رمـانکـده مـذهـبـی
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ #رمان: #رهایی #پارت: #صدوبیس
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #صدوبیستوپنجم
چمدانم را برداشتم و نفس عمیقی کشیدم.
راه افتادم که مادرم و برادرم را دیدم چقدر دلم برای آنها تنگ شده بود به آنها رسیدم و تک تک آنها را سفت بغل گرفتم. خانواده آروین هم با من حال و احوال پرسی کردند اما خودش جلو نیامد. کمی ناراحت شدم که دیدم با چند شاخه گل به سمتم می آید.
+ سلام رها خانوم رسیدن بخیر والا طوری رفتار کردن انگار از خارج اومدین به هرحال تقدیم به شما
لبخند کم جونی بر لب داشت اما من خوشحال شدم از احترامی که برایم قاعل شده بود. درست می گفت انگار از خارج اومده بودم.
_ ممنون آقا آروین بلاخره سه سال من تبریز موندم کم از خارج نداره
حرف دیگری نزد و کنار ایستاد. توقع داشتم بخاطر گل هایی که برایم گرفته اخمی در چهره پدرم بیابم اما فقط با عشق محو تماشایم بود. کم کم از فرودگاه بیرون آمدیم.
+ دختر بابا به افتخار برگشتت همه بریم شام بیرون
_ من که راضی ام بریم
+ خوب همگی بفرمایید
طول مسیر تمام فکرم پی آروین بود. نمی توانستم صبر کنم میخواستم سوالم را بپرسم حتی اگر الان جایش نبود.
_ مامان یه سوال دارم مگه آروین نامزد نداشت چیشد الان؟
+ مامان جان مادرش که گفت مثل اینکه بهم خورده اونم از طرف خودشون دختره هم اصلا به پای آروین نمونده
_ آهان ممنون
خوشحال شده بودم شاید قسمتی داشت. گل ها را با تموم وجود بو کشیدم.
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ #رمان: #رهایی #پارت: #صدوبی
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #صدوبیستوششم
روهام با اخم نگاهم می کرد. به گمانم بویی از ماجرا برده.
_ چیه روهام مثلا من برگشتم همش اخم داری
با چشم و ابرو اشاره ای به گل های دستم کرد.
_ چیه وظیفه تو آروین انجام داده
+ رها تو خیلی رو داری
بلند خندیدم که حرصش درآمد.
+ حتما حس برادرانش نسبت بهت گل کرده؟
_ گیر نده حوصله نداره فسقل بچه نمی خواد واسه من غیرتی شی
بابا جلو رستورانی فضا باز ایستاد که آروین هم پشت سر پدرم ماشین را نگه داشت. هنگام پیاده شدن از ماشینی نگاهی بهش انداختم کت و شلوار سرمه ای به تن داشت و موهایش را به سمت بالا حالت داده بود هنوز هم سر به زیر و محجوب بود.
نمی خواستم کنترل خودم را از دست به دهم هنوز نه به داره نه به بار، بهتر بود خیال بافی را کنار بگذارم. چادرم را جلو تر کشیدم و به سمت میزی که بابا به آن اشاره کرد حرکت کردم و روی صندلی نشستم.
پدرو آقای ندیمی خوش و خرم در حال گپ زدن بودند که به ما رسیدند.
+ خوب دخترم سفارشاتتون و بدید که من یکی خیلی گرسنمه خانم ها هم الان میان
_ روهام کجاست؟
+ پیش آروین بود نمیدونم
خدا خدا می کردم که به آروین چیزی نگوید و آبرویم را نبرد. نمی خواستم خودم را همین اولی ضعیف نفس نشان دهم. با کشیده شدن صندلی متوجه حضورشان شدم. روهام دقیقا روبه روی آروین روی صندلی نشست. از کارهایش خنده ام گرفته بود. حدود بیست دقیقه رسیدن غذا ها طول کشید مشغول غذا خوردن بودیم که نگاهم به آروین افتاد پریشان به نظر می رسید.
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #صد
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #صد_ویک
از حرفش یکه خوردم.
انتظار داشتم بخواهد عقب بکشد؛ اما این جمله یعنی خیال عقبنشینی نداشت مگر با تصمیم من.
