رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗درحوالی پایین شهر💗 قسمت51 رهارو بیهوش کردم و از در پشتی خونه بردمش بیرون. بردمش پیش یه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗در حوالی پایین شهر💗
قسمت52
--صبح این پسره سیاوش رفت بیرون.
بعد از پایین صدای گریه میومد.
نگران شدم اومدم پایین ولی هرچی در میزنم....
دلشوره مثه خوره افتاد به جونم
حرفشو قطع کردم
--در رو بشکن آرش من دارم میام.
--آخه خونه ی مردمه.
فریاد زدم
--میـــگم در رو بشکن!
بابا و مامان نگران موضوع رو پرسیدن
مختصر توضیح دادم.
--ببخشید من باید برم
صبر نکردم به حرفشون گوش بدم و پله هارو دوتا یکی اومدم پایین....
وسط کوچه از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت ماشین آمبولانس.
میترا رو خوابونده بودن رو تخت.
--ببخشید یه بچه اینجا نبود؟
یکی از مسئولا گفت
--اگه منظورتون نوزادس همین الان به همراه عموش به بیمارستان منتقل شدن.
--کدوم بیمارستان؟
آدرسو گرفتم و سوار ماشین شدم با سرعت رفتم....
رفتم اورژانس و آرش اومد سمت من.
--کامران..
بریده بریده گفتم
--ب..چ..م! ک..کجاس؟
با بغض گفت
--احیاش کردن حالش خوبه.
--چی؟احیا؟
دستمو گرفت نشوند رو صندلی
--هم اون خانمه و هم بچه دچار گاز گرفتگی شدن اما چون پنجره باز بوده خطر رفع شده.
سرمو گرفتم.
--خدایا شکرت!خدایا شکرت!
از دکتر پرسیدم و رفتم تو اتاق.
با دیدنش بغضم شکست و دستشو گرفتم بوسیدم.
--سلام دختر بابا!
الهی بابایی بمیره تو رو اینجوری نبینه!
ببخشید تنهات گذاشتم.
قول میدم تا مامانی به هوش نیاد هیچ وقت تنهات نزارم!
از بس گریه کردم حالم بد شد و از اتاق بردنم بیرون.
با بغض گفتم
--آرش اگه بچم طوری میشد چه خاکی میریختم رو سرم؟
--خداروشکر طوری نشده.
زنگ زدم سیاوش
با بغض جواب داد
--الو کامران؟
--سلام کجایی؟
--بیمارستانم.
-- میترا خانم حالش خوبه؟
گریش گرفت
--خدا خیلی بهم رحم کرد.
ببخشید کامران بخدا نمیخواستیم اون طفل معصوم اینجوری بشه.
--ناراحت نباش بچه حالش خوبه کمک خواستی بگو بهم.
--باشه ممنون...
همین که قطع کردم موبایلم زنگ خورد
ناشناس بود جواب دادم
--الو؟
--سلام کامران کجایی بابا؟
--سلام بیمارستانم.
--حال بچه چطوره؟
--خوبه خداروشکر.
--آدرس بده بیایم مامانت میخواد بیاد پیش بچه.
--آخه شما تازه مرخص شدین.
--من خوبم! آدرس بفرست.
--چشم...
آرش لبخند زد
--تبریک میگم پدر مادرتو دیدی!
محو لبخند زدم
--ممنون.
تلخند زد
--نکنه منو یادت بره ها کامران! بالاخره هرچی نباشیم یه جورایی داداشیم.
لبخند زدم
--این چه حرفیه
مگه میشه تورو یادم بره؟
--نه خب.
چند دقیقه بعد مامان اینا اومدن و من و آرش ایستادیم.
آرش با دیدن بابام خجالت کشید اما بابام به روش نیاورد و خیلی گرم باهاش برخورد کرد.
مامانم با گریه گفت
--بچه کجاست؟
--آروم باشید بخدا چیزی نشده.
--میخوام ببینمش.
مامان رفت تو اتاق و من و بابا و آرش موندیم.
بابا لبخند زد
--چه خبر خوبی آقا آرش؟
--ممنون.
--کی برگشتی؟
--چند روز پیش واسه خاکسپاری بابام.
--تسلیت میگم.
--خیلی ممنون.
چند دقیقه بعد مامان با دکتر برگشت.
دکتر تأکیدی گفت
--دیگه سفارش نکنم.
مامان با اطمینان گفت
--چشم حتماً.
رفتم پذیرش هزینه هارو پرداخت کردم و برگشتم.
مامان بچه رو بغل کرده بود.
چهار نفری سوار ماشین شدیم.
مامان گفت
--کامران من بچه رو میبرم خونه.
--آخه زحمتتون میشه.
لبخند زد
--نه عزیزم چه زحمتی.
مامان اینارو گذاشتم خونه و با آرش رفتیم خونه.
آرش با ماشین خودش رفت کارای مراسم هفت رو انجام بده.
یکم خونه رو مرتب کردم و رفتم حمام دوش گرفتم.
لباسامو پوشیدم و همینجور که نشسته بودم لب تخت دیدم گوشه ی یه چیزی شبیه به کاغذ از زیر تخت اومده بود بیرون.
کنجکاو برش داشتم و دیدم یه پاکته.
داخلش یه کاغذ بود برداشتم و با خوندن متن نامه از خودم بدم اومد.
فهمیدم نامه رو رها نوشته و توی نامه هزاربار قسم خورده بود و گفته بود عکسا مال دوران نوجوونیشه.
علاوه بر اون از درد قلبشو و ناراحتیش از بابت بی محلی من.
بغضم شکست و گریم گرفت.
نامه رو گذاشتم رو تخت و همه ی عکسارو پاره کردم ریختم سطل زباله.
همون لحظه تصمیم گرفتم برم پیش رها.
لباسامو عوض کردم و موهامو مرتب مدل دادم و عطر زدم....
سر راه وسایل بچه رو دادم به مامانم و رفتم بیمارستان.
رفتم پیش دکتر ازش اجازه ی ملاقات رهارو بگیرم اونم گفت این کار به بهبودیش کمک میکنه.
لباس مخصوص پوشیدم و رفتم تو اتاق.
نشستم رو صندلی و دستشو گرفتم تو دستم.
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗در حوالی پایین شهر💗 قسمت52 --صبح این پسره سیاوش رفت بیرون. بعد از پایین صدای گریه می
با صدای آروم و پر محبت گفتم
--سلام خانمم....
میدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود؟
پیشونیشو عمیق بوسیدم.
--بس نیست این همه میخوابی؟
بابا یکمم فکر من و نی نی مون باش!
بغضم شکست
--رها منو ببخش!
بابت تموم رفتارای بدم!
بابت تموم روزایی که تو تنهایی هات گریه میکردی!
دستشو محکم تر گرفتم
--من که میدونم تو خوب میشی!
خوب بشی باهم دیگه بریم پابوس امام رضا(ع) همون جایی که همیشه دوست داشتی بری!
آروم تر دم گوشش گفتم
--رها کامران دیگه طاقت دوری تو رو نداره ها!
دلش واست تنگ شده!دارم خف میشم بخدا!
به ساعت نگاه کردم ۱۰دقیقم تموم شده بود.
دستشو بوسیدم گفتم
--خیلی دوست دارم.
از اتاق رفتم بیرون و لباسمو عوض کردم.
همین یه ملاقات چند دقیقه ای خیلی حالمو خوب کرده بود.....
غذا گرفتم رفتم خونه و زنگ زدم به آرش
--الو؟
--سلام آرش کجایی؟
--بهشت زهرا(س)
--کارت تموم شده؟
--نه هنوز.
-- بیا خونه ناهار گرفتم.
-- مگه تو نمیای خونه بابات؟
--خونه ی بابام چرا؟
انگار یه چیزی یادش اومده باشه گفت
--وااای کامران چرا موبایلتو جواب نداده بودی؟
تازه یادم افتاد موبایلم خونه جا مونده.
--خونه جا گذاشتم.
--همین الان به مامانت زنگ بزن خیلی نگرانت شدن.
--باشه فعلا.....
موبایلمو چک کردم و دیدم چند تماس از دست رفته از بابام دارم.
به شماره زنگ زدم و با بوق اول صدای بغض آلود مامان پیچید تو گوشم
--معلوم هست تو کجایی؟
--شرمنده راستش موبایلم رو جا گذاشتم خونه رفته رفتم بیمارستان.
نفس عمیقی کشید
--واای کامران نصف عمر شدم!
--شرمنده!
--دشمنت شرمنده باشه.
پاشو بیا ناهار درست کردم.
به آقا آرشم بابات زنگ زد اونم میاد.
--چشم.
تماسو قطع کردم و محو لبخند زدم.
کمتر کسی تو زندگیم انقدر نگران من شده بود.
اون لحظه شبیه پسر بچه ی تخسی بودم که فقط رام یه نفر اونم مادرشه.
نماز ظهرمو خوندم و موهامو مرتب کردم، عطر زدم....
تو راه به سیاوش زنگ زدم.
--سلام کامران.
--سلام خوبی میترا خانم خوبه؟
--ممنون اونم خوبه خداروشکر.
--خداروشکر. سیاوش کمک خواستی خجالت نکشی!
--نه داداش هست....
فکرم درگیر اتفاقای این چند روز شده بود.
