رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗در حوالی پایین شهر💗 قسمت32 چشمامو باز کردم و همه جا تاریک بود. فکر کردم خواب میبینم. چش
آرهـــه من آشغالم!
اگه آشغال نبودم گول پولای هنگفت شهرام واسه خوشبخت کردن جنابعالی رو نمیخوردم.
اشک میریخت و حرف میزد
--اگه آشغال نبودم دلمو پای کسی که از اولش دل به دلم نداده نگه نمیداشتم.
همینجور که میرفت عقب تأیید وار سرشو تکون داد
--من اشغالم! یه اشغال خطرناک! مراقب باش که یه وقت پر و بالتو نچینم!
خواست از در بره بیرون دوباره برگشت و پوزخند زد
--اون عشقی که من بهش نمیرسم خوش ندارم ببینم بقیه بهش برسن!
رفت بیرون و در رو محکم کوبید به هم.
عمیق دلتنگ ساسان شده بودم.
لحظه ی آخر تصادف همش جلو چشمام تکرار میشد و از ترس اینکه ساسان زنده نمونده باشه بغض میکردم و اشکام میریخت.
در باز شد و دخترارو برگردوندن تو اتاق.
همون دختری که قبل رفتن باهام حرف زد اومد پیشم نشست.
--میبینم جیکت تو جیک حسامه؟
غمگین نگاهش کردم و حرفی نزدم.
انگار اونم حالمو فهمید و دیگه حرفی نزد.....
به ظرف غذایی که دست نخورده بود زل زده بودم و به غذا خوردنم با ساسان فکر میکردم.
قطره ی اشکی از چشمم پایین ریخت و سرمو به دیوار تکیه دادم...
با تکونای دست یه نفر چشمامو باز کردم.
یکی از دخترا بود.
مضطرب گفت
--پاشو رها.
گیج به اطرافم زل زدم و با دیدن حسام چشم ازش گرفتم.
چندتاشون لباسای ماکسی پوشیده بودن و موهاشون مدل دار بود.
با تعجب به تغییر پوششون خیره شده بودم.
از اینکه اونارو با اون وضع میدید هین بلندی کشیدم و حسام بی توجه به من خندید
-- خیلی عالی شدین!
برید که پسر مسرای عربی دل تو دلشون نیست.
آخرین نگاهشونو هیچ وقت از یادم نمیره.
نگاهی که پشیمونی توش موج میزد.
با رفتن اونا حسامم رفت.
به دختری باهام حرف زده بود اشاره کردم
بیاد پیشم.
اومد و کنجکاو بهم خیره شد.
--الان اینارو کجا بردن؟
--به ناکجا.
--یعنی چی؟
--راستش منم نمیدونم کجا رفتن ولی انگار امشب مهمونی دارن.
--چه مهمونی؟
--مهمونی دیگه. از اینا که مختلطه و آخرش همه مست و پاتیل یه گوشه میفتن.
--خب اونارو چرا بردن؟
ناامید گفت
--نمــیدونم.
نزدیک به یه ساعت بعد صدای موزیک بلند شد و تا شب ادامه داشت.
چشمام گرم شد و خوابم رفت.
نمیدونم چقدر گذشت که با صدای گریه از خواب بیدار شدم.
همه ی دخترا دور یه نفر جمع شده بودن و گریه میکردن.
رفتم پیششون.
--چی شده؟
روبه دختر غریبه با ناراحتی گفتم
--چرا گریه میکنی؟
تموم آرایش صورتش به هم ریخته بود و با گریه سرشو به طرفین تکون داد.
یکیشون گفت
--هیچی پسند نشد.
با تعجب گفتم
--یعنی چی که پسند نشد؟
تلخند زد
--از حرفایی که میزنه فهمیدیم که شهرام سر پولش با شیخای عرب درگیر شده و اونام گفتن نمیخوانش.
--حالا چی میشه؟
ناامید گفت
--نمیدونم.
حتی تصور اینکه یه دختر واسه فروش پسند نشه واسم غیر قابل باور بود.
یدفعه در باز شد و حسام اومد تو.
چشماش خمار بود و با صدای کشداری فریاد زد
--چرا گریه میکنه؟
هیچکس جرأت حرف زدن نداشت.
اومد نزدیک و همین که خواست به دختره دست بزنه محکم هولش دادم عقب.
دندونامو به هم فشار دادم و گفتم
--بپا یه وقت غلط ملط اضافی نکنی که بدجوری کلامون میره توهم!
جری شد و با نفرت بهم زل زد.
--چی زر زدی تو؟
لهجم ناخودآگاه تغییر کرد
--همیـــن که شنفتی! بکش کنار گفتم!
همه ی دخترا از ترس یه گوشه جمع شده بودن و من و حسام مقابل هم ایستاده بودیم.
دستشو بلند کرد تا بزنه زیر گوشم
با بغض و نفرت گفتم
--بـــزن! بزن آقا حســـام!
بزن با معرفت محل!
دستش تو هوا مشت شد و کوبید به دیوار!
رفت بیرون و در رو محکم کوبید به هم.
یکیشون با تعجب گفت
--واای دختر تو معرکه ای!
خیر ببینی یه نفرو از زندگی نجات دادی!
سرمو با دستام گرفتم و نشستم سرجام.
سرم به شدت درد میکرد و از درد خوابم نمیبرد.
چادرمو کشیدم رو سرم و چشمامو بستم.
بغضم شکست و اشکام روونه ی صورتم شد.
از طرفی انتظار همچین کاری رو از حسام نداشتم و از طرفی دلم واسه ساسان تنگ شده بود.
نصف شب با احساس دل درد از خواب بیدار شدم و ناامید به اطراف نگاه کردم.
ناچار رفتم دم در و خدا خدا میکردم در باز باشه.
در رو باز کردم و رفتم بیرون.
گیج به اطراف نگاه کردم و با دیدن در چوبی کوچیک رفتم سمت در.
حدسم درست بود....
داشتم دستامو میشستم که نگاهم روی چهرم توی آینه خیره موند.
چندتا خراش توی صورتم و زیر چشمام گود افتاده بود.
چادرمو مرتب کردم و رفتم بیرون.
با دیدن حسام از ترس تا مرز سکته رفتم اما
سعی کردم خودمو معمولی نشون بدم.
رفتم سمت اتاقی که توش بودم و خیلی آروم در رو بستم.
دیگه خوابم نمیبرد و با دیدن پرده ی حریر رفتم سمتش و پرده رو کنار زدم.
پنجره رو باز کردم و با وجود نرده ها به حیاط نگاه کردم.
با دیدن مردی که پشت به پنجره ایستاده بود و داشت سیگار میکشید خواستم پنجره رو ببندم که با صدای حسام دستم از حرکت موند.
--رها صبر کن....
🍁حلما🍁
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗در حوالی پایین شهر💗 قسمت32 چشمامو باز کردم و همه جا تاریک بود. فکر کردم خواب میبینم. چش
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗در حوالی پایین شهر💗
قسمت33
--وایسا کارت دارم.
بی توجه بهش خواستم در رو ببندم غرید
--مگه نمیگم وایسا؟
--من باتو کاری ندارم.