گفتم:
- میخواید ادامه بدید؟
صدایش نمیلرزید:
- بله.
لبهایم میخواست کش بیاید؛ اما جلوی لبخندم را گرفتم:
- خب، دیگه اینطوری نمیتونید فعالیت کنید.
- یعنی چی؟
- یعنی باید یه کاری کنید که از گروه ریموو بشید. اینطوری حساسیتشون از بین میره، چون الان حدس زدند که شما با برنامهریزی حرف میزنید. یه کاری کنید که اینطور فکر نکنند. چندتا جمله تند و احساسی بگید که ریموو بشید.
- بعدش؟
- دیگه از اون حساب کاربری خودتون استفاده نکنید. یه حساب کاربری جدید درست کنید با شمارهای که بهتون میدیم. اون حساب کاربری رو بچههای ما هم دارند. با اون اکانت دوباره توی گروه عضو بشید و حرفی نزنید. فقط هروقت حس کردید کسی میخواد جذب بشه، بهش پیام خصوصی بدید و منصرفش کنید. راهش رو شما بلدید، مگه نه؟
باز هم سرش را بالا و پایین کرد.
ادامه دادم:
- بهتره شما کمکم از این ماجرا خارج بشید. یکم که گذشت، اون حساب کاربری رو حذف کنید و خلاص؛ دیگه بقیهش با ماست. حله؟
- فهمیدم.
***
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #صد_
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #صد_ودو
تا اینجا را با ترس و لرز آمدهام.
تجربه ناکام اعزام قبلی و برگشتنم از پای پرواز باعث شده چشمم بترسد.
همهاش منتظرم دوباره ابوالفضل یا یک نفر دیگر مثل اجل معلق نرسند و من را از پای پرواز برگردانند.
دلم برای ابوالفضل تنگ میشود؛
شاید هم میسوزد.
آخرین بار مشهد بودم که تماس گرفت.
مثل قبل شوخی نمیکرد؛ صدایش گرفته بود. اصلا به زور حرف میزد.
فقط چند کلمه گفت:
- به امام رضا بگو به حق مادرش زهرا خانمم رو بهم برگردونه...
اصلاً به ظاهرش نمیآید ،
انقدر به خانمش وابسته باشد؛ اما هست.
شاید خودش هم باورش نمیشد یک روز انقدر مجنون بشود.
من هم باور نمیکردم ،
یک روز کسی مثل مطهره پیدا بشود که من را انقدر عاشق کند؛ اما شد.
ساک کوچکم را میگذارم بالای سرم ،
و مینشینم روی صندلی هواپیما؛ کنار پنجره.
چشمم به راهرو ست ،
و مسافرهایی که یکییکی وارد میشوند.
هیچکداممان شبیه مسافران پروازهای عادی نیستیم.
اصلا این پرواز عادی نیست.
ما داریم میرویم به کشوری که ،
داعش در آن حکومت میکند، به کشوری که حتی شنیدن نامش هم یادآور جنگ و خشونت و تروریسم است.
اصلا شاید همه ماهایی که در این پرواز نشستهایم دیوانه باشیم که آرامش کشور خودمان را رها کردهایم و داریم میرویم در دل آتش.
یک جوان کنار دستم مینشیند.
راستش از ظاهرش جا میخورم. قیافهاش شبیه بقیه کسانی که برای اعزام آمدهاند نیست.
نه ریشش بلند است و نه آستینش.
یک تیشرت چسبان مشکی پوشیده و شلوار شش جیب.
تهریشش هم عمر زیادی ندارد.
از ظاهرش برمیآید اهل بدنسازی و پرورش اندام باشد.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #صد_
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #صد_وسه
ساکش را میگذارد بالای سرش و مینشیند.
از انعکاس تصویرش در شیشه هواپیما میبینمش؛ بیرون تاریک تاریک است.
پیداست که او هم این جمع را نمیشناسد و احساس غریبی میکند.
حتی حس میکنم دلش میخواهد سر صحبت را با من باز کند.
بالاخره بعد از چند دقیقه،
صدای کلفت و لهجه تهرانیاش را میشنوم که میگوید:
- شما اعزام چندمته داداش؟
به لهجه داشمشتیاش میخورد اهل جنوب تهران باشد.