مردی که بیشتر از هر کسی تو زندگیم ازش متنفر بودم پدرم بود.
گاهی وقتا یه اتفاقایی تو زندگی آدم باعث میشه تا یه لحظه بایستی و برگردی به عقب.
برگشتم به روزی که چشمای بابا تو کلانتری از ذوق دیدنم شفاف شده بود و تک تک اعضای صورتش معنا کننده ی خوشحالی بود.
ولی نفرت چشممو بست و قلبمو بیش از بیش کینه دار کرد.
اما چند سال بعد دقیقتً روزایی که تموم خوشحالیم خلاصه میشد در زندگی با رها و داشتن دخترمون،همه چی عوض شد و من شدم منتظر درست شبیه بابام.
فهمیدم اسب غرور اولش آدمو تا قله ی قاف میبره اما یه دفعه همچین از اون بالا پرتت میکنه رو زمین که از درد روزی هزاربار آرزوی مرگ کنی....
با آسانسور رفتم بالا و بابا با لبخند دم در منتظرم بود.
با لبخند سلام کردیم و رفتم تو خونه
مامان با سینی اسپند اومد سمتم و سینی چرخوند رو سرم.
خندیدم
--این چه کاریه آخه؟
اخم مصنوعی کرد
--شما تو کار من دخالت نکن!
خندیدم
--چشم.
با دیدن دخترم که دست و پاشو تکون میداد رفتم سمتش و بغلش کردم و اونقدر محکم بوسش کردم که گریش گرفت.
مامانم ازم گرفتش
--مامان جان بچه دوساله نیستا!
لبخند زدم
--اخه خیلی جیگره! مخصوصا با اون تل صورتیش!
نگاهم افتاد به بابا که عمیق به قاب عکس ساسان خیره شده بود.
نتونستم تحمل کنم و نشستم کنارش.
دستشو گرفتم و صداش زدم
--بابا!
برگشت سمتم و با بغض گفت
--جانم؟
بغلش کردم و سرمو گذاشتم رو شونش.
خودمم گریم گرفته بود.
چند دقیقه بعد سرمو برداشتم و دیدم مامان دم در اتاق بچه رو بغل گرفته و داره گریه میکنه.
بابا رفت سمت سرویس و منم اشکامو پاک کردم.
با صدای آیفون مامان بچه رو داد به من و رفت چادرشو سر کرد و در رو باز کرد.
آرش با یه جعبه شیرینی اومد تو خونه و مامان بابت این کارش شرمنده شد.
نشست پیش من و بچه رو گرفت
--بده به من این خوشگل عمورو!
آروم بغلش کرد و شروع کرد قربون صدقه رفتن.
لبخند زدم
--چه بچه بهت میاد!
تلخ خندید
مامان از تو آشپزخونه گفت
--انشاالله واسه خودش.
بابا اومد و گرم و صمیمی با آرش سلام و تعارف کرد......
سرمیز ناهار تلفن بابا زنگ خورد
متعجب گفت
--شهرام؟ شهرام دیگه کیه؟
سکوت کرد و اخماش رفت تو هم.
--خیلی خب باشه.
تماسو قطع کرد ومامان نگران گفت
--چیشده حمید؟
بابا سعی میکرد به رو خودش نیاره.
لبخند زد
--حامد. موضوع کاری بود.
حس میکردم شهرام همون شهرام باشه.
فکرم درگیر شد و نفهمیدم کی غذامو خوردم.
بعد از ناهار آرش عذرخواهی کرد و رفت ادامه کاراشو انجام بده.
مامان بچه رو برده بود تو اتاق و من و بابا نشتسته بودیم رو مبل.....
🍁حلما🍁
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗در حوالی پایین شهر💗 قسمت52 --صبح این پسره سیاوش رفت بیرون. بعد از پایین صدای گریه می
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗در حوالی پایین شهر💗
قسمت53
--کامران
--جانم؟
--تو شهرامو میشناسی؟
--بله، چطور؟
--از کی میشناسیش؟
--خب یه چندسالی میشه یادمه از بچگیم با جمشید رفت و آمد داشت.
--پس باید واسه شناسایی بیای بریم مرکز.
--باشه چشم......
تو راه بابا با اخم به یه نقطه خیره بود و هیچی نمیگفت.
یداش زدم
--بابا؟
برگشت سمتم و سوالی نگاهم کرد
--راستش نمیدونم حامد بهتون گفته یا نه اما من تا یه جایی از مرگ ساسان خبر دارم.
نفسسو صدادار بیرون داد
--آره گفت بهم.
با خودم فکر کردم دیدم منم کم جرم مرتکب نشده بودم ولی واسه اثباتش مدرک لازم بود.
--حال رها چطوره؟
با تعجب گفتم
--شما از کجا میدونید؟
--از روزی که تو بیمارستان بستری شد فهمیدم.
خجالت میکشیدم به بابام نگاه کنم.
حس میکردم از بابت رها خیلی بهش ظلم کردم.
خجالت زده گفتم
--بابا راستش من..
من اونشب توی مهمونی قصد دزدیدن رهارو نداشتم!
اگه اون شب نمیرفتم تو اون مهمونی
مکث کردم و ادامه دادم
رها واسه همیشه میفتاد زیر دست اون شیخای کثیف عرب که...
عصبانی شده بودم.
--خیلی خب آروم باش!
قطره ی اشک گوشه ی چشممو گرفتم
--چشم.
سنگین نگاهم کرد
--همین کارت آدم ربایی محسوب میشه پسرجون!
ولی چون مدرکی نیست که این موضوع رو اثبات کنه فعلا هیچکس باهات کاری نداره.
گریم گرفته بود
--ضرب و شتم، فحش، ناسزا، اینا چی؟
اینا هم مدرک میخواد؟
آخه من خیلی رهارو اذیت کردم!
بابا ناراحت و عصبانی گفت
--بزن کنار!
ماشینو یه گوشه پارک کردم و سرمو گذاشتم رو فرمون و گریه کردم.
--آروم باش کامران!
--نمیتونم آروم باشم!
عذاب وجدان داغونم کرده بابا!
بخدا من نمیخواستم از رها انتقام بگیرم!
همش تأثیر حرفای جمشید بود.
وگرنه من اصلاً رها نمیشناختم!
تا به خودم اومدم فهمیدم عاشقش شدم.
دیگه دلم قرص و محکم نبود واسه انتقام!
دلم لرزیده بود بابا!
سرمو گذاشت رو شونش و گفت
--کاش سرنوشت میفهمید که آدم بزرگا از بازی کردن خوششون نمیاد!
میفهمید که از یه جا به بعد آدم توان دویدن توی بازی رو نداره، خستــه میشه!
مکث کرد و ادامه داد
ولی خب همه ی این ها یه امتحان از خداست.
اگه بتونی خیلی خوب امتحانتو بدی چنان نمره ای میگیری که تا ابد تو کارنامته.
سرمو برداشتم و اشکامو پاک کردم.
مطمئن لبخند زد
--هنوز هیچی معلوم نیست کامران!
همه چی به رها بستگی داره.
که به هوش بیاد و ماجرا رو بازگو کنه.
تأییدوار سرمو تکون دادم و ماشینو روشن کردم.....
منتظر رو صندلی نشسته بودم تا شهرامو بیارن.
چند دقیقه بعد در زدن و دوتا سرباز شهرامو با دستبند آوردن.
تا منو دید با خشم زل زد تو چشمام و غرید
--کجا قایمش کردی بی ناموس؟
غیرتی شدم و دستامو مشت کردم.
--رها کجاست؟ کجا بردی فرشته ی من رو..
نزاشتم حرفش تموم بشه و به طرفش حمله کردم اما بابا و حامد جلومو گرفتن
فریاد زدم
--اسم زن منو نیار مرتیکه!
حامد به سربازا دستور داد بردنش بیرون.
نشستم رو صندلی و سرمو گرفتم بین دستام.
بابا آروم گفت
--آروم باش پسر!
--نمیتونم اصلاً یه لحظه نفهمیدم چی شد.
لیوان آبی که حامد آورد رو خوردم و چندتا نفس عمیق کشیدم.
بابا لبخند زد
--غیرت روی ناموس اصلاً حرف حالیش نمیشه.
هر حرفی راجع بهش زده بشه مثل اسپند روی آتیشه.
چند لحظه بعد حامد گفت
--کامران شهرام بود درسته؟
تأیید وار سرمو تکون دادم
--آره خود نامردش بود.
حامد متأسف سرشو تکون داد.
--باعث و بانی مرگ ساسان همین شهرامِ.
بابا نفسشو صدادار بیرون داد و بلند شد از اتاق رفت بیرون.
حامد با بغض گفت
--داغ ساسان بدجوری رو دلم سنگینی میکنه کامران!
حس میکنم دیگه هیچکسو ندارم.
همیشه مثل یه داداش هوامو داشت.
اشکاش روونه شد
--خیلی تنها شدم! خیلی!
بلند شدم و رفتم کنارش سرشو بغل گرفتم.
بابا که اومد منو حامد سریع اشکامونو پاک کردیم و من برگشتم سر جام.
حامد صداشو صاف کرد و گفت
--شکایتتون رو نوشتم گذاشتم رو پرونده.
اما با این حجم جرایم فکر نمیکنم تا بررسی شکایت شما شهرام زنده بمونه......
