eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
190 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
رد نگاهمو دنبال کرد و با ذوق گفت --وااای رها اینا که خیلی خوشگلن! از تصور انگشترا تو دست جفتمون لبخن
ساسان با خجالت گفت --آخه اینجوری نمیشه که. مامان گفت --چرا نمیشه مامان؟ الان ما میخوایم بریم شهرستان. توام که نمیتونی بیای. رها هم که نمیاد. نمیشه که دوتا پسر و دختر نامحرم تو یه خونه باشن. بابا گفت --مامان راست میگه ساسان. انشاﷲ عمت خوب بشه باهم میایم میرید محضر عقد میکنید و بعدشم جشن میگیریم براتون. مامان بهم لبخند زد --رها مامان چرا چیزی نمیگی؟ خجالت زده گفتم --چی بگم خب. --به سلامتی قراره تو و ساسان محرم بشیدا! اگه راضی نیستی هیچ مشکلی نداره راحت بگو. --والا نمیدونم مامان جون. هرجور شما صلاح میدونید. بابا رفت تو اتاقش و با یه کتاب برگشت. لبخند زد --ساسان بابا بلند شو بشین پیش رها. ساسان از خجالت پیشونیش عرق کرده بود. بابا شروع کرد به خوندن یه سری جمله که فکر کنم به زبان عربی بود. بعد از اتمام جملات مامان گفت باید بگم قبلتم. منم گفتم. مامان لبخند زد و هردومونو بوسید --انشاﷲ عقدتون. بابا لبخند زد --مراقب همدیگه باشید. لبخند زدم و تشکر کردم. باورم نمیشد با خوندن چندتا جمله و گفتن یه کلمه من و ساسان به هم محرم شده بودیم..... سرمیز شام هیچکس حرفی نزد و شامو در سکوت خوردیم. بعد از شام دور هم نشسته بودیم و هرکس مشغول کاری بود. ساسان با لپ تاپش کار میکرد. بابا شبکه ی خبر میدید و مامان داشت کتاب میخوند. این وسط من هیچ کاری انجام نمیدادم. نگاه ساسان چرخید سمت من و متفکر نگاهم کرد. چند لحظه بعد رفت تو اتاق و با یه جعبه برگشت. --کیا میان منچ بازی کنیم؟ مامان و بابا از پیشنهاد ساسان استقبال کردن و رفتن نشستن رو زمین. ساسان صدا زد --رها توام بیا دیگه. منم به جمعشون اضافه شدم. ساسان با شیطنت گفت --خب مامان و بابا شما یه تیم. من و رها هم تو یه تیم. بابا خندید --خیلیم عالی. بازی خیلی جالبی بود و مامان و بابا همش میبردن و من و ساسان میباختیم. بعد از چند دور بازی مامان اینا رفتن خوابیدن تا صبح زود برن شهرستان. ساسان سرشو بلند کرد و عمیق به چشمام زل زد. تپش قلب گرفته بودم و گونه هام داغ شده بود. لبخند زد --میخوای خودمون دوتایی بازی کنیم؟ --باشه. هر سه دور بازی رو ساسان برد. آخرین مهرشو حرکت داد. بیصدا خندید --دیگه شرمنده. با ذوق گفت --میخوای یه بار دیگه بازی کنیم؟ یه حسی میگفت اینبار من میبرم --باشه. بالاخره من بردم و با ذوق بیصدا گفتم --آ باریکلا رها خانم! ساسان خندید --بر منکرش لعنت!.... اونشب تا نصفه شب به ساسان فکر میکردم. پسری که نیمه ای از وجودمو پُر کرده بود و من عاشقانه عاشقش بودم.... صبح از خواب بیدار شدم و رفتم بیرون. هیچکس خونه نبود و یه یادداشت روی در یخچال بود. مامان نوشته بود: --رها مامان ما صبح زود راه افتادیم دلم نیومد بیدارت کنم مواظب خودت و ساسان باش. خداحافظ. به میز صبححونه ای که تفاوت جدی با هر روز داشت نگاه کردم. قوری چایی همراه با یه استکان و شیشه ی عسل و مربا در باز روی میز بود. یه کره ی باز نشده با یه قالب بزرگ پنیر توی یه بشقاب بود. با صدای تلفن جواب داد --الو؟ --سلام رها خوبی؟ --سلام خوبم تو خوبی؟ خندید --خوبم. صبححونه خوردی؟ --نه هنوز. خندش بیشتر شد --ببخشید دیگه من هول هولکی آماده کردم. خندیدم --آره کاملاً مشخصه. --ناهار چی داریم؟ --نمیدونم. با شیطنت گفت --رها خواهش میکنم یه چیزی درست کن مامان نیست آب نشم مـــن! از پررو بودنش چشمام گرد شد --من که غذا پختن... یادم به روزی افتاد که با زیبا ماکارونی پختم. دستپاچه گفتم --ب....بلدم. --خوبه پس من ظهر میام خونه. --باشه. گوشی تلفن و گذاشتم و رفتم تو آشپزخونه. دوسه تا لقمه نون و پنیر خوردم و میزو جمع کردم. ساعت ۱۰بود و تا اومدن ساسان ۲ساعت فرصت داشتم. شروع کردم به درست کردن غذا و اصلاً نفهمیدم زمان چجوری گذشت. آخرین بشقابو آبکشی کردم و نفس عمیقی کشیدم. در یخچال رو باز کردم و خیار و گوجه فرنگی برداشتم و گذاشتم رو میز. همینجور که داشتم خیارارو خورد میکردم غرق در فکر بودم و با احساس سوزش دستم و صدای چرخش کلید توی در ایستادم. ساسان با دیدنم با لبخند خندید --سلــام! رها خانم. تازه فهمیدم با شلوارک و تاپ و موهای نبسته ایستادم جلوش. هین بلندی کشیدم و دویدم تو اتاق. انگشتم خون میاومد و نمیدونستم باید چیکار کنم. چندتا دستمال کاغذی همزمان گذاشتم رو انگشتم و تو آینه به خودم زل زدم. موهام معنای واقعی جنگل آمازون رو داشت. در کمدمو باز کردم و متفکر به لباسام خیره شدم...
رمـانکـده مـذهـبـی
ساسان با خجالت گفت --آخه اینجوری نمیشه که. مامان گفت --چرا نمیشه مامان؟ الان ما میخوایم بریم شهرستا
یه شومیز آبی کاربنی با شلوار مشکی پوشیدم. یه روسری مشکی ساتن مدل دار بستم و از اتاق رفتم بیرون. ساسان نشسته بود تو آشپزخونه. رفتم و با خجالت گفتم --سلام. لبخند زد --سلام خوبی؟ --ممنون. داشت خیار و گوجه هارو خورد میکرد. --خوب شده؟ --آره بزار خودم انجام بدم. خندید --نه دیگه تو انقدر حواست به سالاد بود که ماکارونی دود شد رفت هوا. با دستم زدم تو صورتم --وای خاک بر سرم. سوخـــت؟ ساسان خندید --نه بابا شوخی کردم. نگاهش رو دستم خیره موند --چرا از دستت خون میاد؟ به دستم نگاه کردم --از چاقو برید. دستمو شستم و با دستمال کاغذی خشک کردم ولی بازم خون میاومد. ساسان یه چسب زخم از تو جعبه ی کمک های اولیه برداشت --انگشتتو بیار جلو. چسبو زد رو انگشتم. --بیشتر مراقب باش. --چشم. موبایلش زنگ خورد و رفت تو هال. --الو؟ سلام. چـیی؟ باشه.. باشه الان میام. کتشو برداشت و دوید سمت در. مکث کرد و برگشت سمتم و خجالت زده گفت --ببخشید رها من باید برم. در رو باز کرد و رفت. ناخودآگاه بغض کردم و نشستم رو صندلی. فکر اینکه با کلی ذوق غذا درست کردم اما ساسان نیومده رفت عصابمو خورد میکرد. با صدای موبایلم رفتم سمتش و پیام ساسانو باز کردم. --سلام رها. منو ببخش مجبور بودم باید میرفتم. گوشیو انداختم رو تخت و دراز کشیدم. نفهمیدم کی چشمام گرم شد و خوابم برد..... با صدای ساسان چشمامو باز کردم لبخند زد --عه سلام رها بیدار شدی. گیج نشستم رو تخت. --سلام.ساعت چنده؟ اتاق تاریک بود و چشماش تو تاریکی برق میزد خندید --خسته نباشی ساعت 6عصره. باورم نمیشد 6ساعت خوابیده باشم. --وااای انقدر من خوابیدم! گِله دار گفت --بله و همینطور ناهار هم دست نخورده روی گازه. سرمو انداختم پایین و سکوت کردم. نشست رو تخت. --رها نمیتونم بهت قول بدم روزای دیگه اینجوری نشه. چون اختیار زندگی من بیشتر از اونی که دست خودم باشه دست بقیس. نمیشه که تو گرسنه بمونی. حرفی نزدم --رهــا! با تواما! --باشه دیگه گرسنه نمیمونم. --میای بریم بیرون؟ --کجا؟ --هرجا تو دوس داری. حوصله ی بیرون رفتن نداشتم. --نه من نمیام. --باشه. از اتاق رفت بیرون. لباسامو مرتب کردم و رفتم توی هال. به نایلونای میوه روی اپن خیره شدم. --رها اینارو گرفتم بشور بزار یخچال. پشت به من نشسته بود رو مبل و تلوزیون میدید. گوشه ی لبمو بردم بالا چشمامو بستم و به حالت مسخره ای گفتم --چشـــم! همین که چشمامو باز کردم دیدم ساسان زل زده به من. زد زیر خنده و حالا نخند کی بخند. خجالت زده سرمو انداختم پایین و رفتم سمت میوه ها. اومد تو آشپزخونه و با صدایی که هنوز رگه هایی از خنده توش بود گفت --کمک نمیخوای؟ --نه مرسی. دست به سینه به سرویس تکیه داد. --رها! --بله؟ --میدونستی تو.... همین که خواست ادامه ی حرفشو بگه تلفن زنگ خورد و حرفش نصفه موند. جواب داد --الو؟ سلام مامان جان. خوبیم شما خوبید؟ خب خداروشکر. همینجا.باشه. سلام برسون. --رها بیا مامان باهات کار داره گوشیو داد به من و نشست رو مبل. --الو سلام. --سلام رها جان خوبی مامان؟ --خوبم شما خوبید؟ بابا خوبه؟ --منم خوبم باباتم خوبه. چیزه رها زنگ زدم بگم... مکث کرد --جانم مامان بگو. --ببین رها من یه خورده طلا دارم گذاشته بودم کمک کنم به خیره ولی خب از خیره واجب ترش پیدا شده. اگه میتونی بهت بگم برو طلاهارو بردار فردا ببر بفروش و پولشو بزن به شماره حسابی که واست میفرستم. --باشه چشم مامان. --رها مامان خیلی مراقب باشیا. --چشم خیالتون راحت. --مراقب خودتون باشید --چشم شماهم همینطور.... گوشیو گذاشتم. --مامان چیکار داشت؟ تا اومدم بهش بگم موبایلش زنگ خورد و رفت تو اتاق جواب داد. میز شامو چیدم و صداش زدم --ساسان؟ --بله --بیا شام بخور. نشست سر میز و با لبخند گفت --به به! ظاهرش که خیلی خوشمزس. یه قاشق ماکارونی گذاشت تو دهنش و با لذت خورد. کنجکاو از اینکه واقعاً خوشمزه شده یا نه یه قاشق خوردم و دیدم واقعاً خوشمزش. بعد از شام میزو جمع کردم و ساسان با اصرار ظرفارو شست... یه بشقاب میوه آوردم و نشستم رو مبل. ساسان با ذوق گفت --رها میخوای فیلم ببینیم؟ --چه فیلمی؟ متفکر گفت --خـــب! با ذوق گفت --با فیلم ترسناک موافقی؟
رمـانکـده مـذهـبـی
یه شومیز آبی کاربنی با شلوار مشکی پوشیدم. یه روسری مشکی ساتن مدل دار بستم و از اتاق رفتم بیرون. ساس
با اینکه تا اون موقع ندیده بودم واسم جذاب بود. --باشه. فلششو به تلوزیون وصل کرد و فیلمو پلی کرد. اولش خیلی معمولی و کسل کننده بود اما هرچی جلوتر میرفت صحنه های هیجان انگیز و ترسناک تری توی فیلم بود. ساسان با ذوق گفت --رها میبینی چقدر هیجان انگیزه؟ دلم میخواست بگم نه ولی به زور لبخند زدم --آره خوبه. از ترس تپش قلب گرفته بودم. توی فیلم یدفعه همه جا تاریک شد و یه شبح از توی کمد اومد بیرون. با جیغ پیراهن ساسانو چنگ زدم و چشمامو بستم........ 🍁حلما🍁 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁در حوالی پایین شهر🍁 قسمت28 این حجم ترس از کامران رو خودمم باور نمیکردم اما وقتی میبینمش