برمیگردم و لبخند میزنم ،
تا احساس غریبی نکند؛ اما باید حواسم باشد که تخلیه اطلاعاتی نشوم.
میگویم:
- نه. بار اولم نیست.
تازه متوجه خالکوبی روی گردنش میشوم. کلمه «مادر» را خالکوبی کرده است.
نگاهم را از خالکوبی میگیرم که ناراحت نشود. ابرو بالا میاندازد:
- آهان...
و حرفی میخواهد بزند ،
که حرفش را میخورد. پیداست غرورش اجازه نمیدهد بگوید اعزاماولی است.
تلاشش برای باز کردن سر صحبت به بنبست خورده.
چند دقیقه بعد میپرسد:
- بچه کجایی؟
دوباره میخندم:
- اصفهان.
و بعد خودم ادامه میدهم:
- به تو میاد بچه جنوب تهرون باشی، آره؟
این را که میگویم، گل از گلش میشکفد:
- آره داداش، زدی تو خال.
و دستش را برای دست دادن جلو میآورد:
- مخلص شما، سیام.
دست میدهم و میگویم:
- سیا؟
-آره دیگه. بچهمحلها بهم میگن سیا. سیا پلنگ.
با نمونه کامل یک لوطی مواجه شدهام ،
و نمیدانم دقیقاً دارد میآید سوریه برای چه؟
سوالم را قورت میدهم و میخندم. خودش اضافه میکند:
- اسمم سیاوشه.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #صد_
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #صد_وچهار
- به منم میگن سیدحیدر.
-کیا؟
- بچهمحلهای دمشق!
لبخند نصفهنیمهای میزند.
فکر کنم هنوز نمیداند جریان اسم جهادی و اینها را. یعنی اسم جهادیاش میشود پلنگ؟
میپرسم:
- حالا چرا بهت میگن سیا پلنگ؟
غرور خاصی توی صورتش میبینم.
انگار خوشش میآید درباره این صفت توضیح بدهد:
- آخه خیلی تند میدوم.
آخرین مسافر را میبینم ،
که وارد راهروی هواپیما میشود. چهرهاش آشناست.
با دیدنش،
طعم شیرین خاطرات اربعین سال گذشته میرود زیر زبانم؛ مثل طعم خرمای نخلستانهای نجف.
حامد است.
همان که بچههای عراق و سوریه او را به عابس میشناسند،
بس که سر نترس دارد.
کسی که هیچوقت ترس را در چهرهاش ندیدهام.
با این که بیست و شش سال بیشتر ندارد، سابقه اسارت در دست داعش را هم داشته. فرزند شهید است؛
پدرش جانباز بود و چند سال پیش شهید شد.
هنوز من را ندیده.
دنبال صندلی خالی میگردد؛ آخر این پرواز اینطوری نیست که یک صندلی از قبل رزرو کرده باشند برایت و هرکس روی شماره صندلی خودش بنشیند.
هرکس هرجایی مینشیند که دلش بخواهد.
اصلا هواپیما کامل پر نمیشود.
کلا این پرواز با همه پروازهای معمول فرق دارد.
حامد که هنوز دارد میان صندلیها چشم میگرداند، من را میبیند.
چند لحظه مکث میکند و بعد میشناسدم.
جلو میآید و گرم سلام میکند:
- ستاره سهیل شده بودی، فکر نمیکردم دوباره ببینمت!
دست میدهیم.
از شانس خوبمان، صندلی جلوی من خالی ست.
حامد ساکش را میگذارد روی صندلی کنار دستش و مینشیند.
سریع برمیگردد به سمت من و میگوید:
- کمپیدایی! چکارا میکنی؟
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #صد_
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #صد_وپنج
لبخند میزنم:
- همین دور و برام. تو بگو ببینم چه خبر؟ اعزام چندمه؟
میخندد؛
میداند من حرفی نمیزنم و جواب سربالا میدهم.
شانه بالا میاندازد:
- نمیدونم. حسابش از دستم دررفته. خانواده میگن تو همش سوریهای، گاهی هم یه سر به ایران میزنی و برمیگردی.