تو راه برگشت بابا گفت بریم بیمارستان پیش رها.
با اصرار اجازه ی ملاقت بابارو با رها گرفتم و بابا رفت تو اتاق.
منتظر نشسته بودم پشت در و چند دقیقه بعد بابا اومد بیرون.
دستشو گرفته بود به دیوار.
دویدم سمتش و دستشو گرفتم نشوندمش رو صندلی.
سرشو گرفت پایین و شونه هاش شروع به لرزیدن کرد.
با بغض گفتم
--بابا آروم باش!
بغضم گرفته بود.
سرشو آورد بالا و گفت
--از یه طرف مرگ ساسان!
از یه طرف رها.
شونه هاشو ماساژ دادم
--دعا کنید زود خوب بشه.
تو دلم زار میزدم اما نباید جلو بابا گریه میکردم تازه حالش بدتر میشد....
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗در حوالی پایین شهر💗 قسمت53 --کامران --جانم؟ --تو شهرامو میشناسی؟ --بله، چطور؟ --از کی م
همراه با آرش و حامد میخواستیم بریم هیئت.
سرمو به شیشه تکیه داده بودم و داشتم با خودم به پنج ماه نبودن رها فکر میکردم.
که چطور تونستم زندگی کنم،نفس بکشم.
دخترمون فردا ۶ماهه میشد و هنوز اسمی نداشت.
نمیدونم چقدر گذشت که ماشین توقف کرد
حامد زد رو پام.
--کامران نمیخوای پیاده شی؟
اشکامو پاک کردم و از ماشین پیاده شدم.
آبان بود و هوا سوز داشت.
نشستیم سر قبر ساسان و همین که نگاهم به عکسش افتاد سرمو گذاشتم رو قبر و شروع کردم هق هق گریه کردن.
انگار ساسان سنگ صبوری شده بود واسه دل بی طاقت من و هربار میرفتم سر قبرش گریم میگرفت.
حامد همینجور که سرشو تکیه داده بود به سنگ با بغض گفت
--یادمه اولین دفعه با ساسان و یاسر رفتیم هیئت.
از اون به بعد ساسان عاشق اون هئیت شد و هر سال باهم میرفتیم اونجا.....
خدامای هئیت دم در با همه یه جور برخورد میکردن و واسم جالب بود که هر آدمی با هر تیپ و شخصیتی میومد اونجا.
سیل عظیمی از جمعیت اونجا بودن و انگار هرکی تو حال خودش بود.
با شنیدن صدای مداح ناخودآگاه بغضم شکست و اونجا تونستم با صدای بلند،ازته دلم گریه کنم.
زمان از دستم در رفته بود و حس میکردم بعد
از یک عمر واسه اولین بار سبک شدم.
بعد از مراسم شام نذری دادن و حامد من و آرشو گذاشت خونه ی خودم....
آرش به اصرار من مونده بود ایران و برنگشت خارج.
دم در داشتیم با هم میرفتیم بالا که میترا رو دیدم.
--سلام آقا کامران.
کنجکاو پرسید
--غذا نذریه؟
--سلام بله.
غذامو گرفتم سمتش.
--بفرمایید.
--واای نه توروخدا فقط سوال کردم.
--اشکالی نداره نوش جان.
رفتم بالا و آرش زودتر از من رفته بود.
به اتاق بچه نگاه کردم و آه کشیدم.
تقریباً تموم وسایلشو برده بودم خونه ی مامانم.......
آخرین شب از محرم بود و با آرش برگشتیم خونه.
این ده شب خیلی زود گذشته بود و از اینکه تموم شده بود خیلی ناراحت بودم.
به آرش خیره شدم.
در طی این ده شب به طور کامل تیپش عوض شده بود و تبدیل شده بود به یک پسر مذهبی.
حس میکردم میخواد حرفی بزنه.
نشستم کنارش و با دستم به کمرش ضربه زدم.
--چته آرش خان تو فکری؟
کلافه از جاش بلند شد.
--نمیدونم کامران.
خندیدم
--نمیدونم یعنی چی داداش من؟
فکر کردی حواسم نیست بهت چند شبه عین مرغ پر و بال کنده میمونی؟
با تردید گفت
--چیزه..خب!
راستش یه دختری هست
آب دهنشو صدادار قورت داد و ادامه داد
هر ده شبی که میرفتیم هیئت اونم میومد.
خندیدم
--عـــــه پس بگووو! آرش خان دلش لرزیده.
مشمئز گفت
--برو بابا دلش لرزیده چیه؟
ولی فکر میکنم دختر بدی نیست.
لبخند زدم
--اسمش چیه؟
درمونده گفت
--نمیدونم آخه اینم سواله میپرسی؟
میگم اصلاً من تا الان باهاش حرف نزدم.
ناامید ادامت داد
شایدم دیگه اصلاً نبینمش!
خندیدم
--خان داداش ما تا همین چند ماه پیش آمار کل دخترای شهرای ایران رو داشت حالا یه اسم نمیدونه!
تلخند زد
--خان داداش شما اون روزا غلط اضافی میکرد حالا تو باید به روش بیاری؟
بلند شدم و رفتم گونشو محکم بوسیدم
--شوخی کردم قهرو خان.
رفتم تو آشپزخونه و همینجور که چایی دم میکردم گفتم
--حالا که فکر میکنم شب نهم شما با ماشین خودت بعد از من و حامد اومدی هیئت.
خجالت زده و بریده بریده گفت
--خب آره! چیزه یعنی رفتم دنبالش آدرس خونشونو پیدا کنم.
همون موقع زنگ زدن.
خندیدم
--فعلاً پاشو در رو باز کن آقای عاشق.
آرش چندتا فحش زیر لب به من داد و رفت در رو باز کرد.
حامد با پسرش اومد تو و سلام کرد.
رفتم سمت پسرش و محکم بوسش کردم
--سلام آقا امیر علی!
بغلش کردم
--چطوری تو؟
با زبون شیرینش گفت
--شلام (سلام) عمو.
یه بسه پاستیل برداشتم دادم دستش و رفتم نشستم رو مبل.
به آرش نگاه کردم و شیطون خندیدم
--این داداش مام از دست رفت حامد.
حامد کنجکاو گفت
--چی؟
آرش خندید
--چرت میگه حامد تو باور نکن.
رفتم تو آشپزخونه و چایی ریختم آوردم.....
رمـانکـده مـذهـبـی
همراه با آرش و حامد میخواستیم بریم هیئت. سرمو به شیشه تکیه داده بودم و داشتم با خودم به پنج ماه نبود
چاییارو گذاشتم رو میز.
حامد خندید
--خب آرش تعریف کن ببینم چیشده.
آرش ناچار قضیه رو واسه حامد گفت.
حامد خندید
--به سلامتی.
نگاهم افتاد به امیر علی که پاستیل به دست خوابش برده بود.
بردمش تو اتاق بچه و خوابوندمش رو تخت و برگشتم.
آرش و حامد گرم صحبت بودن.
رفتم میوه آوردم و نشستم رو مبل
رو به حامد گفتم
--میمونی؟
تأییدوار سرشو تکون داد
--آره شهرزاد آرامش رو برد خونه ی مامانم منو امیر علی هم اومدیم اینجا.
آرش موبایلش زنگ خورد رفت تو اتاق.
یه پرتقال برداشتم و همینجور که با کارد پوستشو میکندم فکرم رفت پیش رها.
این ده شب از امام حسین(ع) خواسته بودم رهارو بهم برگردونه.
یدفعه حامد صدام زد
--کامران!
بهت زده گفتم
--چته؟
--دستت رو نگاه کن!
بند انگشتم بریده بود و ازش خون میومد.
بلند شدم دستمو شستم و روش چسب زخم زدم...........
ساعت ۳نصف شب بود و مثل هر شب بیخوابی زده بود به سرم.
موبایلم زنگ خورد و رفتم تو اتاق تماس رو وصل کردم
--الو سلام آقای ایزدی؟
--سلام بله بفرمایید.
--تبریک میگم همسرتون به هوش اومده.
با بهت گفتم
--واقعاً؟
--بله تبریک میگم.
--ا..ا..الان میتونم ببینمش؟
--فعلا منتقلشون کردیم به بخش ریکاوری.
--باشه خیلی ممنون.
تماسو قطع کردم.
اشکام بی صدا رو گونه هام میریخت.
از خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم.
سریع لباسامو عوض کردم و سوییچو برداشتم آروم از اتاق رفتم بیرون.......
خیابون خلوت بود و با خیال راحت با سرعت رانندگی کردم.
رسیدم بیمارستان و دویدم سمت بخش
روبه پرستار گفتم
--ببخشید خانم تماس گرفتن با من گفتن همسرم به هوش اومده.
--اسمشون چیه؟
--رها ایزدی.
--بله به هوش اومدن فقط الان داخل بخش ریکاوریه باید صبر کنید تا هوشیاری کاملشون رو بدست بیارن.
دل تو دلم نبود.
کلافه تو موهام دست کشیدم و نشستم رو صندلی.
داشت اذان میگفت.
وضو گرفتم و رفتم نمازخونه نماز صبحم رو خوندم.
سرنماز هزاربار خداروشکر کردم.
سر گذاشتم به سجده و از شوق اشک ریختم و خداروشکر کردم.