--من که دارم.
برگشت سمتم و تو چشمام زل زد
--رها!
با تشر گفتم
--اسم منو نیار!
پوزخند زد
--بله دیگه اسم شما رو فقط و فقط آقا ساسان میتونن بیارن.
با آوردن اسم ساسان بغض کردم.
سیگارشو زیر پا له کرد و عمیق آه کشید.
همینجور که به یه نقطه ی تاریک از باغ خیره شده بود گفت
--بد کردی رها!خیلی بد کردی!
سرشو انداخت پایین
--بی معرفت من دوستتت داشتم!
عامل جدایی من از ساسان حسام بود و هرلحظه بیشتر ازش متنفرم میشدم.
با تنفر گفتم
--ولی من دوستت ندارم! نه در گذشته و نه هیچ وقت دیگه.
پنجره رو با شدت بستم و نشستم یه گوشه.
بغضم شکست و بیصدا گریم گرفت.
وسطای گریه کردنم خوابم برد
.
با صدای یه دختر چشمامو باز کردم.....
همون دختری که دیشب گریه میکرد.
بهم لبخند زد
--رها جون پاشو صبححونتو بخور.
شرمنده گفت
--آخه دیروز غذا نخوردی دیدم واسه جبران بهترین کار اینه که بیدارت کنم واسه صبححونه.
لبخند مصنوعی زدم
--مرسی عزیزم من کاری نکردم.
به اطراف نگاه کردم
--پس بقیه؟
جوری که سعی در کنترل بغضش داشت گفت
--همه رفتن.
شالشو مرتب کرد و دوید سمت در.
--خداحافظ رها.
احساس خیلی بدی بهم دست داده بود.
حس میکردم اون سالن شیک و بزرگ واسم مثه قفسه.
آهی کشیدم و به محتویات سینی خیره شدم.
تا شب هیچکس نیومد تو اتاق و در اتاق قفل بود.
با صدای موزیک از خواب پریدم و به دور و برم خیره شدم.
سرم به شدت درد میکرد و حالم بد بود.
احساس ضعف شدیدی داشتم.
رفتم سمت سینی و یه تیکه نون برداشتم خوردم.
اشتهام باز شد و چندتا لقمه کره و عسل خوردم.
حس میکردم حالم بهتر شده بود.
در به شدت باز شد و حسام تقریباً ولو شد رو زمین.
با چشمای نیمه باز و خمار بهم زل زد.
خندید
--وااای رها چقدر خوشگل شدی تــو!
بلند شد و تلو تلو خوران اومد سمتم.
کنج دیوار خودمو مچاله کردم و از ترس بغض کردم.
وسط راه نشست و سرشو به دیوار تکیه داد.
سرخوش خندید
--وااای رها نمیدونی چقدر خوش گذشت.
همینجور که حرف میزد الکی میخندید.
یدفعه بغض کردو جدی گفت
--ولی جات خعلیی خالی بود.
دوباره خندید
--رها اگه تو بودی معرکه میشد.
خندید و دستشو گذاشت رو قلبش
--آخه نمیدونی چقدر عاشقتم!
حرفاش حس تنفر رو تو وجودم بیشتر میکرد.
یدفعه برگشت و فاصلش بامن کم شد.
از ترس چسبیدم به دیوار.
تلخند زد
--نترس کاریت ندارم جوجو.
یه سیگار روشن کرد و عمیق پک زد.
یدفعه سرفش گرفت و صورتش از سرفه قرمز شد.
هرچی حس تنفر و خشم نسبت بهش داشتم فراموش کردم و فقط به این فکر میکردم چیکار کنم حالش خوب شه.
لیوان چای توی سینی که از صبح مونده بود رو برداشتم و گرفتم جلوش.
--بخور حسام.
یه نفس چای رو خورد و سرفش کمتر شد.
سرشو به دیوار تکه داد و چشماشو بست.
معترض گفت
--چرا بهم چای دادی؟
جواب ندادم.
فریاد زد
--پرسیدم چــرا؟
نکنه دلت واسم سوخت؟
یه قطره اشک از چشماش پایین ریخت و تلخند زد
--اصلاً مگه تو دلم داری؟!
یه پک دیگه اینبار ملایم تر به سیگارش زد.
--ولی فکر کنم دل تو دلت نیست که ساسان جونتو ببینی!
خندید
--چه عاشقانه ی خنده داری!
صبرم لبریز شد و با بغض جیغ زدم
--بســه حسام! بســه!
نمیخوام صداتو بشنوم!
بدون اینکه حرفی بزنه چشماشو بست و خوابش برد.
کلافگی خودم کم بود تازه حسامم تو اتاق خوابش برد.
در باز شد و با تعجب به دختری که اومد تو اتاق خیره شدم......
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗در حوالی پایین شهر💗 قسمت33 --وایسا کارت دارم. بی توجه بهش خواستم در رو ببندم غرید --مگه
لباسش خیلی باز بود و هفت قلم ارایش کرده بود.
گوشه ی لبشو برد بالا و پوزخند زد
--بخاطر تو حسام اومد بالا؟
خندید
--چه بی سلیقه.
بی هیچ حرفی به چشمام زل زدم.
رفت سمت حسام و با صدای کشداری صداش زد
--حســام!
دستشو گذاشت رو صورتش
--عزیزم؟
برگشت سمت من و جیغ زد
--این چرا حرف نمیزنه؟
تو صورتش سیلی زد و بلند تر صداش زد
--عزیزم؟
--بهت گفتم چرا حسام اینجوریه؟
بازم سکوت کردم.
اومد سمتم و یقمو گرفت تو دستش.
با جیغ گفت
--مگه کری؟
بازم جواب ندادم.
موهامو از روی چادر گرفت تو دستش و
تهدید وار گفت
--یا جواب میدی!
بیشتر موهامو کشید
--یا به شهرام میگم بیاد درست و حسابی آدمت کنه.
یه سیلی زد تو صورتم و جیغ زد
--جواب بده تا...
صبرم لبریز شد و دستشو محکم پس زدم.
مچ دستشو پیچوندم و چسبوندمش به دیوار.
تهدیدوار گفتم
--تا چی؟
خواست دستشو بلند کنه سریع با اون یکی دستم مچشو پیجوندم.
پوزخند زدم
--واسه من شاخ شونه نکش که بدجوری خاکشیر میکنم اون شاختو!
چونشو گرفتم تو دستم
--بیبین جوجه پاستوریزه من با این مردک مست هیچ صنمی ندارم!
الانم تخته کن دهنتو گم شو بیرون این لاشه رو هم با خودت ببر که اصلاً حوصله ی زر زراتو ندارم.
چشمم خورد به حسام که با لبخند بهم زل زده بود.
دختره از رو زمین بلند شد و با گریه جیغ زد سر حسام.
--لیاقتت همین دختره ی پاپتیه!
در رو محکم کوبید به هم و رفت بیرون.
حسام با ذوق گفت
--ایول خوب دهنشو بستی.
با حرص ادامه داد
--دختره ی آویزون.
--برو بیرون حسام.
--چرا؟
--چون حالم داره ازت به هم میخوره.
