رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗در حوالی پایین شهر💗 قسمت43 --میدونی گاهی وقتا تو زندگی بین دوراهی های نفس گیری قرار میگ
بعد از ظهر چند نفر اومدن و وسایل خونه رو جمع کردن و بردن خونه ی جدید.
نشسته بودم رو زمین و داشتم لواشک میخوردم.
کامران نشسته بود رو زمین و لپ تاپش رو گذاشته رو پاهاش.
نفسمو صدادار بیرون دادم و به شکمم خیره شدم.
باورم نمیشد مامان شده باشم و از تصور اینکه بچه دارم خندم گرفت.
کامران کنجکاو گفت
--چرا میخندی؟
فکرمو بهش گفتم و خودشم خندید.
--تو آره ولی من دیگه فکر کنم وقتشه بابابزرگ بشم نه بابا.
خندیدم
--کی گفته؟
--توام نگی سی و یک سالمه ها!
--ولی خب آب باشه شناگر ماهری هستیا!
--چطور؟
--مثلاً اگه همین الان بهت بگن بیا بریم فوتبال بازی کنیم میری!
-- خب آره میرم.
چشمک زدم
--پس نگو بابابزرگ بشم.
تو هنوز بچه ای بابای بچه!
خندید و به کارش ادامه داد.
خیلی خسته بودم و زود خوابم برد.....
خداروشکر وعده ی صبححونمو میتونستم کامل بخورم.
کامران خندید
--بخور! بخور که وقت ناهار از این خبرا نیس.....
وسایلی که مونده بود رو گذاشتیم صندوق عقب و راه افتادیم.
نزدیک به یک ساعت توی راه بودیم تا رسیدیم.
از بیرون یه خونه ی آپارتمانی دو طبقه با نمای آجری بود.
کامران در رو با ریموت باز کرد و ماشینو برد تو حیاط.
از ماشین پیاده شدم و با دیدن میترا و سیاوس که منتظر ایستاده بودم بهت زده به میترا خیره شدم.
اومد سمتم و با ذوق بغلم کرد.
--وااااای رهایی چقدر دلم برات تنگ شده بود!
با ذوق گفتم
-- تو اینجا چیکار میکنی؟
خندید
--اتفاقاً منم میخواستم همین سوالو ازت بپرسم.
سیاوش اومد نزدیکمون و با کامران دست داد به منم سلام کرد
--به به سلام رها خانم!
خیلی افتاده تر از قبل شده بود و خبری از اون سیاوش مغرور و لات نبود.
آروم سلام کردم و میترا دستمو کشید
--بیا بریم تو خونه سرپا وایسادی.
با دیدن خونشون با ذوق بهش تبریک گفتم.
خداروشکر اوضاع زندگیشون خیلی خوب شده بود.
کامران خیلی عادی برخورد میکرد ولی من هنوز تو شک بودم.
علامت سوالای زیادی ذهنمو اشغال کرده بود.
با رها گفتن میترا از فکر دراومدم
--جانم؟
چشمک زد
--میبینم چادری شدی!
نکنه آقا کامران از اون بچه ریشو تعصبیا بوده و ما خبر نداشتیم؟
مصنوعی اخم کردم
--نخیر!
خندید
--خب حالا چه غیرتیم شده.
کنجکاو گفتم
--باید همه ی اتفاقایی که واستون افتاد رو واسم تعریف کنیا!
--آره اتفاقاً چند وقتیه با کسی حرف نزدم دلم داره میترکه.
کامران با لبخند گفت
--رها جان بریم؟
لبخند زدم
--باشه بریم.
سیاوش و میترا اصرار کردن بمونیم خونشون ولی نموندیم و رفتیم خونه ی خودمون.....
با دیدن مرتب بودن خونه ذوق زده گفتم
--وااای کامران مرسی!
لبخند زد
--من کاری نکردم عزیزم.
خونمون شبیه خونه ی سیاوش میترا با این تفاوت که بالکن داشت.
یه هال و پذیرایی مربعی شکل با کاغذ دیواری های صورتی مایل به کرمی که با مبلا ست شده بود.
آشپزخونه سمت چپ کنار در ورودی بود و دوتا اتاق خواب کنار هم سمت راست بود.
کاغذ دیواری اتاق خوابمون یاسی سفید بود و وسایل خیلی مرتب چیده شده بود.
داستم لباسامو عوض میکردم کامران اومد تو اتاق.
--چطوره؟
با ذوق گفتم
--عالیه کامران به نظر من که خوبه.
محو لبخند زد
--قول میدم خیلی زود یه خونه ی بزرگ بگیرم.
--ولی به نظرم کوچیک باشه...
یدفعه گفتم
--راستی کامران میترا و سیاوش چرا اینجان؟
نشست لب تخت
--یه روزی خودم این خونه رو به سیاوش فروختم.
--ولی از اون جایی که من یادم میاد سیاوش و میترا هیچ پولی نداشتن.
--آره خب.
ولی از روز اولی که سیاوشو دیدم
فهمیدم بچه ی کاری و با جنمیه.
ولی خب بعد از یه مدت برگشتن پیش تیمور.
خیلی دوس داشتم زیر پر و بالشو بگیرم.
تا اینکه چند هفته بعد اومد پیشم و گفت میخواد واسه همیشه بمونه.
اول این خونه رو ازم اجاره کرد و بعد از چند ماه خرید.
به نظرم خیلی کار خوبی کرد.
اینجوری هم به عشقش میترا رسید و هم از زیر دست تیمور نجات پیدا کرد.
با یادآوری گذشته بغض کردم و بیصدا به حرفاش گوش میدادم.
برگشت سمتم
--عه رها چیشد چرا گریه میکنی؟
اشکمو پاک کردم.
--گفتی تیمور..
دستشو گذاشت رو لبم.
--هیـــش!اصلاً راجع بهش فکر نکن.
خودم مثه یه کوه پشتتم خانمم!
دستاشو دور کمرم حلقه کرد و رو موهامو بوسید.
--مگه من مرده باشم کسی بخواد تورو اذیتت کنه.
تپش قلبش آرومم میکرد و آغوشش امن ترین نقطه ی جهان بود واسم....
از فردای اون روز همه چی به روال عادیش برگشت و صبح کامران رفت سرکار.
میترا اومد خونمون و با ذوق بغلم کرد.
--وااای رها چقدر دلم برات تنگ شده بود.
نمیدونی چقدر دلتنگت بودم.
بغلش کردم
--منم همینطور عزیزم!
رفتم کیک با شربت آوردم.
همین که کیکو بردم سمت دهنم بوی تخم مرغش حالمو به هم زد و دویدم سمت سرویس.
میترا نگران گفت
--واای رها چرا اینجوری شدی؟
یدفعه با ذوق گفت
--رها نکنه نی نی داری؟
🍁حلما🍁
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
بعد از ظهر چند نفر اومدن و وسایل خونه رو جمع کردن و بردن خونه ی جدید. نشسته بودم رو زمین و داشتم لو
--رها!