از نماز خونه رفتم بخش و منتظر نشستم.
ساعت ۵صبح بود.
با باز شدن در ایستادم و رفتم جلو.
گریه میکردم، دست خودم نبود.
با دیدن چشمای نیمه بازش خم شدم پیشونیشو بوسیدم.
دم گوشش آروم گفتم
--سلام خانمم!
پرستارا تختش رو بردن تو یه اتاق شخصی.
دکتر رو کرد به من
--فعلاً باهاش حرف نزنید بهتره.
دکترا رفتن بیرون.
نشستم رو صندلی و دستمو گذاشتم زیر چونم و عمیق بهش خیره شدم.
دستشو گرفتم تو دستم بوسیدم.
دلم طاقت نیاورد و با بغض صداش زدم
--رها!
به صورتم زل زد و اشکاش از گوشه ی چشماش میریخت.
لباشو از هم باز کرد و با صدای تحلیل رفته ای گفت
--کامران!
مشتاق گفتم
--جون دلم!
گریش گرفته بود.
دستشو یکمی فشار دادم
--آروم باش!
نالید
--بچم!بچم کجاس کامران؟
--الان میگم بیارنش.
به صورتم زل زد
--من چرا اینجام؟
سعی کردم خودمو محکم نگه دارم
--کم کم میفهمی عزیزم.
آروم باش قربونت برم.
پرستار اومد تو اتاق و متأسف سرشو تکون داد
--آقا مگه دکتر بهتون نگفت با مریض حرف نزنید؟
به رها لبخند زد
--خوبی رها خانم؟
رها بی رمق چشمامو تأییدوار باز و بسته کرد.
از اتاق رفتم بیرون و دیدم مامان بچه رو دستش خوابه و با بابا نشستن رو صندلی.
آرش و حامد کنار هم وایساده بودن.
با دیدن من همشون اومدن سمتم.
به ترتیب بابا و آرش و حامد بغلم کردن و بهم تبریک گفتن.
مامان گریه میکرد و به من خیره شده بود.
رفتم سمتش و سرشو بوسیدم
--گریه نکن مامان!
--اشک شوقه عزیزم! الهی فدات بشم مامان! خداروشکر که رهام به هوش اومد.
فهمیدم بابا موضوع ازدواج من و رهارو به مامان گفته.
همون موقع بچه بیدار شد و شروع کرد گریه کردن.
از مامان گرفتم آرومش کردم.
مامان رفت پیش پرستار و انقدر التماس کرد تا پرستار بهش اجازه داد رفت تو اتاق.......
🍁حلما🍁
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
چاییارو گذاشتم رو میز. حامد خندید --خب آرش تعریف کن ببینم چیشده. آرش ناچار قضیه رو واسه حامد گفت. حا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗در حوالی پایین شهر💗
قسمت54
چند دقیقه بعد مامان برگشت و بچه رو از من گرفت.
--به نظرم قبل از اینکه بخواد بچشو ببینه باید بدونه که چند ماه از زایمانش گذشته،چون اون الان فکر میکنه تازه از اتاق زایمان برگشته.
ناامید گفتم
--الان باید چیکار کنیم؟
--فعلاً که نمیزارن بریم تو اتاق باید صبر کنیم.
نشستم رو صندلی.
حامد اومد باهام دست داد
--کامران من دیگه باید برم مرکز شرومنده نمی تونم بمونم.
لبخند زدم و دستشو محکم فشار دادم.
--دشمنت شرمنده،زحمت کشیدی برو به سلامت.
حامد رفت و آرش رو فرستادم بره شرکت و من موندم و مامان و بابا.
بابا لبخند زد
--کاش میشد برم ببینم دخترمونو زهره!
مامان لبخند زد و کشدار گفت
--نگـــران نباش آقا حمید!
حالا چون روز اوله انقدر گیر میدن.
همون موقع سیاوش و میترا اومدن.
بلند شدم و باهاشون سلام و تعارف کردم و مامان و بابا هم مثل همیشه گرم باهاشون حرف زدن.
مامان روبه میترا گفت
--میترا جان عزیزم شما باید بیشتر مراقب خودت باشی! بالاخره بار شیشه ای گفتن!
میترا خجالت زده گفت
--چیکار کنم زهره خانم رها واسم مثل خواهره نتونستم طاقت بیارم.
مامان لبخند زد و دستشو گرفت نشوند کنار خودش و شروع کرد باهاش حرف زدن.
سیاوش نشست کنار من و لبخند زد
--خیلی خوشحالم کامران!
انشاالله که هرچه زودتر رهاخانم مرخص بشه و مثل اون روزای اول چهارتایی باهم شاد باشیم.
چشمک زدم
--انشاالله ولی بچه هامونو یادت رفت.
خندید.....
روز دومی بود که رها به هوش اومده بود.
صبح رفتم بیمارستان و با دکترش راجع به دیدن بچه صحبت کردم.
گفت باید موضوع رو آروم آروم بهش بگم.
رفتم تو اتاق و نشستم رو صندلی.
با لبخند بهش زل زدم تا از خواب بیدار شد.
دستشو گرفتم و لبخند زدم
--سلام خانمم!
با بغض گفت
--کامران!
--جون دلم؟
--بچم کجاست؟ چرا نمیاری ببینمش؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم
--رها تو یادته قبل اینکه از هوش بری چیشد؟
متفکر گفت
--سر زایمان بچمون وقتی صدای گریشو شنیدم نفهمیدم چیشد و وقتی چشمامو باز کردم آوردنم اینجا.
آروم گفتم
--ببین رها یه سری اتفاقا افتاده که باید تو بدونی!
با ترس گفت
--کامران بچم طوریش شده؟
--نه عزیزم بچه سالمه!
ببین اون روزی که حین زایمان از هوش رفتی، چند روز توی بیمارستان موندی چون قلبت نیاز به پیوند داشت.
خداروشکر خیلی زود یه مورد واسه پیوندت پیدا شد و قلبتو پیوند زدن.
اما بعد از عملت نمیدونم چیشد که....
مکث کردم
رها ملتمس گفت
--که چی کامران؟
یه حمله ی قلبی بهت دست داد و بعد از اون رفتی تو کما.
الان پنج ماه و ده روزه که تو کما بودی.
دیروزم که به هوش اومدی.
با بغض گفت
--بچم! بچمو چیکار کردی کامران؟
تلخند زدم
--اولش پیش خودم بود تا اینکه مامانت اینارو پیدا کردم.
بهش نگفتم مامانم چون حس کردم در همین حد فهمیدن اتفاقا تو اون وضعیت واسش کافیه.
گریش گرفت
--یعنی الان بچه مون پنج ماهشه؟
با بغض سر تکون دادم
گریش بیشتر شد
بلند شدم و به آغوش گرفتمش.
محکم لباسمو چنگ زد و گریه کرد.
چند لحظه بعد دستاشو باز کرد
اشکاشو با دستام پاک کردم.
--کامران میشه بری بچه رو بیاری؟
--آره حتماً.
پنجشنبه بود و طبق هر هفته مامان و بابا از صبح میرفتن بهشت زهرا(س) سر قبر ساسان.
زنگ زدم به مامان و ازش خواستم بچه رو بده آرش بیاره بیمارستان.
چند دقیقه بعد آرش زنگ زد.
رفتم دم در و بچه رو گرفتم.
--کامران من میرم شرکت کاری نداری؟
--نه داداش مرسی.
با دیدن لباس بچه با ذوق بهش گفتم
--چه خوشگل شدی بابایی!
با ذوق خندید.
بردمش تو اتاق و خندیدم
--سلام مامانی!
رها ذوق زده با گریه گفت
--سلام قربونت برم!
بچه رو گذاشتم تو بغلش.
عمیق بغلش کرد و گریش گرفت
--الهی بمیرم واست مامان!
عمیق به صورتش زل زد
--چه دخملی شدی شما!
رها واسش غربیه بود و با بغض لباش آویزون شد و پقی زد زیر گریه.
بغلش کردم و آرومش کردم.
نگاهم به رها افتاد که با حسرت به بچه نگاه میکرد
با بغض گفت
--کامران منو نمیشناسه!
لبخند زدم
--عزیزم گریه نکن طوری نشده که!
جقجقشو دادم دست رها
--اینو بگیر.
با دیدن جقجقه ذوق کرد و مشتاق رفت تو بغل رها.
خندیدم
--دیدی حالا!
رها همینجور که باهاش بازی میکرد گفت
--اسمش چیه؟
--اسم نداره.
با تعجب گفت
--یعنی چی ؟
تلخند زدم
--دلم نیومد تنهایی واسش اسم انتخاب کنم.
رها با عشق لبخند زد
--من چی بگم الان بهت؟
خندیدم
--هیچی بیا باهم یه اسم بزاریم واسه
نی نی مون.
چشمک زد و گفت
--گندم!
تأییدوار گفتم
--عالیه!
--تو اسم مدنظر نداری؟
خندیدم
--انتخاب شما انتخاب ماست خانم.
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗در حوالی پایین شهر💗 قسمت54 چند دقیقه بعد مامان برگشت و بچه رو از من گرفت. --به نظرم قب
خندید و با ذوق رو کرد سمت بچه
--گندم خانم!چطوری مامانی؟
یک هفته از به هوش اومدن رها میگذشت و فردا قرار بود مرخص بشه.
