رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁در حوالی پایین شهر🍁 قسمت28 این حجم ترس از کامران رو خودمم باور نمیکردم اما وقتی میبینمش
از اونجایی که فلسفه بافی باعث آب شدن ساسان از خجالت میشه میرم سر اصلا مطلب.
لبخند زد
--ساسان به تو علاقمندِ دخترم.
اینبار من با خجالت سرمو انداختم پایین.
مامان زهره معترض گفت
--ای وااای کی شما دوتا انقدر خجالتی شدین؟
عمو حمید خندید
-- خب معلومه خانم از وقتی عاشق همدیگه شدن!
هر دوشون خندیدن و عمو حمید گفت
--خب رها بابا جواب تو چیه؟ توام به ساسان علاقه مندی؟
گونه هام داغ شده بود و قلبم میخواست از سینم بزنه بیرون.
با صدای ضعیفی گفتم
--خب چیزه... یعنی...
ساسان با تعجب بهم نگاه کرد و چشماش رنگ التماس گرفت.
--یعنی بله منم....
عمو حمید حرفمو قطع کرد
--خب پس دیگه اوکی شد.
رو کرد سمت ساسان
--بفرما اینم از رها!
ساسان خندید
--ممنون.
مامان زهره با ذوق گفت
--واااای چقدر بامزه! ازدواج خواهر و برادر.
لبخند زد
--پس فردا میریم آزمایشگاه واسه انجام کارای عقد.
باورم نمیشد به این زودی تصمیم بگیرن.
با تعجب گفتم
--نه مامان من..
ساسان پرید وسط حرفم و دستشو تأکید وار تکون داد
--آره مامان فردا حتماً زنگ بزن تا بریم.
مامان زهره خندید
--بمیرم بچم چقدر هوله.
ساسان حق به جانب گفت
--مامان جان جوون18ساله نیستما!
سی سالمه خیر سرم.
لحن حرف زدنش باعث شد هـِرتی بزنم زیر خنده.
بقیه سوالی بهم خیره شدن.
لبخند دوندون نمایی زدم
--چیزه... یاد یه خاطره ی خنده دار افتاد.
ساسان معنی دار نگاهم کرد.
با زنگ موبایلش ببخشیدی گفت و رفت تو اتاق.
مامان زهره دستشو گذاشت رو شونم
--رها مامان اگه هنوز کامل فکر نکردی به من بگو من ساسانو راضی میکنم.
لبخند زدم
--نه خب فکر کنم فکر کردن کافی باشه.
ساسان از اتاق اومد بیرون و با عجله خداحافظی کرد و رفت.
خیلی کنجکاو بودم بدونم کجا رفت ولی نپرسیدم..........
واسه شام هیچکس اشتها نداشت و عمو حمید و مامان زهره زود خوابیدن.
تو اتاقم نشسته بودم و فکر ساسان رهام نمیکرد.
به ذوق اینکه لباسامو بیاره دم در اتاق و ببینمش بیدار مونده بودم.
ساعت ۱۲ شب بود.
خیلی گرسنم بود و نمیدونستم باید چیکار کنم.
از اینکه بخوام برم از یخچال خوراکی بردارم
خجالت میکشیدم.
۱۲ونیم دیگه نتونستم تحمل کنم و خیلی آروم از اتاقم رفتم بیرون و پاورچین پاورچین رفتم سمت آشپزخونه.
از تو یخچال یه سیب برداشتم و داشتم سیب میخوردم که یدفعه سایه ی یه نفر ظاهر شد.
در حین خوردن هیـــن کشیدم و سیب پرید تو گلوم.
شروع کردم سرفه کردن و حس میکردم دارم خفه میشم.
صدای ساسان اومد و با صدای آروم و متعجبی گفت
--رهـــا خوبــی؟
نمیتونستم حرف بزنم و فقط سرفه میکردم.
دستپاچه شده بود و نمیدونست چیکار کنه.
تو تاریکی یه چیز برداشت و اومد سمت من.
با دستش چندبار پشت سر هم تو کمرم ضربه زد تا حالم بهتر شد و شروع کردم نفس عمیق کشیدن.
یدفعه لامپ آشپزخونه روشن شد و مامان زهره با تعجب گفت
--ساسان مامان چرا دم کنی قابلمه رو کردی تو دستت؟
ساسان تو یه حرکت دم کنی رو از دستش درآورد و پشت سرش قایم کرد.
با لکنت گفت
--من چیزه..یعنی خب....
مامان زهره تازه فهمید منم هستم.
--رها مامان چیزی شده؟
از خجالت داشتم آب میشدم
--نه چیزه...مامان...راستش من گرسنم بود اومدم داشتم سیب میخوردم یدفعه ساسان اومد ترسیدم سیب پرید تو گلوم.
لبخند زد
--آخــی عزیزم این که خجالت نداره!
تو دختر این خونه ای.
یدفعه با شیطنت گفت
--حــالا فهمیـــدم! چرا دم کنی تو دست ساسان بود.
من و ساسان هردو خجالت کشیدیم و ساسان از آشپزخونه رفت بیرون.
--بمیرم بچم خجالت کشید.
لبخند زد
--غذا از ظهر مونده گرم کنم بخوری؟
--نه ممنون سیر شدم.
اینو گفتم و با سرعت رفتم تو اتاقم.
در رو بستم و چسبیدم به پشت در.
داشتم خودمو لعن و نفرین میکردم که صدای پیامک موبایلم اومد.
موبایلمو برداشتم
ساسان نوشته بود:
--ببخشید رها! من مجبور شدم اینکارو بکنم چون ممکن بود خدایی نکرده اتفاقی واست بیفته.
این این حجم باحیاییش بغض کردم و تو دلم
هزار بار قربون صدقش رفتم.
دوباره پیام اومد
--اگه بیداری بگو برم لباساتو بیارم.
نوشتم
--بیدارم.
چند دقیقه بعد ضربه ای به در اتاقم خورد.
رفتم و نایلون لباسام رو برداشتم و خیلی سریع در اتاقو بستم.....
رمـانکـده مـذهـبـی
از اونجایی که فلسفه بافی باعث آب شدن ساسان از خجالت میشه میرم سر اصلا مطلب. لبخند زد --ساسان به تو ع
لباسامو تو کمد آویزون کردم و دراز کشیدم رو تختم.با ذهنی پر از فکر و خیال کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد.
--رها مامان!رها جون!
زیر چشمامو یکم باز کردم
--جانم؟
--پاشو کاراتو بکن میخوایم بریم آزمایشگاه......
بین مانتوها بلند ترینشو انتخاب کردم و با شلوار کتون و شال پوشیدم.
از اتاق رفتم بیرون و دیدم مامان زهره تنهاس.
--پس بقیه؟
--بابا که سرکاره ساسانم همینطور.