--از ساسان چی اونم...
فریاد زدم
--اسم اونو نیـــار!
چشماش از عصبانیت سرخ شد.
--من هرکاری دلم بخواد
حرفشو قطع کردم
--تو غلط میکنی که هر غلطی رو دلت میخواد بکنی.
پوزخند زد
--اونوقت کی میخواد جلومو بگیره؟حتماً تو؟
بغضم شکست
--نه! همون اوس کریمی که به قول خودت چوبش صدا نداره جلوتو میگیره.
عمیق به چشمام زل زد و بلند شد رفت بیرون.
نشستم رو زمین و شروع کردم گریه کردن.
موندن تو موقعیتی که معلوم نبود چه بلایی سرت بیاد واسم عذاب آور بود.
تا صبح نتونستم بخوابم و همش به ساسان فکر میکردم.
هوا روشن شده بود و کم کم داشت خوابم میبرد که در باز شد و یه خانم مسن با سینی صبححانه اومد تو اتاق.
بی هیچ حرفی سینی رو گذاشت و رفت.
دوباره چشمامو بستم و خوابم برد....
با تکونای دست یه نفر چشمامو باز کردم.
یه خانم مسن با یه دختر جوون بالاسرم ایستاده بودن.
خانم مسن لبخند زد
--رها جان شمایی؟
نشستم و خواب آلو گفتم
--بله.
دستشو سمتم دراز کرد
--پاشو عزیزم باید آماده بشی.
--واسه چی؟
--راستش نمیدونیم به من گفتن بیام اینجا تو رو آماده کنم.
یاد روزی افتادم که همه ی دخترا با موهای شینیون کرده و لباسای ماکسی از اتاق رفتن بیرون و دیگه برنگشتن.
بغض گلومو گرفت و از رو زمین بلند شدم.
اول رفتم حمام و بعد از اینکه از حمام اومدم اونا کارشونو شروع کردن.
اول با بند موهای صورتمو برداشت و ابروهامو تمیز کرد.
نوبت به رنگ مو رسید و با دیدن موهام ذوق زده گفت
--عزیزم چقدر موهات قشنگه.
به زدن یه لبخند اکتفا کردم و اون کارشو شروع کرد....
چشمامو بسته بودم و داشتم به آینده ای که قرار بود واسم رقم بخوره فکر میکردم.
--چشماتو باز کن عزیزم.
چشمامو باز کردم و با دیدن صورتم توی آینه تو دلم ذوق کردم و با یادآوری اتفاقی که قرار بود بیفته ذوقم تبدیل به بغض شد.
یه لباس مجلسی کالباسی که سمت چپ سینش یه گل سفید بود و دامنش کلوش بود. حجاب بالاتنش کامل بود و فقط ساق پاهام بیرون میموند رو پوشیدم.
خانم مسن با ذوق گفت
--واای عزیزم قشنگ ترین دختری شدی که تا الان میبینم.
لبخند کمرنگی زدم و سرمو انداختم پایین.
خانم مسن و دختر دستیارش از اتاق رفتن بیرون.
یدفعه در باز شد و حسام اومد تو خـاست حرفی بزنه که با دیدن من ذوق زده گفت....
🍁حلما🍁
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗در حوالی پایین شهر💗 قسمت33 --وایسا کارت دارم. بی توجه بهش خواستم در رو ببندم غرید --مگه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗در حوالی پایین شهر💗
قسمت34
--اووو مای گـــاد!
چه جیگری شدی تو!
از اینکه جلوش با اون وضع بودم دویدم سمت چادرم که دستمو گرفت.
--نه دیگه اون عبارو دیگه باید بزاری کنار.
از شدت عصبانیت دندونامو به هم فشار دادم.
--ول کن دستمو.
خندید
--اگه نکنم؟
کلافه سرمو انداختم پایین.
دستمو آروم ول کرد با صدای آرومی زیر گوشم گفت
--محاله بزارم تو رو ببرن!
از حرفش چشمام گرد شد.
لبخند زد
--امیدوارم حرفمو باور کرده باشی.
--پس چرا اجازه دادی منو بیارن اینجا؟
عصبانی شد
--مجبور شدم رها!
پوزخند زدم و سکوت کردم.
--بمون چند دقیقه دیگه میام.
نشستم گوشه ی اتاقو خودمو سرگرم به ناخن مصنوعی هایی که به زیبایی رو ناخن هام کار شده بود کردم.
نمیدونستم حرف حسامو باور کنم یا نه.
حواسم نبود دارم انگشتر عقیقمو تو دستم میچرخونم.
نگاهم روش خیره موند و یاد روزی افتادم که انگشترامونو دست همدیگه کردیم.
بغضم شکست و اشکام پشت سرهم از چشمام پایین میریخت.
سرم از شدت صدای بلند آهنگ درد گرفته بود.
چشمام کم کم داشت گرم میشد که برقا خاموش شد و پشت بندش صدای آژیر پلیس توی حیاط پیچید.
نور امیدی ته دلم روشن شد وچادرمو سر کردم دویدم سمت در.
همین که خواستم در رو باز کنم در باز شد و یه نفر اومد تو اتاق و در رو بست.
نمیتونستم چهرشو ببینم و با خودم فکر کردم
شاید حسام باشه.
--حسام تویی؟
یدفعه یه پارچه ی مرطوب جلو دماغم گرفته شد و دیگه هیچی نفهمیدم......
چشمامو باز کردم و با تعجب به اتاقی که برام غریبه بود و هیچکس اونجا نبود نگاه کردم.
از ترس نشستم رو تخت و هنوز لباس کالباسی تنم بود.
اتاق با دیوارای سفید و تخت و کمد سفید صورتی به نظرم زیادی بی روح اومد.
با باز شدن در تپش قلبم بالا رفت و با دیدن خانم مسنی با کنجکاوی بهش خیره شدم.
لبخند زد
--بیدار شدی عزیزم.
نشست لب تخت و من رفتم عقب.
خندید
--نترس کاری باهات ندارم.
از ترس نمیتونستم کامل حرف بزنم
--شــ..شــ..شما کی هستی؟
--اسمم فخر الزمانه ولی بهم میگم فخری!
اسم تو رهاس درسته؟
--شما اسم منو از کجا میدونید؟
--آقا گفت.
--آقا کیه؟
بدون توجه به حرفم گفت
--پاشو عزیزم برو حمام یه دوش بگیر سر و صورتتو بشور.
پیش خودم به این فکر میکردم که چرا هیچ وقت نباید بدونم کجام و قراره چه بلایی سرم بیاد.
بغضم شکست و قطرات اشک از چشمام جاری شد.
--ببخشید فخر الزمان خانم میشه بگی من کجام؟
نالیدم
--کی و چرا منو آوردن اینجا؟
غمگین سرشو انداخت پایین
--راستش منم نمیتونم بهت حرفی بزنم.
جیغ زدم
--چـــرا؟
چـرا نباید بدونم کجام؟ چـرا هر کسی دلش بخواد منو هرجا بخواد میبره؟
مگه من چه گناهی کردم که طعم زندگی راحتو نمیتونم بچشم!
به هق هق افتادم و صورتمو گرفتم تو دستام.