از عصر رفتم گندم رو آوردم خونه تا یکم با محیط خونه آشنا بشه.
بعد از اینکه بهش غذاشو دادم و خودمم شام خوردم شروع کردم خونه رو مرتب کردن.
اول همه جای خونه رو جارو زدم و یه گردگیری حسابی کردم.
وسایل اتاق بچه رو مرتب چیدم سرجاش
کمد خودم و رها رو مرتب کردم و چیدمان اتاقمونو عوض کردم.
بعد از اینکه کارم تموم شد بچه رو برداشتم و بردمش حمام.
همین که اومدیم بیرون گندم خیلی زود خوابش برد.
تازه میخواست چشمام گرم بشه موبایلم زنگ خورد.
--ارو سلام مامان.
--سلام خوبی؟گندم خوبه؟
--خوبیم خداروشکر.شما و بابا حالتون خوبه؟
--خداروشکر مامان. گندم کجاست؟
--از حمام آوردمش زود خوابید.
--بمیرم الهی دلم واسش یه ذره شده!
--ببخشید مامان نمی خواستم ناراحتتون کنم.
نفس صداداری کشید
--نه مادر این چه حرفیه دیر یا زود باید بچتو میبردی.
مکث کرد و ادامه داد
--راستی امروز رفتم همه چیو به رها گفتم.
متعجب گفتم
--چی؟
--عـــه! تعجب نداره که بالاخره بچم باید میفهمید. اتفاقاً خیلیم خوشحال شد.
--بله حق با شماست. ممنون مامان.
--برو بخواب پسرم فردا زود باید بیدار شی.......
با صدای آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم و نماز صبحمو خوندم.
دوباره خوابم برد و نمیدونم چقدر گذشت که با صدای گریه ی گندم از خواب پریدم.
بغلش کردم پوشکشو عوض کردم و شیر درست کردم دادم دستش.
لباساشو با یه شلوار اسپرت مشکی و هودی زرد رنگ و تل اسپرت زرد رنگش عوض کردم و کاپشنشو گذاشتم تو نایلون لباسای رها.
لباسامو با یه شلوار کتون مشکی و ژاکت یقه بسته ی زرد رنگم عوض کردم و موهامو مدل دادم.
ساعتمو بستم و عطر زدم.
کاپشنمو پوشیدم و نایلون لباسای رهارو برداشتم،گندمو بغل کردم و رفتم بیرون.
از پله ها رفتم پایین و دیدم میترا و سیاوش منتظر ایستادن.
میترا تا گندمو دید بغلش کرد و شروع کرد قربون صدقش رفتن.
رو کرد سمت من
--اگه اجازه بدین گندمو ما بیاریم؟
--باشه مشکلی نداره.
سوار ماشین شدم و راه افتادم.
تو راه دسته گل رزی که سفارش داده بودمو از گلفروشی گرفتم......
اولین نفر رفتم بیمارستان و رفتم تو اتاق رها
دسته گل رو گرفتم جلو صورتم
--سلام خانمم!
با ذوق گفت
--سلام واااای کامران چه خوشگله.
دسته گل رو گذاشتم رو میز و مصنوعی اخم کردم
--خوشگل تر از من؟
بی هوا گونمو بوسید
--نخیـــر!
خندیدم و نایلون لباساشو گرفتم سمتش.
--بفرمایید.
--مرسی کامران.
میترا و سیاوش رسیدن و من رفتم کارای ترخیص رو انجام دادم.
وقتی برگشتم مامان و بابا و آرش و حامد و شهرزاد با بچه هاشون اونجا بودن.
با همه سلام و تعارف کردم و همه با هم رفتیم خونه ی مامانم.....
همین که رسیدیم جلو پای رها گوسفند سر بریدن.
رفتیم تو خونه و رفتم تو آشپزخونه و سینی شیرینی و چای رو از مامان گرفتم و بین مهمونا پخش کردم.
بعدش میوه آوردم و به همه تعارف کردم.
نشستم و رها همینجور که واسم میوه پوست می گرفت آروم گفت
--کامران نمیدونم چجوری ازت تشکر کنم
خیلی زحمت کشیدی!
چشمک زدم
--حالا کجاشو دیدی!
نگاهم افتاد به بچه ها.
امیرعلی خیلی مراقب گندم بود و همه ی اسباب بازیاشو داده بود بهش.
خندیدم
--خداوکیلی نگاه کن!
چه پسر سیاستمداری داره این حامد.
رها خندید
--مردا همشون همینجورن.
خندیدم
--باشه حالا بزار بریم خونه نشونت میدم!
واسه ناهار بابا از بیرون غذا گرفته بود.
بعد از ناهار مهمونا رفتن و من و رها و آرش و مامان مونده بودیم.
مامان روبه بابا گفت
--حمید گفتی ساعت چند میایم؟
کنجکاو شدم.
بابا گفت
--ساعت ۵ عصر.
مامان روبه آرش لبخند زد
--دل تو دلت نیستا!
آرش خجالت زده خندید.
کنجکاو گفتم
--مامان خبریه؟
لبخند زد
--میخوایم واسه آرش خان بریم خواستگاری.
با بهت گفتم
--خواستگاری کی؟
آرش گفت
--قبلاً راجع بهش حرف زدیم کامران.
کوسن مبل رو پرت کردم تو صورتش و اداشو درآوردم و خندیدم.
--قبلاً راجع بهش حرف زدیم!
همه خندیدن.
روبه مامانم گفتم
--خیلی ممنون از اینکه الان به من گفتین.
بابا لبخند زد
--کامران تو هنوز مادرتو نشناختی!
والا به منم همین دیروز گفت باباجان.
خندیدم
--چه مامان فعالی دارما!
اینبار مامان کوسن مبل رو پرت کرد تو صورتم
--خیلی خب حالا چرا کنایه میزنی!
همه خندیدن.
مامان رو به آرش گفت
--با ساسان واسم فرقی نداری.
پس هرکاری از دستم بربیاد واسش انجام میدم.
رها با شنیدن اسم ساسان بغض کرد و به
بهانه ی خوابوندن گندم رفت تو اتاق.
بلند شدم دنبالش رفتم.....
رمـانکـده مـذهـبـی
خندید و با ذوق رو کرد سمت بچه --گندم خانم!چطوری مامانی؟ یک هفته از به هوش اومدن رها میگذشت و فردا قر
دم در اتاق ایستادم، رها بچه رو بغل گرفته بود و گریه میکرد.
گندم بغض کرده و چشماش پر اشک شده بود همین که من رو دید شروع کردم گریه کردن.
رفتم سمتش از رها گرفتم و آرومش کردم.
با صدای آرومی گفتم
--رها!
برگشت سمتم
--چیشدی تو؟
سرشو انداخت پایین و گفت
--نمیدونم گفتنش درسته یا نه ولی خب بعد از ازدواجمون ساسانو مثل بردار دوس داشتم.
اینکه انقدر زود مرد...
دوباره گریش گرفت
اخم کردم
--قبل از ازدواجمون چی اونوقت...
از حرفم پشیمون شدم و نفسمو صدادار بیرون دادم.
--پاشو بریم بیرون مامان اینا نگران میشن.
اشکاشو پاک کرد و بلند شد گندمو ازم گرفت و رفت بیرون.
کلافه تو موهام دست کشیدم.
خیلی از دست رها ناراحت شده بودم.
با اینکه میدونستم به ساسان علاقمند بوده اما نمیخواستم اونو به زبون بیاره.
بلند شدم رفتم بیرون.....
مامان و بابا و آرش با ماشین بابا رفتن و من و رها و گندم با ماشین خودمون.
تو راه فقط صدای گندم بود که سکوت ماشینو میشکست.
رها با لبخند گفت
--کامران؟
--جونم؟
--چیزی شده؟
--نه.
--قیافت داد میزنه.
خندیدم
با اصرار گفت
--کامران بگو دیگه!
--بزار شب خونه بهت میگم.
--باشه فقط رفتیم اونجا این اخماتو وا کن یکم!
منکر گفتم
--من اخم کردم؟
--نه من اخم کردم.
تو آینه نگاه کن.
خندیدم
--چشم هرچی شما بگی......
چند دقیقه ای میشد رفته بودیم خونه ی آقای عمادی پدر دختر مورد نظر آرش.
بعد از گفتن حرفای رایج و معمول بابا گفت
--خب آقای عمادی اگه اجازه بدین بریم سر اصل مطلب.
به آرش اشاره کرد
--ما اومدیم تا این آقا آرش مارو به دامادی قبول کنید.
دکترای مدیریت بازرگانی در خارج از کشور داره و فعلا در شرکت بازرگانی آقا کامران مشغولن.
خونه و ماشین هم دارن.
ماشاﷲ پسر آقا و سربه زیر.
عمادی گفت
--شما پدرش هستین؟
مامان به جای بابا گفت
--خیر. پدر مادر آرش عمرشون رو دادن به شما.
ولی خب آرش مثل پسرمون عزیزه و قطعاً واسه خوشبختیش هر کاری میکنیم.
عمادی متفکر گفت
--بله درسته.
روبه آرش گفت
--طبق تحقیقاتی که بنده از شما داشتم،ظاهراً در گذشته سابقه ی زندان داشتین؟
بابا با لحن ملایمی گفت
--زندان نه و بازداشت آقای عمادی.