ساسان گفت هرموقع رفتیم اونجا زنگ بزنیم تا مرخصی بگیره و بیاد.
--آهان.
--حاضری مامان؟ بریم؟
--بله.
با تاکسی رفتیم آزمایشگاه.
چند دقیقه بعد ساسان اومد و تو نوبت نشسته بودیم.
از استرس پامو تکون میدادم و نمیدونستم دلیل استرسم واسه چیه.
--چی شده رها؟
با صدای ساسان برگشتم سمتش
--ها.. هان؟
--میگم چی شده؟ چرا انقدر استرس داری.
--اهان هیچی همینجوری.
ساسان اومد حرف بزنه که نوبتمون شد و مامان زهره همراه من اومد.
با دیدن سرنگ چشمامو بستم و سرمو سمت مخالفش چرخوندم و پرستار خیلی سریع کارشو انجام داد.
بعد از اینکه کارمون توی آزمایشگاه تموم شد با ساسان برگشتیم خونه و ساسان دوباره رفت سرکار.
بعد از اینکه صبححونه خوردیم میزو جمع کردم و ظرفارو شستم.
مامان گفت
--رها
--بله مامان؟
--غذا چی درست کنم به نظرت؟
--هرچی خودتون دوس دارید.
--نه دیگه تو بگو
یاد خورشت قیمه های زیبا افتادم و بغض گلومو گرفت.
--برنج وخورشت قیمه.
--اتفاقاً خودمم هوس کرده بودم.
تلفن زنگ خورد
مامان از تو آشپزخونه صدام زد
--رها مامان تلفونو بردار.
جواب دادم
--الو؟
صدای مرد آشنایی تو گوشم پیچید
--سلام. رها خانم؟
مردد گفتم
--سلام بله.
--پس درست فهمیدم!
--ببخشید شما؟
خندید
--زوده که منو نشناسی خانم خانما.
ترس تو وجودم رخنه کرد.
--من کامرانم.
راستی خوشگله بفهمم از تماس امروز به ساسان جونت چیزی گفتی منم بی رودربایستی خبرشو میارم واست.
از ترس تلفن از دستم افتاد و اشکام بیصدا شروع به ریختن کرد.
مامان صدام زد
--رها کی بود مامان؟
نمیتونستم حرفی بزنم و حس میکردم نفسم بالا نمیاد.
--رها؟
اومد بالاسرم و با تعجب گفت
--چته مامان چرا گریه میکنی؟
دید حرفی نمیزنم آروم به صورتم ضربه زد
--چرا رنگت پریده؟
با بغض گفت
--رها چرا حرف نمیزنی؟
کـــی بود پشت خط؟
همون موقع تلفن زنگ خورد و مامان به امید اینکه همون نفره جواب داد
--الو
ساسان تویی مامان!
نه چیزیم نیست
یدفعه گریش گرفت
ساسان رها حرف نمیزنــه!
صدای فریاد ساسان از پشت خط اومد
--چــرا؟ گوشیو بده بهش ببینم.
گوشیو گذاشت در گوشم
با صدای ساسان گریم بیشتر شد
--الو رها؟ سلام خوبی؟
کلافه گفت
--چیشده؟ چرا جوابمو نمیدی؟
فریاد زد
--رهـــا!
کم کم چشمام گرم شد و نفهمیدم چی شد......
با صدای ساسان چشمامو باز کردم
اولین چیزی که دیدم چشمای اشکیش بود.
--رها بیدار شدی؟
--ساسان...
گریه نزاشت ادامه بدم و دستامو گرفتم مقابل صورتم.
با تصور اینکه کامران بلایی سر ساسان بیاره گریم شدت گرفت.
چندبار صدام زد و دید جواب نمیدم با صدای بلندی گفت
--د آخه لعنــتی حرف بزن!
مامان اومد تو اتاق
--چرا داد میزنی ساسان؟
اومد سمت من و دستامو از رو صورتم برداشت
با گریه گفت
--الهی قربونت برم بیدار شدی!
خوبی مامان؟
--ب..بله.
بغلم کرد و سرمو بوسید.
--دیگه اینجوری نشو رها! مامان زهره دق میکنه.
دستامو دور کمرش حلقه و از ته دلم گریه کردم.
ساسان کلافه از اتاق رفت بیرون و مامان گفت
--بچم از وقتی فهمید تو اینجوری شدی دل تو دلش نیست بیدارشی.
با گریه نالیدم
--مــامــان!
--جون دل مامان؟
--ا...ا...اگه یه چیزی بهت بگم قول میدی به ساسان...
ساسان اومد تو اتاق
ناراحت گفت
--چیو به من نگه رها؟
سرمو انداختم پایین و سکوت کردم.
مامان متأسف سرشو تکون داد
--من برم یه چیزی واست بیارم.
و از اتاق ربت بیرون
ساسان ملتمس گفت
--رها چرا نمیخوای حرف بزنی؟
صداش خدشه دار شد
--انقدر واست غریبم؟
--نه.
--پس بگو ببینم امروز چیشد که تورو به هم ریخت.
از یه طرف از عکس العمل ساسان و از طرف دیگه تهدید جونش میترسیدم.
--اگه بهت بگم قول میدی کاری نکنی؟
--چیکار نکنم؟
یا گریه سرمو به طرفین تکون داد
--ساسان منو ببخش!
--واسه چی رها؟ مگه تو چیکار کردی؟
حرفای کامرامو موبه مو واسش گفتم و اون هر لحظه متعجب تر میشد.
--رها جون من کامران گفت؟
--بخدا به جون خودم قسم.
عصبانی گفت
--غلط کرد که گفت...
رمـانکـده مـذهـبـی
لباسامو تو کمد آویزون کردم و دراز کشیدم رو تختم.با ذهنی پر از فکر و خیال کم کم چشمام گرم شد و خوابم
--غلط کرد که گفت.....
نفس عمیقی کشید و ادامه داد
--رها در مورد این موضوع به مامان چیزی نگو.
--چرا؟
--چون مامان کامرانو نمیشناسه و هرجا بخوایم بریم خیلی نگران میشه.
--باشه.
با زنگ خوردن موبایلش از اتاق رفت بیرون.
مامان اومد و واسم خوراکی آورد.
--رها مامان اینارو بخور تا غذا حاضر بشه.
حس میکردم خیلی ناراحته.
با لبخند گفتم
--مامان.!
--جانم؟
--ببخشید که امروز ناراحتت کردم.
لبخند زد و موهامو بوسید
--اشکالی نداره قربونت برم!
بالبخند گفتم
--شما هم بخور.
--من این چیزایی که تو و ساسان عاشقشید رو دوس ندارم.
خندیدم و مامان رفت بیرون.
دلهره و اضطراب مثه خوره افتاده بود به جونم.
فکرم رفت به روزی که اومد منو از خونه ی کامران آورد.