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗در حوالی پایین شهر💗 قسمت29 ساسان فیلمو قطع کرد --چی شد رها؟ چشمامو باز کردم --ه..ه..هیچی! فقط خیلی ترسیدم. نگران خندید --الان خوبی؟ --آره. کش و قوسی به بدنش داد --اصلاً بیخیال فیلم دیدن. بلند شد و رفت سمت اتاقش --من خیلی خستم میرم بخوابم شب بخیر. --شب بخیر. ساسان رفت و تنها موندم توی هال. حس کنجکاویم گل کرده بود و میخواستم بدونم ادامه ی فیلم چی میشه. با ترس و اضطراب فیلمو پلی کردم صداشو کمتر کردم و همینجور که قلبم تند تند میزد به تلوزیون خیره شدم. هرچی فیلم جلو تر میرفت صحنه هاش ترسناک تر میشد. خیلی ترسیده بودم و نمیدونستم چیکار کنم. جرأت تکون خوردن از جامو نداشتم. فیلمو قطع کردم و مردد به در اتاقم خیره شدم. از فکر اینکه بخوام تنهایی تو اتاقم بخوابم ترس کل وجودمو میگرفت. تصمیم گرفتم همونجا روی مبل بخوابم. نفهمیدم کی خوابم برد.... چشمامو باز کردم و به دور و برم خیره شدم. ظرفای میوه روی عسلی نبود و همه جا مرتب شده بود. نگاهم روی پتویی که روم بود خیره موند. حدس زدم پتوی ساسان باشه. بوی عطر ساسانو میداد. چشمامو بستم و عمیق بوش کردم. بلند شدم و پتورو جمع کردم گذاشتم روی تختش و رو تختیشو مرتب کردم. تخت یه نفره به رنگ قهوه ای سوخته گوشه ی اتاق سمت راست بود. میز کامپیوتر و میز توالت و کمدش با نظم توی اتاقش چیده شده بود. رو میز توالتش رو مرتب کردم و نگاهم روی لباسایی که تو سبد گوشه ی اتاق بود خیره موند. لباسارو بردم گذاشتم تو ماشین لباسشویی و روشنش کردم بعد از انجام کارام صبححونه آماده کردم و خوردم. میزو جمع کردم و ظرفای توی سینک رو شستم و آشپز خونه رو مرتب کردم. همه جا رو جارو برقی کشیدم و یه گردگیری حسابی کردم. ساعت ۹صبح بود. یادم افتاد به روزی که زیبا داشت خورشت بادمجون درست میکرد. حس کردم یه چیزایی یادم اومده. خورشتو با تصورات و یادآوری های ذهنیم پختم و برنجمو آبکش کردم و ریختم تو قابلمه و زیر شعله رو کم کردم. ظرفارو شستم و رفتم حمام. بعد از اینکه از حمام اومدم شعله برنجمو خاموش کردم و رفتم آماده بشم. یه مانتوی بلند مشکی که تا مچ پام بود رو با شلوار کتون مشکی پوشیدم. روسریمو ساده پوشیدم و رفتم تو اتاق مامان اینا. طلاهارو برداشتم و گذاشتم تو کیفم. تازه یادم افتاد به ساسان نگفتم. چندبار باهاش تماس گرفتم ولی جواب نداد. با خودم گفتم تا ظهر برمیگردم و اومد خونه بهش میگم. کفشای کالج چرمیمو پوشیدم. کلید خونه رو برداشتم و رفتم بیرون در رو قفل کردم.... سوار تاکسی شدم و روبه روی یه طلافروشی پیاده شدم. طلاهارو فروختم و پولشو گذاشتم تو کیفم. احساس ترس زیادی بابت پولا داشتم. با موبایل مامان تماس گرفتم تا ازش شماره حساب بگیرم اما جواب نداد. چند بار دیگه شمارشو گرفتم ولی جواب نداد. یه ماشین جلو پام زد رو ترمز. --خانم کجا میری؟ با فکر اینکه تاکسیه سوار ماشین شدم و آدرس خونه رو دادم. تا یه جایی آدرسو درست رفت اما حس کردم خیابونا کم کم داره واسم ناآشنا میشه. --آقا آدرسو اشتباه دارید میرید؟ خندید --نه اتفاقاً خیلیم درسته فقط هزینش طلاهای توی کیفته. با اینکه قلبم داشت از دهنم میاومد بیرون ولی با صدای محکمی گفتم --چیچی بلغور میکنی؟ بزن کنار میخوام پیاده شم. خندید --او او! خانم لوتی تشریف دارن! --اونش دیگه به شوما مربوطی نی! گفتم بـــزن کنار! --نوچ! نمیشه! با ترس در رو باز کردم و خودمو پرت کردم بیرون. ماشین با سرعت از جلوم رد شد. سرمو با دستم محکم گرفته بودم اما بازوم به شدت درد گرفت. یه دفعه دیدم با سرعت دنده عقب گرفت و داشت میاومد سمتم. سریع تر از اونی که فکرشو بکنم از جام بلند شدم و شروع کردم دویدن....