آرش خجالت زده سرشو انداخت پایین و گفت
--بله.
عمادی خندید و ادامه داد
--از گفته های دوستان و آشناهاتون، در گذشته دختری در محل زندگی شما نبوده که شما نشناسید یا رابطه ای باهاش نداشته باشید.
خبیصانه لبخند زد
--شما و برادرتون به تور کردن دخترای بالاشهر معروفید جناب سرلک.
آرش از عصبانیت قرمز شد.
بابا اخم کرده بود و معلوم بود دنبال یه جواب دندون شکنه که بهش بده.
عمادی ادامه داد
--فکر نمیکنم من بتونم دختر دسته ی گلمو به یه همچین آدم ولگرد و الواتی بدم.
تحملم تموم شد.
رو کردم سمتش و خواستم حرفی بزنم که بابا گفت
--بیشتر از این مزاحمتون نمیشیم.
با اجازه.
همه بلند شدیم و رفتیم بیرون.
آخرین نفر آرش بود که وقتی میخواست بیاد بیرون دختره که حالا فهمیده بودم اسمش مریمه با بغض گفت
--صبر کن!
منم همراه با آرش برگشتم
با بغض گفت
--توروخدا منم ببرید!
به ظاهر محجبه اش نمیخورد که بخواد این حرفارو بزنه.
با گریه گفت
--من دیگه نمیتونم این زندگی رو تحمل کنم!
عمادی یه سیلی زد تو صورتش
آرش پا تند کرد بره دستشو گرفتم
مریم ادامه داد
--من نمیتونم شاهد عیش و نوش و کثافت کاری بابام باشم....
با این حرفش عمادی افتاد به جونش و شروع کرد کتک زدن.
دست آرشو کشیدم با زور از خونه بردم بیرون.
بابا دم در گفت
--کجایید شماها؟
با صدای جیغ از داخل خونه آرش نتونست تحمل کنه و برگشت رفت تو خونه
دوباره هممون برگشتیم تو خونه.
آرش رفت عمادیو از مریم جدا کرد و یقشو گرفت تو صورتش فریاد زد
--تو چه غلطی کردی؟
بابا رفت آرشو کشید عقب و فریاد زد
--درسته که پدرشین اما نمیتونید هربلایی خواستید سر دخترتون بیارید آقای عمادی!
مریم روبه بابا ملتمس گفت
--میشه منو با خودتون ببرید؟
رمـانکـده مـذهـبـی
دم در اتاق ایستادم، رها بچه رو بغل گرفته بود و گریه میکرد. گندم بغض کرده و چشماش پر اشک شده بود همین
با وجود التماسای مریم واسه اینکه با خودمون ببریمش بابا گفت باید بریم خونه.
آرش خیلی اصرار کرد ولی بابا یه چیزی در گوشش گفت که دیگه حرفی نزد....
تو راه برگشت بودیم.
خورشید غروب کرده بود و هوا تاریک شده بود.
حس میکردم رها بغض کرده و از چیزی ناراحته.
ماشینو یه گوشه نگه داشتم و صداش زدم
--رها؟
برگشت سمتم و همینجور که سعی داشت لبخند بزنه اشکاشو پاک کرد
--جانم؟
با بهت گفتم
--رها به جون خودم حرفای اون مرتیکه نمیگم درست نیست اما الان خیلی از اون سالها میگذره....
دوباره گریش گرفت و سرشو انداخت پایین.
سرشو آوردم بالا
--رها من که واست توضیح دادم.
متأسف سرشو به طرفین تکون داد
--کامران کاش میتونستیم مریمو با خودمون بیاریم.
حس میکنم شباهت عجیبی به من داره، ولی خب لااقل واسه ما سیمین یکم جلو تیمورو میگرفت ولی مریم مادر نداره...
اشکاشو پاک کردم و لبخند زدم
--الهی من فدای اون دل مهربونت بشم!
اما فکر نکنم بابا عمادی رو به حال خودش بزاره.
ماشینو روشن کردم و راه افتادم.
مامان زنگ زد به موبایلم رها جواب داد.
بعد از سلام و احوالپرسی با تردید یه چیزی رو قبول کرد و تماسو قطع کرد.
--کامران مامان گفت شام بیاید اینجا.
تأییدوار سرمو تکون دادم و مقصدو عوض کردم.....
موقع شام هیچکس حواسش به غذاش نبود و بالاخره مامان گفت
--حمید پس اون دختره ی طفل معصوم چی میشه؟
بابا متفکر گفت
--به حامد گفتم ته و توی ماجرارو دربیاره.
روبه آرش گفت
--انقدرم نگران نباش نترس نمیزارن پیش اون مردک بمونه.
بعد از شام آرش رفت خونه خودش و من و رها هم رفتیم خونه خودمون.....
رها تحسین آمیز نگاهم کرد
--نه میبینم زن زندگی هستی!
خندیدم و گندم رو خوابوندم رو تخت
لباسامو عوض کردم و رفتم تو آشپزخونه دوتا چای ریختم آوردم.
رها لباساشو عوض کرد اومد نشست رو مبل.
به کنار دستم اشاره کردم
--بیا اینجا.
اومد نشست و خیره به صورتم گفت
--کامران!
--جون دلم؟
صورتمو لمس کرد
--چه مرد شدی!
دستشو بوسیدم
با بغض ادامه داد
--کامرانی که من دیده بودم با این یکی خیلی فرق داشت!
تلخند زدم
--چی بگم.
با بغض گفت
--اذیت شدی نبودم؟
--اذیت؟
مردم رها! مردم!
سرشو گذاشت رو قلبم و دستاشو دور کمرم حلقه کرد
با بغض گفت
--دیگه هیچوقت تنهات نمیزارم!
محکم بغلش کردم و آروم گفتم
--قول بده رها!
به چشمام خیره شد
--قول میدم!
محکم تر بغلش کردم و زیر گوشش پچ زدم
--میدونی چقدر دلم برات تنگ شده.......
صبح با ضربه هایی که به صورتم میخورد چشمامو باز کردم دیدم گندم نشسته رو سینم.
تا دید بیدار شدم ذوق زده خندید
خندیدم
--ســـلام مردم آزار بابا!
بیشتر ذوق کرد
نگاه کردم رها هنوز خواب بود
نشستم و گندمو نشوندم کنار صورت رها.
با دستام دستاشو تشویق کردم بزنه تو صورت رها.
شروع کرد به صورت رها ضربه زدن تا از خواب بیدار شد.
گندمو بغل کرد و خواب آلو گفت
--چرا نمیزاری مامان بخوابه؟
دراز کشیدم رو تخت و نفهمیدم کی خوابم برد.
ساعت ۱۲از خواب بیدار شدم.
رو تختیو مرتب کردم و رفتم حمام دوش گرفتم.
تو هال گندم با اسباب بازیاش بازی میکرد.
رفتم تو آشپزخونه.
--ســــــلام خانم خودم.
--سلام.
--به به ناهار قورمه سبزی داریم.
لبخند زد
--بله عزیزم!
اولین غذای دونفرمون رو دوباره بعد از چند ماه خوردیم......
بعد از ظهر با رها گندمو بردیم شهربازی و بعدش سه تایی رفتیم کافه.
رها همش حواسش به گندم بود که میزو به هم نریزه و اصلاً حواسش به اطراف نبود.
با دیدن مریم که همراه با یه پسر اومد تو کافه متعجب بهشون زل زدم.
با دیدن تیپش که اصلا حجاب نداشت بیشتر تعجب کردم.
رها صدام زد
--کامران!
--رها نگاه کن!
رها برگشت و با بهت گفت
--کامران این مریمه که دیروز..
--آره.
--پس اون پسره کیه؟
--نمیدونم به آرش بگم به نظرت؟
--نه قبلش از بابا بپرس.
از کافه رفتیم و تو ماشین زنگ زدم به بابام
--الو کامران؟
--سلام بابا خوبی؟
--خوبم تو خوبی؟زن و بچت خوبن؟
--خوبیم خداروشکر. راستش بابا من امروز این دختره مریمو دیدم.
--مریم؟
--همین که آرش عاشقش شده دیگه!
--آهان خیلی خب چیشد؟
--با یه پسر خیلی پولدار و سر و وضعی که اصلاً باورم نشد.
-- بله متأسفانه این پدر و دختر هر دو باهم خلاف کارن.......
🍁حلما🍁
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
خندید و با ذوق رو کرد سمت بچه --گندم خانم!چطوری مامانی؟ یک هفته از به هوش اومدن رها میگذشت و فردا قر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗در حوالی پایین شهر💗
قسمت55
با بهت گفتم
--پس آرش چی میشه؟
--تو بهش زنگ بزن،خودمم باهاش حرف میزنم!
خواست قطع کنه گفتم
--بابا!
--جانم؟
--به جون بچم قسم حرفای عمادی یه مشت زر مفته،دروغ نیست ولی آرش عوض شده.
--من اینارو خودم بهتر میدونم پسر!
تماسو قطع کردم و رها گفت
--چیشد؟
همینجور که ماشینو روشن میکردم گفتم
--بابا میگه پدر،دختری دستشون تو یه کاسس.
رها که کلاً حواسش پرت شده بود گفت
--کامران!