با خودم گفتم یعنی ساسان از کجا میدونست من اونجام؟
چحوری تونست منو پیدا کنه و بیاد اونجا؟
اصلاً ساسان از کجا کامرانو میشناسه؟
علامت سوالایی که جوابشونو نمیدونست
مثه زنجیر مغزمو احاطه کرده بودن.
دلو زدم به دریا. یه لواشک هسته دار باز کردم و خوردم....
سرمیز ناهار من و مامان تنها بودیم.
--مامان پس..
میخواستم بگو عمو حمید اما پیش خودم فکر کردم مامان ناراحت میشه.
--پس چی مامان؟
--بابا و ساسان؟
نفسشو صدادار بیرون داد
--بابات که مرکزه ساسانم از وقتی رفته بیرون موبایلشو جواب نمیده.
--مرکز؟ مرکز کجاس؟
لبخند زد
--رها مامان انگار یادت رفته بابات پلیسه.
یاد گذشته افتادم.
روزی که مأمورا افتادن دنبال تیمور و تیمور با بقیه ی بچه ها فرار کرد.
اون موقع سه چهار ساله بودم و نتونستم سریع فرار کنم.
وسط راه افتادم رو زمین و یکی از همون پلییسا با مهربونی از رو زمین بلندم کرد و اشکامو پاک کرد.
از اون روز به بعد هر روز میاومد و بهم سر میزد.
واسم شکلات و پاستیل و... میاورد و من با بقیه ی پچه ها تقسیم میکردم.
--رها؟
نگاهمو از دیوار گرفتم و نفسمو صدادار بیرون دادم
--جانم؟
--بخور غذاتو یخ کرد مامان...
ساعت ۴بعد از ظهر بود و مامان کار بانکی داشت ازم خواست باهاش برم اما من نرفتم.
تنها توی اتاقم نشسته بودم که موبایلم زنگ خورد.
جواب دادم
--الو؟
--سلام رها خوبی؟
--سلام ممنون.
--خونه ای؟
--بله.
--میای بریم مزار شهدا؟
--الان؟
--آره حاضرشو نیم ساعت دیگه من میام.
-- باشه. فقط مامان خونه نیستا.
متعجب گفت
--پس کجاس؟
--رفت بیرون کار بانکی داشت.
کلافه گفت
--خیلی خب. فعلا خداحافظ.
مانتو و شوار و روسری همرو مشکی پوشیدم و رفتم تو آشپزخونه روی یه کاغذ واسه مامان یادداشت گذاشتم.
با صدای آیفون رفتم پایین و سوار ماشین شدم.
--سلام.
--سلام خوبی؟
--ممنون.
--مامان نگفت کی میاد؟
--نه......
توی راه نگاهم رو یه گلفروشی خیره موند
تندی گفتم
--ساسان
--بله؟
--میشه مثه اون روز واسه اون شهید گل بخری؟
--اره اتفاقاً میخواستم بخرم خوب شد گفتی.
ماشینو پارک کرد.
--پیاده شو.
--منم بیام؟
--آره اینجوری خیالم راحت تره.....
دوتا شاخه گل رز قرمز خریدیم و رفتیم مزار شهدا.
ورودی اونجا پر از ماشین بود.
ساسان ماشینو پارک کرد و رفتیم همون جای همیشگی.
سر قبر نشسته بودیم و به سنگ قبر خیره شده بودم.
با صدای شهرزاد سرمو بلند کردم.
شهرزاد همراه با یه مرد جوون همسن و سال ساسان کنارش ایستاده بود.
همراه با من ساسان هم ایستاد و خیلی صمیمانه با مرد کنار شهرزاد سلام و تعارف کرد و بعدم به شهرزاد سلام کرد.
به شهرزاد سلام کردم وبغلم کرد.
--واااای رها چقدر دلم برات تنگ شده بود.
لبخند زدم
--منم همینطور.
شهرزاد دستشو گرفت سمت مرد جوون
--حامد جان رها خانم.
--رها جون اینم حامد همسر بنده.
محترمانه سلام کردم و در مقابل با احترام جواب سلاممو داد.
مردی که حالا فهمیده بودم اسمش حامده زد سر شونه ی ساسان
--به سلامتی داری میری قاطی مرغا دیگه.
هردوشون خندیدن و من خجالت زده سرمو انداختم پایین.
شهرزاد لبخند زد
--انشاﷲ خوشبخت بشین.
لبخند زدم
--ای بابا هنوز که چیزی معلوم نیست.
ساسان جدی گفت
--چرا شهرزاد خانم خیلیم معلومه.
از خجالت درحال آب شدن بودم و دلم میخواست ساسانو از وسط نصف کنم.
شهرزاد اومد نزدیکم
--میخوای بریم بازارچه؟
با تعجب گفتم
--مگه اینجا بازارچه داره؟
--آره بیا بریم میبینی.
ساسان گفت یه لحظه صبر کنید
اومد سمتم و کارتشو داد بهم
--رمزش چهارتا پنجه.
با خجالت گرفتم و تشکر کردم.....
توی یه سالن یه بازارچه از شهدا زده بودند.
وسایل تزئینی،لوازم التحریر، کتاب و...همه و همه عکس شهدا روش بود.
شهرزاد به غرفه های کتاب فروشی میرفت و به ظاهر با شناختی که از قبل داشت کتاب انتخاب میکرد و منم مثه جوجه اردک زشت دنبالش راه میرفتم.
--رها.
--بله؟
--میگم چرا واسه خودت چیزی نمیخری؟
--من خب چیزه...
رد نگاهمو دنبال کرد و با ذوق گفت
--وااای رها اینا که خیلی خوشگلن!
از تصور انگشترا تو دست جفتمون لبخند به لبام نشست
--بریم بخرمش.
--آره حتماً.
فروشنده چندتا مدل دیگه گذاشت رو میز ولی انگار همون اولی از همشون قشنگ تر بود...
انگشترارو گذاشت تو یه جعبه ی مخصوص.
پولشو حساب کردم و جعبه رو برداشتم.
همینجور که داشتیم تو بازار راه میرفتیم تلفن شهرزاد زنگ خورد.
جواب داد
--سلام.جانم حامد؟
نگران گفت
--باشه باشه الان میایم.
موبایلشو گذاشت تو کیفش.
--رها حامد میگه مامانم زنگ زده گفته امیرعلی افتاده رو زمین و هرکاری میکنه گریش بند نمیاد......
حامد و شهرزاد رفتن و من و ساسان موندیم.
لبخند زد
--بچه داشتنم خوبه هــا!
چشمش خورد به من و از حرفش خجالت کشید.
--میخوای بریم بازارچه؟
--من که رفتم.
--موزه ی دفاع مقدس چی رفتید؟
کنجکاو گفتم
--موزه ی دفاع مقدس؟
--پس نرفتید. اشکالی نداره باهم دیگه میریم.....