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗در حوالی پایین شهر💗 قسمت29 ساسان فیلمو قطع کرد --چی شد رها؟ چشمامو باز کردم --ه..ه..هیچی
صدای قدم های محکم مردونه ی پشت سرم خیلی منو ترسونده بود. همینجور که میدویدم قطرات اشک از چشمام جاری شده بود. تقریباً نزدیکای خونه پام به یه آجر گیر کرد و محکم خوردم رو زمین. تو دلم خدارو صدا زدم و هرچی قدرت داشتم ریختم تو پاهام و بلند شدم. در آپارتمانو باز کردم و با سرعت از پله ها بالا رفتم. در رو با کلید باز کردم و تقریباً خودمو پرت کردم رو زمین. از درد چشمامو بستم و شروع کردم گریه کردن. با صدای ساسان چشمامو باز کردم. اولش عصبانی بود ولی با دیدنم ناباورانه گفت --رها چرا انقدر رنگت پریده؟ گریم شدت گرفت و از ترس نمیتونستم حرف بزنم. نشست رو زمین و دستشو سمتم دراز کرد --میتونی بشینی؟ دستشو گرفتم و نشستم. همینجور که دستم تو دستش بود با تعجب گفت --رها چرا دستت زخمی شده؟ سرمو انداختم پایین. دستشو گذاشت زیر چونم و سرمو آورد بالا. از خجالت نمیتونستم تو چشماش نگاه کنم. با صدایی ترکیبی از عصبانیت و بغض و گفت --رها به من نگاه کن! عکس العملی نشون ندادم. با صدای بلند تری گفت --مگه نمیگم به من نگاه کن؟ به چشماش نگاه کردم. چشماش برقی زد وآروم گفت --حالا بگو ببینم چیشد؟ --سـا...سـان... مـ..مـ..ن گریم گرفت و نتونستم ادامه بدم. مردد بهم نگاه کرد و چندثانیه بعد سرمو گذاشت رو شونش و دستاشو دور کمرم حلقه کرد. با حرکت ناگهانیش اولش یکم جاخوردم ولی بعدش گریم شدت گرفت و پیرهنشو محکم تو دستم گرفتم. حس میکردم تو امن ترین نقطه ی جهانم. نمیدونم چقدر گذشت اما حس میکردم آروم شدم. سرمو از رو شونش برداشتم. با انگشت شصتش اشکامو پاک کرد و صورتمو با دستاش قاب گرفت. لبخند زد --حالا میشه بگی چیشده؟ لبمو به دندون گرفتم. --چیزه.. ساسان.. ببین دیروز بود مامان زنگ زد --خب --بعد بهم گفت برم طلاهاشو بفروشم و پولشو واریز کنم به حسابش. یه نمه اخم کرد --خب. --بعد امروز... بغض کردم --بخدا چندبار بهت زنگ زدم ولی جواب ندادی. کلافه گفت --خب. اشکام دوباره جاری شد --ا..ا..امروز رفتم طلاهارو فروختم و پولشو گرفتم. هرچی به مامان زنگ زدم جواب نداد. یه ماشین جلو پام ایستاد و منم با خیال اینکه تاکسیه سوار شدم و آدرس خونه رو دادم. تا یه جایی آدرس خونه رو درست رفت.... از گریه ی زیاد سکسکم گرفت. فریاد زد --خـــب! --ح..حس میکردم خیابونا واسم ناآشناس. گفتم پیاده میشم تهدیدم کرد که اول باید طلاهارو بهش بدم. منم...منم خودمو از ماشین انداختم بیرون و تا خونه دویدم صورتش از عصبانیت قرمز شده بود. کلافه بلند شد و رفت تو آشپزخونه یه لیوان آب خورد. لیوانو انقدر محکم کوبید رو اپن که صدای شکستنش تو خونه پیچید. --چرا به خودم نگفتی؟ --گ..گفتم که جواب ندادی. فریاد زد --خبر مرگم میاومدم نرفته بودم سرکار اونجا بمیرم که! با فریادش از ترس تو خودم مچاله شدم. نفس عمیقی کشید --جاییت صدمه ندید؟ با بغض گفتم --نه. کلافه رفت سمت بالکن و پشت سرهم چندتا نفس عمیق کشید برگشت سمتم و شرمگین گفت --رها ببخشید عصبانی شدم داد زدم. حرفی نزدم. ناراحت گفت --میبخشی؟ با اینکه از دستش دلخور بودم ولی ناراحتیش قلبمو به درد می آورد. --بخشیدمت. با ذوق لبخند زد --جدیـــی؟ لبخند زدم --آره جدی. --پس پاشو لباساتو عوض کن که ساسان از گرسنگی تلف شد.... دست و صورتمو شستم و لباسامو با یه تونیک ترکیبی از رنگ سبز فسفری و سفید و یه ساپورت مشکی عوض کردم. یکم موهامو ریختم بیرون و روسریمو ساده سرم کردم. رفتم تو هال. ساسان میزو چیده بود و منتظر نشسته بود سرمیز. همینجور که سر به زیر نگاهش به میز بود یکم موهاش ریخته بود تو صورتش و خیلی جذابش کرده بود. تو دلم داشتم قربون صدقش میرفتم که یدفعه به خودم اومدم دیدم داره میخنده. --انقدر خوشگلم؟ گونه هام قرمز شد و سکوت کردم. نشستم سرمیز و واسه هردومون برنج کشید. منتظر به ساسان نگاه کردم. قاشق برنج اولی رو خورد. --وااای رها عااالی شده! با ذوق یه قاشق برنج خوردم و از طعمش خداروشکر کردم........
رمـانکـده مـذهـبـی
صدای قدم های محکم مردونه ی پشت سرم خیلی منو ترسونده بود. همینجور که میدویدم قطرات اشک از چشمام جاری
از ماشین پیاده شدم و به دور و برم نگاه کردم. --اینجا که بیابونه! --آفرین. --آخه بیابون؟ خندید --رها --هوم؟ --میشه یکم چشماتو ببندم؟ --واسه چی؟ --خودت میفهمی. --باشه. یکی از شالامو از ماشین آورد بیرون متعجب گفتم --اینکه شال منه. --چیکار کنم آخه من که زن نیستم. --آره خب. چشمامو بست. صدای در ماشین اومد. --ساسان؟ --اومدم. یکی از دستاشو گذاشت پشت کمرم و به جلو هدایتم کرد. --ساسان کجا میبری منو؟ --نترس برو. حس کردم دارم از بلندی میرم بالا. یدفعه شالو از رو چشمام باز کرد --رسیدیم. به روبه روم خیره شدم. بالای یه بلندی ایستاده بودم چراغای شهر تاریکی شبو رنگین میکرد. حس میکردم شهر زیر پاهامه. از ذوق جیغ زدم --واااای ساسان! چقدر اینجا خوشگله! یه دسته گل رز قرمز جلو چشمام ظاهر شد. خندیدم --وااااای چقدر اینا خوشگلن. لبخند زد --قابل شمارو نداره. دسته گل رو گرفتم و چشمامو بستم عمیق بوش کردم. با صداش چشمامو باز کردم --رها.... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا #پارت_دهم 🌈 خانم محمدی عجله داشت. دعوتنامه ام را داد و گفت: بیا! فردا با
رمان عاشقانه مذهبی 🌈 آقاسید با ما سلام و احوال پرسی کرد و عبایش را درآورد تا کمکمان کند. فکر نمیکردم اول بیاید کمک من و سر جعبه را بگیرد. یک یاعلی محکم گفت و جعبه را بلند کرد. کم کم بچه ها آمدند و وسایل را آماده کردیم. همان موقع تلفن خانم محمدی زنگ خورد. کمی با تلفن صحبت کرد و بعد، چهره اش درهم رفت و گوشی را قطع کرد. بچه های بسیج را جمع کرد و گفت: متاسفانه راهنمایی که قرار بود دوساعت اول بیاد بچه ها رو توی گلستان بگردونه و شهدا رو معرفی کنه نیومده! آقای بذرپاش از فرهنگسرا زنگ زدن گفتن برای دوساعت اول باید خودمون یه فکری بکنیم چون برنامه ها بهم خورده! بین شما کسی هست که شهدای معروف رو بشناسه و بتونه به بچه ها معرفی کنه؟ آقاسید با شرمساری گفت: متاسفم من نمیتونم. اما اگه زودتر گفته بودید که مطالعه میکردم شاید میتونستم. بقیه به هم نگاه میکردند. آب گلویم را قورت دادم و در دل گفتم: «الهی به امید تو» و بعد گفتم: خانم من میتونم! – مطمئنی صبوری؟ – بله خانوم… ان شاءالله. سوار اتوبوس شدیم. خانم پناهی توضیحی کلی درباره برنامه اردو داد و توصیه های لازم را گوشزد کرد. وقتی راه افتادیم آقاسید بلند شد و چند کلمه ای درباره مقام شهید و آداب زیارت شهدا گفت و نشست. آقاسید تنها کنار کلمن آب نشسته بود و من و خانم محمدی هم ردیف آقاسید بودیم. خانم پناهی دو سه ردیف عقب تر نشسته بود. بچه ها آخر اتوبوس بزن و برقصی راه انداخته بودند که نگو! آقاسید زیر چشمی نگاهی به پشت سرش انداخت و بعد به تسبیح فیروزه ای رنگش خیره شد و آرام گفت: لا اله الا الله! ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا #پارت_یازدهم 🌈 آقاسید با ما سلام و احوال پرسی کرد و عبایش را درآورد تا ک
رمان عاشقانه مذهبی 🌈 به زور جلوی خنده ام را گرفتم و بلند شدم و بلند گفتم: بچه ها یکم آروم تر! تا برسیم به گلستان شهدا، آقاسید هزاربار سرخ و سفید شد و عرق ریخت! از اتوبوس پیاده شدیم. خانم محمدی و پناهی توصیه های قبلی را تکرار کردند و وارد شدیم. همه روبروی تابلوی زیارتنامه ایستادیم. آقاسید زیارتنامه را باصدای بلند میخواند. درحین خواندنش، رفتم بطرف مزار شهید قربانی که از اقواممان بود و در ردیف اول بود. برایش حمد و سوره خواندم و برگشتم بین بچه ها. اشک هایم را پاک کردم و از شهدای محراب و شهید میثمی و شهدای زن تا شهدای مکه۶۶ و شهدای مدافع حرم و شهدای غواص را سرزدیم. درباره هرکدام کمی توضیح دادم. عجیب بود، کنار مزار شهید تورجی زاده همه بچه هایی که اصلا اهل این حرفها نبودند مثل ابر بهار گریه میکردند و مقنعه ها یکی یکی جلو میامد. حدود یک ساعت و نیم طول کشید و همه گلستان را گشتیم… ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا #پارت_دوازدهم 🌈 به زور جلوی خنده ام را گرفتم و بلند شدم و بلند گفتم: بچه
رمان عاشقانه مذهبی 🌈 …همه گلستان را گشتیم. همه بچه ها متاثر شده بودند. آقاسید هم تمام وقت پشت سر بچه ها، صورتش را با دستش پوشانده بود و شانه هایش تکان میخورد. کنار مزار شهید تورجی زاده،‌ میتوانستم صدای هق هق اش را به راحتی از بین ناله های بچه ها بفهمم. با کمک خانم پناهی و خانم محمدی زیراندازها را پهن کردیم و قرارشد بچه ها یک ساعتی آزاد باشند. منتظر این فرصت بودم. رفتم سراغ شهدای فاطمیون و کنار یکی شان نشستم. روی سنگ مزار آب ریختم و شروع کردم به درد و دل کردن. دیگر نه حواسم به گریه کردنم بود و نه به گذر زمان. احساس کردم کسی بالای سرم ایستاده؛ سایه سنگینش را حس میکردم. روحانی بود: آقا سید!خودم را جمع و جور کردم. آرام گفت: باهاتون نسبت دارن؟ – خیر ولی چون غریب اند میام بالای سرشون. – عجب… اون شهید که اول رفتید سر مزارش چی؟ – از اقوام هستن. -ببخشید البته… سوال برام پیش اومد. – خواهش میکنم. رفت و کنار مزار یکی از شهدا نشست. موقع اذان بود، نماز را به آقاسید اقتدا کردیم و رفتیم برای ناهار… ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا #پارت_سیزدهم 🌈 …همه گلستان را گشتیم. همه بچه ها متاثر شده بودند. آقاسید
رمان عاشقانه مذهبی 🌈 نزدیک اربعین بود و حال و هوای من هم اربعینی و حسابی از اینکه نمیتوانم بروم کربلا میسوختم. آن روز زودتر حرفهایش را تمام کرد و در آخر حرفهایش گفت: خواهرای عزیز! هرچی از بنده دیدید حلال کنید؛ بنده عازم کربلا هستم. ان شاءالله خدا توفیق شهادت رو نصیب ما بکنه؛ البته ما که آرزو داریم در راه دفاع از حرم اهل بیت(علیهم السلام) شهید بشیم. ان شاءالله در این یک هفته که بنده نیستم، یک حاج آقای دیگه درخدمتتون هستند که برنامه نماز جماعت لغو نشه. اشکم درآمد. «خدایا چرا هرکی به تور ما میخوره میخواد بره کربلا؟»بعد نماز عصر با گریه پرسیدم: این نامردی نیست که مردها میتونن برن سوریه و ما نمیتونیم؟ لبخندی زد و گفت: فکر نکنم نامردی باشه، خانم ها هم با حفظ حجابشون، با تقویت روحیه مردها و کمک از پشت جبهه میتونن موثر باشن و جهاد کنن. مطمئن باشین اجر این کارها کمتر از جهاد مردها نیست. قانع نشدم اما باخودم گفتم اگر بیشتر معطل کنم جلوی آقاسید بلندبلند گریه خواهم کرد…زیر لب التماس دعایی گفتم و همانجا نشستم. رفت و من حال عجیبی داشتم…نمیدانم چرا دنبال شنیدن خبری از کربلا بودم. نمیدانم، شاید وقتی رفت، مراهم با خودش برد. به خودم دلداری میدادم که این احساس جدی نیست… … ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا #پارت_چهاردهم 🌈 نزدیک اربعین بود و حال و هوای من هم اربعینی و حسابی از ا
رمان عاشقانه مذهبی 🌈 امام جماعت جدید را که دیدم، لجم درآمد. سخنرانی هم نکرد. اصلا دوست نداشتم پشت سرش نماز بخوانم. هم عصبانی بودم و هم از دست خودم خنده ام گرفته بود. ظهر که رسیدم خانه، اخبار تازه شروع شده بود. حوصله شنیدنش را نداشتم. دراز کشیدم روی مبل و چشم هایم را بستم که صدای گوینده اخبار توجهم را جلب کرد: انفجار تروریستی در حله عراق و شهادت تعدادی از هموطنانمان… مثل فنر از جا پریدم. تعداد زیادی از زوار ایرانی شهید شده بودند. یک لحظه از ذهنم گذشت: «نکند آقاسید…» قلبم ایستاد و به طرز بی سابقه ای جلوی مادرم زدم زیر گریه. مادر هاج و واج مانده بود: چی شد یهو طیبه؟ – یکی از دوستام اونجا بود! میدانم دروغ گفتم؛ ولی مجبور بودم. نمیخواستم بگویم نگران امام جماعت مدرسه مان شده ام! یک هفته ای که از آقاسید خبر نداشتم به اندازه یک قرن گذشت. میخواستم احساسم را نادیده بگیرم. به خودم میگفتم اینها احساسات زود گذر نوجوانیست و نباید بهشان اهمیت بدهم اما نمیشد… ؟ ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