حس میکردم دیگه نمیتونم تحمل کنم.
دستامو از رو صورتم برداشت و با بغض گفت
--گریه نکن دخترم!
بخدا اولین باریه که آقا یه دختره آورده اینجا تا ازش مراقبت کنم این نشونه ی اینه که خیلی واسش اهمیت داری.
--نگفت چرا نباید اسمشو بدونم؟
--نه.
اشکامو پاک کردم و به دیوار خیره شدم.
دستمو کشید
--پاشو عزیزم! پاشو برو حمام.
رفتم حمام و موهامو باز کردم.
زیر دوش بغضم شکست و اشکام بیصدا همراه با آب روی صورتم میریخت....
یه شلوار و پیراهن یاسی رنگ مرتب روی تخت بود.
اونارو پوشیدم و موهامو حوله پیچ کردم.
در اتاق باز شد و فخرالزمان با یه سینی غذا برگشت.
--میدونم گرسنه ای پس بخور تا از دهن نیفتاده.
بی هیچ حرفی بهش نگاه کردم و رفت بیرون.
غذامو خوردم و سینی رو برداشتم ببرم بیرون.
دم در اتاق کنجکاو به اطراف نگاه کردم.
یه هال نقلی کوچیک با یه دست مبل راحتی قهوه ای که دور هال چیده شده بود.
فخر الزمان از تو آشپزخونه صدام زد
--رها جان من تو آشپزخونم.
رفتم سمت آشپزخونه و سینی رو گذاشتم رو اپن.
--رها جان میزاشتی خودم میاوردم.
--ممنون.
لبخند زد
--راحت باش اینجا غیر از من وتو کسی نیست...
رفتم تو اتاق و در رو بستم.
نشستم لب تخت و سرمو گذاشتم روی پاهام.
آرامشی پیدا کرده بودم که میون اون همه شلوغی ذهنی واسم غیر قابل باور بود.
از همه بیشتر میخواستم بدونم کی منو آورده پیش اون خانم.
نفسمو صدادار بیرون دادم و رو تختم دراز کشیدم.
نمیدونم چقدر گذشت که با صدای یه نفر از خواب پریدم.
فخر الزمان با چادر بالاسرم ایستاده بود.
لبخند زد
--ای وای بمیرم بخدا نمیخواستم بترسونمت.
نشستم لب تخت.
-- اشکالی نداره.
--اذانه دخترم پاشو نمازتو بخون بعد راحت بخواب.
کنجکاو گفتم
--نماز؟
با تعجب گفت
--آره عزیزم نماز.
تلخند زدم
--ببخشید ولی من نمیدونم نماز چیه.
--باشه دخترم اگه نمیخونی بخواب.
خواست بره دستشو گرفتم
--میشه بهم یاد بدی؟
لبخند زد
--اره عزیزم پاشو وضو بگیر.
با راهنمایی فخر الزمان وضو گرفتم و چادر ساده و سفید رنگی که با گلای قرمز تزئین شده بود رو سر کردم...
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗در حوالی پایین شهر💗 قسمت34 --اووو مای گـــاد! چه جیگری شدی تو! از اینکه جلوش با اون وضع
با دیدنم جانمازی کا فخرالزمان واسم آورد یاد ساسان افتادم.
بغض بدی بیخ گلوم گیر کرد و چشمام اشکی شد.
یادم اومد به شبی که میخواستم آب بخورم و دیدم ساسان سر جانماز نشسته و داره گریه میکنه.
--رها جان؟
برگشتم سمتش.
لبخند زد
--عزیزم اذان تموم شد....
با چندبار تکرار کردن سوره ها یادگرفتم از حفظ بخونم و فخرالزمان بهم یاد داد چجوری نماز بخونم.
بعد از سلام نماز طاقتم تموم شد و سرمو گذاشتم رو مهر و شروع کردم هق هق گریه کردن.
با نماز خوندن بیشتر دلتنگش شده بودم و حال دلم گرفته بود.
با دستی که روی شونم قرار گرفت سرمو از رو مهر برداشتم.
--نمیدونم چه حاجتی به دلته ولی هرچی که هست خدا بهت بده.
لبخند بی جونی زدم
--ممنون از اینکه بهم نماز خوندن یاد دادین.
لبخند زد
--کاری نکردم.
شروع کرد با تسبیح ذکر گفتن و منم رفتم تو اتاق و همین که رو تخت دراز کشیدم چشمام گرم شد و خوابم برد.....
با صدای فخر الزمان از خواب بیدار شدم و به دور و برم نگاه کردم ولی تو اتاق نبود.
از اتاق رفتم بیرون و دیدم پشت به ایستاده و داره با تلفن حرف میزنه.
--چشم آقا! چشم حتماً خدانگهدار.
تماسو قطع کرد و با دیدن من هین بلندی کشید
--رها جون یه چیزی میگفتی ترسیدم بابا!
--ببخشید.
--خدا ببخشه عزیزم.
دست و صورتت رو بشور بیاصبححانه آماده کردم....
بی میل چندتا لقمه خوردم.
--چرا نمیخوری؟
--ممنون.
--اما من اینهمه زحمت کشیدم!
--ممنون ولی اشتها ندارم.
--ناراحتی؟
تلخند زدم
--نه واسه چی؟
--آخه آقا گفته نزارم آب تو دلت تکون بخوره.
--آب که از سر گذشت چه یک وجب چه هرچی
فخر الزمان خانم آب از سر من گذشته.
این آب تو دل تکون خوردنا واسه بچه تیتیش ماماناس.
نفسمو صدادار بیرون دادم از سر میز بلند شدم.
--ممنون.
رفتم تو اتاق و نشستم رو تخت.
یه جورایی حالم از اینکه بخوام بشینم تو یه اتاق و یه نفر مراقبم باشه به هم میخورد.
دلم واسه روزای با ساسان بودن تنگ شده بود و مثل همیشه بغضم شکست.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نزدیک یک ماه بود توی خونه با فخر الزمان بودم و هیج وقت نتونستم مثل زیبا باهاش راحت بشم.
تلاش هام واسه فهمیدن شخصیتی که فخر الزمان بهش میگفت آقا و من حق دونستن هویت واقعیش رو نداشتم بی فایده بود.
مثل بقیه ی وقت ها نشسته بودم رو تخت بی هیچ حرفی به دیوار زل زده بودم.
فخرالزمان معتقد بود دیوونه شدم ولی به نظر خودم سکوت کردن منطقی تر بود.
دیگه دلتنگیام به گریه مختوم نمیشد و تنها بغض بود که میخواست خفم کنه.
صدای فخر الزمان کنجکاوم کرد برم دم در.
گوشمو چسبوندم به در اتاق و گوشامو تیز کردم.
فخر الزمان با ترس میگفت
--آقا من دیگه نمیدونم باید چیکار کنم.
غذا میپزم لب نمیزنه.
میرم کنارش باهاش حرف بزنم ازم رو برمیگردونه.
یدفعه با شنیدن اسمی که از زبون فخر الزمان
شنیدم قلبم بی حرکت ایستاد و دستام ناخودآگاه شروع کرد لرزیدن.