--جونم؟
--میشه بریم سرخاک ساسان؟
تأکیدوار گفتم
--الان؟
--خواهش میکنم!
رفتیم سرمزار ساسان و رها نشست سر قبر شروع کرد گریه کردن.
حسودیم نمیشد ولی از اینکه رها انقدر واسه ساسان ناراحت باشه حس خوبی نداشتم.
چند دقیقه گذشت و همینجور که گندم بغلم بود رفتم کنارش صداش زدم
--رها!
برگشت سمتم و سوالی بهم خیره شد.
--بریم دیگه.
بلند شد چادرشو مرتب کرد و گندمو ازم گرفت.
لبخند زد
--بریم......
داشتم لباسامو عوض میکردم که رها اومد تو اتاق با ذوق صدام زد
--کــامران!
برگشتم سمتش
--بله؟
از رفتارم یکم ناراحت شد و اومد نشست لب تخت.
--کامران چی شده؟
نفسمو صدادار بیرون دادم
--رها ببین من میدونم که تو به ساسان علاقمند بودی و شاید الانم...
حرفمو خوردم.
صورتمو با دستاش برگردوند سمت خودش و با بهت گفت
--کامران این چه حرفیه میزنی؟
مگه میشه با وجود تو توی قلبم کَس
دیگه ای باشه؟
بلند شدم و پوزخند زدم
--بفرمایید بنده مزاحمم دیگه!
بلند شد و با بغض گفت
--اصلاً اون جوری که فکر میکنی نیست!
خواست بره کتفشو گرفتم
--صبر کن رها!
بغضش شکست و نشست لب تخت صورتشو گرفت تو دستاش و شروع کرد گریه کردن.
--کامران به جون گندم، ساسان برام مثل یه برادر میمونه،بهم حق بده مرگش ناراحتم کرده باشه.
با گریه ی رها گندمم شروع کرد گریه کردن.
رها گندمو بغل کرد و همینجور که سعی داشت آرومش کنه اشکاشو پاک کرد.
صورتشو با دستام قاب گرفتم
--رها!
با حالت قهر سرشو برگردوند
دوباره صداش زدم
--رهـــا!
ببخشید اصلاً نمیدونستم اینطوری میشه.
به عنوان یه مرد بهم حق بده که...
دستشو گذاشت رو لبم
--باشه کامران فهمیدم دیگه ادامه نده.
گندمو بغل کرد و رفت بیرون.
سر شام خواستم براش برنج بریزم که دستمو پس زد
--خودم میریزم.
حرفی نزدم و بعد از شام بلند شدم رفتم تو اتاق.
رو تخت دراز کشیدم و داشتم حرفای دکتر رو با خودم مرور میکردم.
--ایشون الان در شرایطی بودن که امکان اختلال در رفتارشون تا یه حد طبیعیه و باید اجازه بدید خود به خود برطرف بشه.
در اتاق با شدت باز شد و رها اومد تو اتاق بهتره بگم گندمو پرت کرد سمت من و با لحن تندی گفت
--بگیرش میخوام ظرف بشورم!
گندم گریش گرفته بود و سعی کردم سرشو با اسباب بازیاش گرم کنم.
خوابوندمش و کنارش دراز کشیدم.
رها اومد تو اتاق و بدون توجه به من دراز کشید رو تخت.
اومد بالشو برداره که خورد تو صورت گندم و از خواب بیدار شد.
بغلش کرد آرومش کنه و چند لحظه بعد گرفتش سمت من
گندمو گرفتم و همینجور که آرومش میکردم گفتم
--رها چته تو؟ این رفتارا چیه؟
تلخند زد
--اینا همون رفتاراییه که سر بارداریم باهام انجام میدادی! یادت رفته؟
سکوت کردم و دراز کشیدم رو تخت.
نمیدونم چقدر گذشت که با صدای گریه از خواب پریدم.
رها محکم بهم چسبیده بود و با گریه اسممو صدا میزد.
با ترس گفتم
--چته رها؟
--منو ببخش کامران!
بابت رفتارای امشبم.
دست کشیدم به صورتم
--خیلی خب......
صبح پاشدم صبححونه خوردم و رفتم شرکت.
کلی کار عقب مونده داشتم که باید انجام میدادم و انقدری سرگرم کار شدم که نفهمیدم کی ساعت سه بعد از ظهر شد.
تو راه برگشت به خونه یه شاخه گل رز گرفتم......
در رو باز کردم رفتم خونه.
رها اومد سمتم و با دیدن گل اخم کرد
--این دیگه چیه؟
خندیدم
--گله عزیزم!
نمایشی عُق زد
--بندازش تو سطل.
اومد سمتم گل رو گرفت از وسط نصف کرد و انداخت تو سطل.
رفتم تو اتاق و داشتم لباسامو عوض می کردم که رها اومد تو اتاق....
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗در حوالی پایین شهر💗 قسمت55 با بهت گفتم --پس آرش چی میشه؟ --تو بهش زنگ بزن،خودمم باهاش
کُتم رو پرت کرد تو صورتم.
--بلد نیستی لباساتو جمع کنی؟
خواست بره بیرون دستسو گرفتم.
--وایسا رها!
با اخم گفتم
--این چه رفتاریه؟
سرشو انداخت پایین و سکوت کرد.
دستمو بردم زیر چونش سرشو بیارم بالا، زد زیر دستم.
--به من دست نمیزنی کامران!
عصبانی شدم و دستمو مشت کردم.
--چیه عصبانی شدی؟ بیا بزن!
فریاد زدم
--بــــرو بیــــرون!
نشست رو تخت و لجباز گفت
--نمیرم.
با صدای گریه ی گندم از اتاق رفتم بیرون و بغلش کردم.
خیلی زود خوابید و خوابوندمش رو تختش.
همین که برگشتم تو اتاق رها با دیدنم بلند شد اومد خودشو انداخت تو بغلم.
--کامران منو ببخش!
دستاشو گرفتم نشوندمش رو تخت
--چرا ببخشم؟
با بغض گفت
--میدونم رفتارای بدی انجام میدم اما دست خودم نیست!
نفسمو صدادار بیرون دادم
--باشه.
دراز کشیدم رو تخت و با صدای گریه از خواب پریدم.
دویدم از اتاق بیرون و دیدم رها گندمو بغل کرده و هر دوشون دارن گریه میکنن.
با دیدن زخمای روی دستای گندم رفتم سمتش و بچه رو گرفتم.
--چرا دستای بچه زخمیه؟
با گریه به ناخناش زل زد.
انگشتمو تهدیدوار جلو صورتش تکون دادم و خواستم حرفی بزنم اما منصرف شدم.....
رو دستاش پماد زخم زدم و روشو پانسمان کردم.
بردمش تو اتاق خوابوندمش رو تخت و شیشه شیرشو دادم بهش تا خوابش برد....
رها نشسته بود رو مبل و گریه میکرد.
با دیدنم بلند شد و با ترس گفت
--م...م...من کاری نکردم!
کلافه توی موهام دست کشیدم و نشستم رو مبل کنارش دستشو گرفتم
با لحن آرومی گفتم
--رها!
سرشو چسبوند به سینم.
--حالم بده کامران!
بغلش کردم و موهاشو نوازش کردم.
--چی شده؟
با چشمای اشکی به صورتم زل زد
--حس میکنم همش یکی دنبالمه میخواد اذیتم کنه!
--مگه من مردم!
صورتشو گرفت بین دستاش و شروع کرد
هق هق گریه کردن.
صدای اذان بلند شد
--پاشو خانمم داره اذان میگه ها!
اشکاشو پاک کرد
--باشه.
نمازمو خوندم و راجع به رها پیامکی با دکترش صحبت کردم اونم گفت باید بره پیش روانشناس.
بعد از شام نشستم فوتبال تیم مورد علاقمو دیدم که رها اومد نشست کنارم صدام زد.
بدون اینکه نگاهش کنم جواب دادم.
همون لحظه داشتن گل میزدن که رها کنترل تلوزیونو برداشت خاموشش کرد.
با عصبانیت برگشتم سمتش
--چرا خاموشش کردی؟
--چون وقتی دارم باهات حرف میزنم باید به من نگاه کنی.
زیر لب گفتم لا اله الا ﷲ.
--بله بفرما!
--فردا بریم خونه ی مامان؟
مشمئز گفتم
--واسه خاطر این تلوزیونو خاموش کردی؟
کنترلو کوبوند تو صورتم و گستاخ گفت
--بـــله!
اومد بلند شه دستشو گرفتم نشوندم
فکشو گرفتم تو دستم و غریدم
--این چه کاری بود؟
از درد چهرش جمع شد و با صدای گریه ی گندم دستمو برداشتم، بلند شد رفت.
متعجب از رفتارش رفتم تو اتاق و رو تخت دراز کشیدم و نفهمیدم کی خوابم برد.
صبح زودتر از خواب بیدار شدم و صبححونه آماده کردم.
رها با ذوق ازم تشکر کرد و باهم صبححونه خوردیم.....
صداش زدم
--رها لباس بپوش بریم بیرون.
متعجب گفت
--ساعت ۸صبحه تازه.
--اشکلی نداره.
رفتم لباسای گندمو عوض کردم و آمادش کردم واسه بیرون.......