مهماندار تذکر میدهد که کمربندها را ببندیم.
حامد درحالی که برمیگردد میگوید:
- بعداً انشاءالله با هم صحبت میکنیم.
به بیرون خیره میشوم؛ به سیاهیاش. هواپیما از زمین بلند میشود.
چشمانم را میبندم و به سوریه فکر میکنم؛
به چیزهایی که قرار است ببینم و میدانم که روحم را میخراشد.
میدانم که هربار ،
فجایع رخ داده در سوریه را میبینم، دهها سال پیرتر میشوم؛ اما چاره ندارم.
نمیتوانم فقط نگاه کنم و غصه بخورم.
این هواپیما پر از آدمهایی ست که نمیتوانند نگاه کنند و دل بسوزانند. آدمهای دیوانه.
چشم که باز میکنم،
شهر را میبینم که مثل یک جعبه جواهرات زیر پایم میدرخشد. چقدر این جعبه جواهرات فریبنده است، آدم را میکشاند به سوی خودش.
این جعبه جواهرات آرام زیر پایم میدرخشد ،
و کوچک میشود. انقدر کوچک که دیگر به چشمم نمیآید.
لبخند میزنم.
چراغهای شهر روشنند، شهر آرام است و مردم کمکم میروند که بخوابند.
بعضیها هم تا دیروقت بیدار میمانند ،
تا فیلم ببینند یا دور هم بگویند و بخندند.
جنگ نیست.
مردم زندگیشان را میکنند،
هرچند سخت اما بدون اضطراب جنگ. توی خانههای خودشانند، کنار عزیزانشان.
مجبور نشدهاند یک شبه جانشان را بردارند ،
و پای پیاده از شهرشان فرار کنند.
کسی از دوستان و اعضای خانوادهشان را جلوی چشمشان سر نبریدهاند.
هیچوقت طعم نگرانی برای اسارت زن و دخترشان را نچشیدهاند.
چرا؟
چون هنوز آدمهای دیوانهای هستند که نمیتوانند فقط اخبار را نگاه کنند و غصه بخورند.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #صد_
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #صد_وشش
برعکس، به دمشق که میرسیم همهجا تاریک است و خاموش.
میگویند هرجا بروی،
آسمانش یکی ست؛ اما نه. آسمان سوریه با ایران فرق دارد.
آسمان ایران روشن است و امن.
هر پرندهای نمیتواند در آسمان ایران پر بزند. آسمان سوریه اما هرگوشهاش پر از تهدید است.
چراغهای هواپیما هم خاموش است؛
چون ممکن است در تیررس مسلحین قرار بگیریم.
اگر خلبان میتوانست،
از همان بالا ما را یکییکی پرت میکرد پایین تا مجبور نشود در شرایط ناامن فرود بیاید.
سلام دمشق!
***
-مرکز، جلال داره حرکت میکنه به سمت قرار.
-دریافت شد. دستور همون هست که قبلا گفتم.
بیسیم را رها کردم روی میز.
این آخرین قرار تجهیز بود؛ ششمیاش. پنجتا تیم قبلی که تجهیز شده بودند را زیر چترمان گرفته بودیم.
از حجم اسلحه و مواد منفجرهای ،
که تبادل میشد و تحویل میگرفتند میشد فهمید قصد داشتند حمام خون راه بیندازند؛ اما مگر ما میگذاشتیم؟
امید صدایم زد؛ صدایش میلرزید:
- عباس...عباس بیا اینجا...
از پشت میز بلند شدم ،
و رفتم بالای سر امید. امید تمام پیامهای ناعمه را تحت نظر داشت.
با کمک جلال توانسته بودیم ،
رد حساب کاربریاش را بزنیم. حالا همهشان تحت نظر ما بودند.
امید با انگشت، پیام ناعمه را روی مانیتور نشان داد:
- شر جلال رو هم بِکَن. دیگه لازمش نداریم. فقط یه طوری تمیز تمومش کن که بعداً پای پلیس وسط نیاد. مثلا با تصادف.
برق از سرم پرید.