قطره ی اشکی از گوش ی چشمم پایین ریخت و سر خوردم کنار دیوار.
با یادآوری روزی که دیدمش یدفعه چشمام بسته شد و آخرین چیزی که دیدم فخرالزمان بود که با جیغ خدارو صدا میزد...
گوشام کلمات رو ناواضح میشنید.
یه نفر میگفت
--رها اینجوری نباش! تورو جون مادرت زود خوب شو.
چشمامو باز کردم و مردی که از در رفت بیرون رو نتونستم ببینم.
هنوز ذهنم شروع به کار نکرده بود.
در باز شد و فخر الزمان اومد تو اتاق.
--وای الهی بمیرم بیدار شدی عزیزم.
نشست گوشه ی تخت و دستمو گرفت
--رها توروخدا اینجوری نکن با من!
بخدا منم نمیدونم باید چیکار کنم.
از طرفی آقا گفته تو نباید بفهمی که کیه و از این طرف تو با این حال و روز.
پتورو کشیدم رو سرم و جواب ندادم.
صدای در اتاق که نشونه ی رفتنش رو میداد خوشحالم کرد.
با یادآوری روزای کودکی شروع کردم به خندیدن و میون خنده هام اشکام از چشمام پایین میریخت.
گلدون شیشه ای روی دراور توجهمو جلب کرد و برداشتم کوبیدمش به دیوار.
صدای شکستنش توی گوشم پیچید و ذوقمو واسه شکستن لیوان بیشتر کرد.
لیوانو از رو میز برداشتم و کوبیدم تو دیوار.
خندم بیشتر شد.
تیکه ی شیشه ای که از شکستن لیوان تو دستم مونده بود توجهمو جلب کرد.
گذاشتمش رو شاهرگ دستم و یکم فشار دادم.
سوزشش واسم لذت بخش بود و همین که خواستم بیشتر فشار بدم در اتاق باز شد......
🍁حلما🍁
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗در حوالی پایین شهر💗 قسمت34 --اووو مای گـــاد! چه جیگری شدی تو! از اینکه جلوش با اون وضع
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗در حوالی پایین شهر💗
قسمت35
فخر الزمان با دو دست زد تو سرش و دوید سمت من.
--رها این چه کاریه با خودت کردی؟
جیغ زدم
--بهم بگو آقا کیه!
چـــرا اینجام؟ ســـاســـان کجاست؟
چرا من باید ازش دور باشم!
به مچ دستم که خونی شده بود اهمیت ندادم و به سمتش هجوم بردم.
نمیدونستم دارم چیکار میکنم.
با دست لرزونم تیغو گذاشتم زیر گلوش
از ترس فقط به چشمام خیره بود و حرفی نمیزد.
با ترس گفتم
--ی..ی.. یا میگی آقا کیه...
ادامه ی حرفم همراه شد با باز شدن در اتاق و
دیدن کسی که اصلا انتظارشو نداشتم.
با اخم وحشتناکی بهم نگاه میکرد و به سمتم هجوم آورد.
فریاد زد
--بده من ببینم اون تیغو.
از ترس یه قدم رفتم عقب وچشمم خورد به خونی که از دستم رو زمین میریخت و یدفعه حالم بد و پاهام سست شد افتادم رو زمین.....
حس میکردم خیلی خستم و دلم نمی خواست چشمامو باز کنم.
آروم آروم چشمامو باز کردم و با دیدنش از ترس بغض کردم و خودمو چسبوندم به دیوار.
از صدای تخت برگشت سمتم و با دیدنش هین بلندی کشیدم.
بی توجه یه سیگار روشن کرد و بلند شد ایستاد روبه روی پنجره.
--زیادی جفتک میپرونی سوگلی سرهنگ!
تپش قلبم بالارفته بود و نمیتونستم حرف بزنم.
با همون صدای بم و جدیش گفت
--تو زندگیم بعضی آدما، کارا، علایقا
خط قرمز منن!
وااای به حال کسی که بخواد ازشون رد بشه که بد جور دمشو قیچی میکنم.
چندتا پک به سیگارش زد و ادامه داد
--و امروز تو اینکارو کردی!
برگشت و با خشم نگاهم کرد
--دفعه ی آخرت باشه اینکارو اونم علیه خاله فخری انجام میدی!
فقط تونستم نگاهش کنم.
--فهمیدی یا نه؟
هیچی نگفتم.
فریاد زد
--یادت نرفته که من کیم؟
برای بار دوم میگم که خوب یادت بمونه.
من کـــامرانم! پسر جمشید!
پوزخند زد
--البته فاز من از اون مرتیکه جمشید جداس!
بغضم شکست
--چـ...چـ.. چرا مـ.. منو آوردی ایـ..ایـ..اینجا؟
نفسشو صدادار بیرون داد و جواب نداد.
جیغ زدم
--چــرا؟
نیم نگاهی بهم انداخت و بی توجه و بهم گفت
--داشتم میگفتم.
با گریه گفتم
--نمیخوام بگی! بهم بگو چـــرا منو آوردی اینجا؟
ریلکس نشست رو صندلی.
--نمیدونم شاید دلم واست سوخت شایدم...
مکث کرد و ادامه داد
--یه خورده حسابایی با تیمور آشغال و اون مرتیکه سرهنگ...
حرفشو قطع کردم
--درباره ی بابام درست حرف بزن!
پوزخند زد
-- همچین میگه بابام!
تو گورت کجا بود که کفنت باشه؟
حرفش خیلی بهم برخورد و یه قطره اشک از چشمام جاری شد.
--فهمیدم که شهرام گرفتت.
پیش خودم گفتم خیلی راحت میتونم بدستت بیارم و تسویه کنم خورده حسابایی که مثه خورده شیشه رو مخم فرو میره!
اینجوری لااقل دلم نمیسوزه.
خلاصه که دفعه ی آخرت باشه این رفتارارو میکنی!
چون دفعه ی بعد دیگه اینقدر باهات آروم حرف نمیزنم.
رفت بیرون و با صدای در اشکام از چشمان جاری شد و شروع کردم هق هق گریه کردن.
دلم میخواست همون لحظه بمیرم.
میون گریه هام حواسم به روسری که روی سرم بود پرت شد و از اینکه جلوش سر لخت نبودم خداروشکر کردم.
آروم آروم شروع کردم حرف زدن
--خدایا! چرا از دست یکی نجاتم میدی میسپری دست یه نفر دیگه؟
چرا همش باید امر و نهی بشم؟ مگه من چه گناهی کردم؟ دیگه خسته شدم!
به جون خودت خسته شدم!
در باز شد و فخر الزمان همراه با جعبه ی کمک های اولیه اومد تو اتاق.
حالم ازش به هم میخورد.
نشست کنارم و با لبخند گفت
--رها جان...
فریاد زدم
--خفه شو! اسم منو نیار.
--باشه ولی پانسمان دستت باید عوض بشه.
پانسمان دستمو باز کردم و پرت کردم وسط اتاق
--میخوام نشه!
اخم کرد
--ولی آقا گفتن هر مخالفتی در برابر من کردید بهشون اطلاع بدم.
