظر خانم صابری.
ذهنم بهم ریخته بود.
حس میکردم این مطهره است که نشسته روی مبلها. بعد از مدتها انگار مطهره زنده شده بود و داغش تازه.
شاید هم این داغ نبود...
نمیدانم. اما بهم ریخته بودم. خانم صابری که آمد، کمی به خودم آمدم.
گفت:
- میخواید خودم باهاش صحبت کنم یا خودتون صحبت میکنید؟
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #نود
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #نود_ونه
سرم را تکان دادم:
- نه، خودم میام. شما هم بفرمایید داخل.
وارد اتاق که شدیم،
از جا بلند شد و آرام سلام کرد. صدایش را به زور شنیدم.
نیمنگاه گذرایی به من انداخت ،
و بعد رو به خانم صابری کرد. خانم صابری دعوت کرد که بنشیند و خودش هم کنارش نشست.
گفتم:
- حتماً درک میکنید که چرا خانم صابری اومد دنبال شما و الان هم گوشیتون رو گرفتیم، بله؟
سرش را تکان داد اما نگاهم نکرد:
- میدونم، سربسته بهم گفتند گوشیم هک شده.
- نگران نیستید؟
باز هم بیتفاوت بود:
- نه. چیز خاصی روی گوشیم نداشتم که از لو رفتنش نگران باشم. عکس و فیلم شخصی روی گوشیم نگه نمیدارم.
ته دلم یک آفرین نثارش کردم.
خیالم تا حد زیادی راحت شد که آبرویش در خطر قرار نمیگیرد.
گفتم:
- خب اگر دوربین یا میکروفون گوشیتون رو روشن کنند چی؟ یا به پیامها دسترسی داشته باشند؟
شانه بالا انداخت:
- روی دوربین جلو برچسب زده بودم؛ اما بقیهش رو نمیدونم. البته توی پیامهام و شبکههای اجتماعیم هم چیز خاصی نداشتم.
سرم را تکان دادم.
خودم قبلا به میلاد سپرده بودم اجازه دسترسی به مکان، میکروفون و دوربین خانم رحیمی را ندهد تا خیالمان از این بابت هم راحت شود و خطری تهدیدش نکند.
گفتم:
- ما از وقتی متوجه شدیم دارند گوشی شما رو هک میکنند، یه سری اقدامات انجام دادیم تا نتونند به میکروفون و دوربین شما دسترسی پیدا کنند؛ اما اگر کامل جلوی کارشون رو میگرفتیم هم ممکن بود مشکوک بشند. خواستم بگم که نگران نباشید.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #نود
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #صد
سرش را تکان داد؛
هرچند پیدا بود قبل از این هم خیلی نگران نبوده.شاید هم داشت نگرانیاش را پنهان میکرد؛ نمیدانم.
مثل مطهره.
مطهره هم معمولا ناراحتیاش را بروز نمیداد. نمیخواست کسی را نگران کند.
خودش یک طوری خودش را آرام میکرد.
ذهنم بهم ریخته بود.
هرچه خانم رحیمی را میدیدم، دو کلمه در ذهنم میپیچید: مثل مطهره.
شاید اصلاً از همانجا شروع شد.
از همان دو کلمه.
دوست داشتم یک سیلی به خودم بزنم تا حواسم جمع شود و به مطهره فکر نکنم.
فکر مطهره ،
وقتهایی که بیکار میشدم سراغم میآمد.
وقتی شب سرم را روی بالش میگذاشتم ،
و چشمانم را میبستم،
وقتی بعد از نماز تعقیبات میخواندم،
وقتی تنها میشدم و در نمازخانه اداره دراز میکشیدم،
وقتی میرفتم گشت و تنها پشت فرمان موتور یا ماشین مینشستم.
یاد مطهره هنوز رهایم نکرده بود؛
شاید هم من نمیتوانستم رهایش کنم.هیچکس مثل مطهره من را نمیفهمید.
نفس عمیقی کشیدم تا ذهنم جمع و جور شود و گفتم:
- چیزی که الان مهم هست، اینه که روی شما حساس شدند. این نشونه خوبیه؛ چون نشون میده فعالیت شما موثر بوده. بنده خودم گروه رو رصد کردم، خیلیها که درباره پذیرش حرفهای سمیر و حتی عضویت توی داعش مردد بودند، با حرفای شما حداقل تا الان دست به کار خطرناکی نزدند. نمیخوام بهتون امید الکی بدم، باید بگم ادامه فعالیتتون شاید خطرناک باشه.