توی راه گندم خوابش برد، و بردمش پیش مامانم.
روبه روی مطب ماشینو پارک کردم
--اینجا که مطب دکتره.
لبخند زدم
--بیا بریم تو خودت میفهمی.
اولین نوبت ما بود.
دوتایی نشسته بودیم رو صندلی و دکتر گفت
--خب آقای ایزدی مشکلتون چیه؟
دروغایی که از قبل آماده کرده بودمو به دکتر گفتم و اونم گفت باید برم بیرون تا با رها حرف بزنه.
نزدیک به یک ساعت بعد رها اومد بیرون و با هم دیگه رفتیم تو ماشین.
با بغض گفت
--من دیوونم؟
خندیدم
--کی گفته؟
گلایه مند بهم خیره شد
--چرا منو آورده بودی اینجا؟
--خب خواستم یکم حرف بزنی حالت خوب شه بالاخره زنا یه سری حرفاشونو باید به زنا بزنن.
با بغض گفت
--من هیچ حرفی با این خانم ندارم.
گریش گرفت
--چیه دوبار بهت اخم و تَخم کردم فکر کردی روانیم؟
با حرص رو فرمون ضربه زدم
--بسه رها بسه!
--نمیخوام! نمیخوام بس کنم کامران!
تموم اون روزایی که باهام بدرفتاری کردی،بهم اهمیت ندادی،بی خود و بی جهت باهام سرد بودی من حالم بد بود!
نیاز به حمایت از طرفتو داشتم نه اینکه....
ادامه حرفش شد گریه و تا خونه گریه کرد.
رفتم بچه رو از خونه ی مامانم برداشتم و رفتیم خونه.
رها با حرص لباساشو عوض کرد و بعدش با حرص بیشتر غذا درست کرد.
گندمو بردم تو اتاقش و با اسباب بازیاش باهاش بازی کردم.
انقدری بازی کرد که خسته شد و خوابید.
رفتم تو آشپزخونه و از پشت سر دستامو دور کمرش حلقه کردم
--قهرو خانم!
اهمیت نداد
سرمو فشار دادم تو گودی گردنش.
قلقلکش شد و خندید.
--دیدی خندیدی!
برگردوندمش سمت خودم و پیشونیشو بوسیدم.
--میدونی چقدر دوستت دارم؟!
سرشو انداخته بود پایین.
گردنشو قلقلک دادم
--حالا دیگه با من قهر میکنی!
از رو زمین بلندش کردم وخفیف جیغ زدم
رمـانکـده مـذهـبـی
کُتم رو پرت کرد تو صورتم. --بلد نیستی لباساتو جمع کنی؟ خواست بره بیرون دستسو گرفتم. --وایسا رها!
یه دستمو گذاشتم زیر گردنم و بهش خیره شدم.با دست دیگم موهاشو از تو صورتش کنار زدم.
--نمیدونی چقدر دلم واست تنگ شده بود.
--کامران!
--هوم؟
--چرا انقدر باهام بدرفتاری کردی؟
کلافه نشستم رو تخت
--ببین رها هضم اتفاق اون روز هنوزم که هنوزه واسم سخته، حق بده ناراحت باشم
تلخند زد
--با کشتن روح من؟
--اون نامه ای که نوشته بودی رو خوندم رها.
اما خب اون روزا خیلی از دستت ناراحت بودم ولی خب نباید اون رفتارارو انجام میدادم، دست خودم نبود.
چشمک زدم
--چیکار کنم منو ببخشی؟
بالشتک روی تختو برداشت
--اجازه بدی یه دل سیر با این بزنمت!
خندیدم
--اگه دلت خنک میشه بیا بزن.
از بس خندیده بودم دلم درد گرفت.
رها رفت ناهارو آماده کنه و منم رفتم سراغ گندم باهاش بازی کردم.......
واسه شام مامان و بابا و آرش و سیاوش و میترا خونمون دعوت بودن.
رها به اصرار خودش غذا درست کرد.
منم وظیفم نگهداری گندم بود.
لباسای خودم و گندمو عوض کردم و تا صدای زنگ اومد رفتم به استقبال مهمونا.
اول مامان و بابام و بعد آرش وسیاوش و میترا اومدن.
واسه کادو به مناسبت بچه دار شدن سیاوش و میترا بهشون پول دادیم.
با دیدن نوزاد یکماهشون یاد روزایی افتادم که رها نبود و دست تنها باید از بچمون مراقبت میکردم و خدارو واسه داشتن رها شکر کردم.
بعد از شام سیاوش و میترا بخاطر بچشون زود رفتن خونه و مامان اینا و آرش موندن.
مامان با ذوق رو کرد سمتم.
--واسه داداشت زن پیدا کردم.
خندیدم
--آخه کی زنشو میده به این؟
آرش کوسن مبلو پرت کرد تو صورتم.
همه خندیدن و مامان ادامه داد
--دختر خوبیه.
کنجکاو گفتم
--آرش چی پس؟
--یکی دوبار باهم ملاقات داشتن.
حق به جانب گفتم
--اون از دو ماه پیش که میخواستید برید خواستگاری دختر عمادی دقیقه نود به من گفتید،اینم از الان.
مامان خندید
--نه مامان این یکیو زودتر بهت گفتیم فردا قراره بریم خوستگاری.
خندیدم
--بازم جای شکرش باقیه.....
به اصرار رها پیراهن گلبهی پوشیدم تا با روسریش و لباس گندم ست بشه.
مشمئز گفتم
--آخه گلبهیم شد رنگ؟!
رها با ذوق گفت
--وااای نمیدونی چقدر بهت میاد!
گندمو بغل کردم و سه تایی سوار ماشین شدیم...
خانواده ی دختره میشه گفت مذهبی بودن و پدر مادرش بر خلاف عمادی خیلی با احترام برخورد کردن.
همون شب به پیشنهاد خانواده ی آیه صیغه ی محرمیت بینشون توسط پدر آرش خونده شد و قرار شد فردای اون روز برن کارای عقدشونو انجام بدن...
تو راه برگشت بودیم.
--رها!
نفسشو صدادار بیرون داد
--جانم؟
--منو ببخش واقعا!
متعجب گفت
--چرا؟
خجالت زده گفتم
--بخاطر اینکه هیچکدوم از مراسمای ازدواجمون به جا نبود.
خواستگاری نداشتیم، عقد درست و حسابی جشن عروسی....
حرفمو قطع کرد
--مهم اینه که الان کنار همیم.
دستشو بوسیدم
--خودم تا تهش نوکرتم!
خندید و دستشو فرو کرد تو شکمم
--چاق شدیا!
خندیدم
--دیگه دستپخت رها خانمه دیگه.....
چندماه از شروع زندگی جدیدمون میگذشت.
آرش دو هفته بعد از مراسم خواستگاری با آیه عقد کرد و باهم خیلی خوشبخت بودن.
تقریباً هفته ای دوشب با مامان اینا میومدن خونه ی ما و دورهم خیلی خوش بودیم......
کارم با لپ تاپ تموم شد و درشو بستم. عینکمو برداشتم و چشمامو ماساژ دادم.
رها با دوتا لیوان چای اومد نشست کنارم.
--آقایی خوابش نمیاد؟
خندیدم
--چرا خیلی.
صداش زدم
--رها.
لبخند زد
--جانم؟
--راستش میخوام یه چیزی بهت بگم.
نمیدونم قبول میکنی یا..
دستمو گرفت
--کامران حرفتو بزن.
--میخوام واست عروسی بگیرم.
چند ثانیه به چشمام زل زد و زد زیر خنده.
میون خنده هاش گفت
--مسخره.
--اتفاقاً خیلیم جدیه.
با بهت گفت
--آخه کی بعد یه بچه عروسی میگیره؟
--حناب آقای کامران ایزدی!
خندید و سکوت کرد.
صداش زدم
--رها!
لیوان چاییشو گذاشت رو عسلی و بلند شد
--هرکاری به وقتش مزه میده کامران.
دستشو گرفتم
--کنایه میزنی؟
تلخند زد
--نه به جون تو.
صورتشو با دستام قاب گرفتم
--پس قبول کن.
سرشو گذاشت رو قلبم و دستاشو دور کمرم حلقه کرد
--خیلی دوستت دارم.
موهاشو بوسیدم
--من بیشتر رها خانم!
صبح ساعت ۵ رهارو بیدار کردم و با کلی اصرار بردمش آرایشگاه.
لباسشم از قبل دادم به آرایشگر.
رفتم لباسی که از قبل ست لباس رها سفارش داده بودم واسه گندم از خیاط گرفتم و گندمو با لباسش بردم خونه مامانم.
آیه و آرش با ذوق گندمو بردن تو خونه.
رفتم باغ و یه سر زدم به بچه هایی که داشتن باغو آماده میکردن.
ظهر واسه رها و مامان اینا غذا گرفتم.
غذای رهارو بردم سالن و غذا مامان اینارو بردم خونشون.....
واسه ناهار گندم هی بهونه رهارو میگرفت و آیه و مامان سرشو گرم میکردن.
ساعت ۲رفتم آرایشگاه و ساعت ۳ونیم رفتم رهارو از آرایشگاه برداشتم و باهم رفتیم آتلیه.
آیه و آرش گندمو آوردن و دم در گندم با دیدن رها با ذوق رفت سمتش...