یه سالن دیگه به اسم موزه ی دفاع مقدس یکم اونطرف تر بازارچه بود و رفتیم اونجا.
اولین چیزی که توجهم رو جلب کرد تانک بزرگی بود که وسط سالن درش حفاظ بود.
با تعجب گفتم
--این تانکه درسته؟
ساسان حرفمو تأیید کرد و شروع کرد درباه ی کاراییش توضیح بده.
اونجا پر از سلاح و اسلحه هایی بود که تا به حال اسمی ازشون نشنیده بودم و ساسان مثل یه متخصص همرو واسم توضیح میداد.
از نظر منی که واسه اولین بار میرفتم اونجا خیلی جالب بود.
بیشتر خانما اونجا چادری بودن و بعضی هاشون خیلی بد بهم نگاه میکردن.
پیش خودم دنبال دلیل بودم که ساسان صدام زد
--رهـا!
متفکر گفتم
--بله؟
اومد حرفی بزنه اما گفت
--چرا تو فکری؟
--نمیدونم چرا بعضی از این خانما با نگاه خاصی نگاهم میکنن.
--چه نگاهی؟
--ببین یه نگاهیه که از نگاه مردم تو وقتایی که گدایی میکردم بدتره.
نفسشو صدادار بیرون داد
--تو توجهی نکن.
--آخه واسم مهمه که بدونم.
همینجور که به روبه رو خیره بود لبخند زد
-- شاید از نظر اون آدما چون تو چادر نداری دختر بدی هستی!
اما اونا نمیدونن که تو هنوز با چادر آشنا نیستی یا اگرم هستی شاید دلت نمیخواد بپوشی.
برگشت سمتم و لبخند زد
--مهم اینه که بهترین دختر روی کره ی زمینی.
خجالت زده لبخند زدم.
--ساسان!
--بله
--یادمه یه روزی میخواستم برم مسجد نماز بخونم ولی یه خانم با بدرفتاری بهم گفت چون چادر ندارم نمیتونم برم.
تلخند زدم
--چادر نداشتنم از سر بی بند و باری نبود.
من... من پول خریدنشو نداشتم.
اون موقع ها حتی لباسامونم لباس کهنه های بچه پولدارا بود.
قطره اشکی که از چشمم پایین ریخت رو پاک کردم.
--خیلی جاها بدون اینکه مقصر باشم قضاوت شدم.
آروم گفت
--رها!
--بله؟
--گذشته ای که من و تو داشتیم قرار نیست هیچ وقت از ذهنمون پاک بشه!
میدونی باید یادمون بمونه تا اگه یه روز یه دختر یا یه پسر فقیر و یا حتیٰ پولدار رو دیدیم پیش خودمون هزارتا فکر و خیال نکنیم.
چون قاضی فقط خداست!
حرفاش حالمو بهتر کرد و از فاز غم دراومدم........
توی راه برگشت کارت ساسانو از جیبم درآوردم
--اینم کارتت مرسی.
--بزار پیشت بمونه.
--واسه چی؟
با احساسی ترکیبی از خجالت و ذوق گفت
--چون از چند روز دیگه من و تو نداریم.
گونه هام داغ شد و ترجیح دادم به خیابون نگاه کنم....
مامان از تو آشپزخونه اومد بیرون.
--سلام.
--سلام عزیزم.
ساسان پشت سر من اومد و سلام کرد.
--سلام ساسان جان.
ساسان همینجور که میرفت سمت آشپزخونه گفت
--مامان بعد از ظهر رفته بودی بانک؟
--آره چطور؟
--آخه از اونجایی که من اطلاع دارم بانک ها تا ساعت ۲بازن.
مامان زد رو دستش
--پس بگـو چرا بانک باز نبود.
وااای چقدر فراموش کار شدم من.
--اگه کارتون واجبه میخواید فردا برم انجام بدم؟
مامان نشست رو مبل.
--رها بشین مامان.
نشستم رو مبل.
غمگین گفت
--حال عمت خوب نیست.
امروز شوهرش زنگ زد گفت حالش بد شده بردنش بیمارستان.
بنده خداها دست و بارشون هم تنگه.
منم دیدم یکم پس انداز دارم گفتم شماره حساب بفرستن واریز کنم.
ساسان کنجکاو گفت
--یعنی الان عمه بیمارستانه؟
--آره مامان بزار بابات اومد ببینم میشه چند روزی بریم شهرستان.
ساسان متفکر نشست رو مبل
--که اینطور.
با صدای چرخش کلید نگاه هرسمون برگشت سمت در.
بابا با لبخند چشمک زد
--به قول قدیمی ها چشمتون به در خشک شده بودا.
خندید و سلام کرد.
همه جواب دادن و مامان گفت
--بشین واست چایی بیارم.
--بشین مامان من میارم.
سینی چایی رو گذاشتم رو میز و نشستم.
مامان گفت
--رها مامان ما مجبوریم چند روز بریم شهرستان.
به ساسان نگاه کرد
--اما ساسان همراه ما نمیاد.
تو میای؟
--نمیدونم آخه من تا به حال عمه رو ندیدم.
بابا گفت
--زهره بزار سر یه فرصتی که همه چی اوکیه بچه هارو ببریم شهرستان.
--آره خب ولی بچه ها چی میشن؟
بابا گفت
--خب میتونن واسه یه مدت کوتاه بهم محرم بشن.......
رمـانکـده مـذهـبـی
رد نگاهمو دنبال کرد و با ذوق گفت --وااای رها اینا که خیلی خوشگلن! از تصور انگشترا تو دست جفتمون لبخن
ساسان با خجالت گفت
--آخه اینجوری نمیشه که.
مامان گفت
--چرا نمیشه مامان؟ الان ما میخوایم بریم شهرستان.
توام که نمیتونی بیای. رها هم که نمیاد. نمیشه که دوتا پسر و دختر نامحرم تو یه خونه باشن.
بابا گفت
--مامان راست میگه ساسان.
انشاﷲ عمت خوب بشه باهم میایم میرید محضر عقد میکنید و بعدشم جشن میگیریم براتون.
مامان بهم لبخند زد
--رها مامان چرا چیزی نمیگی؟
خجالت زده گفتم
--چی بگم خب.
--به سلامتی قراره تو و ساسان محرم بشیدا!
اگه راضی نیستی هیچ مشکلی نداره راحت بگو.
--والا نمیدونم مامان جون.
هرجور شما صلاح میدونید.
بابا رفت تو اتاقش و با یه کتاب برگشت.
لبخند زد
--ساسان بابا بلند شو بشین پیش رها.
ساسان از خجالت پیشونیش عرق کرده بود.
بابا شروع کرد به خوندن یه سری جمله که فکر کنم به زبان عربی بود.