خندیدم
--میبینی انگار اونجا زمین فوتباله.
کم کم حرکتشو تو شکمم حس میکردم و خیلی احساس خوبی بهم دست میداد.
شروع کرد قلقلک دادنم
--حالا حسابشو میرسم!
از خنده نمیتونستم حرف بزنم.
صورتمو قاب گرفت و لبخند زد
--آخه نمیدونی وقتی اینجوری میخندی چقدر حالم خوب میشه!
سرمو گذاشتم رو بازوش و خیلی زود خوابم برد.
صبح زود بیدارشدم و لباسامو پوشیدم.
بعد از اینکه صبححونه خوردیم کامران آماده شد و رفتیم مطب دکتر.
قرار بود جنسیت بچمون تشخیص داده بشه و بخاطر همین خیلی هیجان داشتم.
نوبتم شد و باهم دیگه رفتیم تو اتاق....
با هیجان به کامران خیره شده بودم و
دکتر با لبخند گفت
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗در حوالی پایین شهر💗 قسمت43 --میدونی گاهی وقتا تو زندگی بین دوراهی های نفس گیری قرار میگ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗درحوالی پایین شهر💗
قسمت44
شیطون خندیدم و با ذوق بغلم کرد.
--الهی من قربون تو و بچت برم!
--خدانکنه.
دستمو کشید و نشوندم رو مبل
--چند ماهته؟
--دوماه.
--خـــب حالا مونده تا فندق بشه.
رها از زندگیت بگو برام راضی هستی؟
بعد از اینکه من رفتم چیشد؟
دلم میخواست باهاش حرف بزنم ولی یه لحظه به خودم اومدم و به زندگیم فکر کردم.
به اینکه کامران دیگه اون آدم سابق نبود و با تموم وجود عاشقش بودم.
--رها چرا ماتت برد؟
--با کامران ازدواج کردم.
با تردید تأیید کرد
--آهان.آخه هیچ وقت ندیده بودم با کامران بیای.
البته منم کامرانو فقط دوبار دیدم.
لبخند زدم
--خب حالا تو از زندگیت بگو.
--از کجاش بگم؟
--هرجا که خودت میخوای.
نفس عمیقی کشید
--خب اون روزی که با سیاوش فرار کردیم
رفتیم توی باغ کامران و خیلی معمولی باهامون برخورد کرد.
میدونی رها کامران برعکس تموم آدم پولدارایی که تا نگاهش به امثال ما می افتاد اَه و تف میکردن خیلی بهمون کمک کرد.
یادم به روزایی افتاد که کامران روزی هزاربار
فقیر بودنم تو گذشته رو به رخم میکشید.
بغضمو با عشقش ترکیب کردم و قورت دادم.
--کی باهم ازدواج کردین؟
--چند روز بعد از اینکه رفتیم تو باغ.
لبخند زدم
--از زندگیت راضی؟
خندید
--مگه میشه کنار سیاوش راضی نبود؟
خلاصه واست بگم که چند وقت دیگه سالگرد ازدواجمونه.
--خداروشکر خیلی واست خوشحال شدم میترا!
لبخند زد
--منم همینطور رهایی!
بلند شد
--من برم غذا درست کنم.
--چی؟
--نمیدونم والا.
تلخند زد
--باورت میشه اوایل ازدواجمون نمیدونستم چجوری باید غذا درست کنم؟
با بغض سرتکون دادم.
تلخند زد
--حالا اگه ننه بابا نداریم خداروشکر این کلاسای آشپزی تو تلوزیون هست.
خندیدم
--آره واقعاً.
همین که میترا رفت کلافه بلند شدم تلفنو برداشتم زنگ زدم به کامران.
--سلام جانم رها؟
--سلام. کامران کجایی؟
--بیرون شهرم چطور؟
--ظهر نمیای؟
--چرا. میخوای غذا درست کنی؟
--آره اگه میای.
خندید
--عصاب مصاب صفره ها! پاشو برو پیش میترا یکم.
--همین الان اینجا بود.
خندید
--آهان راستی یادم نبود شما زنا حرف تو دلتون نمیمونه.
خندیدم
--چی واست درست کنم؟
--هر چی دوسداری فقط خواهشاً ترش نباشه.
جدیداً از غذاهای ترش خیلی خوشم میاومد و داشت طعنه میزد.
--خیلی خب.
--من برم عزیزم مراقب خودت و فندقمون باش.....
دست به کار شدم و ماکارونی درست کردم.
خیلی هوس کرده بودم و دلم میخواست زودتر بپزه.
وضو گرفتم و رفتم حمام.
یه تیشرت و شلوار گلبهی پوشیدم و موهامو با سشوار خشک کردم و دم اسبی بستم.
یه رژ قرمز زدم و نمازمو خوندم.....
داشتم میزو میچیدم که کامران اومد.
شاخه گل رز قرمزی رو گرفت سمتم.
--بفرما خانم خانما!
با ذوق گل روگرفتم و بوش کردم.
گونمو محکم بوسید
--آخ که چقدر دلم برات تنگ شده بود!
خندیدم
--واقعاً؟آخه منم امروز همین حسو داشتم.
لپمو کشید و رفت لباسشو عوض کرد و نشست سرمیز.
واسه جفتمون غذا ریختم و بی اشتها خوردم.
اونقدارم که ذوق داشتم واسم خوشمزه نبود.
--راستی کامران بابات چیشد؟
خندید
--بابام نه جمشید.
هیچی امروز آزاد میشه.
--جدی؟
--اوهوم.
--خب الان آزاد شه کجابره؟
--خونه ی مامانم.
با تعجب گفتم
--سیــمیـــن؟
--آره. منم خیلی تعجب کردم.
--پس تیمور چی؟
--غیابی ازش طلاق گرفته.
جمشید تو زندان بهش پیشنهاد ازدواج داده اونم قبول کرده.
چشمام از تعجب گرد شده بود.
خندید و لپمو کشید
--چشاتو اونجوری نکن مامان کوچولو.
یکم جدی شد
--من هیچوقت عضو اون خانواده نبودم.
الانم نیستم پس به منم ربطی نداره
دلم نمیخواست ناراحت باشه
--کامران؟
--جونم؟
به شکمم اشاره کردم
--من و تو با نینی یه خونواده ایم که عضو اصلیش تویی!
لبخند زد
--من فدای تو و اون نی نی!
غذاش تموم شد
--رها عالی بود مرسی!
--نوش جون.
رفت تو اتاق و با یه بسته پر از لواشک برگشت
با ذوق بسته رو گرفتم
--وااای کامران!
همون موقع یه تیکه لواشک کیوی برداشتم و خوردم.
--میترسم بچمون آلوچه شه ها!