آنجا بود که بالاخره ،
یک نگاه کوتاه به من انداخت؛ حتی دو ثانیه هم نشد.صدایش کمی میلرزید؛
انگار داشت واقعاً نگران میشد:
- دیگه چه خطری؟
- شما به هرچیزی فکر کنید. درسته که ما الان جلوی دسترسیشون به قسمتهای مهم گوشی شما رو گرفتیم؛ اما باز هم اگر حضورمون احساس بشه باعث میشه کل پروژه لو بره. متوجهید؟
سرش را تکان داد:
- خب، الان چکار کنم؟
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ #رمان: #رهایی #پارت: #صدوبیس
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #صدوبیستوپنجم
چمدانم را برداشتم و نفس عمیقی کشیدم.
راه افتادم که مادرم و برادرم را دیدم چقدر دلم برای آنها تنگ شده بود به آنها رسیدم و تک تک آنها را سفت بغل گرفتم. خانواده آروین هم با من حال و احوال پرسی کردند اما خودش جلو نیامد. کمی ناراحت شدم که دیدم با چند شاخه گل به سمتم می آید.
+ سلام رها خانوم رسیدن بخیر والا طوری رفتار کردن انگار از خارج اومدین به هرحال تقدیم به شما
لبخند کم جونی بر لب داشت اما من خوشحال شدم از احترامی که برایم قاعل شده بود. درست می گفت انگار از خارج اومده بودم.
_ ممنون آقا آروین بلاخره سه سال من تبریز موندم کم از خارج نداره
حرف دیگری نزد و کنار ایستاد. توقع داشتم بخاطر گل هایی که برایم گرفته اخمی در چهره پدرم بیابم اما فقط با عشق محو تماشایم بود. کم کم از فرودگاه بیرون آمدیم.
+ دختر بابا به افتخار برگشتت همه بریم شام بیرون
_ من که راضی ام بریم
+ خوب همگی بفرمایید
طول مسیر تمام فکرم پی آروین بود. نمی توانستم صبر کنم میخواستم سوالم را بپرسم حتی اگر الان جایش نبود.
_ مامان یه سوال دارم مگه آروین نامزد نداشت چیشد الان؟
+ مامان جان مادرش که گفت مثل اینکه بهم خورده اونم از طرف خودشون دختره هم اصلا به پای آروین نمونده
_ آهان ممنون
خوشحال شده بودم شاید قسمتی داشت. گل ها را با تموم وجود بو کشیدم.
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ #رمان: #رهایی #پارت: #صدوبی
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #صدوبیستوششم
روهام با اخم نگاهم می کرد. به گمانم بویی از ماجرا برده.
_ چیه روهام مثلا من برگشتم همش اخم داری
با چشم و ابرو اشاره ای به گل های دستم کرد.
_ چیه وظیفه تو آروین انجام داده
+ رها تو خیلی رو داری
بلند خندیدم که حرصش درآمد.
+ حتما حس برادرانش نسبت بهت گل کرده؟
_ گیر نده حوصله نداره فسقل بچه نمی خواد واسه من غیرتی شی
بابا جلو رستورانی فضا باز ایستاد که آروین هم پشت سر پدرم ماشین را نگه داشت. هنگام پیاده شدن از ماشینی نگاهی بهش انداختم کت و شلوار سرمه ای به تن داشت و موهایش را به سمت بالا حالت داده بود هنوز هم سر به زیر و محجوب بود.
نمی خواستم کنترل خودم را از دست به دهم هنوز نه به داره نه به بار، بهتر بود خیال بافی را کنار بگذارم. چادرم را جلو تر کشیدم و به سمت میزی که بابا به آن اشاره کرد حرکت کردم و روی صندلی نشستم.
پدرو آقای ندیمی خوش و خرم در حال گپ زدن بودند که به ما رسیدند.
+ خوب دخترم سفارشاتتون و بدید که من یکی خیلی گرسنمه خانم ها هم الان میان
_ روهام کجاست؟
+ پیش آروین بود نمیدونم
خدا خدا می کردم که به آروین چیزی نگوید و آبرویم را نبرد. نمی خواستم خودم را همین اولی ضعیف نفس نشان دهم. با کشیده شدن صندلی متوجه حضورشان شدم. روهام دقیقا روبه روی آروین روی صندلی نشست. از کارهایش خنده ام گرفته بود. حدود بیست دقیقه رسیدن غذا ها طول کشید مشغول غذا خوردن بودیم که نگاهم به آروین افتاد پریشان به نظر می رسید.
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