بعد از اتمام جملات مامان گفت باید بگم قبلتم.
منم گفتم.
مامان لبخند زد و هردومونو بوسید
--انشاﷲ عقدتون.
بابا لبخند زد
--مراقب همدیگه باشید.
لبخند زدم و تشکر کردم.
باورم نمیشد با خوندن چندتا جمله و گفتن یه کلمه من و ساسان به هم محرم شده بودیم.....
سرمیز شام هیچکس حرفی نزد و شامو در سکوت خوردیم.
بعد از شام دور هم نشسته بودیم و هرکس مشغول کاری بود.
ساسان با لپ تاپش کار میکرد.
بابا شبکه ی خبر میدید و مامان داشت کتاب میخوند.
این وسط من هیچ کاری انجام نمیدادم.
نگاه ساسان چرخید سمت من و متفکر نگاهم کرد.
چند لحظه بعد رفت تو اتاق و با یه جعبه برگشت.
--کیا میان منچ بازی کنیم؟
مامان و بابا از پیشنهاد ساسان استقبال کردن و رفتن نشستن رو زمین.
ساسان صدا زد
--رها توام بیا دیگه.
منم به جمعشون اضافه شدم.
ساسان با شیطنت گفت
--خب مامان و بابا شما یه تیم.
من و رها هم تو یه تیم.
بابا خندید
--خیلیم عالی.
بازی خیلی جالبی بود و مامان و بابا همش میبردن و من و ساسان میباختیم.
بعد از چند دور بازی مامان اینا رفتن خوابیدن تا صبح زود برن شهرستان.
ساسان سرشو بلند کرد و عمیق به چشمام زل زد.
تپش قلب گرفته بودم و گونه هام داغ شده بود.
لبخند زد
--میخوای خودمون دوتایی بازی کنیم؟
--باشه.
هر سه دور بازی رو ساسان برد.
آخرین مهرشو حرکت داد.
بیصدا خندید
--دیگه شرمنده.
با ذوق گفت
--میخوای یه بار دیگه بازی کنیم؟
یه حسی میگفت اینبار من میبرم
--باشه.
بالاخره من بردم و با ذوق بیصدا گفتم
--آ باریکلا رها خانم!
ساسان خندید
--بر منکرش لعنت!....
اونشب تا نصفه شب به ساسان فکر میکردم.
پسری که نیمه ای از وجودمو پُر کرده بود و من عاشقانه عاشقش بودم....
صبح از خواب بیدار شدم و رفتم بیرون.
هیچکس خونه نبود و یه یادداشت روی در یخچال بود.
مامان نوشته بود:
--رها مامان ما صبح زود راه افتادیم دلم نیومد بیدارت کنم مواظب خودت و ساسان باش.
خداحافظ.
به میز صبححونه ای که تفاوت جدی با هر روز داشت نگاه کردم.
قوری چایی همراه با یه استکان و شیشه ی عسل و مربا در باز روی میز بود.
یه کره ی باز نشده با یه قالب بزرگ پنیر توی یه بشقاب بود.
با صدای تلفن جواب داد
--الو؟
--سلام رها خوبی؟
--سلام خوبم تو خوبی؟
خندید
--خوبم. صبححونه خوردی؟
--نه هنوز.
خندش بیشتر شد
--ببخشید دیگه من هول هولکی آماده کردم.
خندیدم
--آره کاملاً مشخصه.
--ناهار چی داریم؟
--نمیدونم.
با شیطنت گفت
--رها خواهش میکنم یه چیزی درست کن مامان نیست آب نشم مـــن!
از پررو بودنش چشمام گرد شد
--من که غذا پختن...
یادم به روزی افتاد که با زیبا ماکارونی پختم.
دستپاچه گفتم
--ب....بلدم.
--خوبه پس من ظهر میام خونه.
--باشه.
گوشی تلفن و گذاشتم و رفتم تو آشپزخونه.
دوسه تا لقمه نون و پنیر خوردم و میزو جمع کردم.
ساعت ۱۰بود و تا اومدن ساسان ۲ساعت فرصت داشتم.
شروع کردم به درست کردن غذا و اصلاً نفهمیدم زمان چجوری گذشت.
آخرین بشقابو آبکشی کردم و نفس عمیقی کشیدم.
در یخچال رو باز کردم و خیار و گوجه فرنگی برداشتم و گذاشتم رو میز.
همینجور که داشتم خیارارو خورد میکردم غرق در فکر بودم و با احساس سوزش دستم و صدای چرخش کلید توی در ایستادم.
ساسان با دیدنم با لبخند خندید
--سلــام! رها خانم.
تازه فهمیدم با شلوارک و تاپ و موهای نبسته ایستادم جلوش.
هین بلندی کشیدم و دویدم تو اتاق.
انگشتم خون میاومد و نمیدونستم باید چیکار کنم.
چندتا دستمال کاغذی همزمان گذاشتم رو انگشتم و تو آینه به خودم زل زدم.
موهام معنای واقعی جنگل آمازون رو داشت.
در کمدمو باز کردم و متفکر به لباسام خیره شدم...
رمـانکـده مـذهـبـی
ساسان با خجالت گفت --آخه اینجوری نمیشه که. مامان گفت --چرا نمیشه مامان؟ الان ما میخوایم بریم شهرستا
یه شومیز آبی کاربنی با شلوار مشکی پوشیدم.
یه روسری مشکی ساتن مدل دار بستم و از اتاق رفتم بیرون.
ساسان نشسته بود تو آشپزخونه.
رفتم و با خجالت گفتم
--سلام.
لبخند زد
--سلام خوبی؟
--ممنون.
داشت خیار و گوجه هارو خورد میکرد.
--خوب شده؟
--آره بزار خودم انجام بدم.
خندید
--نه دیگه تو انقدر حواست به سالاد بود که ماکارونی دود شد رفت هوا.
با دستم زدم تو صورتم
--وای خاک بر سرم. سوخـــت؟
ساسان خندید
--نه بابا شوخی کردم.
نگاهش رو دستم خیره موند
--چرا از دستت خون میاد؟
به دستم نگاه کردم
--از چاقو برید.
دستمو شستم و با دستمال کاغذی خشک کردم ولی بازم خون میاومد.
ساسان یه چسب زخم از تو جعبه ی کمک های اولیه برداشت
--انگشتتو بیار جلو.
چسبو زد رو انگشتم.
--بیشتر مراقب باش.
--چشم.
موبایلش زنگ خورد و رفت تو هال.
--الو؟
سلام.
چـیی؟
باشه.. باشه الان میام.
کتشو برداشت و دوید سمت در.
مکث کرد و برگشت سمتم و خجالت زده گفت
--ببخشید رها من باید برم.
در رو باز کرد و رفت.
ناخودآگاه بغض کردم و نشستم رو صندلی.