خندیدم و به لواشک خوردنم ادامه دادم..
..................................................................
داشتم کتاب میخوندم.
کامران کنارم دراز کشیده بود.
دستشو گذاشت رو شکمم و با ذوق خندید
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗درحوالی پایین شهر💗 قسمت44 شیطون خندیدم و با ذوق بغلم کرد. --الهی من قربون تو و بچت برم
تبریک میگم بچتون دختره.
کامران با ذوق خندید.
با پخش شدن صدای قلبش انگار دنیارو بهم داده بودن و چشم از مانیتور نمیگرفتم.
کامرانم خیره به مانیتور زیر لب قربون صدقش میرفت.
دکتر گفت
--عزیزم خوشبختانه دخترت سالمه.
--خیلی ممنون.
دکتر رفت و کامران اومد همونجا گونمو بوسید.
--الهی من فدای تو و فسقلی بشم!
--خدانکنه آقایی!
بعدش کمکم کرد لباسامو مرتب کردم و رفتیم اتاق پزشک زایمانم.
--عزیزم خداروشکر بچت سالمه ولی بهت توصیه میکنم بیشتر مراقب خودت باش.
طی ۴ماه آینده تمرکزت رو علاوه بر سلامت جنین رو خودت بیشتر کن.
مضطرب گفتم
--ببخشید خانم دکتر مشکلی پیش اومده؟
لبخند زد
--نه عزیزم نگران نباش!
فقط قرصای آهن رو سرموقع مصرف کن و یادت نره که استرس اصلاً واست خوب نیست.
فشارخونتم زودتر چک بشه بهتره.
نگران نباش این موارد تا یه حدی طبیعیه رها جان....
تو راه همش فکرم درگیر بود.
--رها؟
--جونم؟
--چیشده عزیزم تو فکری؟
--کامران نکنه.. نکنه واسه بچم اتفاقی بیفته؟
دستمو لمس کرد
--عزیزم خانمم! مگه نگفت فشارخون واسه خانمای باردار طبیعیه؟
--چرا ولی..
--خب پس چرا الکی به خودت استرس وارد میکنی؟
نفسمو صدادار بیرون دادم و به خیابون خیره شدم.
با ذوق گفت
--بریم رستوران؟
--نه کامران حوصله ندارم.
--باشه.
رفتیم خونه و یه راست رفتم حمام.
حس میکردم دکتر یه چیزی رو ازم پنهون میکنه...
یه لباس سبز فسفری مخصوص بارداری پوشیدم و موهامو با سشوار خشک کردم.
کامران نشست رو تخت و با لبخند بهم زل زد
--رها بیا
همین که رفتم نزدیک دستمو کشید افتادم تو بغلش.
موهامو عمیق بوسید
--عشق من هنوزم ناراحته؟
--اوهوم.
خندید
--فقط ۴ماه دیگه مونده! بزار بیاد میدونم چجوری ادبش کنم.
--عــه کامران!
خندید
--شوخی میکنم بابا مگه من دلم میاد به دختری که از وجود توعه حتی اخم کنم؟
دستامو دور کمرش حلقه کردم و سرمو فرو بردم تو سینش.
تو دلم دعا میکردم اتفاقی نیفته و بچم سالم بمونه....
واسه ناهار کامران نیمرو درست کرد و سر میز یاد سیمین افتادم
--کامران
--هوم؟
--میخوای امشب مامانت اینارو دعوت کنیم؟
جدی گفت
--نه.
--آخه چرا...
--رها هزاربار دلیلشو گفتم بازم بگم؟
نزدیک به سه ماه از آزادی جمشید میگذشت و همون روزای اول با سیمین ازدواج کرد.
از وقتی باهاش ازدواج کرد کامران نه دیگه میرفت خونش و نه دعوتشون میکرد بیان خونمون.
--ولی اونا پدر مادرتن
عصبانی داد زد
--به درکــــ
درد خفیفی تو قفسه ی سینم حس کردم و چهرم از درد جمع شد.
نگران گفت
--رها خوبی؟
--آ..آ..آره فقط یکم قلبم درد گرفت.
بلند شد نشست کنارم و قلبمو ماساژ داد.
--ببین بخاطر بقیه باخودت چیکار میکنی!
اونا حتی یه درصدم به من و تو فکر نمیکنن.
سکوت کردم و ادامه ندادم....
شب بود و کامران رفته بود بیرون.
میترا و سیاوش چند روزی رفته بودن شمال.
سر حانماز نشیته بودم ونشسته بودم و داشتم قرآن میخوندم.
با صدای در بلند شدم از اتاق رفتم بیرون.
با دیدن حسام بهت زده بهش خیره شدم و زبونم بند اومده بود.
لبخند زد
--چطوری خانم خانما؟
تپش قلب گرفته بودم ولی نمیتونستم ساکت بمونم.
هرچی نفرت داشتم ریختم تو صدام
--تو اینجا چه غلطی میکنی؟
--چراش مهم نی مشتی!
مهم اینه که از دست صدتا پلیس و مأمور فرار کردم تا بتونم تو رو ببینم.
طرز حرف زدنش ترسناک بود و قلبم از ترس مثه گنجشک توی قفس خودشو به سینم میکوبید.
اومد نزدیکم
جیغ زدم
--گمشو از خونه ی من بیرون!
بی توجه به حرفم گفت
--رها بیا بریم
خیره به شکمم ادامه داد
--قول میدم مثه یه پدر....
با دیدن کامران تو چارچوب در نفسم بند اومد.
همین که حسام دستشو سمتم دراز کرد فریاد زد
--دستت به زن من بخوره خونتو حلالت میکنم!
پشت بندش فریاد زد
--رها گمشو تو اتاق!
تنها کاری که تونستم انجام بدم دویدن سمت اتاق بود.......
🍁حلما🍁
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
تبریک میگم بچتون دختره. کامران با ذوق خندید. با پخش شدن صدای قلبش انگار دنیارو بهم داده بودن و چشم ا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗در حوالی پایین شهر💗
قسمت45
زنگ زد پلیس اومد.
ظاهراً پلیسا خیلی دنبالش بودن و خیلی زود بردنش بازداشتگاه.
به من و کامران هم گفتن باید بریم کلانتری.
از ترس نمیتونستم از جام بلند شم و به دیوار زل زده بودم.
بغضم شکست و اشکام بیصدا میبارید.
دلم نمیخواست به اشتباه فکری رو بکنه که باعث بشه بهم شک کنه.
اومد تو اتاق.
--پاشو لباستو عوض کن بریم.
--کـ..کـ.. کامران من...
عصبی دستشو گذاشت رو لبش
--هیچی نگو
متأسف سررمو تکون دادم
--ولی من..
صداشو یکم برد بالا
--گفتم حـــرف نزن!
--کامران به جون بچمون من....