امید مضطرب نگاهم کرد:
- یعنی فهمیدن؟
میان موهایم چنگ انداختم:
- نه...اگه فهمیده بودند قرار رو لغو میکردن، گم و گور میشدن. جلال رو دیگه لازم ندارن، میخوان براشون شاخ نشه.
- خب چکار میکنی عباس؟
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #صد_و
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #صد_وهفت
وقت نداشتم بنشینم و با حوصله فکر کنم؛
هر ثانیه که میگذشت جلال به مرگ نزدیک میشد.
سوییچ موتور و کلاه ایمنی را برداشتم و دویدم.
امید صدایم میزد:
- عباس! عباس کجا میری؟
وقت نداشتم توضیح بدهم.
میدویدم به سمت پارکینگ و همزمان در بیسیم به کیان که ت.م جلال بود
گفتم:
- کیان صدامو داری؟
- بله آقا، دنبال جلالم.
- کیان جلال رو ولش کن. برو به موقعیت قرار، نامحسوس حواست باشه. جلال رو ولش کن. ردش کن.
- چشم آقا.
امید آمد روی خطم:
- عباس معلومه میخوای چکار کنی؟
- امید گوش کن ببین چی میگم. بچههای بیمارستان خودمون رو با من لینک کن. هماهنگ باشن که تا گفتم خودشون رو برسونن. خب؟
صدای نفس عمیقش را شنیدم:
- باشه. فقط مواظب باش!
راستش خودم هم دقیقاً نمیدانستم دارم چه غلطی میکنم. هیچ چیز قابل پیشبینی نبود.
من فقط یک چیز را میدانستم؛
این که به جلال قول داده بودم جانش را حفظ کنم.
شاید فکر کنید ،
جلال به عنوان کسی که با داعشیها همکاری میکرد، حقش بود بمیرد؛ آن هم حالا که دیگر ما هم کاری با او نداشتیم.
من اما آن لحظه اصلا برایم مهم نبود جلال کیست و چکاره است.
مهم این بود که من به او قول داده بودم،
نگذارم بکشندش؛
نامردی بود اگر جلال را،
آن هم وقتی با ما همکاری کرده و جانش را به خطر انداخته، رها کنم و بگذارم بمیرد.
پریدم روی موتور و راه افتادم.
زیر لب آیهالکرسی میخواندم و از خدا میخواستم به داد من و جلال برسد.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #صد_
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #صد_وهشت
انقدر تند میرفتم و لایی میکشیدم ،
که یک لحظه با خودم گفتم کارم تمام است و سالم به مقصد نمیرسم.
دوباره روی خط امید رفتم:
- جلال الان کجاست؟
- صبر کن ببینم...همین الان وارد جاده نائین شد. با این سرعت ده دقیقهای بهش رسیدی. مواظب باش عباس، خودتو به کشتن نده!
این جملهاش در این موقعیت بیشتر شبیه جوک بود.
سرعتم را بیشتر کردم ،
و زیر لب صلوات میفرستادم.
چندبار هم نزدیک بود موتور واژگون شود ،
و با مغز روی زمین کلهمعلق بزنم، کار خدا بود که نشد.
جاده نائین بودم که صدای امید درآمد:
- عباس، جلال متوقف شده!
داد زدم:
- یعنی چی؟
- نمیدونم. جیپیاسش نشون میده حرکت نمیکنه.
مغزم تیر کشید. بیشتر گاز دادم:
- کجاست؟
- نیمکیلومتر بعد از پمپ بنزین.
نفهمیدم چطور مسیر را طی کردم تا برسم به نزدیک محلی که امید آدرس داده بود.
چندتا ماشین توقف کرده بودند.
آه از نهادم بلند شد و فهمیدم تصادف کرده است.
میدانستم حتماً کسی را گذاشتهاند ،
که از مرگ جلال مطمئن شود. نباید لو میرفتم.
جلوتر که رفتم،
نور کمرنگی دیدم و دستانم شل شد. آتش بود.
ناخودآگاه زیر لب گفتم:
- یا اباالفضل!
به ماشینهایی رسیدم که ایستاده بودند. سرعتم را کم کردم و ایستادم.
از یکی از کسانی که ایستاده بود پرسیدم:
- چی شده؟
مرد برگشت سمت من و گفت:
- ماشینه چپ کرده.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