فکر اینکه با کلی ذوق غذا درست کردم اما ساسان نیومده رفت عصابمو خورد میکرد.
با صدای موبایلم رفتم سمتش و پیام ساسانو باز کردم.
--سلام رها. منو ببخش مجبور بودم باید میرفتم.
گوشیو انداختم رو تخت و دراز کشیدم.
نفهمیدم کی چشمام گرم شد و خوابم برد.....
با صدای ساسان چشمامو باز کردم
لبخند زد
--عه سلام رها بیدار شدی.
گیج نشستم رو تخت.
--سلام.ساعت چنده؟
اتاق تاریک بود و چشماش تو تاریکی برق میزد
خندید
--خسته نباشی ساعت 6عصره.
باورم نمیشد 6ساعت خوابیده باشم.
--وااای انقدر من خوابیدم!
گِله دار گفت
--بله و همینطور ناهار هم دست نخورده روی گازه.
سرمو انداختم پایین و سکوت کردم.
نشست رو تخت.
--رها نمیتونم بهت قول بدم روزای دیگه اینجوری نشه.
چون اختیار زندگی من بیشتر از اونی که دست خودم باشه دست بقیس.
نمیشه که تو گرسنه بمونی.
حرفی نزدم
--رهــا! با تواما!
--باشه دیگه گرسنه نمیمونم.
--میای بریم بیرون؟
--کجا؟
--هرجا تو دوس داری.
حوصله ی بیرون رفتن نداشتم.
--نه من نمیام.
--باشه.
از اتاق رفت بیرون.
لباسامو مرتب کردم و رفتم توی هال.
به نایلونای میوه روی اپن خیره شدم.
--رها اینارو گرفتم بشور بزار یخچال.
پشت به من نشسته بود رو مبل و تلوزیون میدید.
گوشه ی لبمو بردم بالا چشمامو بستم و به حالت مسخره ای گفتم
--چشـــم!
همین که چشمامو باز کردم دیدم ساسان زل زده به من.
زد زیر خنده و حالا نخند کی بخند.
خجالت زده سرمو انداختم پایین و رفتم سمت میوه ها.
اومد تو آشپزخونه و با صدایی که هنوز رگه هایی از خنده توش بود گفت
--کمک نمیخوای؟
--نه مرسی.
دست به سینه به سرویس تکیه داد.
--رها!
--بله؟
--میدونستی تو....
همین که خواست ادامه ی حرفشو بگه تلفن زنگ خورد و حرفش نصفه موند.
جواب داد
--الو؟ سلام مامان جان. خوبیم شما خوبید؟
خب خداروشکر. همینجا.باشه. سلام برسون.
--رها بیا مامان باهات کار داره
گوشیو داد به من و نشست رو مبل.
--الو سلام.
--سلام رها جان خوبی مامان؟
--خوبم شما خوبید؟ بابا خوبه؟
--منم خوبم باباتم خوبه.
چیزه رها زنگ زدم بگم...
مکث کرد
--جانم مامان بگو.
--ببین رها من یه خورده طلا دارم گذاشته بودم کمک کنم به خیره ولی خب از خیره واجب ترش پیدا شده.
اگه میتونی بهت بگم برو طلاهارو بردار فردا ببر بفروش و پولشو بزن به شماره حسابی که واست میفرستم.
--باشه چشم مامان.
--رها مامان خیلی مراقب باشیا.
--چشم خیالتون راحت.
--مراقب خودتون باشید
--چشم شماهم همینطور....
گوشیو گذاشتم.
--مامان چیکار داشت؟
تا اومدم بهش بگم موبایلش زنگ خورد و رفت تو اتاق جواب داد.
میز شامو چیدم و صداش زدم
--ساسان؟
--بله
--بیا شام بخور.
نشست سر میز و با لبخند گفت
--به به! ظاهرش که خیلی خوشمزس.
یه قاشق ماکارونی گذاشت تو دهنش و با لذت خورد.
کنجکاو از اینکه واقعاً خوشمزه شده یا نه یه قاشق خوردم و دیدم واقعاً خوشمزش.
بعد از شام میزو جمع کردم و ساسان با اصرار ظرفارو شست...
یه بشقاب میوه آوردم و نشستم رو مبل.
ساسان با ذوق گفت
--رها میخوای فیلم ببینیم؟
--چه فیلمی؟
متفکر گفت
--خـــب!
با ذوق گفت
--با فیلم ترسناک موافقی؟
رمـانکـده مـذهـبـی
یه شومیز آبی کاربنی با شلوار مشکی پوشیدم. یه روسری مشکی ساتن مدل دار بستم و از اتاق رفتم بیرون. ساس
با اینکه تا اون موقع ندیده بودم واسم جذاب بود.
--باشه.
فلششو به تلوزیون وصل کرد و فیلمو پلی کرد.
اولش خیلی معمولی و کسل کننده بود اما هرچی جلوتر میرفت صحنه های هیجان انگیز و ترسناک تری توی فیلم بود.
ساسان با ذوق گفت
--رها میبینی چقدر هیجان انگیزه؟
دلم میخواست بگم نه ولی به زور لبخند زدم
--آره خوبه.
از ترس تپش قلب گرفته بودم.
توی فیلم یدفعه همه جا تاریک شد و یه شبح از توی کمد اومد بیرون.
با جیغ پیراهن ساسانو چنگ زدم و چشمامو بستم........
🍁حلما🍁
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁در حوالی پایین شهر🍁 قسمت28 این حجم ترس از کامران رو خودمم باور نمیکردم اما وقتی میبینمش
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗در حوالی پایین شهر💗
قسمت29
ساسان فیلمو قطع کرد
--چی شد رها؟
چشمامو باز کردم
--ه..ه..هیچی! فقط خیلی ترسیدم.
نگران خندید
--الان خوبی؟
--آره.
کش و قوسی به بدنش داد
--اصلاً بیخیال فیلم دیدن.
بلند شد و رفت سمت اتاقش
--من خیلی خستم میرم بخوابم شب بخیر.
--شب بخیر.
ساسان رفت و تنها موندم توی هال.
حس کنجکاویم گل کرده بود و میخواستم بدونم ادامه ی فیلم چی میشه.
با ترس و اضطراب فیلمو پلی کردم صداشو کمتر کردم و همینجور که قلبم تند تند میزد به تلوزیون خیره شدم.
هرچی فیلم جلو تر میرفت صحنه هاش ترسناک تر میشد.
خیلی ترسیده بودم و نمیدونستم چیکار کنم.
جرأت تکون خوردن از جامو نداشتم.
فیلمو قطع کردم و مردد به در اتاقم خیره شدم.
از فکر اینکه بخوام تنهایی تو اتاقم بخوابم ترس کل وجودمو میگرفت.
تصمیم گرفتم همونجا روی مبل بخوابم.
نفهمیدم کی خوابم برد....