با سیلی که به صورتم زد حرفم نصفه موند
دستشو تهدیدوار تکون داد
--دهنتو ببند میریم کلانتری اونجا همه چی معلوم میشه!
به جون اون بچه قسم اگه الان نبود میزدم لهت میکردم!
با بغض ادامه داد
--ولی چیکار کنم که بچم تو شکمته.....
تو ماشین هیچی نمیگفت و عصبی رانندگی میکرد.
زندگیم تازه سر و سامون گرفته بود و از خدا خواستم کمکم کنه تا بی گناهیم ثابت بشه.....
رفتیم تو اتاق و یه مرد میانسال اونجا بود.
--بفرمایید.
نشستیم رو صندلی.
--شما خانم رها ایزدی هستین؟
--بله.
--شما با آقای حسام تیموری نسبتی دارین؟
--نه.
--پس یعنی ادعای ایشون به اینکه شما با هم عقد کردین درست نیست؟
کامران گفت
--جناب سرهنگ بنده همسر ایشونم.
متفکر گفت
--که اینطور.
و امروز واسه همسر من مزاحمت ایجاد کردن.
--بله متوجه هستم.
روکرد سمت من
--شما از ایشون شکایتی دارین؟
--بله.
یه کاغذ گذاشت جلوم
--این جارو امضاء کنید.
کاغذو برداشت و نشست پشت میز.
--شما میتونید تشریف ببرید.
چندروز قبل از جلسه ی دادگاه واستون ابلاغ ارسال میشه.....
توی راه سکوت تلخی توی ماشین حکم فرمایی میکرد.
از ظهر چیزی نخورده بودم و خیلی گرسنم بود.
همین که رسیدیم خونه رفتم سمت یخچال و یه تیکه کیک کاکائویی برداشتم و شروع کردم
خوردن.
کامران رفت لباسشو عوض کرد و اومد تو آشپزخونه.
بی توجهیش نسبت بهم قابل درک نبود و بغضم شکست.
نیمروشو خورد و رفت تو اتاق.
نمیدونستم باید چیکار کنم و چجوری حرف بزنم که باور کنه.
رفتم تو اتاق و دیدم دراز کشیده رو تخت و نگاهش خیره به سقف بود.
همین که نشستم کنارش بلند شد از اتاق رفت بیرون.
دراز کشیدم رو تخت و داشتم گریه میکردم که یدفعه سرفم گرفت.
مرتب پشت سر هم سرفه میکردم و احساس خفگی داشتم.
کامران با یه لیوان آب اومد تو اتاق و هراسون دوید سمتم.
چندتا ضربه آروم به کمرم زد و لیوان آب رو داد دستم.
نفسم بهتر شد و تقریباً سرفم قطع شد.
خواست بره بیرون دستشو گرفتم
--نرو!
دسشتو کشید که با گریه گفتم
--کامران توروخدا!
کلافه نشست و تو موهاش دست کشید.
--بخدا من مقصر نیستم!
ا..ا..امروز داشتم قرآن میخوندم که صدای در اومد.
فکر کردم تویی ولی وقتی اومدم دیدم...
گریم گرفت و با گریه ادامه دادم
--کامران بامن اینجوری نکن!
به جون بچم من روحمم از این ماجرا خبر نداشت.
--چرا باید باور کنم؟
با بهت گفتم
--چ..چ..چی؟
پوزخند زد
--تو حتی نمیتونی پای عشقت وایسی چجوری از من توقع داری حرفاتو باور کنم؟
گفت و رفت.
از گریه تا صبح نخوابیدم و صبح بلند شدم واسش صبححونه آماده کنم ولی رفته بود.
واسه خودم صبححونه آماده کردم ولی نتونستم بیشتر از دولقمه بخورم.
دست به کار شدم و تصمیم گرفتم واسه ناهار کباب تابه ای درست کنم.
بعد از اینکه غذا پختم رفتم حمام و اونجا از سرفه نزدیک نبود خفه شم.
خیلی زود اومدم بیرون و یه بلوز سفید حریر با دامن مشکی کوتاه پوشیدم و موهامو با سشوار خشک کردم و ریختم رو شونه هام.
یه تل سفید مشکی زدم تو موهام و یکم رژ لب کالباسی به لبام زدم.
داشتم میزو میچیدم که کامران اومد خونه.
رفتم دم در و سلام کردم.
به زور جواب داد و رفت لباساشو عوض کرد نشست سرمیز.
بدون هیج حرفی غذاشو خورد و با گفتن ممنون از سر میز بلند شد.
نصف بشقابم موند و نتونستم غذامو کامل بخورم.
داشتم ظرفارو میشستم.
--چیزی واسه خونه لازم نداریم؟
--نه مرسی.
بدون خداحافظی رفت....
سر جانماز نشستم و از گریه همونجا خوابم برد.
نمیدونم ساعت چند بود با صدای کامران چشمامو باز کردم
--پاشو این حالتی نخواب واسه بچه خوب نیست.
سر درد داشتم و چشمام سیاهی میرفت.
دراز کشیدم رو تخت تا یکم حالم بهتر شه ولی
سرفم گرفت.
کامران اومد پیشم و گران گفت
--حالت خوب نیست؟
نمیتونستم نفس بکشم.
فهمید و شروع کرد قفسه ی سینمو ماساژ دادن.....
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗در حوالی پایین شهر💗 قسمت45 زنگ زد پلیس اومد. ظاهراً پلیسا خیلی دنبالش بودن و خیلی زود ب
از بیرون غذا گرفتیم و سرمیز همش چشمام سیاهی میرفت.
--چرا نمیخوری؟
--نمیخوام.
--توغذا نمیخوای ولی اون بچه میخواد.
همین که غذارو بردم سمت دهنم حالم بد شد و دویدم سمت سرویس.
دستمو گرفتم رو دهنم تا صدای گریمو نشنوه.
از اینکه بخاطر بچه نگران من بود حس حقارت بهم دست میداد.
صورتمو شستم و رفتم بیرون.
لباساشو عوض کرده بود
--برو لباس بپوش بریم دکتر.....
دکتر معاینم کرد و گفت
--عزیزم من که گفته بودم مراقب خودت باش.
لباسمو مرتب کردم و نشستم رو صندلی.
--ببین رها جان بیشتر مادرا توی دوران بارداری فشار خون دارن و ممکنه یکم نگران کننده باشه.
ولی گاهی وقتا این موضوع جدی تر میشه و ممکنه یه سری مشکلات بوجود بیاره.
از همه مهم تر آرامش عصاب برای مادر از همه مهم تره.
روکرد سمت کامران
--بیشتر مراقبش باشید!
لبخند زد
--ماشاالله جوونای امروزی زبونای چرب و نرمی دارن.
چی بهتر از اینکه که اون حرفای خوشگلشون رو خرج همسرشون کنن؟
کامران خجالت زده سرشو انداخت پایین
--بله چشم.