مشمئز نگاهش کردم
--برو بگو! منو از کی میتوسونی؟
از اتاق رفت بیرون و چند دقیقه بعد صدای ماشین از حیاط اومد و به ثانیه نکشید
در با شدت باز شد و کامران عصبانی به طرفم هجوم آورد...
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗در حوالی پایین شهر💗 قسمت35 فخر الزمان با دو دست زد تو سرش و دوید سمت من. --رها این چه کا
چند سانتی متری من ایستاد و نمیدونم چی تو صورتم دید که با مشت کوبید به دیوار.
خیلی ترسیده بودم اما نمیخواستم نشون بدم.
چند لحظه بعد با صدای جدی ای گفت
--چرا به حرفش گوش نمیدی؟
--نمیخوام گوش بدم.
--به نفعته که به حرفش گوش بدی!
پوزخند زدم
-- اگه گوش ندم مثلاً میخوای چیکار کنی؟
با حس سوزش صورتم ناخودآگاه دستم رفت سمت گونم و چشمام خیس شد.
تهدیدوار دستشو تکون داد
--این اولش بود!
بخوای پــا رو دم من بزاری بیشتر از اینا سرت میاد.
گفت و از اتاق رفت بیرون و در رو قفل کرد.
صداشو شنیدم که به فخر الزمان میگفت
--بزار انقدر این تو بمونه تا بمیره.
--ولی آقا...
فریاد زد
--همـــین که گفتم!
سرخوردم کنار دیوار و شروع کردم هق هق گریه کردن.
حالم از خودم به هم میخورد.
اینکه یه مرد غریبه روم دست بلند کرده و هیچ حامی نداشتم خیلی واسم گرون تموم شد.
شروع کردم جیغ زدن و به کامران بد و بیراه گفتن.
انقدر گریه کردم و جیغ زدم که نفهمیدم کی خوابم برد......
با صدای رها گفتنای فخر الزمان چشمامو باز کردم.
شرمنده لبخند زد
--رها جان پاشو برات غذا آوردم.
واضح بود داره بهم ترحم میکنه.
دستمو زدم زیر سینی غذا و تموم برنجا ریخت رو زمین.
اخم کرد
--چرا همچین میکنی؟ نمیخوای کوفتت کنی مثه آدم بگو نمیخوام!
پتورو کشیدم رو سرم و چشمامو بستم.
در رو بست و رفت بیرون.
یادم افتاد کامران وقتی میخواست بره در اتاق رو قفل کرد ولی فخر الزمان اینکارو نکرد.
از فکری که به سرم زده بود تپش قلب گرفتم و ترس مثه خوره افتاد به جونم.....
همینجور که سرمو گذاشته بودم رو زانوهام نگاهم به عقربه های ساعت بود.
ساعت ۱۱ونیم شب بود.
یه مانتو و شلوار و روسری دم دستی از تو کمد برداشتم و پوشیدم.
از ترس نفس نفس میزدم و صدای تپشای قلبم خیلی واضح تو گوشم میپیچید.
با دستای لرزون در اتاق رو باز کردم و رفتم بیرون.
چراغای هال خاموش و در اتاق فخر الزمان بسته بود.
پاورچین، پاورچین رفتم سمت در هال و رفتم بیرون.....
کنار خیابون ایستاده بودم و پر استرس دستمو
سمت تاکسی دراز کردم.
ماشین سمند زرد رنگی مقابلم زد رو ترمز.
سوار ماشین شدم.
--خانم کجا میرید؟
--نمیدونم فعلا برید لطفاً....
تو خیابونا میچرخید و جایی واسه رفتن به ذهنم نمیرسید.
یدفعه آدرس خونه ی ساسان تو ذهنم مرور شد و بدون معطلی آدرسو به راننده گفتم.
خدا خدا میکردم کامران پیدام نکنه چون بیشتر از خودم واسه ساسان میترسیدم...
روبه روی آپارتمان ماشینو توقف کرد.
--بفرما خانم اینم آدرسی که فرمودید.
از ذوق گریم گرفته بود و باورم نمیشد از دست کامران خلاص شده باشم.
خواستم از ماشین پیاده شم که راننده گفت
--کجا خانم؟ پس کرایت؟
با بهت به دهنش خیره شدم.
هیچ پولی همراهم نبود و نمیدونستم باید چیکار کنم.
صداشو یکم برد بالا
--چیشد خانم؟
از ماشین پیاده شدم و ایستادم مقابل شیشه ی ماشین.
--آقا راستش من پول همراهم نیست.
میشه برم بالا از پدرم پول بگیرم؟
پوزخند زد
--از این کلکا خیلی بهم زدن.
نه نمیشه دختر جان! یا پول منو میدی یا یه جور دیگه باهات تسویه میکنم.
صدای جدی و بم مردونه ای پشت سرم گفت
--مثلاً چه غلطی میخوای بکنی؟
ذوقم به ناامیدی تبدیل شد و دلم میخواست راننده رو خفه کنم.
خدا خدا میکردم حس درستم اشتباه باشه ولی نبود.
کامران از کیف پولش چندتا تراول ۵۰ تومنی درآورد و انداخت تو صورت راننده.
--شرتو کم کن.
راننده با بهت به تراولا خیره موند.
--ولی اینا خیلی زیاد..
هرچی خشم توی صداش بود با فریاد سر راننده خالی کرد
--از جلو چشمام گم شو!
راننده ماشینو روشن کرد و با سرعت از جلو چشمامون عبور کرد.
خشم توی صداش ندیده معلوم بود
-- تو چه غلطی کردی؟
جرأت برگشتن به طرفشو نداشتم و سیل اشکام رو گونه هام روونه بود.
کتفمو گرفت و برم گردوند.
با صدای کنترل شده ای گفت
--گم شو تو ماشین.
مقاومت کردم ولی دستمو گرفت کشون کشون برد سمت ماشین و هولم داد رو صندلی و در رو محکم بست.
🍁حلما🍁
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا #پارت_بیستم 🌈 تازه فهمیدم آن خانم مادر آقاسید بوده! تمام راه از مدرسه تا
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
#پارت_بیست_یکم 🌈
…نمازم که تمام شد، دیدم یک کاغذ تاشده روی جانمازم است. پشت سرم را نگاه کردم، آقاسید دم در ایستاده و سرش را پایین انداخته بود.فهمید نمازم تمام شده، گفت: هرچی باید میگفتم رو تو اون نامه گفتم. شاید از اولم باید همین کار رو میکردم. الان هم عازم مشهد هستم. حلال بفرمایید. یاعلی.
صدای قدمهایش را شمردم. به بالای پله ها که رسید زدم زیر گریه. نمیدانم چرا؟ نامه را برداشتم و باز کردم:
بسم رب المهدی
خانم صبوری باور کنید من آنچه شما فکر میکنید نیستم. شما اولین و آخرین کسی بودید که به او علاقه داشتم. نه بخاطر ظاهر، که بخاطر اندیشه و ایمان و قلب پاکتان. بله شهید تورجی زاده شما را به من معرفی کرد چون مدتی بود مادرم بحث ازدواج را مطرح میکردند و دوست داشتم شهدا کمکم کنند. خودم هم باورم نمیشد شهدا یک دختر کم سن و سال را معرفی کنند. گرچه میدانم شما از شناسنامه تان بزرگترید…
نامه را بستم. آقاسید باید به من حق میداد. نمیخواستم با احساسات نوجوانی تصمیم بگیرم. از آن گذشته حتما خانواده ام قبول نمیکردند. چیزی که اومیخواست ناممکن بود. اما…. سید خوب بود، با ایمان بود، عفیف بود… من هنوز آماده نبودم….