چشمامو باز کردم و به دور و برم خیره شدم.
ظرفای میوه روی عسلی نبود و همه جا مرتب شده بود.
نگاهم روی پتویی که روم بود خیره موند.
حدس زدم پتوی ساسان باشه.
بوی عطر ساسانو میداد.
چشمامو بستم و عمیق بوش کردم.
بلند شدم و پتورو جمع کردم گذاشتم روی تختش و رو تختیشو مرتب کردم.
تخت یه نفره به رنگ قهوه ای سوخته گوشه ی اتاق سمت راست بود.
میز کامپیوتر و میز توالت و کمدش با نظم توی اتاقش چیده شده بود.
رو میز توالتش رو مرتب کردم و نگاهم روی لباسایی که تو سبد گوشه ی اتاق بود خیره موند.
لباسارو بردم گذاشتم تو ماشین لباسشویی و روشنش کردم
بعد از انجام کارام صبححونه آماده کردم و خوردم.
میزو جمع کردم و ظرفای توی سینک رو شستم و آشپز خونه رو مرتب کردم.
همه جا رو جارو برقی کشیدم و یه گردگیری حسابی کردم.
ساعت ۹صبح بود.
یادم افتاد به روزی که زیبا داشت خورشت بادمجون درست میکرد.
حس کردم یه چیزایی یادم اومده.
خورشتو با تصورات و یادآوری های ذهنیم پختم و برنجمو آبکش کردم و ریختم تو قابلمه و زیر شعله رو کم کردم.
ظرفارو شستم و رفتم حمام.
بعد از اینکه از حمام اومدم شعله برنجمو خاموش کردم و رفتم آماده بشم.
یه مانتوی بلند مشکی که تا مچ پام بود رو با شلوار کتون مشکی پوشیدم.
روسریمو ساده پوشیدم و رفتم تو اتاق مامان اینا.
طلاهارو برداشتم و گذاشتم تو کیفم.
تازه یادم افتاد به ساسان نگفتم.
چندبار باهاش تماس گرفتم ولی جواب نداد.
با خودم گفتم تا ظهر برمیگردم و اومد خونه بهش میگم.
کفشای کالج چرمیمو پوشیدم.
کلید خونه رو برداشتم و رفتم بیرون در رو قفل کردم....
سوار تاکسی شدم و روبه روی یه طلافروشی پیاده شدم.
طلاهارو فروختم و پولشو گذاشتم تو کیفم.
احساس ترس زیادی بابت پولا داشتم.
با موبایل مامان تماس گرفتم تا ازش شماره حساب بگیرم اما جواب نداد.
چند بار دیگه شمارشو گرفتم ولی جواب نداد.
یه ماشین جلو پام زد رو ترمز.
--خانم کجا میری؟
با فکر اینکه تاکسیه سوار ماشین شدم و آدرس خونه رو دادم.
تا یه جایی آدرسو درست رفت اما حس کردم خیابونا کم کم داره واسم ناآشنا میشه.
--آقا آدرسو اشتباه دارید میرید؟
خندید
--نه اتفاقاً خیلیم درسته فقط هزینش طلاهای توی کیفته.
با اینکه قلبم داشت از دهنم میاومد بیرون ولی با صدای محکمی گفتم
--چیچی بلغور میکنی؟
بزن کنار میخوام پیاده شم.
خندید
--او او! خانم لوتی تشریف دارن!
--اونش دیگه به شوما مربوطی نی!
گفتم بـــزن کنار!
--نوچ! نمیشه!
با ترس در رو باز کردم و خودمو پرت کردم بیرون.
ماشین با سرعت از جلوم رد شد.
سرمو با دستم محکم گرفته بودم اما بازوم به شدت درد گرفت.
یه دفعه دیدم با سرعت دنده عقب گرفت و داشت میاومد سمتم.
سریع تر از اونی که فکرشو بکنم از جام بلند شدم و شروع کردم دویدن....
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗در حوالی پایین شهر💗 قسمت29 ساسان فیلمو قطع کرد --چی شد رها؟ چشمامو باز کردم --ه..ه..هیچی
صدای قدم های محکم مردونه ی پشت سرم خیلی منو ترسونده بود.
همینجور که میدویدم قطرات اشک از چشمام جاری شده بود.
تقریباً نزدیکای خونه پام به یه آجر گیر کرد و محکم خوردم رو زمین.
تو دلم خدارو صدا زدم و هرچی قدرت داشتم ریختم تو پاهام و بلند شدم.
در آپارتمانو باز کردم و با سرعت از پله ها بالا رفتم.
در رو با کلید باز کردم و تقریباً خودمو پرت کردم رو زمین.
از درد چشمامو بستم و شروع کردم گریه کردن.
با صدای ساسان چشمامو باز کردم.
اولش عصبانی بود ولی با دیدنم ناباورانه گفت
--رها چرا انقدر رنگت پریده؟
گریم شدت گرفت و از ترس نمیتونستم حرف بزنم.
نشست رو زمین و دستشو سمتم دراز کرد
--میتونی بشینی؟
دستشو گرفتم و نشستم.
همینجور که دستم تو دستش بود با تعجب گفت
--رها چرا دستت زخمی شده؟
سرمو انداختم پایین.
دستشو گذاشت زیر چونم و سرمو آورد بالا.
از خجالت نمیتونستم تو چشماش نگاه کنم.
با صدایی ترکیبی از عصبانیت و بغض و گفت
--رها به من نگاه کن!
عکس العملی نشون ندادم.
با صدای بلند تری گفت
--مگه نمیگم به من نگاه کن؟
به چشماش نگاه کردم.
چشماش برقی زد وآروم گفت
--حالا بگو ببینم چیشد؟
--سـا...سـان... مـ..مـ..ن
گریم گرفت و نتونستم ادامه بدم.
مردد بهم نگاه کرد و چندثانیه بعد سرمو گذاشت رو شونش و دستاشو دور کمرم حلقه کرد.
با حرکت ناگهانیش اولش یکم جاخوردم ولی بعدش گریم شدت گرفت و پیرهنشو محکم تو دستم گرفتم.
حس میکردم تو امن ترین نقطه ی جهانم.
نمیدونم چقدر گذشت اما حس میکردم آروم شدم.
سرمو از رو شونش برداشتم.
با انگشت شصتش اشکامو پاک کرد و صورتمو با دستاش قاب گرفت.
لبخند زد
--حالا میشه بگی چیشده؟
لبمو به دندون گرفتم.
--چیزه.. ساسان.. ببین دیروز بود مامان زنگ زد
--خب
--بعد بهم گفت برم طلاهاشو بفروشم و پولشو واریز کنم به حسابش.
یه نمه اخم کرد
--خب.
--بعد امروز...
بغض کردم
--بخدا چندبار بهت زنگ زدم ولی جواب ندادی.