--یه سری دارو واست تجویز کردم استفاده کن ولی اگه خوب نشدی در اسرع وقت بیا مطب......
برگشتیم خونه و رفتم لباسامو عوض کردم.
بی حوصله بودم و بغض داشت خفم میکرد.
کامران اومد تو اتاق و لباسشو عوض کرد رفت بیرون.
بیشتر از همه از کامران دلگیر بودم.
بی اهمیت بودنش نسبت بهم حالمو زدتر میکرد.
همین که دراز کشیدم رو تخت سرفم گرفت و نشستم رو تخت.
به قدری سرفه کردم که دلم درد گرفت.
بغضم شکست و دستمو گذاشتم رو شکمم.
--میبینی بابات بامن چیکار میکنه؟
توام از من بدت میاد؟ مگه نه؟
توام میخوای وقتی بدنیا اومدی من از اینجا برم؟
گریم تبدیل به هق هق شدم
--ولی مامان جایی رو نداره که بره.
از بخت بد مامانت هرموقع میخواد خوشی ببینه ناخوشی عین عجل معلق از راه میرسه.
نمیدونم با چه زبونی بهش بگم بیگناهم!
همین که در باز شد سریع اشکامو پاک کردم و پشت بهش خوابیدم.
دستشو گذاشت رو شونم
--رها!
جوابشو ندادم.
--رها بلند شو باهات کار دارم.
نشستم و بهش خیره شدم.
اخم کرد
--کی گفته تو باید از اینجا بری؟
سکوت کردم.
--جواب منو بده.
تلخند زدم
--خب پس میخوای چیکار کنی؟
با کسی که اجازه ی حرف زدن بهش نمیدی و نمیزاری...
بغضم شکست و با صدای تحلیل رفته ای گفتم
--کامران...کامران.... من..
نزاشت حرفمو ادامه بدم و آروم بغلم کرد
--هیــش!آروم باش!
لباسشو چنگ زدم و از ته دلم گریه کردم تا خالی شدم.
سرمو از رو شونش برداشتم.
--خب حالا حرف بزن.
--بخدا...
--چرا قسم میخوری؟
با بغض گفتم
--چون تو به هیچ صراطی مستقیم نیستی.
محو خندید
--به جون تو به جون خودم!
من از اون شبی که منو از خونه ی شهرام بردی حسامو ندیدم.
سرد گفت
--چرا اونروز اومد خونه؟
--نمیدونم.
--رها
--هوم؟
--چقدر دوسم داری؟
به خودم جرأت دادم به چشماش زل زدم.
--به اندازه ای که اگه یه روز نبینمت نمیتونم زنده بمونم.
کلافه از اتاق رفت بیرون و بی حوصله خوابیدم.
ساعت ۱۰صبح از خواب پا شدم و صبححونه خوردم.
یکم خونه رو مرتب کردم و همه جارو جارو زدم.
واسه ناهار قلیه ماهی درست کردم و رفتم حمام.
خیلی سریع اومدم بیرون تا نفسم نگیره.
یه لباس عروسکی کاراملی پوشیدم و موهامو بافتم.
یه رژ کمرنگ زدم و نمازم ظهرمو خوندم.
همین که نمازم تموم شد کامران اومد.
خشک و جدی جواب سلاممو داد و رفت نشست سر میز.
نشستم سرمیز و واسه خودم غذا کشیدم.
غذاشو خورد و بلند شد رفت تو اتاق.
ظرفارو شستم و نشستم سر میز.
حس میکردم وزنم سنگین شده و نمیتونستم کار زیادی انجام بدم.....
پاهام ورم کرده بود و صورتم خیلی تپل شده بود.
طی چهار ماه اخیر سرفه هام بهتر نشده بودم و احساس نفس تنگی بیشتری داشتم.
رفتار کامران هر روز نسبت به روز قبل بد تر میشد.
هر کاری کرده بودم تا باورم کنه ولی سکوت میکرد و حرفی نمیزد.
سیسمونی بچه رو بدون اینکه نظری بدم خودش خرید و یه روز چندتا خانم اومدن اتاق بچمو چیدن.
داشتم لباسارو مرتب میکردم که یه بسته ی سفید توی کمد توجهم رو جلب کرد.
نمیدونستم باز کردنش کار درستیه یا نه.
بسته رو برداشتم و با دیدن عکسای توی پاکت با بهت بهشون خیره شدم.
عکسای من و حسام از زوایای مختلف.
نصف بیشترش فتوشاپ بود و بقیش روزایی بود که با حسام میرفتیم سرچهار راه.
سیل اشکام رو گونه هام جاری شد.
میدونستم اگه بهش بگم اینا حقیقت نداره باور نمیکنه.
همون موقع یه کاغذ و خودکار برداشتم
توی نامه به هر اسم مقدسی که به ذهنم اومد قسمت خوردم.
نوشتم اون عکسا واسه دوران نوجوونی من و حسامه و بقیش فتوشاپه.
اشکام رو نامه میریخت و تموم حرفایی که میخواستم بزنم و نوشتم.
عکسارو با نامه جمع کردم و همین که خواستم بلند شم بزارمش سر جاش درد خیلی بدی زیر شکم و تو کمرم حس کردم.
به ثانیه نکشیده نتونستم تحمل کنم و با صدای بلندی جیغ زدم...
🍁حلما🍁
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
داستان عاشقانه مذهبی #سجده_عشق نوشته:عذراخوئینی #پارت_دهم 🌈 نگاهی به ساعت انداختم هنوزیک ساعت وقت
داستان عاشقانه مذهبی
#سجده_عشق
نوشته عذراخوئینی
#پارت_یازدهم 🌈
صبح که ازخواب بیدارشدم هنوزسردردداشتم کش وقوسی به بدنم دادم وازروتخت بلندشدم باهمون لباس های مهمونی خوابم برده بود. میلی به خوردن صبحانه نداشتم فقط یه چای تلخ ریختم.
دستی مقابلم تکون خورد لبخندبی رمقی زدم_سلام مامان.دلخوربه نظرمی رسیدولی جوابم روداد. صندلی روکنارکشیدونشست نگاهش به ساعت بود_اخلاقت روخوب می شناسم تاخودت نخوای نمیشه ازت حرف کشید ولی کاردیشبت بدجورخجالت زده ام کرد همه راجع به توحرف میزدند همین دخترعمه ات یه روانپزشک بهم معرفی کرد!!میگه مشخصه افسرده شدی!!.
_غلط کرده خودش وداداشش بیشتربه دکتراحتیاج دارند!!.من هیچیم نیست.گوشیش که زنگ خوردسریع بلندشدوگفت_سرفرصت باهم حرف میزنیم.
بایکی ازدوستاش شرکت تبلیغاتی زده بود.گاهی اوقات هم تادیروقت می موند.