از آن روز به بعد دیگر حتی اسمش راهم نیاوردم. نامه را هم لای قرآن جیبی ام گذاشتم. اما نتوانستم فراموشش کنم. سعی میکردم به یادش نباشم اما نمیشد…
#عشق_مثل_آب_ماهی_یا_هوای_آدم_است
#میتوان_ای_دوست_بی_آب_و_هوا_یک_عمر_زیست؟
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
#پارت_بیست_دوم 🌈
آخرین امتحان که تمام شد، از دانشگاه بیرون زدم. خیلی وقت بود منتظر چنین فرصتی بودم. سوار اتوبوس شدم؛ به طرف گلستان شهدا. یادش بخیر! ۵سال پیش من و زهرا سوار همین اتوبوس ها به گلستان شهدا میرفتیم و آن روز بود که طیبه متولد شد. درفککر گذشته بودم که یاد آقاسید افتادم.
اتوبوس جلوی در گلستان ایستاد. با پل هوایی از خیابان رد شدم. وقتی رسیدم به در گلستان شهدا هول عجیبی در دلم افتاد. یاد روز اولی افتادم که آمدم اینجا… همان بدو ورود شروع کردم به گریه کردن. همان احساس روز اول را داشتم؛ کسی مرا صدا میزد. زیارتنامه شهدا را خواندم و یکراست رفتم سراغ دوست شهیدم – شهید تورجی زاده-. چون وسط هفته بودیم گلستان خیلی شلوغ نبود اما مثل همیشه آقا محمدرضا مشتری داشت! برای اینکه بتوانی کنار شهید تورجی زاده یک خلوت حسابی بکنی باید صبح خیلی زود وسط هفته بیایی. ده دقیقه ای کنار مزار نشستم و بعد بلند شدم به بقیه شهدا سربزنم. رسیدم به قطعه مدافعان حرم. دلشوره رهایم نمیکرد. برای شهید خیزاب فاتحه ای خواندم و مثل همیشه ام نشستم کنار مزار یکی از شهدای فاطمیون. قلبم تند می زد. درحال و هوای خودم بودم که متوجه شدم مردی وارد قطعه شد. کمی خودم را جمع کردم. نشست روبروی شهید کنار من. پنج دقیقه ای که گذشت، خواستم بروم. درحالیکه در کیفم دنبال دستمال می گشتم تا اشک هایم را پاک کنم، او هم بلند شد. یک لحظه قلبم ایستاد؛ سید روبرویم ایستاده بود! سخت بود بدون لباس روحانیت بشناسمش. اما او مرا زودتر شناخت. چند ثانیه هردو مبهوت به هم نگاه میکردیم. سید با تعجب گفت: خ… خانم… صبوری…!
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا #پارت_بیست_یکم 🌈 …نمازم که تمام شد، دیدم یک کاغذ تاشده روی جانمازم است.
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
#پارت_بیست_سوم 🌈
…کمی بر خودش مسلط شد، سرش را پایین انداخت و گفت: سلام!
مقنعه ام را کمی جلوتر کشیدم و گفتم: علیکم السلام!
و راه افتادم که بروم. قدمهایم را تند کردم. سید دستپاچه شد و دنبالم دوید : خانم صبوری! یه لحظه…صبر کنید!
اما من ناخواسته ادامه میدادم. اصلا نمیدانستم کجا میروم. سید پشت سرم میامد و التماس میکرد به حرفش گوش بدهم. برگشتم و ایستادم. اوهم ایستاد. گفتم : آقای محترم! من قبلا هم گفتم حرفامو.
و به راهم ادامه دادم. بازهم پشت سرم آمد و صدایم زد : خانم صبوری یه لحظه وایسین! بذارین حرفمو بزنم بعد…
دوباره برگشتم : خواهش میکنم بس کنین! اینجا این کارتون صورت خوشی نداره!
به خودم که آمدم دیدم ایستادم جلوی مزار شهدای گمنام. بی اختیار لب سکو نشستم. سید ایستاد، نفس نفس میزد. اشکم درآمد. گفت : الان پنج ساله میام سر همین شهید تورجی زاده که گره کارم بازشه! پنج ساله بعد جواب منفی شما فکر ازدواج رو از سرم بیرون کردم. آخه خودتون بگید من چه دسترسی به خانوادتون داشتم؟ میخواستم ازتون اجازه بخوام که بیام رسما خدمت پدر ولی…
نشست و ادامه داد: شایدم اصلا نباید حرفی میزدم! اینم قسمت ما بود! یعنی واقعا دوطرفه نیست؟
بلند شدم و گریه کنان گفتم : اگه نبود بدون لباس روحانیت نمی شناختمتون!
و راه افتادم به سمت در، سید همانجا نشسته بود، دیگر دنبالم نیامد. داخل اتوبوس نشستم و نامه سید را از لای قرآن جیبی ام در آوردم. پنج سال بود که نخوانده بودمش. وقتی رسیدم خانه دیدم نامه خیس خیس است…
#جانم_بسوختی_و_به_دل_دوست_دارمت…
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
#پارت_بیست_چهارم 🌈
پریدم بالای اتوبوس خواهران و لیست حضور و غیاب را چک کردم. آقای صارمی صدایم زد: خانم صبوری! یه لحظه بیاین!
با زهرا رفتیم پایین. آقای صارمی کنار ماشین تدارکات ایستاده بود. گفت: ما با ماشین تدارکات میایم، ولی شما مسئول برادرا رو بشناسید که اگه کاری داشتید بهش بگید.
بعد صدا زد: آقای حقیقی… آقای نساج… بیاین…
وقتی گفت حقیقی سرجایم خشکم زد. سید و یک جوان دیگر جلو آمدند: بله؟
هردو از دیدن هم شوکه شده بودیم. نمیدانم چرا لباس روحانیت نپوشیده بود. به روی خودم نیاوردم. آقای صارمی گفت : خانم صبوری و خانم شمس مسئول خواهرا هستن. خواهرا شمام مسئول برادرا رو بشناسید که مشکل پیش نیاد.
بعد از سید پرسید: تغذیه برادرا رو توزیع کردید؟
– بله فقط اتوبوس خواهرا مونده.
گفتم : ما خودمون توزیع میکنیم.
اما آقای صارمی گفت : جعبه ها سنگینه، آقای حقیقی و نساج میان کمک.
سید هم از خدا خواسته گفت : چشم!
برادرها جعبه ها را برداشتند و آمدند طرف اتوبوس. سید جعبه را گرفته بود و من و زهرا یکی یکی تغذیه را به بچه ها میدادیم. کار توزیع تغذیه که تمام شد، سید پایین رفت. همانجا پایین پله ها ایستاد و به زمین خیره شد: اگه کاری داشتید به بنده بگید، با راننده هم هرکاری داشتید بگید من بهش میگم!