کلافه گفت
--خب.
اشکام دوباره جاری شد
--ا..ا..امروز رفتم طلاهارو فروختم و پولشو گرفتم.
هرچی به مامان زنگ زدم جواب نداد.
یه ماشین جلو پام ایستاد و منم با خیال اینکه تاکسیه سوار شدم و آدرس خونه رو دادم.
تا یه جایی آدرس خونه رو درست رفت....
از گریه ی زیاد سکسکم گرفت.
فریاد زد
--خـــب!
--ح..حس میکردم خیابونا واسم ناآشناس.
گفتم پیاده میشم تهدیدم کرد که اول باید طلاهارو بهش بدم.
منم...منم خودمو از ماشین انداختم بیرون و تا خونه دویدم
صورتش از عصبانیت قرمز شده بود.
کلافه بلند شد و رفت تو آشپزخونه یه لیوان آب خورد.
لیوانو انقدر محکم کوبید رو اپن که صدای شکستنش تو خونه پیچید.
--چرا به خودم نگفتی؟
--گ..گفتم که جواب ندادی.
فریاد زد
--خبر مرگم میاومدم نرفته بودم سرکار اونجا بمیرم که!
با فریادش از ترس تو خودم مچاله شدم.
نفس عمیقی کشید
--جاییت صدمه ندید؟
با بغض گفتم
--نه.
کلافه رفت سمت بالکن و پشت سرهم چندتا نفس عمیق کشید
برگشت سمتم و شرمگین گفت
--رها ببخشید عصبانی شدم داد زدم.
حرفی نزدم.
ناراحت گفت
--میبخشی؟
با اینکه از دستش دلخور بودم ولی ناراحتیش قلبمو به درد می آورد.
--بخشیدمت.
با ذوق لبخند زد
--جدیـــی؟
لبخند زدم
--آره جدی.
--پس پاشو لباساتو عوض کن که ساسان از گرسنگی تلف شد....
دست و صورتمو شستم و لباسامو با یه تونیک ترکیبی از رنگ سبز فسفری و سفید و یه ساپورت مشکی عوض کردم.
یکم موهامو ریختم بیرون و روسریمو ساده سرم کردم.
رفتم تو هال.
ساسان میزو چیده بود و منتظر نشسته بود سرمیز.
همینجور که سر به زیر نگاهش به میز بود یکم موهاش ریخته بود تو صورتش و خیلی جذابش کرده بود.
تو دلم داشتم قربون صدقش میرفتم که یدفعه به خودم اومدم دیدم داره میخنده.
--انقدر خوشگلم؟
گونه هام قرمز شد و سکوت کردم.
نشستم سرمیز و واسه هردومون برنج کشید.
منتظر به ساسان نگاه کردم.
قاشق برنج اولی رو خورد.
--وااای رها عااالی شده!
با ذوق یه قاشق برنج خوردم و از طعمش خداروشکر کردم........
رمـانکـده مـذهـبـی
صدای قدم های محکم مردونه ی پشت سرم خیلی منو ترسونده بود. همینجور که میدویدم قطرات اشک از چشمام جاری
از ماشین پیاده شدم و به دور و برم نگاه کردم.
--اینجا که بیابونه!
--آفرین.
--آخه بیابون؟
خندید
--رها
--هوم؟
--میشه یکم چشماتو ببندم؟
--واسه چی؟
--خودت میفهمی.
--باشه.
یکی از شالامو از ماشین آورد بیرون
متعجب گفتم
--اینکه شال منه.
--چیکار کنم آخه من که زن نیستم.
--آره خب.
چشمامو بست.
صدای در ماشین اومد.
--ساسان؟
--اومدم.
یکی از دستاشو گذاشت پشت کمرم و به جلو هدایتم کرد.
--ساسان کجا میبری منو؟
--نترس برو.
حس کردم دارم از بلندی میرم بالا.
یدفعه شالو از رو چشمام باز کرد
--رسیدیم.
به روبه روم خیره شدم.
بالای یه بلندی ایستاده بودم
چراغای شهر تاریکی شبو رنگین میکرد.
حس میکردم شهر زیر پاهامه.
از ذوق جیغ زدم
--واااای ساسان! چقدر اینجا خوشگله!
یه دسته گل رز قرمز جلو چشمام ظاهر شد.
خندیدم
--وااااای چقدر اینا خوشگلن.
لبخند زد
--قابل شمارو نداره.
دسته گل رو گرفتم و چشمامو بستم عمیق بوش کردم.
با صداش چشمامو باز کردم
--رها....
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا #پارت_دهم 🌈 خانم محمدی عجله داشت. دعوتنامه ام را داد و گفت: بیا! فردا با
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
#پارت_یازدهم 🌈
آقاسید با ما سلام و احوال پرسی کرد و عبایش را درآورد تا کمکمان کند. فکر نمیکردم اول بیاید کمک من و سر جعبه را بگیرد. یک یاعلی محکم گفت و جعبه را بلند کرد.
کم کم بچه ها آمدند و وسایل را آماده کردیم. همان موقع تلفن خانم محمدی زنگ خورد. کمی با تلفن صحبت کرد و بعد، چهره اش درهم رفت و گوشی را قطع کرد. بچه های بسیج را جمع کرد و گفت: متاسفانه راهنمایی که قرار بود دوساعت اول بیاد بچه ها رو توی گلستان بگردونه و شهدا رو معرفی کنه نیومده! آقای بذرپاش از فرهنگسرا زنگ زدن گفتن برای دوساعت اول باید خودمون یه فکری بکنیم چون برنامه ها بهم خورده! بین شما کسی هست که شهدای معروف رو بشناسه و بتونه به بچه ها معرفی کنه؟
آقاسید با شرمساری گفت: متاسفم من نمیتونم. اما اگه زودتر گفته بودید که مطالعه میکردم شاید میتونستم.
بقیه به هم نگاه میکردند. آب گلویم را قورت دادم و در دل گفتم: «الهی به امید تو» و بعد گفتم: خانم من میتونم!
– مطمئنی صبوری؟
– بله خانوم… ان شاءالله.
سوار اتوبوس شدیم. خانم پناهی توضیحی کلی درباره برنامه اردو داد و توصیه های لازم را گوشزد کرد. وقتی راه افتادیم آقاسید بلند شد و چند کلمه ای درباره مقام شهید و آداب زیارت شهدا گفت و نشست. آقاسید تنها کنار کلمن آب نشسته بود و من و خانم محمدی هم ردیف آقاسید بودیم. خانم پناهی دو سه ردیف عقب تر نشسته بود. بچه ها آخر اتوبوس بزن و برقصی راه انداخته بودند که نگو! آقاسید زیر چشمی نگاهی به پشت سرش انداخت و بعد به تسبیح فیروزه ای رنگش خیره شد و آرام گفت: لا اله الا الله!
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