فقط موقعی که به پایگاه می رفتم حس وحالم خوب بود جلساتشون توطبقه اول که حسینیه بودبرگزارمی شد زودترازهمه رسیدم چادرمودورشونه ام انداختم وبه پشتی تکیه دادم کتاب دعاروازکیفم دراوردم بازهم صفحه موردنظرم زیارت عاشورابود! گاهی اوقات که دلم می گرفت تاکتاب روبازمی کردم این دعامی اومد.اصلامتوجه نبودم که باصدای بلندمی خونم یه لحظه دیدم سخنرانمون خانم عباسی روبروم نشسته! ونم اشکی توچشماش بود.
_چه صدای قشنگی داری.خوش به سعادتت!.
خیلی روسیاه ترازاین حرف هابودم که لایق تعریف باشم بخاطرهمین گفتم:_قبلناتواوقات فراغتم سازمی زدم چون ته صدایی داشتم همراهش می خوندم دوست واشناکلی تشویقم می کردندتاادامه بدم!.
دستم روبه گرمی فشردوگفت:_دیگه به گذشته فکرنکن مهم الانه که موردلطف وعنایت خداقرارگرفتی.خداروشکرکارمنوراحت کردی!!.
متعجب نگاهش کردم.باهمون لبخندهمیشگی گفت:_چندوقتیه دنبال کسی می گردم که باصدای خوبش جلسات مارورونق بده این کارروانجام میدی؟!.
هرلحظه بیشتر توشوک فرومی رفتم یعنی من میشدم مداح؟! این امکان نداشت فقط تونستم بگم_بخدامن لیاقتش روندارم درضمن هیچی هم بلدنیستم.
_خودت رودست کم نگیرعزیزم باهات کارمی کنم راه می افتی.
قطره اشکی ازچشمام جاری شد
من فقط یک قدم سمت خدابرداشتم واین همه به من عزت وابروداد پس اگه ازاول بندگیش رومی کردم چی کارمی کرد. حیف که بیشترلحظاتم روبه تباهی گذروندم.....
روزهاپشت سرهم می گذشت ومن باجدیت تمرین می کردم که پیشترفت زودهنگامم باعث شگفتی خانم عباسی شده بود مامان وباباتاغروب سرکاربودندبهترین فرصت بودکه توخونه تمرین کنم......
نگاهم به صفحه گوشیم افتادچندتماس ازبابام داشتم نگران شدم وسریع شمارش روگرفتم ولی خاموش بود کلیدرو توقفل چرخوندم هنوزداخل نرفته بودم که کسی صدام کرد.به عقب که برگشتم لیلارومقابل خودم دیدم.....
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
داستان عاشقانه مذهبی #سجده_عشق نوشته عذراخوئینی #پارت_یازدهم 🌈 صبح که ازخواب بیدارشدم هنوزسردردداش
داستان عاشقانه مذهبی
#سجده_عشق
نوشته:عذراخوئینی
#پارت_دوازدهم 🌈
به عقب که برگشتم لیلارومقابل خودم دیدم بامحبت منودراغوش کشید هنوزتوبهت بودم یعنی اتفاقی افتاده بود؟!. چهره اش که عادی نشون میداد تعارفش کردم بیاد داخل گفت:_ممنون عزیزم ایشالایه وقت دیگه. اومدم دنبالت بریم خونه داییم چندروزیه بخاطردکترمامانم اومدیم تهران، چون یکم بهترشده داییم می خوادنذری بده مامانم دوست داره توهم باشی اگه بیایی که خوشحالمون می کنی.
من که ازخدام بود.برگشتم خونه یه مقداری سرووضعم رومرتب کردم حجابم خوب بودولی کامل نبودچون هنوزتصمیم نگرفته بودم چادری بشم فقط موقعی که پایگاه می رفتم سرم مینداختم.برای مامانم پیغام گذاشتم که دیربرمی گردم.
نزدیک ماشین که رسیدم سیدپیاده شد نیم نگاهی انداخت اماطبق عادت همیشه سرش روپایین انداخت.قلبم تندمیزدانگارکه می خواست ازجاکنده بشه!اهسته جواب سلامش رودادم هرچندخودم هم به زورشنیدم!
بدجوری توفکررفته بودوقتی لیلاصداش کردتازه به خودش اومد وحرکت کرد.حس می کردم حالت نگاهش عوض شده.ودیگه مثل قبل سردوبی تفاوت نبود.
هنوزازکوچه بیرون نرفته بودیم که باماشین بهمن روبروشدیم!دیگه ازاین بدترنمی شد باچهره ای اخم الودبه طرف ما اومد.تقی به شیشه زد.لیلاباتردیدگفت:_آشناس؟!.
فقط سرم روتکون دادم وپیاده شدم.ازحرص پوست لبم رومی کندم باعصبانیت گفتم:_اینجاچی کارمی کنی.
پوزخندی زدکه بیشترلجم رودراورد_من که اومدم خونه دایی جونم حالاتوبگوتوماشین این جوجه بسیجی چی کارمی کنی نکنه اینم بازی جدیدته؟!. اصلامتوجه موقعیتم نبودم بامشت روی بازوش زدم _چرااززندگیم گم نمیشی بخدابه عمه میگم چه حیون پستی شدی دست ازسرم بردار.خنده چندش اوری کردروسریموگرفت وبه سمت خودش کشوند_هرچقدرم که ظاهرت عوض بشه گذشتت که تغییرنمی کنه!!.باصدای پرخاشگرسیدرهام کرد.بدجوراحساس خاری وپوچی کردم.بالحن بدی گفت:_هوی چته صداانداختی روسرت!!گلاره دوست دخترمه توچیکارشی؟!.
مات ومتحیرموندم این چه حرفی بودکه زد سیدازعصبانیت صورتش سرخ شده بوداگه لیلامانع نمیشدحتمایه دعوایی رخ میداد.بهمن که به خواسته اش رسیدباشکی که تودل سیدانداخت بایدفاتحه این احساس رومی خوندم یه لحظه پشیمون شدم خواستم برگردم که باهمون جذبه وجدیدت گفت:_بشینیدتوماشین!!.حالااینم برای من قلدرشد فقط به احترام فاطمه خانم می رفتم چون بااین اوضاعی که پیش اومدوابروریزی که شدتنهایی برام بهتربود.
بخاطرباریک بودن کوچه ماشین روتوخیابون پارک کرد.اسم امامزاده حسن روشنیده بودم ولی تاحالااین اطراف نیومده بودم خونه های کهنه ساخت وقدیمی ولی باصفا.سیدکاری روبهونه کردورفت دلم می خواست باتمام وجودگریه کنم.لیلادستش روروی شونه ام گذاشت وبالبخندشیرینی گفت:_خسته ات که نکردیم؟ .سعی می کردم خونسردواروم باشم اماواقعاسخت بودگفتم:_نه فدات شم خوشحالم که همراهتون اومدم....