با صدای گرفته ای گفتم ” چشم” و در اتوبوس را بستم و راه افتادیم. تمام راه به این فکر میکردم که چرا من و سید باید در یک اردو باشیم؟
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا #پارت_بیست_سوم 🌈 …کمی بر خودش مسلط شد، سرش را پایین انداخت و گفت: سلام!
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
#پارت_بیست_پنجم 🌈
دو، سه ساعت از شروع حرکتمان نگذشته بود که اتوبوس خراب شد و راننده زد کنار. دود از جلوی اتوبوس بلند میشد! زهرا زیر لب گفت: اوه اوه! گاومون زایید!
راننده و کمک راننده پیاده شدند. با توقف ما، ماشین تدارکات و اتوبوس برادران هم توقف کرد. همه از پشت شیشه به راننده نگاه میکردیم که با پریشانی با آقای صارمی صحبت میکرد. آقاسید با تلفن حرف میزد. اعصاب من هم مثل راننده خورد بود، اما زهرا انگار نه انگار! با لهجه اصفهانی اش مزه می پراند و حرص مرا درمیاورد: آی اوتوبوسا بسیجا برم من! یکی از یکی خب تر آ سالم تر!… از شواهد و قرائن مشخصس که حالا حالا ول معطلیم!
با عصبانیت گفتم: میذاری بفهمم چه خبره یا نه؟
همان موقع سید از پله ها بالا آمد و گفت: خانم صبوری! یه لحظه اگه ممکنه!
بلند شدم. زهرا هم پشت سرم آمد. سرش را پایین انداخت و گفت : قرار شد خواهرا جاشونو با برادرا عوض کنن. زنگ زدیم امداد خودرو الان میرسن ولی گفتیم خواهرا رو با اتوبوس سالم تا یه جایی برسونیم که شب تو بیابون نمونن. تا یه جایی میرسوننتون که این اتوبوس تعمیر بشه.
– یعنی الان پیاده شون کنم؟
– بله اگه ممکنه. چون برادرا پیاده شدن منتظرن
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
#پارت_بیست_ششم 🌈
به طرف بچه ها برگشتم و صدایم را بالا بردم: خواهرا قرار شد جامونو با آقایون عوض کنیم که شب تو بیابون نمونیم. سریع پیاده بشین.
پیاده شدیم و جایمان را با برادرها عوض کردیم. آقاسید خودش هم سوار شد، نشست کنار کلمن آب و به تسبیح فیروزه ای رنگش خیره شد. مثل پنج سال پیش! نامه اش را از لای قرآنم درآوردم و گرفتم جلوی صورتم. دوباره اشکهایم چکید. سید هنوز لایق دوست داشتن بود اما… نمیدانم!
رسیدیم به یک مرکز رفاهی بین راهی. موقع اذان مغرب بود. اتوبوس توقف کرد. وضو گرفتیم، نفس عمیقی کشیدم و به آقاسید گفتم: میشه به شما اقتدا کنیم؟
– من؟
– بله چه اشکالی داره؟ ثوابشم بیشتره!
– آخه…
– الان نماز دیر میشه ها!
نفسش را بیرون داد و گفت: چشم!
برای نماز صف بستیم. آقاسید چفیه اش را پهن کرد روی زمین، ایستاد و دست هایش را بالا برد: الله اکبر…
دوباره مثل ۵سال پیش مقتدایم شد…
#با_وجود_خم_ابروی_تو_ام_میخواند
#زاهد_بی_خبر_از_عشق_به_محراب_نماز!
بعد از نماز آقای صارمی تماس گرفت و گفت تا یک ربع دیگر می رسند به ما. به راه ادامه دادیم.
وقتی اتوبوس برای نماز صبح توقف کرد بیدار شدم و چشم هایم را مالیدم. یک ساعتی تا دوکوهه مانده بود. زهرا را تکان دادم: زهرا پاشو نماز!
آقای صارمی و آقای نساج داشتند برای نماز زیرانداز پهن میکردند. آماده شدم برای نماز، داشتم سجاده ام را پهن میکردم که دیدم آقاسید با لباس روحانیت جلویمان نشست! پس چرا تاحالا لباسش را نمی پوشید؟
زهرا گفت: عه! این روحانیه!
– این یعنی چی درست حرف بزن!
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا #پارت_بیست_پنجم 🌈 دو، سه ساعت از شروع حرکتمان نگذشته بود که اتوبوس خراب
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
#قسمت_بیست_هفتم 🌈
بعد از نماز صبح، صبحانه را همانجا خوردیم و
راه افتادیم به سمت دوکوهه. هرچه خورشید بالاتر میامد هوا گرمتر میشد. به پادگان دوکوهه رسیدیم. آنجا آقای صارمی توصیه های لازم را گوشزد کرد و به طرف اسلامیه حرکت کردیم. یکی از مناطق محروم ایلام در نزدیکی شهر مهران. دشت های اطراف حال و هوای عجیبی داشت؛ حال و هوای شهدایی… ناخودآگاه بغض هامان شکست. به اسلامیه که رسیدیم، حدود هفت کیلومتر در جاده خاکی رفتیم تا رسیدیم به یک روستای کوچک و محروم.
از در و دیوار روستا محرومیت می بارید. ما در حسینیه ساکن شدیم؛ زیر سقف ها و دیوارهای کاهگلی و کنج های تار عنکبوت بسته. قرار بود غبار محرومیت را از روستا بزداییم.
من معلّم قرآن و احکام کودک و نوجوان بودم. اما آقاسید هم امام جماعت بود، هم با بقیه بچه ها بیل میزد، هم با بچه ها بازی میکرد و هم با عقاید انحرافی و وهابی مبارزه میکرد…
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
#پارت_بیست_هشتم 🌈
وقتی برگشتیم فهمیدم آقاسید هم از خادمان فرهنگسرای گلستان شهداست. اما هیچوقت با لباس روحانیت آنجا نمیامد. داشتم از فرهنگسرا بیرون میامدم که زهرا صدایم زد: طیبه برو دفتر فرهنگسرا ببین آقای حقیقی چکارت داره؟
تمام بدنم یخ کرد! زهرا خداحافظی کرد و گفت: حتما بری ها!
بعد موذیانه چشمک زد: سلام برسون!
با بی حوصلگی گفتم: برو ببینم!
نفس عمیقی کشیدم و تقه ای به در زدم. سید گفت : بفرمایید تو!
در را هل دادم و وارد شدم. روی یکی از صندلی ها نشستم. سید هم در را باز گذاشت و پشت میز نشست. دقیقا مثل ۵سال پیش، عرق میریخت و انگشتر عقیق را دور انگشتش می چرخاند. دل دل میکرد. گفتم : کارم داشتید؟
– بله… خانم صبوری! میدونم پنج سال گذشته، شما خیلی پخته تر شدید، خیلی چیزا عوض شده، فقط مطمئنم یه چیز برای من عوض نشده. اگه میتونستم از اولم از طریق پدرتون
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