خیلی خوب وصمیمی بامن برخوردکردنداصلااحساس غریبی نمی کردم ،دخترشون هم سن وسال من بودازوقتی که اومدیم چشمش به دربود!حسادت تودلم چنگ میزد.همچین دختردایی نجیب وخوشگلی داشت بایدهم منوتحویل نمی گرفت.تومراسم چهلم دیدمش ولی اون موقع نمی شناختم
پیش فاطمه خانم نشستم همه پای دیگ نذری بودندوکسی کنارمون نبود
_ازباراولی که دیدمت خیلی تغییرکردی خانم بودی وخانومترهم شدی.زیرلب تشکری کردم.
_دیشب خواب سیدهاشم رودیدم.مرواریداشک توچشماش جمع شدگفتم:_خدارحمتشون کنه.
_ممنون دخترم، راستش جداازاینکه دوست داشتم دوباره ببینمت یکی ازعلت هایی که خواستم بیای مربوط به همین خوابه..متعجب بهش خیره شدم یعنی چه خوابی دیده بودکه بخاطرش منوتااینجاکشونده بود کنجکاوی رهام نمی کرد.اماسکوت کردم تاخودش برام بگه.....
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
داستان عاشقانه مذهبی #سجده_عشق نوشته:عذراخوئینی #پارت_دوازدهم 🌈 به عقب که برگشتم لیلارومقابل خودم
داستان عاشقانه مذهبی
#سجده_عشق
نوشته:عذراخوئینی
#رمان_سیزدهم 🌈
_خواب دیدم باداداشم وبچه هاداریم میریم امامزاده حسن ،نزدیک در ورودی خیلی شلوغ بودانگارنذری پخش می کردند جلوترکه رفتم سیدهاشم رودیدم که ظرف غذاروبه دست مردم میدادمنوکه دیدبرام دست تکون داد.چون حالم خوب نبودیه گوشه ای نشستم ازبین جمعیت خودش روبه من رسوند سرحال وقبراق بود.روزمین نشست گفتم:_ لباسات خاکی میشه،باخنده گفت فدای سرت اشکالی نداره.یکی ازبچه هاروصداکردتاچندتاغذابیاره_این نذری برای سلامتیته دلم نمی خوادغصه بخوری ومریض بشی باورکن حال من خیلی خوبه.پارچه مشکی که دستش بودروبه طرفم گرفت_اینوبرسون دست دخترمون،یه غذاهم براش ببر.بهش بگوخیلی خوشحالم می کنه که شبهاسلام زیارت عاشوراروبه نیابت ازمن می خونه.
چشم چرخوندم تالیلاروپیداکنم اماگفت:فاطمه جان منظورم اون یکی دخترمونه گلاره!.
به اینجای حرفش که رسیداشکام بی اختیار جاری شد خودش هم پابه پای من گریه می کرد
_بخاطرهمین ازداداشم خواستم نذری بدیم تمام هزینه هاش روخودم حساب کردم اماخواستم به کسی نگه.این خواب روهم فقط پیش توتعریف کردم.
شدت گریم هرلحظه بیشترمیشد به سمت آشپزخونه رفتم ومشتی اب به صورتم زدم منودخترخودش خطاب کردلایق این همه محبت نبودم خداهرلحظه شرمندم می کرد.
روتخت کنارحیاط نشستم نگاهم به دیگ نذری بود بخاطرمداومتی که توخوندن زیارت عاشوراداشتم تقریباحفظ کرده بودم گاهی اوقات که یادم می رفت تاچشمام رومی بستم به ذهنم می اومد اروم زیرلب تکرارکردم:السِّلامُ عَلَیکَ یااباعَبدِاللّه.....
هرکلمه ای که می خوندم مثل ابربهاراشک می ریختم.باصدای مهتاب دختردایی لیلا ازحس وحال قشنگم بیرون اومدم.
_زیارت عاشوراروحفظی؟!.
نگاهم بین مهتاب وسیدچرخید تودلم گفتم چقدربهم میان!.
یه برق خاصی توچشماش بود ازصورت بهت زده اش وتعجبی که تونگاهش بودفهمیدم که اونم توقع همچین چیزی رونداشت!.لیلاکه صداش کردچندقدمی برداشت مکثی کردامایکدفعه به عقب برگشت وبدون هیچ حرفی سمت دررفت همه تعجب کردند مهتاب دنبالش رفت امادیگه رفته بود....
غذاهاروباکمک هم توظرف های یک بارمصرف ریختیم وهمه روپشت نیسان گذاشتیم سیدهنوزنیومده بود نگرانش شده بودیم چندباری به گوشیش زنگ زدنداماجواب نداد...
رفتم جلوی اینه اتاق، چادری که همرام اورده بودم رو سرم کردم همیشه توکیفم بودانگارمطمئن بودم یه روزی برای همیشه انتخابش می کنم
فاطمه خانم جلونشست وماهم پشت نیسان جاشدیم تجربه جالبی بودتاحالاسوارنشده بودم
سوزسردی به صورتم خورد گوشه چادرموبه دست گرفتم وتانزدیکی چشمم پوشوندم که سرمااذیتم نکنه بااین حال احساس خوبی داشتم
به امامزاده که رسیدیم همگی پیاده شدیم وغذای نذری رویکی یکی دست رهگذرهامیدادیم دوتابچه بالباس های کهنه وظاهری ژولیده دورترایستاده بودند وبه مانگاه می کردند براشون غذابردم خیلی ذوق کردند خواستم برگردم که یهوخشکم زد!قدرت پلک زدن هم نداشتم....برای چندثانیه سیدهاشم رودیدم عکس اعلامیش هنوزتوخاطرم بود
_چی شده؟!.به عقب برگشتم این باربادیدن سیدترسیدم چقدرغمگین وخسته بنظرمی رسید.
_کسی اذیتتون کرده؟.نکنه همون پسره اومده؟!.
نمی دونم چرادوست داشت بابی رحمی ازارم بده.بادلخوری گفتم:_اونی که غروب دیدیدپسرعمه ام بوددلیلی نداره تااینجابیاد!برای اینکه اذیتم کنه همچین حرفی زد.ولی ازشماتوقع نداشتم زخم زبون بزنید.
صدام کرد اهمیتی ندادم
_منظوری نداشتم شرمنده!.
این چشمام همیشه لوم میداد.چندثانیه ای نگام کرد.یکدفعه گفت:_می دونم نسبت به من چه احساسی دارید اماازتون می خوام فراموشم کنید....یعنی چطوری بگم....
دیگه ادامه حرفش رونشنیدم.روموبرگردوندم تااشکام رونبینه قلبم باتمام وجودله شدای کاش می مردم واین حرف رونمی شنیدم.خوشبحال مهتاب، حسادت به دلم چنگ زد هرچندازاول هم لایقش نبودم یابقول بهمن ظاهرم روتونستم عوض کنم گذشتم روچی کارمی کردم.ازروی حرص گفتم:_ایشالابه پای هم پیربشید.به راهم ادامه دادم حتی برنگشتم عکس العملش روبیینم...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
داستان عاشقانه مذهبی #سجده_عشق نوشته:عذراخوئینی #رمان_سیزدهم 🌈 _خواب دیدم باداداشم وبچه هاداریم م
داستان عاشقانه مذهبی
#سجده_عشق
نوشته:عذراخوئینی
#پارت_چهاردهم 🌈
چشمامو که بازکردم مامانم پرده روکنارزده بود نور افتاب چشمامواذیت می کرد هنوزخوابم می اومد غلتی زدم امااین بارسردردم شروع شد اروم ازجابلندشدم این یک هفته خیلی به من سخت گذشت تنهاخوبیش این بودکه ازفضای خونه دوربودم واقعادلم نمی خواست ازپیش خالم برگردم چون بهم گیرنمیدادوسوال پیچم نمی کرد.این تنهایی منوبه خودم اورد،ولی چه فایده علاقه ای که داشتم ازبین نرفت حتی نمی تونستم متنفرباشم بیشتراحساس دلتنگی می کردم
رفت وامدم با چادر باعث ناراحتی مامان وبابام شده بود خیلی سعی کردندبامحبت نظرموعوض کننداماازحرفم برنگشتم وقتی دیدندفایده نداره تبدیل به بحث وجدال شد
منم دلایل قانع کننده خودم روداشتم اما اهمیتی نمی دادند بیشترنگرانیشون هم بابت مهمونی اخرهفته بود دلشون نمی خواست بااین سروشکل ظاهربشم ،چندوقت پیش سامان تصادف کرد چون بخیرگذشت عمومهمونی ترتیب داده بود.چقدرباخانواده سیدفرق داشتیم اونابرای سلامتیشون نذری می دادند ولی ما شب نشینی راه مینداختیم!! حق داشت منوازخودش دورکنه خانواده هامون هیچ شباهتی بهم نداشتند.
خط قبلیم روتوگوشی انداختم چندتاپیام وتماس داشتم که بیشترش ازخانم عباسی بود اما پیامک های لیلاتوجهم روجلب کرد
_گلاره جان حتمابهم زنگ بزن.
_گوشیت چراخاموشه خیلی نگران شدم.
_به خونتون هم زنگ زدم امامادرت گفت رفتی شهرستان!بخداکارواجبی باهات دارم بایدباهم حرف بزنیم.
اعصابم خوردشد.ومدام تکرارمی کردم دیگه برام مهم نیست نبایدکنجکاومی شدم...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
داستان عاشقانه مذهبی #سجده_عشق نوشته:عذراخوئینی #پارت_چهاردهم 🌈 چشمامو که بازکردم مامانم پرده روک
داستان عاشقانه مذهبی
#سجده_عشق
نوشته:عذراخوئینی.
#پارت_پانزدهم 🌈
هنوز از پایگاه بیرون نیومده بودم که یکی از خانم ها صدام کرد
_خانم عباسی گفت تصمیمت قطعی شد زودتراطلاع بده تا اسمت تولیست نوشته بشه.سرم روبه تاییدحرفش تکون دادم،باید اول مادرم رودرجریان میذاشتم هرچندمطمئن بودم راضی نمیشد اسم راهیان نور روبارهاشنیده بودم اماتاحالابرام پیش نیومده بودبه همچین سفری برم،یعنی واقعاشهدامنوطلبیده بودند؟من که چیزی درموردشون نمی دونستم تنهاشهیدی که می شناختم پدرسیدبود.
داشت بارون می اومد نفس عمیق کشیدم تاازاین طراوت وپاکی لذت ببرم یکی ازدوستای دوران دبیرستانم رودیدم ازماشین مدل بالاش پیاده شد بایاداوری گذشته اعصابم بهم ریخت.بخاطررفاقت ازدرس وزندگیم میزدم تاکنارشون باشم امادرست ازهمون ادماضربه خوردم بهترین لحظاتم به پوچی گذشت
اولش منونشناخت همش می پرسیدگلاره خودتی؟.نگاهش به ظاهرم بوداصلاباورش نمی شد.
_اگه بابات پولدارنبودمی گفتم حتماجایی استخدام شدی که تغییرلباس دادی.راستی هنوزهم ترس ازرانندگی داری؟!.خندش بیشترحرصم رودراورد ولی سعی می کردم اروم باشم ای کاش حداقل می گفت خودش باعث این ترسم شده!.توتصادفی که چندسال پیش داشتم مقصربود.بعدازاون دیگه پشت فرمان نرفتم!.
جلوی اولین تاکسی روگرفتم وسوارشدم تاکی می خواستم ازگذشتم فرارکنم بلاخره بخشی از زندگیم بودبایدکنارمی اومدم نه اینکه خودم روعذاب بدم گوشیم زنگ خورد کیفم رو زیرو روکردم تاتونستم پیداکنم بادیدن اسم لیلا مرددموندم! تماس رفت روپیغامگیر._سلام گلاره جان من جلوی درخونتونم بایدباهم حرف بزنیم.فقط اگه میشه زودبیا!.
دلهره به جونم افتاداضطرابم بیشترشد.نزدیک خیابونمون بخاطرتصادف ترافیک شده بود کرایه روحساب کردم وپیاده شدم وبقیه مسیررودویدم به کوچه که رسیدم دیگه نایی برام نمونده بود....
چایی رومقابلش گذاشتم وکنارش نشستم لبخندی زدوتشکرکرد چندلحظه ای به سکوت گذشت انگارهیچ کدوم تمایلی به حرف زدن نداشتیم دل تودلم نبودهمش می ترسیدم چیزی شده باشه!.
بلاخره خودش سکوت روشکست وگفت:_همون شبی که نذری داشتیم فرداش محسن می خواست راهی سفربشه البته مامانم اطلاع نداشت قراربودموقع رفتنش بگیم!. حرفش روقطع کردم وعجولانه گفتم:_کجامی خواست بره؟!.
_سوریه برای دفاع ازحرم،خیلی وقت بوداین تصمیم روداشت چندباری هم سفرش جورنشد!.
کاملاگیج شدم اخه توسوریه جنگ بود.
_بعداینکه توباعجله رفتی محسن خیلی گرفته بنظرمی رسید سوال پیچش کردم اولش طفره رفت امابعدش بهم گفت ناخواسته باعث شده دلت بشکنه!می گفت صبرنکردی تا حرف هاش رو کامل گوش کنی.تاحالااینطوری ندیده بودمش اصلااروم وقرار نداشت!.نمی دونم چی بهت گفته فقط ازت می خوام حلالش کنی.
باچشمانی گردشده بهش خیره شده بودم هضم چیزهایی که شنیدم برام سخت بود دلم گواهی خبربدی میداد....
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